جلسه ۱۲۸ درس فلسفه، کتاب اسفار
۱۲۸
بسم الله الرحمن الرحیم
… در خارج باشد همین طور وقتى که ما مىگوییم این ذات متصف مىشود، عدم لحاظ اتصاف ذات به وصف کمالیه اقتضاء نمىکند که در خارج این وصف کمالى براى ذات در خارج بدون علت باشد. عدم لحاظ علت یک وصف کمالى اقتضاء عدم و علت و عدم و عدم العّله را نمىکند. بنابراین ممکن است که ما ذات را فى حد نفسه و جداى از هر وصفى در نظر بگیریم و بعد یک صفات کمالیه را به او منتسب بکنیم و علت آن صفات کمالیه هم در خارج وجود داشته باشد. این دیگر باعث نمىشود که واجب الوجود از وجوبش سلب بشود، به ممکن الوجود تنزل پیدا بکند. چون فرض ما در وجود واجب است نه در صفاتى که لاحق مىشود به او یعنى اشکال از آنجایى پیدا مىشود که این وجود واجب از وجوبش بیافتد و ممکن بشود. این اشکال از اینجا پیدا مىشود یعنى انفکاک بین علت و معلول موجب میشود که این وجود واجب ما متصف به یک وصف بشود یعنى اقتضاء بکند یک وصفى را، که اقتضاء او بدون علت باشد. پس این وجود واجب از وجوبش چى مىشود؟ سلب مىشود و به واسطه امکان اینکه بر او عارض میشود دیگر از واجب الوجودى مىافتد. مرحوم آخوند در اینجا در بحث علیت قضیه انفکاک بین علت و معلول را پیش کشیدند و آن بحثى که راجع به آن مسأله بود که وجود واجب با لحاظ آن وصف محتاج بشود به علت و احتیاج او به علت موجب بشود که پس دیگر واجب نباشد، این بحث را از این نقطه نظر جور دیگرى مطرح کرده اند، از باب علیت وارد شده اند، گفتهاند که اصلا ما به وجود واجب که آیا واجب است یا ممکن است ما به این کار نداریم. در باب علیت و معلولیت در اینجا این طور مطرح مىکنیم و کارى نداریم به اینکه وجود واجب از وجوبش مىافتد یا نمىافتد. ما مىگوییم شما قبول دارید که بین علت و معلول تلازم است؟ مىگویند
بله، مىگوییم بنابراین تصور وجود معلول بدون علتش این چیه؟ این محال است. این همان انفکاک علت از معلول است. این عدم انفکاک علت از معلول، این موجب محالیت مىشود که ما ذات واجب را تصور کنیم با صرف نظر از علتى که اوصافى را بر واجب حمل مىکند، عارض مىکند آن علت. چون فرض ما فرض وجود این صفات است براى واجب و از این نقطه نظر محالیت لازم مىآید. حالا آن بحث اینکه وجود واجب از مرحله وجوب در مىآید و تنازل پیدا مىکند به امکان، آن یک بحث دیگر است. این را شما چه جواب مىدهید که بین علت و معلول در اینجا انفکاک واقع شده، و این علتش هم اگر لحاظ نکنید، این عدم انفکاک بین علت و؟؟؟ است. شما وجود را وجود یک وصفى را لحاظ کردید و علت او را لحاظ نکردید. خب این همان انفکاک بین علت و معلول
سؤال: اگر معلولیت را لحاظ کنیم به ما هو معلول خب بله اما اگر به حد ذات خودش تصور کنیم بدون اینکه تصور اینکه این معلول است یا علت است متضایفین نشوند چه محالیتى دارند؟
جواب: بله، اگر ما ذات معلول را تصور کنیم نفس ذات، این اگر تصور کنیم این صحیح است این مطلبى که مىفرمایید ولى صحبت در این است که فرض بر این است که این لحاظى که در اینجا مىخواهد بشود، این لحاظ به جهت وجود خارجى اوست و وجود بدون لحاظ علت محال است. یعنى وقتى که ما این همان جوابى را که مرحوم آخوند مىدهند، این جواب به این مطلب بر مىگردد که یک وقتى شما یک ماهیتى را تصور مىکنید، صرف نظر از وجود خارجیش. مثل عنقا که آیا هست یا نیست به هست و نیستش کارى ندارید. فقط صرف تصور ذات عنقا براى شما مطرح است. یا اینکه فرض کنید که من باب مثال تصور مىکنید که آیا یک همچین دستگاهى که فرض کنید که در اینجا دستگاهى باشد که این دستگاه من باب مثال صحبتى را که دو نفر عادى در آن طرف دنیا مىکنند این دستگاه بتواند
در اینجا ضبط کند و پخش بکند. در اینجا یک همچین تصورى مىشود و راجع به ذاتیات این هم ممکن است صحبت بشود. باید یک گیرنده ایى داشته باشد، داراى این خصوصیات، این فرکانس، این امواج این تقویت کننده، ذاتیایت او را در عالم ذهن شما مىآورید. دیگرکارى ندارید به اینکه کسى این را ساخته یا نساخته. به این کار ندارید مىگویید اگر یک همچین دستگاهى باشد، باید این دستگاه این خصوصیات را داشته باشد. در اینجا ما در مرتبه ماهیت داریم بحث مىکنیم، در مرتبه وجود خارجى بحث نمىکنیم. هنوز بحث در ماى حقیقیّه است که آیا این، یک همچین چیزى، چطور باید خصوصیاتى را داشته باشد؟ فرض کنید که در همه صناعات، قبل از اینکهکارخانه بخواهد یک دستگاهى را بسازد اول مهندسین مىآیند طراحى مىکنند. طراحى یعنى ماى حقیقیّه یعنى مى آیند و مىگویند یک همچنین چیزى را، ما فرض کنید که مىخواهیم.
سؤال: شارح حقیقیه؟؟؟
جواب: حقیقیه. ماى شارح فقط شرح و لفظ مىکند. فقط مىآیند مىگویند یک بیان
سؤال: حقیقیه که مىگویند بعد از وجود است، یعنى بعد از لحاظ وجود.
جواب: نه آن بحثى که ما قبلا کردیم، مثل اینکه نمىدانم نظرتان هست یا نه، این را ما نتوانستیم بپذیریم. ماى حقیقیه قبل از وجود است. اصلا ماى شارحه در واقع فقط یک ما نیست، فقط یک بیان اجمالى است. فقط تحت الفظ است. یعنى ترجمه است ماى شارحه نه ماى معرفه.
سؤال: یعنى؟؟؟
جواب: بله. یعنى همین صرف ترجمه ماء چیه؟ آب. نان چیه؟ خبض. فرض کنید که من باب مثال فرش چیه؟ مثلا سجاد. اینها چیزهایى است که فقط به همان ماى شارحه چیز میکنیم. اما اگر ما، مایى باشد که بخواهد حدود را تعریف
بکند، این ما، ماى حقیقیه مىشود. لذا فرض کنید که مىگویند، مثلا فلان سازمان یا فلان هر سازمانى فرض کنید که ارتش یا فرض کنید اینها مىگویند که ما یک وسیلهایى مىخواهیم که با آن وسیله مثلا بدون اینکه یک دستگاهى ساخته بشود، بدون اینکه فرض کنید که صدمهایى به آن شخصى که مىخواهد این را پرتاب بکند برساند، یعنى مورد دید دشمن واقع بشود این دستگاه و این وسیله بتواند او را در فاصله دور از بین ببرد. یک همچین چیزى را پیشنهاد مىدهند به چى؟ به کارخانه، کارخانه مىآید روى ماى حقیقیه این بحث مىکند. یعنى اول او آمده به عنوان یک بیان اجمالى، یک شىء اجمالى، یک تعریف اجمالى، مىآید به نحو بسیط یک چیزى را مطرح مىکند. آن وقت دیگر از اینجا به بعد بحث مىرود روى ماهیت این شى و ذاتیات این ماهیت این شى، که این شى باید چه ماهیات و ذاتیاتى داشته باشد. فرض کنید که یک موشکى درست بکنند که این موشک داراى قوه تشخیص باشد. بتواند ارتفاء خود را با زمین حفظ کند. در عین حال فرض کنید که رادار نتواند او را بگیرد و در عین حال به مانعى اگر برخورد کرد خودش بتواند آن مانع را رد کند. تا اینکه به آن نقطه مورد هدف برسد. خب یک همچنین ماهیتى را اول آن مهندس مىآید در ذهن خودش ترسیم مىکند. بعد مىآید او را در خارج پیاده مىکند. اول که نمىآیند دستگاهشان را بسازند بعد بگویند که خب حالا چکار کنیم. این که معنا ندارد. مثل خانه اى مىماند که قبل از اینکه یک مهندس بیاید نقشه آن خانه را بدهد، اول بنا آجرها را بچیند برود بالا، بعد بگوید حالا دستشویى اش را کجا بگذاریم؟ اتاق پذیرایى اش را کجا بگذاریم؟ که خیلى کار، کار عبث و غلطى است. پس بنابراین در مرحله ماى حقیقیه بحث روى وجود او نیست، بحث روى حدود اوست. این حدى که این دارد، این حد چه اقتضایى مىکن؟ د چه اوصافى را بر این بار مىکند؟ خب این قبل از وجود است یعنى بحث در مرتبه تصویر یک همچنین وسیله، تصویر یک همچین حیوان، تصویر یک همچنین
شىاى است. حالا وقتى که ما از بحث در خصوصیات او فارغ شدیم، آن موقع این را به کارخانه سفارش میدهیم. جناب کارخانه، جناب مدیر عامل کارخانه، شما بیایید این وسیله را این جورى براى ما بساز. یعنى مهندس طرح را تمام مىکند، نقشه را تمام مىکند. چون کارخانه اى که مىخواهد یک چیزى را بسازد یک بودجه مىگذارد فقط براى قالب سازىاش یک بودجه عظیمى مىآید قالب این چیزها را درست مىکند. یک بودجه مىگذارد براى سفارشى که مىدهد به چیزهاى دیگر، چون یک کارخانه که همه چیز را نمىسازد قطعات و لوازم را جاهاى دیگر مىسازند. فرض کنید که یک کارخانه ماشین سازى موتور را که هم آن نمىسازد. موتور را سفارش مىدهد به یک کارخانه اى که فقط موتور مىسازد. لاستیک را که این درست نمىکند. لاستیک را سفارش مىدهد به کارخانه اى که مثلا مىگوید لاستیک من لاستیک با این خصوصیات براى این ماشین مىخواهم. یا فرض کنید که من باب مثال راجع به فرض کنید که من باب مثال دستگاه هاى نشان دهنده. یک کارخانه ماشین سازى نمىآید دستگاه هاى نشان دهنده بسازد. آن یک کارخانه جدادارد. یک دفعه شما مىبینید چهل تا پنجاه تا کارخانه هر کدام اینها وسایلى را مىسازند. فقط کارخانه ماشین سازى مونتاژ مىکند، ترکیب مىکند این چیزها را. شما دیدهاید یک کارخانه ماشین سازى دستگاه کوره شیشه سازى هم داشته باشد؟ شیشه هاى ماشین، الان کارخانه مثلا کارخانه بنز یک جایش قسمت کوره و مثلا سنگ بیایند بریزند از یک طرف توش و نمىدانم سنگ ها را مذاب کنند و چکار کنند و بعد هم از آن طرف شیشه جلو و شیشه عقب و اینها بدهند بیرون. این که نیست این طور، خب حالا اگر فرض کنید که من باب مثال یک طرحى را به یک کارخانه بدهند و بعد بگویند حالا شما بیا اینها را براى ما درست بکن تا ببنیم چیچى از آب در مىآید اینکه اصلا کارخانه ور شکست مىشود. بیاید به یک نمىدانم چون آن هم که دارد سفارش مىدهد به یک کارخانهاى که موتور مىسازد
تازه آن هم باید بیاید قالبش، را قالب این اجزاء را باید درست بکند. پس مىبینید مسأله چقدر مسأله پیچیدهاى مىشود که تمام اینها از ماى حقیقیه اینها همهاش در مرحله تصور مىگذرد، وقتى تمام مىشود. پروژه کاملا آماده مىشود و تمام مىشود دیگر هیچ اشکالى تویش نمىماند. آن موقع مىدهند سفارش به چى؟ به کارخانه که حالا بساز. که دیگر وقتى از کارخانه در مىآید مىرود در بازار فروش. دیگر معطل چیزى به اصطلاح نمىشوند پس بنابراین اگر ما در مرتبه ماهیات بخواهیم یک چیزى را تصور کنیم در مرتبه ماهیات فقط در مرتبه ماهیات است اصلا به وجود کارى ندارید. یعنى در مرتبه ماهیات این ماهیات و ذاتیات این ماهیات در این مرتبه اصلا ارتباطى با وجود ندارد اصلا هیچ ربطى ندارد. اما اگر ما آمدیم و گفتیم که خب آقا این دستگاه در خارج ساخته شده وقتى که مىگوییم ساخته شده دیگر نمىتوانیم ما این را بدون لحاظ سازنده در نظر بگیریم. یعنى ما در نظر بگیریم که نفس این ماشینى که ساخته شده بدون اینکه لحاظ علت را بکنیم حتما علت باهاش است. وقتى که شما در خارج یک امر وجودى داردید این امر وجودى قبلا علت این را وجود داده، شما چه لحاظ بکنید چه لحاظ نکنید باهاش هست. وقتى این کتاب الان جلوى من هست همین که من کتاب را دست مىگیرم این کتاب با زبان بلند مىگوید یک کسى مرا چاپ کرده، یک کسى مرا ورق بندى کرده، یک کسى مرا جلد کرده، یک کسى مرا صحافى کرده، یک کسى مرا به بازار عرضه کرده، یک کسى مرا فروخته. این با زبان بى زبانى دارد تمام این مطالب را.
سؤال: از نظر ثبوتى بله ولى از نظر اثباتى که نه؟
جواب: خب همین ما هم ثبوتش را کار داریم دیگر. انفکاک بین علت و معلول به ثبوت در خارج دارد برهان برمىگردد که چطور مىشود شما لحاظ معلول را بکنید بدون تصور علت و در خارج علت نداشته باشد، اینکه نمىشود یک همچنین چیزى در خارج باشد.
پس بنابراین اگر شما لحاظ نکنى، اگر شما لحاظ نکنید علت را در خارج معنایش همین انفکاک بین چیه؟ بین علت و معلول است اگر لحاظ بکنید، خب همان اشکالى در آنجا پیش مىآید که ذات ما، وجود ما، وجود واجب الوجود مشروط به صفتى است که علت آن صفت در خارج محقق است. آن وقت در اینجا احتیاج به آن علت در اینجا پیش مىآید که تنزل وجود از وجوب به امکان است. اگر بگوییدکه لحاظ نکنیم که وجوب واجب الوجود دست نخورد این در اینجا انفکاک بین معلول و علت و پیش مىآید. یعنى این اشکالى است که این در هر حال است.
جواب آخوند
این مسأله را مرحوم آخوند به این کیفیت جواب مىدهند که لحاظ مرتبه در هر شرایطى لازم است. در مرتبه ذات و ذاتیات لحاظ مرتبه در آن مرتبه است بدون وجوب، لحاظ وجوب اما لحاظ وجود در مرتبه اعیان خارجى بدون لحاظ علت در اینجا نمىشود. حالا در مورد خداوند متعال در اینجا که معنا ندارد که ما خداوند را در مرتبه ماهیات بخواهیم او را متصف به یک وصفى بکنیم که معلول او در خارج است. خدا که ماهیت ندارد، وقتى که ماهیت نداشت پس اگر ما لحاظ واجب الوجود را بکنیم با یک وصفى، معلوم است این یک وصف خارجى است نه وصفى است که در مرتبه ماهیات است مثل اینکه زوجیت براى اربعه را ما تصور کنیم. حالا سواى اینکه اربعه در خارج باشد یا نباشد بالاخره زوجیت بر اربعه بار است. ما ثلاث زوایا را بر مثلث بار بکنیم، سواى اینکه مثلث در خارج باشد یا نباشد. این صحیح است ولى چون خداوند ماهیت و ماهیات ندارد بلکه تحقق او عین وجود اوست و وجود او عین عینیت اوست اگر ما یک وصفى را بر خداوند بار کردیم، وصف خارجى را بار کردیم، دیگر نه وصف اعتبارى را، نه وصف ماهیتى را، وصف وجود خارجى را ما بر ذات بارى تعالى آمدیم حمل کردیم، آیا مىشود آن
علت نداشته باشد آن وصف؟ یعنى در اینجا ممکنه نه دیگر. پس در مرتبه ذات لحاظ ذات با یک وصف، یعنى لحاظ ذات با یک وصف خارجى با یک وصفى که در خارج موجود است با این طریق ما لحاظ مىکنیم ذات را، و لحاظ ذات با یک وصف بدون لحاظ علتش چیه؟ این محالیت لازم مىآید، لازم مىآید که این معلول بدون علت باشد. اگر شما بگویید که نه، ما مىگوییم که نه وقتى که این را لحاظ مىکنیم، علت او را هم لحاظ مىکنیم. یعنى مىگوییم که این ذات این وصف را دارد که از خارج بدست آورده علت خارجى این وصف را بر ذات حمل کرده. مثلا فرض کنید که من باب مثال این خلق موجب شده است، خلق خارجى موجب شده است که وصف خالقیت بر ذات حمل بشود. پس اگر ذات وجودش مشروط به این وصفى است که از ناحیه غیر این وصف به او رسیده است، پس وجود ذات مىرود زیر سؤال. چرا؟ چون وجود ذات مشروط به وصف است که آن وصف از ناحیه علت در خارج به او افاضه دارد. پس خود وجود ذات مىرود زیر سؤال که این مشروط به این وصف بودنش احتیاج به آن علت خارجى را اقتضاء مىکند که منافات با واجب الوجودى دارد. این جواب مرحوم آخوند با یک تفاصیلى که عرض مىشود.
تطبیق متن
(و لیس لقائل ان یقول عدم اعتبار العله وجودا و عدما لیس اعتبارا لعدم وجودها و عدم عدمها) عدم اعتبار علت از نظر وجود و عدم، از نظر وجود و عدم ما علت را معتبر ندانیم، فقط آن معلول را معتبر بدانیم. (لیس اعتبارا لعدم وجودها و عدم عدمها) این به معناى اعتبار عدم وجود علت و عدم، عدم آن علت نیست. (حتى ینافى تحصل معلولها) تا اینکه منافات داشته باشد تحصل معلولها که با تحصل معلول منافات داشته باشد وجوداً و عدماً چون عدم لحاظ علت، اقتضاى عدم
معلول را مىکند. حاصل مسأله این است که (و الحاصل ان عدم اعتبار العله بحسب العقل) اینکه ما علت را معتبر نکنیم به حسب عقل و به حسب مرتبه ماهیت (لاینافى حصول العلول بها فى الواقع) منافات ندارد که معلول حاصل بشود به آن علت در عالم اعیان و در نفس الامر. مطلب دیگر اینکه (و ایضاً کما ان اعتبار ا الماهیه من حیث هى هى لیس اعتبار لوجود ما یلحقها او عدمه) همان طورى که اعتبار ماهیت من حیث و هى هى، این اعتبار ماهیت به معناى حکم به وجود ماهیت نیست، نیست به معناى اعتبار وجود آن تحققى که و ثبوتى که ملحق مىشود به آن ماهیت یا عدم وجود، عدم آنکه ملحق مىشود و معذالک با این علاوه بر این (و مع ذلک لا تخلو الماهیه عن احدهما فى الواقع) خالى نیست ماهیت از یکى از این دو تا. در واقع خالى نیست یعنى یا ماهیت وجود دارد یا وجود ندارد، اما ممکن است ما وجود و عدم آنها را لحاظ نکنیم (فکذلک فى الفرض المذکور) در فرض مذکور هم همین طور است. مىگوییم نقول اعتبار ذات الواجب بلاالاعتبار وجود صفته بدون اعتبار وجود صفتش (و ما یکون سبب له) و آنکه سبب است براى این وجود هست و عدم آن صفت، (و ما یتحصل ذلک العدم به) و آن علتى که این عدم بواسطه او تحصل پیدا مىکند این را گفت وجود آن را گفت تحصل چون عدم وجود که ندارد، که تحصل و تقرر است یعنى عدم العله موجب عدم آن صفت است وجود العله موجب وجود صفت است. این اعتبار ذات واجب (لاینافى حصول احد الطرفین) منافاتى با حصول یکى از دو طرف ندارد که یا وجود آن آن صفت یا عدم آن صفت و (السبب المقوم له) و همین طور سببى که موقم احد الطرفین است (لانا نقول مرتبه الماهیات التى یعرضها الفعلیه والتحقق من خارج) مرتبه ماهیاتى که فعلیت و تحقق عارض مىشود به او، عارض مىشود به آن مرتبه ماهیات فعلیت و
تحقق از خارج (لیست وعاء للکون الواقعى لشىء و لالعدمه) این وعاء براى تحقق خارجى و براى وجود خارجى شىء و عدم آن کون واقعى نیست. (اذ لایحصل لها امر غیر ذاتها و ذاتیاتها اثباتا و نقیاً) حاصل نمىشود براى این مرتبه ماهیات یک امرى غیر ذاتش و ذاتیاتش اثباتا و نفیاً. در مرتبه ماهیات، فقط ما ذات را اثبات مىکنیم، ذاتیات را اثبات مىکنیم یا نفى مىکنیم. کارى به وجود خارجى نداریم. مىگوییم الاربعه زوج، زوجیت را حمل بر آن اربعه مىکنیم کارى به وجود خارجى اربعه نداریم یا فردیت را از اربعه نفى مىکنیم، کارى به آن وجود خارجى نداریم. در مرتبه ماهیات اصلا به وجود و به عدم او در خارج ما کارى نداریمو فقط یک ماهیاتى را در ذهن تصور مىکنیم و ذاتیاتى را از او نفى مىکنیم یا اثبات مىکنیم. ولا علاقه لها مع غیرها وجودا و عدما ارتباط و علاقهاى براى آن مرتبه ماهیات با غیر از آن ذات و ذاتیاتش نیست، نه وجودا و نه عدما ارتباطى ندارد. صرف تصور یک ماهیت، این ارتباطى ندارد با وجود آن ماهیت در خارج یا عدمش فلذلک یمکن للعقل ملاحظتها براى این ممکن است که عقل ملاحظه کند او را آن ماهیات را (مع عدم ملاحظه الغیر) ولى غیرش را ملاحظه نکند، وجودش را ملاحظه نکند و یا عدمش را. (و ان کان مصحوبا لها غیر منفک عنها فى الواقع) اگر چه در واقع این ماهیت با آن ملاحظه غیر منفک نیست در عالم واقع و در عالم اعیان، بخلاف الوجود الذى هو عین الواقع اما وجودى که عین واقع است مسأله در او این طور نمىشود باشد لغایه فعلیته و فرط تحصله براى غایت فعلیتش و فرط تحصل آن واقع، آن وجود حتما باید ملاحظه آن عین خارجى هم درش باشد. غایت تحصل آن وجود و فرط تحصل آن وجود، آن وجودى که وجود واجب است نمىتوانیم ما در این وجود واجب صرف نظر از آن وجود یک ماهیتى را تصور کنیم که آن ماهیت ممکن است در خارج نباشد. وجودى که عین واقع است که او وجود
واجب است و غایت فعلیت دارد یعنى به مرتبه فعلیت تامه است و مافوق او دیگر فعلیتى نیست و تحصل او به حدى است که همه تحصلات از اوست و او مافوق همه تحصلات و تقررات است. این حتما وقتى که یک صفتى را شما با این لحاظ، وقتى که آن وجود را لحاظ مىکنید با عدم یک صفت، یعنى با عدم لحاظ یک صفت، این اصلا معنا براى این نمىشود تصور کرد. چون همین که شما لحاظ یک صفت را مىکنید براى او، یعنى وجود آن صفت را دارید مىچسبانید به وجود واجب و معنا ندارد که آن وجود علت نداشته باشد. (فلا یمکن ان یکون مرتبته هو بحیث لا یکون لها تعلق بشىء لاوجودا و لاعدماً) ممکن نیست که مرتبه آن وجود واجب این به حیثى باشد که براى آن مرتبه تعلق به شىء نباشد. نه وجوداً تعلق داشته باشد و نه عدما. چرا؟ چون همه اشیاء همه متدلى بوجود واجب هستند و همه منبعث و منشاء از آن وجود واجب هستند. پس اصلا عدم و لحاظ در اینجا معنا ندارد. عدم و تعلق در اینجا معنا ندارد. (کیف و هو ینبوع الوجودات و منشأ الاکوان و ملاک طرد الأعدام وردع الفقدان و رفع البطلان عن الاشیاء القابله للوجود) چگونه این مطلب را قائل بشویم که مرتبه آن ذات مرتبه آن وجود مرتبه عدم تعلق به اشیاء هست در حالتى که همه اشیاء وجودشان از اوست و منشاء همه اکوان است و ملاک طرد اعدام است و ردع فقدان است و رفع بطلان از اشیایى است که قابل براى وجود هستند. همه اینها را آن وجود واجب مىآید بطلان را از اشیاء بر مىدارد و اشیاء را در خارج محقق مىکند. (و فمرتبه وجوده فى ذاته) مرتبه وجود این ذات واجب الوجود فى ذاته اما بعینه مرتبه) وجود معنى آخر یا عینش که در اینجا بنا بر اینکه ما قائل بشویم به اینکه مرتبه وجود عین مرتبه صفات است در واجب الوجود، یا مرتبه وجود واجب. در اینجا مرحوم آخوند آمده اند بین صفات کمالیه حضرت حق و بین صفات دیگر که اضافى هستند آمدند در اینجا فرق قائل
شده اند. که مرتبه وجود واجب در ذات یا خودش مرتبه وجود.
مثلا فرض کنید که صغرى است. خب نه اینکه اول زید ابن عمر باشد. اتصاف زید به ابن عمر مقدم باشد بر اتصاف زید به ابن صغرى، چون تا صغرى خانمى نباشد باز این زید محقق نمىشود. همان طورى که این در یک مرتبه واحد منتسب به پدر است در همان مرتبه منتسب به مادر است. اما فرض کنید که من باب مثال مىگوییم زید فرض کنید که ابن عمر است بعد مىگوییم که اب بکر است. خب پدر بکر بودن در مرتبه عین ابن عمر بودن نیست اول ابن عمر است بعد مىآید بزرگ مىشود بزرگ مىشود بزرگ مىشود اب البکر مىشود از همان کوچکى که اب البکر نمىشود. باید این ترقى کند رشد کند به یک مرحله فعلیتى برسد بعد، پس این مرتبه اش مرتبه متاخر است. در اوصاف ذات هم قائل به مراتب شده اند. بعضى از مراتب عین مرتبه ذات است. بعضى از مراتب صفات متاخر از مرتبه ذات است اما بعینه مرتبه وجود معنى اخر که وجود یک صفت کما فى صفاته الکمالیه له تعالى در صفات کمالیه این طور است (اذ هى التى درجتها فى الوجود درجه ذاته تعالى بذاته) زیرا این صفات کمالیه همان است که درجه این صفات کمالیه در وجود به عینه درجه ذات آن وجود است بذاته، یعنى ذات آن وجود که عین آن حق است عین همان ذات همین صفات است و مرتبه ذات با صفات در اینجا یکى است. او مرتبه عدمه) یا مرتبه وجود ذات به عین مرتبه وجود نیست در مرتبه عدم اوست، عدم آن صفت یعنى ذات بالاتر از صفت است اینجا. ذات است و صفت متاخر از اوست لقصور ذاته فى الوجود چون ذات آن معنا آخر قصور دارد در وجود با ذات واجب. چون قصور دارد، پس مرتبه اش بعد است. فلا یساوق الواجب فیه پس این معنا آخر که آن وصف یا صفت کمالى باشد مساوق با واجب در آن مرتبه نیست در وجود ولایسع له الا ان یکون متاخرا عنه بمراحل لائقه به و
وسعت ندارد این معنا آخر آن صفات مگر اینکه یعنى نمىتواندتحمل کند الا اینکه متاخر باشد از آن مرتبه ذات، از آن وجود واجب، به یک مراحلى که آن مراحل لیاقت دارد به او. مراتب ممکن است یک صفت در یک مرتبه بالاتر باشد یک صفت باز در مرتبه پایین تر باشد. بسته به لیاقتى که آن صفت دارد که مىتواند خودش را به ذات واجب برساند آن داراى مراتب متاخره از ذات است. (فیکون عدمه سابقا على وجوده بتلک المراحل پس عدم این معنا آخر، عدم این وصف سبقت دارد بر وجودش بواسطه این مراحل به واسطه این مراحل عدمش سبقت دارد. (و تضاعف الامکانات و اعداد المراتبه الفقر لاجل تضاعف النزولات و القصورات عن الوجود التام الغنى عما عداه با الذات) اینکه امکانات هى روى هم روى هم بیاید و مراتب فقر بیشتر بشود در عالم ماده، آن مقدار امکانى که در عالم ماده است، این خیلى بیشتر است تا آن مراتب امکان و شدت امکانى که در مجردات است و در عقول مفارقه است چرا؟ چون در اینجا این آنجا به نفس خطاب کون محقق مىشوند اما در اینجا هى نیاز به ماده داریم، نیاز به صورت داریم نیاز به علت، معلول یک علت بالاتر داریم آن علت هم نیاز به علت دارد همین طور مىبینیم که این ماده شدت امکانش بیشتر است شدت فقرش بیشتر است خلاصه بیشتر زور مىبرد براى درست شدنش تا اینکه بخواهد فرض کنید که یک مبداعات مثل عقول مجرده و اینها را خدا بخواهد آنها خلق بکند چون اینها نیاز به ماده و صورت و اینها دارند تضاعف امکانات شدت امکاناتى که در یک شىء ممکن است باشد یا اعدا مراتب فقر این به اصطلاح مراتب فقرى که در اینجا است (لاجل تضاعف النزولات و القصورات عن الوجود التام الغنى عما عداه بالذات) به خاطر این است که نزولات و تنازلات و قصورها از وجود تام بیشتر است هر چه بعد بیشتر بشود هر چه نزول و تنزل از مقام ذات بیشتر باشد این امکان در اینجا
تضاعف پیدا مىکند که غنى بذات است از ما عداش فقط ثبت أن کل صفته مفروضه له تعالى این طور روشن شدکه هر صفتى که براى حضرت حق فرض بشود (یکون لها مع اعتبار ذاته تعالى بذاته) این صفت براى ذات است با اعتبار ذات خداوند تعالى بذاته (إما الوجود أو العدم) یا وجود آن صفت براى ذات حق است یا عدم آن وأیا ما کان یلزم اعتبار علتهى معه چه شما وجود آن صفت را براى ذات حق فرض کنید یا عدمش را، همین که شما فرض مىکنید یعنى عدم علتش را اعتبار کردید بحث در وجود صفت است نه صرف تقرر ماهوى او، تا اینکه هر چیزى را که شما تصور کنید علتش را تصور کردید. (اذ کما ان حصول ذى السبب وجود و عدما مستفاد من حصول سببه وجودا و عدما) زیرا همان طور که حصول ذى السبب آن حصول آنکه سبب دارد که معلول است از نظر وجود و عدم استفاده مىشود حصولش ثابت مىشود از حصول سببش که علت باشد وجودا و عدما، (فکذلک اعتباره و تعقل تعقله مستفادان من اعتبار سببه و تعلّقه) همین طور اعتبار آن ذى السبب و تعقّلش استفاده مىشود از اعتبار سبب و تعقلش که کذالک چرا؟ چون اعتبار، چون تعقل او بدون وجود او در ذات حق محال است. بله اگر این صفت و این ذات و ذاتیات در عالم امکان و امکانیات بود، آنجا بحث از تقرر ماهوى بدون تعقل وجود ممکن بود. اما وقتى که ما بحث در ذات حق مىکنیم و فرض این است که ذات حق ماهیت ندارد بلکه وجود دارد نفس اینکه حق ممکن است متصف به این صفت باشد یعنى وجود داشته باشد، همین که مىگوییم یعنى وجود داشته باشد و همینکه وجود داشته باشد یعنى علت داشته باشد پس بنابراین بحث در ذات حق با بحث در سایر اشیاء ممکنه این داراى این اختلاف است هذا غایه یتأتى لأحد من الکلام فى هذا المرام.