جلسه ۷ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۷
موضوع: جلسه ۷ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۷ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۷ رمضان ۱۴۳۷
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
«فَلَوِ اطَّلَعَ الیَومَ عَلَى ذَنبِى غَیرُکَ مَا فَعَلتُهُ وَ لَو خِفتُ تَعجِیلَ العُقُوبَهِ لَاأجْتَنَبتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهوَنُ النَّاظِرینَ وَ أَخَفُّ المُطَّلِعِینَ بَل لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحکَمُ الحَاکِمِینَ وَ أَکرَمُ الاکرَمِینَ»
اگر هنگام گناه مىدانستم که کسى غیر از تو بر گناه من مطّلع مىشود هیچگاه انجام نمىدادم؛ چون در وقت گناه من مىدیدم کسى نیست و کسى خبر ندارد مرتکب گناه مىشدم، و همینطور نسبت به تو اگر ترس از تعجیل عقوبت داشتم نیز باز انجام نمىدادم؛ چون مىدانستم وقتىکه گناه بکنم تا صبح نشده یا تا شب نشده حقمان کف دستمان است، هیچوقت گناه نمىکردیم. چون اگر قرار بود هر کسى یک دروغ بگوید از آن بالا یک پاره آجر در مغزش بیاید نمىگوید، مگر خل است؟ اگر بخواهد یک مالى ببرد یا دزدى بکند، جزایش این است که یکدفعه زمین دهان باز بکند و برود تو- یعنى به یک ساعت هم نکشد- خب کسى این کار را نمىکند. ولى دزدى مىکند صاف صاف هم در خیابان راه مىرود و مشکلى هم پیش نمىآید.
همینطور اگر از تعجیل عقوبت تو در همین دنیا من مىترسیدم و برنامه تو به این شکل بود که به محض اینکه یک نفر گناه بکند تا یک ساعت بعد عقوبت در خور او نصیبش خواهد شد، خب نمىآمدم گناه بکنم. آن ترس ترسى بود که مرا از انجام آن گناه باز مىداشت.
همه اینها به این برمىگردد که ما مسئله ظاهر را بر مسئله باطن ترجیح مىدهیم؛ مىدانیم در آخرت حساب و کتاب و بازرسى و اینها هست ولى ترتیب اثر نمىدهیم، اما وقتىکه پاى جانمان در این دنیا مىآید ترتیب اثر مىدهیم. پس یعنى چى؟ یعنى ما جسم را بر جان ترجیح مىدهیم! این دنیا جسم است دیگر، سر و کله و پاچه و پشم و مو و دست و پا و دل و روده و بقیه، این دنیاست!
عقوبت آنطرف را مىدانیم هست درعین اینکه مىدانیم، ترس از عقوبت این طرف باعث مىشود گناه نکنیم! اگر خدا بگوید من در همین دنیا یک ساعت بعد جوابت را مىدهم؛ دزدى بکنى یک ساعت بعد یک بلایى مىآید سرت، یک کلیهات از کار مىافتد حالا خودت مىدانى! دروغ بگویى رودهات از کار مىافتد، هرچه مىخورى همانجا مىایستد!- اینها که بیهوششان مىکنند مدتى رودهشان کار نمىکند هى بالا و پایین مىکنند تا …- دزدى بکنى معدهات از کار مىافتد! خیلى خب، حالا دزدى هم
فرق مىکند یک وقت یک تومان مىدزدى، یک وقت ده تومان مىدزدى، یک وقت یک میلیون مىدزدى، یک وقت یک میلیارد مىدزدى، یک وقت سه هزار میلیارد، ده هزار! این دیگر مراتب مختلف است! البته ممکن است مثلا از صد میلیون به آنطرف را خدا دیگر کارى نداشته باشد، این زیرها را- ظاهراً اینطور که مىبینیم همینطور است!- مثل اینکه خدا به آنها کارى ندارد! مىگوید آب که از سر گذشت دیگر ولش کن بگذار هر کارى مىکند بکند! اگر آن کار خلاف انجام بدهى قلبت را از کار مىاندازیم، این دیگر خیلى خطر دارد قلب از کار بیفتد دیگر کار تمام است!
[اگر] خدا بگوید براى هر گناهى من یک عقوبت در نظر مىگیرم، آنوقت در این دنیا چند نفر گناه مىکنند؟ من خیال نمىکنم دو نفر پیدا شوند دیگر خلاف کنند، مگر اینکه یکى که از جانش گذشته دیگر، مثل اینهایى که مىروند خودشان را از کوه به پایین پرت مىکنند، در دریا پرت مىکنند، اینهایى که مىخواهند [چیز] بشوند. پس این دلیل بر این است که ما در اینجا جسم را مورد ملاحظه قرار مىدهیم نه روحمان را، به روحمان کارى نداریم، مىدانیم ضربه به روحمان وارد مىشود ولى به آن ترتیب اثر نمىدهیم.
شب عاشورا عمرسعد با امام حسین علیه السّلام صحبت کرد گفت: قسم مىخورم که مىدانم با این کار وارد جهنّم مىشوم. دروغ نمىگفت! عمرسعد یک آدم عادى که نبود، مردى از معاریف کوفه بود، اهل اطّلاع بود، مردم مىآمدند از او مسائل شرعى مىپرسیدند، یک آدم عادى نبود. ابن زیاد یک نفر را انتخاب کرده بود که مورد توجّه مردم باشد این کسى که مىخواهد به مقابله با سیّدالشّهدا بیاید یک بقال و قصاب که نیست، باید یک شخصى که مورد توجّه باشد، از پرستیژ او، از نفوذ او، از شهرت او براى رسیدن به مطامعاش سوء استفاده بشود. و همیشه همینطور است!
بعد حضرت فرمودند: تو که این را مىدانى چرا آمدى؟ خودت دارى مىگویى. گفت: از سلطنت رى نمىتوانم بگذرم. خیلى عجیب است یعنى چه؟ یعنى برترى جسم بر روح، برترى دنیا بر آخرت. مىگوید مىدانم وارد جهنّم مىشوم این را یقین دارم اما عیبى ندارد. این چه مسئله و قضیّهاى هست با اینکه مىداند وارد جهنّم مىشود، مورد سخط و غضب خدا قرار مىگیرد، اما درعینحال لذت دو روز دنیا مىآید و این عقاب ابدى را مىزند کنار. خیلى عجیب است، آدم تعجب مىکند! یعنى خدا به سر آدم نیاورد، خدا به سر آدم نیاورد!
یک روز ما در مسجد قائم بودیم بعد از انقلاب بود، همان روزى که رفقا داشتند مسجد را تنظیف مىکردند و خود مرحوم آقا هم بودند- حاج آقا جواد شما یادتان نیست؟!- آن روز یک شخصى- که
الان هم در قید حیات است و از بستگان است- ما با هم روى یک سنگى کنار نشسته بودیم. آن موقع حالش بد نبود؛ یعنى به نسبت یک چیزهایى داشت. راجع به یک شخصى که از بستگان خود او هم بود سؤال کرد که آخر چطور مىشود- عبارتش این بود- آدم خورشید را ببیند و انکار بکند و به راه دیگر برود، این اصلًا چطور مىشود؟ یعنى این شخص که آمد همه چیز را دید همه چیز را فهمید و چشید و از این آب گوارا و خوشگوار و عذب و شیرین آن عطش خودش را برطرف کرد آخر چطور مىشود بیاید و پشت کند و برود و به کار دیگر برسد و کارى نداشته باشد؟ اصلًا مگر یک همچنین چیزى مىشود؟
رو کردم به او گفتم: فلانى! برو دست به دامن خدا بشو که روزى نیاید خدا این توفیق را از تو بگیرد، و الا به سر آدم مىآید یک روزى که آدم خورشید را بالاى آسمان ببیند و انکار کند. و همینطور هم براى خودش هم شد! افتاد در یک مسائلى، در یک چیزهایى که دیگر اصلًا جاى صحبتش نیست.
باید دعا کنیم، ناله و ابتهال کنیم به سر آدم نیاید، که آدم به یک مرتبهاى برسد که بدنش را بر روحش ترجیح بدهد. امام سجّاد علیه السّلام این را مىفرماید. اگر از ترس آبروریزى نبود گناه مىکردم. چون ترس آبروریزى نمىگذارد من گناه بکنم، پس در اینجا ظاهر را بر باطن ترجیح دادى. اگر از ترس عقوبت بود گناه نمىکردم، پس ظاهر را بر باطن ترجیح دادى، یعنى چون خدا گفت من این دنیا کاریت ندارم دیگر مشکل حل است. اما اگر خدا مىگفت نه، فلان گناه جزایش تا فردا به تو داده مىشود نمىکردم. چون خدا جزا را بهطور سریع براى انسان در نظر مىگیرد، بنابراین این قضیّه باعث مىشود که انسان نسبت به گناه بىتفاوت باشد و این برمىگردد به جهل انسان، جهل انسان نسبت به خود، جهل انسان نسبت به عاقبت خود، جهل انسان نسبت به رشد خود، جهل انسان نسبت به ترقى خود، جهل انسان نسبت به کمال خود، آنچه را که ما در این دنیا …
ما هم همین هستیمها! منتها حالا یک قدرى یک رنگ و لعابى پیدا کرده، یکخرده یک رنگ و لعابى مسئله ما پیدا کرده وگرنه در قضیّه اطاعت و در قضیّه معصیت در شبهاى گذشته خدمت رفقا عرض کردیم که ما نسبت به خود نفس عمل و تأثیرى که در ما مىگذارد به او توجّه نداریم، فقط دنبال این هستیم که چه کسى فهمید چه کسى نفهمید دنبال این هستیم. اما اینکه خود این عمل چه تأثیرى دارد در ما مىگذارد. اگر ما به دنبال این باشیم حالا مىخواهند مردم بفهمند یا نفهمند، وقتى من تشنهام مىشود این آب را مىخورم حالا مىخواهید شما بدانید یا ندانید، دانستن یا ندانستن شما چه تأثیرى در تشنگى و رفع تشنگى من دارد؟ چون فهمیدم این آب براى من مفید است و رفع تشنگى مرا مىکند.
خود عمل براى ما مهم است، دانستن و ندانستن نسبت به این مسئله تأثیرى ندارد. در جاهاى دیگر همیشه به همدیگر نگاه مىکنند، جلسه روضه تشکیل مىدهند، پلاکارد مىنویسند، سر کوچه اینطرف و اینطرف پخش مىکنند در شهر فلانجا هیئت است، سخنران حاج آقاى فلان مداح هم حاج آقاى فلان، تشریف بیاورید! این هیئت اینجا درست کرده [چرا] تو چهار تا خیابان آنطرف بالاى مشهد دارى مىروى کاغذ مىچسبانى؟ وقتىکه افراد کم باشند لبولوچه صاحب عزا همینطورى پایین آویزان است، ابروهایش مىشود هفت دهانش هم مىشود شش و چشمش هم مىشود چهار!
وقتى چهار نفر جمعیت بیایند [مىگوید:] بفرمایید خوش آمدید مشرف فرمودید، خیلى مرحمت فرمودید بفرمایید شما بالا بفرمایید، آقا اینجا جاى شما نیست بفرمایید بالا! لبهایش مىرود تا اینجا، خندههایش بیخ گوشش و [مىگوید:] خیلى امشب مجلس خوبى بود! الحمدلله امشب مورد توجّه و عنایت ائمه [بودیم]- ائمه را مىکشیم وسط و از آنها هم مایه مىگذاریم ما در مایه گذاشتن از ائمه بد نیستیم! مظلومتر از ائمه نداریم! هر کسى هر کارى مىکند یا امام زمان علیه السّلام را مىکشد وسط یا امام رضا علیهالسّلام را مىکشد یا پیغمبر و اینها را مىکشد وسط- امشب مجلسمان مورد توجّه بود! چرا؟ چون چهار تا اضافه شدند!
حالا طرف خواسته برود خانهاش گفته حالا برویم به در و دیوار نگاه کنیم یا به قیافه ششدرچهار زنمان نگاه کنیم- و بالعکس که مورد اعتراض قرار نگیرد!- حالا بلند مىشویم روضه یک چاى هم مىخوریم دیگر، حالا شاید یک کیک و شیرینى هم دادند و خیال مىکند طرف براى امام حسین آمده، یا آن مىگوید حالا مىرویم شاید فلانى را در این روضه ببینیم فلان کارى که از او مىکنیم یک چیزى بماسد برایمان کارمان را جور کند، آره او شبها در این روضه مىآید بلند شویم برویم. امام حسینِ کجا؟! پیغمبرِ کجا؟! روضه چه، این حرفها همه آن بیخود است همه آن بیخود است. صاحب عزا هم خوشحال که بله، امشب این شرکتکنندگان زیاد است! همهاش همین.
یک وقت مىدیدم یک بنده خدایى سخنرانى مىکند، رفته بوده یکجا یک عدهاى بودند و این خیلى مبتهج بود از اینکه مثلًا در این سخنرانى فلان قدر شرکت کردند، یعنى با یک ابتهاجى مىگفت و با یک [شعفى] مىگفت و آنچنان مست ابتهاج شرکتکنندگان بود که جوگیر شده بود اصلًا بنده خدا! بعد از مدت کمى، خیلى از همان افرادى که آمدند و از او استقبال کردند همانها به او پشت کردند، همانهایى که جوگیرش کرده بودند. این دنیاست!
من وقتى مىشنیدم نمىدانم چطور به من خطور کرد خندهام گرفت، گفتم: به همین نزدیکى خدا در کاسهاش مىگذارد، چنان گذاشت خدا، چنان گذاشت که اصلًا تا مدتها گیج بود که از کجا خورد از کجا خورد! همه جور هم هستها، هم در عمامهاى هست هم در عالمش هست هم در بىسوادش است، هم در فن دیگر است، در پزشک هست در مهندس هست، در کارگر هست، در کارفرما همه همین هستیم إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی .. یوسف، ۵۳ مگر آنکه خدا به کسى رحم کند و از این وادى در بیاورد و از این فضا نجاتش بدهد.
من یک وقتى جلسه عنوان [بصرى] بود، آنقدر جمعیت بود که دیگر واقعاً بر من صحبت کردن مشکل بود، وقتى وارد مجلس مىشدم فوراً مىگرفت فضا و هوا. یک روز همینکه صحبت مىکردم یک دفعه به دلم آمد: اى خدا مىشود یک روزى این جلسه عنوان را ما برگزار کنیم سى چهل تا بیشتر نباشند، قشنگ بشینیم حرفمان را بزنیم؟! مثل اینکه خدا زود اجابت کرد- خدا بعضى چیزها را زود اجابت مىکند بعضى چیزها را هم در گوشش را مىگیرد هرچى مىگوییم نمىشنود، ولى بعضى چیزها را زود اجابت مىکند، این از آن چیزهایى بود که خیلى سریع مورد اجابت قرار گرفت- شلوغ چیه، شلوغى براى چه؟ اگر قرار به این است که مطلب به گوش آدم برسد همین با سه چهار پنج تا مىرسد و بهتر مىرسد بهتر مىرسد، کار دست خداست.
امشب حرم مشرف بودم خیلى تعجب کردم اصلًا دیدم واقعاً، در حرم یک جوانى بسیار جوان رعنا و خیلى آثار نجابت و تقوا واقعاً از چهرهاش خیلى پیدا بود خیلى. گفت: سلام علیکم آقاى طهرانى. سلام علیکم. بعد گفت که آقا من صحبتهاى شما را در سوئد هستم هر شب گوش مىدهم. گفتم: پس شما وقت زیادى هم دارى؟! گفت: براى صحبتهاى شما همه چیز دارم. یکخرده خوشوبش کردیم و گفت: من را دعا کن. گفتم: به یک شرط، دنیا اینجا دنیاى بده بستان است اگر تو مرا دعا مىکنى من هم دعایت مىکنم. گفت: باشد، من قول مىدهم. گفتم: خیلى خب ما هم دعایت مىکنیم. دیگر چند تا صحبت شد و آمدیم.
بعد با خودم گفتم خدایا! ببین آن که باید حرف را به گوشش برسانى مىرسانى، آن که باید برسانى مىرسانى، آن که باید به گوشش برسد مىرسد. یکى هم این دو تا انگشت را مىبینى؟ این دو تا انگشت تا اینجا بیشتر نمىرود در گوش، اما این تا اینجا مىکند در گوشش، چنان مىکند که از مخش مىگذرد اینجورى انگشت را مىکند در گوشش، هرچه به او مىگویى مىگوید نه! قشنگ لاک کرده هیچى پیدا نیست بسته بسته، او آنطرف است این حرف باید به او برسد.
در همین دو سفر قبل که به عراق مشرف بودم هرجا مىرفتیم کاظمین، کربلا یا نجف مىرفتیم- با اینکه لباسم هم لباس عربى بود- از کجا مىآمد [مىگفت:] سلام علیکم انت سید طهرانى؟ تو سید طهرانى هستى؟ گفتم: به! بابا یکى دیگر رسید. من در بغداد با دوستهایمان صحبتهاى شما را [گوش مىدهیم] دوباره یکى دیگر همینطور نشستیم: سلام علیکم انت سید طهرانى؟ گفتم: مثل اینکه اینجایم نوشته، عمامه را برداشتم که نشناسند. گفتم: بله من سید طهرانى هستم. بعضى جاها را مىگفتم حالا ببینم، گفت: نه خودت هستى دارى انکار مىکنى، خودت هستى. گفتم: خیلى مثل اینکه چیز است.
مگر اینها به دست من است؟ مگر اینها به دست شماست؟ مگر اینها به دست کسى است، کى دارد مىگرداند؟ کى دارد مىچرخاند؟ کى در کله این انداخته امشب بروم خانه رفیقم او را ببینم، وقتى مىرود آنجا مىبیند یک چیزى دارد گوش مىدهد، مىگوید هان! چیه؟ مىگوید بیا بشین تو هم گوش بده ببین چیه. هیچى دخلش آمد! بلند مىشود مىرود یک جاى دیگر، همینطور.
یکى هم مىبینید در خانه پیغمبر است، خادم پیغمبر است در خانه پیغمبر است. امیرالمؤمنین بعد از ارتحال پیغمبر از- همین مالک ابن انس- مىپرسد آیا این قضیّه اتفاق نیفتاد؟ مىگوید: یا على! من دیگر پیر شدم- حالا همین پریروز بود- و دیگر یادم نیست. این داستان را در جلد اول اسرارملکوت نقل کردم.[۱] اینجا باید خدا قدرتش را نشان بدهد اینطور که نمىشود. حضرت هم مىفرماید: اگر راست مىگویى هیچ، ولى اگر دروغ مىگویى خدا هر دو چشمانت را از تو بگیرد و پیسى در پیشانىات به وجود آورد که نتوانى آن را به بپوشانى. همان فىالمجلس کور شد، یعنى بلند نشد از جایش کور شد. یک پیسى اینجایش درآمد هرچى عمامه آمد پایین پیسى پیدا بود. با دم شیر نمىشود بازى کرد! یکى هم که در خانه پیغمبر است عاقبتش اینجور مىشود!
همه این حرفها براى این است که ما نه از روحمان، نه از نفسمان، جانمان، عاقبتمان، آنطرفمان، عوالمى که در پى داریم، از ترقى کمالمان، هیچکدام اینها را نمىآییم مدنظر قرار بدهیم، فقط آنچه که در اینجا مىگوییم: آى دستمان اینجا خراش برداشت، آى اینجا جوش درآورد، آى آنجا فلان شد و چى شد. فقط ظاهر را ما مدنظر قرار مىدهیم، جسم را مدنظر قرار مىدهیم دیگر کارى به
روح نداریم، کارى به آنطرف نداریم، با عاقبت نداریم، به بهشت و جهنّم نداریم، به مسائل دیگر ترقیات به اینها کارى نداریم.
اگر کار داشتیم دیگر نیازى به این حرفهاى امام سجّاد نبود به این مسائل نبود، حضرت اینها را براى که دارد مىگوید؟ براى ما مىگوید، براى مایى که ظاهر را بر باطن ترجیح مىدهیم، جسم را بر روح ترجیح مىدهیم، دنیا را بر آخرت ترجیح مىدهیم، حضرت دارد براى ما بیان مىکند، مىگوید ما این بشرى که اینطور هست این گیرش اینجاست.
اما وقتىکه خدا چشم انسان را باز کند و متوجّه بشود که مسئله کجاست، کجا را باید هدف قرار بدهد کجا را باید مقصد قرار بدهد، چه چیزى را باید در این دنیا ترجیح بدهد، یکدفعه مىبینید اصلًا افکارش برگشت، دیگر به بدن به عنوان یک وجود استقلالى نگاه نمىکند، به عنوان یک وجودى نگاه مىکند که خدا چند روزى این را در اختیارش گذاشته که بهواسطه این، روحش به آنجایى که باید برسد برسد.
ترقیات روح و تکامل روح در خیلى از اوقات بهواسطه بدن است؛ بدن باید بلند شود نماز بخواند تا روح برود بالا دیگر، بدن باید روزه بگیرد تا اینکه روح برود بالا، بدن باید بلند شود برود حج تا اینکه یک چیزى گیر روح بیاید، بدن باید برود دنبال کار و کسب و اینها تا اینکه روح بهواسطه این ارتباطات به پختگى خاص و یک تجربه خاصى برسد. بدن باید به دنبال رفع نیاز مستمندان و فقرا و امثالذلک حرکت کند، کسى که در خانهاش یک پایش را مىاندازد روى پایش کارى نمىتواند بکند باید بلند شود برود دنبال این مسائل. خیلى از قضایا به واسطه بدن است.
مرحوم آقاى انصارى- رضوان الله علیه- مىفرمودند که موت تغییرپذیر نیست در آن وقتىکه باید بیاید مىآید، ولى خدا صحت و سلامتى را در اختیار انسان گذاشته که انسان وقتى مىتواند در این دنیا بهتر زندگى بکند خدا این اختیار را داده که بهتر بتواند به کارش برسد، البته حالا بعضى از اوقات هم گرفتارىهایى مىآید که آنها هم جاى خودش را دارد. گفتند موت تغییر نمىکند، آنکه در پرونده است آن خواهد آمد آن اینطرف و آنطرف نمىشود، ولى این هم … واقع همین است. وقتى یک شخصى سالم باشد بهتر مىتواند فکرش ذکرش راحتتر باشد، بهتر بتواند توجّه داشته باشد، بهتر بتواند عبادت بکند بهتر بتواند به کارش برسد.
این مسئله براى انسان خیلى خوب روشن مىشود واضح مىشود آن استقلالى که تابهحال به این بدن مىداد و این بدن را «خود» مىپنداشت و خیلى دلواپسش بود، خیلى رویش وسواس داشت، آى
چرا اینجایم لک درآورد، آى چرا اینجایم سیاه شد آى چرا اینجایم سفید شد زرد شد، فورى بروم دکتر اینجایم یک جوش درآورده آنجا موش درآورده. این حالت تبدیل مىشود به یک حالت وساطت و آلیت و وسیله بودن، از آن جنبه استقلالى و نظر استقلالى تبدیل مىشود به یک نظر آلى- آلى یعنى واسطه- همینقدر این بدنت را سالم نگهدار که بتوانى کارت را انجام بدهى، بتوانى کارت را انجام بدهى.
همین مسئله است که بسیارى از فلاسفه از جمله بوعلى اینها قائل هستند که بهطور کلى در عالم قیامت مسئله عقاب و مسئله ثواب اصلًا مربوط به روح است و بدن کارهاى نیست؛ یعنى رسیدن به همین نکته. چون مىگویند بدن از بین مىرود و تمام مىشود و خاک مىشود و خاکستر مىشود. شما یک قبر را بعد از سى سال بشکافید چیزى نمىبینید در آن دیگر چیزى نیست و آنچه که باید مورد ثواب و مورد عقاب قرار بگیرد همان روح است، آن روح هم سر جایش است روح که تغییر نمىکند بدن را از دست داده. که بعضى از جهلا و جهال اینها گفتند نه، قضیّه این است که دو نفر با هم بیایند با هم بروند کارى انجام بدهند و بحثهاى دیگر که زائد در این مسئله است.
اینها مىگویند وقتى قرار بر این است که عقاب و ثواب بر روح باشد دیگر بدن دیگر در آنجا کارهاى نیست، البته مطلب صحیحى است ولى بدنى که در آنجا هست متناسب با شرایط آن دنیاست، نه اینکه این بدن به این کیفیت و به این وضع، یعنى در روز قیامت اگر ترازو ببرید این نیست که رویش بایستید هشتاد کیلو باشید، ممکن است انسان در آنجا یک بدنى داشته باشد که ده گرم هم وزن نداشته باشد توجّه کردید؟ این باشد. دیگر نه اینکه آنجا یکى صد و چهل کیلو است یکى سى کیلو، یکى صد و هشتاد کیلو نه! اینجورى نیست. بدن در آنجا بدن هست ولى متناسب با شرایط عالم قیامت و شرایط بهشت و شرایط جهنّم است، این است. آتشش هم همینطور، نعمات بهشتى هم همینطور آنها همه به همین کیفیت و به همین وضع.
شما وقتىکه یک فردى که از دنیا رفته را در خواب مىبینید رفتید ببینید آن که در خواب دیدید چند کیلو است؟ دیدید؟ چند کیلو است؟ بالاخره شما پدرتان را در خواب مىبینید دوستتان که از دنیا رفته در خواب مىبینید، آن که در خواب مىبینید چند کیلو است؟ این اصلًا وزن ندارد. این براى چیست؟ این را مىگویند جسم مثالى. در عالم قیامت از این هم لطیفتر است، از این هم لطیفتر است- امشب هم مىخواستم راجع به مراتب نظارت و اطّلاع پروردگار صحبت کنم که دیگر بحث به اینجاها
کشیده شد حالا اگر خدا بخواهد شاید در شب دیگر توفیق پیدا کردیم- وزن ندارد آن که ما مىبینیم وزن ندارد، آن که یک شخص در عالم مکاشفه مىبیند آن وزن ندارد.
آن وقت ما آمدیم «خود» را این بدن پنداشتیم و آن مسئله روح و جان و مسئله نفس را به حاشیه راندیم، در نظر نمىآوریم، تمام توجّه ما روى این آمده، روى این بدن آمده، اصلًا او را در نظر نمىآوریم که بابا این اصلًا هیچ است، این سىسال بعد خاک مىشود، در قبر را نگاه بکنید هیچى نمىبینید خیلى ببینید چند تا استخوان، من دیدم قبرى که باز کردند سىساله من رفتم چند تا استخوان است آن هم دست مىزدى شاید مىپوسید چه شد؟ کجاست کجاست این بدن؟ کجاست این جسم؟
این مطلب باعث مىشود که عبادت دیگر تأثیر نکند؛ یعنى تا در این فکر هستیم عبادات ما تأثیرش اینقدر است بیشتر نیست. هرچه جنبه استقلالى بدن رفت و به جاى او جنبه آلیت و وساطت و وسیله بودن آمد این عبادت هى سطحاش مىرود بالا، قدرتش مىرود بالا، نفوذش در نفس و ایجاد تجرّد این هى مىرود بالاتر، هى مىرود بالا، تا جایىکه شخص دیگر براى این اصلًا حسابى قائل نیست.
خدا رحمت کند مرحوم آقا و آقاى حدّاد- رضوان الله علیهما- مرحوم آقا مىگفتند در کربلا که بودیم خیلى از شبها اهلبیت آقاى حدّاد- خدا بیامرزد اممهدى- این غذا درست مىکرد بعد هم خودش خسته بود خوابش مىآمد مىدید اینها نشستند با هم حرف مىزنند، هى مىگفت چقدر حرف مىزنید؟- از پشت در یک اتاق بود دو تا پله مىخورد مىرفت یک اتاق دیگر یک در بود- هى از پشت در [مىگفت:] چقدر حرف مىزنید چرا شامتان را نمىآیید بخورید؟
آقاى حدّاد مىگفتند: آقا سید محمدحسین بیا بابا اینکه دست از سرما برنمىدارد، یک شامى بر گردنمان افتاده بیا خلاص شویم، بگو بیا سفره را مىآورد و مىگفتند خلاص شدیم دیگر. اینها این هستند، اینها کسانى هستند که دیگر اصلًا توجّه ندارند، مىگویند خلاص شویم به گردنمان افتاده حالا راحت شویم، ولمان نمىکند این مىخواهد برود بخوابد مىگوید اینها نشستند هى حرف مىزنند.
اتفاقاً همینطور هم بود؛ شبهایى که ما آنجا بودیم که مىدیدیم آقا ساعت یازده بلند مىشدم مىدیدم اینها دارند حرف مىزنند، یک بعد از نصف شب بلند مىشدم مىدیدم دارند حرف مىزنند، کى مىخوابند؟ نزدیک اذان صبح بلند مىشدیم با هم حرف مىزنند، حرفها تمامى نداشت. البته یواشکى بعضىهایش هم گوش مىدادیم، آنهایى که از اسرار مگو! که یکیش را آن اواخر عمر مرحوم آقا، یک دفعه با ایشان بودیم من گفتم یک همچنین چیزى، گفتند: ا این را تو از کجا مىدانى؟ گفتم: بله، آن
شبهایى که مىنشستید با هم هى حرف مىزدید تا صبح بنده اینها را شنیدم. مىگفتند به کسى نگویى، نروى بگویى! گفتم: نه خاطرجمع، ما لو نمىدهیم ما اسرار را لو نمىدهیم.
اینها در چه عالمى بودند؟ در چه فضایى بودند؟ مثل ماها بودند؟ مثل ما بودند؟! اینها همینهایى بودن که دیگر اصلًا توجّه نداشتند، دیگر به بدن توجّه نداشتند، دیگر اصلًا به ظاهر توجّه نداشتند، فقط یکسره آن طرفى بودند یکسره روح بودند، یکسره جان بودند، یکسره نفس بودند، یکسره نور بودند و از اینکه مىدیدند مجبورند بالاخره این را هم راهش بیندازند وگرنه گیر مىکنند، وقتى درد بگیرد آدم گرفتار مىشود، وقتى بشکند آدم گرفتار مىشود. این را از باب مجبورى مىگفتند چکار کنیم دیگر بالاخره باید یکجورى این را سرپا نگهاش داریم وگرنه براى خودمان دردسر درست مىکنیم. نگاه دردسرانه مىکردند، نه نگاه استقلالانه، نه نگاه موضوعیت، نگاه وساطت مىکردند و در این شرایط تمام اعمال، تمام رفتار، تمام کردار دیگر در مسیر تکامل روح قرار مىگیرد.
خیال مىکنم که دیگر امشب بس باشد، ما دیگر بنزینمان دارد تمام مىشود. إنشاءالله که اگر توفیقى باشد براى شب دیگر.
اللهم صل على محمد و آل محمد
[۱] . اسرار ملکوت، ج ۱، ص ۵۵٫