جلسه ۱۰۱ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۱۰۱ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۱۰۱

بسم الله الرحمن الرحیم‏

از وجوه قول به تعدد وجود واجب با ماهیتش‏[۱]

شکوکٌ و إزاحاتٌ: قد أورد على کون واجب الوجود محض حقیقه الوجود بلا مقارنه ماهیه وجوه من الإیراد.

منها لو کان وجود الواجب مجرداً عن الماهیّه فحصول هذا الوصف له إن کان لذاته لزم أن یکون کل وجود کذلک‏.

بحث تا اینجا بر سر عینیت حقیقت واجب و وجود واجب با ماهیت او بود؛ و به عبارت دیگر اطلاق ماهیت در اینجا مجاز است، بلکه بهتر این است ما تعبیر به هویت بیاوریم. و با توجه به تعریفى که از حقیقت وجود، شد و تعریفى که از ماهیت مى‏شود دیگر زمینه‏اى براى این بحثها باقى نمى‏ماند. اما در عین حال به واسطه عدم ادراک صحیح از کنه وجود و ماهیت، طبعاً افرادى ممکن است دچار اشتباهاتى بشوند.

یکى از آن وجوهى که براى تعدد وجود واجب با ماهیتش مى‏آورند، این مطلب است که: اگر وجود واجب مجرد از ماهیت باشد این تجرد از ماهیت، یک وصفى براى وجود واجب است. مى‏گوییم: «واجب الوجودى که مجرد از ماهیت‏

است، واجب الوجودى که معرّى از ماهیت است» این اتصاف واجب الوجود به تعریه و تجرد از ماهیت- این وصف- یا به اصل و حقیقت واجب الوجود برمى‏گردد، یا به امرى که خارج از آن حقیقت او است. طبیعى است که حقیقت واجب الوجود عبارت از خود وجود است، پس بنابراین خود مفهوم وجودى که واجب الوجود مصداق آن است، اقتضاى تجرد از ماهیت را مى‏کند، و چون لازم هر شیئى لا ینفکّ از شى‏ء خواهد بود، بنابراین همیشه تجرد از ماهیت لا ینفکّ از واجب الوجود است.

در این صورت چه اشکال دارد بگوییم که: لازمه مفهوم وجود در واجب الوجود لازمه‏اش تجرد از ماهیت است؟

دو اشکال در این جا لازم مى‏آید

مى‏گوییم دو اشکال در این جا لازم مى‏آید. اشکال اول اینکه این مفهوم وجود در هر جایى که باشد باید تجرد از ماهیت را به همراه بیاورد، پس لازمه‏اش این است که واجب الوجود در اینجا متعدد خواهد شد؛ چون تجرد از ماهیت لازمه مفهوم وجود است. بنابراین در وجودات خاصه هم این تجرد از ماهیت باید باشد، و وقتى که تجرد از ماهیت بود، بنابراین واجب الوجود هم در آنجا محقق خواهد بود. این اشکال اول.

به عبارت دیگر ما مى‏گوییم که واجب الوجود، تجردش به خود وجود بر مى‏گردد، نه به خارج از ذات. یعنى این آقایان مى‏گویند که: شما قائلید به این که واجب الوجود ماهیت ندارد. حال این تجرد از ماهیت به چه چیزى بر مى‏گردد؟ چه کسى به این واجب الوجود تجرد را عنایت کرده؟ این لوح تقدیر را چه کسى به این واجب الوجود داده که شما باید از ماهیت خالى باشید؟ اگر این لوح تقدیر به خود وجود واجب برمى‏گردد، این وجود واجب در همه جا هست، حتى در ممکنات هم این وجود، وجود دارد؛ نه وجود واجب، وجودِ واجب یعنى مقید بلا قید، اضافه بدون مضاف الیه، خود مضاف؛ یعنى وجودِ واجب الوجود. یعنى این تجرد از ماهیت به وجود واجب الوجود بر مى‏گردد نه به خود واجب الوجود. یعنى به مضاف بر

مى‏گردد نه به مضاف الیه؛ در این صورت واجب، مضافٌ الیه براى وجود خواهد بود و این مضافٌ الیه بودنش به واسطه تجرد از ماهیت است. یعنى قبل از اینکه تجرد از ماهیت بر این ثابت بشود واجب نیست، به واسطه تجرد از ماهیت این لوح تقدیر را ما به واجب الوجود مى‏دهیم و عنوان واجب را بر او اطلاق مى‏کنیم، نه این که اول واجب است، بعد بر اساس وجود واجب ب‏گوییم پس باید مجرد از ماهیت باشد.

نه! اولًا بلا اول، ما باید ببینیم این واجب الوجود اصلًا ماهیت دارد یا ندارد. مى‏گوییم که اگر ماهیت داشته باشد، این اشکالات پیدا مى‏شود. پس ماهیت نباید داشته باشد. حالا که ماهیت ندارد پس واجب الوجود است.

ما مى‏گوییم این که شما مى‏گویید ماهیت نباید داشته باشد، این «نباید» را از کجا مى‏آورید؟ ما مى‏گوئیم بسیار خوب، این «نباید» را از خود وجود در مى‏آوریم، یعنى انتزاع مى‏کنیم؛ از لوازم ذاتیه این وجود، این است که ماهیت نداشته باشد. مى‏گوییم بسیار خوب این لوازم ذاتیه چون به وجود بر مى‏گردد و وجود هم در همه اشیاء على السواء است، یعنى این مفهوم وجود در همه مجردات و غیر مجردات و مبدعات و غیر مبدعات على السواء است، وقتى که على السواء بود لازمه ذاتى هم که لا ینفک است. نمى‏توانیم بر یک مصداق حمل کنیم و از یک مصداق سلب کنیم. ناطقیت، لازمه انسان است. شما نمى‏توانید ناطقیت را بر زید حمل کنید اما از عمرو سلب کنید. اگر یک وصف و یک عنوانى لازمه ذاتى یک معنونى باشد، با تحقق آن معنون در هر مصداقى لوازم ذاتیه هم بر همان عنوان حمل مى‏شود.

بنابراین تجرد اگر از ماهیت به مفهوم وجود برگردد، که واجب الوجود مصداق اعلایش است، باید بقیه وجودات هم مجرد از ماهیت باشند زیرا تجرّد از ماهیت به مفهوم وجود بر مى‏گردد.

اشکال استاد بر …

اشکالى که مى‏خواهیم وارد بکنیم بر اصل قضیه است که ایشان مى‏گویند که: «مفهوم»- البته مرحوم آخوند وارد این تعرض نشدند- مفهوم وجود است که‏

اقتضاى تجرد از ماهیت از او تراوش مى‏کند و لازمه اوست، و چون این مفهوم وجود مصداقش واجب الوجود است، پس بنابراین این مصداق واجب الوجود اقتضاء مى‏کند تجرد از ماهیت را و سبب مى‏شود براى تجرد از ماهیت. این مجردیت از ماهیت در ما به الوجود به مفهوم وجود بر مى‏گردد.

شبهه فخر رازى‏

خوب شبهه فخر رازى هم همین است. مى‏گوید وقتى که به مفهوم وجود برگشت بنابراین باید تمام احکامى که بر اصل وجود حتى در واجب الوجود بار مى‏کنید، آن احکام را به لحاظ اصل وجود در سایر مصادیق که حظى از وجود دارند هم بار کنید. بله، ما یک احکامى داریم که بر واجب الوجود به لحاظ وجودش حمل مى‏کنیم، این احکام به مصادیق کارى ندارد، اما احکامى که براصل وجود- حتى در واجب الوجود- مى‏کنید، این احکام بر مصادیق هم باید بار شود و بار فرقى نمى‏کند. مثل اشتراک در وجود، نفى عدم، تشخص و تعیّن، تمام اینها در مصادیق هم همین طور است. زیرا این احکام رفته روى مفهوم وجود، این مفهوم وجود در ممکنات هم هست، آنچه که ما در واجب الوجود داریم اصل الوجود است. و شما از این اصل وجود تجرد از ماهیت را بیرون مى‏کشید بنابراین باید بر همه ممکنات هم این تجرد از ماهیت راحمل کنید. این، محالیت اول که در این جا لازم بود.

محالیت دوم‏

محالیت دوم اینکه، اگر این تجرّد از ماهیت مستند به غیر باشد یعنى خود مفهوم وجود، عارى از تجرد از ماهیت نیست، بلکه لا اقتضا است بالنسبهبه ماهیت و بالنسبهبه عدم. در مفهوم وجود که ماهیت نخوابیده است، هیچ چیزى نخوابیده است. وجودِ زید که آمد، ماهیت به این وجود ملزم شد. وجودِ بدون ماهیت، این الآن قید عدم آمد به مفهوم وجود ملزم شد، یا به مصداق وجود. مثل اینکه شما یک ماهیت مبهمه مثل جنس را در نظر بگیرید، قید که در آن ماهیت مبهمه نخوابیده. یک وقت مى‏گوییم آبِ سبز، آبِ سیاه آبِ زرد، این زردیت و تلون عوارض و اوصافى هستند که خارج از ماهیت مائیّت است و شما این عوارض و اوصاف را اضافه‏

مى‏کنید. اگر به این نحو باشد، اینها هم همین مطلب را مى‏گویند. مى‏گویند که ما از مفهوم وجود نه اقتضاى تجرد و نه اقتضاى عدم تجرد را انتزاع مى‏کنیم بلکه مفهوم وجود مبهم است و بالنسبه به ماهیت و عدم ماهیت لا بشرط است.

پس این لوح تقدیرى است که مى‏خواهد به خداوند متعال اهدا بشود. وجود سرکار از همه تعینات خارج است و اطلاق است و لا حدى است و ماهیت ندارد، این عدم ماهیت از ناحیه غیر باید بیاید، زیرا وجود اقتضا و عدم ماهیت نمى‏کند. غیر باید بیاید این وجود خداوند متعال را معرّاء از قید، بند، کیف، عروض، جوهریت، اعراض و از همه اوصافى که مربوط به حدود وجودى و تشخص ممکنات است، خالى کند؛ که در این صورت احتیاج و امکان در او پیدا مى‏شود. پس بنابراین در اینجا مشکل در طرفین قضیه وجود دارد که این تجرد از ماهیت، به اصل الوجود بر مى‏گردد و اقتضاى اصل الوجود است، یا اینکه به اصل الوجود بر نمى‏گردد و از ناحیه غیر است. در هر صورت محالیت لازم مى‏آید. این اشکالى است که در اینجا وارد مى‏شود، و بر اساس این اشکال اثبات ماهیت براى حق متعال است.

منتهى اینها مى‏گویند که ماهیات با هم تفاوت دارند. یک ماهیت خیلى مقید و خیلى محدود است، و یک ماهیت سعى و ماهیت بسیار وسیعى داریم، این ماهیت سعى هم در رتبه خودش داراى حد و داراى ماهیت است.

اما وقتى من حیث المجموع به بیانات اینها نگاه کنیم مى‏بینیم خودشان هم نسبت به ماهیت نفهمیدند چه چیزى مى‏گویند. چون اگر ماهیتى را که عبارت از حدود وجودى هر شخص است، بخواهند در نظر بگیرند، در این صورت اصلًا با اطلاق وجود و بساطت و صرافت وجود در تنافى خواهد بود. این، اشکال.

اشکالى که بر این مطلب شده و جوابى که مى‏دهند

اشکالى که بر این مطلب شده و جوابى که مى‏دهند این است که: اگر کسى بگوید که شما آمدید مفهوم تجرد ماهیت از وجود را یا مسبب از خود ذات وجود گرفتید، یا مسبب از غیر گرفتید. بر این اساس، این دو اشکال وارد مى‏شود: ۱- اگر مسبب از ذات وجود گرفتید تعدد واجب لازم مى‏آید ۲- اگر از قید گرفتید امکان‏

واجب پیدا مى‏شود و انقلاب واجب به ممکن مى‏شود. اما اگر بگوییم کهتجرد از ماهیت یک امر عدمى است، وقتى امر عدمى شد دیگر نیازى به علت ندارد، نه از ناحیه خود این وجود و نه از ناحیه غیر. وجود عدم الاقتضاء است بالنسبهبه تجرد از ماهیت و عدم تجرد از ماهیت، و وقتى که تجرد از ماهیت، یعنى صرافت وجود از ماهیت که یک امر عدمى است مطرح بشود، براى امر عدمى هم ما علت نمى‏خواهیم.

جوابى که اینها از این شبهه مى‏توانند بدهند

جوابى که اینها از این شبهه مى‏توانند بدهند این است که: در جایى امر عدمى جهت فعلى پیدا مى‏کند که سبب وجودى براى او نباشد، به عبارت دیگر، وقتى شما یک ماهیتى را در ذهن، در نظر بگیرید این ماهیت که یک صورت ذهنى است و معرّاى از وجود و عدم است، در مقام ذهن بدون وجود و عدم صورت پذیرفته است. به عبارت دیگر تقرر خارجى این ماهیت به نحو وجود و به نحو عدم در اینجا لحاظ نشده بلکه نفس ماهیت در اینجا به ذهن آمده. وقتى که شما زید را تصور مى‏کنید، عدم و وجود زید همراه با زید به ذهن شما نمى‏آید در مقام تقرر خارجى است که اگر زید بخواهد وجود پیدا کند نیاز به علت دارد، اگر هم بخواهد عدم، تقرر پیدا بکند- که حالا لفظ تقرر براى عدم کم است باید بگوئیم عدم فعلیت پیدا کند- این نیاز دارد به سبب مانع. مانع براى وجود باید در خارج باشد و چون مانعِ وجود هست لذا عدم بر این تالى مى‏شود.

وجود مجرد از ماهیت، امر عدمى است‏

از نقطه نظر تجرد ماهیت هم ما همین حرف را مى‏زنیم. مى‏گوییم بله، وجود تجرد از ماهیت، امر عدمى است، در این صحبتى نیست؛ ولى سببى مى‏خواهد که آن سبب بیاید و نگذارد ماهیتى بر یک وجودى حمل بشود یعنى یک سبب وجودى باید داشته باشیم که آن سبب وجودى موجب شود که ماهیت حمل بر این وجود نشود. اگر آن سبب نباشد، این ماهیت حمل مى‏شود. یعنى یک وقتى سبب اثبات یک امر وجودى را مى‏کند، و یک وقت موجب نفى یک امر ثبوتى بر یک موضوعى خواهد

بود. بنابراین در ماهیت واجب سبب براى تجرد ماهیت از واجب چیست؟ سببش یا وجود واجب است، این اشکال پیش مى‏آید، [که این وجود در بقیه ممکنات هم هست‏] یا سبب غیر است، آن اشکال پیش مى‏آید. [که واجب احتیاج به غیر پیدا مى‏کند و ممکن مى‏شود] پس در هر حال ما سبب مى‏خواهیم.

اشکال بر کلام ملا صدرا

و لیکن این مطلب ناتمام است. یعنى ما مى‏توانیم «لا یقال» را به عنوان یک دلیل محکم براى نفى شبهه فخر، در نظر بگیریم. و او این است که هیچ وقت عدم یک شى‏ء نیازى به سبب ندارد، سبب همیشه موجب وجود است. بله، عدم السبب موجب فعلیت یک عدم در خارج خواهد بود. یعنى فرض کنید که اگر زیدى بخواهد در خارج تحقق پیدا بکند، باید یک عمرو و یک زینبى در خارج باشند تا این که زید هم از آنها متولد بشود، اما عدم زید نیاز به وجود عدم زینب و عدم عمرو ندارد. صرف عدم عمرو و عدم زینب یا هر کدام از اینها براى عدم زیدیت کفایت مى‏کند، نه اینکه یک سببى باید باشد که آن سبب وجودى موجب عدم براى شى‏ء بشود. الاعدام لا سبب له. عدم هیچ سببى نمى‏خواهد. وجود است که اقتضاى سبب مى‏کند. بنابراین، بحث در ماهیت واجب است. حال در وجود واجب، اگر ما آن وجود را یک وجود محدود بدانیم که خود فخر قبول نمى‏کند که وجود واجب یک وجود محدودى باشد داراى این خصوصیات و شکل و نوع. این همان ماهیتى است که لازمه‏اش امکان و احتیاج و ترکّب و … مى‏شود. امّا اگر شما وجود واجب را یک وجود سِعى مى‏دانید که آن وجود سِعى لازمه ذاتش اطلاق است، لازمه ذاتش عدم حدّیت است، این عباره اخراى عدم الماهیه است. این دیگر نیاز به سبب نمى‏خواهد. سبب در اینجا نداریم. یعنى نفس تصور وجود واجب، اقتضاى تجرد را مى‏کند، نیاز به شى‏ء دیگر ندارد. یعنى وجود واجب را با توجه به اطلاق و عدم حدّیت و … بخواهید در نظر بگیرید، این لازمه تصور هر موضوعى است. شما نمى‏توانید بگوئید ما از اول وجود واجب را این طورى نمى‏توانیم فرض کنیم. نمى‏توانى فرض کنى اصلا بحث در واجب الوجود نباید بکنى. اصلًا بحث در واجب‏

الوجود اقتضا مى‏کند که از اول شما بگویید وجود واجب حد ندارد، و الا اگر بیایید از اوّل بگویید نمى‏دانیم واجب الوجود حد دارد یا حد ندارد؟

در این صورت بحث را باید ببریم در این که آیا در واجب سلسله تسلسل و دور راه دارد و بحث در مفهوم مشترک وجود و اشتراک معنوى در وجود و به اصل اولى و علت اصل اولى و بر مى‏گردد. نه! فرض ما و شما و توافق بین ما و شما بر این است که واجب الوجود را وجود سِعى مى‏دانیم، وجود اطلاقى یعنى وجودى که حد ندارد، وجودى که شکل ندارد، وجودى که رنگ ندارد، وجودى که معروض بر یک موضوعى نخواهد بود. اگر شما وجود واجب را به این صورت مى‏دانید، خوب این لازمه ذاتش تجرد از ماهیت هم هست. در این دیگر شکى نداریم. تجرد از ماهیت، لازمه ذات وجود واجب است، نه اینکه لازمه ذات و نفس خود وجود باشد. بنابراین این اشکالى که الآن به اینها وارد مى‏شود.

مسأله اى دیگر

مسأله دیگر در اینجا این است: مى‏گوییم که اصلا چه اشکال دارد که شما این تجرد از ماهیت را به اصل وجود برگردانید؟ ما مى‏گوئیم تجرد از ماهیتاقتضاى نفس وجود است، و تجرد از ماهیت اقتضاى نفس وجود منبسط است؛ منتهى این وجود منبسط وقتى که مى‏خواهد به صورت در بیاید، به سبب و علت غیربه این ماهیت داده مى‏شود. بنابراین در این جا تعارض بین دو مسأله واقع مى‏شود. مسأله اول این که خود وجود نفس الوجود اقتضاى تجرد از ماهیت را مى‏کند. بسیار خوب. ولى این اقتضاى تجرد از ماهیت، براى وجود به لحاظ انبساط و بساطتش است. مسأله دوم اینکه اقتضاى تجرد از ماهیت به خود وجود، به همه انحائش و به همین کیفیت بر گردد، خیر، هذا اول کلام. چه کسى گفته که خود وجود، نفس حقیقت وجود- ذاتاً اقتضاى بساطت را مى‏کند؟ نه! وجود با توجه به اشتراک معنوى، و با توجه به حقیقت واحده‏اى که ما بدانیم، ممکن است داراى ماهیت نباشد، ممکن است داراى ماهیت هم باشد. بله اگر وجود را به لحاظ عدم حدى و بساطت بدانیم، این اقتضاى تجرد از ماهیت را مى‏کند. چه اشکال دارد که یک وجودى مقتضى تجرد از ماهیت‏

باشد، اما وقتى که مى‏خواهد در قالب و شکل بیاید ماهیت از ناحیه غیب به او افاضه بشود. مشکلى در این جا پیش نمى‏آید. این هم جواب دیگرى که بر این شک داده شد.

پس در حقیقت این تجرد از ماهیت از لوازم بساطت وجود است نه از لوازم ذات وجود. یعنى بساطت لازمه ذات وجود است. بساطت لازمه ذات وجود است در مقام بساطت خودش- اما در مقام تعین خودش، با توجه به آن بساطتى که دارد- این هم داراى حد مى‏شود.

وجود دو حال دارد

یعنى به عبارت دیگر وجود دو حال دارد، وجود در حال بساطت و همان وجود بسیط در حال تعیّن. و این مطلب موجب رفع این اشکال مى‏شود. یعنى دو مسأله تو در تو در اینجا وجود دارد. آنى که تو در تو است آن همان بساطتى است که به وجود برمى‏گردد و آن مقام اثبات و ثبوتى است که ما زیاد درباره‏اش صحبت مى‏کنیم که در مسأله فنا و عین ثابت و امثال ذلک این قضیه را باید در نظر بگیرید که حقیقت وجودبسیط است و آن بساطت هیچ وقت متبدل نمى‏شود به غیر بسیط. حالا، با توجه به آن بساطتى که دارد، نفس آن بساطت بالنسبهبه تعیّن لا بشرط است، یعنى، این یک بساطتى نیست مثل بساطتهاى دیگرى که ما مى‏گوییم، که بساطت با تعیّن منافات دارد. اگر یک شى‏ء بیرنگ است، با رنگ منافات دارد. آب که بیرنگ است، اگر زرد بشود و قرمز بشود با بیرنگى منافات دارند. یا باید آب قرمز باشد، یا باید بیرنگ باشد. هم بیرنگ و هم قرمز این دو تا با همدیگر لایجتمعان هستند. اما در بحث وجود این طور نیست. بحث وجود مانند میعان است. میعان یک چیزى است که هم با بیرنگى آب مى‏سازد هم با قرمز بودن آن مى‏سازد. شما شربت آلبالو هم داشته باشید، باز میعان را دارد. آب شیر هم داشته باشید، این میعان را دارد. میعان یک عنوانى است و یک وصفى است که با هر دو حال عدم اللون و لون مى‏سازد. بساطتى که منظور ماست بساطت عدم اللونیّه نیست. بساطتى است که مثل میعان آب‏

لابشرط مى‏ماند.[۲]

ماهیت عبارت است از حدود خود وجود

ماهیت عبارت است از حدود خود وجود. حد یعنى چه؟ شکل، عرض، کیف، کم، جده، متى، جوهر، جسم؛ اینها همه ماهیات است.

تمام اینها متمیزات است که برگشتش به خود آن جوهر وجود است. این جوهر، یا جوهر مادى است، یا جوهر صورى است، یا جوهر ملکوتى است. تجرد هر چى مى‏خواهد باشد. این هم یک عوارضى دارد. حالا، آن بسته به نوعش، این بسته به نوعش. جسم باشد و جوهر جسمى باشد، یک عوارضى دارد. مجرد و صور ملکوتى باشد عوارض دیگرى دارد.

اسم حدود وجودى یک امر متعیّن را ماهیت مى‏گذاریم‏

در هر صورت،

. امر متعیّن یعنى چه؟ یعنى تشخّص وجودى در خارج. این چیزى که الآن در خارج تشخص پیدا کرده قابل رویت براى ما شده است. شما وجود تنها را نمى‏توانید ببینید. وجودى که جسم نیست، وجودى که جوهر نیست، وجودى که رنگ ندارد، وجودى که صورت ندارد، این وجود را شما با چشمت نمى‏توانى ببینى. مثل امواج مى‏ماند. این امواج الآن در این اطاق هست. چشم ما نمى‏تواند این را

ببیند. چون چشم ما یک محدودیتى دارد، داراى یک استعداد خاصى است. گیرنده مى‏خواهد که این امواج را بگیرد و بعد هم پخش بکند. همین طور، خود وجودى که نه در قالب جوهر است، نه … این وجود به چشم نمى‏آید و قابل دیدن نیست. بنابراین وقتى که این وجود مى‏خواهد به چشم بیاید، باید جوهر جسمیت را به خود بگیرد. صحبت در این است که این جوهر جسمیت خارج از وجود است. و تجرد از ماهیت، و بساطت لازمه اصل و آن حقیقت وجود است که به چشم نمى‏آمد. ولى الآن دارد به چشم مى‏آید، [زیرا جوهر جسمیت به خود گرفته است‏] به اصطلاح میعانى که داخل در آب است و این میعان به چشم نمى‏آید، تا شما لیوان را حرکت بدهید یک دفعه مى‏بینید این آب تکان خورد و الآن این میعان در ذهن و به نظر شما آمد. ولى این میعان در آب بود، شما نمى‏دیدید. این میعان مى‏گوید من هم با عدم اللونیه و هم با لونیت مى‏سازم. این میعانى مى‏شود که لا بشرط بالنسبه به دو صورت است.

اصل و حقیقت وجود در عین حال صرافت، ماهیات هم دارد

در مورد صرافت وجود هم همین را مى‏گوییم. مى‏گوییم صرافت به آن اصل و حقیقت وجود بر مى‏گردد، ولى‏

. یعنى ماهیّات با این صرافت در مقام جنگ و ستیز برنمى‏خیزند، بلکه آن صرافت وجود همه اینها را در مشت خودش مى‏آورد. مى‏گوید صد میلیون ماهیت هم باشد باز من صرافتم را از دست نمى‏دهم و سر جاى خودم هستم. لذا ما اثبات توحید ذاتى مى‏کنیم.

اگر این نباشد که همه بساط به هم مى‏ریزد. وجود واجب که وجود بالصرافه است، به واسطه این جهت با همه متعیّنات بر سر یک سفره جمع مى‏شود. ولى اگر وجود واجب بیاید خطش را جدا کند، بگوید من در این طرف جوى مى‏ایستم، بقیّه ممکنات چون داراى ماهیت هستند باید در آن طرف جوى بایستند در این صورت این وجود واجب از اطلاق در آمد.

مقام بساطت همان مقام احدیت است.

[۱] – ص ۱۲۵.

[۲] – تلمیذ: اگر ما تجرد در ماهیت را از لوازم بساطت بگیریم بساطت را محفوظ بداریم، در مقام تعیین هم بگوییم همان بساطت محفوظ است، بنابراین این لازمه‏اش هم در مقام تعین باید باشد. یعنى در مقام تعین هم باید مجرد از ماهیت باشد؟

استاد: لازمه‏اش هم در مقام تعیّن هست لذا مى‏گوییم کان الله و لم یکن معه شیئ و الان کما کان این« و الان کما کان» جواب اشکال است.

یعنى در عین حالى که ماهیت را اطلاق مى‏کنیم تجرد از ماهیت را بر آن هم حکم مى‏کنیم.

ببینید همان ماهیت را همان که من، دیگر اینها چیزهایى است که این یک معنایى است که خیلى هم آسان نیست. دوباره بحث بر مى‏گردد به این که ماهیت چیست؟ آیا ماهیت یک امرى خارج از حدود نفس وجود است؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن