جلسه ۲۲ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۲۲ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایلهای این مجلس جهت دانلود شما میتواند از متن پیاده شده این مجلس استفاده کنید ▼▼
[/box]
متن جلسه:
درس ۲۲
«ثم ارتکبوا فى رفع الاشکال تمحلات شدیده، ومنها أنَّ الأمور العامّه هى المشتقّات و ما فى حکمها،
ومنها انّ المراد شمولها مع مقابل واحد یتعلّق بالطرفین غرض علمى و تلک الاحوال إما أمور متکثّره و إما غیر متعلقه بطرفیها غرض علمى، کقبول الخرق و الالتیام و عدم قبولهما بمعنى السلب لا بمعنى عدم الملکه[۱]»
بررسى وجوه ذکر شده توسط برخى اعلام
ایشان بعد از اینکه تعاریفى براى امور عامّه و احوالى که عارض مىشود در موضوع علم الهى که موجود است از آن ذکر کردند و اشکالاتى که در این جهت بیان کردند، بعد مىفرمایند براى رفع این اشکالات تمحلّاتى را اینها مرتکب شدهاند چاره اندیشیدند که یکى از اینها این بود که گفتند که «بما لایختصّ بقسم من اقسام الموجود» به یک قسم اختصاص ندارد
توضیح اینکه: خوب آن اقسامى که واجب بود یکى جوهر بود و یکى عرض. اشکالى که مرحوم صدر المتألهین وارد کرد این بود که کمّ متّصل و همین طور کیف، اینها عارض مىشوند بر این چیزها، بر یک قسم عارض نمىشوند بلکه هم بر جوهر و هم بر عرض عارض مىشود بنابراین یک قسم نیست حال که اکثر از یک قسم واحد شد باید بگوئیم: این بحث از کمّ و کیف، جزء مباحث امور عامه است، در حالى که اینطور نیست.
یا تعریف دیگرى که بیان شده این است که بر سبیل تقابل است حال یا تقابل، تقابل سلب و ایجاب یا عدم و ملکه و یا تضایف یا امثال ذلک است.
مرحوم صدر المتألهین اشکال را در اینجا از ناحیه بعض اجلّه المتأخّرین نقل فرمود که اگر منظور تقابل، تقابل أربعه است؛ امکان وجود، جزء این تقابل به حساب نمىآید و اگر تقابل مباینه است همه احوال خاصّه که این مختصّ به یک قسم است با احوال خاصّه مربوط به قسم دیگر، مجموعاً همه امور را شامل مىشود. پس بحث از احوال خاصّه هر علمى داخل در أمور عامّه شد در حالى که أمور عامّه از أمورى است که ۰ اوّلًا بلا اوّل به همه اقسام موجود تعلق مىگیرد نه اینکه اختصاص به وجودى داشته باشد.
حال براى اینکه اشکال اوّل بر طرف بشود مىفرمایند: «امور عامّه مشتقّات هستند؛ و آنکه در حکم مشتقّات است».
در اینجا گفتیم که امور عامّه بما لا یختصّ بقسم من اقسام الموجود بوده؛ در حالیکه کمّ یا کیف که مشتق نیستند؛ اینها اعراض هستند به شرط لا اخذ مىشوند.
در اینجا یک مطلبى هست و آن اینکه اعراض به شرط لا هستند یعنى اگر ما مقولات را من باب مثال ده تا بدانیم نه تاى از اینها عرض است و یکى از اینها مىشود جوهر. حالا اگر شما عرض، را به شرط عدم حملش بر موضوعى لحاظ کنید، این عرض مىشود، و اگر لا بشرط اخذ کنید عرضى این مىشود، یعنى عرضى در همان باب ایساغوجى که اطلاق مىشود بر مقولات تسعه که عبارت است از عین و متاع و از معقوله نسبت و تضایف وکم و کیف و امثال ذلک، اینها اخذ شدهاند در قبال جوهر، در قبال موضوع، یعنى آن حیثیّت وجودیّه اى که آن حیثیّت و جودیّه وقتى تحقق خارجى او لحاظ بشود، این تحقق «لابدّ أن یکون فى موضوعٍ لا مستقلّاً و مستغنیاًعن الموضوع» این در اینجا به شرط لا اخذ شده یعنى خود مقولات در اینجا سواى از آن جوهرى که این عرض بر آن جوهر حمل مىشود این عرض آنوقت لحاظ مىشود به شرط لا. لذا اگر ما همین عرض را به لحاظ عروضش بر آن موضوع در نظر گرفتیم، عرضى محسوب مىشود. پس بنابراین عرضى عبارت است از نعت و وصفى که عارض بر یک موضوعى شده است. که همان عرضى در مقابل ذاتى است. ذاتى (در باب ایساغوجى) عبارت است از آن وصفى که مقوّم نوع است، و باعث قوام نوع مىشود.
ان وصفى که موجب قوام نوع ماهیّت است عبارت از جنس و نوع و فصل است. یعنى نوعیّت نوع است که موجب قوام این نوع است، یا حیوان است که موجب قوام است. یعنى علل قائمه، نه منظور فقط فصل تنها. یا آن فصل است که مقسّم نوع است مقسم آن جنس مىشود مقوّم براى نوعى عبارت این مىشود عرضى است.
در اینجا وجوهى داریم این نکته از این جهت مور توجه قرار مىگیرد که بعضى از مسائل اشکالى پیش مىآید و آن اینکه اگر ما عرض را از مقوله بشرط لا بگیریم ان وقت احوالى که متوجّه این عرض است دیگر متوجه موضوع نخواهد بود یعنى این احوال مخصوص به شرط لا بودن مىشود و ما دیگر نمىتوانیم بگوئیم این احوال بالعرض متوجه موضوع است و حمل بر موضوع مىشود. آن احوالى که متوجه عرض بشرط لا است با احوالى که متوجه عرضى است تفاوت دارد آن عرضى حالاتى را به خود مىگیرد به لحاظ حملش بر موضوع بر خود موضوع هم حمل مىشود. امّا ما اگر احوال را از آن عرض بشرط لا بدانیم متوجه آن قائم بدانیم در اینصورت نمىشود متعلق به این موضوع بشود. و چون عرض به شرط لا نمىتواند در خارج تحقق پیدا بکند الّا اینکه در ضمن موجود باشد بنابراین حالى که در زمان بشرط لا بودنش اخذ بشود آن حال را دیگر ندارد. بطور مثال اگر ما استقامت یا انحناء را از احوال خط بدانیم که خط یا منحنى است یا خط مستقیم است، آن خطى را مىتو انیم بگوئیم مستقیم و مستویست یا آن خطى را مىتوانیم بگوئیم منحنیست که ان خط لا بشرط اخذ شده باشد یعنى حالات این را در هنگام عروض به موضوع در نظر مىگیریم. امّا نفس خط ولو بدون جهت عروض به خارجش این حالاتش از این حالتى ندارد. حالِ خط هنگامى تحقق دارد که خط وجود خارجى داشته باشد، امّا اگر خطى وجود خارجى نداشته باشد این حالت را هم ندارد. یعنى کم یا کیف فى حدّ نفسه یک وجود استقلالى ندارند تا اینکه حالى را بر آن- ها مترتّب بکنیم یا بلکه در ضمن وجود موضوع، احوال بر آن ها مترتّب مىشود. این یک مطلبى بود که چون در بحث به آن خواهیم رسید بیان کردیم.
البته گمان نشود که بحث در مورد کم و کیف به لحاظ بشرط لایى، خروج موضوعى از علم فلسفه پیدا مىکند بلکه بطور کلّى این بحثها از امور عامّه نیستند به جهت اینکه کم و کیف و امثالها خصوص کم مربوط به مقدار و جسم است به لحاظ ریاضى بودنش یعنى به لحاظ تعلیمى بودنش این اختصاص دارد به یک موضوعى که متخصص الاستعداد باشد براى عروض این عرض بر آن، لذا در بحث موجود بما هو موجود از مقولات صحبت نمىشود بلکه از موجود بما هو جسمٌ طبیعىٌ بحث از زمان یا مکان مىکنیم یا بحثهاى دیگر در اینجا پیش مىآید
بله بعضى از مقولات هستند که به نفس وجود تعلق مىگیرند به نفس جوهر تعلق مىگیرند و در اینجا اعمّ از جسم طبیعى است ولى ان مقولات باز چون ما دون مرتبه موجود هستند و موجودیّت و تعیّن یک موجود اوّل باید لحاظ بشود تا بعد بتواند ان ماهیّات به ان عارض بشوند بنابراین اینها در بحث امور عامّه نمىتوانند بیایند چون موجود بما هو موجود این مقولات، نسبت بر نمىدارد، مقولات أین و زمان و مکان بر نمىدارد، بلکه ما فوق أین و زمان و مکان و امثال ذلک هستند. که از امور غیر عامّه هستند و بحث در آنها یا در طبیعیات است و یا اعمّ از امور عامّه مثل بحثهایى که مرحوم حاجى فرمودند در هر صورت وقتى که ما عرض را بشرط لا اخذ بکنیم همان مقوله در مقابل جوهر خواهد بود. منتهى این احوالى که ما بر این عرض حمل مىکنیم به لحاظ عروضش بر موضوع است امّا خود کم یا کیف احوالى ندارد و تمام اینها به لحاظ شرط وجود موضوع اخذ شده مانند استقامت، إنحناء، و تمام این مسائل که بر خط عارض هست به شرط عروض بر این موضوع هست تحیّز زمان و امثال ذلک به لحاظ انتساب با جسم در اینجا لحاظ مىشود امّا شما خود زمان را به تنهایى بخواهید در نظر بگیرید احوالى بر آن عارض نمىشود چون زمان در اینجا مقوله لا بشرطى است که فقط یک وجود ذهنى دارد به لحاظ تعلّقش به یک امر خارج که داراى وجود خارجى هست در آنجاست که تدّرج و اتصال و آنات پیدا مىشود این انقضاء و انصرامى که در زمان هست این انصرام به لحاظ تعلقش به یک موضوع خارج است امّا خود زمان و خود مکان را شما بخواهید در نظر بگیرید، اصلًا وجودى ندارد. بنابراین ما در اینجا دو لحاظ داریم یکى خود زمان را در نظر مىگیریم یکوقت صرف نظر از تعلّقش به یک موضوعى است، که در این صورت مقولهاى است در مقابل جوهر، یعنى عرض به شرط لا اخذ مىشود یک جوهرى را در نظر مىگیریم که آن جوهر مىتواند ظرف براى عروض این باشد یک وقت دیگر یک عرضى را در نظر مىگیریم که این عرض مىتواند عارض بر این جوهر بشود اینکه شما مىگوئید عرضى را در نظر مىگیریم در ذهنتان چه تصور مىکنید؟ آیا تصوّر با جوهر در ذهن است یعنى اصلًا تصوّر به شرط لأیّت براى عرض در ذهن نمىآید الّا اینکه منضمّ باشد به یک موضوعى که بر آن عارض بشود یا نه ما خودمان تصوّرات ذهنیّه استقلالیّه از این اعراض داریم. وقتى که شما مقوله را در ذهن مىآورید این مقوله تضایف به شرط لا در اینجا اخذ شده لذا شما در این مقوله تضایف نه ابوّت و بنوّتى مىآورید در ذهن نه فوقیّت و تحتیّتى و نه زوجیّتى من باب مثال در ذهن مىآورید هیچ کدام اینها در ذهن نیستند صرف همان مقوله در ذهن مىآید؛ حالا مىخواهد تعلّق بگیرید بأىّ موضوعٍ و بِأىّ جوهر مىخواهد تعلّق بگیرد این را مىگویند بشرط لا بودن،
بله در ذهن، شما مصادیقى براى این تضایف مىسازید یکى از این مصادیق ابوّت است، یکى از این مصادیق زوجیّت است، یکى از این مصادیق فوقیّت و تحتیّت است، یکى از این مصادیق تقابل است اصلًا معناى تقابل تدارک است، یک شخصى بخواهد مقابل دیگرى واقع بشود طبعاً او هم باید مقابل این واقع بشود بدون این که نمىشود اینها مصادیقاند امّا هیچ وقت این مقولات را شما منضمّ به یک موضوعى در ذهن نمىآورید و دلیلش این است که تمام مصادیق خارجى که شما لحاظ مىکنید، را منطبق مىکنید بر آن مقوله اى که در ذهن دارید لذا نمىشود که شما مقوله تضایف را با ابوّت در ذهن بسازید یا زوجیّت را در خارج منطبق بر آن بکنید این دو تا با هم دیگر منافات دارند. مقوله زوجیّت یک مقوله است، ابوّت یک مقوله دیگر. شما این تضایف را در قالب ابوّت و بنوّت فرض کنید که در ذهن بسازید آن وقت فوقیّت و تحتیّت را منطبق برآن بکنید این نمىشود، لذا ذهن در موضوعات و در اعراض همیشه به شرط لا اخذ مىکند یعنى یک جوهر را به تنهایى اخذ مىکند بدون انضمام آن جوهر با مشخّصات خارجیّه که مىشود جوهر مبهمه این جوهر مبهمه دیگر مشخّصات خارجى ندارد یک جوهر است. لذا کاغذ را نگاه مىکند مىگوید: جوهرٌ، فرش را نگاه مىکند مىگوید: جوهر، آهن را نگاه مىکند مىگوید: جوهرٌ بالاتر برویم ملائکه را نگاه مىکند، مجرّدات را نگاه مىکند مىگوید: جوهرٌ چه برداشتى از جوهر در ذهن آمده است که با تمام این مصادیق خارجى چه ماده و چه مجرّد سازگارى وتناسب دارد؟
بشرط لایى که من در اینجا مىگویم یعنى به شرط عدم خصوصیّت یک مورد، بشرط عدم دخالت یک ممیّز، بشرط عدم دخالت یک فصل ممیّز یا صورت من در اینجا لحاظ مىکنم. این بشرط لا بودن منافاتى با لا بشرطى ندارد از نقطه نظر مفهومى. یعنى وقتى که من در اینجا به یک جوهرى را به ذهن مىآورم، آن مشخّصات خارجى مصادیق آیا آن ها ملزّم آن هستند یا نیستند؟ خوب منضمّ نیستند در حالتى که اگر بخواهد در خارج تحقق پیدا بکند باید مشخّصات خارجى داشته باشد، پس این چه نحوه تصوّر ذهنى است؟
مانند تصور ابوّت و نبوّت در تضایف، تضایفى را که تصوّر مىکنید به شرط لاى از ممیّزات خارجى است، بشرط عدم دخالت مصادیق خارجى لحاظ مىکنید
این مىشود بشرط لا، وقتى که شما مىگوئید حذف کرد یعنى بشرط لا شد یعنى بشرط عدم دخالت ممیّزات خارجى، وقتى که بشرط عدم ممیّزات شد آن وقت یک معناى سعى پیدا مىکند اگر منظور این باشد. یک معناى قابل توسعه اى که هم بر این مصداق قابل حمل است هم بر آن مصداق امّا مشخّص خارجى اگر بیاید در این مفهوم دخالت کند که دیگر شما نمىتوانید براى بار دوّم حمل کنید وقتى که شما تضایف را در قالب ابوّت و بنوّت در ذهن بیاورید، به شرطى که ابوّت و بنوّت، مقوّم براى مقوله تضایف شما باشد در این صورت دیگر شما نمىتوانید این نوع محصّل در ذهن خود را منطبق کنید بر یک نوع و مقوّم به غیر این فصلى که شما دارید. ابوّت تضایف در قالب ابوّت و بنوّت را که در ذهن شما تشکّل پیدا کرده ممتنع و مستحیل است این حمل بشود و منطبق بشود بر یک نوع خارجى. زوجیّتى که مقوّم براى این زوجیّت، عقد و زواج است و ارتباط زواجى است نه ارتباط ابوّتى و بنوّتى است به این نحو نمىشود تصور کرد الّا اینکه مانند جنس که همانگونه که به شرط لایى اخذ مىکنید جنس به شرط لا عبارت است از جنسى که آن جنس مادّه مشترک بین انواع را تشکیل مىدهد و هیچ فصلى نمىتواند او را تقسیم کند به انواع مختلفه. این مىشود جنس. و الّا اگر شما در مفهوم جنس، فصل را هم دخیل بدانید در حالیکه جنس آن است که فصل مىآید این را تقسیمش مىکند در این صورت این جنس دیگر بشرط لا نشد! این بشرط انضمام به ناطقیّت شد، بشرط تنوّعش به نوع انسانى در اینجا شد، آن جنس اگر به فصل نائقیّت این را تنوّع بدهد نیز همینگونه خواهد بود. اصلًا در مقولات و به طور کلّى أعراض وجواهر و ذاتیّات بر تمام اینها آن چه را که عقل تصوّر مىکند بشرط لا بودن است یعنى خود را مستقّلًا تصوّر مىکند این مستقل است.
بله اگر بخواهد این را بر یک موضوعى عارض کند آن وقت بشرط شىء مىشود، این بشرط لا بودن همان معناى لا بشرط مقسمى بودن است یعنى لا بشرط مقسمى این معناى بشرط لاست ما بشرط لا، این را أخذ مىکنیم وقتى که بشرط لا أخذ شد آن وقت مىشود لا بشرط یعنى باید براى تفصیل این مفهوم لابشرطى یک دور بزنیم در اینجا اوّل موضوعات خارجى را در نظر بگیریم ممکن است بگوئید اگر بشرط لایى همان لا بشرطى است چرا در لا بشرطى قابل حمل است امّا بشرط لایى قابل حمل نیست؟
امّا منظور ما در اینجا از بشرط لا بودن با آن بشرط لا بودنى که شما در اصول و امثال ذلک خواندید تفاوت دارد یک وقتى شما یک مفهوم را اخذ مىکنید بشرط لا مثلًا «اکرم العالم بشرط ان لا یکون نحویّا، بشرط ان لا یکون حکیما» در اینجا بشرط لا اخذ شده.
یک وقتى لا بشرط است مىگوئیم «اکرم العالم» یجتمع مع الف شرط کان نحویاً أو حکیماً او کان فقیراً او کان امثال ذلک
آن موضوعى که در اینجا اخذ شد تفاوت مىکند یک وقت شما اسم یا فعل یا حرف را مىخواهید معنا کنید مىگوئید در اینجا اسم بشرط لا است یعنى اسم آن مفهومیست که استقلال ذاتى دارد و دلالت بر زمانهاى ثلاثه نمىکند و همه اینها بشرط لاست. زمان را نفى کردیم. عدم استقلال را نفى کردیم. استقلال ذاتى دارد. و دلالت بر زمانها هم نمىکند و از ترکیب آن با نظیر و ما مثل آن معناى کلام تامّ و تمام مىشود این در اینجا مىشود اسم.
مىآئید سراغ فعل باز مىبینید همین بشرط لا بودن در آن هست فعل آن کلمه اى است که استقلال ذاتى دارد یعنى آن معنا استفاده مىشود و دلالت بر زمانهاى گذشته مىکند یعنى با بشرط شىء بودن که ما در اینجا مىآوریم در واقع یکنوع بشرط لا است مىخواهیم آن دو تاى دیگر را نفى کنیم. یعنى بشرط عدم اجتماع این مفهوم با مفهوم دیگر این حروف را مىآوریم. تا اینکه حرف اسم در معناى فعلى راه پیدا نکند براى این جهت است و این مىشود فعل و از انضمام مماثل با او و معادل با او معناى کلام تمام نمىشود در حرف نیز همین را مىگوییم با تعبیرات دیگر. این مىشود بشرط لایى. حالا اگر ما به نحو دیگر کلمه را تعریف کردیم و گفتیم: کلمه آن است که متکلّم در مقام بیان مراد خودش آن را ایجاد مىکند از دهان او یک صدایى بیرون مىآید که آن صدا مفید معناست با گفتن مفید معنا بودن اعمّ از این مىشود که در ضمن اسم باشد یا در ضمن فعل باشد همه اینها مفید معنا هستند منتها نحوه افاده معنا تفاوت مىکند در اینجا مىشود لا بشرط اینکه الان ما در اینجا گفتیم کلمه یک همچنین خصوصیاتى دارد یک معناى شمول وسعه اى براى کلمه در اینجا مىآوریم و آن معناى لا بشرطى است این دیگر بشرط لایى در اینجا نیست این بشرط لائى بودنش حکایت و نظارت بر مسائل دیگر دارد. اشاره به حرکات من باب مثال دارد به شرط لا از آن ناحیه است ولى از ناحیه خودش و از ناحیه مفهومى خودش لا بشرط است امّا این معنا منظور ما نیست منظور ما در باب اعراض و در باب جواهر که مىگوئیم بشرط لا بودن این است که این عرضى که الان عاقل دارد آن را تصوّر مىکند یا دارد تصوّر مىکند این جوهر را به چه نحوتصوّر مىکند؟ آیا مىشود این عرض را به نحوى تصوّر کند که معروض او و معروض آن هم در تصوّر او دخالت داشته باشد؟ این نمىتواند دیگر یک همچنین چیزى باشد؟؟؟. هنگامیکه عرضى در ذهن مىآورید کیف یک خصوصیّتى دارد در ذات خودش و در ذهن آن خصوصیّت مىآید وقتى که شما کم را تصوّر مىکنید یک تصوّرى ذهن دارید که آن تصوّر شما لازم نمىگیرد جسم را، و چوب و تخته و درو دیوار را، لازم نمىگیرد انسان و حیوان و حجر و مدر را بلکه آن کم عبارت از یک معناى بشرط لایّت است یک معنایى است که خودش در ذهن شما قوام دارد و آن قائم به ذات خودش است در ذهن نه در خارج آن معنا قائم به ذات خودش است به این دلیل که اگر این قائم به شیئى باشد و آن شىء در این قوام دخالت داشته باشد بنابراین نوع، این کیف را تشکیل مىدهد، نه اینکه آن جنس را که مىتواند با فصول مختلفه این کیف متنوع شود بناء علیهذا به طور کلّى تمام معانى سِعى که ما در ذهن مىآوریم اوّل آنها را بشرط لا مىگیریم به شرط عدم دخالت ممیّزى از ممیّزات شخصیّه خارجیّه در این مفهوم یکى یکى کنار زده ایم از فردیّت شروع کردیم آمدیم بالا زیدیّت و عمریّت در این من باب مثال جوهر دخالت ندارد، دیگر سیاهى و سفیدى و زردى در این جوهر دخالت ندارد، دیگر ایرانى بودن یا عرب بودن یا غیر از اینها در این جوهر دخالت ندارد، دیگر زمان و مکان و ظروف در این جوهر دخالت ندارد به همین نحو یکى یکى تمام خصوصیّات فردیّه خارجیّه از صنفیّه را حذف کردیم ماند یک انسان آن انسان را اسمش را گذاشتیم حیوان و ناطق پس وقتى که شما نوع را اخذ مىکنید چگونه أخذ مىکنید نوع در ضمن زید و عمر را که اخذ نمىکنید یعنى وقتى که شما نوع را در نظر مىگیرید به شرط لاى از زید و عمرو و سیاه و سفید و زمان و مکان و اینها در ذهن مىآوریم این مىشود بشرط لا حالا که ما بشرط لایى این نوع را تحصیل کردیم در واقع مىشود لا بشرط یعنى لا بشرط تطبیقش برزید و عمر پس ما یک دور منطقى در اینجا زدیم از این محدوده منتهى همه اینها خیلى سریع انجام مىگیرد از بشرط لا آمدیم رسیدیم به لا بشرط این در مورد نوع در مورد جنس فصل نیز همینگونه است و در مورد صنف هم همینطور است این مربوط به جواهر.
در مورد اعراض نیز جارى خواهد بود وقتى که ما اعراض را در نظر مىگیریم.
در واقع ما براى تفصیل لا بشرط باید اوّل بشرط لا را بیاوریم و إلّا این نمىآید.
بله یک لا بشرطى را ما در اینجا مىتوانیم بیاوریم که بشرط لا نیست و آن لا بشرطى است که از ابتدا اصلًا قید خروج و قید اخراجى ما در اینجا نداریم، بله فقط به نسبت بعضى چیزهاى دیگر دارد چون در هر مقسمى بالاخره خودش نوعى از انواع است و هر نوعى با انواع دیگر متفاوت است پس شما هر مقسمى را بخواهید تعریف بکنید لاجرم باید بین او و بین انواع دیگر فرق بگذارید. و این اصل اوّلیّه در تعاریف است. وقتى که شما در تعاریف از ذاتیات و از عوارض بخواهید بحث بکنید این بحث مىآید یعنى در مقام تعریف، تعریف ما باید هم مانع باشد و هم جامع باشد این مانع بودنش جنبه بشرط لایى است حالا ما به جامع بودنش کار نداریم اینکه شما مىخواهید بگوئید کلمه عبارت از آن صوتى که از دهان خارج مىشود و دالّ بر معنایى هست همین قدر شما اشاره را خارج کردید همین قدر شما حرکات را خارج کردید، همین قدر شما فعلى که فرد انجام مىدهد را خارج کردید این بشرط لا بودن نسبت به این قضیّه هست امّا نسبت به مصادیق خارجى خودش لا بشرط است یعنى وقتى که ما داریم نوع را در اینجا مىآوریم نظر ما نسبت به آن مصادیق خارجى آن قضیّه است در آن جا با لا بشرط اخذ مىکنیم مىگوئیم کلمه آن معنایست که دلالت بر یک معنایى دارد این مىشود کلمه. بنابراین دیز چون دلالت بر معنا ندارد کلمه نیست این فقط صوت است این فقط صداست و چیز دیگرى ندارد مثل بقیّه صداهاى گلو که هیچ معنا ندارد ولى زید معنا دارد حالا سواء اینکه آن لافظ قاصد این معنا باشد یا نباشد بالاخره این معنا دارد لذا اگردیوانه هم بیاید یک حرفى به شما بزند شما یک معنایى از حرف این مىفهمید نمىتوانید بگوئید که من هیچ چیز را نفهمیدم چون دیوانه بود اگر شخص خواب هم در خواب حرف بزند با اینکه شما قطع دارید که قاصد نیست لکن باز معنایى را ادراک مىکنید.[۲]
بناء علیهذا در باب أعراض آن چرا که انسان تصوّر مىکند یک تصوّر استقلالى منحاز از موضوع و جوهر است
منتها بعد این را لا بشرط اخذ مىکند نسبت به هر موضوعى که این بر آن حمل بشود. این یک مقدّمه اى بود براى این بحثى که مرحوم آخوند دارد.[۳]
حواشی و سوالات مطرح شده :
[۱] – الأسفار الأربعه، جلد ۱، صفحه ۲۹.
[۲] – این خیلى بحث مهمّى ست که در دلالت الفاظ بر معناى خودشان قصد لافظ شرط نیست این با ظهور فرق مىکند از اینجا ما در مىیابیم که بحث ظهور یک بحث دیگرى است ظهور یک مسأله است و دلالت الفاظ بحث و دیگر است ممکن است یک شخص خواب یک لفظى را بگوید فرض کنید بگوید به من آب بدهید در حالى که خواب است این دلالتش بر معانى اوّلیّه و معناى مطابقى بلاشکٍّ و بلاشبههٍ است وقتى که این مىگوید به من آب بدهید شما به من آب بدهید در نظرتان مىآید به من نان بدهید که نمىآید
امّا آیا این لفظ ظهور در این معنا دارد؟ اصلًا ظهور ندارد چون او خواب است، آدم خواب این حرف را زده. ظهور همیشه دلالت بر قصد مىکند
زیرا حجیّت از متفرّعات ظهور است نه اینکه حجیّت خودش منافات با ظهور داشته باشد! هر جا ظهور است در آن جا حجیّت است.
اینکه شما بعضى وقتها مىبینید خلاف مىشود، آن کشف خلاف به حجیّت ظهور مربوط نیست. آن کشف خلاف در مورد نصّ هم همینطور است. گاهى اوقات در یک مسئله نصّ است بعد مولا مىآید تخصیص مىزند اصلًا نصّ وجود دارد یا اصلًا نص مىآورد این مسئله حجیّت بصورتى است که اصلًا امکان ندارد ظهورى باشد و حجیّت نباشد.
[۳] – سؤال: بحث بشرط لا و لا بشرطى مثل بحث جزئیت به کلّیت است این هم از کلیّت به جزئیت است این سیر در اینجا لحاظ مىشود
جواب: بله درست است ما تأیید مىکنیم مىگویند:
این مرحوم آخوند ملّاعلى سر درس آقا شیخ عبد الکریم خیلى اشکال مىکرد آخوند ملّا على همدانى است تو؟؟؟. یک دفعه آخوند آقا شیخ عبد الکریم به او گفت: چه کسى مىگوید شما حرفهایت حرفهاى اشتباه است؟ که مىگوید حرفهایت اشتباه است؟ این حرفهایت از دو حال خارج نیست. یا حرف قابل معناست که تو نمىفهمى! یا قابل معنا نیست که تو مىزنى! البته شما اصلًا به آخوند ملّا على مربوط نیستند
طلبه: نه خودم معنا دارم نه حرفهایم معنا دارد
جواب: نه اتّفاقاً اشکالات و مسائل در آن تأمّل شده سؤال: مىتوانیم در اینجا بگوئیم که این معنى بشرط لایى که در باب اعراض در واقع هست خود بشرط لایّت قید براى معنا نمىشود ولى در آن جا بشرط لایّت خودش قید است.
جواب مدرّس: براى مفاهیم اصولى؟
جواب: بله در همانجایى که بشرط لا، قسم مىشد.
مدرّس: بله
سؤال: در آن جا بشرط لایّت خودش قید براى یک مفهوم است.
جواب: بله
سؤال: ولى در اینجا بشرط لایّت هم قید نمىشود چون نتیجه اش لا بشرطیّت در مىآید.
جواب: بله البته در آن جا هم همین طور است منتهى در آنجا چونکه دقت نمىشود، بدون دلیل و ضابطه بطور کلّى بشرط لا اخذ کردند امّا اگر شما در همانجا این را لحاظ بکنید در آنجا مىبینید از بشرط لایى یک لا بشرطى در مىآید خواهى نخواهى فرض کنید که من مىگویم: اکرم العالم. شما مىگوئید: کدام عالم؟ من مىگویم: عالم بشرط اینکه نحوى نباشد خوب بیائیم مثال درست بزنیم چرا از این چیزها بگوئیم، بشرطى که اهل دنیا نباشد، بشرط اینکه عالم باشد، درس خوانده باشد، بشرط اینکه فرض کنید که مواظب بر افعال و نوافل و واجبات و اینها باشد، بشرط اینکه داراى اخلاق خوب باشد من بد اخلاق نمىخواهم دعوت کنم این« بشرط» لاهایى که داریم مىآوریم این یک مفهومى در ذهن ترسیم مىکند. عالمى که این خصوصیّات را نداشته باشد این عالم منظور اکرام در اینجا واقع شده حالا آیا این عالمى که الان اینطور شد آیا خودش معناى سعى دارد یا ندارد؟ یا فقط منحصر به یک نفر است؟ به این دلیل که معناى سعى دارد، پس مىشود لا بشرط.
یعنى وقتى که شما یکى یکى قیدها را نفى کردید:« دنیایى نباشد، بد اخلاق نباشد، مواظب بر اعمال و رفتارش باشد، که در مسئله فلسفه فیلسوف باشد که این مىشود بشرط شىء است ولى در واقع بشرط لاست که نفى دیگر مىکند؟؟؟. خوب این بشرط شى در اینجا آمده. حالا آن نباشد ها را ما مىگوئیم بخاطر اینکه ذهن است. از این نباشد، نباشد ها یک معنایى در ذهن مىآید آیا آن معنا، معناى انحصارى است یا معناى شامل و عام و قابل توسعه هست؟ قابل توسعه هست دیگر منتهى فرض کنید که از هزار عالم شما بگوئید: صد تا را بگیرد نهصد تا مرخّصند
این مىشود لا بشرط یعنى وقتى که این معنا شد شما هر کسى توى خیابان به این قسم پیدا کردى یقه اش را مىتوانى بگیرى.
بشرط لا نسبت به بقیّه است ولى لا بشرط نسبت به مصادیق خودش است
در اینصورت از بشرط لا، لا بشرط در آمد. وقتى که شما یکى یکى این قیود را حذف مىکنید بخواهید یا نخواهید دارید در ذهنتان یک معنایى ترسیم مىکنید یک منزلى که رو به خیابان نباشد مىشود توى کوچه یعنى تا بخواهید این معنا را حذف کنید یک چیزى جایگزین خواهد شد. این منزل مشرف نباشد، در فلان کوچه باشد، … همه این چیزهایى که دارید مىگوئید مرتّب دارید یک معنایى را در ذهنتان مىسازید از یک طرف دارید نفى مىکنید از یک طرف دارید مىسازید. آن ماحصلى که در ذهنتان آمد آیا آن قابل انطباق بر کثیرین هست یا نیست؟
جواب: هست ولى …
مدرّس: تمام شد همین که مىگوئید هست مىشود لا بشرط.
چون اگر باز در اینجا بشرط لایى به عنوان مصداق خارجى باشد در مصداق خارجى، مفهوم ما بشرط لا است یعنى بشرط عدم صدقش بر چیز دیگر اینکه شما مىگوئید این کتاب اسفار، قابل صدق بر کثیرین نیست این مختصّ به خودش است« الجزئىّ ما لایصدقُ على کثیرین» این مىشود بشرط لا، بشرط لا یعنى بطور کلى هر مشخّصه خارجى و هر مصداق خارجى در مفهومش بشرط لایّت هست این بشرط لائیت است.
در صورتى است که ما نفس آن جزئى و نفس آن مصداق خارج را در نظر بگیریم نه مفهومش را اگر مفهومش را در نظر بگیریم باز در اینجا معناى لا بشرطى در اینجا مىآید.
من باب مثال مىگویند زوجه زید، زوجه زید از نظر مصداق خارجى این بشرط لاست یعنى این بشرط عدم صدقش بر کثیرین است امّا به لحاظ مفهومى خودش، زوجه زید ممکن است فرض کنید که به صد هزار نفر، به همه زنهاى عالم این حمل مىشود« هذه یمکن ان تکون زوجهً لزید و هذه و هذه و هذه» لذا مىگویند جزئى به لحاظ مصداقش قابل صدق بر کثیرین است امّا به لحاظ مفهومش قابل صدق بر کثیرین نیست چون الجزئى همان که شما مىگوئید« آن است که صدق بر کثیرین نکند» امّا به لحاظ مصادیقش چطور؟ خوب شما به این مىتوانید بگوئید جزئى جزئى جزئى جزئى همه اینها.
مصادیق جزئى به لحاظ مصداق قابل صدق بر کثیرین است ولى به لحاظ مفهوم، قابل صدق بر کثیرین، نیست. این هم در اینجا همین طور است شما وقتى که یک عرَضى را در نظر مىگیرید« بشرط لا» یعنى وقتى شما زمان یا مکان را مىخواهید تعریف کنید چه تعریف مىکنید؟ فرض کنید یک عرضى است که مىتواند یک ذاتى و یک جوهرى در آن عرض واقع بشود و در ظرف آن عرض مىشود واقع بشود حالا یا زمان یا مکان البته آن تعریف درستش این نیست ولى ما همین ابتدایى را داریم مىگوئیم مىتواند در اینجا واقع بشود. در اینجا اینکه دارید الان شما مکان را تعریف مىکنید این مکان تعریفش بشرط لاست یعنى مىآید کمّ را خارج مىکند، نسبت را خارج مىکند، أین را خارج مىکند، مىآید کیف را خارج مىکند شما با این تعریف یکى یکى لا مىآورید:« این نیست، آن نیست، آن نیست، آن نیست» اینها را همه را دارید خارج مىکنید، ما حصل در ذهن شما از مکان چیست؟ آن ما حصلش عبارت است از یک مفهومى که یک جهت ارتکازى در ذهن شما دارد و آن مفهوم باعث مىشود که شما مصادیق خارجى را برآن مفهوم خودتان حمل کنید، بگوئید پس این مکان است چشمتان به اتاق مىافتد مىگوئید: مکان است، چشمتان به سماء وأرض مىافتد مىگوئید مکان است یعنى مکان یک مفهومى پیدا مىکند از یک انگشت دانه که یک خیاط استفاده مىکند که سوزن به دستش نرود شامل مىشود، به تمام کهکشانها هم سرایت پیدا مىکند این معنا مىشود معناى لا بشرطى
یعنى اوّل ما آمدیم این را بشرط لا أخذ کردیم که کمّ و کیف و جده و أین و متاع و جوهر و همه اینها برود بیرون حالا که همه اینها رفت بیرون ته دیگ یک مفهومى ماند، آن مفهوم قابل تسرّى در تمام مصادیق خارجى خواهد بود این مىشود لا بشرط.
شما وقتى یک مفهوم را بشرط لا أخذ کردید قضیّه، بالأخره یک مفهومى در ذهن هست یا نیست؟ شما گفتید که متاع آن است که این نباشد این نباشد پس هیچ چیز در ذهن بنده نیست تمام شد.
گفت، که بیا براى من یک شیر روى دستم خالکوبى کن آمد سوزن را فرو کرد گفت: این چیست؟ گفت: این دمش است گفت: نخواستم این دم را حالا شیر بى دم اشکال ندارد دندان داشته باشد بعد گفت: این پایش است گفت: پا هم نمىخواهد نمىخواهم بعد آخر سر گفت باباجان این که شیر نشد!! این الآن هیچ چیزى توى دستش نیست شما یکى یکى بیائید، دمش را حذف کنید، پایش را حذف کنید، سرش را حذف کنید آخر سر هیچ چیزى نمىماند بالأخره باید یک چیزى باقى بماند که بگویند این شیر است.
ولو صرف المفهوم باشد بالاخره مفهوم عرَض آن مفهوم مکان هست در ذهن شما یا نیست؟
اصلًا بشرط لا یا بشرط شى یا لا بشرط و امثال ذلک تمام اینها قیودى است که براى تحصیل مفهوم، شما این قیود را بکار مىبرید امّا خود این بشرط لا بودن و امثال آن منظور نیست، فرض کنید که یک همچین عالمى را دعوت کنید آیا این عالم بشرط لا را مىخواهید دعوت کنید؟ بشرط لا بودن که توى پلو و چلویى دخالت ندارد. این بشرط لا بودن یک قیودیست که ان قیود مىآید و یک ذاتى در اینجا تحصیل مىکند وقتى تحصیل کرد دیگر خودش مىرود ما تمام هنرمان این بود که بیائیم یک اىنچنىن عالم با این خصوصیّات را براى شما تحصیل بکنیم. عالمى که أهل دنیا نباشد عالمى که فلان نباشد بالأخره این یک عالمى هست یا نه؟ حالا این عالم پیدا شد دیگر آنها مىگذارند مىروند پى کارشان، دیگر ما کارى نداریم آن وقت این دیگر مىشود لا بشرط. آنکه رفت کنار حالا یک مفهومى در ذهن آمد حالا مىگوید نوبت من است من داراى معناى سعى هستم آن معناى سعى را مىگویند لا بشرط، پس اول ما براى تحصیل این مفهوم نیاز بشرط لایى داریم وإلّا اگر نبود همه کره زمین را باید دخالت در اکرام بکنیم. نه ما مىخواهیم یکى یکى رد بکنیم بگوئیم کاسب برود کنار، فلان کس برود کنار، اینها بروند کنار فقط این ذات باید ته قضیه بماند داراى این خصوصیّت خوب حالا این آقا ماند ته قضیّه. این عالم ممکن است داراى هزاران نفر باشد حالا نوبت لا بشرطى مىرسد پس هر لا بشرطى مقدّمه بشرط لایى دارد
در مورد کلمه همین طور است خود کلمه لا بشرط هست یا نیست؟ که دلالت بر اسم و فعل و حرف مىکند امّا شما به معناى این کلمه بخواهید برسید باید اوّل بشرط لایى یا بشرط شئى را در اینجا بیاورید. فرق نمىکند منتهى بشرط شیى هم بشرط لایى است براى اخراج قىود دیگر
بنابراین ما براى تحصیل یک مفهومى هم نیاز به شرط لا داریم و هم نیاز بشرط شىء داریم حالا فرق نمىکند در بعضى از موارد بشرط شىء در بعضى موارد بشرط لا امّا وقتى که آن معنا حاصل شد دیگر معناى لا بشرط دیگر در اینجا پیش مىآید مىگوید: حالا نوبت من است، من یک معناى سعى دارم و شامل مصادیق و اینها مىشوم.