جلسه ۸۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۸۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

 

درس ۸۰

بسم الله الرحمن الرحیم‏

حقیقتِ ربطى اشیاء و در واقع ربطِ اشیاء- که حقیقت آنها است- با جاعل و با علتِ فاعلى‏


مطلبى را که مرحوم آخوند در اینجا مى‏خواهند بفرمایند یک مطلب بسیار دقیقى است. و آن مطلب: حقیقتِ ربطى اشیاء و در واقع ربطِ اشیاء که حقیقت آنها است، با جاعل و با علتِ فاعلى‏

ماهیت من حیث هى، این ماهیت به نعتى از نعوت متصف نمى‏شود، بلکه ماهیت فى حد نفسه عبارت است از همان تعینِ وجود، تعین فیضِ مقدس در مظاهر مختلفه، پس بنابراین اگر بخواهیم دقت بیشترى در مسأله ماهیت بکنیم، مى‏بینیم که ماهیت به طور کلى تحقق خارجى ندارد، چون آنچه که در خارج محقّق هست موصوف براى اوصاف واقع مى‏شود و چون ماهیت شأن أولىِ آن اقتضا بالنسبه به عدم و وجود است و آنچه که در خارج وجود دارد، عبارت است از ظهوراتِ همان فیض مقدّس که عبارت است از حقیقت وجود، حقیقت وجودى که در عالم نشر، تحقق خارجى پیدا مى‏کند و در عالم لَف از او تعبیر به فیض اقدس مى‏کند و آن مقام را، مقامِ اجمال هم مى‏گویند ولى در عالم نَشر از این حقیقت وجودى تعبیر به فیضِ مقدس مى‏کند و وجود را وجودى که منتشر شده است و به صُوَر مختلف در آمده، آن وجود را حقیقتِ اشیاء و جنبه ربطى اشیاء مى‏داند.

ما وقتى که نگاه به یک شیئ مى‏کنیم در وهله اول وجود شیى‏ء به نظر ما

مى‏آید، بعد ماهیت شیئ و این یک مطلبى است که ما را به مسأله اصالت وجود مى‏رساند، یعنى با یک مثال بسیار ساده و راحت روشن مى‏شود: یک وقت شما وارد اتاق مى‏شوید، اتاق تاریک است وقتى که مى‏آیید در این اتاق همین که حرکت مى‏کنید، یک دفعه پایتان به یک شیئى برخورد مى‏کند، این برخورد در وهله اول چه چیزى را در ذهن شما خطور مى‏دهد؟ از این تصادمِ رِجل با موجودى که در این جا هست در وهله اول و در مرتبه اول چه صورت ذهنیه‏اى براى شما پیدا مى‏شود؟ موجودیت شیى‏ء براى شما پیدا مى‏شود، اما آیا از ماهیتش خبر دارید این که در وسط اتاق هست چیست خبر ندارید. پس ببینید گرچه در خارج به طور کلى عوام و مردم در وهله اول ماهیت در نظرشان مى‏آید اصلًا به وجود توجهى نمى‏کنند گرچه همان ماهیت هم به واسطه وجود در نظر مى‏آید،

و نکته‏اى در اینجا هست؛ وقتى به یک شیئى یا به اشیاء نگاه مى‏کنند، اختلافِ اشیاء در نظر مى‏آید اما اینکه ماوراى این شیئ یک حقیقتِ مجرده‏اى وجود دارد و آن حقیقتِ مجرده موجب تحقق این ماهیت در خارج شده دیگر مردم به این توجه نمى‏کنند یعنى فکر عوام و تصور عوام یا خود ما هم همینطور، حالا چرا ما گناه را به گردن عوام بیاندازیم در وهله اول به وجود نمى‏رسد بلکه به ماهیات اشیاء مى‏رسد، منتهى ماهیات را موجوده مى‏بیند، یعنى از التفاتِ نظر به ماهیات موجودیت ماهیات هم در نظر مى‏آید چون وقتى که به زید نگاه مى‏کند مى‏بیند زید در جنب عمرو نشسته است، این جلوس زید در جنب عمرو این چیست؟ این جلوس براى این است که زید وجود دارد وجود دارد که اختلاف دارد. وجود دارد که متمایز است.

پس علت براى تمایز چیست؟ علت، وجود اوست، بناءً علیهذا این تصورِ ماهیّت که ابتدائاً هست، این تصور براى همه افراد هست اگر مثال دیگرى بزنیم با آن مثال متوجه مى‏شویم که این ادراک ماهیت که افراد در وهله اول آن ماهیت را مى‏بینند همین ادراکِ ماهیت متأخر از وجود است این مثال، مثال خوبى است یعنى خود فرد، شاعر به این ادراک خودش نیست، اینکه دارد ادراک ماهیت مى‏کند در

واقع در قبال ماهیت و در ضمن ماهیت انسان ادارک وجود مى‏کند و خودش شاعر به این مطلب نیست. براى تشخص ماهیات و براى ترتب انواع و براى ترتب و تقدم اجناس بر فصول، مى‏زنند؛ مى‏گویند: فرض کنید وقتى یک شخص، شبحى را که دور باشد، در وقتى مسافت بعید باشد یا چشم راعى ضعیف باشد، در وهله اول آنچه را که مشاهده مى‏کند جسمیّت آن شبح است که مشاهده مى‏کند، یعنى اگر سؤال بکنند از یک شخص هَذَا الشَبَح مَا هُو؟ مى‏گوید هَذَا الشَبَح جِسمٌ. حداقل در جسمیتش شک نداریم، یک مقدارى که فاصله کم بشود یا ما به طرف او حرکت کنیم یا او نزدیک بیاید، یک مرتبه متوجه مى‏شویم که این جسم دارد حرکت مى‏کند، مى‏گوئیم جسمٌ حیوانٌ، این حیوان است، منتهى ما هنوز در خصوص حیوانیتش شک داریم چه نوع از انواع حیوان است؟ آیا پرنده است که پر بزند؟ یا اینکه یمشِى عَلَى رِجلَیهِ هست به چه کیفیت است؟ هنوز در مرحله جنس متوقف شدیم، فصل ممیز براى این جنس هنوز نتوانستیم پیدا کنیم بعد وقتى که این شبح مى‏آید نزدیک مى‏رسد انسان متوجه مى‏شود که این شبح باید انسان باشد، مى‏گوییم که هذا الشبح جسمٌ، حیوانٌ و ناطقٌ، ناطق بودن براى انسان آشکار مى‏شود، ولى باز هنوز من باب مثال در صنفِ این انسان شک داریم که آیا مذکر یا مؤنث است، پس باید خیلى این ارتباط، نزدیک بشود تا تمیز بین انثیّت و ذکوریّت پیدا بشود، پس مى‏بینید هر مرتبه‏اى که طى شد یکى از مجهولات انسان به علم متبدّل شد در وهله اول جهلِ صِرف، نسبت به همه اشیاء است اما وقتى که انسان رؤیت کرد یک مقدارى از جهلش مرتفع مى‏شود و انسان مى‏داند که این جسم است اگر باز نزدیک شد یک مقدار دیگر جهلش مرتفع مى‏شود انسان مى‏فهمد حیوان است، یک مقدارى که نزدیک شد انسان مى‏فهمد که انسان است و یک مقدار که نزدیک شد مى‏فهمد زن است یا مرد است، جوان است یا پیر است، سیاه است یا سفید است، اصناف مختلفه به واسطه قرب، رفع جهالت از آنها مى‏شود و این موجب علم است، خوب این مطلب را در باب ماهیات مى‏گویند که از طریق اقتراب اجناس و فصول رفع جهالت نسبت به جهات مختلف یک شئ تحقق پیدا مى‏کند.

حالا همین مطلب را ما در باره وجود مى‏گوییم فرض کنید اگر یک شخصى وارد یک اتاقى بشود اتاق تاریک است، مُظلِمِ مُظلِم، بعد در این موقع پاى او مى‏خورد به یک شیئى که در وسط اتاق است یک مرتبه اولین خطورى که در ذهن او به وجود مى‏آید، خطور وجود است اینکه وُجُودُ شَئٍ فِى هَذَا الاطاق، یعنى ادراک مى‏کند یک شیئى هست؛ هستى یک شیئ در نظر او مى آید، اما نمى‏داند این چیست؟ دست مى‏زند، مى‏بیند حرکت مى‏کند به ماهیت او از اینجا پى مى‏برد که این باید حیوان باشد، یعنى از وجود شئ، سراغ ماهیت آن شئ مى‏آید، چون وجود داراى تعریف که نیست وجود که داراى حد نیست، وجود داراى حدود ماهوى نیست، تا اینکه وجود براى انسان مقول به جهل باشد و یا …. مقول به تشکیک ذهنى باشد،

اگر انسان بداند یک شیئى هست، آیا در تحقق این وجود در ذهن نیاز به تعریف دارد، یعنى همانطورى که براى تعریف ماهیات نیاز به تعریف و حد و رسم داریم آیا براى وجود هم نیاز به حد داریم؟ نه! به محض اینکه من چشمم را مى‏بندم دستم را به این کتاب مى‏گذارم اولین مسأله‏اى که به ذهن من مى‏رسد وجودِ شى‏ء است، دیده‏اید افرادى که أعمى هستند وقتى حرکت مى‏کنند یک عصا دستشان مى‏گیرند و به وسیله عصا راه را و مسیر را از موانع تشخیص مى‏دهند براى أعمى فرق نمى‏کند که در قبال او أعمى از ماهیت مانع هیچوقت جستجو نمى‏کند از وجود مانع همیشه جستجو مى‏کند، یعنى با این عصا مى‏رود جلو یک دفعه عصایش مى‏خورد به سیاره‏اى که در کنار شارع پارک شده و قرار داده شده، همینکه مى‏خورد یک دفعه این أعمى منحرف مى‏شود مى‏بیند یک مانعى هست بعد مى‏رود جلو یک مرتبه عصایش مى‏خورد به یک ستون چراغ برقى که در جلویش است، فوراً بر مى‏گردد، مى‏رود جلو یک دفعه عصایش مى‏خورد به یک شخصى به یک فردى که در کنار ایستاده، داد مثلًا آب نبات مى‏فروشد أعمى دوباره عصایش را کنار مى‏زند. آنچه که براى اعماء مطرح است وجود مانع است، نه ماهیت مانع، ماهیت مانع براى اعماء وجود ندارد همین حرف را در مورد وجود مى‏زنیم، وقتى که انسان متوجه وجود یک شیئى شد، دیگر در وجودِ او جهالت ندارد بله جهالت در تعینِ وجود

براى آن وجود هست که این تعیّن چه تعینى هست.

دلیل «انسان معلّق» بوعلى‏


یک بیانى بوعلى در الهیات شفا دارد وقتى که بحث تجرد نفس را در آنجا مطرح مى‏کند یک دلیلى مى‏آورد، اتفاقاً دلیلش هم بد نیست گرچه دلیل، دلیلِ فرضى و دلیلِ ذهنى است اما فرضش آسان است و انسان مى‏تواند این فرض را بکند. مى‏گوید: اگر فرض کنید یک فضایى داشته باشید و در آن فضا انسانى معلق باشد به نحوى که آن فضا داراى کیفیت دما و حرارت است که دقیقاً آن حرارت با حرارت بدن تطبیق مى‏کند و انسان هیچ گونه گرما و سرمایى و برودت و حرارتى را متوجه نمى‏شود و احساس نمى‏کند، و این انسان دست ندارد وقتى دست ندارد، با این دستش به کجاش بزند به سرش بزند، به پایش بزند، دست ندارد و پا هم ندارد، در آنجا هیچ گونه احساسى نسبت به بدن خود ندارد دستش و سرش به جایى ارتباط

ندارد، در آن وقت این انسان چه احساسى دارد؟ آیا در آن موقع احساس هستى مى‏کند یا نمى‏کند؟ احساس وجود از چه امرى منبعث مى‏شود؟ آیا به واسطه ادارک جسم این احساس در او هست؟ مثل بعضى از اوقات فر که انسان اصلًا متوجه خودش نیست، وقتى که انسان ذهنش یک جایى دیگر باشد در آن موقع ذهن متوجه بدن نیست و اصلًا از بدن غافل است، یک دفعه دستش روى چراغ است و همینطور دارد مى‏سوزد و اصلًا متوجه نیست‏

برگشت تجرد نفس، به حضور خود نفس است‏


پس نفس مجرد است چون اگر نفس مجرد نباشد، باید بواسطه اتصال به ماده و اتصال به جسم این معلوم براى انسان پیدا بشود، علم براى انسان پیدا بشود. و انسان که با ماده که تماس ندارد، چون دست ندارد پا ندارد تا معلوم براى او پیدا شود.

پس بنابراین مسأله تجرد نفس، فقط برگشتش به حضور خود نفس است. ولى چون نفس خود را پیش قوه دراکه حاضر مى‏بیند، یعنى خود نفس خود را شامل مى‏بیند لذا در اینجا علم پیدا مى‏کند.

در مسأله وجود هم همین طور است. وقتى که انسان وارد در یکجا مى‏شود، اولین مسأله‏اى که به او برخورد مى‏کند وجود است. لذا به فرمایش مرحوم آخوند مى‏فرمایند: گرچه وجود از ماهیت متأخر است و در خارج عارض بر این ماهیت مى‏شود اما ذهنِ انسان تصور ماهیت را مى‏کند، صَرف نظر از وجود و عدم، اما و اگر حقیقتاً نگاه بکنیم وجود مقدم بر خود ماهیت است حتى در خود ذهن. یعنى این وجود ذهن است که مى‏آید این ماهیت را در وهله اول تحقق به او مى‏دهد. ذهن انسان مى‏تواند در وهله اول تصور خود وجود را کند، بعد آن وقت دست به او مى‏زند، مى‏بیند این حرکت مى‏کند، مى‏گوید: هذا حیوانٌ.

مثلًا دست به سر و کله‏اش مى‏زند مى‏گوید: این مو دارد. پس هذِهِ مؤنثٌ، این موجود موىِ طویل دارد شعر طویل دارد مى‏گوید هذه مؤنثٌ، بعد شک مى‏کند، خوب هذِهِ مؤنثٌ، هل یجوز أو لا یجوز؟ مى‏رود چراغ را روشن مى‏کند مى‏بیند اى‏

بابا اهل بیت خودش است و مشکلى ندارد.

بله این مسأله، مطلبى است که مربوط به تقدم وجود و لو ذهناً بر ماهیت، در مقام تحقق خارجى است.

یک بحثى را ایشان در اینجا مى‏کنند که این بحث مربوط به ماهیات مى‏شود و آن اینکه در باب برهان و در باب حّد، برهان از لمیّت شى‏ء است و حد از ماهیت شیئ است. به عبارت دیگر همیشه در حّد، سؤال از ماهویّت است و در برهان که لمیّت قضیه است سؤال از علت غایى یا علت فاعلى است.

مطلب مرحوم حاجى که مى‏فرمایند:

أُسُّ المطالب ثلاثه عُلِم‏   مطلب ما، مطلب هل مطلب لم‏
 


و بعد مى‏فرماید: و فى کثیرٍ کان ما هو لِمَ هو- کما یکون ما هو هل هو، طرحوا در بسیارى از مواقع سؤال از ما هو که ماهویّت شى‏ء است همان سؤال از لمیّت شیى‏ء است. مثل اینکه وقتى درباره نفس سؤال مى‏شود که النفس ما هو؟ و جوابى که داده مى‏شود: النفس هو صوره مجرده یقبل الإستکمال بواسط الامور التجردیه و یا النفس صوره حقیفه مجرده یقبل الاستکمال بواسطه التعلّم و التربیته و غیر ذلک. ما الآن در اینجا با این که سؤال از ما هو کردیم اما از علت غایى براى نفس هم سؤال کردیم، که نفس علتِ غائیش چیست؟

استکمال و به حقیقت تجردیه رسیدن است این سؤال از لِمَ، یا اینکه سؤال از

لمیّیت فاعلى مى باشد، در مورد ماهیت سؤالش هم در واقع از لمیّیت حقیقت شى‏ء است‏

و بحث دیگرى که هست آن هم این است که حدّ وسط در برهان عبارت است از همان حّد وسطِ برهان، که همان حدّ براى ماهیت شى‏ء هم هست که آن حدّ وسط در ماهیت عبارت از صورت است و آن حدّ وسط براى برهانى است که بر وجود أشیاء در عالم خارج اقامه مى‏شود. حالا یک نکته در اینجا هست که ماهیت به چه چیزى گفته مى‏شود؟ و با چه چیزى از اینها سؤال مى‏شود.

ماهیت عبارت است از سؤال از حقیقته الشى‏ء که حقیقت در اینجا به معناى واقعیت و شى‏ء در خارج نیست که به معناى موجودیّت باشد به معناى ذاتى الشِى‏ء است، به عبارت دیگر حقیقتُ الشِى‏ء در اصطلاح به معناى همان صوره الشى‏ء است نه اینکه به معناى واقعیت شى‏ء باشد، در جاهاى مختلف اصطلاحات مختلفى هست. در اینجا با ماىِ حقیقیه سؤال مى‏کنیم که ماى حقیقیه، براى تبیین حقیقت شى‏ء مى‏آید فرض کنید، مى‏گوئیم الماء ما هو؟ الانسان ما هو، مى‏گوئیم حیوانٌ ناطقٌ.

یک مطلبى را بر طبق قاعده و نظم منطقیین مى‏فرمایند که: أُسُّ المطالب ثلاثه الِعُلم- مطلب ما، مطلب حدّ، مطلب لم‏

ما همانطورى که مرحوم حاجى مى‏فرماید ما سه مطلب داریم که این سه مطلب مطلوب ماست و از آن سه مطلب طلب و سؤال مى‏کنیم و براى رفع جهل از او پرسش مى‏کنیم. سه مسأله، مسأله اصلى ما است یکى: مطلبُ مَا است، که از ماهیت شیئ سؤال مى‏کنیم؛ لمیّت شیئ یکى مطلب هل است که از وجود شیئ سؤال مى‏کنیم و یکى مطلب لِمَ که از لمیتّش سؤال مى‏کنیم، از علت شیئ سؤال مى‏کنیم، لِمَ یعنى لماذا.

هر کدام از این دو به دو قسم تقسیم مى‏شوند البته ما مطالب دیگرى هم داریم که اینها فروعات هستند و به این دو قسم بر مى‏گردند. فرضاً از عوارضش، از مکانش، از زمانش، از مقدارش، از کَمّش، از کیفش، که اینها مطالبى هستند که ما مى‏توانیم به واسطه هل از اینها هم سؤال بکنیم البته یک مطلبى که در اینجا هست این‏

است که، هل به جاى اینها مى‏نشیند یعنى هم هَل براى هَلِ بسیطه مى‏آید هم براى هل مرکبه مى‏آید و هم براى هل زمانیه مى‏آید هل هو فى هذا الزمان لذا منطقیون آنها را متفرع بر این سه مطلب قرار دارند و اصل و اساس را این سه تا قرار دادند که در اینجا یک اشکالى هست و آن که همزه استفهام هم به جاى هَل مى‏آید و همزه فقط براى صِرف هل، هل بسیطه نیست، هم همزه استفهام براى استفهام بسیط مى‏آید که صِرِف حملِ وجود بر آن ماهیت باشد و هم براى استفهام مرکب مى‏آید که هلیّت مرکبه باشد و هم براى سایر موارد همزه استفهام همزه مى‏آید. این یک اشکالى بود که در جوهر النضید هم مى‏باشد

هر کدام از اینها دو قسم هستند یعنى ما، ماى شارحه داریم، ماى حقیقه داریم، هل، هل بسیطه داریم، هل مرکبه داریم. لم، یا لَمِ فاعلى داریم یا لَمِ غایى داریم.

ماى شارحه را شرح مى‏کنند و مى‏گویند که عبارت از شرح الاسم است. یعنى اگر کسى داراى جهل مطلق باشد نسبت به یک شى‏ء در وهله اول سؤال مى‏کند از یک تصور ابتدائى که این تصور ابتدائى چگونه است؟ فرضاً نمى‏داند عنقا چیست؟ بعد مى‏گوید العنقاءُ ما هو؟ مى‏گوئیم العنقاء طائرٌ یطیر، همین مقدار، بعد سؤال مى‏کند آیا لَهُ ذَنَبٌ کذا، و یا رأسٌ کذا و له منقارٌ کذا و أمثال ذلک، بعد سؤال مى‏کند از وجودش، آیا این عنقا هست یا نه؟ در اینجا با هل بسیطه سؤال از وجود مى‏شود، بعد دوباره بر مى‏گردد سراغ ما و سؤال از حقیقت شى‏ء مى‏کند، که شرح بیشترى بدهید این عنقا حقیقتش چیست؟ در کجا زندگى مى‏کند؟ در چه موقعیتى هست؟ فرض کنید که بالش چقدر است؟ از چه رقم اقسام حیوانات است؟ آیا راه مى‏رود؟ آیا پر مى‏زند؟ آیا مثل شتر مرغ است یا فلان است؟ در اینجا از حقیقت شیئ سؤال مى‏کنیم که به آن ماى حقیقیه مى‏گویند و با ماى شرح الاسم در اینجا چیست تفاوت دارد. به عبارت دیگر در ماى شرح الاسم فقط معنا، معناى لغوى است یعنى این دیگر بحث، بحث حقیقت او نیست. این بحث، بحث لغوى است هر لغتى به ازاى آن هست یک معنایى دارد، در واقع داریم ترجمه مى‏کنیم، ترجمه عربى به فارسى‏

مى‏کنیم یا ترجمه فارسى به عربى مى‏کنیم این ترجمه را اسمش را ماى شارحه مى‏گذارند. الماء ما هو؟ الماء، هذا الشیئ، بعد آن سؤال مى‏کنند با ماى حقیقیه، که خصوصیاتش چیست؟ مى‏گوئیم که: الماء هو مرکبٌ من اکسیژن و ئیدروژن این را مى‏گویند ماءِ حقیقیه.

نقد قول به وجود ماى شارحه‏


مسأله اى که در اینجا به نظر مى‏رسد اصلًا ماى شارحه نداریم. یک ما بیشتر نداریم و عبارت است از همان ماى حقیقیه و در ماى شارحه اصلًا شرحى وجود ندارد وقتى که در لغت از یک شیئى سؤال بکنند یک وقتى سؤال لغت به لغت است که یا مخاطب مى‏داند در لغتِ خودش چه معنا دارد یا نمى‏داند. اگر مى‏داند که این همان ماى حقیقیه است. و اگر نمى‏داند که این مربوط به نحوه شرح متکلم است و به ماى حقیقیه و ماى شارحه مربوط نیست.

ماى حقیقیه عبارت است از این که مى‏آید و حقیقت یک شى‏ء را بیان مى‏کند مثلًا الماء ما هو؟ الماء شیئٌ له کذا و کذا، این که دو دسته کنیم، دسته اول: فقط شرحُ الاسم و دسته دوم، حقیقه الشیى‏ء، این حرف کاملا بر خلاف است؛ در همان ماى حقیقیه هم مى‏توانید چند دسته بکنید: یک وقت مى‏توانید ماى حقیقیه را در رسم آن شى‏ء به کار ببرید، یک وقت ممکن است در حدِّ آن شى‏ء به کار ببرید، یک وقت ممکن است در عوارضِ آن شى‏ء به کار ببرید، یک وقت ممکن است در ذاتیاتِ آن شى‏ء بکار ببرید. نحوه جواب، به ماى حقیقیه و به ماى شارحه مربوط نیست. متکلم در مقام جواب به واسطه ما باید کاملًا شرح او را بدهد حالا بگوئیم آن شخص که سؤال کرده اول منظورش شرح الاسم است، بعد آمده سراغ وجود که آیا وجود دارد؟ بعد دوباره برویم سراغ ماى حقیقیه و از حقیقتش سؤال بکنیم؟ هیچ سائلى یک هم چنین سؤالى نمى‏کند، سائل وقتى که سؤال مى‏کند در وهله اول یک اسمى به گوشش خورده یک اسمى به ذهنش خورده این اسمى که به ذهنش خورده، از حقیقتش سؤال مى‏کند که واقعاً حقیقتش این اسم چیست؟ اصلًا به وجود کارى ندارد، واقعاً مى‏خواهد برایش را برایش شما شرح‏

بدهید. مى‏گوید عنقا ما هو؟ مى‏گوئید: العنقاءُ طائرٌ، مى‏گوید من که طائر بودن او را مى‏دانم جواب من را شما ندادید و شما هنوز رفع جهالت من را نکردید؛ این جواب دادن به طائرٌ چه نوع شرح اسم است، مثلًا کبیر مى‏گوئید؛ خوب کرکس هم کبیر است. فرض کنید مى‏گوئید که باز هم کبیر است، سقر هم کبیر است. فرض کنید نعامه هم طائر کبیرى هست. سائل مى‏گوید باز مى‏گوید جواب مرا ندادید. مى‏گوئید: طائر له ذَنَبٌ کذا، له منقارٌ کذا، له رأسٌ کذا، له رجلٌ کذا که این همان ماى حقیقیه است، این که پس دیگر ماى شارحه در نشد. پس اگر سائل را در وهله اول قانع کردید بواسطه این جوابتان این همان ما ماى حقیقیه است. اگر قانع نکردید چه چه اسمش را ماى حقیقیه بگذار یا ماى شارحه بگذا چه فرقى مى‏کند در خود ماى حقیقیه را باید بگویم دو قسم داریم: یک ماى شرح الماى حقیقیه به معناى رسمیه داریم و یک ماى حقیقیه به معناى حّدیّه داریم، که فقط جنس و فصل در آنجا هست. پس بنابراین ما اصلًا ماى شارحه نداریم.

بله، اگر متکلم در جواب شرح اجمالى بدهد این را مى‏گویند شرح الاسم. این دیگر ما یک قسم است و سائل از حقیقت شى‏ء سؤال مى‏کند، چون همیشه سائل از حقیقتِ شى‏ء سؤال مى‏کند، حالا متکلم امساک مى‏کند و جواب نمى‏دهد این دیگر به ماى شارحه و به ماى حقیقیه ربطى ندارد. این به امساک متکلم از جواب دادن مربوط است چطور این که در مورد ماى حقیقیه هم ممکن است متکلم امساک کند و حدّ را نیاورد یا حدّ را بیاورد، جنس را بیاورد یا با یک ذاتى بیاورد یا فصل را با یک ذاتى بیاورد. در هر صورت جنس و فصل را توأماً در طلب ماى حقیقیه نیاورد، آن دیگر مربوط به مواضع است.

پس بنابراین این که آمدند مطالب را به ماى حقیقیه و ماى شارحه قسمت کرده اند اى این مسأله محملِ تأمل است و ما یک ما بیشتر نداریم وآن عبارت از ماى حقیقیه است.

بازگشت هل مرکبه به دو هل بسیطه است‏


اما هل چرا دو تا داریم؟ یکى هلِ مرکبه و یکى هلِ بسیطه که داریم‏

که باز برگشت آن هم به دو هل بسیطه است چون یک وقت مى‏گوئیم هل زیدٌ موجودٌ؟ یک وقت مى‏گوئیم هل زیدٌ فاضلٌ؟ این هل زیدٌ فاضلٌ به دو قضیه منقسم مى‏شود. یکى زیدٌ موجودٌ، و یکى هم زیدٌ الموجود فاضلٌ به دو قضیه منقسم مى‏شود و این به اصطلاح یک مطلب است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن