جلسه ۱۴۷ درس فلسفه، کتاب اسفار

۱۴۷

(و ظنى أن من سلمت فطرته التّى فطر علیها عن الأمراض المغیره لها عن استقامتها یحکم بأن الأمور المتخالفه من حیث کونها متخالفه بلا حیثیته جامعه فیها لایکون مصدقا لحکم واحد و محکیا عنها به.) این طور به نظر من مى‏رسد، کسى که فطرش بر آن فطرت، مفطور و سالم ب از امراضى که مغیّر آن فطرت است باشد، و از آن استقامت خودش (محکم) تغییر نکرده باشد این طور حکم مى‏کند (بأن الأمور المتخالفه من حیث کونها متخالفه)

امورى که اینها با همدیگر مخالفت دارند، حقایقى که با هم دیگر تخالف دارند از حیث مخالفتشان‏ (لایکون مصدقا لحکم واحد) بدون این که حیثیت جامعى در میان این‏ها وجود داشته باشد ممکن است که به واسطه آن حیثیّت جامعه، مشترک باشند اما اگر حیثیّت جامعى در میان آن ها نباشد این امور متخالفه‏ (لا یکون مصداقا لحکم واحد) مصداق براى حکم واحد نیستند (محکیا عنها به) و بواسطه آن مصداقِ واحد محکى از آن امور متخالفه بشوند (نعم یجوزذلک إذا کانت تلک الأمور متماثله من جهه کونها متماثله) جایز است که مصداق واحدى براى اینها تصور کرد، در صورتى که این امور متماثل باشند از جهت تماثلشان مى‏شود یک مصداق، براى حکم واحد در میان همه اینها پیدا کرد. (کالحکم على زید و عمرو بالإنسانیه من جهه اشتراکهما فى تمام الماهیه لا من حیث عوارضها المختلفه المشخصه) ما بر زید و عمرو حکم به انسانیّت بکنیم، و آن انسانیّت ما بِهِ الإشتراک بین زید و عمرو باشد هم به زید انسان بگوییم چون مصداقِ براى انسان عوارضِ مختلف و مشخّص است، زید یک عوارضى دارد، عمرو هم یک عوارضى دارد، از نظر قد، از نظر شکل، از نظر خصوصیّات، که ممیّز بین زید و عمرو است. اینها عوارضِ مختلفى دارند، از حیث عوارض، این ها مصداق انسانیّت نیستند، بلکه از

حیث نفس ماهیّت که آن نفس، حقیقّت حیوانیّت و انسانیّت است اینها مصداق براى انسان است. (او کانت مشترکت فى ذاتى من جهت کونها کذلک) یا این که این حقایق مشترک در یک ذاتى باشند از جهت این که آن ها این طور هستند، یعنى از جهت اشتراک در یک ذاتى ما یک امر را بر همه آن موارد مختلف حمل مى‏کنیم.

(کالحکم على الانسان و الفرس بالحیوانیت) حیوانیّت ذاتى انسان و فرس است. آن بالا انسانیّت تمام الحقیقه بود، این جا جزء الحقیقه است حیوانیّت جزء براى ماهیّت انسان و فرس است لذا ما هم به انسان حیوان مى‏گوییم، و هم به فرس حیوان مى‏گوییم هر دو مصداق براى حیوانیّت هستند و آن حیوانیّت مشترک بین این دو حقیقت مختلفه است‏ (من جهت اشتمالهما على تلک الحقیقه الجنسیه) چون هر دوى اینها بر این حقیقت جنسیه مشتملند (او فى عرضى کلحکم على الثلج و العاج بالأبیضیه) یا این که این ها مشترک در یک امر عرضى هستند مانند بیاض، شما هم بر یخ و هم بر عاج حکم بر ابیضیّت مى‏کنید (من جهت اتصافهم بالبیاض) چون هر دو متصّف به بیاض هستند، پس در بیاض با هم شریکند (او کانت تلک الامور المتباینه متقه فى امر خارج نسبى) یا اصلًا این امور متبایّنه در یک امر خارج از ذات آن ها متفّق هستند که آن امر، امر نسبى است مثل‏ (حکم على مقولات و ممکنات بالوجود من حیث انتسابها إلى الوجود الحق) شما حکم به وجود مى‏کنید بر مقولاتى که آن ها ممکنات هستند، و تمام مقولات را موجودٌ، مى‏گویید چرا مى‏گویید موجودٌ، در حالى که آن موجود، خارج از حقیقت اینها است، وجود خارج از حقیقت این مقولات است، به جهت این که مقولات ماهیّات هستند و وجود، خارج از این‏ها است،. حالا شما به این ها موجودٌ مى‏گویید چون این مقولات به وجود حق و به وجود وسیع منتسب است از این نقطه نظر به همه این ها اطلاق لفظ واحد را مى‏گوییم‏ (من حیث انتسابها الى الوجود الحق تعالى) از نظر انتسابش به وجود حق‏

متعال. (عند من یجعل وجود الممکنات أمرا عقلیا انتزاعیا) البته پیش افرادى که این ها قائل به اصالت الماهیّه هستند وجود ممکنات را أمر عقلى انتزاعى مى‏دانند، و موجودیتّش را به اعتبار نسبت اینها به وجود، قائم بالنفسه مى‏دانند. در مسأله اصالت الحقیقه افرادِ قائل به اصالت الحقیقه قائل‏اند بر این که ماهیّات اصیل هستند. ماهیّات که اصیل هستند یعنى آن چه که در خارج تحّقق دارد، آن ها ماهیّات هستند، تحقّقش چه اسم مى‏گذارید؛ مى‏گویند چون ماهیّات منتسب به آن وجود هستند،- وجود را فقط مختصّ به ذات حق مى‏دانند و بقیّه از حقایق را در عالم امکان ماهیّات مى‏دانند،- چون ماهیّات منتسب به آن وجود است کأنَّ خودش را در جوار آن وجود قرار داده است، این هم رنگِ وجود، به خود گرفته، نه این که واقعاً موجود است. ماهیّات در خارج تحقّق دارند و اصالت دارند منتهى از نظر ارتباطشان با آن وجود ما به این‏ها موجودٌ مى‏گوییم یعنى قائل به اصالت ماهیّه هستیم و حقیقت را اختصاص به ماهیّات مى‏دهیم، بر خلاف اصالت الوجودى‏ها که این‏ها اصلًا وجودى براى ماهیّت قائل نیستند و وجود را به همان نفس وجود منتسب مى‏کنند و موجودیّت را، به وجود بر مى‏گردانند و لکن اسم آن تعّین وجود را ماهیّت مى‏گذارند، قائلِ به اصاله الماهیّه، ماهیّات مختلفه را و هر ماهیّتى را که مربوط به یک تعیّن خارجى است، آن ماهیّت را اصل مى‏دانند، منتهى این ماهیّت چه زمانى در خارج محقق است، وقتى که عنایت حق به او تعلق بگیرد. عنایت حق به او تعلق مى‏گیرد، او را از تَقُّرر بیرون مى‏آورد، و براى تحقّق او را هدایت مى‏کند، نه این که واقعاً این ماهیّت موجود است بلکه آن وجود، اختصاصِ به حق دارد.، منتهى اتّکاءِ این ماهیّات به حق، موجب مى‏شود که شما یک امر عقلى را از او انتزاع کنید و اسم آن امر عقلى را وجود بگذارید، پس بنابراین آن چه که در خارج است وجود نیست، ماهیّات است. حالا چرا شما به این ماهیّات مختلفه موجودٌ مى‏گویید در حالى که وجودى در خارج ما نمى‏بینیم،- این آقایان این طور مى‏گویند،- به‏

خاطر این که همه این ماهیّات در یک امرى که خارج از ذات این‏ها است با هم شریکند و آن اتّکا به مبدا اوّل است، از نظر اتّکا به مبدأ اوّل است که ما انتزاع وجود را از اینها مى‏کنیم امّا در واقع وجود، داخل در حقیقتِ این‏ها نیست، حقیقت اینها فقط ماهیّات است، من باب مثال یک مسأله‏اى را که جداى از یک واقعیّت است مثلًا در این اتاق، لیوان آب هست، پارچ آب هست، ضبط صوت هست، میکروفون هست، کتاب هست، افرادى که نشستند، کیف، قلم، دفتر، چراغ، تمام این‏ها را ما مى‏بینیم و هیچ مشابهتى بین این‏ها وجود ندارد، بین کتاب، میکروفون، مشابهتى نیست بین آب و بین ضبط صوت مشابهتى نیست امّا به تمام این‏ها مى‏گوییم (موجودٌ فى هذه الغرفه)- موجودیّت فى هذه الغرفه،- هذا موجودٌ فى هذا الغرفه از باب اشتراک این‏ها در این مسأله است که همه اینها و لو حقایق متباینه هستند ولى چون در این اتاق هستند یک صمیمّیتى بین این‏ها پیدا مى‏شود، آن صمیمیّت عبارت است از حضور در این اتاق، اسم آن صمیمیّت را ما (فى هذه الغرفه) مى‏گذاریم، با این که، در این اتاق بودن خارج از ذات و ماهیّت آن ها است، امّا در عین حال به واسطه همین نسبت، نسبت به این اتاق ما این امر را بر آن ها حمل مى‏کنیم. بنابر قائل به اصاله الماهیّه مطلب همین طور است. آقایانِ قائلِ به اصالت الماهیّه معتقدند که وجود اختصاص به ذات حق دارد. بقیّه ممکنات به اندازه سر سوزنى حسّه‏اى از وجود نصیب آن ها نشده است و آن چه ما در عالم اعیان مشاهده مى‏کنیم عبارت است از ماهیّات. اگر از آنها سؤال کنند این ماهیّات در ذهن هم تقرُّر دارد؟ مى‏گویند بله منتهى دو جور ماهیّت داریم، یک ماهیّت قبل از عنایت حق است و یک ماهیّت بعد از عنایت حق، آن ماهیّتى که قبل از عنایت حق است،- همین طورى است که شما مى‏فرمایید،- ممکن است در ذهن تقُّرر پیدا کند، اسم آن را عالم تقرُّرات مى‏گذاریم آن ماهیّتى که بعد از عنایت حق است یعنى حق به او عنایت کرده است و او در خارج به همین کیفیّتى در آمده است که الآن‏

شما مشاهده مى‏کنید وجودى ندارد، خیال نکنید که وجود دارد، نه! هر چه که هست ماهیّت است ولى ماهیّتى است که مورد عنایت واقع شده است. اینها لفظ را برگردانده‏اند و الّا واقعیتّش که یکى است، شیره که نمى‏توانید سرش بمالید باالفاظى مثل واقعیّتِ عنایت و لطافت و ظرافت از این طور چیزها که نمى‏شود با آن بازى کرد. حالا آن عنایت چیست؟ یارو آن شخصى که در مشهد بود مى‏گفت نه اصالت الوجود است و نه اصالت الماهیّه است مى‏گفت اصالت الجعل است. امّا این جعل چیست؟ آخر این- جیم- و- عین- و- لام-، یک معنایى دارد بالأخره اسم جعلِ ماهیّت چیست؟ یک چیزى به ما نشان بدهید که اسمش جعل باشد جُعَل باشد، اسم این بازى با الفاظ است و الّا خود آن شخص هم نمى‏فهمد چه مى‏گوید، این که مورد عنایت واقع شده است و مورد نسبت با حق واقع شده و در خارج تکون پیدا کرده حق، چکارش کرده است بالأخره خُب یک کاریش کرده است آن چیست؟ آیا به آن ماهیّت افاده کرده که خودش داشته، ماهیّت همین بود. به آن وجود داده است و وجود به آن تزریق کرده که شما با آن مخالفید مى‏گویید وجود مال خودش است این وجود را کرده در کیسه و آن براى خودش هست و از کیسه در نمى‏آورد، پس بالأخره این زید بیچاره که درست شده یعنى چکار با آن شده است. (او کانت متفقت فى مفهوم سلبیى) یا این امور متباینه در یک مفهوم سلبى اتفاق دارد یعنى حیثیّت سلبیّه موجب شده است که یک امر مشترکى در اینها باشد و این ها مصداق بر آن امر مشترک قرار بگیرند (کالحکم علمى ما سوى الواجب بالامکان) بر غیر از خداى متعال به امکان حکم بکنیم، همه اینها ممکن الوجودند (اشتراک ها) چون همه اینها در این مسأله مشترکند که ما ضرورت وجود و عدم را از ذوات اینها سلب مى‏کنیم. شما تمام ممکنات را نگاه کنید، سلب ضرورت وجود و عدم دارند و آن چه که سلب ضرورت وجود و عدم داشته باشد او را امکان خاص و. ممکن بالذات مى‏گوییم. (و اما ما سوى أشباه تلک الوجود التى ذکرناها) ما سواى اشباه این‏

وجوهى که ما از جهات ذکر کردیم‏ (اتفاقیه فلا یتصور الحکم فیها بامر مشترک) حکمِ در آن به یک امر مشترکى تصور نمى‏شود (بلا جهته جامعه ذاتیه او عرضیه) بدون این که جهت جامع براى امور مختلف باشد، حالا آن جهت یا ذاتى باشد که به ماهیّت برگردد یا عرضى باشد که به اوصاف و برگردد. (فاذا حکمنا على الامور متباینه الذوات بحکم واحد) اگر ما حکم کردیم بر امور متباینّه الذوات بر امورى که ذاتاً با هم تباین دارند کردیم، حکم واحد کردیم‏ (به حسب مرتبه ذواتها) به حسب مرتبه خودشان‏ (فى أنفسها) در مرتبه ذات حکم کردیم، نه به خاطر خارج از مرتبه آنها و جداى از مرتبه شان که بواسطه انتسابشان به یک امر دیگر یا بواسطه عروض یک وصفى بر آن ها بلکه به خود ذات آن ها ما یک حکم مشترک کردیم هم به این واجب الوجود به خاطر ذاتش و فى حد نفسه گفتیم، و هم به این جناب واجب الوجود گفتیم، به خاطر ذاتش و فى حد نفسه، بدون ملاحظه، امر دیگرى خارج از ذات. اگر این طور شد. (او اعتبار جهه اخرى) یا جهت دیگرى را اعتبار بکنیم، انتساب اینها را به یک امر دیگرى غیر از خودشان بدهیم. (فلا بد هناک مما به الاتفاق) هیچ چاره اى نیست جز اینکه بین این دو بزرگوار واجب الوجود یک ما به الاتفاقى باشد، حداقل در بعضى از مسائل با هم اتفاق کنند، حالا در همه چیز با هم اختلاف مى‏کنند، این دو واجب الوجودها در بعضى از مسائل با هم اتفاق داشته باشند. اختلاف خوب نیست. (و ما به الاختلاف از الذاتیین فیها) (مما به الاتفاق و ما به الاختلاف من الذاتیین فیها) اگر ما به الاتفاق و ما به الاختلاف باشد که هر دوى اینها در این امور متخالفه ذاتى باشند. (فیستدعى الترکیب بحسب جوهر الذات) پس استدعاى ترکیب را به حسب ذات در ماهیّت مى‏کند، یعنى ماهیّت اینها باید از دو امر ترکیب بشوند، یک ما به الاتفاق یکى هم ما به الاختلاف و هر دو

هم در این ها، ذاتى باشد یکى از این ها جارى مجراى جنس و مادّه مى‏شود و دیگرى جارى و مجراى فصل و صورت است، از نقطه نظر حقیقتِ نوعّیه، جنس و فصل است، از نقطه نظر وجود خارجى، مادّه و صورت است، مادّه همان جنس است منتهى مصداق براى جنس، صورت هم مصداق خارّجى براى فصل است، یعنى از مرحله ابهام به مرحله تبیّن و ظهور که مى‏رسد اسم آن را مادّه و صورت مى‏گذارند (و الترکیب بأىّ وجه کان) شما هر نوع ترکیبى را قائل باشید (ینافى کون الشى‏ء واجب الوجود بالذات) منافات دارد با این که شى واجب الوجود بالذات باشد، یعنى نفسُ الترکیب موجب مى‏شود که واجب الوجود از واجب الوجودى خودش بیرون بیاید، حالا این ترکیب، چه ترکیب بین مادّه و صورت در مختلف الحقایق یا متفّق الحقایق باشد، این ترکیب موجب احتیاج است و موجب تبّدل واجب الوجود به ممکن الوجود مى‏باشد (بل نقول) در اینجا ایشان مى‏خواهند، خود وجود را مورد نظر قرار بدهند.

در برهان اوّلى که بر رّد ابن کنود بود از باب اتفّاق و اختلاف جلو آمدند، یعنى در بالا برهان روى مسأله ما به الاشتراک و ما به الاختلاف رفت، از برهان عدم ترکیب، ایشان به این نتیجه رسیدند که واجب الوجود در ذاتش نباید مرکّب باشد، اگر مرکّب باشد احتیاج و امکان لازم مى‏آید، اما در اینجا مطلب را یک قدرى بالاتر مى‏برند، مى‏گویند اصلًا شما در خودِ وجود نگاه کنید، نیاز نیست که این راه دراز را برویم شما به خود وجود و صرافت وجود نگاه کنید، این طردِ ثانى و نفىِ ثانى مى‏کند، به هر چه که برایش فرض دوّم کردید بر مى‏گردد و دیگر ترکیب و ما به الختلاف و ما به الاتفاق و انتزاع و امر جامع لازم نداریم شما تصّور وجود را بکنید، تصورِ وجود، نیاز به این مسأله ندارد (اذا نظرنا الى نفس مفهوم الوجود

مصدرى) وقتى شما به خود مفهوم وجود مصدرّیه انتزاعى یعنى همان هستى، به معناى بودن به همان مفهوم وجودى که مصدرى است و از حقایق خارجّیه انتزاع مى‏شود و معلوم، و بدیهى است نظر کنید (أدانَا نظر و البحث) نظر و بحث ما را به این نتیجه خواهى نخواهى مى‏رساند (الى أن حقیقه و ما ینتزع منه) حقیقتِ وجود مصدرى و ما به ازاى خارجى آن وجود مصدرى‏ (ما ینتزع منه) که این وجود مصدرى از او انتزاع مى‏شود (امر قائم بذاته) یک امرى است که به ذات خودش قائم است. که‏ (هو الواجب الحق و الوجود المطلق الذى لایشوبه و العموم و لاخصوص) عموم بر وجود مطلق حق تعالى حمل مى‏شود که او داراى افراد باشد و آن افراد عدل هم باشند مانند عموم بدلى یا شمولى و لا خصوص، و این که خصوص هم بر آن حمل نمى‏شود که امتیازى از غیر داشته باشد، و تعددّ هم بر نمى‏دارد و انقسامى هم بر نمى‏دارد (اذ کل ما وجود هذا الوجود فرضا) هر وجودى که یک همچنین نحوه وجود بَحت و بسیط وجودش باشد (لا یمکن أن یکون بینه و بین شى‏ء آخر له أیضا هذا الوجود) دیگر بین او و بین شى دیگرى او هم همین وجود را دارد دیگر نمى‏شود مباینه و تغایرى باشد، چطور ممکن است دو وجود باشند و هر دو وجود، بحت و بسیط باشند، در عین حال بین اینها یک دیوار باشد، پس دیگر بسیط و بحت نیستند و دیگر صرافت ندارند، پس این چه واجب الوجودى است؛ چون از یک طرف وجودش وجود اطلاقى، از یک طرف حد دارد، اگر مى‏گوئید اطلاق است پس حدّش چیست؟

مثل این که مى‏گوییم آب این دریا اطلاق دارد و حد ندارد، بعد نگاه مى‏کنید آب دریا دم ساحل آمده و معلوم است که این ساحل حدّش است، حالا هر چه هم شما وسیع بگیرید، بالأخره حدّى دارد، اما اطلاق آن است که هر چه نگاه مى‏کنیم‏

آب است اصلًا ساحلى وجود ندارد، این اطلاق مى‏شود، آن وقت دیگر در این صورت دو تا دریا نداریم، الان چند دریا داریم؟ اقیانوس هند، کبیر، اطلس، منجمد، شمال و جنوب، دریاى عمان، بحر احمر، خلیج فارس تمام اینها به چه علّت پیدا شده؟ براى اینکه حدودش پیدا شده است چون حدود دارد. حالا اگر به هر چه نگاه کردید، دریا بود. فرض کنید که طوفان نوحى آمده و الحمدالله همه دنیا آب شده، همه جا را آب برداشته شما هم سوار کشتى نجات شدید. از هر حیوانى هم یک جفت آوردید که مبادا منقرض بشود.

یک بنده خدایى چیزهایى از کتاب تورات مى‏آورد و مى‏گفت: حضرت نوح از همه آورد از عقرب هم آورد از مار هم آورد.- مِن کُلٍّ زوجین إثنَین-[۱] یک جفت آورد، شیطان هم دید که الاغ در کشتى مى‏رود آن هم زیرش قایم شد.

چیزهایى هم بعضى از ائمه جمعه‏ها نقل مى‏کنند، واقعاً بعضى ها چه مثالهاى جالبى مى‏زنند یعنى اصلًا نمى‏فهمند این مثالى که مى‏زنند چه نتایجى دارد، مى‏خواهند یک وجهى را بگویند، یک جاى دیگر را خراب مى‏کنند. حالا اگر فرض بکنیم یک همچنین طوفانى آمد و شما هم سوار کشتى شدید صبح از خواب بلند شدید و دیدید که اگر تا شب هم راه بروید باز آب است یک ماه گردش کردید هر چه رفتید دیدید آب است. حالا شما مى‏توانید کره زمین را تقسیم کنید به ۵ دریا، ۶ اقیانوس، همه جا یکى است. چرا؟ چون آب از محدودّیت در آمده است و جنبه اطلاقى به خود گرفته است، وقتى جنبه اطلاقى بگیرد، دیگر در این صورت دو بر نمى‏دارد، واحد خواهد بود. پس بنابراین حدّى دیگر براى آن تصّور نمى‏شود. حالا وجودى را که ما براى واجب الوجود تصّور مى‏کنیم، این وجود، وجود بحت و اطلاقى است و وجودِ بحت و طلاقى تعّین ندارد، چون اگر تعیّن داشته باشد

موجب حدِّ در ذات است و حدّ در ذات، موجب ماهیّت است، ماهیّت هم مقتضى عروضیّت وجود بر ذات خودش است و هر چیزى که مقتضى عروض وجود بر ذات باشد ممکن الوجود است، و ممکن الوجود نیاز به علّت دارد. این اشکالى است که به وجود مى‏آید. پس بنابراین هر دو- بزرگوار- واجب الوجود وجودشان وجودِ مطلق باید باشد، مطلق هم اگر بخواهند باشند گیر مى‏کنند بالأخره یکجا در همدیگر مى‏روند، یعنى یک‏جا فاصلى بین این و بین آن بایستى وجود داشته باشد (فلا یکون اثنان) پس دیگر دو تا نیست، و دو وجود تصور نمى‏شود (بل یکون هناک ذات واحده) یک ذات و یک وجود واحد است. (کما أشار إلیه صاحب التلویحات- این طور صاحب تلویحات فرمودند (صرف الوجود الذى لا أتم) صِرف الوجودى که اتمّ از او وجود ندارد، وجود ندارد، بلکه او اتّم است‏ (کلما فرضته ثانیا) هر چه را که دو تصوّر کنید (فاذا نظرت فهو هو) وقتى که نگاه مى‏کنید به آن دو، همان اوّل خواهد بود (إذا لا میز فى صرف شى‏ء) زیرا دیگر در صرف و شى و بسیط الحقیقه امتیازى وجود ندارد. (فوجوب و وجوده) (الذى هو ذاته بذاته تعالى) وجوبِ وجود این صِرف الوجودى که ذات خداوند بذاته است، یعنى این سه وجوب، وجودِ بذاته است، بذاته ذات او صرف الوجود است، وجوب وجود دارد، نه این که وجوب وجود را از ناحیه غیر دریافت کرده است‏ (یدّل على وحدته) این وجوب وجود دلالت بر وحدت حق مى‏کند (کما فى التنزیل: شهد أنّه اللّهُ لا اله الا هو)[۲] خدا بر وحدانّیت، و بر حقیقت خودش شهادت مى‏دهد لا اله الا هو یک تعّین در خارج است، معناى لا اله الا هو یعنى یک حقیقت متعیّنه در خارجِ است، دو تعیّن وجود ندارد، یکى این‏ (و على موجوده الممکنات به) و بر

موجودیّت ممکنات به او شهادت مى‏دهد. به واسطهآن حقیقت واحد همان طورى که مى‏فرماید (أوَلَم یکفِ بِربّکَ أنَّهُ على کُلِّ شى شهید)[۳] آیا این مسأله کافى نیست که پروردگار تو بر هر چیزى شهید است یعنى حضور دارد، این حضور پروردگار بر هر چیزى که عبارت است از حضور عِلّى و حضور وجودى. شهادت در این جا به معناى حضور است نه این که شهادت به معناى دادگاه و محاکمه باشد آن شهادت، شهادت قلابى است. مى‏آیند پول و رشوه مى‏دهند، بعد آقا شهادت مى‏دهد یا منافعش در خطر است شهادت نمى‏دهد، ولى آن شهادتى که خداوند در این جا دارد (کل شى‏ءٍ شهید) شهید عبارت است از همان حضور شاهد در واقعه، و در همان نفسِ واقعه مستشهد عنه، استشهاد بر او تعلّق گرفته است، نفس حق در آن واقعه خودش حاضر است، نفس حق در این میکروفون حاضر است، نفس حق در این کتاب حاضر است، شهادت بر وجود کتاب عبارت است از حضور حق در این تعیّن، و همان طور در همه تعیّنات، این معنا معناى شهادت است، شهادت به معناى تحقّق و تکّون شى‏ءِ خارجى به واسطه شاهد است، شى‏ءِ خارج تکّون خود را مدیون شاهد است این شهادت شهادتى است که (لا یردّ و لا یبدّل) است و هیچ‏گونه کدورت وهیچ‏گونه اجمالى عارض بر آن نخواهد بود.

[۱] – سوره المومنون( ۲۳) قسمتى از آیه ۲۷

[۲] – سوره آل عمران( ۳) صدر آیه ۱۸

[۳] – سوره فصلت( ۴۱) ذیل آیه ۵۳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن