جلسه ۱۳۲ درس فلسفه، کتاب اسفار
متن
وربما یقال فیه ان هذا الحکم منقوض بالنسق اضافات لاحقا له لذات مبدا التعالى
کلام و برهان مرحوم آخوند که مسأله تکافى ذات نسبت به صفات کمالیه است با اوصاف و با نِسبى که ملحق به ذات خود مبدأ متعال مىشود و جنبه اتصاف، اتصاف نسبى و اتصاف اضافى است نقض مىشود. مانند فرض کنید اوصافى که مربوط به فعل حق است و لازمه او مفعولى در خارج مىباشد لازمه او یک تعینى در خارج است که وصف فعلى حق به او تعلق مىگیرد.
* لجریان الحجه المذکوره فیها چون ما همین دلیل را طبعاً باید در نِسب و در اضافات و در اوصاف فعلى، این حجت را جارى بدانیم درحالى که این دلیل در آنها جارى نمىشود چون اگر قرار باشد که در آنها بخواهد این جارى باشد لازمهاش این است که مبداء متعال که درآن مبداء حقیقتِ سکون و حقیقتِ غیر تغیر و غیرِ تبدّل بودن لازمه ذات او است متغیّر و متبدّل بشود یا اینکه آن وجوب ذاتى، متبدّل به امکان ذاتى بشود چون امکان ذاتى لازمه اخص مقدمتین است و چون این اتصاف به واسطه امکان ذاتى براى حق متعال ثابت است یعنى اتصاف به خالقیت در ازاء اتصاف به مخلوقیت تحقق پیدا مىکند و مخلوقیت چون امکان ذاتى براىمتعیناتدر خارج دارد پسخارجیتهم به امکان ذاتىبراى پروردگار متعال ثابت است و چون ذات واجب متصف به یک امکان ذاتى بشود در خودِ ذاتِ واجب هم موجب دخل و تصرف خواهد بود. ذاتى که اوصاف او اوصاف بالامکان باشد خود آن ذات هم بالامکان خواهد بود نه بالوجوب و بالضروره.
* و یلزم ان یکون تلک الاضافات واجبه حصول له تعالى به حسب مرتبه ذاته بنابر این حجت مذکورى که ذکر شد باید این صفات اضافیه واجبه الحصول براى
خداوند متعال باشد به حسب مرتبه ذاتش و در مرتبه ذات باید براى حضرت حق واجب باشد* بلا مدخلیه لغیر فیها بدون اینکه غیرى در این اضافات مدخلیت داشته باشد این دلیل اول، این صفاتى را که باید واجبه الحصول باشند مىبینیم این صفات ممکن الحصول هستند پس در مرتبه ذات صفات امکانیه موجب مىشود که ذات هم ممکن بشوداین اشکال اول، اشکال دوم، اشکال تجدد و تغیر در ذات است* و ان یمتنع التجددها و تبدلها علیه مسأله دوم اینکه تجدّد این صفات و تبدلش بر حق متعال ممتنع باشد* و ان ذات الواجب و یکافیه فى وصولها با اینکه ما مىدانیم که ذات واجب، کافى در حصول این صفات نیست بلکه در خارج احتیاج به غیر دارد* و توقفها الى الامور المتغایره چون متوقف است این اضافات و این صفات در امورى که با ذات متغایر و متجدد و متعاقب هستند پشت هم دیگردر آیند و خلقت و حدوث آنها حدوث تعاقبى باشد خارجه ان الذات در حالى که خارج از ذات است بدیهى است که ذات به عالم بلا تعین و بسیط و مجردِ تام اطلاق مىشود و آن امور متعاقبه در خارج امورِ مادى یا غیر مادى که از مبدئات باشند در آنها تعین هست یعنى تعاقب و تجدد که مربوط به عالم کون و فساد مىباشد و هذا این تعزمه شیخ الرئیس فى الالهیات الشفا این مطلب را مرحوم شیخ در شفا هم پذیرفته است حیث قال و لا نقادى و ان یکون ذاته ماخده مع اضافه ما ممکنه الوجود ما اشکالى را نمىبینیم به اینکه ذات پرودگار با اضافه یک صفاتى که آن صفات ممکنه الوجود هست مأخوذ باشد یعنى ذات را در اضافه به یک صفات ممکنه الوجود ما لحاظ کنیم و بعد بگوئیم این صفاتِ ذات ممکن بالنسبه به این صفات است وانها من حیث هى علت الوجود زید نسبه به واجبه الوجود از این حیث که علتِ وجودِ زید است حق متعال واجبه الوجود نیست بل من حیث ذاته ذات او واجب الوجود است نه از حیث علیتش نسبت به وجود زید به جهت اینکه مىبینیم یک موقع زید
هست و یک موقع زید نیست، پس یک موقع علت هست و یک موقع علت نیست پس یک موقع آن صفت خالقیت هست و یک موقع آن صفت خالقیت نیست پس صفت خالقیت واجب الوجود براى ذات حق نیست چون اگر واجب الوجود بود همیشه باید باشد در حالتى که در یک وقت نیست بنابراین ذات حق بالنسبه به استجلاب صفات فعلیه ممکن الوجود است نه واجب الوجود* و لا یرتضى به من استشرق انواره حکمت امتالیه این مطلب را کسى که دلش به نور حکمت روشن باشد نمىپذیرد وان قبله کثیر من مقلدین من شیخ مثل صاحب حواشى و ان واجب الوجود بالذات فیغرض له المکان بالقیاس الى الغیر واجب الوجود بالذات گاهى اوقات ممکن مىشود، یعنى ذاتاً واجب الوجود است اما ممکن بالقیاس الى الغیر است وللغیر ایضاً امکان بالقیاس علیه، غیر هم ممکن است بالقیاس باشد. غیر یک امکان ذاتى دارد یک امکان بالقیاس إلى الغیر دارد بالنسبه به ذات خودش امکان ذاتى دارد چون ماهیت من حیث هى لیس الا هى بالنسبه به جنبه پرودگار امکان بالقیاس الى الغیر است به جهت اینکه گاهى اوقات وقتى علت نباشد این هم در ارتباط به آن علت بالقیاس الى الغیر مىشود هر وقت علت پیدا شود معلول هم است هر وقت علت پنهان شود معلول نیست پس وقتى که ما علت را لحاظ کنیم و معلول را لحاظ کنیم و تبدّل و تغیّر علت او را ببینیم که در یک وقت هست و در یک وقت نیست پس مىگوییم این معلول امکان بالقیاس إلى الغیر دارد این غیر از جنبه اتصاف به علیتش است که قبلًا عرض کردیم یعنى ذاتاً در ارتباط با علت ممکن است اگر علت باشد این هم باشد اگر علت نباشد این هم ممتنع است ولى اگر علت آمد این معلول هم خواهد آمد پس باید معلول را جدا لحاظ کنیم علت را هم جدا لحاظ کنیم و در ارتباط با هم؛ امکان بالقیاس الى الغیر دارند یعنى دو وجود همدیگر را طرد و دفع نمىکنند بلکه با همدیگر مىتوانند شبى را بگذرانند مدتى را
مىتوانندبا هم بگذرانند پس همدیگر را دفع نمىکنند. وللغیر اذا الامکان و القیاس و ان المتنع علیه امکان بالذات گر چه بر حق متعال امکان بالذات ممتنع است چون واجبِ بالذات است امکان بالغیر هم که اصلًا در همه موجودات ممتنع است هم نسبت به حق متعال هم نسبت به غیرِ حقِ متعال امکان بالغیر ما نداریم چون از ناحیه غیر هیچ وقت اضافه به شیىء نمىشود چون شیىء یا ذاتاً ممکن الوجود است پس امکان را فىحدّ نفسه دارد یا واجب الوجود است که طارد امکان است پس امکان بالغیر اصلًا محال است. ولم یتفتنوا متوجه این مطلب نشده اند و ان واجب بالذات کما انه واجب و بالذات واجب بالقیاس الى الممکنات مستند علیه واجب الوجود همانطورى که در ذات ضرورت دارد و وجوب براى ذات خودش ضرورت دارد همین طور این واجب الوجود واجب است بالقیاس به ممکناتى که مستند به او هستند ممکناتى که معلول او هستند ممکناتى که پشتوانه آنها ذات واجب الوجود است وهى ایضاً واجبه چرا؟ چون خود ذات واجب الوجود واجب است چون پس نسبت به ممکناتى که متکى به او هستند هم واجب است همانطورى که من الان اینجا نشسته ام فرض کنید من باب مثال خودم را در اینجا نگه مىدارم این کتابى که الان متکى به من هست این کتاب را هم بالضروره من نگه مىدارم اگر پایم را بردارم این کتاب مىافتد به عبارت دیگر هم براى خود من واجب است و هم براى من این وضع بالنسبه به شیىء خارجِ از ذاتِ من واجب است چون تدلى به من دارد ذات واجب الوجود هم وجود براى او واجب است چون از ناحیه غیر دریافت نکرده است و هم بالنسبه به ممکنات واجب است چون ذات او افاضه وجود به آنها مىکند پس در کجاى این مسأله امکان وجود دارد. ماهیتى را که وجود را به او من افاضه مىکنم وقتى که خود وجود براى من واجب باشد وجودى که به ماهیت افاضه مىشود آن وجود هم واجب خواهد بود دیگر آن
وجود معنا ندارد که ممکن باشد- البته با آن بیانى که عرض کردیم- وهى ایضاً واجب الحصول له التعالى این ممکنات هم واجبه الحصول هستند چون وقتى اراده حق به وجود اینها تعلق مىگیرد اینها دیگر تخلف نمىتوانند داشته باشند* لان وجوداتها روابط الفیضه فیضه وجوده چون وجودات این ممکنات روابط فیض و جود او هستند فقط جنبه ربطى دارند، فقط جنبه ظلّى دارند، فقط جنبه عکسى دارند خودِ نورِ واجب الوجود است که از مرآت ماهیات بر قوالب امکانیه مىتابد و تعینات خارجى را در صُور مختلفه متشکل مىکند
من باب مثال، اگر شما یک قاشق عسل را بردارید و یک مقدارى سرش را کج کنید این عسل از سرقاشق که کج مىشود شروع مىکند به ریختن یک خطى را تشکیل مىدهد این خطى که از این عسل دارد مىآید نفس آن عسل است منتهى آن عسل درقاشق مجتمع بود و الان دارد این عسل کم کم جدا مىشود و از آن منبع دارد پایین مىآید این خط همان است که جداى از او نیست به جهت اینکه از آن منبع پایین مىآید غیر از آن منبع که نیامده است و در موقع پایین آمدن رابطه خودش را با آن منبع قطع نکرده است- مىگویند عسل خوب آن است که اگر یک ساعت هم قاشق چاى خورى را نگه دارید هیچ قطع نشود نمىدانم. بله خلاصه اگر قطع بشود دلیل بر تقلبى بودن آن است- مثل اینکه همدان یک کوهى دارد پشت آن کوه سالى ۵ هزار کیلو، اول پنجاه هزار کیلو بود بعد ۵ هزار کیلو شد وآخرش ۵ کیلو عسل مىدهد آن دره نمىدانم چه نامى دارد در دنیا اول است زنبورش از کجا آمده نمىدانم ملکهاش از کجا آمده است در هر صورت شهر نظر شدهاى است- حالا این عسلى که پایین مىآید و الان از مبدأ تنازل پیدا کرده جنبه ربطى خودش را با مبدأ حفظ کرده است حالا آیا ممکن است بگوئیم آن عسل که در مبدأ هست شیرین است اما این عسل که پایین آمده ترش شده؟ آن عسلى که در مبدأ هست داراى این خاصیت است و وقتى که به شکل یک نخ شده است دیگر خاصیتِ
عسل را ندارد آن تبدیل به سرکه مىشود یا خواص دیگرى دارد اینها خلاف است. در مورد نور هم همین مثال را مىزنند وقتى که نور خورشید از یک جا بتابد نور خورشید در مرکز خودش اگر نگاه کنیم مىگویند شصت هزار درجه حرارت دارد این شصت هزار درجه حرارت دارد مثلًا یک آهن درحرارت شش هزار درجه ذوب مىشود و در اطرافش میلیونها هزار درجه به خاطر میدان مغناطیسى آن ایجاد مىشود، ولى خود مرکزش شش هزار است. چون خود نور حامل حرارت انرژى است یعنى خود فتون هاى نور با خودشان حرارت و انرژى را حمل مىکنند. حالا این نور در مرکز خورشید. که شش هزار درجه حرارت همراه با خودش دارد وقتى همین نور جدا مىشود و پایین مىآید مرتّب از آن خصوصیاتشکممىشود ولى وقتى که به زمین مىرسد باز این نور حرارت خودش را دارد. به اصطلاح آن شدت نوریه خودش را از دست مىدهد. اما در عین حال با از دست دادن شدت نوریهاى که همراه با او هست به هرمقدارى که باشد باز آن انرژى با نوروجود دارد. حالا وقتى که این نور از آن مرکز مىخواهد بتابد مراحلى را طى مىکند تا اینکه به زمین مىرسد و خیلى مرحله نازلهاى را طى کرده است تا در یک مرحله نازله خیلى پایینتر قرارگرفته است. این خواص و آثارى که مربوط به نور خورشید هست همین خواص و آثار را ما در همین نور متنازله هم مشاهده مىکنیم منتها به نحو ضعیف و به نحو بسیار کم که از رونقش گرفته شده است و این همان است و فرقى نمىکند. پس آن تعینات خارجى و آن نور واجب که مجردِ مَحض است وقتى که در معانى و اشکالِ اجسامِ غیر مادى و بعد در جسم مادى تنازل پیدا مىکند آن وجوبِ خودش را از دست نمىدهد آن وجوبِ خودش به حال خودش باقى است یعنى اگر شما براى این وجودى که پایین مىآید یک صفاتى را بر آن بار کنید مثلًا علم و حیات و قدرت را بر وجودى که در مبدأ هست بار کنید چون وجود، باید قادر باشد و باید حىّ باشد و اگر آن بهاء و بهجت را براى آن وجود ثابت کنید
بنابراین وقتى که آن وجود تنازل پیدا مىکند با خودش تمام صفاتى را که در مبدأ بوده است پایین مىآورد هر چه مىآید پایین تر این صفات کمتر مىشود ولى از بین که نمىرود. باز این صفات هست. یکى از آن اوصافى که بر آن وجوب ذاتى حمل مىکردیم وجوب بالذات بود. و این وجودى که در مبدأ هست از ناحیه غیر نیامده است و هر چیزى که از ناحیه غیر نیاید ذاتاً واجب است. الان این علومى که براى من پیدا شده است مثلًا کتاب را باز کردم خواندم و عالم شدم ویا شخصى با من صحبت کرده و من عالم شدم و یا یک چیزى را مشاهده کردم و عالم شدم؛ این علم به واسطه کسب و به واسطه عنایت یک فاعلى از خارج براى من پیدا مىشود این ممکن مىشود حالا اگر یک وقت مسألهاى براى یک شیئى باشد و از ناحیه غیر به او افاضه نشده باشد حتماً باید حکمِ به ضرورت براى آن ذات بکنیم چون از ناحیه غیر نیامده است و شما غیر از ذات واجب چه چیزى را در عالم وجود سراغ دارید که آنچه را که دارد از ناحیه خود او باشد و غیر او براى او نیاورده باشد. علمِ واجب از خودِ واجب است و غیر براى او چیزى نیاورده است. قدرتِ واجب از ناحیه خود واجب است و غیر براى او قدرت نیاورده است ما اگر صبحانه نخوریم زوارمان در مىرود اگر دو روزى غذا نخوردیم مثل جنازه روى زمین مىافتیم پس براى تحصیل قدرت نیاز به غذا داریم نیاز به هوا و اکسیژن داریم نیاز به آب داریم. حالا آن ذاتى که قدرت را در ذات خود بدون دخالت غیر؛ واجد است؛ قدرت؛ براى آن ذات واجب مىشود حالا وجودى که بر ذاتِ واجب حمل مىشود واجب است بنابراین آن وجودى هم که تنازل پیدا مىکند آن وجود؛ وجوبِ بالذات را در ذات خودش خواهد آورد. منتها بحث بر سر حقیقت وجود نیست- این مسأله را کاملًا دقت کنید-. حقیقتِ آن ذات واجب؛ واجب بالذات است بحثى که ما مىکنیم راجع به جنبه تنازلش است به واسطه تنازل او است که ما حکم به وجوب بالغیر مىکنیم اما وقتى که به ذاتش نظر مىکنیم واجب بالذات مىشود. اینجاست آن کلام
ذوق متألهّین و شامخین از عرفاء که مرحوم حاجى و غیره در بسیارى جاها آورده اند به این نقطه حساس برمىگردد که ذات ممکنات فى حد نفسه واجب الوجود هستند تعیّن اینها است که واجب بالغیر را و امکان ذاتى را به دنبال دارد پس امکان ذاتى، وجوب بالغیر، وجوب بالقیاس الى الغیر تمام اینها صفاتى است که بر وجودِ متغیره و متبدله به لحاظ تغیر و تبدلش اطلاق مىشود که عبارتٌ ماهیات است. اما خمیر مایه نفسآن وجودِ خارج، بدون لحاظ ماهیت و بدون لحاظ تغیّر و بدون لحاظ تنازل، واجب الوجود است او عین حق است. اینجاست که مىگویند وقتى که عارف نظر به همه عالم مىکند فقط خدا را مىبیند نه اینکه تصور مىکند نه اینکه تخیّل مىکند نه اینکه مسائل را پرده پوشى مىکند نه اینکه موجودات را به ذات حق نسبت مىدهند بلکه یک حقیقت را بیشتر نمىبیند. تا اینکه بخواهد دو حقیقت ببیند و یکى را به یکى دیگر مربوط ببیند و یکى از آن دو را بالاتر ببیند و یکى دیگر را پایین تر ببیند. یک حقیقت واحد را مىبیند و بس. و چون وجوب بر آن حقیقتِ واحد ثابت است پس بر جزئیات و بر مصادیق آن هم ثابت خواهد بود چون مصادیق او؛ غیر از ذات او که چیزى نیستند. جزئیات و مصادیق ذات واجب، عین حقیقت وجوب واجب هستند اینجاست که ما مىتوانیم کلام مرحوم آخوند را بر این مبنا حمل کنیم کلام مرحوم آخوند در جواب به بوعلى این است که وجودات روابط حق هستند. پس روابط حق؛ چون جداى از حق نیستند بنابراین اینها هم واجب هستند. به عبارت دیگر چون علت به آنها افاضه مىکند پس این ها هم لا محاله و لا جرم باید واجب باشند، ما اصلًا مطلب را از این یک قدرى بالاتر مىبریم مىگوییم اصلًا این روابط و این نزولِ فیوضاتِ حق، نفسِحق است وقتى که وجوب بر ذات حق بار مىشود بر اینها هم بار خواهد شد. پس اصلًا امکانى وجود ندارد. امکان مال ماهیات است ماهیات هم که امور عدمى هستند. البته این که عرض کردم امکان مال ماهیات است این با آن مطلبى که آن روز عرض کردم تنافى
ندارد همانطورى که عرض کردم امکان از صفات ذاتى ماهیت نیست چون ماهیت را وقتى در نظر بگیرید امکان از درونش در نمىآید؛ امکان صفتِ ماهیت به لحاظ وجود است یعنى نفس آن تغیّر و تبدّل؛ امکان به آن برمىگردد یعنى امکان براى تغیّر وجود واجب مىباشد. تازه وجود ما خیلى مهمتر از وجود واجب است ما هم وجوب را داریم هم امکان را داریم اما واجب الوجود یک دانه بیشتر ندارد ما دو تا داریم، واجب فقط وجوب را دارد و امکان را اصلًا ندارد. فقط یک صفت دارد و ما دو تا صفت داریم صفت اول صفت وجوب است که از ناحیه وجوبِ واجب اکتساب مىکنیم چون وجود ما نفس وجود واجب به وحدت حقه حقیقیه است جهت دوم تغییرى است که در ما هست یعنى وجود واجب در مرحله ذات متغیر نیست و ثابت است؛ ما متغیر هستیم پس ما خیلى مهمتر هستیم چون ما دو تا وصف را داریم.- این هم یک مسأله.-
لأنَّ وجوداتها چون وجودات این ممکنات روابط فیض هستند فقط جنبه ربطى دارند مثل آن نخى مىماند که از آن منبع عسل درحال فرو افتادن است نعم لتصورها؟؟؟ واجب الوجود آخر اگر یک واجب الوجودى تصور بشود یا ممکنات دیگرى که مستند به واجب الوجود دیگرى بشود. وکان لما ذکروا وجه صحتا بر آنکه ذکر شد وجه صحت است که ما واجب الوجود دیگر را در مقایسه با واجب الوجود قرار بدهیم و بگوئیم که امکان بالقیاس الى الغیر دارد. اما خود وجودات که از منشأ آن وجود سرازیر مىشوند خارج از ذات وجود که چیزى نیستنند چون همان ذاتِ واجب است که تنازل پیدا کرده است و از جایى دیگر وجود را نیاورده است تا بگوئید که امکان بالقیاس الى الغیر دارند. نفس وجود واجب تنازل پیدا مىکند اسمش را ممکن مىگذارید، نفس وجود واجب تنازل پیدا مىکند اسمش را آقاى مش تقى مىگذارید نفس وجود واجب تنازل پیدا مىکند اسمش را غنم مىگذارید پس بنابراین همان ذات واجب که در مرحله ذات؛ واجب بود نفس او
وقتى تنازل پیدا بکند امکان بالنسبه به او صدق نمىکند، واجب بالنسبه به او صدق مىکند چون او واجب است پس این هم ضرورت دارد. اگر بخواهد ممکن باشد باید مابین این و آن بالا علاقه را قطع کنیم و این علاقه قطع نمىشود چون اگر قطع شود عدم حاکم مىشود منشأ آن هر چه هست خود آن هم همان خواهد بود مگر اینکه بر نفس تغیّر، امکان بار مىشود یعنى وقتى که وجود واجب بخواهد متغیر شود؛ تغیر آن را؛ اسمش را امکان بالذات مىگذاریم ولى حقیقیت آن وجود را دیگر امکان بالذات نمىگوئیم چون حقیقت آن موجود نفس حقیقت واجب است و وقتى که نفس حقیقت واجب شد پس وجوب بر آن صدق مىکند اگر شما یک مقدارى از یک چیزى را بردارید و کنار بگذارید آن حکمى که براى منشأ مىشود براى این فرع هم همان حکم خواهد شد. اگر شما از آبى که در کوزه هست یک مقدارى در این ظرف بریزید خصوصیات آبى که در کوزه هست به آبى که در ظرف هست خواهد بود اگر یک مقدار زیادى یا یک ذره از آب را در دستتان بریزید باز خصوصیات آن آب در این هم خواهد بود. باز یک قطره در جایى دیگر بریزید باز خصوصیات آب را دارا خواهد شد تا این قدر کم کنید که فقط یک رطوبتى روى دستتان بماند، باز خصوصیات آن ماء را دارا خواهد شد مگر اینکه دیگر بخار بشود پس در تمام این مراحل خصوصیات ذاتى مائیه براى جمیع مراحل هم ثابت است در این حرفى نیست. الّا اینکه به این تغیّر و تبدّل امکان برمىگردد. اوّل آب در این بود واجب بود حالا آب مىخواهد در لیوان ریخته بشود به آن مىگوئیم امکانِ بالذات یعنى ذاتاً این آب؛ ممکن است در لیوان قرار بگیرید. حالا از لیوان مىخواهد روى دست من ریخته بشود براى ریختنش روى دست من امکان ذاتى بر او حمل مىشود یعنى ذاتاً براى تغیرش نیاز به امکان دارد.- روى این مسأله دقت کنید- او ممکنات آخر مستند واجب الوجود آخر لکان لما ذکر او وجه صحتاً تعالى علواً کبیراً واجب الوجود دیگرى معنا ندارد. بیان ذلک لانه الوجوب و الوجود
اشیاء مما ینشا تعالى وجوب وجود اشیاء از آن چیزهایى است که از خداوند متعال نشأت مىگیرد* فَکَما ان لما وجوب بالغیر الذى و مبداها و موجبها. همانطورى که براى اشیاء یک وجوب بالغیر است یعنى وجوبى است که از ناحیه غیر آمده است و غیر این وجوب و وجود را در متغیر و متبدل جلوه کرده است و غیر آمده این شیىءِ در خارج را به این کیفیت در آورده است پس وجودش از ناحیه غیر است. غیر مبدأ متعال است وجودش از ناحیه غیر است پس وجوبش هم از ناحیه غیر است.* الذى هو مبدعها غیرى که مبدع و موجب اوست فکذا لها وجوب بالقیاس الى ذلک الغیر پس یک وجوب بالقیاس الى الغیر هم دارد. چون در مقایسه با آن باید واجب باشد و نمىشود واجب نباشد یعنى خدا واجب باشد و این ممکن باشد! نمىشود اگر او واجب است همان واجب این را هم به وجود آورده است پس این هم باید واجب باشد چون علت از معلول جدا نمىشود و وجوب براى او هست اذا الوجوب بالقیاس الى الغیر ضرورت تحقق الشى معناى وجوب بالقیاس الى الغیر این است که ضرورت تحقق شیىء بالنظر الى الغیر است وقتى که به غیر نگاه بشود على سبیل استدعاء ذاتى بر سبیل استدعاء ذاتى یعنى ذاتِ معلول یک غیرى را اقتضاء مىکند وقتى که نظر به علت شود مىگوئیم ذات معلول اقتضاى علت مىکند و استدعاء ذاتى دارد یعنى ذاتاً یک علتى را مىطلبد و بدون علت نیست پس این که یک شیئى ذاتاً یک شىء دیگر را مىطلبد و استدعاء مىکند پس واجب بالقیاس الى الغیر خواهد بود نمىشود آن باشد و این نباشد چون فرض این است که ذاتاً استدعاء شىء دیگرى را مىکند نه اینکه به واسطه یک امر دیگرى باشد یعنى ذات او مىگوید بدون علت من نمىتوانم روى پاى خودم بایستم ذات او دارد فریاد مىزند به اینکه بدون علت من اصلًا در خارج وجود ندارم ذاتش دارد فریاد مىزند پس وقتى که یک شیئى ذات او اقتضاى شیىء دیگرى را بکند نسبتِ به آن شیىء؛
واجب بالقیاس الى الغیر دارد اگر غیر باشد ایشان هم حتماً باید تشریف داشته باشند. نمىشود نباشد ویرجع این برگشتش به این است که* الى عند الغیر یحبى الا غیرأن یکون الشىء واجب الحصول اگر علت باشد نمىتواند اقتضایى داشته باشد مگر این که شیئ واجب الحصول باشد. یعنى معلولِ براى او واجب الحصول باشد. این ارتباط بین علیّت و معلولیّت است. سواء کان من جهه الاقتضاء و الفیضان او من قبل الحاجه الذاتیه و الاستدعاء افتقارى.
حالا از جهت اقتضاء فَیضان باشد چون علت ذاتاً مقتضى معلول است و چون علت در مقام فَیضان و در مقام تحقق معلول است علت اقتضاىِ جود و فیضان را مىکند یعنى از ناحیه فاعل عنایت نسبت به خلق آن معلول وجود دارد این از ناحیه فَیضان و إقتضاى ذاتى علت است یا این وجوب بالقیاس الى الغیر، از ناحیه معلول باشد یعنى معلول ذاتاً استدعاى علت را مىکند او استدعاء مىکند و احتیاج دارد. او عنایت مىکند و فیض دارد. گفت- ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود- آن چون مىخواست صورت خودش را در خارج محقق کند اشتیاق به معلول دارد. اما محتاج به ما نیست فاعل محتاج به معلول و مفعول نیست معلول است که استدعاء ذاتى دارد. مىگوید من نیستم بدون تو و من چیستم بدون تو این حرف را معلول مىگوید پس از ناحیه اقتضاء و فَیضان از ناحیه فاعل وجوب افاضه مىشود. از ناحیه استدعاى ذاتى، از ناحیه معلول وجوب بالقیاس الى الغیر باید وجود داشته باشد. تحقق داشته باشد یا از قبل حاجت ذاتیه و استدعاى افتقارى و ذاتى بدانیم من الحیث شى رشحى الوجود از حیث اینکه شیىء رشحى الوجود است وجودش وجود رشحى و ظلى است ظلى التجوهر است جوهر او جوهر ظلى و عکس و سایه براى آن علت است استنادى الحقیقه است تعلقى الذات است حقیقت آن مستند به آن مبدأ است ذات او ذات تعلقى است و بلا استقلال است ذات او تعلق به
مبدأ دارد وهذا لاینفکّ عن کون الشیىء …. ینبوع فیضه
این مسأله منفک نیست از اینکه شیىء، واجب الحصول باشد براى غیرى که آن غیر سرچشمه فیض اوست یعنى اگر غیرى وجود دارد بنابراین این شیىء هم واجب الحصول بالنسبه به او است. او این را از ناحیه اقتضاءِ فیض و وجودى که حتماً او را محقق خواهد کرد چون فاعل فیاض است و فاعل مفیض است و چون فاعل و علت به حسب اقتضاى جود و اقتضاى فیضش حتماً این را موجود مىکند پس این هم واجب الوجود خواهد شد منتهى واجب الوجود بالقیاس نه واجب الوجود بالذات آن واجب الوجود بالذات آن یک مسأله دیگر است. وسحاب رشحه و بحر نداه ابر رشحات او و دریاى جود و کرم است.
فالسکن مع ذاته … بالوجوب و الضروره.
اگر ذات ممکن را در نظر بگیرید یعنى صِرف تبدّل و تغیّر او را در نظر بگیرید اینکه الان متغیر شده است و اینکه الان به صورت در آمده است و اینکه الان مختلف شده است و اینکه الان تغایر بین او و بین دیگرى پیدا شده است واین ذات که عبارت از ماهیت است در نظر بگیرید این ممکن است و جایز است یعنى امکان و جواز بر آن حمل مىشود و اگر این را با جاعل و فاعل تامش به حساب بیاورید این ضرورت دارد. بالوجوب و الضروره است چون علت لا محاله جداى از معلول نیست. سواء اخذ هذا … من قبل ذاته
حالا مىخواهد این ملحق شدن و چسبیدنِ به مبدأ و ملتجى و متکى به منشأ شدن از قِبَل ذاتش باشد یعنى استدعاى افتقارى و استدعاى ذاتى باشد. ذات الفاقره الرشحیه تعقلیه. از این ناحیه که ذات او اقتضاى انتساب به مبدأ مىکند یا این دو صوق و التهاب از قِبَل اقتضاى مُبدِع او که فیاض است و وهاب است باشد الباسط من یشاء به هر کسى بخواهد بدون حساب فیض مىدهد از هر دو جهت بگیرى
فرق نمىکند- چه علىّ خواجه چه خواجه علىّ- چه بگوئید که این ذاتاً نمىشود بدون علت باشد پس در قیاس با علت؛ وجوبِ بالقیاس الى الغیر دارد. یا اینکه بگوئید دائماً علت نمىشود بیکار بماند؛ دائما شروع مىکند به درست کردن و این خلق را خدا راه انداخته است این هم از ناحیه فاعل مىشود. یکى مىگفت مىدانى جریان درست کردنش چیست؟ به ما مىگفت خدا صبح که بلند مىشود، ملائکهاش را از خواب بیدار مىکند این صبح بالاخره همه سرحال هستند و خوابشان را کردند شروع مىکنند مثلًا خدا به آنها مىگوید امروز پنجاه هزار تا باید درست کنید مىگویند بسیار خب شروع مىکنند قشنگ چشم در مىآورند ابرو در مىآورند درست مىکنند این طرف و آن طرف مىکنند این براى کار ساعت هفت صبح است یک مقدارى مىگذرد نفر دوم خب بالاخره خسته مىشوند یک مقدارى درست مىکنند ابرویش را آن طور مىکنند دمش را فلان مىکنند این مال ساعت هشت است ساعت ده مىشود مىگویند بابا پنجاه هزار تا باید شب تحویل خدا بدهیم اینکه فعلًا دو تا سه تا درست شده است خب بزن مشغول شو خلاصه همین طورى مىزنند حالا ساعت چهار بعد از ظهرى داریم هفت شبى داریم ساعت دوازده که باید تحویل بدهند یک دفعه مىبینند چهل هزار تا هنوز کم است اینجا دیگر مىزنند بعد یکى مىگفت این کار هفت صبح است این کار چهار بعد از ظهر مىباشد خلاصه مثل اینکه ما براى آخر شب هستیم دیگر داشتند توى خواب خلاصه مىچسباندند.