جلسه ۲۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۲۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایلهای این مجلس جهت دانلود شما می‌تواند از متن پیاده شده این مجلس استفاده کنید ▼▼

[/box]

متن جلسه:

درس ۲۰

بسم الله الرحمن الرحیم‏

بحث گذشته راجع به «وجود» یا «موجود» بود و عرض شد که گاهى اوقات به خود وجود موجود اطلاق مى‏شود و این از جهت نفس تعیّن خارجى آن است که در دار حقیقت غیر از وجود چیزى نیست. همانطور که اعیان خارجى در دار حقیقت یک تعیّنى دارند که به لحاظ آن تعیّن اسم موجود بر آن مى‏گذاریم، در دار حقیقت و واقعیّت غیر از نفس وجود تعیّنى وجود ندارد. پس اسم موجود را ما بر این تعیّن مى‏گذاریم. از این لحاظ ما به وجود، موجود مى‏گوئیم.

گاهى اوقات نیز وجود گفته مى‏شود نه به این لحاظ که عرض شد، بلکه از نقطه نظر اینکه اصل هر چیزى است و قوام هر موجودى به اینست. در این هنگام این وجود را یک مفهوم سارى و جارى درهمه تعیّنات مى‏دانیم؛ به این معنا که آن از باب ماهیّت است و این از باب تعیّن خارجى است و حقیقت و ذات شى‏ء است. مانند کلّى طبیعى که مفهومش درهمه افراد سارى و جاریست، وجود هم از نقطه نظر مفهوم در همه اشیاء و در همه موجودات سارى و جارى است و از نقطه نظر حقیقت هم درهمه تعیّنات خارجى سریان وجریان دارد. لذا از این نقطه نظر به او وجود مى‏گوئیم.

بنابراین به معناى اوّل بشرط لایى مى‏شود و به معناى دوّم لابشرطى مى‏شود. به معناى اول عدم انضمام و عدم دخالت هیچ موجودى با او در وعاء حقیقت و در وعاء نفس الامر است و به معناى دوّم سریان و دخالت جمیع این وجود در جمیع مراتب کثرت مى‏شود، این معناى «موجود» و «وجود» بود که عرض شد.[۱]

امّا در اینجا مرحوم آخوند فعلًا بحث راجع به ادبى ندارند؛ فعلًا بحث روى اقسام مى‏شود، یعنى الان موجود به عنوان کلّى، اطلاقى، لابشرطى، هر شیى‏ء که اسم موجود بر او باشد چه خداوند متعال باشد، یا ملائکه مقرّبش، عالم مجردات و عقول باشد، یا عالم مثال و مادّه، هر تعیّنى که اسم موجود بر آن بیاید، این داراى یک خواصى است، داراى یک آثاریست و داراى یک عوارضى است و ما فعلًا داریم‏

راجع به این جهت صحبت مى‏کنیم که این موجود با یک همچنین معناى سعه و شمول به چه تقسیماتى تقسیم مى‏شود؟

این موجودى که به عنوان حقیقت اولى از آن بحث مى‏کنیم، داراى یک اقسام اوّلیّه‏اى هست. یعنى اوّلًا خود این موجود بما هو موجود یک قسمتهایى بر مى‏دارد؛

فرض کنید که شما حیوان را مى‏خواهید تقسیم کنید، اوّلًا بلا اوّل حیوان یا داراى عقل دّراک است، یا عقل درّاک ندارد. آیا هیچ وقت شما حیوان را تقسیم مى‏کنید به اینکه حساس است یا نه؟ حساس براى حیوان «فصل» مى‏شود یعنى فصلِ مقوّم آن جنس، حساسیّت است، بدون آن معناى حساسیّت حیوان اصلًا معنا ندارد

پس اگر ما بخواهیم حیوان را تقسیم کنیم، تقسیم اوّلى روى عقل مى‏رود، اگر عقل داشته باشد: انسان مى‏شود، و اگر عقل نداشته باشد مى‏شود مى‏شود: غیر انسان و حیوان است‏

حالا آمدیم روى انسان این انسان را به دو دسته تقسیم مى‏کنیم. مى‏گوئیم: یا انسان مذکر است یا مؤنث. این اوّلین تقسیمى که روى انسان بردیم، هم مى‏شود روى مذکّریت و مونثیّت ببریم و هم من باب مثال به گونه‏اى دیگر مى‏شود آدم را تقسیم کرد انسان فرض کنید که یا دیوانه است یا عاقل.[۲]

آن تقسیم اوّلى که روى موجود بما هو موجود مى‏آید، باید یک نحوه تقسیماتى باشد که به نفس موجود برگرد، نه اینکه آن موجود بشرط شى‏ء باشد، چون اگر بشرط شى‏ء باشد دیگر از آن تقسیم اوّلى بیرون مى‏آید از جهت اطلاقى‏ خودش بیرون مى‏آید. اگر موجود من جهت «أن یکون ریاضیا» اینطور باشد، آنوقت این تقسیم مى‏شود تقسیم موجود ریاضى. موجودى که جنبه تجرّدى ندارد و جنبه طبیعى دارد، به لحاظ جنبه طبیعیش داراى عدد است، به لحاظ جنبه طبیعى داراى حجم است، جسم تعلیمى به خود مى‏گیرد، سطح به خود مى‏گیرد، کم به خود مى‏گیرد، این مى‏رود در بحث ریاضى، عدد بر مى‏دارد یا نه؟ حجمش چطوریست؟ مکعب است، استوانه است،

یا اینکه اگر موجود را به لحاظ مادّه بودنش بحث بکنیم آیا سیّال است یا جامد است؟ آیا اسود است یا لا اسود است؟ آیا بو دارد یا ندارد؟ این موجودى را که به این نحو تقسیم کردیم، تقسیم اوّلیّه موجود نیست، این تقسیم موجود مادّیست نه تقسیم اوّلى موجود. مجرّدات را که در برنمى‏گیرد مجرّدات که بو دادن و نداشتنى در آنها نیست، مجرّدات جسم تعلیمى و حجم تعلیمى داشتن ونداشتن اصلًا در آنها راه ندارد، اصلًا مجردات داراى شکل نیستند که شما بخواهید آنها را به این تقسیم بکنید

پس اینها هیچ کدام نمى‏تواند تقسیم براى موجود باشد. بنابراین حکما مى‏خواهند موجودى که موضوع براى امور عامّه واقع بشود، تقسیم مى‏کنند، بعد آن عوارضى که عارض بر این موضوع مى‏شود به عنوان امور عامّه و اختصاص به یک قسم از اقسام موجود ندارد، اختصاص فقط به مادّه ندارد، را بار کنند امکان و وجوب یک بحثى است که نه به موجود بما انّه مجرّد مى‏گوئیم «ممکن» یا «واجب» است و نه به موجود بما انّه مادّه مى‏گوئیم واجب است یا ممکن است. بلکه موجود بما هو موجود یا «وجوب» بر آن بار مى‏شود یا «امکان» بر آن بار مى‏شود.

خود موجود مطلق را ما در نظر مى‏گیریم. این موجود مطلق بماهو موجود مطلق یا وجوب بر آن بار مى‏شود مثل «واجب تعالى» یا ممکن بر آن بار مى‏شود این مى‏شود: غیر از واجب تعالى.

امّا فرض کنید که آیا سیاهى و غیرسیاهى را شما مى‏توانید به وجوب واجب تعالى نسبت بدهید؟ سیاهى و غیر سیاهى از اعراض ماده است، فقط اختصاص به آن دارد، مى‏توانید عدد و غیر از اینها را به عقل بسیط و امثال ذلک بار بکنید؟ این اعدام و ملکات اوصافى و عوارضى هستند براى موجود بما انّه مادّى یا موجود بما انّه ذو الصوّره، موجود بما انّه مجرّد.

در امور عامّه از امورى بحث مى‏کنیم مثل که بحث علّت و معلول اختصاص به مادّه یا مجرّد ندارد، بحث علّت و معلول یک بحث کلّى است، موجود اوّلى یا علّت واقع مى‏شود براى موجود دیگر یا معلول واقع مى‏شود براى یک موجود ما فوق خودش. این حالا مى‏خواهد مادّى باشد یا مجرّد باشد فرض نمى‏کنددر بارى تعالى هم بحث همین است. آیا خداوند متعال علّت است یا معلول است؟ این مى‏شود امور عامّه. امور عامّه‏اى که خود موجود را به لحاظ خودش نه به لحاظ حیثیّتش به یک امرى مى‏آید تقسیم بکند.

لذا در باب «امکان» شما نگوئید آن خداوند متعال «ممکن» نیست؛ مى‏گوئیم آن بحث در مورد خود خدا هم مى‏آید، شاید خدا ممکن باشد ما باید ثابت بکنیم که اگر بخواهد خداى تعالى ممکن باشد این تسلسل یا دور لازم مى‏آید. نیاز به علّت ثالث پیدا مى‏کنیم که بیاید افاضه کند و این ترکّب در ذات خدا لازم مى‏آید و حمل صورت بر مادّه لازم مى‏آید، و جنس ونوع و فصل پیش مى‏آید که فصل بیایید مقوّم براى جنس در اینجا باشد و از ضمّ اینها ما نیاز به علت داریم‏

پس نگوئیم بحث از امکان یک بحثى است که مربوط به خداى تعالى نیست و مربوط به غیر خداى تعالى است، مى‏گوئیم باشد امّا خود موجود مطلق را ما مى‏توانیم تقسیم کنیم به ممکن و واجب، یعنى ممکن و واجب مى‏آید موجود راتقسیم مى‏کند، یک قسمتش را مى‏کند: خدا، یک قسمتش را مى‏کند: ما سوى الله،

اما اگر ما آمدیم گفتیم «ابیض و لاابیض» موجود یا ابیض است یا اسود است، یا قرمز است یا سفید است، این اصلًا یک بحثى است که حیثیت تغییریّه در اینجا لحاظ شده. موجود بما انّه فى ظرف مادّه یا احمرار دارد یا بیاض دارد و امثال ذلک، یا مکان و امثال ذلک.

یعنى یک واسطه براى حمل آن مى‏خواهد

نگوییم در امکان و وجوب هم همین گونه است و تا وجوب تعیّن پیدا نکند امکان را معنى ندارد همانطور که ملاصدرا گفته است که سبب عروض امکان خود تعیّن هم به همراه خودش مى‏آید.

زیرا ما به تعیّن و امکان کارى نداریم، مامى‏گوئیم موجود بماهو موجود اگر بخواهد درظرف خارج تحقق پیدا بکند، چه وصفى و چه عرضى، و چه امرى از این عوارض عارض و تالى بر او مى‏شود؟ یا وجودش برایش ضرورت دارد، این مى‏شود همین تساوى وجوب و وجود، و غنىّ بالذّات و واجب بالذّات»، یا وجوب براى وجود ضرورت ندارد، یعنى سلب ضرورت از جانب موافق مى‏شود یعنى وجوب ضرورت ندارد این مى‏شود امکان.[۳]

حواشی و سوالات مطرح شده :

[۱] – سؤال: در عالم واقع و حقیقت و خارج مى‏توانیم بگوئیم وجود را بشرط لا لحاظ کنیم. در حالى که بگوئیم که این بشرط لایى هم هست؟

جواب: آن موقع، وجود اطلاقى در آنجا نمى‏توانیم لحاظ کنیم، یعنى هنگامى مى‏توانى‏م وجود اطلاقى لحاظ مى‏کنیم که همین لا بشرطى را در آن اخذ کرده باشیم، یعنى یک وجودى که سریان دارد در همه مراتب، امّا اینکه خود او تعیّن دارد را دیگر لحاظ نمى‏کنیم، یعنى یک وجودى که با همه هویّات و با همه کثرات مى‏سازد.

این مى‏شود لابشرطى که به معناى اطلاقى است. این معنا معناى طلاقى است. آن بشرط لایى آن وجودیست که عبارت است از اینکه ما هیچ هویّت و هیچ ماهیّتى را ما دیگر در اینجا لحاظ نمى‏کنیم. این همان معناى‏\i کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً\E است. در آنجا یک تعیّن بیشتر در خارج وجود ندارد، یک تشخّص بیشتر وجود ندارد، و تمام اینها مظاهر او هستند. امّا تشخّص، تمحّض و تمرکز فقط یک تعیّن است. آنوقت این بشرط لایى همان معناى هوهویّت مى‏شود که هیچ تعیّنى در آنجا راه ندارد.

سؤال: شما مى‏خواهى‏د یک متن ادبى را درست بکنید که چرا موضوع را استعمال مى‏کند

جواب: بله.

سؤال: نهایت فرمایش شما در یک جهت موافقت با کلام آخوند و در یک جهت مخالفت دارد. در آنجا که موجود در مقام وجود استعمال مى‏شود مى‏فرمائید که به نفس و به معناى نفس حدث که همان نفس وجود است بر مى‏گردد.

جواب: ما فعلًا بحث ادبى نداریم. الان فعلًا شما به این جهت کارى نداشته باشید، این یک بحثى است که بعداً خود ایشان این بحث را مى‏کند و قبلًا هم در منظومه بوده است به لحاظ همان اشکالى که عرض شد، که اگر موجود عبارت است از« ذات ثبت له الوجود»، بنابراین عروض وجود در این ذات باید مسبوق به علّت باشد، و آن علّت چیست؟ علت خود وجود است، دور لازم است. و اگر علّت غیر از وجود است، غیر از وجود و ماهیّت چیزى دیگر نداریم، پس تسلسل لازم مى‏آید.

[۲] – سؤال: اگر بگوئیم دى‏وانه یا عاقل بر مى‏گردد به تقسیم اوّلى؟

جواب: یعنى از باب عدم و ملکه قابلیّت براى اعم است، و الّا اگر منظور شما بالفعل است، على مى‏ماند و حوضش. اگرمعناى عقل معمولى و عادى هم بگیرید، خیال نمى‏کنم هفت هشت ده نفرى بیشتر باقى بماند. وقتى ما توى خودمان نگاه مى‏کنیم الحمدلله دى‏وانه زیاد داریم دیگر. واى به حال بقیّه مردم. من تا به حال باور نمى‏کردم در خود ما دى‏وانه حالا مى‏بینیم نه بابا توى ما هم دى‏وانه زیاد است مردم که دیگر جاى خودشان.

بعد مى‏آئیم مى‏بینیم قابل براى دو تقسیم هست، تقسیم بالغ و غیر بالغ. چون آن مراتب تکوّن انسان است. باز آن را تقسیم مى‏کنیم: به پیر و جوان. به عالم و جاهل.

[۳] – سؤال: اگر موضوع را مفهوم وجود بگیریم مشکل مى‏شود، اگر چه وصف امکان و وجوب را مى‏شود بر آن بار کرد، ولى موضوع فلسفه نمى‏تواند باشد. موضوع فلسفه باى‏د وجود حقیقى خارجى که ضرورت بر آن اقتضاء مى‏کند باشد.

به عبارت دیگر بنا به اصالت وجود این تقسیم موجود به امکان و وجوب، مشکل مى‏شود.

جواب: مگر بحث ما اصالت الوجود است؟ ما موجود را به معناى اطلاقى خودش در اینجا در نظر گرفتیم و نه به معناى بشرط لایى.

سؤال: از آن حقیقتى که هست ضرورت انتزاع مى‏شود.

جواب: آن حقیقتى که شما مى‏خواهید در نظر بگیرید، همان بشرط لائى است که وقتى لحاظ مى‏کنید آن را یک تعین خارجى و یک تشخصّ خارجى لحاظ مى‏کنید و بدون تکثّرش وبدون انقسامش به هویّات متکثّره شما دارید بشرط لایى اخذ مى‏کنید، ولى ما قبل از این مرحله ما مى‏خواهیم ببینیم که اصلًا خود اصل وجود یک حقیقت ساریّه در همه تعیّنات هست یا نیست؟ وقتى که این را گفتى‏م مى‏شود وجود، اطلاقى. این وجود اطلاقى هم شامل بارى تعالى است که مبدأ اوّل است و هم شامل همه تعیّنات هست.

این وجود اطلاقى به دو دسته یا چند دسته تقسیم مى‏شود، مثل اینکه حیوانى که در خارج هست، یک وجود خارجى دارد، شما یک مفهومى از این استنتاج مى‏کنید به عنوان تصوّر ذهنى خودتان، آن مى‏شود یک مفهوم اطلاقى و نه با جزئیات خارجى، جزئیات خارجى هر کدام متشخّص به خود ذات آن است. از او نه یک مفهوم اطلاق انتزاع مى‏کنید آن مفهوم اطلاق که عبارتست از کلّى طبیعى آن کلّى طبیعى را به همه گسترش مى‏دهید. بعد در مقام تقسیم مى‏آئید تقسیم مى‏کنید.

بطور کلّى، برگشت تقسیم به مفهوم است، امکان ندارد به گوشه خارجى باشد،

امّا از نقطه نظر ظهور به مظاهر مختلف، آیا ما مى‏توانیم این را انکار کنیم؟ اگر این وجود هیچ ظهورى نداشت و یک حقیقت بحت و بسیط و ثابت ولایتغیّرى بود و در آن کینونیّت ذات خودش بود آى‏ا مى‏توانستى‏م عوارض را انتزاع کنى‏م؟ امّا مى‏بینیم در کینونیّت ذات خودش داراى تبدّل است،\i کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ‏\E یعنى خود ذات همین طور در حال تغییر و تبدّل مى‏شود، صورت به خود مى‏گیرد، عوض مى‏شود، بدل مى‏شود، تمام اینها هست، تمام این مسائلى که در اینجا لحاظ مى‏شود، ما را به این نکته مى‏رساند که این تغییر و تبدّلاتى عبارت است از استعداد و قوّه، از فعلیّت وحال، از علیّت و معلول، از خلق و ایجاد، اینها همه صفاتى عوارضى است که انتزاع مى‏کنیم، این منشأ انتزاع چه مى‏تواند باشد؟ اگر منشأ انتزاع، آن تغیّر خارجى که تشخّص است نباشد، پس این صور و تبدّل از کجا آمده است؟ این منشأ انتزاع عبارت است از دو چیز: اوّل آن حقیقتى که متبدّل مى‏شود، دوّم آن تبدّلى که پیدا مى‏شود.

سؤال: آن وجود بالغیر مى‏شود دوّم؟

جواب: همین وجود بالغیر مى‏شود امکان ذاتى، خودش، نه اینکه کسى بیاید اینکار را بکند، همین که آمده خودش، خود را تغییر داده آن حالت بعدى قبل از حالت اوّلى است، اى‏ن مى‏شود امکان ذاتى.

سؤال: آخر« امکان» لازم ماهیّت مى‏شود، ما وقتى نگاه مى‏کنیم …

جواب: اسم همان تبدّل را« ماهیّت» مى‏گذاریم، ماهیّت امر عدمى است، چیزى در خارج نیست، منتهى ما انتزاع مى‏کنیم، مى‏بینیم این تبدّلى که پیدا شد، و اى‏ن شى‏ء شیرین شد، و بعد تبدّلى پیدا شد و ترش شد، از کجا آمده؟ مى‏گوئیم: این یک تبدّل است که با آن تبدّل فرق مى‏کند، هردو هم از خودش است، اسم این را مى‏گذاریم ترشى، اسم آن یکى را مى‏گذاریم عسل. اینها همه انتزاعى است، ماهیّت اعتبارى است و غیر از وجود چیزى نیست، پس بگویم: اصلًا« ماهیّت» هم نفس الوجود است، یعنى این« ماهیّت» عبارت است از همان وجودى که خود همان وجود هم شکل گرفته و آن شکل هم وجود است، نه اینکه شکل یک امریست، صورت خارجى آمدند چسباندند به وجود، ادامه وجود است، یعنى نفس الوجود، به اندازه ذرّه المثقالى، به اندازه یک میلى مترى ما خارج از وجود حقیقتى نداریم. منتهى یک وقت آن وجود، مایه است، یک وقتى مى‏شود« قالب»، یک وقت آن وجود موضوع است، یک وقت همان وجود مى‏شود عَرَض، یک وقتى همان وجود جسم است، یک وقتى همان وجود مى‏شود کِیف، منتهى به لحاظ آن اصلش ما این طور خیال مى‏کنیم. امّا در واقع یکى بیشتر نیست. ما خیال مى‏کنیم این بدن که موضوع براى عوارضى است اصالت دارد، امّا رنگ مى‏آید عوض مى‏شود، این را پفکى مى‏دانیم، این را حقیقت مى‏دانیم، این را عارض مى‏دانیم، این را موضوع مى‏دانیم، معروض مى‏دانیم، امّا در واقع هر دو آن یکیست، هیچ تفاوتى هم با هم دیگر نمى‏کنند، اسم آن را مى‏گذاریم:« ماهیّت» اسم آن را مى‏گذاریم:« وجود». یعنى این که الان به این شکل درّاک به وجود آمده، داراى حسّاس است، داراى لون است،« مُستَوِى القامه» است و داراى این خصوصیّات است، به همه اینها مى‏گوئیم« ماهیّت». مى‏گوئیم الان که این صورتها روى آن آمده اینکه الان نفس روى آن آمده نفس را صورت و ماده است موضوع براى این اعراض است، اینکه این رنگ آمده روى آن اینکه این وضع آمده روى آن، تمام اینها مى‏شود« عَرَض».

بنابراین همانطورى که مرحوم آخوند و امثال ذلک مى‏فرمایند، ما وجود اعراض را وجود ضعیفى مى‏دانیم. لذا مى‏گویند که اضافه از ضعیف‏ترین مقولات وجود است یعنى در اضافه غیر از نفس الشیئین که این اضافه بى‏ن اینها برقرار است چى‏ز دیگرى احساس نمى کنید؛ فوقیّت و تحتیّت عبارت است از یک سقف و یک أرضى، ابوّت و بنوّت عبارت است از یک ذات و ذاتى دیگر. لذا مى‏گویند اضافه، خیلى مراتب ضعیف وجود است، یعنى نفس ارتباط است بین این دو اصل، و الّا این پدر براى خودش آنجا ایستاده، این پسر هم اینجا براى خودش ایستاده، به هم دیگر هم هیچ ربطى ندارند شاید تا آخر عمر هم همدیگر را نبینند، این چه اضافه اى هست؟ این چه حصّه اى از وجود دارد؟

این بر اساس ادراکات ماست که مى‏آئیم به یکى کم بها مى‏دهیم و به یکى زیاد بها مى‏دهیم. ولى اگر حقیقت شئ را نگاه بکنیم مى‏بینیم که تمام خود آن سرمایه اصلى، آنکه خودش مشت پر کن است، آنکه خودش همه این عوارض و همه اوصاف روى آن بار مى‏شود، آثار و خواصّ نفس خود وجود هستند، که خاصیتش این است که گاهى اوقات اصل مایه را درست مى‏کند، گاهى اوقات رنگ و طعمش را هم درست مى‏کند، و هر دو یک امر واحد است و غیر از یک امر واحد هم چیزى نیست.

سؤال: چرا مى‏گویند: ماهیّت یک امر عدمیست؟ با آنکه حصه‏اى از وجود است؟

ما مى‏آئیم این مسأله را از وجود انتزاع مى‏کنیم مى‏گوئیم: این وجود مگر حقیقتش یک امر واحد بیشتر نبود، حالا اینکه الان این وجود آمده خودش را به این شکل در آورده، به این کیفیت درآورده، مى‏گوئیم این وجود است که داراى این کیفیت است و داراى این قضیّه است، بعد مى‏بینیم این کیفیت مى‏رود و کیفیت دیگر بجایش مى‏آید، این انسان مى‏رود، انسان دیگر بجایش مى‏آید، پس مى‏گوئیم الان نباتیّت صورتى بود که وجود به خودش گرفته بود، این صورت مى‏شود یک امر عدمى. یعنى چیزى غیر از وجود نیست، تا اینکه بیاید این ماهیّت عارض بشود. هرچه در خارج هست همان وجود است. منتهى صور وجود تفاوت پیدا مى‏کند. اسم آن صور را ما مى‏گذاریم« ماهیّت» در واقع غیر از آن وجود چیزى دیگرى نیست.

سؤال: مى‏شود گفت ماهیّت در واقع دو لحاظ دارد یک لحاظ وجودى دارد یک لحاظ عدمى دارد

جواب: فرض کنید که من باب مثال شما مى‏روید پرتقال مى‏خرید و این پرتقال را با سیب فرق مى‏گذارید، این به لحاظ ماهى‏ت است

این ماهیّت از کجا آمده؟ اینکه شما الان دارید وزن مى‏کنید، من باب مثال دویست گرم وزن دارد، این را که نمى توانید بگوئید ماهیّت است، بالاخره وزنى را شما احساس مى‏کنید، یک رنگ نارنجى قشنگى شما بر این پرتقال مى‏بینید، این رنگ هم یک امر وجودى است نارنجى با سفید فرق مى‏کند، این را هم داریم مى‏بینیم، بو مى‏کنید، مى‏بینید بوى پرتقال مى‏دهد، این بو هم یک امر وجودى است، بعد این را پاره‏اش مى‏کنید و بازش مى‏کنید و مى‏گذارید در دهان مبارک و مى‏گوئید به به! چقدر شیرین و خوش طعم است، این هم مى‏شود امر وجودى، چون اگر امر عدمى بود، باید با قبلش تفاوتى نمى‏کرد، در حالى که مى‏بینیم الان تفاوت مى‏کند، الان ما احساس مى‏کنیم. آدم از عدم که برایش احساس پیدا نمى‏شود، هزار دفعه شما بگوئید: پرتقال شیرین است، پرتقال شیرین است، پرتقال شیرین، شما دهانتان شیرین مى‏شود؟

کى کند دانستن سر کنگبین‏ بهر صفراى نگار نازنین؟

دانستنش کارى انجام نمى‏دهد. تا وقتى شما بخورید هیچ هیچى را احساس نمى‏کنید، پس وقتى که شما پرتقال را مى‏خورید و این تغیّر حال خودتان را به نسبت به قبل احساس مى‏کنید، آن مسأله هم مى‏شود وجودى این از یک طرف.

حال مى‏آئید یک سیب دستتان مى‏گیرید. این سیب را اوّلًا نگاه مى‏کنید مى‏بینید قرمز است، خوب اینکه قرمز است با آن نارنجى تفاوت داشت. این یک امر وجودى است که قرمز است.

بو مى‏کنید، مى‏بینید اصولًا بوى سیب با بوى پرتقال جور دیگر است. این احساس از یک امر عدمى در شما پیدا مى‏شود؟ این هم نمى‏شود، بعد برمى‏دارید این سیب را بازش مى‏کنید، مى‏بینید این طعمش وقتى مى‏گذارید در دهانتان، اصلًا فرق مى‏کند. آن اصلًا یک جورى بود، تا دهانتان مى‏گذاشتید، آب مى‏شد. امّا این آب نمى شود، این نیاز به جویدن دارد. این یکجور دیگراست. این ماده اش یکجور دیگر است. مى‏گوئیم: پس ماده اش هم با مادّه پرتقال باید تفاوت داشته باشد. آن خیلى آبکى است، این نه، این خصوصیتش تفاوت مى‏کند، مزه اش هم اصلًا به پرتقال ربطى ندارد. این مزه سیب یک جور دیگر است، آن پرتقال یکجور دیگر است. اینها همه امور وجودى هستند، که این امور وجودى آمدند از این یک تعیّن خارجى ساخته اند که به هیچ وجه ربطى به آن پرتقال ندارد،

اینکه ما احساس مى‏کنیم این دو شى‏ء خارجى هست، پرتقال و سى‏ب و آنکه باعث شده است این دو با هم تفاوت پیدا کند، آیا اینها امور عدمى هستند یا امور وجودى نمى توانیم بگوئیم امور عدمى هستند، اینها همه امور وجودى هستند. حالا که امور وجودى هستند، مى‏توانید شما بگوئید که اینها هر دو یکى هستند؟ نمى توانید بگوئید. اختلاف هم ما مى‏بینیم. آن اختلاف بین این دو باعث شده که ما اسم« ماهیّت» بگذاریم بر این، اسم اى‏ن را بگذاریم پرتقال، این را اسمش را بگذاریم سیب، در حالى که آنوقت بر این ماهیّت ما ترتّب بار کنیم، این ماهیّت باعث مى‏شود قیمتش مى‏شود دویست تومان، این ماهیّت باعث مى‏شود قیمتش مى‏شود پنجاه تومان، این ماهیّت باعث مى‏شود که فرض کنید که مرض را خوب کند، این ماهیّت باعث مى‏شود که مرض بیاورد، این ماهیّت باعث مى‏شود که این خوب بشود، این ماهیّت باعث مى‏شود که این بمیرد.

سؤال: اصلًا آقا خود وجود است ماهیّت انتزاعى است

جواب: احسنت، ما هم همین را داریم مى‏گوئیم. مى‏گوئیم این مسائلى که همه باعث شد آیا امور عدمى باعث شد که یک مجموعه تشکیل بشود و این هم یک مجموعه، یا امور وجودى باعث شد؟

سؤال: باعثش امور وجودى است

جواب: احسنت، پس بنابراین نفس الوجود ماهیت مى‏سازد و غیر از وجود چیزى نیست. ماهیّت امر عدمى مى‏شود.

سؤال: پس درتوحید علمى و عینى مى‏فرمایند که ماهیّت اعتبار حدّ وجود است یعنى چه؟

جواب: این هم همین است، حد است. الان وجود اینجا یک مقدار شیرینى درست کرده، شما اسمش را گذاشته اید شکر، این وجود در اینجا شیرینى را بیشتر کرده اسمش را گذاشته اید عسل، این آمده اینجا یک خُرده ترشى درست کرده است اسمش را گذاشته‏اى‏د لى‏مو ترش و یا ….

ما از این وجود یک حدّى را مى‏فهمیم، یعنى مى‏فهمیم الان عسل فرض کنید که این از هویج شیرینتر است، این را مى‏فهمید شما یا نمى فهمید؟ فرض کنید که این عسل از خربزه شیرینتر است، این شیرینى را شما در وجود خودتان احساس مى‏کنید، مى‏گوئید اینکه الان این شیرین تر است و آن شیرین تر است، این مربوط به این است که یک مادّه اى در این است که آن مادّه بیشتر است از در این. از آن طرف مى‏بینید این خربزه تا مى‏گذارید دهانتان تبدیل به آب مى‏شود، امّا عسل را که مى‏گذارید دهانتان تبدیل به آب نمى شود، مى‏گوئید: پس یک مادّه اى در این است که در این نیست. باز نگاه مى‏کنید، بو مى‏کنید، مى‏بینید خربزه یک بوى دیگرى دارد، امّا عسل را بو مى‏کنید، مى‏گوئید بوى مثلًا گیاه گل مثلًا صحرایى و امثال ذلک است. این حدودى که آمده و ما این حدود را لمس مى‏کنیم، این حدود مى‏آید ماهیّت مى‏سازد، یعنى اعتبار حدّ وجود نامش ماهیّت مى‏شود.

بنابراین آن موجود خارجى را که ما به لحاظ اطلاقى داریم در آن نظر مى‏کنیم، آن موجود خارجى مى‏شود موجودى که قابل انقسام است، البته در مقام اطلاق آن موجود خارجى را اگر ما لحاظ بکنیم نه به لحاظ شیرین بودن و ترش بودن، نه به لحاظ سفت و شُل بودن، نه به لحاظ مایع و جامد بودن، نه به لحاظ سفید و سیاه بودن، اگر ما به این لحاظ لحاظ نکنیم، یک مفهوم اطلاقى در ذهن ما مى‏آید که آن مفهوم اطلاقى حکایت مى‏کند از آنچه را که آن تعیّن خارجى دارد، تعیّن لا بشرطى نه تعیّن بشرط لایى.

سؤال: آن مفهوم اطلاقى هیچ وقت نمى تواند از خارج بماهو خارج حکایتى بکند، چون وقتى لابشرط شد یجتمع مَعَ الف شرط.

جواب: چرا نمى تواند حکایت بکند؟ اتفاقاً خیلى هم عالى مى‏تواند حکایت بکند. چون وقتى که به مادرتان مى‏گوئید برو براى من یک زن بگیر، آیا از اوّل شکل و قدوقیافه آن زن در ذهنتان بوده، وقتى که آمد براى شما یک مخدّره مجللى که الان در اختیار و در تحت شما هست گرفت شما مى‏توانید بگوئید آنى را که من به شما گفتم برو زن بگیر، هیچ وقت حکایت از خارج نمى کند. پس ما قُصِدَ لَمْ یفْعَلْ. البته آنچه که در ذهن اطلاق دارد قابل تطبى‏ق نى‏ست

همدانیها مى‏گویند: یک لاتى بود در چپرخانه بود این، یک کلاه شاپو هم سرشان مى‏گذاشت و از این آقاى« تعلّقى» خیلى خوشش مى‏آمد، خیلى مرد نازنین و خوبى است. این آقاى تعلّقى پیرمردى است فاضل از آقاى انصارى هم خیلى خوشش مى‏آمد، یک آقاى حاج سید مصطفى بود که مسجد امام محمد تقى در خیابان سیروس همدان نماز مى‏خواند، یک روز این مى‏رفت مدرسه آخوند لمعه درس مى‏داد، این که داشت مى‏رفت گفت: بگو بدانم چه در دستت است؟ گفت لمعه گفت: لمعه مى‏خوانى؟ این همانطور گفت: بله لمعه مى‏خوانم، این گذشت و گفت خدا حفظت بکند، مؤیّد باشى. یک دو سال دیگر گذشت، اتفاقاً یک روز دید دوباره همین لمعه دستش بود، داشت دوباره مى‏رفت درس بدهد. گفت: بچّه چى در دستت است؟ گفت: لمعه دستم است گفت: هنوز لمعه دستت است؟ چه ذهنى دارى؟

سؤال: اطلاق را براى مفهوم گرفتند، مانده‏اند چگونه در خارج تبدیل کنند؟ این بحثى بر مى‏گردد به بحث کلّى و جزیى، اصلًا مى‏توانیم مفهوم کلّى را تصوّر کنیم یا نه؟ اصلًا مفهوم انسان را مى‏توانیم تصوّر کنیم یا نه؟

جواب: ما یک لا بشرط مقسمى، یک لا بشرط قسمى داریم. بحثى که الان ما مى‏کنیم لا بشرط مقسمى؛ است یعنى اصلًا به طور کلّى وقتى که ما وجود را در نظر مى‏گیریم نه بشرط اطلاق در نظر مى‏گیریم، اگر بشرط اطلاق درنظر بگیریم آنوقت آن دیگر با تعیّن جور در نمى آید. در اینجا ما مفهوم را در نظر مى‏گیریم. نفس آن مفهوم را بدون هیچ گونه حیثیّت تقییدیّه در اینجا و تَعَنوُن به عنوان آورده نمى شود.

مى‏گویند در خارج وقتى یک نفر بخواهد زن بگیرد، و موردى یافت نمى‏کرد عکسش را در روزنامه مى‏دهد، و مى‏گوید من همچنین خصوصیاتى دارم، سر و پا و شکم و بعضى از مسائل دیگر، هرکه حاضر است بسم الله، آنوقت آنها هم عکسشان را مى‏دهند و ارتباط بسیط برقرار مى‏شود

یکى عکسش را داده بود، و هزار تا عى‏ب داشت وخلاصه قُراضه بود، بعد چند مورد برایش پیدا شده بود، با توجه به اینها. یکى گفته بود که عیب ندارد در صورتى که این شرط را داشته باشد و فلان. یک بیچاره اى چیزى گیرش نمى آمد، مى‏گفت: هر حیوان دو پایى باشد من حاضرم، هر که مى‏خواهد باشد، همین قدر کارى از او بر آید، من حاضرم. عیب ندارد. این مى‏شود لا بشرط مقسمى. یعنى وقتى که شما به والده مى‏گوئید: برو براى من زن بگیر! اصلًا بطور کلّى خصوصیات چیزى که در نظرتان نیست، فقط همین! آن بقیّه اش را آن مى‏رود، آنى که مدّ نظر است این است که فقط جنبه انوثیّت داشته باشد و جنبه ذکوریّت نداشته باشد. این فقط مورد نظر است، و چیز دیگر نیست. بعد دیگر خودش مثلًا بسته به سلیقه شما و خصوصیات شما مى‏رود انتخاب مى‏کند این را مى‏گوئیم لا بشرط مقسمى که هیچ جهت اطلاق در آن حتى لحاظ نشده.

در« وجود» وقتى شما مى‏گوئید: وجود تقسیم مى‏شود، آن مفهوم دیگر تقسیم مى‏شود. همین که شما مى‏گوئید:« موجود»، اسم این را مى‏گذارید:« موجود»، اسم این کتاب را مى‏گذارید« موجود»، اسم این فرش را هم مى‏گذارید« موجود»، شما چه لحاظى در اینجا کردید که یک لفظ میم، واو، جیم و واو و دال را که متشکّل از پنج حرف است یکسان و بدون کم و زیاد به هر سه تعیّن خارجى اطلاق مى‏کنید؟

سؤال: همین جا سوال دارم که در حمل وجود بر ماهیّات موجوده چه نوع حملى است؟ وقتى که ما محمول را وجود یا موجود قرار مى‏دهیم همان محمول لا بشرط است که حمل بشرط شیئ مى‏شود یا غیر لا بشرط است که حمل به شرط شى مى‏شود؟

جواب: نه، این در حمل خودش لا بشرط است، معنا ندارد حمل بشرط شى باشد، وقتى که ما میگوئیم الکتاب موجودٌ ما در اینجا فقط نفس آن وجود را ما مى‏خواهیم لحاظ بکنیم که الان بر این کتاب شما حمل کردید.

سؤال: نفس وجود لا بشرط است موضوع هم بشرط شى است و این در هم اتّحاد هو هویّت است.

جواب: اشکال ندارد

سؤال: اشکالش همین است که دو تا قید است آن لا بشرط این بشرط شى است.

جواب: باشد، ولى در تطابق این موجود تعیّن پیدا نمى‏کند بلکه به لحاظ موجود حمل شایع.

سؤال: در حمل اوّلى دارد

جواب: در حمل اوّلى ما فقط خود موجود را به عنوان مطلق در نظر مى‏گیریم. آنچه را که مى‏گوئیم من باب مثال الانسانُ ما هو؟ الانسانُ حیوان ناطق. اینکه مى‏گوئیم حیوان و ناطقیّت را در نظر مى‏گیریم، این انسان عبارت است از نفس همان حیوان ناطقیّتى که الان در اینجا موضوع واقع شده. الان نفس آن هیچ تفاوتى در اینجا ندارد.

شما مى‏گوئید: الکتابُ موجودٌ اینکه مى‏گوئید: الکتابُ موجودٌ اگر به لحاظ وجود خارج لحاظ مى‏کنید، آن وقت این موجود دیگر در اینجا مى‏شود مصداق براى آن وجود مطلق، آنوقت در ناحیه این حمل که مى‏گوئید« الکتابُ موجودٌ، القرطاسُ موجودٌ» در عین اینکه این موجود در اینجا مصداق براى او هست در عین حال یک طبیعتى از آن انتزاع مى‏شود بنحو تساوى، آن طبیعت منتزَع همانى مى‏شود که محمول واقع مى‏شود براى همه موجودات.

یعنى وقتى مى‏گوئید:« الکتابُ موجودٌ» همین« موجودٌ» کتاب هم حملش مى‏کنید بر همین فرش و مى‏گوى‏ید:« الفرش موجودُ» در حالتى که منظور شما از این« موجودٌ» وجود خارجى است نه وجود مفهومى، یعنى: نفس آن وجود خارجى مورد لحاظ شماست که حمل شایع در اینجا هست یا بگوئید:« القرطاس موجودٌ» قرطاس« موجودٌ» یعنى نفس آن وجود خارجى مورد نظر شماست، اینکه الان شما یک لفظ را در تمام مصادیق به کار مى‏برید، حکایت از این مى‏کند که این مصداق عبارت از یک مصداق واحدى که و به عنوان اشتراک معنوى نه به عنوان اشتراک لفظى، ماهیّتش قابل تسرّى براى همه هست،

چطور اینکه اگر فرض کنید زید را به عنوان مصداق لاتعیّن در نظر بگیرید، مى‏گوئید که: زید آمد. وقتى که مى‏گوئید زید آمد، مفهوم زید مورد نظر شماست، مفهوم زید که نمى آید، بلکه قد زید مى‏آید. چرا سوال مى‏کنید کدام زید را مى‏گوئید؟ الان در اینجا مصداق مى‏شود: مصداق مبهم، این مصداق مبهم مصداق کلّى است، اینکه شما مى‏گوئید: کدام زید را مى‏گوئید یعنى چهار تا زید در نظر من است زید حسن، زید حسین، زید تقى و زید خالد. در عین حال شما مفهوم مصداق را ندارید، یعنى شما از این مصادیق متفاوت خارجى یک مصداق مبهم در اینجا انتزاع کردید، آن مصداق مبهم را زید مى‏نامى‏د

« موجود» هم همین طوراست. شما از تمام این مصادیق خارجى یک مصداق کلّى مبهم تصور کردید، آن مصداق کلّى چیست؟ همان مصداقى است که هم بر خدا مى‏گوید، هم بر زید مى‏گوید، و هم بر همه مى‏گوید، خوب اشکالش در اینجا چیست؟

سؤال: اشکال در تصوّر و امکان تصوّر هست

جواب: پس چرا ما تصورکردیم؟

سؤال: مثلًا خود انسان یک انسان را تصوّر مى‏کند و مى‏خواهد حمل بر خارجى بکند، بالاخره یک انسان جزئى را توى ذهنش تصوّر مى‏کند.

جواب: امکان ندارد، هرچه را که شما مى‏خواهید بر دوشئ حمل بکنید مى‏شود کلىّ.

سؤال: بله، در حمل همین جور است، ولى ما از باب حکایت است یعنى حکایت صورت ذهنیه هست

جواب: شما وقتى که از دور یک شئ را مى‏بینید که دارد مى‏آید چه تصوّر از شئ برایتان هست؟

سؤال: همان شئ مبهم

جواب: یعنى همان جزئى را کلّى مى‏کنید درست است شما بقر تصوّر نمى کنید، درست است غنم تصوّر نمى کنید، انسان تصوّر مى‏کنید، مفهوم انسان تصوّر نمى کنید، یعنى یک حقیقت خارجى تصوّر مى‏کنید، همان حقیقت خارجى را قابل انطباق بر تمام افراد است

سؤال: این قابل انطباق بودنش نه از باب تصوّر ذهنى است، از باب تأمّل عقلى است که مى‏آید تمام آن اشکال را از آن ساقط مى‏کند.

جواب: بالاخره اینکه الان عقل آمده تعقل کرده، آیا این را از جزیى بودن در آورده یا در نیاورده؟

سؤال: مى‏خواهم بگویم در نیاورده

جواب: در آورده

سؤال: من این را قبول ندارم

جواب: چطور در نمى آورد؟ اگر در نمى آورد مگر جزیى قابل صدق بر کثى‏رى‏ن است

سؤال: بله در صدق قبول دارم.

ولى در تصوّر ذهنى من

جواب: همانى که شما الآن دارید تصوّر مى‏کنید در ذهنتان، مگر همان را شما در اینجا نسبت به خارج نمى‏دهید؟

سؤال: از باب حکاى‏ت است.

جواب: احسنت تمام شد.

سؤال: از باب حقیقت حمل نمى‏کند،

جواب: از باب حقیقت که غیر از آن نفس تعیّن خارج چیزى دیگرى نیست، در حمل برگشتش همه به ذهنیّات و تصوّرات ذهنى است، در خارج که اصلًا چیزى حمل نمى شود. شما الان وجودتان در اینجا وجود دارد. چیزى که الان بر شما حمل نمى شود،

وقتى که شما مى‏گوئید« قضیّه» این قضیّه عبارت است از تأمّلات ذهنى شما. زید خارجى به زید ذهنى شما چکار دارد؟ این زید ذهنى شما زید ذهنى است، زید خارج در خارج راه مى‏رود، اصلًا شاید هم از دنیا رفته باشد، شما خبر نداشته باشید، اصلًا قضیّه همه‏اش عبارت است از ذهنیّات، از تصوّرات و تصدیقات ذهنى. زیدى که الان شما در ذهنتان مى‏آورید. این زید مى‏شود زید ذهنى، منتهى این زید قابل صدق بر یک نفر است، این مى‏شود جزیى حقیقى.

امّا اگر بگوئیم این زید آمد، همین که مى‏گوئید آمد، این آمدن مى‏شود یک آمدن کلّى، جزیى است، ولى این جزیى قابل صدق بر افراد تعدّد است، چرا؟ چون شما همین آمدن، نفس هیأت آمدن را بر عمرو هم بار کردید، همین نفس آمدن را بر بکر هم بار کردید، چرا بار کردید؟ آمدن خارج را شما بار کردید، نه آمدن ذهنى را همینى که الان« آمدن» خارجى که عبارت است از یک هیأت وجودیه و این آمدن خارجى را شما توانستید بر زید بار کنید، به همان مقدار بر عمرو بار کنید، بر همان مقدار بر بکر بار کنید، پس آمدید از جزیى بودن در آوردیدش، اگر جزیى بود براى زید تنها بود.

اگر هم فرض کنید که زن زید را شما بردارید، و بگوى‏ى‏دآن زن، زن عمرو است، پدر شما را در مى‏آورد مى‏گوید: هزار زحمت کشیدم، گیرش آوردم. شما زن زید را نمى توانید حمل کنید، این زن زن عمرو است، نمى توانید حمل کنید که زن بکر است چون یک امر خارجى است، یک تعلّق خارجیست، یک ارتباط خارجى است، نمى توانید.

این« آمدن» که عبارت است از یک وجود خارج، چطور شد این وجود خارج را بر همه بار کردید؟ آمدن عبارت است از یک هیأت، یک هیأت مَشى به این کیفیّت آى‏ا این هیأت مشى باید در ضمن یک انسان متبلور بشود یا نباید بشود؟ اگر آن هیأت در ضمن زید است همان هیأت را چرا بر او حمل مى‏کنید؟

پس معلوم است اصلًا تمام مفاهیمى که ذهن این مفاهیم را حمل مى‏کند همه آن مفاهیم جنبه جزیى قابل تسرّى بر همه افراد دارند، یعنى نفس المصداق را یک جنبه سِعى به آن مى‏دهد، مى‏شود« مفهوم». حالا که شد مفهوم، حمل مى‏کند به همه. امّا مصداق را که نمى تواند به همه حمل کند.

این بیاضى که شما مى‏گوئید: هم این کتاب بیاض دارد، هم آن، بیاض را آمدید کلّى گرفتید. امّا بیاض این قرطاس که الان در دست من است، این بیاض قابل حمل بر کتاب است؟ این دیگر نمى‏شود. این دیگر با این موضوع خارجى اتّحاد دارد، در عین حال شما مى‏گوئید که الکتاب ابیض، القرطاس ابیض. چرا مى‏گوئید؟

سؤال: انسان را تصوّر مى‏کنید انسان هم سیاه هست، هم سفید هست، هم زرد هست، هم سرخ

جواب: همین بحث است، همین انسانى را که تصوّر مى‏کنید

سؤال: اشکال ما سر همین است. البته بعضى ها هم قائل به همین شده اند که اصلًا ما کلّى نداریم. ما هرچه در ذهنمان است جزئى است

جواب: جنسى را که شما مى‏خواهید حمل کنید، مگر این جنس یک ماهیّت قابل اشتراک نیست؟

سؤال: همین ماهیّت قابل اشتراک چه جورى تصوّر مى‏شود؟

جواب: همین را که شما مى‏گوئید همین که شما الان بلند مى‏شوید

سؤال: تأمُّل عقلى است.

جواب: همین که الان شما مى‏روید دکّان پدرتان و مى‏گوئید که من برنج طارم مى‏خواهم، آیا این را تصوّر کردى یا نکردى؟ چرا نگفتید که شکلات به من بده؟

اینکه الان شما مى‏روید مى‏گوئید برنج به من بده. او بر مى‏دارد به شما لپه مى‏دهد. مى‏گوى‏ى‏د آقا اینکه برنج نیست، این لپه است، شما چه تأمّلى و چه تعقّلى در اینجا داشتید و

سؤال: این دست اراده است، انسان اراده مى‏کند از این تصوّر ذهنیش

جواب: ما اصلًا به اراده کار نداریم آن تصوّر ذهنى چیست؟ آیا اصلًا تصوّر ذهنى غلط است یا درست است؟

سؤال: درست است

جواب: بسیار خوب، آن تصوّر ذهنى چیست؟

سؤال: یک مخترع قوّه خیالیّه است

جواب: قوّه خیال از کجا گرفته؟

سؤال: از جزئیّات خارجى.

جواب: از جزئیّات خارجى گرفته، آنى که من حیث المجموع از جزئیّات خارج گرفته و در ذهن خودش اختراع کرد، آن اختراع خودش چیست؟ حقیقتش چیست؟

سؤال: حقیقتش یک امر ذهنى، مفهوم ذهنى است.

جواب: آن چیست در ذهن که وقتى که برنج را مى‏بیند با لپه تشخیص مى‏دهد؟

سؤال: همان فرمودید که نقطه اشتراک بین تمام افراد.

جواب: اصلًا کار عقل همین است. اصلًا عقل نباشد در دنیا یک قضیّه اتّفاق نمى‏افتد، یک قضیّه قابل حمل نیست. کار عقل اصلًا همین است که یک نقطه اشتراک در ذهن خودش درست مى‏کند، یعنى یک برنجى درست مى‏کند که آن برنج هیچ جاى دنیا کاشته نمى شود، اصلًا کار ذهن همین است. آن برنج فقط در ذهن کاشته مى‏شود. چرا؟ چون یک برنجى است هم با طارم مى‏سازد هم با فریدون کنار مى‏سازد، هم با آملى یک و دو و سه و چهار و با همه اینها مى‏سازد، هم با آن دم سیاه و، با خارجى و تایلندى و امریکایش هم مى‏سازد. آن برنج در هیچ کجاى دنیا کاشته نمى شود. آن برنج ظرف کاشتش فقط ذهن شماست، به همین دلیل است.

حالا که ظرف کاشتش در ذهن شماست، هر برنج خارجى را که شما ببینید تشخیص مى‏توانید بدهید که این برنج یا لپه فرض کنید که لوبیا نیست آن مى‏شود کلّى، اگر غیر از این باشد و اگر آن حقیقت نداشته باشد، پس باید شما در مصادیق خارجى اشتباه بکنید، چرا اشتباه نمى کنید؟

سؤال: این بخاطر همان علم عقل هست.

جواب: بالاخره یک واقعیّتى هست یا نه؟ شما اسمش را هرچه مى‏خواهى بگذار، علم عقل، افاضه پروردگار، وجود جوهرى، نفس درّاکه، هرچه مى‏خواهید اسمش را بگذارى‏د، یک واقعیّت هست و بر اساس آن واقعیّت انسان قضایا را ترتیب مى‏دهد این دیگر انکار بدیهیّات هست بچّه هم این کار را مى‏کند دیگر نیاز به تعقّل عقلى ندارد.

بچّه وقتى که این سرشیشه را ببیند سفید نیست، مى‏گوید: مادر به من شیشه بده، شیر بده. اگر در شیشه شیرش فرض کنید کوکا یا پپسى ریخته باشند، مى‏گوید: من شیر مى‏خواهم. این سیاه چیست دادى؟ این را خود بچه هم مى‏فهمد، نه تعقّلى کرد، نه تأمّلى کرد، هیچى. یعنى یک ماهیّت را آمده در ذهنش کاشته به عنوان شیر؛ بعد اگر پستانک بگذارند دهانش، مزّه بکند و ببیند این نیست، ترش است، مى‏اندازد کنار، اگر ببیند سیاه است مى‏اندازد کنار، اگر ببیند آب است، مى‏اندازد کنار، اگر ببیند شیر است و مزّه شیر مى‏دهد مى‏خورد. چرا؟ چون در ذهنش آن شیر را کاشته و با این کاشت خودش، مصادیق خارجى را مى‏آید تشخیص مى‏دهد و درست هم تشخیص مى‏دهد.

لذا اینجاست که تقسیم برگشتش روى مفهوم است و درست هم هست و واقعیّت هم هست، چون اگر برگشتش روى مصداق باشد، مصداق قابل تقسیم نیست.

سؤال: در اینجا مسأله دیگر پیدا مى‏شود. آنى که تمایزى قائل مى‏شویم بین موضوع فلسفه و موضوع عرفان؛ در عرفان بحث روى حقیقت وجود است و تنزّلات حقیقت وجود. در فلسفه بحث روى مفهوم وجود و تقاسیم اوّلیّه و ثانویه مفهوم وجود است. لذا بحث ممکن، امکان وجود در اینجا مى‏آید، در حالى که در خود عرفان این بحث امکان وجود نمى آید.

جواب: نه، اتفاقاً در اینجا هم هیچ فرقى در این قضیّه ندارند، یعنى در عرفان فرقش با این در شهود است، فقط مسأله عرفان با فلسفه در شهود با هم فرق دارند. امّا از نقطه نظر مفهومى که با هم دیگر فرق ندارند. بالاخره عارف بین شیرینى و بین ترشى فرق میگذارد یا نمى‏گذارد؟ عارف مى‏فهمد این شیرین است، این ترش است، عارف مظاهر وجود را ادراک مى‏کند یا نمى کند؟ اینکه« لیس فى الدّار غَیرُه دیّار» نه اینکه همه ترش و شیرین و شور را همه را قاطى میکند، گس مى‏کند، همه را یک چیز مى‏کند، و الّا بجاى اینکه توى چاى شکر بریزد قرقورت مى‏ریخت، و مى‏گفت: خوب یک چیز است دیگر، هیچى ندارد\i کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ\E است.

لذا اینهایى که مثل مرحوم مطهّرى آمدند در اینجا این اشتباه را مرتکب شدند، چون خیال کردند آن صوفى یا آن درویشى یا آن عابد، حالا اسم صوفى آوردند که مى‏گویند: اصلًا یک تعیّن در خارج بیشتر نیست، در حالتى که ما این همه مى‏بینیم، این تعیّن برگشتش آمده دارد به شرط لا دارد، در اینجا مى‏بیند.

یعنى به هرچه دارد نگاه مى‏کند، عکس رخ یار جلوه گر است. امّا اینکه آیا بالاخره این عکس رخ یار جلوه‏گر است، این عکس دروغ است یا عکس حقیقى است؟ اینکه نمى‏تواند بگوید دروغ است، اگر دوغ است بجاى دروغ بردارد فرض کنید که آب بخورد، چرا نمى کند؟ اگر دروغ است بجاى سکنجبین بردارد عسل بخورد، چرا این کار را نمى کند؟ همان عکس رخ یار که جلوه گر شده، آثار متفاوتى در اینجا به وجود آورده. لذا ماهیّت را مى‏فهمد، چرا نفهمد؟ او هم احساس ماهیّت مى‏کند. این ماهیّت این خاصیّت دارد. این ماهیّت این خاصیّت دارد، در حالى که مى‏دانیم ماهیّت همه اش اعتبارى است. اصل حقیقت این است.

اختلاف آثار و اختلاف عوارض و اختلاف تعیّنات موجب نمى شود که انسان رفع ید از تعیّن بکند، در عین حال که تعیّن را مى‏بیند، ترتیب اثر مى‏دهد، و بر این اساس تربیت مى‏کند، بر این اساس تشریع مى‏آورد، تکلیف مى‏آورد، در عین حال یک حقیقت در همه عالم بیشتر نمى بیند، این باز قروقاطى شدن ندارد، یکى است، فرقى نمى‏کند، این شهود است، آن فقط وجدان است. آن همین تعیّن را مى‏بیند، همین ماهیّت را مى‏بیند، همین مفهوم کلّى را مى‏بیند، همه اینها که در فلسفه هستند او مى‏بیند، الّا اینکه آن توى مغزش است، آن توى قلب و وجدانش است. تفاوتى اصلًا ندارد.

سؤال: در اینکه مى‏نویسد: کلّى قابل تصوّر نیست، ایشان چه را دارد درک مى‏کند؟ این را باید تصویرش بکند توى ذهنش بعد نقش کند؟ و گرنه شما باید طوسى را رد بکنید.

سؤال: کُلّاً تقسیم وجود به ممکن و واجب، بیشتر با مبناى اصالت وجود سازگارتر است،

جواب: بطور کلّى همین که شما بحث مى‏کنید از ممکن، یعنى یک تعیّنى که هنوز تحقّق پیدا نکرده و نیاز به علّت دارد و صورت هنوز پیدا نکرده، این برگشتش به ماهیّت است. ولى ماهیّت چون یک امر عدمى است خواهى نخواهى پاى وجود در بین مى‏آید، این وجود است که دارد برمى‏گردد به این شکل، و ماهیّت که برنمى‏گردد به این شکل، این هم شما مى‏توانید انکار کنید؟

اسم همین تبدّل وجود را ما مى‏گذاریم امکان. حالا ممکن است شما بگوئید که به خود نفس وجود امکان بر نمى‏گردد، به آن تبدّلش برمى‏گردد که از آن تبدّل یک ماهیّتى انتزاع مى‏شود، آن ماهیّت را ما مى‏گوئیم ممکن بالذّات، مى‏گوئیم وجوب بالغیر، بالاخره برگشت همه اینها به وجود است؛ مى‏دانیم. منتهى اگر این موجود را بدون هیج گونه تبدّل و تغییر نگاه کنیم هیچ بحثى در آن نمى‏ماند. یک وجود صاف و آرامى که این در مقام ثبوت است، نه دیگر در آنجا وجوب بر آن حمل مى‏شود، نه امکان بر آن حمل مى‏شود. البتّه وجوب حمل مى‏شود بخاطر اینکه انتزاع ذات است، بجهت اینکه تساوى وجود و وجوب است، نه دیگر امکان بار مى‏شود، نه علّت و معلول بار مى‏شود، چون در مقام ثبوت هیچ تغییر وتبدّلى در آنجا حاضر نشود، نه دیگر« اسفل لا اسفلى» در اینجا بار مى‏شود. این فقط یک حقیقت بحت و بسیطى است که هیچ عرضى دیگر در آنجا عارض نخواهد شد.

همین که این وجود مى‏خواهد یک بال تکان بدهد. این طرف و آن طرف کند، همین این طرف و آن طرف شدن، این اوضاع را پیش مى‏آورد، یک بال تکان مى‏دهد، یکى مى‏شود علّت، یکى مى‏شود معلول؛ یک بال دیگر تکان مى‏دهد یکى مى‏شود سیاه یکى مى‏شود سفید؛ یک بال دیگر تکان میدهد، یکى مى‏شود مجرّد، یکى مى‏شود مادّه؛ یک بال دیگر تکان مى‏دهد، یکى مى‏شود عقل یکى مى‏شود نفس؛ یک بال دیگر تکان مى‏دهد، یکى مى‏شود روح یکى مى‏شود بدن؛ حالا آنکه بدن شد، سیاه مى‏شود، سفید مى‏شود، وزنش زیاد مى‏شود، وزنش کم مى‏شود، داراى این خصوصیات مى‏شود، آن خصوصیات مى‏شود، نبات مى‏شود، جامد مى‏شود، همین تغیّرات که هست ما از این یک انتزاع مى‏کنیم، این را مى‏گذاریم اینجا، آن هم مى‏گذاریم اینجا، تفاوت این و آن را با هم مى‏سنجیم، یک اسم ماهیّت روى این مى‏گذاریم، یک اسم ماهیّت هم روى آن مى‏گذاریم. مى‏گوئیم این که الان به وجود آمده، تعیّن وجود است با خود اصل وجود، داراى دو گانگى است یعنى دو حالت قبل و بعد این سنجیده مى‏شود و آن حقیقتى که بین هر دوى اینها هستند سنجیده مى‏شود با توجه به این، اسم این را مى‏گذاریم وجود. اسم این دو حالتش را مى‏گذاریم ماهیّت. همین که قبلًا به این حالت بوده و همینى که الان آمده به این حالت شده این مى‏شود وجود، این مى‏شود ماهیّت، این مى‏شود علّت، آن مى‏شود معلول، آن مى‏شود مادّه، آن مى‏شود مجرّد، آن مى‏شود جنس، آن مى‏شود فصل، اینها همه اش بخاطر تبدّلات وجود است.

اگر وجود تبدّلى نداشت، این همه اوضاع هم نبود، نه علّتى بود نه معلولى، نه مادّه اى بود نه تجرّدى؛

پس بنابراین ماهیّت اینها از عوارض وجود است، عارضى که نفس آن عارض هم خود وجود است، نه اینکه عارضى است که موضوعى که قبل از تحقق خارجى داشته بخواهد بیاید، نه! خود آن وجود، تبدّل و تعینش این حالتى که قبل وبعد نسبت به او سنجیده مى‏شود. ما از آن یک امکان ذاتى در مى‏آوریم، یک امکان استعدادى در مى‏آوریم، یک قوّه در مى‏آوریم، یک فعلیّت در مى‏آوریم، یک هیولا در مى‏آوریم، یک مادّه در مى‏آوریم. اینها همه اش براى چیست؟

این همه‏اش براى همین تبدّلاتى است که این دارد خودش را تکان مى‏دهد، به هر تبدّلى یک اسم جدا در مى‏آوریم، با اسم دیگر فرق مى‏کند و درست هم هست، اسمها تفاوت پیدا مى‏کند و انسان به آن اسمها ترتیب اثر مى‏دهد، روى جماد ترتیب اثر مى‏دهد، آن ترتیب اثرى که روى نبات نمى‏دهد، روى حیوان یک ترتیب اثرى مى‏دهد که روى نبات و جماد نمى دهد؛ اینها همه درست است و تمام اینها از خواص خود ذات وجود است که خود وجود هم این خواص را براى خودش ایجاد کرده.

بنابراین اصل و منشأ امکان ذاتى عبارت است از ماهیّت انتزاع ماهیّات هم از آن وجود است. پس بنابراین برگشت همه اینها به وجود است

سؤال: قبل از ملاصدرا چون مسأله اصالت وجود مطرح نبوده ایشان مطرح کردند،

جواب: تسرّى کردند، بله، یک شاخصى نداشته،

سؤال: ولى شما آمدید مى‏گوئید این اصطلاحات یک مقدار جمع و جور مى‏کرده مثل اینکه در خیلى جاها آن ملاکات بر اساس اصالت وجود بحث شده است.

جواب: خیلى موارد هست که مى‏بینیم که این بحثهایى هست به اینطرف و آنطرف تسرّى پیدا کرده، یعنى بحثى است که اصلًا در جایش نبوده، یعنى الان فرض کنید که به طور کلّى عوض شده، ولى در هر صورت این بحث امکان و امثالهم همه از اوصافى است که اوصاف و عوارض انتزاعیّه از ذات وجود است به لحاظ تبدّل و عدم تبدّل، به لحاظ تغیّر و عدم تغیّر، که خود علّت و معلولیّت هم از همین جاها پیدا مى‏شود.

سؤال: اگر تقسیم وجود به واجب و ممکن را باید از آن اوّل بیائیم بهم بزنیم، مى‏گوئیم: وجود یا بالذّات است یا بالغیر. بعد اینجا دیگر بهانه دست منکرین فلسفه جریان راه ندارد. وجود: یک ممکن الوجود داریم یک واجب الوجود داریم

جواب: حقیقتش یکى است فرق نمى کند، همان« وجود بالغیر» مى‏شود:« امکان ذاتى» یعنى این وجوب را از غیر گرفته پس در ذات خودش چه بوده است؟

سؤال: این بنا بر تفسیر اصالت وجودى هاست. امّا اصالت ماهیّتى در واقع اینها را جدا میداند

جواب: اصاله الماهیّه نسبت به ماهیّت قائل به تأثّر است، امّا نسبت به خود خدا که قائل به ماهیّت نیست، در خدا قائل به وجود است، آنجا دیگر ماهیّت راه پیدا نمى‏کند. آن وقت بحث در اینجا پیدا مى‏شود که علّت چطور ممکن است که غیر از خودش را افاضه بکند؟ در بحث اصاله الماهیّه که خود مبدا اوّل وجود باشد، آیا ممکن است وجود افاضه ماهیّت بکند؟ آنوقت بحث را به جعل مى‏برد، مى‏گوید: جعل افاضه کرده، آنوقت باید ببینیم در آنجا جعل چیست؟ ما غیر از وجود و غیر از ماهیّت چیز دیگرى احساس نمى‏کنیم.

سؤال: این« الشى‏ءُ ما هو یتَشَخَّص» مخصوص به وجود خارجى است یا امور ذهنى را هم مى‏گویند؟

جواب: امور ذهنى هم همین طور است، چه فرقى مى‏کند، هرچه، هر چیزى که اسم وجود برآن باشد، باید تشخّص پیدا کند، این تشخّص ذهنى است

سؤال: براى هر وجودى تشخّص مناسب خودش است؟

جواب: بله، لذا همانى که در ذهن هر کسى هست با آن یکى دیگرى فرق مى‏کند.

سؤال: تشخّص لحاظ نمى شود، آن وجود ذهنى به لحاظ وجود حقیقیش تشخّص دارد امّا به لحاظ اینکه ما مى‏خواهیم یک مفهومى را تشخّص دهى‏م؟

جواب: لذا همین وجود ذهنى و همین تشخّصش در وعاء دهر باقى مى‏ماند، یعنى در روز قیامت شما مى‏بینید آن خطورى که در ذهن شما کرد در آنجا ثبت شده یعنى این تشخّص در آنجا حضور دارد، هرچه که شما در ذهن مى‏آورید، کلّى تصوّر مى‏کنید، جزئى تصوّر مى‏کنید، لا بشرط تصوّر مى‏کنید، غیبت تصوّر مى‏کنید، تهمت تصوّر مى‏کنید، صدق تصوّر مى‏کنید، کذب تصوّر مى‏کنید، که هر تصوّر ذهنى شما همین که شما تصوّر کردید، این در پرونده ثبت شد، این الان هست، در وعاء دهر است، شما در روز قیامت مى‏بینید که من یک همچنین تصوّرى نسبت به رفیقم کردم، این تصوّر ذهن است چیزى نیست چرا تصوّر کردید؟ اصلًا بر اساس همین تصوّر، تبدّل حال پیدا مى‏شود، این را چکار مى‏کنید؟ تا تشخّص پیدا نکند که موجب تبدّل نمى‏شود، موجب تغیّر نمى‏شود.

سؤال: تشخّص در عوالم بالا هم هرکدام به حسب خودش است؟

جواب: بله تشخّص سِعى هست، غیر سعى هست، مجرّد است، ماده است. آنوقت جالب این است که همه این تشخّصاتى که هست باز یک تشخّص دارد که آن وجود اطلاقى است که این دیگر در همه سارى و جاریست. آنوقت آن وجود بشرط لایى مى‏شود. یعنى تمام این تشخّصاتى که ما الان داریم مى‏بینیم: یک دو، سه، چهار، پنج، در، دیوار، منبر، کتاب، دفتر اینهایى که داریم مى‏بینیم یک چیزى توى باطن اینها هست که آن عبارت از وجود حق است، لذا آن همانیست که مى‏گوید: هرجا که نگرم عکس رخ یار جلوه گر است، آن یار را در این عکسها، تشخّص یار را در این عکسها مشاهده مى‏کند بدون اینکه ذرّهٌ مثقالى از این عکسها براى این شخص حساب باز کند، و جا باز کند

مثل اینکه یک پرده سینمایى هست و شما روى این پرده سینما دارید عکسهایى را مى‏بینید. همین عکسهاى خیلى خیلى متفاوت، امّا مى‏بینید الان فرض کنید یک اسبى دارد حرکت مى‏کند، یک شخصى دارد شمشیر مى‏زند، یک زمینى هست، یک کوهى هست اینها همه را فرض کنید که شما دارید دراینجا مشاهده مى‏کنید، واقعا خیال مى‏کنید آن عکس است. امّا اگر سر را برگردانید آن دستگاهى که دارد کار مى‏کند را ببى‏نى‏د، مى‏بینید یک نورى دارد از آن در مى‏آید، آن نورى که دارد از آن در مى‏آید مى‏بینید آن ایستاد، این نور دیگر نیست، هیچ عکسى نیست، یعنى تا دوباره این راه افتاد، مى‏بینید دوباره یک نور دیگر از آن در آمد خورد به آنجا. از آنجا. نورى که در مى‏آید یک ذرّه است آنجا که مى‏رسد، چند متر است. یک دفعه مى‏شود بیست متر مربع، چهار متر در پنج متر را همه را شامل مى‏شود. این مى‏شود آن قضیّه مخروط؛ آن نور هر مقدارى که مى‏آید جلو شعاع پیدا مى‏کند تا به آنجا که مى‏رسد مى‏شود بیست متر مربع، امّا الان خودش از آن سوراخ خود دستگاهى که در مى‏آید به اندازه سر سوزن در مى‏آید، یک سر سوزن در مى‏آید اینقدر مى‏شود. تمام این حقایق همه عبارت است از همان سر سوزنى که آن سر سوزن را مى‏گویند: مقام اجمال، آنچه که در بیرون هست مى‏شود: مقام تفصیل؛ این مراتب کثرت همین جور است. آنوقت این سر سوزن در هر مرتبه‏اى یک تشخّصى دارد، آنجایى که هست تشخّصش آنطورى است. یک متر دیگر تشخّصش اینقدر است، دو متر دیگر تشخّصش اینقدر مى‏شود، جلو که مى‏رسد یک دفعه مى‏بینى بیست متر مربع است.

سؤال: مى‏شود گفت تمام موجودات با تشخّصشان در ذات هستند منتهى متناسب با مقام ذات؛

جواب: اصلًا تناسبى وجود ندارد

الان این کتاب به همین کیفیّتش مناسب با ذات است، اگر مناسبت نداشته باشد مى‏شود بینونیّت. این بینونیّت از کجا آمد؟ غیر از ذات که چیزى نیست! آن بحثى را که من مطرح کردم که: مادّه در عین مادّه بودنش مجرّد است، اینجا به درد مى‏خورد که هیچ تفاوتى نیست، فقط در صورت است، بین صورت و بین حقیقت هیچ فرقى وجود ندارد.

وقتى که ما این بحث سنخیّتى که کردند که آمدند« عقول عشره» را درست کردند، همه اشتباه از اینجاست؛ اینها خیال مى‏کنند چون یک شئ مادّه است با ذات که مجرّد است در تنافى است. یک آهن فولاد به ذات پروردگار که مجرّد محض است این چه نسبتى دارد؟ این خدایى که اینقدر لطیف است، با این چیزهاى زمخت مثل چغندر که اینقدر سفت است، این باید یک سلسله مراتب طى بشود که آن سلسله مراتب کم کم، کم کم بیاید این را زمختش کند. سفتش کند. لذا ما نیاز به علّت داریم. آن علّت مى‏آید علّت پایین تر، یک خُرده گردن کلفتر است، سفت تر است، آن علّت پایین تر یک خُرده قل چماقتر است، تا به مثال مى‏رسد. آنوقت وقتى که به مثال رسید که داراى صورت تامّه هست و لباس مثالى است این مثال آنوقت دیگر مى‏تواند مادّه را خلق کند. یعنى دیگر مثال در واقع مى‏شود« برزخ» براى همین به آن مى‏گویند.« برزخ» و مثال پل ارتباطى بین ماده و بین مجرّد است. این مى‏شود: برزخ، این پل ارتباطى است که از یک طرف یک سیمش به مجرّد وصل است، یک سیمش به مادّه وصل است. این ماده را از آن مجرّد ارتزاق مى‏کند. آمده اند به این کیفیّت بیان کرده اند.

ولى این مسأله به سنخیّت مربوط نیست، اگر سنخیّت را برداریم، که اصلًا شرک و کفر لازم نبود، به اندازه تک تک افراد، این عالم مادّه نفس مجرد است، منتهى صورت او را به خود گرفته است. صورت به خود گرفتن آنرا از حقیقت آن شى در نمى آورد

سؤال: اطلاق ماده غلط است

جواب: بخاطر داراى این خصوصیاتش مى‏گوئیم: مادّه، بخاطر اینکه داراى مادّه است. مدّ کشیدنى است، قابل کون و فساد است، در زمان واقع مى‏شود، اینها از این نظر به آن مى‏گویند.

سؤال: این کثرات کجا مى‏رود؟ پس حقیقى است،

جواب: کثرت حقیقى است، منتهى استقلالى نیست. حقیقى با استقلالى دوتاست. حقیقى هست وغیر استقلالى، همه اشکال سر همین است.

کثرت حقیقى است، اگر کثرت حقیقى نباشد، اصلًا تمام زندگى عالم بهم مى‏خورد. همه اینها بدرد مى‏خورد، ما اصلًا احساس مى‏کنیم این واقعیّت با آن واقعیّت دوتاست، این تعیّن با این تعیّن، همه این کثرات، کثرات واقعیست، نه اینکه واقعى نیست، این واقعى از کجا آمده؟ از نفس وجود بوجود آمده، پس غیر از وجود چیزى نیست.

نه اینکه این کثرات باعث مى‏شود وجود هم متکثّر بشود تا شما بیائید اشکال کنید که وجود یک حقیقت واحدست، قابل تکثّر نیست، قابل تقسیم نیست. نه، خود نفس وجود، در اینجا صورت به خود مى‏گیرد، تبدّل و تغیّر در خودش بوجود مى‏آورد، خودش به وجود مى‏آورد و خودش بر مى‏گرداند، خودش کِش مى‏دهد و خودش جمع مى‏کند، خودش بسط مى‏دهد و خودش اجمال مى‏آورد، همه اینها زیر سر خودش است. اسم بسطش را مى‏گذاریم: کثرت؛ اسم جمعش را مى‏گذاریم وحدت. خودش همه کار مى‏کند. پس آیا مى‏توانیم بگوئیم این بسطى که مى‏کند واقعى دروغ است، الان دارد مى‏کند نمى توانیم بگوئیم که نه، مى‏فهمیم این شیرین است

شما مى‏روید دو کیلو پرتقال که مى‏خرید، شیرینهایش را سوا مى‏کنید. اگر اینها همه دروغ باشد، یکدفعه بریزید دیگر، نه این اصلًا واقعیّت دارد. کثرت واقعى است، مزّه شیرینى با مزّه ترشى واقعیّت دارد، تلخى با شورى واقعیّت دارد، بى مزّگى واقعیّت دارد، قرمزى با سفیدى با سیاهى همه واقعیّت دارند، منتهى این واقعیّتش چیزى جز وجود نیست،

پس کثرت، کثرت واقعیست، و آنهایى که آمدند گفتند: کثرتى نیست، خواستند استقلالش را دفع کنند، امّا اصل کثرت را که نمى‏شود دفع کرد. واقعى است، زید و عمرو که واقعیت دارد والّا مى‏شود وهم و خیال این مکاتبى که در آمدند، همه اینها ناشى از این است که آمدند نفى کثرت کردند مى‏گفتند: هیچى وجود ندارد، تعیّن خارجى نیست.

سؤال: این اجمال و تفصیل که فرمودید در هر عالمى وجود دارد، در عالم مادّه، در عالم مثال، ولى درعالم مثال وجود مثالى یک وجود اجمالى دارد. یک وجود بسیط

جواب: از مثال بالاتر یک عالمى هست که آن عالم« برزخ بین مثال است و ملکوت» یک عالمى هست که نه معناى صرف است نه مثال صرف است. شما در خواب گاهى اوقات خود زید را مى‏بینید، دیوار و درخت و باغ و بوستان و اینها را مى‏بینید، یک وقتى در خواب معنا به شما الهام مى‏شود، لذا اصلًا با هم دیگر تفاوت دارند. این معنا الهام مى‏شود. یک وقت خود زید خارجى را هم مى‏بینید، با او صحبت مى‏کنید. اگر آن زید را ببینید این مى‏شود عالم مثال، معنا را هم ادراک بکنید مى‏شود عالم معنا، گاهى اوقات ممکن است براى انسان در خواب یا حتى در بیدارى حالى پیدا بشود که بین معنا و صورت است، یعنى آن معنا در یک ظرف شکل نمى گیرد.

شما اگر در خواب ببینید دارید در یک آبى شنا مى‏کنید، این آب عبارت از« نور» است.

اگر ببینید دارید شیر مى‏خورید، این شیر حکایت از« علم» مى‏کند، یعنى آن معناى« علم» مى‏آید در صورت مثالى شیر جلوه مى‏کند این نور در صورت مثالى آب جلوه مى‏کند.

حالا اگر احساس بکنید دارد به شما علم افاضه مى‏شود بدون اینکه شیرى بخورید، آن نور دارد بر شما تجلّى مى‏کند بدون اینکه خودتان را در آب احساس بکنید. این مى‏شود آن معنا بدون علم، علم دیگر در اینجا نیست، صورت دیگر در اینجا نیست.

اگر فرض کنید که دیدید در آب شنا مى‏کنید این دو گونه است: یا اینکه آن حالت معنوى را هم احساس مى‏کنید، آن حالت نور را احساس مى‏کنید، یکدفعه از خواب بلند مى‏شوید خیلى شاد و خندان؛ خوب در آب شنا کردن که شاد و خندانى ندارد، همین در آب شنا کردن و صورت مائیّه را دیدن، همین موجب مى‏شود که آن جهتى که در آن هست و به این صورت در آمده، آن هم در شما تأثیر بگذارد که عبارت از نور است. لذا از خواب بلند مى‏شوید، حال بهجت دارید، حال سرور دارید، این بخاطر آن نورى است که به صورت آب درآمده و شما در آن آب شنا کردید، این حال انبساط بخاطر آن نور است.

یک وقتى نه، احساس یک نور مى‏کنید بدون اینکه آبى ببینید، احساس یک انبساط دارید، نماز مى‏خوانید، قرآن مى‏خوانید، یک نورى را احساس مى‏کنید. آقا! چقدر خوشحالم! چقدر انبساط دارید! مثل ولى‏د که مى‏گفت: اگر به من بگویى شش رکعت هم بخوان، شش رکعت هم مى‏خوانم. حال انبساطى به او دست داده بود، چهار رکعت خوانده بود. حالا آنجورى نه، یک حال انبساطى، آن حال انبساطش مال عَرَق بود که خورده بود و چیزهاى دیگر. در هر صورت انسان انبساط پیدا بکند از هر چه بالاخره بفهمد آن معانى را

این خیلى معناى ظریف و دقیقى هست. حالا یک وقتى احساس مى‏کنید نه معنا است، نه صورت است، این مى‏شود یک ابهام، این یک اجمال است، یک اجمال از یک حقیقتى که دارد در مثال مى‏آید.

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن