جلسه ۱۲۴ درس فلسفه، کتاب اسفار

۱۲۴

بسم الله الرحمن الرحیم‏

«و ذلک لأن علیه الشى‏ء للشى‏ء یتسلزم کون وجود العله عله لوجود المعلول و عدمها لعدمه و شیئیتها لشیئیته»

بحث بر این مقرر بود که واجب الوجود در اتصافش به صفات کمالیه خود، محتاج به غیر و متدلى بر غیر نیست، بلکه صرف وجوب ذاتى وجود براى ذات واجب الوجود، مقتضى فعلیت هر وصف کمالى است. همچنین عدم یک وصف نقصى،- نفس آن عدم- موجب کمال براى واجب الوجود است خواهد بود مانند نفى جسمیت و امثال ذلک از واجب الوجود؛ نفى جسمیت، نفى جهل، نفى انتزاع، نفى فعلیت. اینها از اوصاف سلبى است که عدم آنها براى واجب الوجود کمال است. اوصاف ثبوتى هم مشخص هستند؛ حى و قیوم بالذات و واجب و قادر و علیم. این اوصاف کمالیه براى واجب الوجود است.

دو دلیل در اینجا ذکر شد، دلیل دوم که ذکر فرمودند این است که واجب الوجود، بدون ملاحظه غیر از ذات خودش، این وصف اگر براى او- یعنى مقتضى ذات او- نباشد، لازمه اش این است که این وصف از ناحیه غیر به او عنایت شده باشد نه اینکه خود ذات، اقتضاى او را بکند. چون فرض ما در مسأله بر این است که ذات، خودش فى حد نفسه اقتضاى این وصف کمالى را نمى‏کند. بنابراین باید از ناحیه غیر و از خارج این وصف براى واجب الوجود ثابت باشد. چون، هر وصفى که براى ذاتى، مقتضى ذات او نباشد، این وصف از ناحیه علت به آن ذات، حمل مى‏شود و عدم علت خارجى موجب عدم این وصف خواهد بود و تقرر شى‏ء که ماهیت است، خود او موجب تقرر براى وصف خواهد بود. یعنى وجود یک وصف براى یک ذات براساس وجود علت، و یا عدم آن وصف براى ذات بر اساس عدم آن علت، و تقرر یک وصف براى یک ذات براساس ماهیه شى‏ء است. و طبعاً

در واجب الوجود قسم سوم معنا ندارد، چون بحث در وجود وصف، و در اتصاف وجودى اوصاف براى ذات است چه به صورت وجودى، چه به صورت عدمى؛ یعنى یا وجود یک وصف حمل بر ذات مى‏شود یا عدم یک وصف به عنوان عدم یک نقص باز حمل بر ذات مى‏شود. در هر دو صورت خُلف لازم مى‏آید چرا؟ به جهت اینکه شما واجب الوجود را از نقطه نظر حقیقت حمل وجوب بر واجب، این وجود را براى او ذاتى مى‏دانید؛ اگر وجود براى خداوند متعال براى این ذات، ذاتى باشد، بنابراین این وصف از ناحیه، چون صحبت ما این است که بدون ملاحظه با غیر، این وصف بر این ذات حمل بشود، در حالتى که فرض مسأله این بود که خود ذات واجب الوجود اقتضاى این وصف کمالى را نمى‏کند، اگر اقتضاى وصف کمالى را مى‏کرد بحث ما همین بود که واجب الوجود واجب است من جمیع جهات، یعنى وجوب ذاتى براى واجب اقتضاى وجوب جمیع اوصاف کمالیه را براى واجب مى‏کند. این فرض ما بود در حالى که الان مسأله به اینجا برگشت که واجب الوجود بدون ملاحظه با امرخارج،- با امر خارج این وصف- براى او فعلیت دارد، اگر بدون ملاحظه امر خارج است پس این نیازى به علت ندارد در حالتى که اتصاف هر ذاتى به یک وصفى محتاج به علت است، یا علت از درون مرزى باید باشد که قضیه خودکفایى این ذات است براى آن، یا از برون مرزى باید باشد که از ناحیه یک علت خارج این وصف براى ذات بیاید. بنابراین خلف در اینجا محقق مى‏شود البته، نیازى البته به این کلام نبود ولى مرحوم آخوند در اینجا فرموده اند که در اینجا ضرورت وصفیه با اطلاق این وجوب ذاتى واجب براى واجب منافات دارد. یعنى ما بگوییم که این ذات واجب الوجود این صفت براى او ضرورت وصفى دارد اگر ضرورت وصفى دارد براى این، یعنى این وجود براى واجب ضرورت دارد به شرط این وصف، اگر این طور باشد که صرف نظر از خارج، خود این وصف، خودش فى حد نفسه، کارى به وجود نداریم، خود این‏

صفت فى حد نفسه، موجب فعلیت ضرورت این وجود براى واجب خواهد بود. علم واجب موجب وجوب ذاتى وجود براى واجب خواهد بود. قدرت واجب،- قدرتى که بر واجب متعلق است- این موجب وجود براى واجب خواهد بود. اگر این طور باشد که این با اطلاق حقیقت وجوب وجود براى واجب منافات دارد پس ضرورت وصفیه در اینجا معنا ندارد که البته این مطلب زائدى در اینجا بوده. این یک مسأله.

اگر شما بگویید که نه! از خارج از خارج از خارج این وصف را افاضه مى‏کند، همان طورى که از خارج اوصاف کمالیه بر قوابل مستعده افاضه مى‏شود که آن نیاز به علت ثالثه هست و علت دیگر هست و بطلانش هم بدیهى است که؛ واجب در اتصاف یک وصف کمالیه به خود، محتاج به یک علت خارج از خود باشد در حالتى که ثانى براى وجود فرض نمى‏شود.

یعنى باید دید که منشأ این صفت چیست؟ اگر منشأ این صفت نفس ذات است. که حرف همین است و واجب الوجود واجب است من جمیع جهاته، اگر منشأ این صفت نفس ذات نیست امرى است خارج از ذات، آن امر خارج چیست؟ اگر شما منشأ را خود ذات مى‏گیرید پس این همان حرف خود ایشان است که شما وقتى که وجود را ذاتاً براى واجب اثبات مى‏کنید در این وجود همه چیز خوابیده، هم خود اصل الوجود، هم تطورات و تغیرات در وجود که شما اسمش را صفات و اسماء مى‏گذارید، همه اینها در نفس الوجود است. پس خارج از حیطه ذات چیزى نیست تا اینکه آن صفت از او به ذات افاضه و برایش وصف کمالى بحساب بیاید.

به این بیانى که ایشان در اینجا کردند یک اشکالى وارد شده- یک اشکال غیر صحیح-، که خود مرحوم آخوند در صدد جواب از آن برمى‏آید. و خواستند آن اشکال را فنى وارد کنند نه اینکه به اصل قضیه بخورد. گفتند که شما که واجب‏

الوجود را من غیر ملاحظه الامر الخارج تصور مى‏کنید، یعنى واجب الوجود را لابشرط تصور مى‏کنید، این واجب الوجود بدون ملاحظه یک امر خارج این صفات کمالیه را وارد است. اگر، بدانند، این منافات ندارد با اینکه نفى امر خارج را نمى‏کند. یعنى، ممکن است یک وجودى، واجب الوجودى من غیر ملاحظه امر خارج، واجب الوجود باشد براى خودش، در عین حال امرى خارج از ذات باشد که آن صفت کمالیه را بر ذات حمل کند. پس این که شما، بنا را بر این برهان و بر این فرض قرار دادید که نفس تصور واجب الوجود لابشرط است، این منافات با وجوب ذاتى وجود براى واجب دارد چون در اینجا لازم مى‏آید که شما با فرض قضیه که ایناین صفت حمل بشود بر او، بدون اقتضاى ذاتى خود وجوب باشد، این در تعارض هست، در این صورت مى‏گوییم این منافات ندارد که وجود براى واجب ذاتى باشد از یک طرف. از طرف دیگر، از ناحیه غیر، صفت کمالیه‏اى بر این وجود واجب حمل بشود، بنابراین منافاتى نیست بین عدم ملاحظه الشى و بین ملاحظه عدم الشى‏ء، یعنى، عدم ملاحظه شى‏ء اقتضاى عدم الشى‏ء را نمى‏کند ممکن است که عدم ملاحظه الشى‏ء و یا مقارن باشد با عدم الشى‏ء مقارن باشد با شى‏ء، یکدفعه شما این لیوان را در نظر مى‏گیرید با عدم ملاحظه پارچ آن، و یک وقتى ملاحظه مى‏کنید با لحاظ پارچى که در کنارش هست. امّا این لیوانى که الان ملاحظه مى‏کنید با عدم ملاحظه پارچ، دو صورت دارد یا پارچ هست و عدم الملاحظه در اینجا هست. و یا اصلا پارچى هم در خارج اص وجود ندارد. بنابراین، این که الان ما مى‏گوییم وجود براى ذات واجب، واجب است با عدم ملاحظه امر دیگر، این منافاتى ندارد- اقتضا نمى‏کند- که در خارج امرى نباشد، ممکن است علت ثالثه‏اى باشد، شما لحاظ نکردید، بنابراین بازگشت این برهان شما به این است که شما مى‏توانید واجب الوجود بالذاتى را تصور کنید، در عین حال بعضى از صفات کمالیه از ناحیه علت دیگر، خارج از مرز وجود واجب بر واجب حمل‏

بشود.

این مسأله، اشکال اساسى‏اى است که بر این مسأله وارد شده و جوابى که از این مى‏شود داد و غیراز آن جوابى است که خود مرحوم آخوند بعدا مى‏دهند، او این است که شما وقتى که واجب الوجود بالذات را تصور مى‏کنید، دو شق در این قضیه وجود دارد؛ یا اینکه ما قائل به وحدت بین صفت و ذات و عینیت ذات و صفات، هستیم. اى یا قائل به افتراق بین ذات و صفات هستیم. در هر دو صورت امّا، اگر قائل به عینیت ذات و صفات باشیم، نفس الوجودى که تعین وجود را براى واجب در آنجا محقق مى‏کند،- نفس التعین- نفس تعین صفات خواهد بود. یعنى وقتى که ما بگوییم که صفات زید عین وجود زید است، همان وجودى که نفس زید را در خارج تشکیل مى‏دهد و ما به لحاظ آن وجود به زید مى‏گوییم زید، به همان لحاظ هم به زید مى‏گوییم رئوف، به همان لحاظ هم به زید مى‏گوییم فکور، به همان لحاظ هم به زید مى‏گوییم عطوف. یعنى بین عینیت ذات و بین عینیت صفات در اینجا از نقطه نظر حمل و از نقطه نظر عینیت خارجى هیچ تفاوتى نخواهد بود. پس اگر ما آمدیم وجود را براى واجب وجوب ذاتى گرفتیم و ضرورت ازلى ما بر این حمل کردیم که در همه حال ازلا و ابدا این وجود براى این ذات خودش ضرورت دارد. از آن طرف معتقدیم به اینکه بین ذات و بین صفات عینیت وجود دارد پس در عین حال به نفس حمل ضرورت بر وجود، بر ذات،- به نفس همان حمل- ما جمیع صفات کمالیه آن واجب را بر ذات حمل خواهیم کرد. چون خارج از حیطه وجود چیز دیگرى وجود ندارد؛ چون بحث این است که صفات کمالیه واجب عین ذات او هستند و وقتى که عین ذات او باشند معنى ندارد بگوییم بعضى از صفات کمالیه عین ذاتش هستند و بعضى از صفات کمالیه خارج از ذاتش هستند! چون در این صورت ما قائل به افتراق و عدم عینیت بین ذات و صفات شده‏ایم و هذا خلاف‏

الفرض! اگر ما آمدیم- همان طور که مبنا بر این است،- قائل به عینیت بین ذات و صفات نشدیم؛ صفات به جاى خود، ذات به جاى خود، در عین حال وصف و اتصاف، یا یک امر اعتبارى است. یا یک امر خارجى و حقیقت وجودیه خارجى است. اگر امر اعتبارى باشد که صفت کمالیه نیست. مثل اینکه امورات اعتبارى یک ذوات در امروز به او متصف مى‏شوند و فردا از دست مى‏روند، امروز رئیسند مى‏گویند جناب آقاى رئیس، این آقا معنون به ریاست است، خوب این صفت کمالیه نیست بخاطر اینکه با یک راى مجلس، حتى با یک نفر هم، کم و زیاد مى‏شود و رأى مى‏آورد.

سال گذشته براى یکى از همین وزراء رأى اعتماد گرفتند با یک نفر رأى آورد و بعد هم چه صلواتى در مجلس برایش فرستادند! با یک نفر، یک نفر، یعنى نصف مجلس به اضافه یک نفر، این آقا رأى آورد. حالا این وزارت صفت کمالیه است براى این آقا؟ چه صفت کمالیه‏اى که اگر آن یک نفر رأى نمى‏داد یک نفر پایین‏تر بود مرخص بود. با این یک نفر خوب دنیا و آخرت را به او دادند!! بله شاید آن یک نفر رأى دهنده از مخدرات بوده، چون بالاخره در مجلس زنها هم هستند! یعنى رأى آنها هم دخیل است! این که مى‏گویند نماینده نباید زن باشند” الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ”[۱] اینها براى همین است، بخاطر اینکه همین رأى زنها، در ثبوت و یا در نفى قضیه دخالت دارد! و لذا این قیمومیت است. این مطلب قضیه‏اش خیلى روشن است که نفسِ رأى نساء در تقنین قوانین یا در جنبه تولیت موثر است بخاطر اینکه وزیر، جنبه قانونى ندارد بلکه جنبه اجرایى دارد؛ مقنن نیست مجرى است. یعنى ما با رأى یک زن، ولایت سرپرستى اجراى امور مملکت را بر خودمان تفویض کردیم. رأى زن آمده در اینجا تولیت و سرپرستى و اجرا داده‏

بر این امور و قطعا این طور بوده، و مسأله این طور است. نمى‏شود اینجا بگوییم که آراء ۵۰ نفر بوده‏اند و اصلا زن و مرد دخالت ندارد، در هر صورت این طرف و آن طرف قضیه، فرض این است که یک رأى در اینجا باعث شده که او به ریاست برسد به وزارت برسد. اشکال این مطلب هم روشن است.

اینها امور اعتبارى هستند؛ امروز ریاست دارد، فردا عوض مى‏شود مى‏گویند برودرخانه‏ات بشین یا بالاخره پولهایى که بدست آوردى تا هفت جدت هم کفایت مى‏کند برو خوش بگذران یا من باب مثال شورى تشکیل مى‏دهند و مى‏گویند تا حالا خیلى ممنون هستیم و حالا بروید جایتان را عوض کنید یا با یک درجه ترفیع من باب المثال جاى دیگر مشغول به خدمت بشوید در هر صورت مهم خدمت است. فرمودند ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت این طورى که مى‏فرمودند اما اگر بخواهند یک قدرتى را از ما بگیرند به این زودى نمى‏دهیم تا جان در بدن داریم دفاع مى‏کنیم! چون در هر صورت تکلیف براى ما از همه چیز مهم تر است! اینها همه چه هستند؟! امور اعتبارى هستند و امور اعتبارى براى یک شخص کمال نمى‏آورند و این دنیا هم آقا همه‏اش اعتبار است. اگر شما تجربه نکردید من در این سه سال تجربه کردم که این دنیا اعتبار است به جان شما مثل این خورشید برایم ثابت شده که هر چه بزرگان، ائمه امیرالمومنین علیهم السلام مى فرمودند؛ در این نهج البلاغه نگاه کنید، چقدر از بى اعتبارى دنیا، حرف مى‏زند. گاهى اوقات که من مطالعه مى‏کردم آن وصیت نامه عجیب امیرالمومنین علیه السلام را مى‏دیدم که، اصلا معجزه حضرت در این وصیت حضرت در حاضرین بوده است. انگار یک شخصى از ابتداى خلقت عالم امر و خلق، خلقش را بیان کرده، آمده، که این آسمانها چطور تشکیل مى‏شوند، زمین چطور تشکیل شده؛ کرات، سیارات، آدم، آدمیان و گویا همین طورى با اینها زندگى کرده و آمده و همین طور تا رسیده در زمان بعد از پیغمبر، و همین طور دوباره زمان را طى کرده رسیده به قیامت. یعنى‏

یک شخص با یک تجربه تاریخ، با یک تجربه ابتداى تاریخ، آمده و تمام تجربه اش را د قشنگ در اختیار امام حسن علیه السلام، و در اختیار من و شما قرار مى‏دهد؛ من الوالد الفان، المقر للزمان. تمام آن حوادث و تمام آن خصوصیات را مى‏آید مى‏گوید، از بى اعتبارى دنیا، از کلک دنیا، از نفاق دنیا، از پشت کردن دنیا، از یک وقتى یک بنده خدایى براى ما دل مى‏سوزاند، مى‏گفت که اینهایى که خو بعد از مرحوم آقا با شما هستند، این افرادى که اینها جدید آمده‏اند و …- یعنى از نزدیکان خیلى …. بود و من هم بر حسب احترام رعایت مسائل را مى‏کردم- خلاصه آیا شما حسابى دارى روى آنها، کتابى دارى و … من به او گفتم اى کذاى کذا- یک انتسابى به ما دارد- بنده یک جواب به شما بدهم، شما دیگر خیالت از من یکى، راحت باشد. گفت: چیه؟ گفتم آن رفیقى که بعد از بیست سال پیش پدرمان ما را رها کرد و ما از او خیرى ندیدیم و خلاصه دل به او نبستیم حالا توقع دارى از آن که دو روز آمده به او دل ببندیم آنکه بیست سال با هم بودیم ….! البته یک وقت …. نشود بالاخره در این فراز و نشیبها آن افرادى که سنخیت و خصوصیت دارند پیدا مى‏کند. در آن زمان دایره به اصطلاح یک قدرى وسیع بود و اوضاع شلوغ بود، و اینها خیال میکردند که ما که مثلا افراد مى‏آیند و دور آدم را مى‏گیرند اینجا هم یک بساط است مثل سایر جاها، بساط آخوندى است، رساله چاپ کنیم، و بدهیم به مبلغین آن را این طرف و آن طرف ببرند و پخش بکنند، در خانه‏مان باز باشد و هیأت استفتاء داشته باشیم و پرچم بزنیم و مردم را در این بازیها سرگرم کنیم آقا چیه این بازیها؟ من که نمى‏دانم هفته دیگر مى‏میرم یا نمى‏میرم خودم را بیایم به چه چیز گول بزنم؟ به چى خودمان را گول بزنیم؟ واقعا دنیا جاى عبرت است، مى‏دانید جاى عبرت یعنى چه؟ یعنى یک نفر بنشیند فکر کند و آن نتیجه‏اى را که باید بعد از هفتاد سال باید موقع رفتن بدست بیاورد الآن بفهمد مى‏گویند استالین، که رئیس شوروى و منکر خدا و همه چیز بود، مى‏گفتند دین اصلا مخدر است و افیون‏

جامعه و توده است و از این حرفها و از این مزخرفات مى‏زد در هنگام مردن در حال احتضارش مى‏گویند یکى از بستگان نزدیکش در آنجا بود در همان حالت سکرات همه وجودش به هم مى‏ریزد و رو مى‏کند به او، و با یک حالت وحشت خیلى عجیبى مى‏گوید: چى فکر مى‏کردیم چى شد! و در همین حالت اضطراب عجیب یک دفعه چشمش به سقف دوخته مى‏شود و با همان ترس عجیب همین طورى جان مى‏کَنَد مى‏گویند این دستهایش همین طورى خشک شده بود چشمش به سقف همین طورى دوخته شده بود. مى‏گویند آن شخص این مسأله را نگفته بود و بعدها به یکى گفته بود و بالاخره منتشر شد. حالا یک عمر بیا دم از بى خدایى و این حرفها بزن ولى آن موقع احتضار دیگر جاى چون و چرا نیست دیگر جاى بازى نیست در آن لحظه همه مقهور یک مشیت قاهره هستیم هیچ در این شکى نیست. لذا باید انسان آن تجربه را الان بیاید در خودش محقق کند، الان. یعنى به جاى اینکه صبر کند اوضاع بگذرد، دنیا بگذرد، همین طور مسائل مختلف، قضایاى مختلفى را ببیند به جاى اینکه بعد از یک مدت بگوید عجب چرا این طور شد؟ عجب چرا آن طور شد؟! عجب عجب! آن عجبها را بیاید الان بگوید و اگر الان بیاید بگوید خیلى برد کرده است چون اگر الان آن عجب ها را بگوید، الان هم به فکر چاره‏اش مى‏افتد، الان هم، بالاخره خود را در قضایا مواجه با یک سرى واقعیت ها مى‏بیند و خواهى، نخواهى براى مواجهه با آن واقعیتها به تلاش مى‏افتد و دست روى دست نمى‏گذارد. فرض کنید که سیل دارد مى‏آید آدم همین طورى بنشیند بگوید حالا ببینیم چه مى‏شود! نه بلند مى‏شوى زود مى‏روى، اصلا زود حرکت مى‏کنى و آن چیزهاى قیمتى و چک و ا پولهایى که درون صندوق دارى را، زود در کیف مى‏گذارى و فرار مى‏کنى. مى‏گویى حالا فرشمان خراب شد، شد؛ زن و بچه نَمیرند. حالا این چیزهاى قیمتى که مى‏توانیم ببریم و سرمایه‏مان هست و بعد مدارک را بر مى‏دارى و فلان و اینها از بین نرود امّا اگر دست روى دست‏

بگذارد، کارى از پیش نمى‏برد انسان. خلاصه این دنیا همه‏اش اعتبار است و تمام این بیا و بروها همه اعتبار است، همه‏اش اعتبار در اعتبار است.

یکى از اساتید جناب آقاى غروى سلمه الله‏[۲] مى‏فرمود پدر ما یک زمانى در تبریز در یک مسجد بزرگى نماز مى‏خواند داخل مسجد که پر مى‏شد هیچ تا توى خیابان از کثرت مردمى که مى‏آمدند راه بند مى‏آمد و چه عزتها، و احترامها و چه بیا بروها، کذا و کذا …. بعد مى‏گفتند: در زمان مصدق که براى مجلس آمدند … و ایشان هم از افرادى بود که افراد را تحریک کرد که نماینده به مجلس بفرستدند- کار خوبى هم انجام دادند به نظر من هم کار صحیحى بود که این نماینده‏ها بروند و خلاصه مجلس را به دست بگیرند، بهتر از این ریش تراشهاى کذایى که معلوم نیست شبها کجا هستند و فردا در مجلس دم از حمایت وطن و ملت و اینها مى‏زنند به جاى اینکه آنها بروند خوب اینها مى‏روند مسائل را بدست مى‏گیرند- خلاصه ایشان هم از آن افرادى بود که موافق با فرستادن نماینده به مجلس بود امّا، بعضى از آخوندهاى تبریز مخالفت کردند و مخالف بودند. بعد یک جریاناتى پیش آمد که خلاصه سر این عده از نماینده‏ها را کلاه گذاشتند! نمى‏دانم راجع به بعضى از مشروبات بود یا چه بود که اجازه‏اش را گرفتند!! یک همچنین مسائلى بود که آخوندها- مخالفین- آمدند و این قضیه را علم کردند که ببینید اینهایى که عده اى را به مجلس فرستادند چه کردند، همین هایى که اینها فرستادند ببینید در مجلس دارند بر ضد دین چه مى‏کنند!؟ در صورتى که اینها هم که نیامدند این کار را بکنند بیچاره ها، سرشان کلاه گذاشته بودند! دقیقا یادم نیست قضیّه چه بوده ولى ظاهرا یک امر خلافى را همان دار و دسته مصدق انجام داده بودند و مسأله را بر گردانده بودند و این عده هم سیاست دستشان نبوده گول خوردند و آنها هم پیش برده‏

بودند. آخوند که نمى‏آید بگوید که یک حرامى حلال بشود، حلالى حرام بشود در نتیجه خلاصه آن کثرت جمعیت غلبه کرد و این قضیه باعث شد که جو درست کردند که اینها ضد دین و ضد خدا هستند و ببینید بر علیه دین چه مى‏کنند.

آقاى غروى مى‏فرمود شبى آمد بر پدر من که مأمومین ایشان از هفت یا هشت نفر تجاوز نمى‏کردند!!! از آن جمعیتى که در مسجد گرفته و شبستان و خیابان هم بند مى‏آمد و دیگر عبور و مرور قطع مى‏شد فقط هفت نفر یا هشت نفر اگر آن مؤذن را هم اضافه مى‏کنیم مى‏شوند نه نفر یا با او هشت نفر بودند! و این به آقا، در خیابان راه مى‏رفت کسى به او سلام نمى‏کرد در حالى که خواسته وظیفه‏اش را انجام بدهد. یعنى غیر از اداى وظیفه کارى انجام نداده بود.

من یکى مى‏دانم که شخص منزهى بود چون من که ایشان را دیدم و زیارت کردم و بسیار ایشان را شخص منزه، اهل مراقبه، اهل تهجد، اهل تقوا و خلاصه فرد غیر متعارفى ما ایشان را زیارت کردیم و چیزهایى را هم که خود استادمان از ایشان نقل مى‏کنند خوب بسیار مسائل عالى و راقى است مگر این آقا چه کار کرده؟ فقط براى اینکه تکلیف را انجام بدهد اقتضاى تکلیف الان در این مورد اینطور اقتضا کرده که الان شما نماینده به مجلس بفرستید تا مجلس را از دست آن ریش تراشها بگیرید حالا آمدند مشبّه کردند مسأله را برگرداندند، تغییر دادند به صورت غیر واقع در آمده تا یک صورتى که مورد پسندشان هست انجام شود. و بعد هم آمدند کاسه و کوزه را به سر این بندگان خدایى که اینها تکلیف را تشخیص دادند شکستند.

مثل اینکه حالا شما به امام حسین علیه السلام بیایید بگویید: اگر نمى‏دانستى اوضاع اینجور است براى چه از مدینه بلند شدى راه افتادى؟ زن و بچه‏ات را راه انداختى آمدى! خوب مگر چه شده؟ بر اساس تکلیف تشخیص داده که بلند شود بیرون بیاید بیرون و از زیر حکومت یزید بیرون بیاید و مردم را دعوت کند و مردم‏

خودشان نامه دادند و بر طبق نامه هم آمده و حالا مردم کوفه منافق در آمدند، تقصیر امام حسین علیه السلام چیست؟ او بر طبق تقاضا و دعوت مردم کوفه آمد حالا وسط راه یک دفعه وقتى که یک دفعه رسید با حر برخورد کردند مشخص شد که اینها همه منافق در آمدند و ورق برگشته و کار دست ابن زیاد افتاده. فرمود نمى‏خواهیم بجنگیم بگذارید ما برویم به طرف یمن حضرت که نخواست بجنگد فرمودند: بگذارید برویم به طرف یمن، گفتند نمى‏گذاریم تمام این مسائل را حر سر حضرت در آورد براى اینکه اجازه نداد. اینکه بعداً مطلب بر مى‏گردد به تشخیص و تکلیف امام حسین علیه السلام چه مربوط است؟! او طبق تشخیصش نباید با یزید بیعت بکند و خلاف است لذا بلند مى‏شود مى‏رود یک گوشه مردم او را مى‏خواهند، دعوت مى‏کنند باید اجابت کند چون امام است، امام که نمى‏تواند ساکت بنشیند؟! نه آن موقعى که آمدند پشت سر نماز خواندند درست بوده چون آن موقع اگر درست بوده بعداً خراب نمى‏شود چون که آن موقع نگاه به ریش سفید آقا کردند و عمامه‏اى و اینکه سرش را پایین مى‏اندازد و غیر از این مگر چه دیدند حالا فوقش یک استخاره‏اى هم بکند و استخاره هم درست در بیاید. به همین! فقط صور مثالیه! فقط دل به این صور مثالیه‏اى که در ظاهر مى‏بینند خوش کردند و غیر از این هیچ چیز ندیده‏اند. بعد یک مرتبه مى‏بینید که خلاصه قضایاى دیگرى اتفاق مى‏افتد و همین ها مى‏روند چون، نیست مایه ندارند از اول همان صورت مستحسن را متبدل مى‏کنند به یک صورت غیر مستحسن و همه مى‏گذارند مى‏روند، دوباره بر مى‏گردند دوباره مى‏آیند.

مگر اوضاع امیرالمومنین علیه السلام بعد از پیامبر چه بوده؟! بعد از زمان پیغمبر حضرت داماد پیغمبر و فرمانده لشکر پیغمبر بود و همه هم مى‏دانند و عزت و احترام هم مى‏گذاشتند وقتى که پیغمبر از دنیا رفت سه نفر چهار نفر بیشتر سراغش نیامدند، سه تا! یعنى واقعا شما نگاه بکنید اصلا چه طور مى‏توانید تصور

کنید! یعنى جّداً، اگر واقعا براى ما این مسائل عینیت پیدا نمى‏کرد اصلا ما شک مى‏کردیم. آخر یعنى چه پیغمبر یک ماه پیش این على را در قضیه غدیر خم آمد نصب کرد حالا خودتان چشم داشتید کور که نبودید ظل آفتاب در ظهر گرما آمد دست على را گرفت جلوى همه روى بار شتر، بلند کرد و گفت «من کنت مولاه فهذا على مولاه»، بعد همه آمدند بیعت کردند تشت گذاشت زنها آمدند بیعت کردند دستشان را زدند در آب به عنوان بیعت! آن مردک آمد گفت «بّخٍ بّخٍ لک یا على» تمام این چیزها همه انجام شد. امّا بعد از رحلت پیامبر تا گفتند که بیرون مدینه در سقیفه یک خبرهایى است اصلا نه فکر مى‏کند که چى هست چى نیست، پیغمبرى بوده، نبوده!؟ هنوز جنازه مطهّر پیغمبر روى زمین است، امیرالمومنین علیه السلام مى‏گویند: من هنوز غسل نداده بودم، بدن پیغمبر هنوز روى زمین بوده اینها بلند شدند رفتند دنبال این قضایا، این مسائل خیلى براى انسان عجیب است یعنى اصلا انسان نمى‏تواند باور بکند که چطور افرادى اینها مى‏آیند بیعت مى‏کنند و بعد از همه مسائل خبر دارند و آنوقت سریعاً بیعت مى‏شکنند!، حالا اگر پیغمبر با کنایه و اشاره مى‏آمد یک مطلبى را مى‏گفت، بگویید که خوب کلام او ذووجوه است امّا یک ماه پیش عید غدیر بوده بیست و هشت صفر رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بود تقریبا قضیه مال هفتاد روز، روز قبل بود تقریبا دو ماه اگر هفتاد روز قبل یک قضیه اتفاق بیافتد و اصلا این مردم ….! یعنى احتمال توجیه نمى‏رود تا اینکه انسان احتمال بدهد مسأله جور دیگرى بوده یعنى اگر یک در هزار احتمال مى‏داد که اینها توجیه کنند بگویند منظور پیغمبر که «من کنت مولاه» بگویند «من کنت صدیقه» بوده اصلا این احتمال نمى‏رود! یعنى براى صدیق تشت مى‏گذارند که مردم بیایند بیعت کنند؟ تشت بگذارد که زنها بیایند دستشان را بزنند در ظل گرما پیغمبر بگوید بیایید على را صدیق خود بدانید ببخشید، معذرت مى‏خواهیم یعنى واقعا جسارت است. اگر کباب فروش سر کوچه شما بیاید این کار را بکند ما

مى‏گوییم آقا ببریدش توى طویله با طناب او را ببندید! آن وقت حالا پیغمبر با آن مقام عظمت، مقام رسالت اگر حکیم على الاطلاق نگوییم بالاخره نایب على الاطلاق بگوییم آن مرد عظیمبلند شود حداقل صد و بیست هزار نفر را بیاید در ظهر جمع بکند که چه بشود؟! مردم این على را دوست داشته باشید!! یعنى اصلا مسأله قابل توجیه نیست بأىّ وجه قابل توجیه نیست. غیر از مکابره و عناد هیچ توجیهى بر نمى‏دارد آن وقت حالا ببینید این صد و بیست هزار تا گوسفند، آخر قضیه شان چه شد؟! آخر اینها روى چه حسابى و چه ملاکى شما بلند شدید رفتید سقیفه! یک نفر به خودش نگفت بابا برویم این پیغمبر را خاکش کنیم، دفنش کنیم، بعد ببینیم قضیه چیست، یک نفر نگفت! حالا امیرالمومنین هم بیاید دنبال جمعیت برود؟! یعنى واقعا بیاید دنبال جمعیت برود پس دیگر على على نیست آن هم مى‏شود عبدالرحمن عوف آن هم فرض کنید که مى‏شود یک ثمره کذا آن هم مى‏شود یک منافق دیگرى، دیگر به او على نمى‏گویند. این على مى‏گوید جنازه پیغمبر هنوز روى زمین است. آن وقت بر مى‏دارند این کارها را انجام مى‏دهند و دوباره بعد از بیست و پنج سال، فشار جمعیت! که، یا على بیا خلافت را بپذیر، آن وقت آیا واقعا، واقعا اگر نسبت به امیرالمومنین علیه السلام تصور کنیم اگر امام نبود، اگر عصمت مطلق نبود اگر حکیم و خِرَد مطلق، و عقل مطلق نبود، فقط یک جو عقل داشت نه آنقدر عقل، به اندازه یک جو که یک مورچه مى‏کشد آیا مى‏آمد خلافت را بپذیرد اگر من به جاى او بودم که نمى‏پذیرفتم من که یک جو دارم نمى‏پذیرم چه برسد که او یک دریایش را دارد اگر یک جو با این ملت، آن ملتى که روز غدیر را ببینند بعد از هفتاد روز بگویند اصلا یا على ولش کن بله، حق با تو است ولى گذشته دیگر تو کوتاه بیا!!! آنوقت آیا این على براى خلافت به اندازه یک غاز روى این ملت حساب باز مى‏کرد؟ ملت که عوض نشدند ماشاءالله همه که فیلسوف نیستند همان الاغ‏ها و گاوهایى که زمان پیغمبر بودند همانها با فشار گفتند

یا على بیا خلیفه بشو آن موقع که او بلند مى‏شد فاطمه را سوار الاغ مى‏کرد و درب خانه‏تان مى‏آمد کجا بودید؟ واقعا من مى‏گویم این مظلومیت حضرت بوده است؟ حالا مى‏گوید بیست و پنج سال راحت بودیم حالا چه شده آمدید سراغ ما جّداً اگر نگوییم که حضرت خرد مطلق بود، عقل مطلق بود، عصمت مطلق بود، نه مثل ماها، ما که کم و زیاد داریم، من خود را دارم مى‏گویم شما واقعاتصور کنید اگر کسى کمترین و کمترین بهره‏اى از خرد و عقل را داشت واقعا دیوانه است که بیاید خلافت بر این مردم را بپذیرد، او واقعا دیوانه است! با وجود این مردم، اگر بپذیرد دیوانه است. لذا وقتى که مى‏گوید «والله لان دنیاکم هذه اهون على من عفطه عنز[۳]» بى خود نمى‏گوید امیرالمومنین لمس کرده حضرت على علیه السلام، نه اینکه دارد همین طورى مى‏گوید به سرش آمده دارد مى‏گوید، خیلى خوب و حسابى هم به سرش آمده! و قضیه را فهمیده که «إن دنیاکم هذه اهون على من عطفه عنز» مسائلى که امیرالمومنین مى‏گوید فقط یک مسأله نظرى و تئورى نیست، واقعیت و حقیقت امر را مى‏گوید: مى‏گوید اى مردم بیست و پنج سال به سر من آمد که من این را مى‏گویم! شما در این مردم از داماد پیغمبر، با احترام تر چه شخصى را سراغ دارید، داماد پیغمبر، از نظر احترام ظاهرى، تنها دختر عزیز پیغمبر، زن من بود، این از نظر احترام ظاهرى، خوب کفایت مى‏کند دیگر.

از نظر فداکارى و شجاعت، آن موقعى که ترس به گردنهاى هم شما پاپیون شده بود!! جریان خندق و …. و این قضایا، فقط على بلند شد،” وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا”[۴]. به خدا بند کرده بودید و” تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا”. آن موقع کى بلند شد رفت حساب آن نابکار را رسید. در

مرحب خیبر کى بلند شد رفت آن کار را کرد؟ اگر از این نظر است خوب ما از همه مقدم بودیم.

از نظر علم هم که مى‏گوید: «سلونى قبل ان تفقدونى‏[۵]» آن موقع که یهودى، عالم یهودى و عالم نصارى مى‏آیند آن یارو بالاى منبر شلوارش را تر مى‏کند پیرمرد، مردک یهودى ابوبکر، تر مى‏کند شوارش را، آبرویش را مى‏برد چه شخصى بلند مى‏شود مى‏آید و به داد اسلام مى‏رسد؟! همین على را از خانه‏اش برمى‏دارند مى‏آورند. اینهم این مسأله،

ولى در نهایت با تمام اینها، باز همین طور بیر بیر نگاه مى‏کنند، واقعا عجب کاهى در کله اینها کردند! آن از داماد پیغمبر از شخصیتش، آن از علمش، آن از شجاعتش، آن که اسلام فقط به شمشیر او عظمت پیدا کرد، تمام اینها را مى‏دانند بعد، مى گویند یا على بیا کوتاه بیا بگذر از حکومت!! زهر مار، واقعا حیف آن جو، واقعا حیف آن کاهى که به شما بدهند اقلا به گاو بدهند شیر بدهد. آن وقت بعد از یک مدت اینها بلند مى‏شوند مى‏آیند یا على بیا خلیفه بشو، مى‏خواهیم تو را خلیفه کنم! صد سال نمى‏خواهم، یعنى این مظلومیت او است که حالا هم رهایش نمى‏کنند، یعنى وقتى آرامش به جانش نشسته که ملت به او کارى نداشته باشند، حالا که دارد یک نفس راحت مى‏کشد، نخیر باید بیایى خلیفه ما بشوى، مى‏گوید دیگر رهایم کنید مى‏گویند نمى‏شود باید بیائى خلیفه بشوى. یعنى این یک مظلومیت دیگر است، این یک بلاى دیگر است! که بر سر این خلیفه شدن هم جانش را داد. همینکه خلیفه شد جنگ پشت جنگ راه افتاد. بیست و پنج سال گفت مى‏رویم بیل مى‏زنیم به زمین، درخت مى‏کاریم، قنات درست مى‏کنیم، بعد هم در خانه مى‏نشینیم خلاصه قرآن جمع آورى مى‏کنیم کارى نمى‏کرد

امیرالمومنین، چکار مى‏کرد؟ هیچى، چند نفر با او بیایند و بروند یک میثمى و یک کمیلى و با اینها حال کند و با اینها بنشیند و بلند شود. والّا از امیرالمومنین که چیزى نمانده است، اصلا مطالب فقهى نمانده، حضرت درس نداشته و جلسه‏اى نداشته، یک مقدار مسائل جزئى، نهج البلاغه‏اى که در دست هست و با یک مقدار حِکَم آن حضرت، و یک مقدار حکومتها و قضاوت هاى آن حضرت، چیز دیگر که غیر از این نیست. واقعا آن دریایى که جبرئیل نمى‏تواند به کمترین، کمترین کمترین از علومش پى بخواهد ببرد، او باید برود در خانه بنشیند بیل بزند، چکار کند اینهم از عبر دنیا و عبرتهاى دنیا، و حالا که این طور است. جنگ بصره راه انداختند جنگ صفین راه انداختند، بعد آى مردم حکمیت را قبول کردند، نهروان درست کردند، شما بدانید اصلا این چند سال با على بازى کردند، با امیرالمومنین، بازى کردند مثل عروسک؛ آن طورى مى‏خواهیم این طورى مى‏خواهیم، اینجورى بکن اینجورى نکن، یعنى باید طبق درخواست مردم، هوا گرم است نرویم، هوا سرد است برویم. هوا اینطورى چکار کنیم، حکمیت را قبول کن، قرآنها را بزنیم بالاى نیزه،، بعد هم زدند در محراب شهیدش کردند.

[۱] – سورى النساء( ۴) صدر آیه ۳۴

[۲] در آن زمان در قید حیات بوده‏اند

[۳]

[۴] ۱- سوره الاحزاب( ۳۳) ذیل آیه ۱۰

[۵]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن