جلسه ۷ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۷

موضوع: جلسه ۷ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۷ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۷ رمضان ۱۴۳۷

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

 

«فَلَوِ اطَّلَعَ الیَومَ عَلَى ذَنبِى غَیرُکَ مَا فَعَلتُهُ وَ لَو خِفتُ تَعجِیلَ العُقُوبَهِ لَاأجْتَنَبتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهوَنُ النَّاظِرینَ وَ أَخَفُّ المُطَّلِعِینَ بَل لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحکَمُ الحَاکِمِینَ وَ أَکرَمُ الاکرَمِینَ»

اگر هنگام گناه مى‏دانستم که کسى غیر از تو بر گناه من مطّلع مى‏شود هیچ‏گاه انجام نمى‏دادم؛ چون در وقت گناه من مى‏دیدم کسى نیست و کسى خبر ندارد مرتکب گناه مى‏شدم، و همین‏طور نسبت به تو اگر ترس از تعجیل عقوبت داشتم نیز باز انجام نمى‏دادم؛ چون مى‏دانستم وقتى‏که گناه بکنم تا صبح نشده یا تا شب نشده حقمان کف دستمان است، هیچ‏وقت گناه نمى‏کردیم. چون اگر قرار بود هر کسى یک دروغ بگوید از آن بالا یک پاره آجر در مغزش بیاید نمى‏گوید، مگر خل است؟ اگر بخواهد یک مالى ببرد یا دزدى بکند، جزایش این است که یک‏دفعه زمین دهان باز بکند و برود تو- یعنى به یک ساعت هم نکشد- خب کسى این کار را نمى‏کند. ولى دزدى مى‏کند صاف صاف هم در خیابان راه مى‏رود و مشکلى هم پیش نمى‏آید.

همین‏طور اگر از تعجیل عقوبت تو در همین دنیا من مى‏ترسیدم و برنامه تو به این شکل بود که به محض اینکه یک نفر گناه بکند تا یک ساعت بعد عقوبت در خور او نصیبش خواهد شد، خب نمى‏آمدم گناه بکنم. آن ترس ترسى بود که مرا از انجام آن گناه باز مى‏داشت.

همه اینها به این برمى‏گردد که ما مسئله ظاهر را بر مسئله باطن ترجیح مى‏دهیم؛ مى‏دانیم در آخرت حساب و کتاب و بازرسى و اینها هست ولى ترتیب اثر نمى‏دهیم، اما وقتى‏که پاى جانمان در این دنیا مى‏آید ترتیب اثر مى‏دهیم. پس یعنى چى؟ یعنى ما جسم را بر جان ترجیح مى‏دهیم! این دنیا جسم است دیگر، سر و کله و پاچه و پشم و مو و دست و پا و دل و روده و بقیه، این دنیاست!

عقوبت آن‏طرف را مى‏دانیم هست درعین اینکه مى‏دانیم، ترس از عقوبت این طرف باعث مى‏شود گناه نکنیم! اگر خدا بگوید من در همین دنیا یک ساعت بعد جوابت را مى‏دهم؛ دزدى بکنى یک ساعت بعد یک بلایى مى‏آید سرت، یک کلیه‏ات از کار مى‏افتد حالا خودت مى‏دانى! دروغ بگویى روده‏ات از کار مى‏افتد، هرچه مى‏خورى همان‏جا مى‏ایستد!- اینها که بیهوششان مى‏کنند مدتى روده‏شان کار نمى‏کند هى بالا و پایین مى‏کنند تا …- دزدى بکنى معده‏ات از کار مى‏افتد! خیلى خب، حالا دزدى هم‏

فرق مى‏کند یک وقت یک تومان مى‏دزدى، یک وقت ده تومان مى‏دزدى، یک وقت یک میلیون مى‏دزدى، یک وقت یک میلیارد مى‏دزدى، یک وقت سه هزار میلیارد، ده هزار! این دیگر مراتب مختلف است! البته ممکن است مثلا از صد میلیون به آن‏طرف را خدا دیگر کارى نداشته باشد، این زیرها را- ظاهراً این‏طور که مى‏بینیم همین‏طور است!- مثل اینکه خدا به آنها کارى ندارد! مى‏گوید آب که از سر گذشت دیگر ولش کن بگذار هر کارى مى‏کند بکند! اگر آن کار خلاف انجام بدهى قلبت را از کار مى‏اندازیم، این دیگر خیلى خطر دارد قلب از کار بیفتد دیگر کار تمام است!

[اگر] خدا بگوید براى هر گناهى من یک عقوبت در نظر مى‏گیرم، آن‏وقت در این دنیا چند نفر گناه مى‏کنند؟ من خیال نمى‏کنم دو نفر پیدا شوند دیگر خلاف کنند، مگر اینکه یکى که از جانش گذشته دیگر، مثل اینهایى که مى‏روند خودشان را از کوه به پایین پرت مى‏کنند، در دریا پرت مى‏کنند، اینهایى که مى‏خواهند [چیز] بشوند. پس این دلیل بر این است که ما در اینجا جسم را مورد ملاحظه قرار مى‏دهیم نه روح‏مان را، به روح‏مان کارى نداریم، مى‏دانیم ضربه به روح‏مان وارد مى‏شود ولى به آن ترتیب اثر نمى‏دهیم.

شب عاشورا عمرسعد با امام حسین علیه السّلام صحبت کرد گفت: قسم مى‏خورم که مى‏دانم با این کار وارد جهنّم مى‏شوم. دروغ نمى‏گفت! عمرسعد یک آدم عادى که نبود، مردى از معاریف کوفه بود، اهل اطّلاع بود، مردم مى‏آمدند از او مسائل شرعى مى‏پرسیدند، یک آدم عادى نبود. ابن زیاد یک نفر را انتخاب کرده بود که مورد توجّه مردم باشد این کسى که مى‏خواهد به مقابله با سیّدالشّهدا بیاید یک بقال و قصاب که نیست، باید یک شخصى که مورد توجّه باشد، از پرستیژ او، از نفوذ او، از شهرت او براى رسیدن به مطامع‏اش سوء استفاده بشود. و همیشه همین‏طور است!

بعد حضرت فرمودند: تو که این را مى‏دانى چرا آمدى؟ خودت دارى مى‏گویى. گفت: از سلطنت رى نمى‏توانم بگذرم. خیلى عجیب است یعنى چه؟ یعنى برترى جسم بر روح، برترى دنیا بر آخرت. مى‏گوید مى‏دانم وارد جهنّم مى‏شوم این را یقین دارم اما عیبى ندارد. این چه مسئله و قضیّه‏اى هست با اینکه مى‏داند وارد جهنّم مى‏شود، مورد سخط و غضب خدا قرار مى‏گیرد، اما درعین‏حال لذت دو روز دنیا مى‏آید و این عقاب ابدى را مى‏زند کنار. خیلى عجیب است، آدم تعجب مى‏کند! یعنى خدا به سر آدم نیاورد، خدا به سر آدم نیاورد!

یک روز ما در مسجد قائم بودیم بعد از انقلاب بود، همان روزى که رفقا داشتند مسجد را تنظیف مى‏کردند و خود مرحوم آقا هم بودند- حاج آقا جواد شما یادتان نیست؟!- آن روز یک شخصى- که‏

الان هم در قید حیات است و از بستگان است- ما با هم روى یک سنگى کنار نشسته بودیم. آن موقع حالش بد نبود؛ یعنى به نسبت یک چیزهایى داشت. راجع به یک شخصى که از بستگان خود او هم بود سؤال کرد که آخر چطور مى‏شود- عبارتش این بود- آدم خورشید را ببیند و انکار بکند و به راه دیگر برود، این اصلًا چطور مى‏شود؟ یعنى این شخص که آمد همه چیز را دید همه چیز را فهمید و چشید و از این آب گوارا و خوش‏گوار و عذب و شیرین آن عطش خودش را برطرف کرد آخر چطور مى‏شود بیاید و پشت کند و برود و به کار دیگر برسد و کارى نداشته باشد؟ اصلًا مگر یک هم‏چنین چیزى مى‏شود؟

رو کردم به او گفتم: فلانى! برو دست به دامن خدا بشو که روزى نیاید خدا این توفیق را از تو بگیرد، و الا به سر آدم مى‏آید یک روزى که آدم خورشید را بالاى آسمان ببیند و انکار کند. و همین‏طور هم براى خودش هم شد! افتاد در یک مسائلى، در یک چیزهایى که دیگر اصلًا جاى صحبتش نیست.

باید دعا کنیم، ناله و ابتهال کنیم به سر آدم نیاید، که آدم به یک مرتبه‏اى برسد که بدنش را بر روحش ترجیح بدهد. امام سجّاد علیه السّلام این را مى‏فرماید. اگر از ترس آبروریزى نبود گناه مى‏کردم. چون ترس آبروریزى نمى‏گذارد من گناه بکنم، پس در اینجا ظاهر را بر باطن ترجیح دادى. اگر از ترس عقوبت بود گناه نمى‏کردم، پس ظاهر را بر باطن ترجیح دادى، یعنى چون خدا گفت من این دنیا کاریت ندارم دیگر مشکل حل است. اما اگر خدا مى‏گفت نه، فلان گناه جزایش تا فردا به تو داده مى‏شود نمى‏کردم. چون خدا جزا را به‏طور سریع براى انسان در نظر مى‏گیرد، بنابراین این قضیّه باعث مى‏شود که انسان نسبت به گناه بى‏تفاوت باشد و این برمى‏گردد به جهل انسان، جهل انسان نسبت به خود، جهل انسان نسبت به عاقبت خود، جهل انسان نسبت به رشد خود، جهل انسان نسبت به ترقى خود، جهل انسان نسبت به کمال خود، آنچه را که ما در این دنیا …

ما هم همین هستیم‏ها! منتها حالا یک قدرى یک رنگ و لعابى پیدا کرده، یک‏خرده یک رنگ و لعابى مسئله ما پیدا کرده وگرنه در قضیّه اطاعت و در قضیّه معصیت در شب‏هاى گذشته خدمت رفقا عرض کردیم که ما نسبت به خود نفس عمل و تأثیرى که در ما مى‏گذارد به او توجّه نداریم، فقط دنبال این هستیم که چه کسى فهمید چه کسى نفهمید دنبال این هستیم. اما اینکه خود این عمل چه تأثیرى دارد در ما مى‏گذارد. اگر ما به دنبال این باشیم حالا مى‏خواهند مردم بفهمند یا نفهمند، وقتى من تشنه‏ام مى‏شود این آب را مى‏خورم حالا مى‏خواهید شما بدانید یا ندانید، دانستن یا ندانستن شما چه تأثیرى در تشنگى و رفع تشنگى من دارد؟ چون فهمیدم این آب براى من مفید است و رفع تشنگى مرا مى‏کند.

خود عمل براى ما مهم است، دانستن و ندانستن نسبت به این مسئله تأثیرى ندارد. در جاهاى دیگر همیشه به همدیگر نگاه مى‏کنند، جلسه روضه تشکیل مى‏دهند، پلاکارد مى‏نویسند، سر کوچه این‏طرف و این‏طرف پخش مى‏کنند در شهر فلان‏جا هیئت است، سخنران حاج آقاى فلان مداح هم حاج آقاى فلان، تشریف بیاورید! این هیئت اینجا درست کرده [چرا] تو چهار تا خیابان آن‏طرف بالاى مشهد دارى مى‏روى کاغذ مى‏چسبانى؟ وقتى‏که افراد کم باشند لب‏ولوچه صاحب عزا همین‏طورى پایین آویزان است، ابروهایش مى‏شود هفت دهانش هم مى‏شود شش و چشمش هم مى‏شود چهار!

وقتى چهار نفر جمعیت بیایند [مى‏گوید:] بفرمایید خوش آمدید مشرف فرمودید، خیلى مرحمت فرمودید بفرمایید شما بالا بفرمایید، آقا اینجا جاى شما نیست بفرمایید بالا! لبهایش مى‏رود تا اینجا، خنده‏هایش بیخ گوشش و [مى‏گوید:] خیلى امشب مجلس خوبى بود! الحمدلله امشب مورد توجّه و عنایت ائمه [بودیم‏]- ائمه را مى‏کشیم وسط و از آنها هم مایه مى‏گذاریم ما در مایه گذاشتن از ائمه بد نیستیم! مظلوم‏تر از ائمه نداریم! هر کسى هر کارى مى‏کند یا امام زمان علیه السّلام را مى‏کشد وسط یا امام رضا علیه‏السّلام را مى‏کشد یا پیغمبر و اینها را مى‏کشد وسط- امشب مجلس‏مان مورد توجّه بود! چرا؟ چون چهار تا اضافه شدند!

حالا طرف خواسته برود خانه‏اش گفته حالا برویم به در و دیوار نگاه کنیم یا به قیافه شش‏درچهار زنمان نگاه کنیم- و بالعکس که مورد اعتراض قرار نگیرد!- حالا بلند مى‏شویم روضه یک چاى هم مى‏خوریم دیگر، حالا شاید یک کیک و شیرینى هم دادند و خیال مى‏کند طرف براى امام حسین آمده، یا آن مى‏گوید حالا مى‏رویم شاید فلانى را در این روضه ببینیم فلان کارى که از او مى‏کنیم یک چیزى بماسد برایمان کارمان را جور کند، آره او شب‏ها در این روضه مى‏آید بلند شویم برویم. امام حسینِ کجا؟! پیغمبرِ کجا؟! روضه چه، این حرف‏ها همه آن بیخود است همه آن بیخود است. صاحب عزا هم خوشحال که بله، امشب این شرکت‏کنندگان زیاد است! همه‏اش همین.

یک وقت مى‏دیدم یک بنده خدایى سخنرانى مى‏کند، رفته بوده یک‏جا یک عده‏اى بودند و این خیلى مبتهج بود از اینکه مثلًا در این سخنرانى فلان قدر شرکت کردند، یعنى با یک ابتهاجى مى‏گفت و با یک [شعفى‏] مى‏گفت و آن‏چنان مست ابتهاج شرکت‏کنندگان بود که جوگیر شده بود اصلًا بنده خدا! بعد از مدت کمى، خیلى از همان افرادى که آمدند و از او استقبال کردند همان‏ها به او پشت کردند، همان‏هایى که جوگیرش کرده بودند. این دنیاست!

من وقتى مى‏شنیدم نمى‏دانم چطور به من خطور کرد خنده‏ام گرفت، گفتم: به همین نزدیکى خدا در کاسه‏اش مى‏گذارد، چنان گذاشت خدا، چنان گذاشت که اصلًا تا مدت‏ها گیج بود که از کجا خورد از کجا خورد! همه جور هم هست‏ها، هم در عمامه‏اى هست هم در عالمش هست هم در بى‏سوادش است، هم در فن دیگر است، در پزشک هست در مهندس هست، در کارگر هست، در کارفرما همه همین هستیم‏ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی .. یوسف، ۵۳ مگر آنکه خدا به کسى رحم کند و از این وادى در بیاورد و از این فضا نجاتش بدهد.

من یک وقتى جلسه عنوان [بصرى‏] بود، آن‏قدر جمعیت بود که دیگر واقعاً بر من صحبت کردن مشکل بود، وقتى وارد مجلس مى‏شدم فوراً مى‏گرفت فضا و هوا. یک روز همین‏که صحبت مى‏کردم یک دفعه به دلم آمد: اى خدا مى‏شود یک روزى این جلسه عنوان را ما برگزار کنیم سى چهل تا بیشتر نباشند، قشنگ بشینیم حرف‏مان را بزنیم؟! مثل اینکه خدا زود اجابت کرد- خدا بعضى چیزها را زود اجابت مى‏کند بعضى چیزها را هم در گوشش را مى‏گیرد هرچى مى‏گوییم نمى‏شنود، ولى بعضى چیزها را زود اجابت مى‏کند، این از آن چیزهایى بود که خیلى سریع مورد اجابت قرار گرفت- شلوغ چیه، شلوغى براى چه؟ اگر قرار به این است که مطلب به گوش آدم برسد همین با سه چهار پنج تا مى‏رسد و بهتر مى‏رسد بهتر مى‏رسد، کار دست خداست.

امشب حرم مشرف بودم خیلى تعجب کردم اصلًا دیدم واقعاً، در حرم یک جوانى بسیار جوان رعنا و خیلى آثار نجابت و تقوا واقعاً از چهره‏اش خیلى پیدا بود خیلى. گفت: سلام علیکم آقاى طهرانى. سلام علیکم. بعد گفت که آقا من صحبت‏هاى شما را در سوئد هستم هر شب گوش مى‏دهم. گفتم: پس شما وقت زیادى هم دارى؟! گفت: براى صحبت‏هاى شما همه چیز دارم. یک‏خرده خوش‏وبش کردیم و گفت: من را دعا کن. گفتم: به یک شرط، دنیا اینجا دنیاى بده بستان است اگر تو مرا دعا مى‏کنى من هم دعایت مى‏کنم. گفت: باشد، من قول مى‏دهم. گفتم: خیلى خب ما هم دعایت مى‏کنیم. دیگر چند تا صحبت شد و آمدیم.

بعد با خودم گفتم خدایا! ببین آن که باید حرف را به گوشش برسانى مى‏رسانى، آن که باید برسانى مى‏رسانى، آن که باید به گوشش برسد مى‏رسد. یکى هم این دو تا انگشت را مى‏بینى؟ این دو تا انگشت تا اینجا بیشتر نمى‏رود در گوش، اما این تا اینجا مى‏کند در گوشش، چنان مى‏کند که از مخش مى‏گذرد این‏جورى انگشت را مى‏کند در گوشش، هرچه به او مى‏گویى مى‏گوید نه! قشنگ لاک کرده هیچى پیدا نیست بسته بسته، او آن‏طرف است این حرف باید به او برسد.

در همین دو سفر قبل که به عراق مشرف بودم هرجا مى‏رفتیم کاظمین، کربلا یا نجف مى‏رفتیم- با اینکه لباسم هم لباس عربى بود- از کجا مى‏آمد [مى‏گفت:] سلام علیکم انت سید طهرانى؟ تو سید طهرانى هستى؟ گفتم: به! بابا یکى دیگر رسید. من در بغداد با دوست‏هایمان صحبت‏هاى شما را [گوش مى‏دهیم‏] دوباره یکى دیگر همین‏طور نشستیم: سلام علیکم انت سید طهرانى؟ گفتم: مثل اینکه اینجایم نوشته، عمامه را برداشتم که نشناسند. گفتم: بله من سید طهرانى هستم. بعضى جاها را مى‏گفتم حالا ببینم، گفت: نه خودت هستى دارى انکار مى‏کنى، خودت هستى. گفتم: خیلى مثل اینکه چیز است.

مگر اینها به دست من است؟ مگر اینها به دست شماست؟ مگر اینها به دست کسى است، کى دارد مى‏گرداند؟ کى دارد مى‏چرخاند؟ کى در کله این انداخته امشب بروم خانه رفیقم او را ببینم، وقتى مى‏رود آنجا مى‏بیند یک چیزى دارد گوش مى‏دهد، مى‏گوید هان! چیه؟ مى‏گوید بیا بشین تو هم گوش بده ببین چیه. هیچى دخلش آمد! بلند مى‏شود مى‏رود یک جاى دیگر، همین‏طور.

یکى هم مى‏بینید در خانه پیغمبر است، خادم پیغمبر است در خانه پیغمبر است. امیرالمؤمنین بعد از ارتحال پیغمبر از- همین مالک ابن انس- مى‏پرسد آیا این قضیّه اتفاق نیفتاد؟ مى‏گوید: یا على! من دیگر پیر شدم- حالا همین پریروز بود- و دیگر یادم نیست. این داستان را در جلد اول اسرارملکوت نقل کردم.[۱] اینجا باید خدا قدرتش را نشان بدهد این‏طور که نمى‏شود. حضرت هم مى‏فرماید: اگر راست مى‏گویى هیچ، ولى اگر دروغ مى‏گویى خدا هر دو چشمانت را از تو بگیرد و پیسى در پیشانى‏ات به وجود آورد که نتوانى آن را به بپوشانى. همان فى‏المجلس کور شد، یعنى بلند نشد از جایش کور شد. یک پیسى اینجایش درآمد هرچى عمامه آمد پایین پیسى پیدا بود. با دم شیر نمى‏شود بازى کرد! یکى هم که در خانه پیغمبر است عاقبتش این‏جور مى‏شود!

همه این حرف‏ها براى این است که ما نه از روحمان، نه از نفس‏مان، جان‏مان، عاقبت‏مان، آن‏طرف‏مان، عوالمى که در پى داریم، از ترقى کمالمان، هیچ‏کدام اینها را نمى‏آییم مدنظر قرار بدهیم، فقط آنچه که در اینجا مى‏گوییم: آى دستمان اینجا خراش برداشت، آى اینجا جوش درآورد، آى آنجا فلان شد و چى شد. فقط ظاهر را ما مدنظر قرار مى‏دهیم، جسم را مدنظر قرار مى‏دهیم دیگر کارى به‏

روح نداریم، کارى به آن‏طرف نداریم، با عاقبت نداریم، به بهشت و جهنّم نداریم، به مسائل دیگر ترقیات به اینها کارى نداریم.

اگر کار داشتیم دیگر نیازى به این حرف‏هاى امام سجّاد نبود به این مسائل نبود، حضرت اینها را براى که دارد مى‏گوید؟ براى ما مى‏گوید، براى مایى که ظاهر را بر باطن ترجیح مى‏دهیم، جسم را بر روح ترجیح مى‏دهیم، دنیا را بر آخرت ترجیح مى‏دهیم، حضرت دارد براى ما بیان مى‏کند، مى‏گوید ما این بشرى که این‏طور هست این گیرش اینجاست.

اما وقتى‏که خدا چشم انسان را باز کند و متوجّه بشود که مسئله کجاست، کجا را باید هدف قرار بدهد کجا را باید مقصد قرار بدهد، چه چیزى را باید در این دنیا ترجیح بدهد، یک‏دفعه مى‏بینید اصلًا افکارش برگشت، دیگر به بدن به عنوان یک وجود استقلالى نگاه نمى‏کند، به عنوان یک وجودى نگاه مى‏کند که خدا چند روزى این را در اختیارش گذاشته که به‏واسطه این، روحش به آنجایى که باید برسد برسد.

ترقیات روح و تکامل روح در خیلى از اوقات به‏واسطه بدن است؛ بدن باید بلند شود نماز بخواند تا روح برود بالا دیگر، بدن باید روزه بگیرد تا اینکه روح برود بالا، بدن باید بلند شود برود حج تا اینکه یک چیزى گیر روح بیاید، بدن باید برود دنبال کار و کسب و اینها تا اینکه روح به‏واسطه این ارتباطات به پختگى خاص و یک تجربه خاصى برسد. بدن باید به دنبال رفع نیاز مستمندان و فقرا و امثال‏ذلک حرکت کند، کسى که در خانه‏اش یک پایش را مى‏اندازد روى پایش کارى نمى‏تواند بکند باید بلند شود برود دنبال این مسائل. خیلى از قضایا به واسطه بدن است.

مرحوم آقاى انصارى- رضوان الله علیه- مى‏فرمودند که موت تغییرپذیر نیست در آن وقتى‏که باید بیاید مى‏آید، ولى خدا صحت و سلامتى را در اختیار انسان گذاشته که انسان وقتى مى‏تواند در این دنیا بهتر زندگى بکند خدا این اختیار را داده که بهتر بتواند به کارش برسد، البته حالا بعضى از اوقات هم گرفتارى‏هایى مى‏آید که آنها هم جاى خودش را دارد. گفتند موت تغییر نمى‏کند، آنکه در پرونده است آن خواهد آمد آن این‏طرف و آن‏طرف نمى‏شود، ولى این هم … واقع همین است. وقتى یک شخصى سالم باشد بهتر مى‏تواند فکرش ذکرش راحت‏تر باشد، بهتر بتواند توجّه داشته باشد، بهتر بتواند عبادت بکند بهتر بتواند به کارش برسد.

این مسئله براى انسان خیلى خوب روشن مى‏شود واضح مى‏شود آن استقلالى که تابه‏حال به این بدن مى‏داد و این بدن را «خود» مى‏پنداشت و خیلى دلواپسش بود، خیلى رویش وسواس داشت، آى‏

چرا اینجایم لک درآورد، آى چرا اینجایم سیاه شد آى چرا اینجایم سفید شد زرد شد، فورى بروم دکتر اینجایم یک جوش درآورده آنجا موش درآورده. این حالت تبدیل مى‏شود به یک حالت وساطت و آلیت و وسیله بودن، از آن جنبه استقلالى و نظر استقلالى تبدیل مى‏شود به یک نظر آلى- آلى یعنى واسطه- همین‏قدر این بدنت را سالم نگهدار که بتوانى کارت را انجام بدهى، بتوانى کارت را انجام بدهى.

همین مسئله است که بسیارى از فلاسفه از جمله بوعلى اینها قائل هستند که به‏طور کلى در عالم قیامت مسئله عقاب و مسئله ثواب اصلًا مربوط به روح است و بدن کاره‏اى نیست؛ یعنى رسیدن به همین نکته. چون مى‏گویند بدن از بین مى‏رود و تمام مى‏شود و خاک مى‏شود و خاکستر مى‏شود. شما یک قبر را بعد از سى سال بشکافید چیزى نمى‏بینید در آن دیگر چیزى نیست و آنچه که باید مورد ثواب و مورد عقاب قرار بگیرد همان روح است، آن روح هم سر جایش است روح که تغییر نمى‏کند بدن را از دست داده. که بعضى از جهلا و جهال اینها گفتند نه، قضیّه این است که دو نفر با هم بیایند با هم بروند کارى انجام بدهند و بحث‏هاى دیگر که زائد در این مسئله است.

اینها مى‏گویند وقتى قرار بر این است که عقاب و ثواب بر روح باشد دیگر بدن دیگر در آنجا کاره‏اى نیست، البته مطلب صحیحى است ولى بدنى که در آنجا هست متناسب با شرایط آن دنیاست، نه اینکه این بدن به این کیفیت و به این وضع، یعنى در روز قیامت اگر ترازو ببرید این نیست که رویش بایستید هشتاد کیلو باشید، ممکن است انسان در آنجا یک بدنى داشته باشد که ده گرم هم وزن نداشته باشد توجّه کردید؟ این باشد. دیگر نه اینکه آنجا یکى صد و چهل کیلو است یکى سى کیلو، یکى صد و هشتاد کیلو نه! این‏جورى نیست. بدن در آنجا بدن هست ولى متناسب با شرایط عالم قیامت و شرایط بهشت و شرایط جهنّم است، این است. آتشش هم همین‏طور، نعمات بهشتى هم همین‏طور آنها همه به همین کیفیت و به همین وضع.

شما وقتى‏که یک فردى که از دنیا رفته را در خواب مى‏بینید رفتید ببینید آن که در خواب دیدید چند کیلو است؟ دیدید؟ چند کیلو است؟ بالاخره شما پدرتان را در خواب مى‏بینید دوستتان که از دنیا رفته در خواب مى‏بینید، آن که در خواب مى‏بینید چند کیلو است؟ این اصلًا وزن ندارد. این براى چیست؟ این را مى‏گویند جسم مثالى. در عالم قیامت از این هم لطیف‏تر است، از این هم لطیف‏تر است- امشب هم مى‏خواستم راجع به مراتب نظارت و اطّلاع پروردگار صحبت کنم که دیگر بحث به اینجاها

کشیده شد حالا اگر خدا بخواهد شاید در شب دیگر توفیق پیدا کردیم- وزن ندارد آن که ما مى‏بینیم وزن ندارد، آن که یک شخص در عالم مکاشفه مى‏بیند آن وزن ندارد.

آن وقت ما آمدیم «خود» را این بدن پنداشتیم و آن مسئله روح و جان و مسئله نفس را به حاشیه راندیم، در نظر نمى‏آوریم، تمام توجّه ما روى این آمده، روى این بدن آمده، اصلًا او را در نظر نمى‏آوریم که بابا این اصلًا هیچ است، این سى‏سال بعد خاک مى‏شود، در قبر را نگاه بکنید هیچى نمى‏بینید خیلى ببینید چند تا استخوان، من دیدم قبرى که باز کردند سى‏ساله من رفتم چند تا استخوان است آن هم دست مى‏زدى شاید مى‏پوسید چه شد؟ کجاست کجاست این بدن؟ کجاست این جسم؟

این مطلب باعث مى‏شود که عبادت دیگر تأثیر نکند؛ یعنى تا در این فکر هستیم عبادات ما تأثیرش این‏قدر است بیشتر نیست. هرچه جنبه استقلالى بدن رفت و به جاى او جنبه آلیت و وساطت و وسیله بودن آمد این عبادت هى سطح‏اش مى‏رود بالا، قدرتش مى‏رود بالا، نفوذش در نفس و ایجاد تجرّد این هى مى‏رود بالاتر، هى مى‏رود بالا، تا جایى‏که شخص دیگر براى این اصلًا حسابى قائل نیست.

خدا رحمت کند مرحوم آقا و آقاى حدّاد- رضوان الله علیهما- مرحوم آقا مى‏گفتند در کربلا که بودیم خیلى از شب‏ها اهل‏بیت آقاى حدّاد- خدا بیامرزد ام‏مهدى- این غذا درست مى‏کرد بعد هم خودش خسته بود خوابش مى‏آمد مى‏دید اینها نشستند با هم حرف مى‏زنند، هى مى‏گفت چقدر حرف مى‏زنید؟- از پشت در یک اتاق بود دو تا پله مى‏خورد مى‏رفت یک اتاق دیگر یک در بود- هى از پشت در [مى‏گفت:] چقدر حرف مى‏زنید چرا شام‏تان را نمى‏آیید بخورید؟

آقاى حدّاد مى‏گفتند: آقا سید محمدحسین بیا بابا اینکه دست از سرما برنمى‏دارد، یک شامى بر گردن‏مان افتاده بیا خلاص شویم، بگو بیا سفره را مى‏آورد و مى‏گفتند خلاص شدیم دیگر. اینها این هستند، اینها کسانى هستند که دیگر اصلًا توجّه ندارند، مى‏گویند خلاص شویم به گردنمان افتاده حالا راحت شویم، ولمان نمى‏کند این مى‏خواهد برود بخوابد مى‏گوید اینها نشستند هى حرف مى‏زنند.

اتفاقاً همین‏طور هم بود؛ شب‏هایى که ما آنجا بودیم که مى‏دیدیم آقا ساعت یازده بلند مى‏شدم مى‏دیدم اینها دارند حرف مى‏زنند، یک بعد از نصف شب بلند مى‏شدم مى‏دیدم دارند حرف مى‏زنند، کى مى‏خوابند؟ نزدیک اذان صبح بلند مى‏شدیم با هم حرف مى‏زنند، حرف‏ها تمامى نداشت. البته یواشکى بعضى‏هایش هم گوش مى‏دادیم، آنهایى که از اسرار مگو! که یکیش را آن اواخر عمر مرحوم آقا، یک دفعه با ایشان بودیم من گفتم یک هم‏چنین چیزى، گفتند: ا این را تو از کجا مى‏دانى؟ گفتم: بله، آن‏

شب‏هایى که مى‏نشستید با هم هى حرف مى‏زدید تا صبح بنده اینها را شنیدم. مى‏گفتند به کسى نگویى، نروى بگویى! گفتم: نه خاطرجمع، ما لو نمى‏دهیم ما اسرار را لو نمى‏دهیم.

اینها در چه عالمى بودند؟ در چه فضایى بودند؟ مثل ماها بودند؟ مثل ما بودند؟! اینها همین‏هایى بودن که دیگر اصلًا توجّه نداشتند، دیگر به بدن توجّه نداشتند، دیگر اصلًا به ظاهر توجّه نداشتند، فقط یکسره آن طرفى بودند یکسره روح بودند، یکسره جان بودند، یکسره نفس بودند، یکسره نور بودند و از اینکه مى‏دیدند مجبورند بالاخره این را هم راهش بیندازند وگرنه گیر مى‏کنند، وقتى درد بگیرد آدم گرفتار مى‏شود، وقتى بشکند آدم گرفتار مى‏شود. این را از باب مجبورى مى‏گفتند چکار کنیم دیگر بالاخره باید یک‏جورى این را سرپا نگه‏اش داریم وگرنه براى خودمان دردسر درست مى‏کنیم. نگاه دردسرانه مى‏کردند، نه نگاه استقلالانه، نه نگاه موضوعیت، نگاه وساطت مى‏کردند و در این شرایط تمام اعمال، تمام رفتار، تمام کردار دیگر در مسیر تکامل روح قرار مى‏گیرد.

خیال مى‏کنم که دیگر امشب بس باشد، ما دیگر بنزین‏مان دارد تمام مى‏شود. إن‏شاءالله که اگر توفیقى باشد براى شب دیگر.

اللهم صل على محمد و آل محمد

 

[۱] . اسرار ملکوت، ج ۱، ص ۵۵٫

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن