جلسه ۹۵ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۹۵ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۹۵

إذ المراد بالماهیه غیر الوجود و لا محاله …

در اینجا به دنبال یک کلمه مى آید و آن بعنوان تاکید مسئله و تاکید برهان بیان مى‏شود و با این مطلب برهان سوم ایشان تمام مى‏شود. مطلب در اینجا به دوئیت و غیریت ماهیت وجود سنخیت بین علت و معلول بر مى‏گردد. چون ماهیت غیراز وجود است پس بنابراین به هر چیزى که غیر از وجود است اگر چه ممکن است علت براى صفتى باشد همین طور صفت او هم علتى براى صفت دیگرى باشد. خود ذاتّیات علت براى ذات است و ذات هم علت براى لوازمى. یا اینکه اربع علت براى زوجیت است و زوجیت هم علت براى صفت دیگرى است.

اما در وجود به علت نیاز دارد. که علت یا از ناحیه غیر به ماهیت افاضه ب‏شود یا اینکه علت خود وجود باشد. یعنى نفس خود شى‏ء باشد که ماهیت است. اگر از ناحیه غیر باشد فهو المراد. و اگر نفس ماهیت ( (من حیث هى)) اقتضاى وجود را بکند تقدم شى‏ء على نفسه لازم مى آید. چون اگر ماهیت ( (من حیث هى)) اقتضاى وجود را بکند بنابراین آن ماهیت باید موجود باشد تا اینکه اقتضاى وجود، و

عروض وجود را برخود بگیرد.

و این همان اشکالى است که برتقدم شى‏ء على نفسه وارد مى شود. جهت دوئیت بین ماهیّت وجود این است که ماهیت، کلیّت و ابهام دارد هر ماهیتى که مى‏خواهد باشد. اما وجود تشخص تعّین دارد. کلیت و ابهام فقط اختصاص به نوع ندارد و یک کلیت طبیعى نیست. بلکه در خصوص فرد هم ماهیت داراى کلیت و ابهام است. وقتى ما مى‏گوئیم زید. قبل از اینکه زید وجود خارجى پیدا کند و وجود بر او عارض شود این زید ممکن است مصادیق غیر متناهیه اى داشته باشد. زیدى که در این اطاق است زیدى که درآن اطاق است زیدى که در اینجاست زیدى که در قم است زیدى که در تهران است زیدى که در تمام جاهاى دنیا ممکن است باشد. یعنى به طور کلى هر مفهوم جزئى ( (به ما هو مفهومى)) قابل صدق برکثیرى نیست. حتى در بحث معانى حرفیّه هم این مسأله هست که معناى حرفى، کلیت و ابهام دارد. مگر اینکه در خارج قیام به شى‏ء مشخص پیدا کند. وقتى ما مى‏گوئیم ابتدائیت بصره این ابتدائیت داراى کلیت و ابهام است مگر اینکه این ابتدائیت در یک وجود خارجى تشخص پیدا کند. همین طور مفهوم زید ( (به ما هُوَ مفهومى)) داراى کلیت است الا اینکه این مفهوم در ضمن وجود، تشخص پیدا کند. پس لازمه ماهیت کلیت و ابهام هست.[۱]

پس بنابراین ماهیت «من حیث أنّه ماهیّه لا یقتضى الوجود بل مِن حیثُ إنّهُ ماهیّه یقتضى ذاتیات الماهیّات و* یقتضى اوصاف الماهیه، لا یقتضى الوجود.» اگر کسى بگوید خود وجود هم «من حیث* هولا یقتضى الموجودیه». چرا چون وجود در اینجا یک معناى عام است، موجود یک معناى خاص است. این وجود وقتى که بخواهد به موجود تبدیل بشود احتیاج به یک علتى دارد که آن علت این وجود را به موجود بر گرداند. به عبارت دیگر شى‏ء بسیط را به مقام تعین و تشخص بیاورد. پس وجود اگر در تبدلش به موجود و در عروض موجودیت نیازى به علت داشته باشد نقل کلام در آن مى‏کند اگر خودش بخواهد خودش را برگرداند که نمى تواند. «الوجود من حیث هُوَ وجودً» فرق مى‏کند با «الوجود من حیث هو موجودً». موجود یعنى تشخص وجود و وجود یعنى ابهام در تشخص. مثل ماهیت غیر متعیّنه خارجى و ماهیت متعینه خارجى. وجود هم همینطور است.

مرحوم آخوند مى‏فرماید «الوجود موجودً بنفسه» وقتى ما حقیقت را وجود بدانیم پس نفس وجود به خود تشکل مى‏دهد و به خود موجودیت و تعین مى‏دهد و این نیاز به شى‏ء دیگرى ندارد. وقتى که شما اثر را از ناحیه وجود مى‏بینید پس موجودیت وجود هم از ناحیه نفس الوجوداست دیگر نیازى به علت ندارد. اگر هم که نیازى به علت داشته باشد به علتى نیاز دارد که خودش وجود است یعنى به علت العلل. که آن علت العلل خودش اصل الوجود و حقیقه الوجود است. وشیئ خارج از وجود نیست.

پس بنابراین بحث در حق اول بر مى‏گردد به اینکه، موجودیت حق اول که به واسطه وجود است نفس این وجود به آن وجود اول و به آن موجودیت اول بقا و ثبات مى‏دهد، تقرر و استقرار مى‏دهد، دوام و تشکل مى‏دهد و تعین و تشخص مى‏دهد، بنابراین در دیگر اینجا مشکلى بوجود نمى‏آید. چون موجودیت عبارت است از نفس الوجود «به لحاظ أنّهُ متعّینً و تشخصً» بنابراین خود وجود است که تشخص و تعین را هم با خود مى‏آورد. این بود کلام مرحوم آخوند.

درآخر صاحب؟؟؟ مثالهایى را ذکر مى‏کند و این مثالها را دلیل مى‏آورد بر اینکه اختلاف بین وجود و ماهیّت، وجود و موجودیت که همان تعین وجود است این اختلاف مثل زمانیّات است. در زمانیات تقدم و تاخر شى‏ء به زمان است منتهى در خود زمان تقدم و تاخر شى‏ء به نفسه است. مى‏گویند زید زودتر از عمر بدنیا آمد این تقدم و تاخر به چیست؟ تقدم و تاخر به قیافه که ندارند قیافه که تقدم و تاخر ندارد. تقدم و تاخر آنها به زمان است. زید دیروز به دنیا آمد و عمر امروز. اما دیروز تاخر و امروز تقدم و به نفس زمان است. ایشان مثال مى‏زنند.

مى‏گویند:؟؟؟ و ظهور اشیاء به واسطه نور است، اما خود نور؟؟؟؟ به واسطه خودش است. البته در اینجا مى‏توانیم بگوئیم که در کلام ایشان یک قدرى مسامحه است به جهت اینکه تقدم و تاخر زمان به نفس خودش است. در مورد اختلاف ذاتىِ بین زمان گذشته و زمان آینده مى‏توانیم بگوئیم که این اختلاف بخاطر نفس ذات خودش است. ولى درمورد ماهیت و وجود نمى‏توانیم بگوئیم اینها دو اختلاف دارند، چون هر دوى زمانیات تحصل دارند.

اما در مورد ماهیت و وجود گفتیم یکى متحصل و یکى لا متحصل است. به عبارت دیگر ماهیتى نیست تا اینکه با وجود اختلافى داشته باشد ماهیت عبارتست از همان تعین وجود، نه اینکه یک ماهیتى و یک وجودى باشد بگوئیم وجود با ماهیّت دو تاست و این وجود در خارج با ماهیّت اختلاف دارد، ما از همان تعین و تشخص وجود که قابل اشاره حسیه است انتزاع ماهیت مى‏کنیم پس به عبارت دقیق تر که کلام بسیار دقیق مرحوم صدر المتالهین است بنابر اصالت الوجود یک شى‏ء بیشتر

نیست و ماهیت فانى در آن یک شى‏ء است. به عبارت دیگر وجود و موجودیت یکى است. موجودیت عبارت است از ماهیت الموجوده، وجود عبارت است از نفس الوجود بدون ماهیت. خود وجود بدون ماهیّت وقتى بصورت درمى آید ما انتزاع از آن ماهیت مى‏کنیم.

پس بنابراین «لا حقیقه الا للوجود. لا واقعیه و لا اصل الا للوجود و لا ثبوت الا للوجود» به خلاف امثله اى که ایشان زدند که در اینجا تحصل در طرفین تقدم و تاخر بنابر تحققِ غیریت وجود دارد. غیریت در آنجا هست و تحصل هست.

تطبیق متن: توضیح و تنبیه‏[۲]

توضیح و تنبیه: الشى‏ء اما ماهیه او وجود شى‏ء یا ماهیت است یا وجود اذ المراد باالماهیه غیر الوجود روشن است که منظور ما از ماهیت، وجود نیست‏ (و لا محاله یکون أمرا یعرضه الکلیه و ال‏ إبهام) طبعاً باید یک امرى باشد که عارض بشود به او کلیت و ابهام عارض مى‏شود این طور مى‏گوئیم‏ (فنقول کل ما هو غیر الوجود) هر چیزى که غیر وجود است‏ (و ان أمکن ان یکون سببا لصفته) اگر چه ممکن است علت سب براى صفتى باشد، مانند اربعه که صفت براى زوجیت است‏ (و یکون صفته سببا لصفته الأخرى) و صفت او هم سبب براى یک صفت دیگرى است. یعنى لازم گرفته یک صفت دیگرى را و صفت دوم ممکن است لازم گرفته باشد یک صفت دیگرى را، وهمین طورى توالى پیدا بشود.

(* لکن لا یمکن ان یکون سببا لوجوده.) اما این امرى که کلیت و ابهام عارض بر آن مى‏شود و ذاتاً اقتضاى کلیت و ابهام را مى‏کند نمى تواند سبب براى وجود خودش باشد. (وفان السبب متقدم بالوجود) سبب و علت باید تقدم با الوجود داشته باشد بر مسبب. (* و لا شى‏ء من غیر الوجود بمتقدم بالوجود على الوجود) هیچ غیر

وجودى نیست که تقدم وجودى داشته باشد بر وجود. اگر تقدم وجودى داشته باشد بر وجود تقدم شى‏ء على نفسه است و این باطل است. (* و هذا مما ینبه على ان الواجب الوجود لیس غیر الوجود.) این مطلب ما را به اینجا مى‏کشاند که واجب الوجود غیر از وجود نیست‏ (و فان الذى هو غیر الوجود) آن که غیر وجود است‏ (لا یکون سببا لوجود) سبب براى وجود نخواهد بود (فلا یکون سببا لوجوده) پس سبب براى وجود خودش نخواهد بود وقتى که بطور کلى سببى براى وجود نبود پس سببى براى وجود خودش هم نیست‏ (فلا یکون موجودا بذاته) پس ذاتاً موجود نیست‏ (فلا یکون واجب الوجود بذاته) پس واجب الوجود با الذات نیست‏ (بل واجب الوجود هو الوجود الذى هو موجود بذاته). ذاتاً موجودیت اقتضاى وجود خود را مى‏کند (و هم وإزاحته، و لک ان تقول) همین مطلب را ما به شما بر مى‏گردانیم، شما گفتید که ماهیت «مِن حیثُ أنّهم ماهیته» اقتضاى موجودیت را نمى‏کند، ما مى گوئیم: «وجود مِن حیثُ هُو موجودٌ» اقتضاى موجودیت را نمى کند. چون موجودیت تبدل وجود است شکل گیرى تشخص وجود است. تعین وجودات و ما همین را مى گوئیم، بالاخره این غیریّت که از وجود به موجودیت پیدا شد علت مى‏خواهد و علت نمى‏شود نفس وجود باشد. نفس خود شى‏ء نمى‏تواند علت براى خودش باشد.

(ولک ان تقول ما ذکرت فى غیر الوجود فهو بعینه آت فى الوجود) هر شیى باید سنخیت با معلول خود داشته باشد این مطلب را ما در وجود هم مى گوئیم، وجود با موجود دو تاست همانطور که ماهیت با وجود دوتا است، وقتى که دو تا شد این دوئیت اقتضا مى‏کند که وجود نتواند در خودش که موجودیت است تاثیر بگذارد. (* فان الوجود لو کان سببا لوجوده) اگر وجود سبب براى موجودیت خودش باشد (و کونه والسبب متقدم بالوجود) در حالیکه سبب متقدم با الوجوداست. شما مى‏گویید علت باید قبلًا وجود داشته باشد (کان الوجود متقدما بالوجود على وجوده.) وجود متقدم است بوجود بر موجودیت خودش‏ وإنه محال‏ و این هم محال‏

است. چون تقدم شى‏ء على نفسه مى‏شود. جوابى که ما مى‏دهیم این است‏ لکنا نجیبک بإنا لا نسلم إنه محال‏ اشکالى ندارد

(* فان تقدم الوجود على موجودیته انما هو بنفسه.) اینکه که شما مى‏گویید وجود مقدم است بر موجودیت خودش، به ذاتش است نیاز به علت دیگرى ندارد (و هو الوجود و غیر الوجود یتقدم.) غیر وجود متقدم مى‏شود نه به نفس‏ (لا بنفسه بل بوجوده) غیر وجود که ماهیت باشد آن نیاز به تقدم وجودى دارد اما خود وجود که سر جایش ایستاده است. (و لا شبهه فى عدم استحاله ذلک) شبهه اى در عدم استحاله این نیست که وجود مقدم باشد بنفسه بر موجودیت خودش. در بعضى در این تقریرات دارد که این عدم بهتر است که حذف شود. اما در اینجا «فى عدم ذلک» را ما به کلام بالا بر مى‏گردانیم نه به این کلام بعدى.

(و غیر الوجود یتقدم لا بنفسه. بل بوجوده) غیر وجود مقدم مى‏شود نه به نفسه بل به وجوده. بلکه بواسطه وجود (و لا شبهه فى عدم‏ استحاله ذلک‏) شبه اى نیست یعنى این تقدم وجود بر موجودیت بنفسه محال نیست. این اشکالى ندارد که وجود مقدم بشود بر موجودیّت بنفسه لا بغیره.

(ولزیاده الإیضاح نقول کل ما هو غیر الوجود هر چیزى که غیراز وجود است‏ (فهو معلول) معلول است‏ (لان الانسان مثلا اما أن یکون موجوداً للانسانیه) چون انسان مثلًا اینکه یا موجود است براى انسانیت‏ (و لانه انسان) و یعنى چون انسان، انسان است، موجود است براى انسانیت، یعنى انسانیت را خودش بوجود مى‏آورد. (و إمّا موجود بسبب شى‏ء آخر من خارج) و یا موجود است به سبب شى‏ء آخر از خارج، غیر از انسانیت خودش یعنى غیر از حیثیت انسانیت، خارجى او را موجود مى‏کند (لا سبیل إله الأول). ما نمى‏توانیم بگوئیم «إنسان مِن حیث أنّهُ انسانٌ موجودٌ للانسانیه» یعنى انسان موجودیت انسانیت را به خاطر انسانیت دارد، نخیر اینطور نیست انسانیت هست و ماهیت هم هست و وجود خارجى هم ندارد. انسان به سبب‏

علت غیر، موجودیت انسانیت را براى خودش مى‏آورد نه به خاطر اینکه «من حیث أنّه انسانٌ» چون ماهیت است.

(* لا سبیل إلى الاول لان الانسان انما یکون انسانا) انسان متحقق به وجود انسان مى‏شود (اذا کان موجوداً) وقتى که وجود به او افاضه بشود (فلو کان کونه موجودا لانه انسان) اگر این طور فرض کنیم که چون انسان است این موجود است‏ (و لکان کونه موجودا، لکونه موجودا) پس باید بگوئیم چون موجود است این وجود است یعنى اگر انسانیت اقتضاى وجود را مى‏کند پس بنابراین وجود انسان اقتضاى عروض وجود را برخود مى‏کند. یعنى این انسانیت چون ماهیت است اقتضاى موجودیت خود را مى‏کند و چون اقتضاى موجودیت خود را مى‏کند پس بنابراین قابلیت دارد که وجود بر او حمل شود پس این تقدم شى‏ء على نفسه لازم مى‏آید. لازمه اش این است که انسان قبل از اینکه موجود باشد، موجود باشد که این همان اشکال است. لکان کونه موجوداً لکونه موجودا فیکون الانسان موجوداً پس انسان موجود است‏ (قبل کونه موجودا وهومحال) قبل از اینکه موجود باشد که این محال است.

(فبقى) فقط یک شق مى‏ماند (* ان لا یکون الانسان موجوداً الا عن عله) موجودیت انسان باید از ناحیه علت باشد (و ینعکس بعکس النقیض إلى أن ما لا یکون معلولا لا یکون غیر الوجود) عکس نقیض قضیه این است که هر چیزى که معلول نباشد غیر وجود هم نخواهد بود یعنى وجود در اینجا علّت خواهد بود معلول غیر از وجود است و هر چیزى که معلول نباشد یعنى علت باشد باید غیر وجود نباشد یعنى وجود باشد. (بل هو نفس الوجود) اگر کسى بگوید (* فلو قیل: الوجود أیضا کذلک). (لا یجوز أن یکون موجودا) جایز نیست اینکه موجود باشد (لانه وجودٌ) چون وجود است.* (لانه انما یکون وجوداً لو کان موجوداً) (انما یکون وجوداً لو کان موجوداً) این وجود اگر موجود بود وجود داشت‏ (فیکون موجوداً) و

چون وجود دارد پس باید موجود باشد. (لانه موجود) یعنى این وجود نمى‏تواند موجودیت را براى خود بیاورد فیعود المحال‏ چون وجود و موجود در اینجا دوتاست. وجود، موجوداست نه به وجود دیگر، بل به نفسه. یعنى وجود است که خود را به موجودیت در مى‏آورد.

(فالجواب أن الوجود إنما یکون موجودا لابوجود آخر بل بنفسه فلا معنه لقولنا الوجود موجود لأنه موجود إلا أن الوجود موجود بنفسه فلا یلزم أن یکون الوجود موجودا قبل کونه موجودا بل اللازم) وجود خودش دراینجا بنفسه وجود دارد حالا این لازم نمى‏آید که وجود قبلًا موجود باشد یعنى تعین وجود براى موجود، قبل باشد و قبل از اینکه تعین پیدا کند متعین باشد. خود تعین موجود به نفس وجود است. و در هر جا که وجود پا را مى‏گذارد موجودیت را هم با خودش مى‏آورد بلکه لازم از این مطلب این است که‏ (ان الوجود متقدم بنفسه على نفس کونه موجودا) وجود تقدم به نفسه دارد بر موجودیت خودش. یعنى اگر موجودى بخواهد باشد تقدم وجودى در اینجا لازم است. آنوقت اسم این موجود را مى‏گذاریم ماهیته موجوده. چون همان وجود وقتى که تبدل پیدا مى کند و متشخص مى‏شود ما آن را موجود مى‏گوئیم پس این‏ (و لا محذور فیه) هم در اینجا ندارد.

(فقد ظهر) روشن مى‏شود (ان ما هو غیر الوجود) هر چیزى که غیر از وجود است مثل ماهیت‏ (إنما یکون موجودا بالوجود و الوجود موجود بنفسه) (کما أن الزمانى هم به تنهائى هست یتقدم و یتاخر بحسب الزمان)، زمانیات تقدم و تاخراشان به حسب زمان است. چون ملاک در تقدم و تاخر، زمان است‏ (والزمان کذلک) بنفسه و کما أن الأجسام یختلف بالماده کذلک بنفسها) زمان تقدم و تاخر دارد به نفسه و اجسام اختلاف دارند به ماده و ماده اختلاف دارد به نفسه. اجسام با همدیگر مختلفند. اختلافشان بواسطه مواد است اما خود این مواد اختلافشان، اختلاف ذاتى است.

(* وکما ان الاشیاء) اشیاء (یظهر بین یدى الحس بالنور و النور بنفسه لا بنور آخر، هذا ما قرره بعض الحکماء و فیه تأمل) در حس به واسطه نور ظاهر مى‏شوند و نور به نفسه ظاهر مى‏شود نه به نور دیگر. و تاملش این است که در ماده و مادیات و زمان و امثال ذلک این اختلاف، اختلاف حقیقى است و هر دو مُتحصّل هستند اما در مورد ماهیت و وجود ماهیتى اصلًا نیست تا اینکه بگوئید که ماهیت و وجود با همدیگر اختلاف به نفسه دارند چیزى غیراز وجود نیست. اما در زمانیات دو امر متفاوت هستند. زمان دو امر متفاوت است، اجسام مختلفند، ماده اجسام هم باهم دیگر اختلافشان، اختلاف بیّن است. این یک ماده متحصل است آن هم یک ماده متحصل. اما در مورد وجود و ماهیت اختلاف بین این دو اصلًا وجود خارجى ندارد.[۳]

[۱] – سؤال: حتى در جزئى و کلى در …

جواب: جزئى که قابل صدق بر کثیرى نیست به عبارت اخرى مفهومى است که حکایت از یک موجود خارجى مى کند. این معنا معناى جزئى است.

سؤال: یعنى آن مفهومى که داراى مصداقى خارجى است.

جواب: جزئى داراى مصداق خارجى است و قابل صدق بر کثیرى نیست.

اما کلّى اینطور نیست. اما خود جزئى« به ما هُوَ جزئى» صرف نظر از مفهومش، مثل مفهوم زید ولى قبل از وجودش و قبل از تعینّش، بر بى نهایت صادق است. دلیلش این است که اگر به شما بگویند زید در این اطاق است و شما زید را نمى‏شناسید، از در که وارد مى‏شوید به تک تک افراد مى‏گویید شما زید هستید. اینکه به همه مى‏گوئید شما زید هستید دلالت بر این مى‏کند که این مفهوم قابل صدق بر کثیرین مى باشد. گرچه موجودیت آن موجودیت واحد است.

پس آنچه که این مفهوم را از ابهام وکلى در مى‏آورد نفس تشخص خارجى اوست. اگر مشخص شد زید که آقاى کذا هست، این دیگر قابل صدق بر بقیه نخواهد بود. بنابراین به قول صاحب؟؟؟ این دوئیت بین ماهیت و وجود اقتضا مى‏کند که ما سنخیت بین علت و معلول را لحاظ کنیم.

[۲] – ص ۱۲۰٫

[۳] – سؤال: بالاخره فرق بین کلیتى که از مفاهیم کلى عارض مى‏شود فرمودید که کلیت فقط بروز بر مفاهیم است. من مى‏خواهم ببینم بالاخره وقتى به یک اطاقى وارد مى‏شویم و چند نفر هستند به هر کدامشان بگوئیم انسان مى‏گویند بله من انسانم. وقتى اگر بگوئیم زید ممکن است از باب امکان به یکى از آنها صادق باشد و در مورد انسان بالامکان نیست بالضروره است.

جواب: شما این را در اینجا حاکى قرار دادید. یعنى زید را در اینجا به عنوان حاکى واحد على البدل مى‏دانید.

سؤال: البته کلیت ندارد ولى ابهام دارد.

جواب: کلیت دارد دیگر. یعنى قابل صدق است بر همه افراد لا على البدل. مثل کلى در فرد مردد. فرد مردد همین است.؟؟؟؟ به رجل یک رجل مردد بین همه مرد هاى کره زمین. الان هم زید هم همین است. همه مرد هاى کره زمین را جمع کنند ب‏گویند زید انجا پیدا کن شما چه مى‏کنید؟ اول مى‏روید سراغ ایشان. آقا شما زیدید؟ مى‏گوید: نه. اینکه الان شما در تخیلتان قابل صدق بر همه افراد مى‏دانید این مى‏شود کلى.؟؟؟ على البدلیه. کلیت همین است دیگر. یک وقت کلیت به عنوان شمول است. شمول افرادى و عام است. یک وقت کلیت به عنوان على البدل است. لذا در یقین تخییرى بله.

سؤال: پس آن على البدل هم نیست. چون رجل على البدل هست. بالاخره على البدل هست یقیناً یعنى هر موقع یخه هر مردمى را بگیریم مى‏شود مرد اما وقتى بگویند زید را بیاورید من هر شخصى را بیاورم زید نیست. یک نفر زید است در خارج.

جواب: در ذهنتان این قابل صدق بر کثیرین هست یا نه؟ در ذهن نه در خارج.

سؤال: یعنى به امکان قابل صدق است اما در رجل بالامکان نیست بالضرورت است.

جواب: صحبت در این است وقتى که یک زید، زید مشخص خارجى؟؟؟؟ دیگر این قابل صدق بر کثیرى نیست ولى هنوز تشخص خارجى حاصل نشده وقتى به شما مى‏گویند زید را از میان جمعیت پیدا کن ذهن شما به تمام افراد این جمعیت مى‏رود نه اینکه همه افراد جمعیت مى‏گوید زید است. مى‏گوید یک نفر از میان اینها زید است این مى‏شود کلى، یعنى این زید قابل صدق بر این است اگر قابل صدق بر این بود بر این نیست اگر قابل صدق بر سوى بود قابل صدق بر دو تاى اولى نیست.

سؤال: منه رجل.

جواب: عیب ندارد. ما هزار جور نکره داریم. این یکى است این هم یکیش است آن عام شمولى است این بدل تخییرى است لذا در بحث واجب نخیرى و تعینى که مى‏گویند نحوه اقتضاء اقتضاى شمول است اقتضاى فرد على البدل است غیر. آیا داخل در موضوع له است تقید است قید خارجى است این بحثها را که درآنجا شده ناظر بر همین مسله است. که عام، عمومیتش عمومیت دارد تنها یک؟؟؟، عام شمولى است همه را شامل مى‏شود یک وقت عام، عام بدلى است یکى از آنها را باصطلاح شامل مى‏شود.

این که مى‏گویند جزئى قابل صدق بر کثیرى نیست عبارتست از مقام حکایت است یعنى وقتى ما مى‏گوئیم زید و فرد خارج را هم مى‏دانیم چیست؟ این زید ما که حکایت خارج مى‏کنه این قابل صدق بر کثیرى نیست این فقط در موردش مشخص است اما نه زید بدون حکایت. زیدى که انسان مى‏گوید ان شاء الله من اسم یکى از این افراد را زید مى‏گذارم اسم یکى از افراد دنیا را، همه مى‏گویند ما ممکن است مثل اینکه شاهین پرواز مى‏کرد مى‏گفت سر هر کس بنشیند پادشاه است. پادشاه شدن شانسى است دیگر. این پرواز مى‏کرد صبح مردم را جمع مى‏کردند این حرکت مى‏کرد مى‏آمد بالا سر یکى مى‏نشست. مى‏شود کلى واحد على البدل. کلى طبیعى که واحد على البدل است. با اینکه سلطان در اینجا فرد خارج بیشتر نیست همه مردم پادشاه نیستند یک نفر است. تنها آن یک نفر چون مشخص نشده، مى‏شود کلى اما همینکه مشخص شد هذا سلطان. این دیگه مى‏شود جزئى. و قابل صدق برکثیرى نیست.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن