جلسه ۱۲۳ درس فلسفه، کتاب اسفار
۱۲۳
بسم الله الرحمن الرحیم
وللأصل المذکور حجتان …
وللأصل المذکور حجتان احداهما ما تجشمنا با قامتها و هو أن الواجب تعالى لو کان له بالقیاس إلى صفحه کمالیه جهه إمکانیه بحسب ذاته بذاته للزم الترکیب فى ذاته و هو مما تسطلع على استحالته فى الفصال التالى لهذا الفصل و ثانیتهما أن ذاته لو لم تکن کافیه فیما له من صفاته حاصلًا له تعالى من غیره فیکون حضور ذلک الغیر و وجوده عله لوجود تلک الصفه فیه تعالى و غیبه و عدمه عله لعدمها
دو دلیل مرحوم آخوند
دو دلیل مرحوم آخوند براى اینکه واجب متعال من جمیع جهات وجوب ذاتى دارد براى او و این وجوب ذاتى طارد هر صفت کمالیهاى است که در او به عنوان امکان باشد و خداوند متعال به واسطه غیر طبعاً واجد این صفت کمالیه خواهد شد. چون هر چیزى که و هرصفتىکه براى یک ذات وجوب ذاتى نداشته باشد پس بنابراین این صفت براى او بالامکان خواهد بود و اتصاف این ذات به این صفت محتاج به غیرخواهد بود. زوجیت براى اربعه، این صفت، صفت ذاتى است، حمل زوجیت براربعه به نفستقرراربعه فقط نیاز دارد، لابوجوده الخارجیه و در هر جاى که اربعهاى باشد در آنجا زوجیت هست و احتیاج ندارد اربعه براى زوجیت به افاضهغیراز جانب او براى اربعه، دلیلى را که مرحوم آخوند بر این جهت ذکر فرمودند: یکى این است که: اگر صفات کمالیه حق، بالامکان براى حق ثابت باشد، نه بالضروره و الوجوب لازمهاش این است که در ذات پرودگار ترکیب لازم بیاید و شرح این مسأله را به فصل بعد موکول مىکند. مجمل کلام این است که، نفس تصور صفت کمالیه براى حق با وجوب ذاتى حق منافات دارد وقتى که ما وجود را
ذاتى براى حق مىدانیم و حمل وجود را بر حق این حمل را بالضروره مىدانیم در نتیجه خود وجود از آنجایىکه هیچ شائبهاى از شوائب او خارج از آن محدوده وجود نیست و تمام اوصاف وجود، آثار وجود هستند که متولد از وجودند اگر فرض بشود که صفتى زائد بر این وجود بالامکان حمل بر واجب الوجود مىشود پس بنابراین ما براى وجود توانستیم ثانىفرض کنیم و فرضثانى براى وجود علاوه بر اینکه با نفس حقیقت وجود معارض است، موجب سلب صفت وجوب است از وجود براى واجب الوجود و وقتى که صفت وجوب را از واجب الوجود سلب کردیم به جاى او امکان ذاتى بر واجب الوجود حمل خواهد شد و امکان ذاتى استدعاى ماهیت مىکند و ماهیت در او ترکیب لازم مىآید این اجمال بیانى است که ایشان در فصل بعد مىآیند راجع به این مطلب صحبت مىکنند، به عبارت دیگر نفس تصور وجود نیازى به این استدلال و به این دلیل ندارد وقتى که شما وجود را یک معناى جامع گرفتید و آن واجب الوجود را این وجود را براى واجب الوجود ضرورت دانستید تمام حقیقت الوجود به بساطته و به اطلاقه و شوائب وجود به نزولِهِ و به تعینه تمام این شوائب وجود و آثار وجود این جداى از دایره حقیقت وجود که نیست همین قدر که شما خود وجود را تمام گرفتید و مطلق و لا حد گرفتید اگر آن اوصاف کمالیه خارج از حقیقت وجود باشد که صفت به عنوان یک امر وجودیست و شما ثانى براى وجود فرض کردید و هو محال. اگر آن صفت کمالیه داخل در آن حقیقت وجود است شما همه این وجود را مختصبه ذات حق دانستید پس بنابراین چیزى از این دایره وجود بیرون نیست تا این صفت کمالیه موجب حالت انتظار بشود براى واجب الوجود به این بیان اصلًا ما مطلب را به نحو دیگرى بر مىگردانیم ما مىگوییم، گیرم بر اینکه وجود براى واجب الوجود ذاتى نباشد و ضرورت نداشته باشد، ضرورت یک امرى است خارج از این مسأله، گرچه ضرورت و ذاتى بودن وجود براى واجب الوجود این یک امر ذاتى است و این
بالذات است و به ذاته و لذاته هست و ضرورت دارد ولى در اینجا از ناحیه ضرورت وجود براى واجب الوجود بحث نمىکنیم در اینجا از این ناحیه بحث مى کنیم که هر چه از دائره وجود بیرون است بر او عدم حاکم است و اوصاف وجود از آنجایى که خارج از دائره وجود نیست پس بنابراین از این نقطه نظر، وجود، حالت انتظارى نسبت به اوصافى که داخل در اوست و همان هم شائبهاى از وجود است نخواهد داشت حالا صحبت در این مىکنیم که این وجود به چه ذاتى منتسب است؟ آیا این وجود به واجب الوجود منتسب است؟ یا اینکه این وجود به ماهیات دیگر منتسب است؟ این یک بحث دیگر است پس در اینجا نکته روى این جهت مىرود که اوصاف وجود، خیال نکنیم اینها جداى از وجود هستند، مثل اینکه زید را تصور کنید که داراى یک ماده و صورت است اما اوصافى که پیدا مىکند خارج از حقیقت زید است، این هم همین طور، اوصاف کمالیه وجود خارج از حقیقت وجود هستند، وجود را به معناى یک سرمایه و یک اصل محفوظه شما فرض کنید و بعد اوصاف خارجى را جداى از این ذات بدانیدنهاینطور نیست وصف خودش یک امر وجودى است وقتى که مىگوییم اتصاف زید به این وصف یعنى یک امر وجودى الآن در زید محقق شده است صرفاً یکمسأله اعتبارى و انتزاعى نیست وقتىکه میگوییم زید متصف به علم است یعنى واقعاً یک حقیقت وجودى بر حقیقت زید اضافه شده است. یا اینکه تجرد پیدا کرده حالا برهه مبنایى، بالاخره یک مسأله وجودى الان به زید اضافه شده، فقط مسأله وجودى و اتصافزید به یک حقیقت وجودى عبارت از خوردن و آشامیدن نیست که یک نان و پنیرى را انسان داخل در معدهاش بکند و این یک امر وجودى به او اضافه بشود یک سیر به وزن بدنش اضافه بشود نه، خود این اوصاف کمالیه ذات وقتى که ذات متصف به آنها مىشود یعنى حسه وجودى زائدى براى او حاصل مىشود این معنا، معناى اتصاف ذات است به اوصاف، بناء علیهذا سؤال در این است که جداى از حیطه وجود و
اطلاق وجود چه امرى وجود دارد تا اینکه این اوصاف از آن حقیقت خارج به حقیقت خارج از وجود بهرهمند بشوند و لباس وجود به خود بپوشانند هر چیزى را شما جداى از دایره وجود فرض کردید این ثانى براى وجود است و ثانى براى وجود موجب ترکب در ذات وجود و حد براى وجود است در حالتى که این به برهان ثابت است، باطل است که وجود داراى حد نیست، وجود ماهیت ندارد تا اینکه حد بردارد و این حد او موجب امکان براى او بشود وجود به ماهیت حقیقت مىبخشد وجود به ماهیت هویت مىبخشد و حقیقت وجود خارج از محدوده تعریف و حد و برهان و ماهیت است این دلیل اولى که مرحوم آخوند ذکر مى کند. دلیل دومى که در اینجا ذکر مىکنند یک دلیل بسیار روشنى است که خوب البته یک جهاتى در آن هست که الان ما مىخوانیم آن جهاتش را حالا براى روز بعد. او این است که هر چیزى که اتصاف او و اتصاف ذات به او و هر وصفى که اتصاف ذات به آن وصف جهت الزامى و جهت ضرورت نداشته باشد به ضرورت ازلیه حالا این یا به ضرورت وصفیه باشد تا مادامى که وصف است یا به ضرورت ذاتیه باشد تا مادامى که وجود است، ضرورت وجودیه، اگر اینطور نباشد این ذات در اتصاف آن وصف به خود محتاج به علت است و نیاز به علت دارد یعنى ذات اگر بخواهد وصف را به خود بگیرد و متصف به وصف بشود این نیاز به علت دارد چون بحث این است اتصاف ذات به وصف این اتصاف، اتصاف بالامکان است و ما همین مطلب را در مورد حتى اتصاف ذات به وجود هم مىگوییم اتصاف ذات به وجود اتصاف ماهیت به وجود آیا به ضرورت است أو بالامکان این بالامکان است، اگر به ضرورت باشد لازمهاش این است که تمام ماهیات به ضروره وجود براى آنها ثابت باشد و لیس کذلک پس اتصاف ذات به یک وجودى این اتصاف برگشتش به امکان است از ناحیه علت این اتصاف باید پیدا بشود اگر علت موجده باشد، این وجود براى ماهیت حمل مىشود اگر علت موجوده نباشد عدم بر این ماهیت حمل
مىشود اگر نفس تقرر ماهیت باشد اوصافى که به خود ماهیت بر مىگردد نه به ماهیت به لحاظ وجود و نه به ماهیت به لحاظ عدم بر آنها بار مىشود مانند فرض کنید که اربعه براى زوجیت، زوجیت براى اربعه، حمل زوجیت بر اربعه و اتصاف اربعه به زوجیت این نیاز ندارد به یک وجود خارجى و همین طور نیاز ندارد به عدم یک علت خارجى، سواء این که علت موجبه خارجى او که ممکن است شخص من باشد چهار بنویسم وجود داشته باشد یا اینکه وجودى نداشته باشد اصلًا اربعهاى درعالم نه وجود دارد نه به آن حقیقت وجود کتبى و نه به وجود عینى هیچ کدام در خارج وجود نداشته باشند این زوجیت براى اربعه، ثابت است. پس الان علت حمل زوجیت براى اربعه نفس تقرر ماهیت اربعه است نه علت وجودى خارجى او و نه علت عدم او.
پس بنابراین از این بیان روشن مىشود، اتصاف یک ذات به یک وصفى در صورتیکه آن وصف جهت امکانى داشته باشد براى آن ذات مانند وجود براى ماهیت، مانند علم براى انسان، مانند فرض کنید که اوصاف کمالیه براى انسان، شجاعت، حلم، علم، فکر، عقل و سایر اوصافى که حمل آن اوصاف بر انسان یا بر اشیاء دیگر بالامکان است، ممکن است باشد، ممکن است نباشد این محتاج به علت خارج از ذات آن متصف است علت خارجى باید موجب بشود که این وصف براى او بار بشود، چرا چون فرض بر این است که این ذات فى حد نفسه توان اتصاف خودش را به این وصف ندارد، مانند اربعه نیست که توان اتصاف زوجیت را براى خود دارد، مانند انسان است که توان اتصاف علم را ذاتاً براى خود نداند و الّا هر که از شکم مادرش در بیاید باید علامه دهر باشد و لیس کذلک باید زحمت بکشد و به مقدار زحمت و به مقدار همت و به مقدار مقتضیات خارجى و استعداد ذهنى و نفسى از این علوم بهره مند بشود بناءعلیهذا این علت خارجى است که موجب اتصاف ذات است به این وصف و علت خارجى، جداى از ذات متصف
خواهد بود جداى از ذات متصف، همین بیانى که در بحث روز به اصطلاح در حالت انتظار عرض شد که آن بیان البته به اصطلاح از متفرعاتش بود ولى در این بیان امروز دایرهاش، وسیعتر است در بیان گذشته عرض شد چنانچه ذات، ذات بارى تعالى حالت انتظار را داشته باشد براى اتصاف به یک وصف کمالى، از آنجایى که حالت انتظار در ماده و صورت است و در زمانیات و مکانیات است پس بنابراین ذات خداوند متعال که مجرد از هر تجسم و تجسد ماده و صورت است براى وصف کمالى خود، محتاج به زمان ومکاناست درحالتى که با حقیقیت اطلاق و با حقیقت تجرد و صرافه الوجود ناسازگار است این مسأله. بحث امروز به این مطلب برمىگردد که آن حالت انتزاع، بحث نیست که این موقوف بر زمانیات و ماده و صورت و اینها است صحبت در این است که اگر خداوند متعال بخواهد یک وصف کمالى را که خارج از ذات اوست و ضرورت ندارد براى ذات او به این وصف کمالى برسد محتاج به علت خارج از ذات خود خواهد بود، اینرا چه کارکنیم پسبنابراین واجبالوجود دیگرى در کار خواهد بود که او بتواند ذات را متصف به این وصف کمالى خارج از ذات و غیر ضروره و غیر واجبالوجود و غیر واجب بالضروره براى ذات او، قرار بدهد این اشکالى است که خوب خیلى از آقایان مطرح کردند
تطبیق متن
«مقصود من هذا أن الواجب الوجود» در این بحث صحبت در اینجا است که واجب الوجود معنا ندارد «لیس فیه جهه امکانیه» جهت امکانى در او نیست. یعنى شائبهاى از امکان در واجب الوجود واجب الوجود، واجب است من جمیع جهات، من جهت ذات و من جهت اتصافه به صفات الکمالیه، واجب الوجود است «فإن کل ما یمکن له بالامکان العام».
هر چیزى که به امکان عام براى واجب الوجود ممکن است یعنى خلافش
ضرورت ندارد ولى ممکن است ثبوتش ضرورت داشته باشد امکان خاص که نیست امکان عام است، «فهو واجب له» این واجب است «و من فروع هذه الخاصه» از فروع این مسأله که واجبالوجود واجب است من جمیع جهات، یکى از آنها این است. «انه لیس له حاله منتظره» براى واجبالوجود انتظار معنا ندارد که همینطورى منتظر باشد، متصف به یک صفت کمالیه بشود، «فإن ذلک اصل یترتب علیه هذا الحکم و لیس هذا عینه»
اینکه مىگوییم که حالت منتظره ندارد این یک اصلى است که بر او این حکم مترتب است اینکه واجب الوجود واجب الوجود است من جمیع جهاته و در او جهت امکان نیست این یک اصلى است که این حکم بر او مترتب است این حکمى که پس حالت انتظار ندارد این مترتب به این اصل است، ولى این خود او نیست «و لیس هذا عینه کما زعمه کثیرمن الناس» اینکه واجب الوجود حالت منتظره ندارد این عین اینکه واجب الوجود من جمیع جهات باشد نیست. به جهتى که ما این مطلب را در غیر واجب الوجود هم مىبینیم در مفارقات نوریه و مجردات هم آنها جهت انتظار ندارند، جهت انتظار مربوط به عالم ماده و صورت است اما درعالم مجردات و عقوب آنها جهت انتظار ندارند آنها در یک مرتبه خاص فعلیت تامه پیدا مىکنند در همان مرتبه خودشان و حالت انتظار ندارند پس این مسأله، این فرع براى این قضیه، این عام الشمول است هم به نسبت واجب الوجود هم به نسبت به این مفارقات و مجردات و عالم عقول و مفارقات نوریه براى اینها هم شامل است و این اختصاص به واجب الوجود ندارد بله هر چه که جنبه تجرد در او هست و خلط بین تجرد و ماده ندارد یا اینکه ماده تنها نیست او در او این وصف سارى و جارى است، حالت انتظار ندارد به عبارت دیگر در مبدعات حالت انتظار نیست «فإن ذلک هو الذى یعد من خواص الواجب بالذات دون هذا».
این مسأله که واجب الوجود جهت امکان در او نیست این مسأله همان است که از خواص واجب به ذات است اما اینکه هر چیزى که حالت انتظار ندارد پس بنابراین واجب الوجود است نه، این اختصاص به واجب به ذات نیست بلکه در مفارقات نوریه هم همین است، «لا تصاف المفارقات النوریه به إذ لو کان للمفارق حاله منتظره»
اگر براى مفارقات نوریه که عالم عقول باشند عالم ملائکه باشند و آن عوالم لوح و قلم و تقدیر و اینها باشند که در آنجا ثابتات است و در آنجا حالت انتظار اصلًا معنا ندارد و مثالش را خدمتان عرض کردم که فرض بکنید که شما چند نفر نشستید در یک جا، یک دایره تشکیل دادید و بعد این دایرهتان فرض کنید یک متر، یک متر و نیم قطرش است بعد مىروید عقبتر دایرهتان را وسیعتر مىکنید هر کدام یک متر مىروید عقبتر در نتیجه دایره قطرش مىشود چهارمتر خوب اینکه هر کدام یک متر مىرود عقبتر نه این است که دایره را بزرگ کردید دایره دیگرى ساختید این دایره نسبت به دایره بعد حالت انتظار ندارد بلکه این دایره در مرتبه خودش فعلیت تامه دارد دایره دیگر ساختن با حالت اتصاف این دایره کوچک به یک دایره بزرگتر فرق مىکند پس این دایره، عالم عقول به عالم مبدعات اینها حالا انتظار ندارند یک مرتبه خاص از وجودند و اینها درهمان مرتبه فعلیت تامه دارند آنچه که حالت انتظار دارد او نفس آدمى است که به واسطه تجرد، خود آن نفس آدمى به واسطه تجرد، حالت انتظار نسبت به کمال بعدى را پیدا مىکند، باز به واسطه تجرد، حالت انتظار نسبت به کمال بعدى را پیدا مىکند و این مسأله فرق نمىکند هم در مورد کفار و هم در مورد مومنین همین طور است، وقتى که یک مرتاض را مىبینید مشغول ریاضت مىشود دارد نفس خودش را هى مجرد مىکند آن استعدادهاى بالقوه خودش را تبدیل به فعلیت مىکند لذا در وهله اول این پارچ آب را تکان نمىتواند بدهد اما در یک مرحله مىرسد که هواپیما را از آسمان به زمین مىکشاند
اراده مىکند فرض کنید که فلان کشتى را از حرکت باز مىدارد، اراده مىکند، فرض بکنید که مطالبى را مىفهمد، اراده مىکند کارهایى را انجام مىدهد. چرا اینطور شده است به خاطر اینست که حالت منتظررا درخودش به فعلیت درآورده منتهىحالا فعلیتش، فعلیت محدوده است به او کار نداریم ولى این دگرگونى و این تغییر از کجا آمد این که همان شخص سال گذشته است فرض کنید که وزنش هم یک مقدارى هم کمتر هم شده است و این همان، این چه تغییرى در او بوجود آمده نفس او به یک تجرد نسبى رسیده، حالا ولو در ظلمت اینها همه اعمالشان در ظلمت است دیگر، در نور که نیستند کفارند وقتىکه کافر هست در ظلمت حرکت مىکند و منافات ندارد که درظلمت یک شخصى استعدادهاى خودش را به فعلیت برساند مگر شخص کافر به واسطه و ریاضاتى که مىکند و به واسطه ورزشها و چیزهایى که مىکند مگر قدرت بدنى او زیاد نمىشود ممکن است یک شخص کافرى باشد قدرت بدنى او از یک مومن بیشتر باشد حالا این نقص براى ایمان که نیست، خوب این رفته فرض کنید که زحمت کشیده و یک ویتامینهایى خورده و یک ادویه و عقاقیقى خورده بعد هم ورزشکرده و حالا فرض کنید که مسلمان را چیز مىکند اینکه ما مىبینیم و در منابر و اینها البته مردم هم همین ها را مىخواهند، مردم در همین چیزها هستند، مثلًا تعریف مىکنند از شجاعت امام حسین، در روز عاشورا سه هزار نفر نمىدانم یک نفر مىگفت سى هزار نفر آن آخوند ملا آقا دربندى نوشت سیصد هزار نفر را در روز عاشورا کشت حضرت اگر حساب کردیم در هر ثانیهاى ده تا هم بکشد سیصد هزار تا نمىتواند بکشد گفت بگذار بکشد پدر سوختهها را گفت: اینکه دروغ است بگذار بکشدآنها را، سه میلیون بنویس، اینکه رفتند بالاى منبر و از شجاعت امام حسین تعریف کردند که این جور بود آن جور بود زد و بست، سر انداخت و پا انداخت و چیز اینها که براى امام حسین چیزى نیست اینها براى امام حسین فرض کنید مسأله نیست، یعنى ما در
تاریخ از امام حسین شجاعتر نداریم؟ من خیال مىکنم اگر رستم دستانى که جناب فردوسى آورده در شاهنامه از امام حسین قویتر باشد این اشکال ندارد یا فرض کنید که منبابمثال حضرت سجاد آن حضرت سجاد را حالا بیایم بگوییم چون حضرت سجاد امام است از نظر بدنى هم باید هزارودویست کیلو وزن داشته باشد این که امام نشد این فرض کنید که یا اینکه حالا چون حضرت سجاد امام است از نظر قوت بازو باید بتواند این کوه را بر دارد نه آقا جان شاید این دو کیلو را هم نتواند بردارد اینکه فضیلت براى امام نیست که حالا یک قوه بدنى او هم چیز باشد یا اینکه حالا چون امام، امام است باید از همه زیبارویان دنیا زیباتر باشد یک همچنین چیزى نداریم خیلى از ائمه بودند که شکل آنها عادى بوده، عادى بوده، عادى بعضى ائمه بودند حالا فرض کنید یک قدرى قشنگ بودند مثلًا صورتشان. اما اینکه حالا باید، مثلًا امام سجاد یا امام باقر چون امام است از یوسف نمىدانم کذا هم، یوسف مصر، یوسف کنعان هم باید قشنگتر باشد، چون مقامش بالاتر است این یک مسألهاى است که مربوط به خلقت است، خلقت حالا یک وقتى اینجورى در مىآید، یک وقتى حالا اینطورى، اینکه دلیل نیست اصلًا به طور کلى معیارها متفاوت است، معیارها تفاوت پیدا مىکند، بله حضرت ابوالفضل قوى بوده اما اینکه حالا ما اصلًا اگر یک شخصى اقواى از او را پیدا کنیم اصلًا به کل نظام امامت و خلافت و وصایت و همه چیز خدشه وارد مىشود نه، این به طور دلیل، همینطور مسأله در مورد، حضرت ابوالفضل هنرش این نبود که تنها آمد و همه لشکر را نمىدانم یکى اینور کرد یکى آنطرف کرد. اینکه هنر نبود این اگر فرض کنید که سهراب هم مىافتاد در لشکر شمر و نمىدانم یزید، شاید همین کار را هم انجام مىداد با آنچه که تعریف مىکنند اگر آنکه در شاهنامه است من دروغ و راستش را من نمىدانم دیگر، شاهنامه که همهاش دروغ است دیگر یک مشت شر و ور گفته است. فرضکنید که در این شاهنامهاش یا اینکه فرض کنید اگر یک رستم
دستانى مىآمد شاید لشکر ابن زیاد را به کوفه هم مىرساند کسى از عهده رستم بر نمىآید اگر راست باشد، این نیست شجاعت ابوالفضل و مردانگى حضرت ابوالفضل این است که با آن کیفیت و با آن حالت و با آن قضیه و عطش وارد شریعه فرات بشود و فذکر عطش الحسین باشد و برگردد این خوب لیاقت به مقام آن حضرت را دارد و چیزهاى دیگر نه اینکه حالا فرض کنید زده دو نفر را انداخته سه نفر را دستشان را قطع کرده اینها که چیز نیست در هر صورت اینها یک مسائلى است که هیچ به جنبه کمال ربطى ندارد این به کمال، این یک جریاناتى است که بسته به کیفیت نفس آن جنین است در رحم مادر چطورى غذا خورده و چطورى رشد کرده وقتى که بیرون آمده چه نوع تغذیهاى کرده در چه هوایى بوده در چه محیط تربیتى قرار گرفته تمام اینها مسائلى است که دست به دست هم مىدهند و این خصوصیات را درست مىکنند مرتاضهاى هندى اینها یا به طور کلىهرکسىکه در مقام ریاضت و اینها باشد لذا مىگویند که نباید به اینها دل بست اصلًا اینها هستند کور شفا مىدهند آقا اصلًا مریض را خوب مىکند مریضى که دارد مىمیرد همین مرتاض هندى خوبش مىکند خوب این چه کار مىکند این مىآید این که دارد خوب مىکند یعنى مىآید در آن مسائل دخل و تصرف مىکند یعنى در مسائل مافوق ماده که مسائل برزخى و غیر برزخى است دخل و تصرف مىکند حالا فرض بکنید که این در صورتى است که مصادف با یک نفس اقوایى نباشد با یک مفارقه اقوایى از مفارقات نوریه اقوا نباشد که باشد نه، مقهور اوست اما اینکه مىآید الان این کار را انجام مىدهد آن کار را انجام مىدهد اطلاع پیدا مىکند بر منزل بر غیب بر امثال ذلک یعنى دخل و تصرفات دیگر، این منافات با ایمان ندارد. خداوند نفس انسان را به این کیفیت قرار داده که این نفس به واسطه آن استعداد جوهرى خودش قابلیت براى تجرد دارد، تجرد یعنى چى؟ یعنى حالت انتظار نسبت به فعلیتى که مترتب بر استعداد است این است و این بین کافر و بین مومن فرق نمىکند منتهى
آنها مىروند در ظلمت بعد در یک حد مىمانند وقتى که به حجابهاى نورى مىرسند در آنجا توقف مىکنند و نمىتوانند عبور کنند مومن وقتى که به حجابهاى نورى مىرسد به واسطه ایمانش از آن حجابهاى نورى مىگذرد، این فرق بین اینها هست اما اینکه اینها نفسشان را به تجرد، لذا همین مرتاض هندى، همین مرتاض هندى که الان نفسش را به این تجرد در آورده است، اگر این مرتاض بیاید مومن بشود و سالک بشود یک دفعه مىبیند یک شبه ره صد ساله را رفت چرا، چون خیلى از کارها را انجام داده است، منتهى در ظلمت انجام داده اما بالاخره تجرد و دگرگونى و دگردیسى را که براى خودش بوجود آورده این کار را که دیگر نمىتوانیم، انکار بکنیم مثل اینکه شخصىدرظاهر آمده و فرضکنید خودش را با ریاضات و با ورزش و با تمارین و از این حرفها وجود خودش را قوى کرده حالا این اگر بیاید، کافر اگر بیاید مسلمان بشود بر مىگردد به پنجاه کیلو نه بابا همان قدرت در او هست شاید شاید اضافه هم بشود همان قدرت در او هست همان توان و نیرو دراو هست منتهى آن توان را در راه خیر بیاید و در راه صلاح به کار بگیرد این مسأله به آن قضیه تجرد بر مىگردد در انسان اینطور است، نفس انسان به واسطه استعدادى که خداوند در او قرار داده است، قابلیت براى تجرد را دارد مفارقات نوریه در تجردشان چون به فعلیت تامه رسیدند نه بالاتر مىروند دیگر نه پایینتر مىروند در آن حد مىمانند لذا آنها حالت انتظار ندارند ما داریم.
«إذ لو کان للمفارق حاله منتظره کمالیه یمکن حصولها» این حالت منتظر در این مفارق «لاستلزم تحقق الامکان الاستعدادیه فیه»
استلزام دارد که امکان استعدادى در او متحقق باشد و انفعال از عالم حرکت و اوضاع جرمانیه و جسمانیه و ماده داشته باشد «ذلک یوجب تجسمه» این موجب مىشود که ما او را از جنبه مفارقیت نوریه به جنبه جسم و تجسم آنها را تنزل بدهیم و تکدرا او و کدورت پیدا کند. «مع کونه مجردا نوریا هذا خلف» این مطلب، مطلبى
بود که ایشان در مقام ادعاء بیان فرمودند. «و للأصل المذکور حجتان» دو دلیل بر این مطلب داریم. «احداهما ما تجشمنا باقامتها»
آن را که ما اقامه کردیم و او این است که «أن الواجب تعالى لو کان بالقیاس الى صفه کمالیه جهه امکانیه بحسب ذاته بذاته»
واجب متعال اگر به القیاس به یک صفت کمالیهاى این جهت امکانى داشته باشد نه جهتضرورت به حسب ذاتهى به ذاته یعنى ذات او اقتضاى جهت امکانى را مىکند براى صفت لازم مىشود ترکیب در ذات او و بیان این مطلب و شرحش «مماستطلع على استحاله»
متوجه مىشویم که این محال است در فصل آینده «فیلزم أن یکون جهه اتصاف بالصفه المفروضه الکمالیه وجوباً و ضروره»
باید جهت اتصافش وجوب و ضروره باشد نه امکان و جوازدلیل دوم «أن ذاته لولم تکن کافیه فیما له من الصفات»
اگر ذات او کافى نباشد در آن صفاتى که دارد «لکان شىء من صفاته حاصلًا له تعالى من غیره» یک مقدار از صفاتش براى خدا حاصل است یک مقدارى از صفاتش هم حاصل نیست و از غیر به او مىرسد. «فیکون حضور ذلک و وجوده عله لوجود تلک الصفه فیه تعالى»
پس وجود این غیر که وجود که علت براى حصول این صفت است این علت مىشود براى وجود این صفت در او، در خداوند متعال، غیبت این غیر و عدمش علت مىشود براى عدم صفت «بیان ذلک لِأنّ علیّه الشىء للشىء یستلزم کونه وجود العّله، علّه لوجود المعمول»
مسلّم است و از واضحات است که علیّت شىء براى یک شىء دیگرى این
لازمهاش این است که وجود علت، علت وجود معلول باشد و عدم علت، علت براى عدم معلول باشد و شیئیت و تقرر او و ماهیت او علت براى ماهیت آن معلول باشد، یعنىنفسالاربعه صرفنظرازوجود خارجىعلت براى زوجیت است چه درخارج باشد چه درخارج نباشد نفس تصور مثلث علت است براى زوایاى ثلاثى که در مثلث است و هلم جرى که اوصافى که به ماهیت شى من حیث هى برمىگردد نه به وجود «و اذا کان کذلک» وقتى که اینطور است لم یکن ذاته تعالى؟؟؟
من حیث هى بلا شرط وجبه الوجود» وقتى که ما او را بدون شرط اعتبار مىکنیم ذاتش براى او وجود واجب نخواهد بود «لأنما إمّا أن یجب مع وجود تلک الصفه» یا آن ذات واجب است با وجود این صفت یا واجب است با عدمش «و إن کان الوجود مع وجود الصفه المذکوره»
جرس فریاد مىدارد که بربندید محملها
اگر اینطور است همه عالم وجود فاعل است درخت هم فاعل است، مونث فاعل است، مذکر فاعل است.
سؤال: انفعال از عالم کون، یعنى أنوثیت حالت انفعال دارد؟
جواب: مرد هم حالت انفعال دارد.
سؤال: خوب درهمان جهت حالت انفعال دارد براى انوثیت.
جواب: خوب مىدانم مىگوییم پس انوثیت و ذکوریت مىشود یک امر اعتبارى، حقیقت قضیه این هست که همه اینها واسطات هستند و مظاهر براى فعل او هستند این حقیقت مسأله است.
سؤال: روز قیامت عالم توحید است.
جواب: در قیامت بله، در قیامت هم.
سؤال: اگر وجود ندارد چرا مىگویند” یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ”[۱] جواب: آن حقیقت هر قضیه نه قبح است ببینید در روز قیامت قبح به عنوان تعلق این مسأله به نفس معنا ندارد یعنى در روز قیامت چون نفس وجود ندارد اگر شما نگاه کنید به یک زن که صورتش، صورت زن هست ولى باطنش خوب نیست اصلًا هیچ جهت نفسانى و غریزى در شما وجود ندارد لذا در روز قیامت حجاب هم نیست براى همین جهت است چون در قیامت اصلًا نفس نیست، شهوت نیست، اصلًا جهت شهوت در قیامت نیست. چرا مىگویند فرض بکنید که به زنهاى عجوزى که هست اشکال ندارد” أَنْ یَضَعْنَ ثِیابَهُنَّ”[۲] چرا؟ به خاطر اینکه اصلًا زنى که صد و بیست سال فرض کنید که سن دارد و انسان اصلًا نمىتواند او را نگاه کند حالا نگاه کردن به او اصلًا چه جنبه تحریک و به اصطلاح غریزى دارد؟
سؤال: حالا یک کسى هست که تحریک مى شود
جواب: حالا نسبت به آن نه، نسبت به خودمان مىگوییم بله، پس بنابراین معلوم مىشود که آیات و احکام در این قضیه ناظر به تحریک غریزى و ناظر به مسأله نفسانى است، ناظر به مسأله شهوانى است والا معنا ندارد در آن ها هم همین طور لا یجوز” أَنْ یَضَعْنَ ثِیابَهُنَّ” چرا؟ این دلیلش همین است که در این موقعیت اصلًا شهوت در اینجا نیست و نگاه کردن دائر مدار شهوت است چون تاثیرسوء نفسانى به وجود مىآورد خداوند حرام کرده نگاه کردن را لذا حتى و اگر اینطور هم باشد حتى فرض بکنید که موارد دیگرى که حتى در اختلاف جنس هم نباشد در آنجا اگر ریبه باشد باز در آنجا حرام است ولى در قیامت مسأله اینطور نیست وقتى که اینطور نشد آنوقت درآنجا نفس کدورت فعلى که در دنیا انجام داده در آنجا
ظهور دارد، کدورت از بین نرفته است چون این نفس به واسطه اعمال خلاف در یک مرتبه از کدورت به فعلیت رسیده و روز قیامت این فعلیت را مبدل نمىکند به یک فعلیت دیگر همین فعلیت در دنیا مىآید در برزخ و مىآید در قیامت، منتهى تا در دنیا بود علم به فعلیت نداشت در قیامت علم پیدا مىکند،” یَوْمَ تُبْلَى” یعنى این، همان کدورت هست، اگر کدورت نباشد که باید به بهشت ببرندش چرا مىبرند به جهنم، چون بهشت جاى کدورت نیست، بهشت نور است، جهنم در کدورت، جایش کدورت است آن وقت نیست این با کدورت است تا اینجا مىگوید ما هیچ کار نکردیم. درعالم برزخ که مىرود متوجه آن اعمال خلاف مىشود در قیامت احاطه کلى پیدا مىکند چون تجرد پیدا مىکند در قیامت، احاطه کلى پیدا مىکند برحقیقت الاعمالى که از او سر زده و برتمام شوائب وجود و اتصافى که در عالم دنیا براى او متحقق شده” لَقَدْ کُنْتَ فِی غَفْلَهٍ مِنْ هذا فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ”[۳]. همین” یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ” است که در آنجا آن اشرافى که پیدا مىکند به واسطه تجردى که ولو کافر در آنجا تجرد پیدا مىکند منتهى تجرد در ظلمت نه تجرد در نور یعنى در همان رتبه اى که هست در همان رتبه تجرد پیدا مىکند. نسبت به اعمال خودش و نسبت به حالات خودش و نسبت به نفوس، آن نفسى که به اصطلاح بر او به اصطلاح گذشته و این نسبت به اینها و این تجرد باعث مىشود که اطلاع بر ر کدورت نفسانى خودش پیدا بکند.
سؤال: این ظاهرش یعنى تبلى بر دیگران نه تنها براى خودش تبلى یعنى براى همه آشکار مىشود براى همه براى خودش نیست.
فقطجواب: بله خودش نیست بله همه است چه فرق مىکند هم براى خودش و هم به اصطلاح براى دیگران.
سؤال: جهنم یعنى همان جهنم جهل است.
جواب: بله اصلا جهنم یعنى جهل.
سؤال: مىگوید جهل است اگر جهل داشته به این اعمالى که انجام داده این علم از چه جنبهاى برایش پیش آمده؟» جواب: جهل یعنى جهل رتبى، الآن شخصمعاند جاهل است اما این جهل، جهل مرکب است خودش براى خودش بوجود آورده نه اینکه جهل بسیط است، جهل بسیط که آن تکلیفى بر آن نیست الان خودش در را بروى خودش بسته، همین الان ما داریم مىبینیم دیگر، ما داریم مىبینیم فرض بکنید که یک مسائلى را داریم مشاهده مىکنیم، این همه آیات قرآن هست” وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَهٍ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ”[۴] یعنى همین جهل مرکب در اینجا نشانه است بله.
سؤال: عناد است؟
جواب: بله خوب عناد است، نشانه است مىآید به جاى اینکه فوراً این نشانه را چه کار بکند بگیرد، و رویش فکر کند و تامل کند رد مىشود و مىگذرد همین که رد شد، یعنى چه کار کرد، پرده انداخت یعنى بست خودش را همین که رد شد، یعنى به این معنا هست. وقتى که اینطور شد، آنوقت خدا هم یک موقعیت دیگرى برایش پیش مىآورد، دوباره رد مىشود، دوباه مىآورد تا به یک حدى که اصلًا چه مىشود” خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ”[۵] ختم درآنجایى است که هیچ منفذى در آنجا نیست. هیچ روزنهاى در آنجا نیست آن مقام ختم است یعنى به فعلیت رسیده کاملًا این نفس به فعلیت جهل رسیده جهلى که هیچ راه به آن ندارد.
[۱] ۱- سوره طارق( ۸۶) آیه ۹
[۲] ۲- سوره نور( ۲۴) قسمتى از آیه ۶۰
[۳] – سوره ق( ۵۰) آیه ۲۲
[۴] ۴- سوره یوسف( ۱۲) قسمتى از آیه ۱۰۵
[۵] ۵- سوره بقره( ۲) صدر آیه ۷