جلسه ۹۱ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۹۱ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۹۱

بسم الله الرحمن الرحیم‏[۱]

الثالث‏[۲]

(الثالث لو کان زائداً یلزم امکان زوال وجود الواجب‏

و هو ضرورى الاستحاله بیان الملازمه أن الوجود اذا کان محتاجا الى غیره کان ممکنا و کان جائز الزوال نظراً الى ذاته. و الا لکان واجبا لذاته مستقلا فى حقیقته غیر متعلق بالماهیه هذا خلفٌ‏

هاهنا بحث: و هو ان امکان الشى‏ء لذاته لا ینافى وجوبه)

دلیل سومى که مرحوم آخوند مى‏آورند امکان زوال وجود از ذات واجب است یعنى واجب الوجود؛ ممکن الوجود بشود و ممکن الوجود هم که امکان زوال وجود بالنسبه به جاعل و فاعلش دارد. چون اگر زائد بر ذات باشد یعنى منفک از ذات باشد و حمل بر ذات بشود لازمه اش این است که وجود؛ ممکن باشد چون در زیادى بر ذات و عروضش بر ذات نیاز به جاعل دارد و هر چیزى که محتاج به جاعل است ممکن است و هر چیزى که ممکن است جائز الزوال است این دلیل ایشان است که ذکر مى‏کنند.

مطلبى که مرحوم آخوند به نظرشان مى‏رسد و اشکالى که به نظر ایشان مى‏رسد این است که یک وقت شما نظر به خود وجود واجب الوجود مى‏کنید با این بیان درست است، و وقتى که نظر به وجود مى‏کنید این وجود ممکن الزوال است چون خود شما مى‏گوئید زائد بر ذات است وقتى که نظر به وجودِ واجب الوجود باشد در ترتب بر ذات و در حمل بر ذات نیاز به جاعل دارد، نیازى به شخصى دارد که جاعل باشد و وجود را بر ذات حمل کند به عبارت دیگر احتیاج به جعل دارد. اما یک وقت نظر به ذات واجب الوجود مى‏کنید ممکن است که از ناحیه ذات، واجب بالغیر باشد یعنى ذات به او وجوب بالغیر اعطاء کند پس دیگر امکان زوال ندارد و وقتى که ذات واجب‏الوجود به این اعطاء وجود مى‏کند بنابراین گرچه واجب بالذات‏

نیست ولى واجب الوجود بالغیر خواهد بود منتهى مثل قضیه ما مى‏باشد که واجب الوجود بالذات نیستیم اما واجب الوجود بالغیر هستیم و از ناحیه جاعل، به ذات اعطاء وجود مى‏کند و از ناحیه غیر وجود ما واجب مى‏شود فرق در این است که در ممکنات؛ علتِ ثالثى هست اما در مورد واجب الوجود؛ علت، ذات خودش است. بنابراین چون از ناحیه ذات به او اعطاء وجود مى‏شود یعنى بالنسبه به خودش واجب مى‏شود بنابراین دیگر زوال وجود ندارد چون واجب؛ واجب بالغیر مى‏شود. و اگر صحبت در این است که واجب الوجود را با در نظر گرفتن ذات، هر دو را در اینجا ممکن مى‏دانید یعنى هم وجود واجب و هم ماهیت واجب، هر دوى اینها ممکن الزوال هستند؛ ما مى‏گوئیم تلازم به طور کلى از بین مى‏رود.

این مطلبى است که مرحوم آخوند در نقد دلیل سوم بیان کرده‏اند.

فعلًا ما به این مطلب مى‏پردازیم و آن جوابى است که بر نقد مرحوم آخوند وارد مى‏شود و خود ایشان در نقد کلام فخررازى و اعتراض به فخر رازى بر برهان دوم بیان مى‏کند این جواب همین خواهد بود منتهى من نمى‏دانم چطور ایشان ملتفت این مطلب نبودند فخر رازى در جواب از برهان دوم که (تقدم الشى‏ء على نفسه) هست او این نقد را وارد مى‏کند و مى‏گوید: اگر وجود زائد بر ماهیت باشد؛ مى‏گویید (تقدم الشى‏ء على نفسه) لازم مى‏آید یعنى قبل از اینکه وجود بر آن عارض بشود آن علت، وجود داشته باشد چون در بحث علت گفتیم که تقدّم بالوجود شرط است و هر علتى بر معلول متقدّم بالوجود است پس لازمه اش این است که آن ماهیت، که ذات واجب است علت در وجود باشد لذا (تقدّم الشى‏ء على نفسه) لازم مى‏آید قبل از اینکه این وجود بیاید خودش را یک آدم به حساب بیاورد. این برهان دوم بود. فخر رازى مى‏گوید که لازم نیست علت متقدّم بر معلول باشد چون ما خیلى از عللى داریم که اینها متقدّم بر معلول هستند و (تقدّم الشى‏ء على نفسه) لازم نمى‏آید مثل اینکه ذاتیات شى‏ء بالعّلّیه بر خود شى‏ء و ماهیّت شى‏ء متقدمند و هیچ تقدم شى‏ء بر خودش هم لازم نمى‏آید. اگر بخواهد ماهیت انسان تحقق پیدا بکند در این تحقق حیوانیّت و ناطقیّت شرط است آنها علت براى تحقق انسان هستند در

حالتى که تقدم الشى‏ء هم لازم نمى‏آید. همین طور خود شى‏ء بالنسبه به لوازمش تقّدم دارند. و تقدّم الشى‏ء هم لازم نمى‏آید.[۳]

همینطور فرض کنید که در مورد ذات، ذات، بر لوازم ذات تقدم دارد، یعنى تقدّم بالتجوهر است؛ ذات باید اول وجود داشته باشد تا لوازم ذات بر آن بار شود؛ یا فرض کنید که اربعه باید وجود داشته باشد تا زوجّیت بار شود نه اینکه در خارج باشد بلکه نفس تقرّر اربعه کفایت مى‏کند. ما زوجیّت را از اربعه انتزاع مى‏کنیم در حالتى که خودّ اربعه مقّدم بر زوجیّت است. فخر رازى ماهیت ممکن را قابل؛ براى وجود ممکن مى‏داند مثل ماهیت زید، براى وجود زید قابل است یعنى وجود زید را قبول مى کند. در عین اینکه وجودِ زید را قبول مى کند، متقّدمِ بر زید هم باید باشد. چون باید قبلا این قابل وجود داشته باشد نه وجود خارجى، یعنى تقّدم داشته باشد حالا اسمش را تقّدم بالوجود نمى‏گذاریم، تقّدم بر وجود داشته باشد بناء علیهذا؛ وقتى که وجود واجب زائد بر ماهیت زید باشد. تقدم الشى‏ء على نفسِهِ لازم نمى آید

مرحوم محقق طوسى در جواب ایشان مى‏فرماید که شما تقّدم بالتجوهر را با تقّدم بالماهیه و لوازم ماهیت و همچنین تقّدم بالوجود را خلط کرده‏اید؛ بحث ما در این است که اگر یک علتى اعطاء وجود بر معلول کند، این باید تقّدم را قبلا بالوجود در عروض یک عرض بر معروض داشته باشد تقّدم بالوجود بر موضوع و بر معروض لازم است، در اعطاء وجود به معروض وجودِ علت باید قبلا باشد بحث در این است. نه اینکه بحث بر سر ماهیات و لوازم ماهیات باشد و در ماهیات و شى‏ء نسبت به لوازمش تقّدم به بالشیئیه و بالماهیه که همان بالتجوهر است باید باشد. ولى تقّدم بالماهیه است نه تقّدم بالوجود. ماهیت ذاتاً مقدم بر لوازمش است اما وجوداً بر لوازمش مقدم نیست، که وجودِ ماهیت با وجود لوازم؛ همه در یک آن است وجودِ

ماهیت با وجود خارجیش با وجودى که حمل بر آن مى‏شود یک وجود است و تقّدم ندارد. پس در تقّدمى که شما مطرح کردید سه نحوه تقّدم است تقّدم ذاتیات بر ذات، تقّدم ذات بر لوازم ذات، تقّدم قابل و ممکن نسبت به وجود، تمام اینها تقّدم الشى‏ء بالماهیه و بالتجوهر است امّا تقّدم بالوجود نیست، و بحث ما در عروض و زیادى وجود بر علت خودش است. چطور ممکن است وجود بر علت خودش زائد باشد ولى علت، موجود نباشد. این جوابِ متین و صحیحى هست که محقق طوسى اى به مرحوم آخوند در نقض بر برهان سوم مى‏دهند. ایشان مى‏فرمایند در برهان سوم اینطور ثابت مى‏شود که زیادى وجود بر ماهیت از او استفادهه امکانِ زوال وجود مى‏شود چون این وجود، زائد بر ماهیت است از آن استفاده مى‏کنیم و این زیادىِ بر ماهیت در عروضش بر این ماهیت نیازِ به علت؛ دارد و نیاز به علت او را ممکن مى‏کند و ممکن الزوال بالنسبه به وجود خودش است الآن زید ممکن الزوال بالنسبه به وجود است؛ عمرو هم بالنسبه به وجود ممکن الزوال است.

اگر نازى کند از هم فرو ریزند قالب‏ها

وقتى که جاعل دست از جعل خودش بردارد وجودِ ماهیت هم طبعاً منعدم خواهد شد. بنابراین وقتى که ممکن شد مى‏شود ممکن الزوال وقتى که ممکن الزوال شد از واجب الوجودى ساقط مى‏شود. ایرادى که مرحوم آخوند بر این بیان دارند این است که واجب الوجودِ بالذات از نقطه نظر امکان در اینجا مورد خدشه قرار مى‏گیرد چون واجب الوجود بالغیر است یعنى ذاتاً ممکن است اما وجودش زائل شدنى نیست چرا؟ چون دست جاعل بالاى سرش است، هیچ وقت وجودش از بین نمى‏رود. ما هم همین حرف را اینجا مى‏زنیم و مى‏گوئیم وجودِ واجب معلولِ ذاتِ خودش است وقتى که معلولِ ذات خودش شد اگر نظر به ذات بکنیم که دستِ ذات بالاسر وجود است و علتِ در این وجود است و این معلول مى‏شود. وواجب بالغیر، واجبالنسبه به همین ذات خودش مى‏شود پس بنابراین امکان ذاتى از با اینکه امکان ذاتى است ولى واجب بالغیر خواهد بود. اشکالى که در اینجا وارد مى‏شود این است که ماهیتى که این وجود را واجب بالغیر کرده است آیا صِرف ماهیت، علت است یا

ماهّیت موجوده علت براى وجود است؟ اگر ماهیت، ماهیت موجوده باشد بنابراین در اینجا (تقّدم الشى‏ء على نفسه) لازم مى‏آید و اگر این ماهیت ماهیت غیرموجوده باشد که ماهیت غیرموجوده بالنسبه به وجود و عدم على السِواى است و آن نمى‏تواند علت این باشد و وقتى که نتوانست ماهیت و ذات؛ علت در وجود باشد پس در نظر به وجود؛ ممکن الزوال مى‏شود. حالا نمى‏گوئیم حتمى الزوال است بلکه ممکن الزوال مى‏باشد پس باز در اینجا برهان دوم به شکلى برمى‏گردد به برهان سوم؛ به عبارت دیگر ما از برهان دوم برهان سوم را انتزاع مى‏کنیم و مى‏گوئیم یا این ماهیت، ماهیت موجوده است بنابراین ما نقل کلام در آن مى‏کنیم که (تقّدم الشى‏ء على نفسه) لازم مى‏آید که در برهان دوم بود. یا این ماهیت، ماهیت موجوده نیست که خودِ نفس علت مستوى الطرفین بالنسبه به وجود و عدم است و این علتِ استواء الطرفین، مفیض است اگر اینطور باشد آن علت که نمى‏تواند واجب‏بالغیر باشد. واجب بالغیر که نتوانست باشد بنابراین نمى‏تواند واجب بالذات باشد، واجبِ بالذات که نبود پس این وجود هم واجب بالغیر نمى‏تواند باشد، واجب بالغیر که نبود امکان زوال هم برایش هست نه اینکه امکان زوال بلکه حتمى الزوالِ وجود بر آن هست. پس بنابراین؛ این اشکال هم به برهان سوم وارد نمى‏شود.[۴]

[۱] – سؤال: آن را اتصاف مى‏گویند، و اصلًا انفعال نیست تا ما بگوئیم اجتماع انفعال و فعل در یک مورد شده

جواب: ما مى‏گوئیم انفعال است چرا انفعال است؟ به جهت اینکه بنابر قاعده اصالت وجود؛ ماهیت مِن حیث هى لیست الّا هى بنابراین وجود است که باعث انفعال ماهیت مى‏شود یعنى ماهیت من حیث هى از مرحله استواء بین عدم و وجود منفعل مى شود و فعلیت وجود را پیدا مى‏کند.

سؤال: اشکالى که در اینجاست این است که ما در خارج غیر از وجود و تعین چیز دیگرى نداریم یعنى وجود است که ماهیت از آن انتزاع مى‏شود اما در ذهن دو امر مجزى است؛ یکى ماهیت و یکى وجود است و ماهیت موضوع است و وجود محمول است بر عکس خارج، در این صورت در ذهن بحث علیت و معلولیت نیست بلکه اتصاف است چون در ذهن ماهیت است که متصف به وجود مى‏شود؛ و در خارج وجود است که متصف به ماهیت مى‏شود در ذهن است که ما سؤال از شى‏ء مى‏کنیم مثلًا مى‏پرسیم آقا فلان چیز را دارى؟ یعنى ماهیت براى ما در ذهن ثابت است از وجودش سؤال مى‏کنیم. لذا بحثِ اتصاف است نه بحث انفعال

جواب: بطور کلى بحث ما بحث خارج است همین که شما مطرح مى‏کنید زیادت وجود بر ماهیت؛ زیادت وجود بر ماهیت را شما مى‏خواهید در ذهن اثبات کنید یا در خارج؟

سؤال: اگر بحث در خارج باشد که قضیه عکس مى‏شود چون در خارج وجود موضوع است و ماهیت محمول.

جواب: ما همین را مى‏خواهیم بگوئیم، ما مى‏خواهیم بگوئیم که این وجودى که در خارج زائد بر ماهیت است آیا وجود علتِ براى ماهیت است یا معلول براى ماهیت خارج است؟ مثلِ فرقِ بین ما و بارى تعالى این است که ما مرکب هستیم او بسیط هیچ فرق دیگرى با هم نداریم اگر مسأله ماهیت را انیّت بگیرید بنابراین دیگر فرقى با وجود ندارد( الحق ماهیه انیّته) اگر ماهیت بارى تعالى را مثل ماهیت سایر ممکنات بگیرید ولى بسیط بدانید باز همین بحث ماهیت پیش مى‏آید که( الماهیه من حیث هى لیست الّا هى) چه کسى فاعل در ماهیت است و چه کسى معطى الوجود است؟

و به مسئله عارض و معروض کار نداریم مساله یک مساله تسامحى است و به عنوان ثبوت معروض قبل از عارض است و فقط صِرف حمل است و عروض به عنوان عروض واقعى نیست لذا از همین بیان ما مى‏رسیم به اینکه وجود؛ فاعل باید باشد نه اینکه وجود؛ منفعل باشد به عبارت دیگر در اعراض ما قبلا وجود معروض و وجودِ موضوع را لازم داریم یعنى معروض تقدّم وجودى بالنسبه به عرض دارد اما در وجود عکس است بعد از تعیّنِ وجود ما تازه انتزاع ماهیت مى‏کنیم منتهى مسامحتاً و مجازاً مى‏گویند وجود عارض بر ماهیت شده.

و شما در اینجا خلط بین ختحقق خارج و بین انتزاع ذهن کردید آن‏چه که در ذهن است با آنچه که این در خارج است تفاوت پیدا مى‏کند

ما اول یک ماهیتى را تصور مى‏کنیم استواء او را بالنسبه به عدم و وجود لحاظ مى‏کنیم بعد آن وقت وجود را بر آن حمل مى کنیم این مربوط به عالم ذهن است. اما آنچه که مربوط به عالم خارج است این است که اولًا و آخراً و وسطاً همه وجود است یعنى وجود است که از مرحله بساطت بیرون مى‏آید و خود را متعیّن به یک شکلى از ماده یا مجردات مى‏کند بنابراین آن چه که فاعل است و علت است و منشا براى ماهیت است وجود است یعنى وجود علت و منشا براى ماهیت است اما در ذهن وقتى که ما آن را لحاظ مى‏کنیم مى‏بینیم وجود عارض بر ماهیت شده، یعنى به عبارت دیگر زائد بر ماهیت است یعنى ذهن مى‏آید قبل از وجود یک ماهیتى را متقّرر فرض مى‏کند بعد وجود را بر آن حمل مى‏کند یا حمل نمى‏کند، اگر بر آن حمل کرد همین ماهیتِ موجوده فى الخارج است اگر حمل نکرد ماهیت متقّرره در ذهن است بدون اینکه لباس وجود بپوشاند حالا صحبت در این است که آیا آنچه را که در ذهن به عنوان عروض وجود بر ماهیت داریم در خارج هم همین طور است یا در خارج عکس است؟ ما مى‏گوئیم در خارج عکس است؛ نه تنها وجود، عارض بر ماهیت نمى‏شود بلکه ماهیت؛ متصفِ به وجود مى‏شود.

و ادله ما ناظر به خارج است یعنى ما وقتى که فرض کنید که یک ماهیت خارجى را مثلًا ماهیت زید را بررسى مى‏کنیم ذهن از کجا نسبت امکان به این ماهیت مى‏دهد؟ یعنى ماهیتى را که ذهن تصور مى‏کند ما بازاء خارجى براى او فرض مى‏کند و آن ما بازاء خارج چون دستش نمى‏رسد که ماهیت ما بازاء خارج را در یک جا نگاه دارد مجبور است در ذهن بیاورد اما هنوز لباس وجود نپوشیده؛ هنوز متلبس به وجود نشده حالا در خارج آیا وجود بر او عارض مى‏شود یا وجود بر آن عارض نمى‏شود؟ پس آنچه را که در ذهن دارد حاکى از یک محکى خارجى مى‏کند که ممکن الوجود است بعد لحاظ امکان ذاتى بالنسبه به آن وجود مى‏کند و مى‏گوید: وجود امکان ذاتى بالنسبه به ماهیت دارد اما وجوبِ بالغیر همى بالنسبه به جاعل و علتش دارد.

پس ذهن آن را که تصور مى‏کند نه اینکه فقط در وعاء ذهن است و هیچ ارتباطى با خارج نمى‏دهد مى‏گوید آنکه من در ذهن دارم همان در خارج است، اینکه در ذهن تصور کردم آن در خارج است، منتهى آنکه در خارج هست یک وجود بیشتر نیست و ماهیتى در کار نیست؛ بله از این وجودى که در خارج هست مى‏آید انتزاعاتى مى‏کند مثل اینکه چطور یک عده‏اى دور هم نشسته‏اند این مجموعه‏اى که دور هم نشسته‏اند عبارت است از زید و عمرو و بکر و خالد و تمام اینها یک افرادى هستند تک تک، ذهن مى‏آید از مجموع این افراد یک انتزاع مى‏کند، این انتزاع اول؛ انتزاع دوم انتزاع مسائل اعتبارى دیگر است که یک شخصى بحث مى‏کند و دیگران مستمع هستند این هم انتزاع دوم انتزاع دیگرى که مى‏کند این است که لابد اینها براى جهتى در اینجا نشسته‏اند اینها همه انتزاعاتى است که با اینکه هیچ کدام بیان ندارد اما ذهن مى‏آید از نفس تک تک افرادى که در اینجا هستند این حالت اجتماعى آنها را در نظر مى‏گیرد و انتزاعات زیاد مى کند.

آنچه را که ذهن، انتزاع مى کند از ماهیات خارج، دوچیز است: یکى وجود و دیگرى ماهیت. این وجود و ماهیّت را در قبال همدیگر قرار مى دهد. چون ماهیت در مرحله وجود و عدم، به طور مساوى تقرر داشته است. بنابراین وجود از ماهیت در تعین متأخر است. گرچه خودِ ماهیت تعیّن بدون وجود ندارد و تعینش با وجود است حالا که مى‏گوید وجود زائد بر ماهیت شده است چرا زائد بر ماهیت شده؟ چون ماهیت قبلا متقرر بوده وقتى که ماهیت متقرر هست بنابراین وجود است که آمده و به این ماهیت متقرره تعین داده است یعنى شیئیت داده، موجودیت داده، شکل داده، که ما اسمش را زیادى وجود بر ماهیت مى گذاریم همین مساله را شما در مورد بارى تعالى مى‏گوید، مى‏گوئید: اگر قرار باشد بر اینکه در عالم خارج یک ماهیت داشته باشیم، ما از آن ماهیت، بسیط بودن را انتزاع مى‏کنیم، ما مى‏دانیم که وجود منشا تعین ماهیت در خارج است و چیزى غیر از وجود اصلا نیست اما بحث، بحث انتزاع است وقتى که ذهن انتزاع مى‏کند فرض کنید الآن در اینجا همه نشسته‏اید یک دفعه یک شخصى یک گوسفند از همین درب مى‏آورد این وسط آیا شما به او مى‏گوئید اى گوسفند اینجا بنشین درس را گوش بده؟ مى‏گوئید؟ یا نمى‏گوئید! نمى‏گوئید، چرا؟ فورى ذهن شما آمد یک انتزاع کرد گفت هذا غنمٌ؛ هذا حیوانٌ و له هذا الفصل و هلاء حیوانٌ و لهم هذا الفصل یعنى ناطق پس بنابراین آنچه که به درد بحث مى‏خورد ناطقیّت است نه حیوانیّت که چهار پا دارد و وارد شده است. این دراینجا آمد تو فورى ذهن شما حکم به استماع بحث را بر حیوان ناطق بار مى‏کند و بر حیوان ناهق یا فرض غنم که داراى فصل غنمیّت است بار نمى‏کند چرا؟ در حالى که انسان چشم دارد حیوان هم چشم دارد فرض کنید اگر ماسکِ صورت انسان را روى این گوسفند بیندازید، باز به او مى‏گوئید بیا بنشین؟ چرا نمى‏گوئید؟ این نگفتن علتش چیست؟ وجود است که هر دو وجود دارند، در وهله اول به وجود پى مى‏بریم هم به وجود غنم پى بردیم هم به وجود زید پى بردیم چرا بعضى از آثار را در ذهن بر انسان بار مى‏کنید و بر غنم بار نمى‏کنید؟ پس علت ماهیت است؛ همین انتزاعِ ماهیت که کردید موجب شد که حکمِ به وجودتان هم تغییر پیدا کند نه تنها ماهیت اینها عوض شد وجود که اصل است دستخوش خرابى و نقصان مى‏شود این وجود وجود ناقص مى‏شود و این وجود وجود کامل مى‏شود؛ بر اساس نقصان و کمال آثار مختلفى بار مى‏شود، بر زید یک آثار بار مى‏شود مى‏گوئید بیا بنشین با هم بحث کنیم بر غنم یک آثارى بار مى‏شود مى‏گوئید ببرید در حیاط حسابش را برسید. دو اثرى مختلف بار شده است بر غنم یک آثارى بار مى‏شود که به خاطر انتزاع ماهیت است که ماهیت را انتزاع مى‏کنید. آن‏وقت وجود است که در عالم خارج غنم را غنم کرده و خودش را به این شکل در آورده و تبدیل به غنم شده است؛ در زید هم وجود خودش را به این شکل در آورده و تبدیل به زید شده است؛ اما آثار اینها تفاوت دارد بنابراین در اینجا علت مفیض؛ و علت فاعلىِ ماهیت در خارج؛ وجود، خواهد بود پس وجود؛ فاعل و علت موجده ماهیت مى‏شود پس مطلب اول این است که وجود علتِ براى ماهیت خواهد بود مطلب دوم وجود عارضِ بر ماهیت؛ زاید بر ماهیت است به این معنا که وجود و ماهیت دوتا هستند و وجود به ماهیت مى‏چسبد حالا در چسبیدنش یا نیاز به علت ثالثه داریم که واجب الوجود مى‏شود و این ممکن مى‏شود و از واجب الوجود بودن خارج مى‏شود.

سؤال: یک بحث دیگر هست بعد از اثبات اصالت الوجود این استدلال‏هایى که مى‏کنند مبتنى بر اصالت الماهوى است چون ماهیت را علت قرار بدهیم آن خلف لازم مى‏آید.

جواب: نه ما مى‏گوئیم این بحث را در مورد ممکنات هم مى‏کنیم چرا در مورد واجب الوجود، در ممکنات آیا ماهیت علت الوجود است یا وجود علت وجود هست؟ اصالت الوجودى‏ها مى گویند که چون ماهیت استواء طرفین بالنسبه به عدم و وجود دارد لذا نمى‏تواند علت براى وجود باشد ما همین را در مورد بارى تعالى مى‏گوئیم، منتهى در مورد خصوص ممکنات چون وجود شکل مى‏گیرد چاره‏اى نداریم که بگوئیم ماهیت این شکلى که گرفته از کجا آورده؟ مگر وجود را نمى‏گوئید مجرد است؟ پس چرا شکل پیدا کرد؟ ما اسم این شکل را ماهیت مى‏گذاریم. آیا این شکل قبلًا بوده و وجود روى آن آمده؟ یا اینکه خود وجود آمده و خودش؛ شکل را به وجود آورده است؟ مى‏گوئیم جنبه تعلیلیه و ربطِ به جاعل مَوجب شده است که وجود شکل بگیرد.

شما یک موم دستتان است بردارید و با آن بازى کنید، بازى کنید، بازى مى‏کنید و آن را به یک ماهى تبدل مى‏کنید یا به یک غنم، یا به یک عروسک تبدیل مى‏کند این موم عبارت است از همان وجود من باب مثال چه کسى آمده برایش دُم درست کرده؛ پا درست کرده، سر درست کرده؟ شخص نقاش آمده این کار را کرده صانع آمده این کار را کرده است. همین مطلب را در مورد وجود نسبت به ممکنات بگوئید؛ وجود مگر مجرد نیست چطور به صورت زید در آمد یا به صورت غنم در آمد؟ این اختلاف از کجا آمد در حالى که هر دوى اینها حقیقتشان مجرد است؟ مى‏گوئیم: جاعل این اختلاف را به وجود آورد. پس بحث را مى‏بریم روى جاعل حالا که ما بحث را روى جاعل بردیم وجود را نسبت به تک تک اینها بالنسبه به وجود و عدم، على السوّیه مى‏دانیم یعنى وجود تبدیل به زید شود، وقتى زید را در نظر مى گیرید، این ذات بالنسبه به حملِ وجود و عدم حملِ وجود بر آن على السوّیه است.

یعنى ذات زید اقتضاء وجود نمى‏کند احتیاج به جاعل دارد، ذات غنم هم اقتضاء وجود نمى‏کند احتیاج به جاعل دارد، در مورد ممکنات باید بین وجود و بین ماهیت انفکاک قائل بشویم چرا؟ به جهت اینکه وجود چطور زید و شد غنم نشد؟ چه طور غنم شد و پشتى نشد؟ چه طور کتاب شد و فرش نشد؟ جاعل این را مى‏خواهد. پس در مورد ممکنات باید ما قائل به انفکاک بین وجود و ماهیت بشویم، نه انفکاک خارجى و نه انفکاک عقلانى، و نه انفکاک ذهنى و تصورى؛ بعد این جاعل مى‏آید وجود را به یکى از آن ماهیات تبدیل مى‏کند، حالا آمدیم مى‏گوئیم آیا خدا ماهیتى مثل ما دارد یا ندارد؟ این بحث پیش مى‏آید که خدا ماهیتش عین وجود است اگر عین وجود نباشد بنابر اصالت الوجود لازمه‏اش این است که اصالت الوجود فاعل باشد و از آن طرف فرض کردید که ماهیت با وجود دوتا باشد پس جاعل باید بیاید و وجود را به این ماهیت بچسباند خودش که نمى‏تواند این را در مورد ممکنات مى‏گوئیم پس بحثِ در اینجا مورد اشکال واقع نمى‏شود و حل مى‏شود؟

[۲] – ص ۱۱۶٫

[۳] – سؤال: در خارج نمى‏شود اما در ذهن امکان دارد تصور بشود.

جواب: بله؟ اما تقدم بالتجوهر است یا نه تقدم بالوجود و مرحوم آخوند هم این جواب را مى‏دهند.

[۴] – سؤال: حسن بصرى چه جور آدمى بوده؟

جواب: آن در زمان ائمه بوده اما در زمان امام صادق نبوده است.

سؤال: و حسن بصرى صد و خورده اى عمر داشته است. و حضرت فرمودند چرا در جنگ جمل شرکت نکردى؟ گفت: یک صدایى شنیدم که گفت( القاتل و المقتول کلاهم فى النار) حضرت فرمودند برادرت شیطان بوده است؛ این هم راجع به حسن بصرى هست.

سؤال: نسبت به متصوفیه و این تیپ افراد محدثین سختگیرى کرده‏اند و اصلا اسمى از آنها نیاورند

جواب: بله از حالات و صحبتهایشان انسان باید به باطن اینها پى ببرد. مثلا جنید از مطالبش انسان پى به تشیع او پى مى‏برد در حالتى که جنید جزو اهل سنت به حساب مى‏آید.

سؤال: محدثین که اصلا ذکر نمى‏کنند.

جواب: آنها که بله، آنها که اصلًا اینها را به حساب نمى‏آورند اصلا به طور کلى اشکالى که در رجال ماست این است که با توجه به مبانى خودشان صحت و سقم روات و راوى و روایت را بیان مى‏کنند و این اشکال، اشکال در تاریخ رجال ما هست به خصوص به نظر من یک خیانت است. به جهت اینکه آن رجالى باید آنچه را که معروف زمان و برداشت شخصیت یک شخص در هر زمان است همان را باید منعکس کند. فرض کنیم که اگر یک شخصى من باب مثال اهل یک زمانى یک عده اى به او، گرایش دارند باید بیاورد چون ممکن است در میان این عده افرادى باشند که براى ما مهم باشد.

مثلا فرض کنید من باب مثال مرحوم آقاى بروجردى پیش فلان شخص رفت و آمد مى‏کردند و هر هفته یک شب پیش فلان شخص مى‏رفتند در حالتى که آن شخص در نظر خیلى‏ها مطرود باشد، خُب این براى ما مهم است که ببینیم علت چه بوده که ایشان مى‏رفتند آقاى بروجردى یک آدم اهل دقت و اهل فهم و ما نمى‏توانیم هیمنطورى رها کنیم و بى جهت و بدون علت، این را مطرود بدانیم یا مثلا سید مهدى بحر العلوم به خدمت نور علیشاه مى‏رسیده است آخوند ملا عبدالصمد همدانى همین طور بوده است این چیزها متاسفانه در خیلى از رجالین ما نیست یعنى وقتى که با این مبناء نگاه به یک صحابى مى‏کنند، آن وقت آن پیش فرضهایى که داشتند، آن مبانى که در ذهن داشتند، آ باعث مى‏شود که این مطالب را بگویند در حالتى که یک ثقل قضیه، ذهن انسان را نسبت به یک شخص بى‏جهت تغییر مى‏دهد.

بطورى که تمجید امام صادق علیه السلام از یونس بن عبدالرحمن کفایت مى‏کند. یک عبارت امام هادى علیه السلام که کفایت مى‏کند یک کلام امام باقر علیه السلام نسبت به یک صحابى براى ما کفایت مى‏کند. یا رجوع یک صحابى بزرگ مثل محمد بن مسلم پیش یک صحابى دیگر، این براى ما کفایت مى‏کند. محمد بن مسلم و ابن ابى عمیرآدمهاى عادى نبودند. این نقص هست خصوصاً این آقایى که تازه فوت کردند مرحوم شوشترى در قاموسِ رجال ایشان مطالبى دیدم که ایشان خلاصه با یک مبانى از پیش تعیین شده با روات برخورد مى‏کرد و این خلاف است و این به نظر من در نقل مسائل تاریخى خیانت است. چه بسا اصلا ممکن است راه را ببندد و القاء شبهه کند و راه را بندد.

سؤال: کتب تراجم مثل اعیان الشیعه چطور

جواب: بهتر است و شخص منصفى بوده است.

سؤال: چیز دیگرى به نظرتان نمى‏آید؟

جواب: بله. خلاصه انسان باید تحقیق کند نمى‏تواند نسبت به یک کتاب اکتفا کند.

سؤال: افرادى مثل فضیل بن أیاز که مرحوم آقا در همان ولایت فقیه خودشان را خیلى به تَعَب انداخته بودند تا روى قرائن و شواهد فرموده بودند که کتاب مصباح الشریعه از ایشان است. بعد همان جا این گله را داشتند که اینها بطور کلى نامشان مطرح نبوده چه بسا مثلا خیلى نظیر فضیل بن ایاز و عمار یاسر بودند که اینها اصلا بکلى فراموش شدند. آن وقت الان در کتابهاى شیعه ظاهراً اسمى نداریم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن