جلسه ۳۲ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۳۲ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایلهای این مجلس جهت دانلود شما میتواند از متن پیاده شده این مجلس استفاده کنید ▼▼
[/box]
متن جلسه:
درس ۳۲
«بسم الله الرحمن الرحیم»
ویؤیّد ذلک ما یوجد فى الحواشى الشریفیّه: و هو إنّ مفهوم الشئ لایقبر فى مفهوم الناطق مثلًا و إلا کلان العرض العام داخلًا فى الفصل
اشاره اى به بحث قبلى راجع به مشتقات
بحثى قبلًا راجع به مشتقات شده بود، ایشان در اینجا بالإجمال از او ردّ مىشوند و کلام سید شریف را براى مطلب خودشان که: وجود عبارت است از عینیت خارجیّه، شاهد مىآورند.
ایشان در حاشیه دارند که اگر ما شىء را به عنوان یک عنوان عام براى همه اشیاء در معنى و مفهوم ناطق در نظر بگیریم لازمهاش این است که عرض عام، مقدم فصل بشود چون ناطق فصل براى حیوان است، و بواسطه ناطق، حیوان تقسیم مىشود به انسان و غیر انسان، حالا اگر ما در مفهوم ناطق شىء را اخذ کنیم یعنى بگوئیم «الانسان شىء لَهُ النُّطق، ثَبَتَ لَهُ النَّطق». این شیئیت در مفهوم ناطقیت اخذ شده است شیئیت یک عرض عام است و عارض بر همه اشیاء مىشود، بر کتاب، میز، قلم، دفتر، مجردات، ممکنات و حتى به بارى تعالى هم شىءٌ مىگویند بر همه شیء اطلاق مىشود بنابراین این عرض عام در این فصل دخالت تقدیمى دارد یعنى قیومیّت فصلیّت، بر شیء است پس شیء مقوم براى فصل مىشود و این مستحیل است چون فصل در باب ذاتیات، منوّع و مقسّم جنس است و عرض عام و خاصه، خارج از ذات است و عارض بر ذات مىشوند یا به نحو عموم یا به نحو خصوص، حالا اگر ما به جاى شىء ذات را گرفتیم، که ذات هم عبارت از همان انسان است پس بنابراین مىگوئیم «الانسانُ ناطقٌ، یعنى الانسانُ، انسانٌ لَهُ النُّطق، یا ذاتٌ ثَبَتَ لَهُ النّطق» که معنایش همان انسانیت است که الان ما در اینجا شىء بالخصوص را لحاظ
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۳۳
کردیم در آن جا شىء، شىء بالعموم بود که عرض عام مىشود، شىء بالخصوص همان انسان است، همانى که در اینجا موضوع واقع شده است بنابراین قضیه ما از امکان خاص به قضیه ضروریه بر مىگردد فرض کنید حالا در الانسانُ ناطقٌ، قضیه ما ضروریه است، اما الانسانُ کاتبٌ یا «الانسانُ ضاحکٌ» این امکان خاص است؛ یعنى نه ثوبتش براى انسان ضرورت دارد و نه نفیش براى انسان ضرورت دارد، هیچ کدام. امکان خاص است و سلب ضرورت از طرفین است و لهذا قضیه ما به قضیه ضرورى بر مىگردد یعنى اول قضیه ما ممکنه خاصّه بود «الانسانُ ضاحکٌ»، ممکنه خاصه بود الان به ضروریه بر مىگردد مىگوئیم، «الانسانٌ، انسانٌ ثَبَتَ لَهُ الضحک»؛ این که مىگوئیم، الانسانُ،. انسانٌ، ثبوت شىء لِنَفسِه ضرورى است. وقتى مىگوئیم زیدٌ، زیدٌ، یا الحیوانُ حیوانٌ، یا الحیوانُ حیوانٌ ناطقٌ، بطور کلّى، ضرورى است. بنابراین، «الانسانُ، انسانٌ لَهُ الضّحَک» قضیه ضروریه مىشود، در حالیکه قضیه ما ممکنه به امکان خاص بود. این اشکال مرحوم میرسید شریف در مشتقات، و در بحث ناطق فعلیّت بود ولى در این جا بحث فصلیّت نیست بحث موجود است، و موجود هم که فصل نیست، لذا ایشان در این جا «یؤیّدُ» را بخاطر همین جهت مىآورد، بالاخره ملاک یکى است، اگر ما در اسم فاعل یا اسم مفعول و بطور کلّى در مشتقات، ذات یا شىء را اخذ کردیم این اشکال پیش مىآید و در ما نحن فیه هم هست بناءً على هذا به فرمایش مرحوم سیّد شریف در این جا، ناطق عبارت از این نیست که ذاتٌ ثبت لَهُ النطق ناطق، بلکه عبارت از همان نطق است، منتهى لا بشرط، همان نطق است فرق نمىکند منتهى ناطق به معناى تحصّل و ثبوت نطق است ثبوت نطق به این کیفیّت که در اینجا خود نطق است، خود همان معناى مصدرى که عبارت از نطق است، اگر در خارج بخواهد تحصل پیدا کند و ثبوت پیدا کند به شکل ناطق در مىآید.
قبلًا عرض شد اولًا اینکه شما مىفرمایید قضیه امکان خاصّ، بر گشت و ارجاعش به قضیه ضروریه است، این یک مسئله خیلى غیر عادى و غیر متعارفى نیست که حالا استیحاشى از این مطلب داشته باشیم، به جهت این که درست است که این ثبوت شىء لشىء ضرورى است ولى ما محمول را به لحاظ قید در این جا
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۳۴
لحاظ مىکنیم نه به لحاظ مقید و «قیدٌ خارجى»، یعنى وقتى که ما مىگوئیم «الانسانُ ضاحکٌ» منظور ما این نیست که الانسانُ انسانٌ منتهى به قید ضحک که آن ضحک خارج باشد و آن انسانیتش بماند تا این که قضیه، قضیه ضروریه بشود. ما اگر در موضوع شرائطى را لحاظ مىکنیم دیگر موضوع ما بدون آن شرائط لحاظ نمىشود. یک وقتى من مىگویم اکرِم زیداً» یک وقت مىگویم اکرم زیداً العالم دیگر در اینجا اکرم زیداً نیست بلکه اکرام زید عالم است یک وقت مىگویم اکرم العالم، یک وقت مىگویم اکرم العالم الهاشمى دیگر عالم در اینجا نیست
یعنى در این جا منظور شما این است که قضیه ما منحل مىشود به دو قضیه یک قضیه ضروریه و یک قضیه ممکنه که الانسانُ انسانٌ ثبت لَهُ الضِّحک، الانسانُ، انسانٌ ضرورى است و منتهى آن ثبت لَهُ الضحکَ ممکنه خاصه مىشود. نه این طورى نیست.[۱]
اشکال دیگرى بر میر سید شریف
مطلب دیگر که بر سید شریف اشکال به نظر مىرسد اینست که چه کسى گفته است ناطق در اینجا فصل است؟ ناطق فصل نیست، نطق فصل است. چرا ناطق
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۳۵
فصل باشد؟! ناطق که فصل نیست، ماشى که براى حیوان عرض نیست، مشى عرض است، کاتب که براى انسان عرض نیست کتابت عرض است؛ ناطق هم همینطور است، یعنى اول الکلام چه کسى گفته که ناطق در این جا فصل است؟ نطق فصل است، منتهى شما به خاطر این که به این مخمصه مبتلا نشوید نطق را لا بشرط مىگیرید و در آن جا به عنوان و به وصف ناطقیت لحاظ مىکنید و بر انسان حملش مىکنید تا این که قضیه شما به ضروریه برنگردد و عرض مقوم براى فصل نشود ولى ما از ابتدا مىگوئیم ناطق فصل نیست. حیوانٌ ناطقٌ، این حیوانٌ ناطقٌ در جنبه وجودى خارجى است، نطق که جنبه وجودى ندارد. وقتى که مىگوئیم «الانسان حیوانٌ ناطق» منظور از حیوانیت آن حالت حَیَوانیّت انسان است که یک جنبه خارجى و وجودى دارد، یعنى ذات در این حیوان اخذ شده است. وقتى که مىگوئیم «الانسانُ حیوانٌ ناطق» یعنى «الانسانُ ذاتٌ ثبتَ لَهُ الحیوانیه، ثبت لَهُ الحیاه»، این جنبه جنسش، «الانسانُ ذاتٌ ثَبت لَهُ النطق» این جنبه فصلش؛ یا این که ما جاى «الانسانُ حیوانٌ ناطق» باید بگوئیم «الانسانُ حیوانٌ و نطقٌ» یعنى جنبه حیات وجنبه نطق، حیاه جنسش مىشود نطق هم فصلش مىشود از مجموع این دو تا یعنى جنس و فصل انسان تشکیل مىشود لذا اگر شما در تعریف انسان گفتید «الانسانُ ناطقٌ»، و فقط فصلیت تنها مورد لحاظ بود، اشکال وارد مىشود، چرا «الانسانٌ ناطقٌ؟ این که شما در تعریف انسان فقط ناطق را مىآورید ذات را در این جا لحاظ کردید یعنى «الانسانُ؛ اول ذاتٌ» نطق بر آن صدق کرده، نه این که «الانسانُ نطقٌ محض» نطقٌ بدون الحیوانیه، نطقٌ بدون تزّود لذات، در این جا لحاظ ذات شده است. منتهى صحبت در این است که آیا این ذات در کمون است یا این که ما این را انتزاع مىکنیم؟ آیا اصلًا از نظر لغت وقتى که مىگوئیم ضاحکٌ، کاتبٌ، یعنى در ذاتٌ ثبت لَهُ الکتابَه»، یا این که کاتب یعنى نویسنده، ناطق، یعنى نطق دار؟ ببینید ما در «الانسانٌ ناطقٌ، نمىگوئیم «الانسانُ نطقٌ»، یا اگر در «الانسانُ ضاحِکٌ» رابگوئیم «الانسانُ ضِحکٌ» غلط است؛ ولى الانسانُ یعنى الانسانُ ضِحکٌ، اگر به فارسى تعبیر کنیم «الانسانُ خندانٌ»، در تعبیر فارسى خندان با خنده دو تاست، در «الانسانٌ کاتبٌ» نمىگوییم الانسانُ کتابهُ، الانسانُ نویسنده، این پسوند و پیشوند چیزهاى است که ما
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۳۶
بر آن معناىِ حدثى و بر آن معناى اسم مصدرى اضافه مىکنیم، آن همان ذاتى است که ما انتزاع مىکنیم و بیرون مىکشیم. بین این ترکیب خندان و بین خنده اصلًا فرقى نیست خنده یک چیز عام است. اصلًا خنده یعنى حالت. خندان یعنى شخص.
در «الانسانُ نطقٌ اگر به عنوان فصل تنها بخواهیم بگوئیم درست نیست بخاطر اینکه تمام ماهوى انسان فقط نطق نیست، ولى در ناطق مىتوانیم بگوئیم «الانسانُ ناطقٌ»، چون ذات در آن خوابیده است.
ولى نطق فصل است و انسان فقط فصل نیست، جنس هم دارد.[۲]
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۳۷
مطلب دیگرى به عنوان تأیید از محقق دوانى
مطلب دیگرى که ایشان به عنوان تأیید ذکر مىکند و از محقق دوانى نقل مىکنند؛ که بین عَرَض و عرضى اتحاد است، یعنى چه اینکه ما بگوئیم بیاض، چه این که بگوئیم ابیض، هر دو اینها یکى است. ایشان یک عبارتى مىآورد که البته بحثش بعداً مىآید و در آن جا مفصّل مىگوئیم. و در اینجا بالاجمال رد مىشویم. ایشان مىگویند: شما ببینید وقتى که نگاه به یک کاغذ مىکنید اول چیزى که به نظر شما مىآید سفیدى یعنى ابیضیّت است بعد کتاب و قرطاس در نظر شما مىآید، بنابراین اولین چیزى که به نظر آمده ابیض است، آن ابیض همان بیاض است، غیر از بیاض چیز دیگرى نیست
بنابراین در این جا بین عرض که بیاض است و بین عرضى که ابیض است اتحاد برقرار شده است، آن وقت بالعرض قرطاس هم ابیض مىشود، پس أبیضیّت براى قرطاس واسطه در ثبوت مىشود. اول در اینجا ابیضیّت براى بیاض ثابت است بعد آن بیاض واسطه مىشود براى اینکه ابیضیت براى کاغذ هم ثابت و عارضشود
آن وقت در اینجا ما نگاه مىکنیم مىبینیم که «الوجودُ موجودٌ» یعنى که
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۳۸
«موجودٌ ذاتٌ ثَبَتَ لَهُ الوجود» اثبات موجودیت براى این وجود ذاتى خودش مىباشد، یعنى موجودیت اولًا و بالذات عارض بر خود ذات وجود مىشود ثانیاً و بالعرض مىرود دامن ماهیت را مىگیرد. پس موجودیّت اولًا ثابت بر وجود است، لذا وجود است که موجود است. وقتى که وجود موجود شد ماهیت هم به تبع این موجودیت وجود پیدا مىکند؛ این واسطه در عروض یا در ثبوت وجود بر ماهیت مىشود. این هم یک مطلب که البته خوب این مطلب خالى از دقت نیست که آن را بعداً عرض مىکنم.
مسئله دیگر مسئله حصص است
مسئله دیگرى که ایشان مىفرمایند، مسئله، حصص است. همانطور که در منظومه هم عرض شده ما یک حصص داریم و یک فرد داریم. حصص همان کلّى است که به یک قیدى یا نوعى و یا صنفى تعلق مىگیرد. فرض کنید که یک وقت مىگوئیم حیوان چهار پا؛ یک عده از حیوانات داخل مىشوند؛ گاو داخل مىشود، گوسفند داخل مىشود، شتر داخل مىشود، ولى ما مشخص نکردیم، یعنى فرد در خارج تعیین نکردیم. یک وقت مىگوئیم حیوان دو پا. یک عده از حیواناتى که دو پا هستد داخل مىشوند، خیلى فراوان هم هست، حیوان دو پا، زیاد هم هستند یک وقت مىگوئیم حیوان بدون پا، مار داخل مىشود، آن خزندگان همه داخل مىشوند، اینها حیوانات بدون پا هستند؛ این را حصص مىگویند درست شد.
تعریف حصص
پس حصص عبارت است از آن کلّى که یک قیدى آمده آن کلّى را تا حدودى محدودش کرده است، ولى فرد درست نشده، باز در آن مرحله کلّیت مفهوم باقى مانده است
همانطور که در منظومه ذکر شد و بعداً ایشان به عنوان مختصر بیان مىکنند «ما قالَ لَهُ سوى الحصص» بعضى ها قائل شدهاند که «وجود» وجود خارجى ندارد، وجود فردى ندارد، آنچه وجود دارد فقط حصص است آنچه که در خارج وجود دارد ماهیّات است، وجود انسان، وجود حیوان، وجود شجر، وجود بقر، وجود غنم، وجود سماء، وجود ارض، اینها همه حصص براى وجود هستند امّا هنگامیکه
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۳۹
مىخواهیم اشاره کنیم روى ماهیات دست مىگذاریم، ما هیچ وقت دستمان روى وجود نیست چشممان بوجود نمىافتد چشممان به ماهیات مىافتد وجود را هیچ وقت لمس نمىکنیم، ماهیات را لمس مىکنیم، آنچه را که ما با آن سرو کار داریم همه ماهیات است) آن چه را که در مرئى و منظر ماست ماهیات است، آن چه را که قابل اشاره است ماهیات است، آنچه که خلق شده ماهیات است، هرچه در عالم وجود است همه ماهیات است، منتهى ما یک مفهوم انتزاعى از وجود این ماهیات انتزاع مىکنیم، از هر ماهیتى یک مفهوم انتزاع مىکنیم، اسم آن انتزاع را وجود مىگذاریم. مىگوئیم وجود انسان، وجود بقر، وجود غنم. امّا زید چیست؟، زید وجود ندارد، آنچه زید دارد ماهیات است؛ یعنى آنچه که در خارج تأمّل و تحصّل و تقرر و ثبوت و کون و تکون او را تشکیل مىدهد آن عبارت است از ماهیت. بنابراین اصلًا وجود، فرد خارجى ندارد، بلکه یک مفهوم کلّى است و آن مفهوم کلّى، مفهوم محدود هم است؛ که ما خیلى سرش تاج گذاشتیم و خیلى به آن اعتبار دادیم آن مفهوم کلى را مقدارى محدود کردیم، ولى به خود هیچوقت جنبه لباس خارجى نگرفته و نپوشانده.
ایشان مىگویند: اگر در وجود فقط حصص باشد. پس چرا وجود به لوازم متخالفه ماهیات متصف مىشود؟ شما مىگوئید وجود مستغنى، وجود فقیر، وجود ممکن، وجود واجب؛ اینکه مىگوئیم وجود مستغنى و وجود فقیر و محتاج، بخاطر این است که اگر قرار باشد وجود حصص باشد، حصص که تفاوتى در این جا ندارد چرا که حصص عبارت است از فرض کنید حیوان، که وجود حیوان، همه حیوانات را از نظر مفهومى در بر مىگیرد، وجود غنم، وجود بقر، وجود ابل، وجود ثعلب (روباه) همه اینها را در بر مىگیرد؛ در یک وجود، از نقطه نظر مفهومى تخالفى در آن نیست؛ تخالف اصناف باعث نمىشود در خود نوع تخالفى پیدا شود. انسان، انسان است، حالا سیاه پوست باشد، باشد؛ سفید پوست باشد، باشد؛ زرد و سرخ و هر نحوى مىخواهد باشد؛ کوچک، بزرگ، زن، مرد، پیر و جوان، اینها که باعث اختلاف در مفهوم انسانیت نمىشوند. بنابراین اگر قرار باشد وجود حصص باشد در خود آن وجود اختلاف دیگر معنى ندارد، پس چرا ما در لوازم متخالفه براى ماهیات متخالفه
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۴۰
در ماهیت، یا متخالفه در مراتب، بنا بر دو اصطلاح- را به وجود نسبت مىدهیم؟ این به خاطر این است که خود وجود خارجى با آن فرد مخالف است، این فرد خارجىِ وجود یک آثارى دارد، این فرد خارجى وجود آثار دیگرى دارد. یکى مستغنى است مىشود بارى تعالى، دیگرى محتاج است مىشود ممکنات چون وجود آنها با هم دیگر فرق دارند خود آن ها هم با همدیگر فرق دارند؛ این تخالف بوجود آنها برمىگردد، نه اینکه تخالف به ماهیت آنها برگردد؛ اصلًا در خود وجود با هم مخالفت دارند، آن وجود مستغنى است و آن وجود فقیر و محتاج است.[۳]
[۱] – و این مطلب در بحث اصول هم هست که موضوع و محمول چه لحاظى بر آنها مترتب شده، آیا لحاظ انفرادى یا لحاظ استقلالى یا لحاظ اجتماعى؟ آیا اجتماع با قید به نحو اینکه قید داخل باشد یا قید خارج باشد؟ تمام اینها انحاء موضوعات و محمولات ما هستند، پس وقتى که مىگوئیم الانسانُ ضاحکٌ، اصلًا در این جا آن ذات به عنوان بالخصوص اخذ شده است. البته در این جا کسى این حرف را نمىزند یعنى وقتى که ما مىگوئیم« الانسانُ ضاحکٌ»، اینطور نیست که الانسانُ، انسانٌ ثبتَ لَهُ الضّحک باشد تا این که بگوئیم حمل الشئ على نفسه است، نخیر! الانسانُ ذاتٌ ثبت لَهُ الضّحک، با انسانٌ ثَبَتَ لَهُ الضحک دو تاست. ذاتٌ ثَبَتَ لَهُ الضحک، ذاتى که ثبت له الضحک است مِن حیث المجموع؛ اگر« من حیث المجموع» یعنى ذات را با ضحک در نظر بگیرید، اىن قضیه ضروریه نیست، ممکنه خاص است، بخاطر این که قید در تحقق موضوع دخیل است، انسان را جداى از ضحک نکردیم تا این که شما یک قضیه ضروریه در این جا تشکیل دهید، انسان با قید ضحک آمده نه بدون قید ضحک تا این که قضیه ما ضروریه بشود. پس وقتى که مىگوئیم« الانسانُ ضاحکٌ» از اول ضحک آمده حصار کشیده یعنى بطور کلّى بر این انسان ضحک حکومت دارد، این حکومتش به نحو امکان خاص است نه به نحو ضرورت و دوام. این یک مطلب.
[۲] – تلمىذ: در حمل لازم نیست تمام ذاتیات حمل بر ذات بشود.
استاد: در حمل به عنوان مصداق اشکالى ندارد ولى به عنوان ماهوى در حمل اولى همه ذاتیات باید حمل بشوند، نمىتواند فصل تنها باشد.
در مورد بقیه عرضیات مانند ضاحک و کاتب معنى حدثى لحاظ مىشود ولى اشکال ما در نطق و در غیر نطق در این است که آن فصل است. در ضحک که معناى مصدرى دارد آىا مىتوانیم بگوئیم الانسانٌ ضحکٌ، الانسان کتابهٌ، یا الانسانُ مشىٌ، الانسانُ جلوسٌ، الانسانُ قعودٌ، الانسانُ قیامٌ؟ نمىتوانیم بگوئیم مگر به حمل اشتقاق، الانسانُ ذو الکتابه. ولى در این جا علت این که ما نمىتوانیم این است که انسان را ما ذات گرفتیم و مصدر را حمل بر آن مىکنیم و معنى را هیچ وقت نمىتوانید بر ذات حمل کنید الّا این که باید انطباق در حمل و در وضع پیدا شود تا شما بتوانید حمل کنید.
بنابراین آن چه که در این جا هست این است که ناطق نه به معناى فصل، نه به معناى صحبت و تکلّم. بلکه ناطق به معناى نطق دار است. ضاحک به معناى خندان است، کاتب به معناى نویسنده است، نه نوشتن، ماشى به معناى رونده است، قائم به معناى ایستاده است، نه ایستادن.
همانطورى که ما در مصدر چیزهایى را که مخالف با اسم مصدر است لحاظ مىکنیم و با اسم مصدر چیزهایى که مخالف با مصدر است لحاظ مىکنیم همینطور در اسم فاعل و اسم مفعول و زمان و مکان، و اسم آلت و امثال ذلک، نوع و خصوصیت ذات و مکان و زمان لحاظ شده است.
ما نمىتوانیم این ها را ندیده بگیریم، به لحاظ همین خصوصیت است که ترکیب لفظ فرق مىکند، به لحاظ همین خصوصیّت است که در فارسى من باب مثال الفاظ مختلفى برایش مىآورند، در یک جا فرض کنید که« کار» فعل مىشود« کارگر»« گاف» و« را» فاعل مىشود خندیدن فعل مىشود، خندان،« الف و نون» فاعل مىشود، خوردن فعل مىشود، خورنده« دال و هِ» فاعل مىشود در زبان هاى دیگر هم همینطور است، در انگلیسى(er )farmer یعنى کشاورز در عربى به عنوان ضارب مىآورند الف در وسطش میاورند. این اوزان متفاوتى که براى افعال و براى اسم فاعل یا اسم مفعول و امثال ذلک مىآورند روى این جنبه لحاظ آن شىء مىشود، یعنى ذات در آن جا لحاظ مىشود به اضافه آن صفت و به اضافه آن فعلى که در این جا اخذ مىشود، منتهى وقتى که انسان مىگوید« الانسانُ ضاحکٌ»، لازم نیست که آن ذات را در نظر بگیرد، هیچ وقت تا بحال شده که شما بگوئید الانسانُ ضاحک معنایش این است الانسانُ ضاحِکٌ ثَبَتَ لَهُ الضّحَک به شما مىخندند؛« الانسانُ ضاحِکٌ، الانسانُ خندان»، فرض الانسان نویسنده؛ همین معناى نویسنده را شما در عربى به عنوان کاتب استعمال مىکنید و در همان عربى وقتى که کاتب مىگویند یک عرب زبان ذات در نظرش نمىآید بلکه جنبه فعلى« تَلَبُس بالفعل» در نظرش مىآید؛ نه اىنکه اول ذاتى در نظرش بیاید. یعنى اگر فرض کنید در کتابت بنویسید« ذاتٌ ثبتَ لَهُ الکتابه» خواننده مىگوید« ذاتٌ ثبت لَهُ الکتابه»!! تا بحال به همچنین چیزى برخورد نکرده بودیم! ولى اگر بنوىسىم« الانسانٌ کاتبُ»، فورى مىخواند و مىرود. از کتابت، فوراً نویسندگى در ذهنش مىآید و رد مىشود و مىرود. ولى وقتى ما باطن قضیه را بشکافیم این ذات را در مىآوریم ذات را بیرون مىکشیم
بنابراین قضیه ما برگشت به قضیه ضروریه نخواهد کرد و همان قضیه ممکنه خاصه به حال خودش چیه؟ مىماند این یک مطلب.
[۳] – تلمىذ: اگر در ذاتشان با هم تفاوت داشته باشند آن وقت با وحدت منافاتى ندارد؟
استاد: اصل و حقیقتش یکى است، در ماهیتشان با هم مخالف هستند.
تلمىذ: اگر در ماهیت مخالف باشند که خود آن حصص مىشود.
استاد: نه البته در خود ماهیت فردیه خارجیه که عبارت است از همان صورت و ماده با هم دیگر مخالفند، این صورت و مادهاش با آن صورت و ماده مخالف است، ولى در حقیقتش فرق نمىکند. یعنى یک حقیقت واحده هست که به صور مختلف در آمده، معجزهاش هم همین است. آن کارى که او مىکند شما نمىتوانید بکنید، او هم به قرمزى در مىآید هم به سبزى در مىآید در عین حال یک امر واحد بیشتر نیست. اما در این جا این موضوع یا باید قرمز باشد یا بایستى سبز باشد. اگر قرمز بخواهد باشد سبزیش باید از بین برود، اگر سبز بخواهد باشد باید قرمزیش از بین برود.
امّا وجود اینطور نیست. وجود یک خصوصیّتى دارد که در عین وحدتش و در عین صرافت و بساطش، به هر نحو که بخواهى در مىآید الان مرد است همان آنْ دلش بخواهد زن مىشود. این لازمه وجود است.