جلسه ۱۴۵ درس فلسفه، کتاب اسفار

۱۴۵

«و إما أن یکون خارجا عن الحقیقه»

صحبت در این بود که: آنچه که موجب تمیز و افتراق بین دو حقیقت واجبین است این است که یا داخل در حقیقت و ماهیت این دو واجب است یا اینکه خارج یا از حقیقت این دو واجب است، «فیلزم أن یکون الواجب فى تعینه محتاجا إلى غیره» لازمه این حرف این است که واجب در تحققِ و تعیّن خارجى خودش، احتیاج به غیر داشته باشد، چون آنچه که موجب تعیّن و تحقّق است عبارت از فصلِ ممیز است و جهتِ مشترکِ بین فردین و حصتین که این جهت مشترک موجب تحقق یک شیی‏ء در خارج نیست و ماهیت در ابهام خودش که مشترکِ بین افراد مختلفه است چون آن ماهیت به واسطه اشتراک خودش هیچ‏گاه موجب تعیّن نخواهد بود. و این در صورتى است که ما به الامتیاز جداى از ذات و خارج از ذات باشد و خروجِ از ذات به معناى اتکاى به غیر و افاضه از ناحیه غیر است یعنى اگر علت؛ موجبِ امتیاز بین این واجب و فردِ واجبِ دیگر شده باشد در این صورت باید محتاج به غیر باشد «لأن تعین الشی‏ء إذا کان زائدا على حقیقته عرضیا لها یلزم أن یکون معللا» چون تعیینِ شی‏ء اگر زاید بر حقیقت شی‏ء و عرضى براى آن شى‏ء باشد- نه ذاتى-، وقتى که زائد باشد باید معلل باشد یعنى علت داشته باشد علت بردار باید باشد وقتى که صفتى ذاتى شیئى است دیگر معلل نیست به جهت اینکه اقتضاى ذاتى آن شی‏ء؛ یک همچنین صفتى است مانند آن اوصافى که به ذات ماهیت بر مى‏گردد یا آن اوصافى که به ذات وجود برمى‏گردد (من حیث هو وجود لا من حیث تعینه الخارج) اگر از حیث تعین باشد پس بنابراین خارج از آن شی‏ء خواهد بود و معلل است مثل اینکه هر تعیّنى در تعیّن خودش محتاج به علت است یعنى در جنبه تحقق خارجى محتاج به علت است. تمام‏

اشیاء را که ملاحظه مى‏کنید اینها یک حقیقت مشترکه‏اى دارند که عبارت است از همان (نفس الحقیقه الوجود) و یک تحقق خارجى دارند که آن نفس الحقیقه الوجود در خارج است که متعیّن مى‏باشد و تحقق خارجى و دارد آن احتیاج به علت دارد یعنى نفسِ تحقق شیئ احتیاج به علت ندارد، خودش هست‏ (حقیقت الوجود بالوساطته و بالصرافته محقق الا ان تعینهُ یحتاج الى عله) پس بنابراین ما به الامتیاز در اینجا از ناحیه غیر است و آن ما به الامتیاز عبارت از همان تحقق خارجى است اما خود وجود؛ که علت نمى‏خواهد. چون خودِ وجود که هست «الوجود لا یحتاج الى عله لأنه موجودٌ لنفسه» بله آنچه که موجب تعیّن نفسِ وجود است بما هو صِرف الوجود از ناحیه خودِ وجود است اگر یک صفتى از ناحیه خودِ ماهیت یعنى مقتضاى ذاتى یک ماهیت یا مقتضاى ذاتى وجود باشد آن احتیاجِ به علت ندارد اسم این را مستغنى بالذات مى‏گذاریم پس استغناى ذاتى وجود از علت، استغناى ذاتى وجود از افاضه تعین، استغناى ذاتى وجود از تشخص این استغنا مربوط به ذات الوجود من حیث هو هو است اما استغناى وجود از یک تعیّن خاص محتاج به افاضه از ناحیه علتِ خارجى است یعنى علت خارجى نه اینکه استغنى از ذاتِ وجود، چون غیر از ذات وجود که وجود حق است ما دیگر علت نداریم، پس بنابراین از اینجا این نکته را استفاده مى‏کنیم که دو تعین و دو تشخص در عالم کون تحقق دارد یک تشخص، تشخصِ ذاتى است و آن مقتضاى ذات وجوب است یعنى تشخص براى خود؛ من حیث هو هو یعنى وجود از نقطه نظر تشخصِ خارجىِ خودش نیاز به علت ندارد، اگر نیاز به علت داشته باشد این مباحث پیش مى‏آید که باید محتاج به علت باشد و آن علت است که تعین را به او افاضه مى‏کند پس بنابراین در ذاتِ خودش محتاج و ممکن خواهد بود و واجب الوجود از واجب الوجودى متبدّل به ممکن الوجود خواهد شد (و هذا خلف) خلاف فرض است پس تعین در ذات خودش احتیاج به علت ندارد یعنى خود

وجود (من حیث هو امر محقق فى الخارج) سواء، ممکناتى وجود داشته باشد یا ممکناتى وجود نداشته باشد سواء، خداوند خلقى بکند یا خلقى نکند. یعنى خودِ وجود (من حیث هو هو امر متعیّن بالخارج و هو نفسه الواجب الوجود و نفس حقیقه الوجود و الموجودیه) این یک تشخص است که تشخص؛ مقتضاى ذات وجود است (بلا ملاحظه امر خارج عن حقیقه) و یک تشخص؛ براى تعیناتِ این متعیّن است یعنى همین امرِ متعیّنى که در خارج متعین است یک شکل و غالب دیگرى پیدا مى‏کند که آن قالب، دیگر مقتضىِ آن ماهیت به ما هى هى نیست بلکه آن قالب، موجودیت خارجى خودش فى حدّ نفسه اقتضا این را نکرده است، والا اگر قرار باشد خودش فى حد نفسه، این را اقتضا بکند پس این میز از کجا آمده است؟ و افتراق بین این موجود و موجود دیگر از کجا آمده است؟ در حالى که اصل و حقیقت همه آنها یکى است. پس بنابراین این موجودى که الان در خارج است خودش اقتضاى این تعیّن را من حیث هى هى نکرده است یا من حیث هو خودِ این قالب و خود این کتابى که الان ۳۰۰ گرم وزن دارد به صورت جسم، مشاهده مى‏کنیم خود این تعیّن نیامده خود را بسازد همانطورى که استغناى ذاتى وجود مقتضى است که خودش روى پاى بایستد، و این تعین از ناحیه غیر در خارج محقق شده است که آن غیر؛ عبارت از همان تشخص اولى است یک تشخص اولى را درست کردیم و بر پایه آن تشخص اولى تشخصات دیگر را بار کردیم، اول آمدیم یک قالب آجر درست کردیم و آن قالبِ آجر سرمایه و اصل براى بنا قرار دادیم. با خاک نمى‏توانید یک ساختمانى را بسازید مگر اینکه این خاک را تبدیل به آجر کنید حالا این آجر را از باب تشبیه اسمش را صرف الوجود گذاشتیم، از باب تشبیه، و مقربیّت، اسمش را صرف الوجود گذاشتیم حالا اسم این آجر صرف الوجود است و این آجر مى‏آید و بناهاى مختلفه الاشکالى را براى ما درست مى‏کند بنایى را به صورت یک طبقه دو طبقه درست مى‏کند، تمام این بناها از آجر است که‏

این آجر اصل الوجود براى این بنا است حقیقت الوجود این بنا است. پس در اینجا ما دو تعیّن داریم؟ تعین اول، تعینى است که مایه بنا را محقق مى‏کند این عبارت است از آجرى که خاک را با آب مخلوط کردیم و در کوره نهادیم و تبدیل به این موجود خاص شده است. تعین دوم عبارت است از شکل‏گیرى و شکل پذیرى این آجر و اشکالِ مختلفه که شما از این آجر؛ منزل، دیوار، مخزن، پل درست مى‏کنید.- پلهاى سابق پل هاى آجرى بود-. اینها براى شکل دیگرى دوم است. حالا از باب مقربیّت این آجر اول فى‏حد نفسه و من حیث هو هو تعین پیدا کرده است ولى این پلى را که بعد درست مى‏کنیم این پل بواسطه چیده شدن آجرها در کنار هم درست شده است خودِ پل همینطورى و یک‏دفعه که درست نشده است یعنى اقتضاى پل این نیست که چون آجر هست پل هم باید باشد، نه، لَعَلَّ اینکه آجر هست و پل نیست آجر را شما در کنارى مى‏ریزید ده سال هم بماند تبدیل به ساختمان نمى‏شود باید بنّا بیاید آن را درست بکند در مسأله تعینات که در اشیاء خارجى هست این دو مطلب در جنب هم قرار دارند. مطلب اول تعینى است که به خود وجود برمى‏گردد و آن تعین مقتضاى ذاتى وجوب من حیث هو هو است این تعین، تعینِ حق متعال است، این تعین، تعینى است که لازمه آن ذات است، این تعین تعینى است که محتاج به غیر نیست این تعینى است که اقتضاى نفس ذات وجود است یعنى نفسِ ذاتِ وجود بدون خلق، و بدون ربط و بدون تشکّل خارجى یعنى نفسِ ذات وجود را تصور کنید نفسِ ذاتِ وجود باید باشد. چون یک حقیقتِ واقعى، و واقعه خارجى است خیالى نمى‏شود باشد حقیقت که تخیل نمى‏شود باشد. این واقعیت، یک واقعیتِ خارجى است؛ آن حقیقت کجاست؟ آن حقیقت همه جا هست. در حالى که یک مسأله اعتبارى و خارجى همه جا بودن براى آن معنا ندارد، در همه جا بودن یعنى مثلا شما در اینجا دارید نفس مى‏کشید مى‏گوئید هوا کجاست؟ هوا همین است که از وقتى که آمدید اینجا و تا حالا زنده‏اید. همین که زنده هستید و به‏

آن عالم تشریف نبردید، همین دلیل بر این است که استشمام کردید و هوا در اینجا هست که تنفس کردید، و این هوا کجاست دیگر معنى ندارد. حالا یک وقتى این هوا را شما فشرده مى‏کنید و به یک نحوى فشرده مى‏کنید که براى شما ملموس مى‏شود، این تعین مى‏شود پس یک تعیّن اول داریم و یک تعیّن روى تعین اول داریم. در تعین اول خودِ وجود احتیاج به مُعین ندارد که یک معینى بیاید وجود را تعیّن بدهد خودش فى‏حد نفسه تعین و تشخص دارد. وجود احتیاج به مشخّص ندارد که آن مشخّص بیاید و نفسِ حقیقت را تشخّص بدهد چون اگر این کار را بکند نقل کلام در آن مى‏شود که آیا او هست یا نیست؟ و امثال و ذلک.

پس بنابراین، این وجود، در تعیّن اوّلیه خودش آن وجود احتیاج به چیزى ندارد. خودش مى‏گوید من هستم نیاز به هیچ‏کس هم ندارم نه کارخانه دارم و نه سرمایه‏دار دارم، خودم براى خودم تشریف دارم. در مسأله تعین دوم چى؟ در مبدئات چى؟ در عقول چى؟ در صور مجرده چى؟ در عالم صور چى؟ در عالم کون و فساد و صور و ماده چى؟ آن یک مسأله دیگر است. آن چیزى که در خارج است اقتضاى ذاتیش تعین است اگر اقتضاى ذاتیش تعین باشد، چرا امروز است و فردا نیست؟ چرا امروز هست، دیروز نبود؟ فرض کنید این پارچ اگر مقتضاى ذاتى آن تعین در خارج است باید از ازل وجود داشته باشد و همینطور اگر مقتضاى ذاتى آن تعین است، نباید وقتى که من یک سنگ مى‏زنم نباید شکسته شود باید صاف سرجایش بایستد پس بنابراین، تعین دوم، معلل است و علتِ آن؛ تعینِ اول است پس تعینِ اول است که تعین دوم را مى‏سازد پس تعیّنِ اول، نفسُ التعین و نفس فاعل را در خودش دارد- فاعل با اصل ماده به عبارت ماست و این غلط است- چون او مجرد است و در مجرد ماده معنا ندارد در آنجا فاعل و معطىِ براى تعین با ذات خود متعین یکى است ولى در صورت دوم فاعلِ تعیّن جداى از ذاتِ متعیّن است. فاعل، تعین را افاضه مى‏کند، «یلزم أن یکون معللا» لازم مى‏آید اینکه معلَل‏

باشد یعنى علت، خارج از حقیقتش باشد «لأن کل ما هو عرضى لشیی‏ء» هر چیزى که عارض بر شیى‏ء دیگر بشود عَرضى براى شیى‏ء دیگر باشد «فهو معلل» این معلَل است یعنى از ناحیه غیرآمده است. «إما بتلک الشیی‏ء و هو ممتنع» یا به این شى‏ء است که ممتنع است چرا؟ چون فرض بر این است که این تعین که مالِ حق است موجبِ تشخّص خارجى او است و اگر تعین نباشد، تشخص خارجى هم نیست در حالى که عَرَضى براى یک شیئى متأخر از آن شى‏ء است خود شما مى‏گوئید شیئى به نام موضوع باید باشد تا امر دیگرى بر او عارض بشود. «لأن العله بتعینها» چون علت به واسطه تعینش سابقِ بر معلول و تعینش است‏ «فیلزم تقدم الشی‏ء على نفسه» لازم مى‏آید که تقدم شیى‏ء بر نفسه باشد، و خودش متقدّم از خودش باشد چون مى‏گوئیم نفسِ این شیى‏ء موجبِ تعین او است. پس نفسِ این شیى‏ء علت براى تعینش است اگر نفسِ این شیى‏ء علت براى تعینش است- در حالى که تعیّن، شرط براى تحققش است.- بنابراین خود شى‏ء مقدم بر خودش است. و شیى‏ء علت براى تعین است. و تعین هم براى تحققش است پس شى‏ء علت براى تحقق خودش مى‏شود. که تعین شی‏ء على نفسه لازم مى‏آید «وإما بغیر ذلک الشی‏ء» یا تعین شیى‏ء؛ به واسطه خود این شی‏ء نیست بلکه به واسطه فاعلى خارج از حقیقت شى‏ء است. «فیکون محتاجا الیه فى وجوده» «کما فى تعینه» همانطورى که در وجودش محتاج به خارج است همچنین در تعینش احتیاج به امر خارج دارد. در وجود هم احتیاج به امر خارج دارد. چون تعین مى‏آید وجود به او مى‏دهد. «إذ التعین للشی‏ء إما عین وجوده» زیرا تعین؛ براى شى‏ء یا عین وجود اوست، که از وجود حق متعال است. یا تعین عین وجود نیست بلکه در مرتبه وجود است همانطورى که در مجردِ از ممکنات این طور است که تعین، نفسِ آن وجود نیست بلکه مرتبه آن وجود است یعنى در هر مرتبه وجودى یک تعینى لازم است تا

شیى‏ء محقق شود. «و الاحتیاج فى الوجود ینا فى کون الشی‏ء واجبا بالذات» احتیاج در وجود با وجوب به ذات شى‏ء منافات دارد «قیل هاهنا بحث» در اینجا بعضى ها مطلبى را گفته‏اند. و آن مطلب این بود که نمى‏گویند واجب الوجود در وجوبِ وجود، مشترک است- این حرف را نمى‏زنیم،- چون اگر بگوئیم در وجوب الوجود؛ مشترک است این بحث پیش مى‏آید که ما بالامتیازشان یک امر خارج مى‏شود، آن امر یا داخل در حققیت واجب الوجود است یا خارج از آن حقیقت است. اگر داخل باشد ترکیب لازم مى‏آید اگر خارج از حقیقت و عَرَضى باشد یا این عَرَضى معلَل به نفسِ این شیى‏ء است که- تقدم شیى‏ء على نفسه- لازم مى‏آید، یا خارج از حقیقتِ شیى‏ء است که احتیاجِ واجب الوجود به علتِ خارجِ از ذات، پیش مى‏آید و علت، ممکن را اقتضا مى‏کند و ممکن با واجب الوجودى منافات دارد. برگشت تمام اینها به این است که ما وجوبِ وجود را مشترک بین دو واجب الوجود بدانیم که همینطور است یعنى وقتى که دو واجب الوجود را در نظر بگیریم، وجوب وجود بین هر دو مشترک خواهد بود اما ایشان در اینجا مطلب را از راه دیگرى وارد مى‏شوند که با این مشکل برنخوریم مى‏گوئیم واجب الوجود یک مسأله انتزاعى است و یک مسأله اعتقادى است. نه اینکه حقیقتِ موجودَین خارجیَن را تشکیل مى‏دهد، در زید و غنم و بقر و ابل، اینها یک حقیقتِ مشترکِ فیما بین دارند که اسم آن حقیقتِ مشترکِ فیما بین حیوانیّت است. مى گوئیم زید و غنم و بقر در حیوانیت با هم مشترک هستند. آن وقت حالا مى‏آئیم سراغ ممیّزاتشان این ممیزش ناطقیت است آن ممیزیش؟؟؟ است و امثال ذلک در اینجا ترکّب در ماهیت لازم مى‏آید اما در مورد واجب الوجود ما مى‏توانیم از این قضیه فرار کنیم چطوری؟ مى‏گوئیم واجب الوجود یک امر انتزاعىِ از یک حقیقت که در اینها است اما نه اینکه خود اینها فى‏حد نفسه داراى یک حقیقت مشترک باشند، شما دو حقیقت متخالفه به تمام معنا را در نظر مى‏گیرید این دو حقیقت که به تمام معنا با

هم مخالف هستند ولى بالأخره هر دو هستند و هیچ گونه ارتباطى بین اینها نیست، بله از اینکه هر دو هستند شما وجوبِ وجود را انتزاع مى‏کنید اما نه اینکه واجب الوجود یک حقیقتى باشد که در هر دو تزریق شده باشد مثل یک آمپولى که شما هم در این و هم در این تزریق کنید و بگوئید هر دوى اینها یک همچنین آمپولى را دارند یک چنین ماده‏اى را دارند نه اینها دو حقیقت متخالف به تمام معنا هستند فرض کنید که ظلمت با تمام شرایط خودش و نور با تمام شرایط خودش هیچ ارتباطى به هم ندارند ولى از اینکه مى‏بینیم ظلمت هست و نور هست ما انتزاع وجوبِ وجود مى‏کنیم نه اینکه یک حقیقتى مشترک بین هر دوى اینها هست. و آن حقیقتِ مشترک در اینجا موجب ما به الاشتراک شده است، و آن ما به الاشتراک، مابه الامتیاز مى‏خواهد، ما به الامتیاز یا داخل است که تقدّم شیى‏ء على نفسه لازم مى‏آید یا خارج است که احتیاج به خارج لازم مى‏آید، نه این حرف را به شما نمى‏زنیم ما مى‏گوئیم این دو حقیقت کاملا با هم مخالف هستند و هیچ ارتباطى با هم ندارند. ما نگاه به این دو مى‏کنیم، مى‏گوئیم حالا که هستند پس اینها واجب الوجود هستند، صفتِ وجودى اینها این است که ما واجب الوجود را انتزاع مى‏کنیم واجب الوجود به عنوان یک اثر؛ صفت خارجى و یک مفهوم انتزاعى است. اما نه اینکه واقعاً یک ماهیتِ مشترکى در وجودِ اینها باشد این را شما چطورى جواب مى‏دهید؟ این دیگر ما به الامتیاز معیّن آنها نیست معیّن آنها امر دیگرى است ظلمت، خودش به تمام معنا حقیقتش یک مسأله مخالفى است و نور هم یک مسأله کاملا مخالفى است خود آن حقیقتش، ما به الامتیاز بین دو حقیقت را تشکیل مى‏دهد این هم حقیقتش ما به الامتیاز را تشکیل مى‏دهد. اصلا ما به الاشتراکى بین هر دو وجود ندارد. ولى از اینکه بالاخره اینها هستند و باید باشند شما مسأله وجوبِ وجود را انتزاع مى‏کنید

«قیل هاهنا بحث لأن معنى قولهم وجوب الوجود نفس حقیق‏ ه‏ واجب‏

الوجود» چون معناى قول اینها که مى‏گویند وجوبِ الوجود، نفس حقیقت واجب الوجود است. «انه یظهر من نفس تلک الحقیق‏ ه‏ أثر صف‏ ه‏ وجوب الوجود» این که از حقیقت واجب الوجود ظاهر مى‏شود از آن خدا، الهه متعدده ظاهر مى‏شود و از آن حقیقت یک اثر و یک صفت براى وجوب وجودى ظاهر مى‏شود وقتى که ظلمت هست ما کشف مى‏کنیم که بالاخره ظلمت هست نه اینکه هستى داخل در ذاتش هست که ما به الاشتراک و ما به الامتیاز باشد، وقتى نور هست بالأخره ما مى‏بینیم که نور هست و اینکه باید باشد اسم آن را وجوب مى‏گذاریم ولى در واقع در ذات این و ذات آن یک حقیقت مشترکه‏اى و یک تعین وجود ندارد یک اثرِ صفتِ وجوبِ وجود، ظاهر مى‏شود «لا أن تلک الحقیقه عین هذه الصفه» نه اینکه این حقیقت عین این وجوب وجود است. این حقیقت اصلا به وجوب وجود کارى ندارد این حقیقت هر کدام براى خودشان یک چیز جدایى هستند «فلا یکون اشتراک موجودین واجبى الوجود فى وجوب الوجود» پس اشتراک دو موجود مختلف که هر دو واجب الوجود هستند در وجوب وجود لازم نمى‏آید «إلا أن یظهر من نفس ذات کل منهما اثر صفه وجوب الوجود» مگر اینکه این طورى باشد وقتى هر دوى اینها هستند از نفس ذات هر کدام آنها یک اثر صفت وجوب وجودى ظاهر مى‏شود، یک اثرى ظاهر مى‏شود که اسم آن اثر را ما وجوب وجود مى‏گذاریم‏ «فلا منافاه بین اشتراکهما فى وجوب الوجود» منافاتى نیست که هر کدام اینها در وجوب وجود مشترک باشند «و تمایزهما بتمام الحقیقه» اما حققیت آنها را که نگاه مى‏کنى هیچ ارتباطى به هم نداشته باشد یعنى ما این اشتراک اینها را در واجب الوجود به معناى اشتراک در جزء از حقیقت تلقى نمى‏کنیم حالا که واجب الوجود به اینها اطلاق مى‏شود پس در حقیقت باید اینها با همدیگر مشترک باشند حالا که ما به زید جنبنده مى‏گوییم به وزغ هم مى‏گویم پس بنابراین بین این دو تا باید یک حیوانیت‏

مشترک باشد!، نه اینطور نیست، ما اصلا من باب مثال مى‏بینیم بین سیاهى و بین سفیدى اشتراک است؟ اصلا به تمام معنا بین آنها اشتراک نیست ولى در عین حال هم سیاهى مى‏گوئیم هست و هم به سفیدى هست، اصلا اینها به هم ارتباطى ندراند بله جاعل اینها را در اینجا و در اینجا قرار داده، اما از نقطه نظر ذاتشان هیچ ارتباطى به هم ندارند، هیچ به همدیگر مربوط نیستند یعنى اصلا حقیقت سواد با حقیقت بیاض به هیچ نحو من الوجوهى با همدیگر هیچ گونه ارتباطى ندارند، بله ما از اینکه هر دو روى این موضوع هستند یک جنبه عَرَضیتى را انتزاع مى‏کنیم و مى‏گوییم این عارض بر این موضوع شده است هم آن طور آن هم عارض بر این موضوع شده است و این هم از باب ناچارى است مى‏بینیم حالا که جلومان هست، حالا که جلومان هست دیگر نمى‏توانیم انکارش بکنیم اما نه اینکه این وصفى را که ما انتزاع کردیم موجب بشود که هر دو با هم یک ما به الاشتراکى داشته باشند ما به الاختلافى و ما به التمایزى داشته باشند این را از باب مقربیت عرض مى‏کنم تا تقریب کنم، این هم همینطور است دو حقیقت متخالفه به تمام معنا اما از تحقق خارجى‏شان ما کشف وجوب وجود مى‏کنیم‏

«و نحن نقول» همین مطلب را ما مى‏گوییم‏ «إن معنى کلام الحکماء وجوب الوجود» معناى کلام حکما که مى‏فرمایند وجوب وجود بوده‏ «عین حقیقت واجب الوجود» وجود وجوب عین حقیقت واجب الوجود است‏ «هو» این است که‏ «أن ذاته بنفس ذاته مصداق للموجودیه» ذات این واجب به نفس ذاته خودش به تنهایى مصداق براى موجودیت است، نه اینکه مصداقِ موجودیت را از خارج بیاورد و محتاج به خارج از ذات خودش باشد «و محکى عنها بالوجود» و به واسطه وجود محکى از آن موجودیت است‏ «بلا انضمام أمراً و ملاحظه حیثیه أخرى أیه حیثیه کانت» بدون اینکه یک امرى را شما ملاحظه کنید یا یک حیثیّت تحلیله را ملاحظه‏

کنید هر حیثیت که مى‏خواهد باشد، حیثیت حقیقیه یا اضافیه، یا سلبیه باشد یعنى هر کدام از حیثیاتى را شما بخواهید در نظر بگیرید. در حقیقتش امرى باشد یا اینکه موجودیت را از خارج و به حیثیت اضافیه بیاورد و یا فاعلى به آن اضافه کند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن