جلسه ۵ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۷
موضوع: جلسه ۵ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۷ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۵ رمضان ۱۴۳۷
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ؛ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ، بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ.
اگر در هنگام گناه غیر از تو بر عمل من کسى اطلاع پیدا مىکرد من انجام نمىدادم و اگر از تعجیل عقوبت تو بیمناک بودم باز هم اجتناب مىکردم. این نه به این جهت است که تو نظارتى بر اعمال من ندارى و أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ هستى- ترجمه ناظر در اینجا به تماشا صحیح نیست، زیرا نظارت دارد نه تماشا و در نظارت این نیست که توجهى به تو نمىشود و نظارتى ندارى- و اطلاعت بر ما یک اطلاع ناقص و نارسائى است، بلکه به این جهت است که تو بهترین ساتر هستى.
عرض شد که در شبهاى گذشته حضرت امام سجاد علیهالسلام آنچه را که بر مکنون ضمیر ما مىگذرد، دارد بیان مىکند. و این یک هشدار مهمى است به همه ما که ما در مقام عمل به چه چیز فکر مىکنیم. این هشدار است!
چه در مورد واجبات و مستحبات و چه در مورد محرمات و گناهان، ما به چه فکر مىکنیم؟ در مورد واجبات خب مشخص است؛ وقتى اول ظهر مىشود اول چیزى که به نظر ما مىآید این است که مىگوییم آخ! الان یک وجوب نماز بر ذمه آمد، بلند شویم و از عهده تکلیف بربیاییم. همه همین را مىگوییم دیگر! اگر وجوب نبود مىگفتیم آخ جون! سر جایمان مىنشستیم و بىخود بلند نمىشدیم رکوع کنیم و سجود کنیم و تشهد کنیم، زیرا تکلیف نداریم و خدا که واجب نکرده است. فرض کنید که از فردا خدا بگوید من از امروز تا آخر ماه رمضان مىخواهم به شما یک امتیاز بدهم و خلاصه هدیهاى به شما تا آخر ماه رمضان بدهم و بگوید من نماز را برداشتم. همین روزه را بگیرید کافى است، هوا گرم است، عطش تشنگى روزهاى بلند، خلاصه خسته مىشوید من این یک قسمت را تا آخر ماه رمضان برمىدارم. یکى از دیگر ما نماز مىخواند؟ چون دیگر خدا وجوب را برداشته است.
اما براى اولیاى خدا فرق نمىکند. بردارد باز هم نماز را مىخوانند. چرا مىخوانند؟ وجوب را برمىدارد، نمىگوید که حرام است، حرمت که به جایش نمىآورد، بلکه مىگوید آن الزام را برمىدارم.
اگر نخواندى عقابت نمىکنم و کارى هم به کارت ندارم، مرخص هستى، همتان مرخص هستید. ما مىگوییم به! به! باز هم دو هفته غنیمت است، دو هفته هم دو هفته است، حالا بعدش هم خدا بزرگ است؛ بلکه بیاید این منت را بگذارد و بگوید شوال و ذىالقعده و ذىالحجه را هم برمىدارم، آن سه ماه را هم برمىدارم.
مىگویند وقتىکه این على محمد باب آمده بود، ایشان طرفدارانى داشت. البته بله بعضى از خانمها و مخدرات هم از طرفداران ایشان و اطرافیان ایشان بودند و یکى هم در اینها معروف بود و داستانهایى از این قبیل از او نقل مىکنند! البته داستان خیلى مفصل است، مىگویند سید على محمد باب آمده بود و ایشان شریعت محمدیه را نسخ فرمودند. بعد دیگر خلاصه یک عدهاى در جایى بودند و دیگر حالا بیش از این توضیح ندهیم که رفقا خیلى کنجکاو خواهند شد که ته و تویش چه بوده است. همینقدر بدانید یک عدهاى بودند و در میان اینها همه جور بودند، یعنى مذکر و مونث و خواجه. یکى درآمد و گفت: بشارت باد! بشارت باد! که حضرت نقطه اولى- به ایشان مىگفتند نقطه اولى- شریعت محمدیه را نسخ فرمودند و چون شریعت جدید نیاوردند؛ لذا همه آزادید. دیگر بدانید چه شد، خلاصه همه به نوایى رسیدند. گفتند هنوز زمان، زمان فترت است و آن شریعت که نسخ شد شریعت جدید هم نیامد، پس دیگر یک دلى از عزا دربیاوریم. بله! حالا اگر از فردا خدا بیاید بگوید من این الزام نماز را برداشتم، چه انگیزهاى براى ما هست که بلند شویم باز نماز بخوانیم، چه انگیزهاى هست؟ وجوبى که در کار نیست.
چند شب پیش اینجا بود یا جاى دیگر نمىدانم، عرض کردم مرحوم قاضى مىفرمود که اگر ما برویم قیامت و برویم آن طرف و نماز را از ما بردارند، ما مىمانیم چه کار بکنیم. اگر بگویند که اینجا جاى نماز نیست، نماز براى دنیا بود، ما چه کار بکنیم؟ یعنى این چه حالى است براى این مرد که در نماز دست مىدهد و حاضر نیست آن حال را آنطرف با تمام تشکیلات، با تمام بیا و بروها، با تمام لذائذ و لذتها که خب ما لا عین رأت و لا أذن سمعت و لا خطر على قلب بشر به این کیفیت است؛ عوض کند!
او مىگوید اگر آمدند و جلوى نماز ما را گرفتند، ما چه کار کنیم؟ ماتم گرفته که آنطرف نگذارند نماز بخواند! خب حالا حساب آنها که جدا است. مىآییم سراغ خودمان، ما به چه انگیزه نماز مىخوانیم؟ فقط انگیزه ما همین است که خدا واجب کرده است و نخوانیم مىزند در سرمان، این انگیزه ماست. خب این براى واجبات است. و محرمات هم همین، آنچه که ما از محرمات مىدانیم این است
که اگر انجام بدهیم آنطرف قضیه، حساب و کتابى هست. حالا بعضىها بىخیالند، آنها حسابشان جداست، این را ما حداقل مىدانیم که نه، یک حساب و کتابى فردا هست و اگر اینطرف نباشد، آنطرف هست. [انگیزه ما] ترس است، ترس از حساب فردا؛ ترس از سوال و جواب نکیر و منکر؛ ترس از عذاب قبر؛ ترس از عقبات و آن تبعاتى که بعد از قبر براى انسان پیدا مىشود؛ ترس از عذاب عالم برزخ و بعد از آن هم قیامت که آن دیگر مسئلهاش مىرود در حد اعلى. یعنى مظاهر جمالیه مىرود در حد اعلى و همینطور مظاهر جلالیه آن هم در حد اعلى ظهور پیدا مىکند در عالم قیامت. مسئله مسئله ترس است!
هیچ تابحال با خود فکر کردهایم که این نمازى که مىخوانیم نه به خاطر تکلیف، بلکه به خاطر آن جهتى است که به خودمان مىرسد و به آن جهت این تکلیف آمده است؟ تابحال به این مسئله فکر کردهایم؟
وقتىکه شما پیش پزشک مىروید، پزشک به شما قرص مىدهد، آمپول مىدهد، شربت مىدهد. شما این قرص و آمپول و شربت را چون پزشک دستور داده است، مىخورید؟ یعنى اگر به جاى قرص، کاه هم به شما مىداد؛ مىخوردید؟ یا اینکه نه چون این قرص و این آمپول براى بیمارى شما مفید است، از پزشک به عنوان یک واسطه و وسیله استفاده مىکنید نه اینکه چون او گفته است. او گفته، بگوید؛ چه ربطى به من دارد، چه ارتباطى به من دارد. چون این قرص براى من مفید است و علم من به این افاده نمىرسد، دنبال یک واسطه مىگردم که او وسیله بشود براى ارتباط بین من و بین این دوا؛ پس فقط او یک واسطه است.
تکالیفى که خدا جعل کرده و تشریع کرده همه اینها جنبه وساطت دارد و جنبه وسیلهاى دارد. این نیست که همینطور خدا نشسته و دنگش گرفته است بر اینکه نماز ظهر چهار رکعت، نماز عصر چهار رکعت، نماز مغرب سه رکعت، بخواهم تبدیل به دو رکعت مىکنم، حالا سه روز دیگر تبدیل به یک رکعت مىکنم، ده روز دیگر تبدیل به پنج رکعت مىکنم، این نیست.
یک ارتباطى بین بنده و بین عوالم ربوبى وجود دارد و آن ارتباط، ارتباط تکوینى است. در این ارتباط تکوینى براى اینکه انسان مراتب نقص را تبدیل به مراتب کمال بکند، یک سرى مسائلى لازم است. نشستن و دست روى دست گذاشتن و آبمیوه خوردن، انسان را بالا نمىبرد؛ باید یک سرى کارها را انجام بدهد مثل سایر کارهاى دیگر. مسائلى باید طى شود تا اینکه این نفس یک به یک این مراتب نقص را طى کند. طى کردیم، کردیم؛ نکردیم، صد میلیون سال در این دنیا باشیم، یک سانت بالا
نمىرویم یک سانت. براى رفتن به آنجا باید این مسائل طى شود، یک سرى واجبات و الزامات است؛ یک سرى محرمات است و یک سرى نوافل و مستحبات است. نه اینکه نافله نماز است، هر عمل مستحب که موجب تقرب بشود، نافله است. حتى بعضى از این مستحبات، تأثیرشان از واجب هم بیشتر است، منتهى روى مصالحى خدا حکم وجوب نیاورده است. خیلى از اینها مسائلى است که با نفس ما سازگارى ندارد، یعنى نفس جور دیگرى مىطلبد و انسان باید به راه دیگرى برود. اگر انسان بخواهد همانطورى که نفس مىخواهد حرکت بکند، نصیبى ندارد، نصیبى ندارد.
یکى از بستگان سببى، ایشان خودش براى من نقل کرد که پدر ایشان از دنیا رفته بود- مرد بسیار بزرگى بود، بسیار بزرگ بود- و سرپرستى آن صغار بر عهده ایشان بود. ایشان مىگفت من در یک سفرى که به عتبات یعنى کاظمین و کربلا و نجف مشرف شدم، حال و هواى آنجا من را برداشت. مشخص است دیگر، بالاخره جایى که معصوم علیهالسلام در آنجا دفن است حال و هوایش با سایر جاهاى دیگر فرق مىکند. بعد در آن سفر در دل من خطور کرد که چه مىشد که ما اصلا به طور کل، بار و بنه را برداریم و بیاییم در همینجا زندگى کنیم. و این نیت را من به کسى نگفتم حتى به عیالم. کمکم کمکم این نیت در من تقویت شد تا حدى که دیگر به مرتبه شوق رسید. در همان شبهاى آخر که مىگفت ما در عتبات بودیم و مىخواستیم به ایران برگردیم و دیگر اسبابهایمان را جمع کنیم و برویم در همانجا زندگى کنیم؛ ایشان مىگفت من مرحوم پدرم را که مرد بسیار بزرگى بود در خواب دیدم و در کنارشان برادر کوچک من بود، برادر کوچک پنج شش ساله. مىگفتند پدرم رو کرد به من و گفت فلانى! یک دست به سر این بکشى، از اینکه تمام عمرت را در عتبات سیر کنى ثوابش بیشتر است، یک دست کشیدن!
خب این قضیه چیست؟ قضیه این است که آنطرف یک حساب دیگرى دارد، آنطرف یک قوانین خاص به خودش را دارد. در نفس ما عتبات خیلى جلوه مىکند، زندگى در عتبات مثل کربلا، کاظمین و نجف، خیلى جلوه مىکند. هر روز انسان حرم برود خب چه بهتر از این است. هر وقت دلش خواست شبهاى جمعه بیاید کربلا براى زیارت مخصوصه سیدالشهدا که خیلى ثواب دارد و این مسائل را درک کند؛ و به کاظمین بیاید، به سامرا برود، خلاصه دیگر در همین اوطان متبرکه حرکت بکند.
در این فضا نفس به یک التذاذ ظاهرى مىرسد، اما این التذاذ ظاهرى عمق ندارد، نفوذ ندارد، برش ندارد که نفس را ببُرد و از تعلقات بیرون بیاورد و او را به تجرد بکشاند. در همین مرتبه زیارت و
دعا و زیارت امینالله و زیارت جامعه و شب جمعه کربلا آمدن و یک حال و هوایى به دست آوردن، عمرش سیر مىشود و حرکت مىکند و جلو مىرود و با این حال و احوال، دلخوش مىکند، دلخوش مىکند. این دلخوش کردن مانع از سیر او مىشود، یعنى همین دلخوش کردن، خودش مىشود یک مانع.
اما آن مرحوم مىگوید که بیا تکفل این بچهها را به عهده بگیر! این بچههاى معصوم، بندگان خدا، مخلوق خدا، همه داراى نفس، این نفوس را بیا تربیت کن، رشد بده، بالا بیاور، اینها را پرورش بده و آماده بکن براى اینکه حرکت کنند و سیر کنند. این کجا و آن کجا!! تبعا خب یک مشکلاتى دارد بىاشکال که نیست، راحت که نیست. بچه مدرسه مىخواهد؛ مریض مىشود، دکتر مىخواهد و فرض بکنید که مسائل و احتیاجات مخصوص به خود را دارد که باید مرتفع بشود. همین تعلق، بالاخره شخص حالا نسبت به یکى تعلق نداشته باشد یا داشته باشد خب خیلى فرق مىکند.
ولى نابرده رنج گنج میسر نمىشود! بله خب حالا هر کسى دلش مىخواهد در یک فضایى باشد که راحت باشد، نمىدانم حالا نه اینکه فضاى معصیت باشد نه! فضایى باشد که حال و هوایش حال و هواى الهى باشد، اما حساب در آنطرف به یک نحو دیگر است.
امام سجاد علیهالسلام دارند به ما این را مىگویند و هشدار این است: مىگویند مىدانى چرا از خدا این تقاضا و این خواست در ما هست که اگر غیر از تو کسى بر گناه ما آگاه بود، انجام نمىدادیم؟ به خاطر اینکه ما همهاش چشممان به مردم است و به خود بدبخت و بیچارهمان نگاه نمىکنیم. که تو بدبخت که دو روز دیگر دارى مىمیرى، چه دستت است؟! همین آى آن نفهمد! آى مردم نفهمند! آى آبرویمان مىرود! اصلا فکر نکردیم که این عملى که ما داریم انجام مىدهیم، این چه بلایى بر سرمان مىآورد، فقط به فکر این هستیم که همسایه نفهمد. اما حالا هر بلایى به سرمان آمد به جهنم، اصلا کارى به این حرفها نداریم، به این حرفها کارى نداریم. هیچ به فکر خود نیستیم، فقط به فکر آبروى خودمان هستیم که آبرو نرود، آبرویمان جلوى مردم نرود، آبرویمان جلوى رفیق نرود، آبرویمان جلوى همسایه نرود، آبرویمان جلوى مسجدىها نرود، آبرویمان جلوى فامیل نرود. درست؟
درحالىکه بیچاره! اول باید به خودت فکر کنى که این عملى که انجام مىدهى چه خاکى بر سر تو مىکند، چه بر سر تو مىآورد؛ تو را بیچاره مىکند، آنوقت تو به فکر آبرویت هستى؟ دارد تو را بیچاره مىکند.
حالا یک پله بالاتر، گیرم بر اینکه نسبت به آن قضیه چون مىدانیم خدا در عقوبت تعجیل نمىکند، ما کار خلاف انجام مىدهیم. اگر بدانیم خدا در عقوبت تعجیل مىکند، این هم باز از ترس عقوبت است نه به خاطر آن بلایى که بر سر مىآید. به خاطر ترس از عقوبت است که ما این کار خلاف را انجام نمىدهیم. حالا اگر خدا بگوید من عقوبت نمىکنم، مثلا از فردا بگوید نماز را که برداشتم دو هفته تا آخر ماه رمضان نماز بىنماز؛ مىگوییم خدا از آن محرماتت هم یکى را حلالش کن دیگر، بالاخره خیلى ممنون از واجبات یکى برداشتى، از محرمات مثلا کدام حرام حلال بشود؟ فرض بکنید که مثلا بگوید آقا سرقت از فردا حلال است، خب آن که حلال هست برویم سراغ چیز دیگر. مثلا فرض بکنید که آقا دروغ اشکال ندارد. دو هفته تا آخر ماه رمضان هر کسى دروغ بگوید ما گناه برایش نمىنویسیم، حالا دروغ هر چه بود، بود. درست است؟ من عقوبت نمىکنم، خب ما چه کار مىکنیم؟ از فردا مشغول مىشویم دیگر و هر کسى به تناسب حال خودش و منافع خودش و مصالح دنیوى خودش بیا و درست کن و دروغ را راه بینداز و یا على.
بله! یک قضیه یادم آمد دیگر حال و حوصلهاش را ندارم که بطور مفصل بیان کنم. در یکى از این کشورها یک روز به جاى خدا، [مسئولان] یک قضیه را برداشتند یعنى آزادى گذاشتند. گفتند دیگر هر کسى آزاد است و هیچ حکومتى در کار نیست. همینقدر به شما بگویم ارتش آمد تا توانست نظم شهر را برگرداند، ارتش دخالت کرد. آن هم کجا؟ سوییس! این جایى که الان مىگویند بهترین جاى دنیا است و امنیت و غیره دارد، ارتش دخالت کرد تا توانست این مردم، همین مردمى که ضرب المثل هستند در حسن رفتار و حسن کردار را کنترل کند. آنها که این هستند، واى به حال ما، ببینید در مورد ما چه خواهد شد! فردا بگویند آقا در ایران قانون را برداشتیم، دولت هیچ کس را نمىگیرد، حکومت هیچ کس را نمىگیرد، هر کس خودش است و وجدانش، ببینیم چند تا با وجدان در این مملکت وجود دارد، آدم با وجدان چند تا وجود دارد. بله! درست شد؟
امام سجاد دارد به ما هشدار مىدهد، حضرت دارد مىگوید که ما به خاطر ترس از عقوبت است که گناه نمىکنیم، به خاطر اینکه آبروى ما نرود گناه نمىکنیم، هیچ دنبال این نیستیم که خود این گناه چه بلایى دارد بر سر ما مىآورد. خیلى عجیب استها! این همان کلام أمیرالمومنین است که مىفرماید بل وَجَدْتُکَ اهْلا لِلْعِبادَهِ فَعَبَدْتُکَ. البته أمیرالمومنین در یک افق دیگر هستند و آن اصلا یک مسئله دیگرى است. انسان عاقل و انسان رند آن کسى است که به دنبال امریه و نهى خدا نمىگردد، که چون
خدا امر کرده برود انجام بدهد. نگاه مىکند این عمل مقرب هست یا نه تمام شد، این عمل او را دور مىکند یا نه، تمام شد! تمام شد!
مرحوم آقا به من مىفرمودند: ما وقتىکه خدمت آقاى حداد بودیم به دنبال این نبودیم که ایشان بیایند به ما امر کنند نسبت به یک قضیه یا نهى کنند؛ ما همین که احساس مىکردیم این عمل مورد رضایت ایشان هست تمام بود قضیه، دیگر مسئله تمام بود، این مورد رضایت ایشان است تمام شد.
ما در زمان مرحوم آقا وقتىکه در بعضى مجالس بودیم، مىدیدیم که بعضىها با هم صحبت مىکنند. مثلا در مورد یک عمل که عمل خلاف بود، مىگفتند خب هنوز که از طرف آقا نهى نیامده است؛ برو بکن بابا تا وقتىکه نهى آن بیاید، هنوز که نگفتند. این چیست؟ گول زدن خود است! این کله را در برف فرو کردن است! کله را فرو مىکند فرو مىکند تو، خب من که چیزى نمىبینم، خبرى نیست، کسى نیست، چیزى نیست. این فریفتن خود است و بازى دادن خود است و مثل خر عصارى گردش به دور خود است. یک خر عصارىها، تا شب هم مىخندد و همانجا مىایستد، چشمهایش را مىبندند خیال مىکند حالا مسافتى را راه رفته است، همینطور دور خودش مىگردد، این هم همین است. آقا نگفتند یعنى چه؟ تو اصلا براى چه اینجا آمدى؟ تو اگر آمدى که بخواهى منتظر این و آن باشى خب چرا اینجا آمدى! بلند مىشدى مىرفتى یک جاى دیگر، خیلى هم برایت سهلتر مىگرفتند و خیلى هم برایت آسانتر مىگرفتند و بهتر هم کارت را راه مىانداختند، مشکلت را حل مىکردند.
و این یک اشتباهى است که ما داریم که نمىدانیم یعنى متوجه نیستیم، یا اینکه خب غفلت مىکنیم که این راه راهى است که انسان باید یا رومى رومى یا زنگى زنگى باشد! خلاصه اگر قرار بر این است که انسان در این مسیر بخواهد قدم بردارد، نیازى به امر و نهى و این حرفها نیست. امر و نهى براى آن مواردى است که آدم دیگر حالیش نشود، متوجه نباشد والّا اصلا براى چه امر و نهى کند. و در بعضى از اوقات اصلا امریهاى نمىتواند باشد، محذور است، محذور است، نمىتواند امر کند، مىگذارد به عهده خود این شخص و به عهده خود مخاطب، ببیند خودش چقدر مىفهمد، خودش چقدر درک مىکند. در امر یک محاذیرى براى آمر وجود دارد که او را از امر کردن نگه مىدارد.
در خود زمان مرحوم آقا من مىدیدم خب ایشان نظرشان روى یک مسئله بود ولى نمىتوانستند بگویند؛ چون از آنطرف هم یک محاذیرى بود، یک مشکلاتى بود، خلاصه یک قضایایى بود دیگر که خودشان مىدانستند. خب آنهایى که مىفهمیدند و رند بودند، مطلب را درک مىکردند و مىرفتند جلو و مىرفتند و پیگیرى مىکردند؛ و آنهایى که خلاصه در همین حال و فضا بودند با اینکه متوجه مىشدند،
مىگفتند امرى که نکرده است، کارت را بکن و برو، هنوز امرى که نیامده است، الزامى که نیست. آنها مىبردند و اینها مىباختند و برد با آنها بود.
خیلى عجیب استها! این دعاى أبىحمزه یک دعاى عجیبى است! خیلى این دعا دعاى عجیبى است! یعنى ریزهکارىهاى حال انسان و آن نفس انسان را چنان موشکافى مىکند که هیچ نقطه خُلل و فُرجى براى انسان در این مورد باقى نمىگذارد. به قول مرحوم آقا که این شعر را خیلى مىخواندند:
بلبل به باغ و جغد به ویرانه تاخته | هر کس به قدر همت خود لانه ساخته | |
یکى مىآید وارد این راه و سلوک مىشود، مىبیند خب بالاخره بد جایى نیست، آن شخصى که مسئول است مرد بزرگى است و خب این هم خوشش مىآید، همینقدر! یعنى بیش از این دیگر نصیبى ندارد، همتش همینقدر است، فقط بیاید و بنشیند و دعایى و دعاى سماتى و مناجات خمسه عشرى و نمىدانم که عصرهاى جمعه و شبهاى ماه مبارک صحبتى بشنود و در خدمت بزرگان و بعد هم خب برود در منزل و همینطور روزگار را به این کیفیت بگذارند.
بعضى مىآیند یک خرده از این بالاتر و یک خرده از این پررنگتر هستند. خب اینها مىآیند ببینیم چه هست، چه خبر است، مطلبى یاد بگیریم بالاخره شاید اینجا چیزهایى باشد که جاهاى دیگر نباشد، استفادهاى بکنیم و مطلبى یاد بگیریم؛ و تا حدودى هم به کار ببندند. خب این هم یک حد.
بعضىها مىآیند و مىگویند علاوه بر اینکه ببینیم و یاد بگیریم، خب به کار هم ببندیم و تا جایى که مىشود و مىتوانیم، تحمل کنیم، صبر کنیم، استقامت کنیم و به آنچه که مىگویند عمل بکنیم. اینها هم یک حد.
همینطور بعضىها در مراتب مختلف مىآیند مثل مرحوم آقا! وقتىکه آمد پیش استاد خود مرحوم آقاى حداد همه چیز را گذاشت کنار و فقط خودش آمد. همه چیز، نه شهرتى، نه سوادى، نه بیا و برویى، نه مرید و مرید بازیى، نه دوستى، همه رفت و رفت و رفت و رفت، تک و تنها همه را گذاشت و آمد و گفت هیچ ندارم. تسلیم محض، محضها! تسلیم محض! اراده رفت کنار، خواست رفت کنار، ذوق و سلیقه رفت کنار و به جاى او، اراده او نشست، مشیت او نشست، خواست و ذوق و فکر و راه او نشست.
ایشان مىفرمودند وقتىکه ما نجف رفتیم هزار انگ درویشى و تصوف به ما مىزدند و از اینطرف و از آنطرف و حتى از طرف ارحام، دو نفر را فرستاده بودند- حالا هر دویشان هم به رحمت خدا رفتند- که بیاید آنجا خلاصه ما را برحذر بدارند و نصیحت کنند. مرحوم آقا گفتند آمدند پیش
والده ما که از طریق ایشان وارد بشوند و ما را از این مسیر و از این خط باز بدارند. خب بالاخره ایشان هم تحت تأثیر قرار گرفته بود و خلاصه یک روز ناراحت و ما آمدیم گفتیم چه شده است؟! و گفت والا نمىدانم این حرفهایى که مىزنند، خود من را هم یک خرده مضطرب کرده و مشوش شدهام. حالا شما بیا به درست برس و یک خرده بیشتر. گفتم آخر والده اگر در درس است، درسهایى که من مىروم، اولین طلبهاى را که بخواهند نشان بدهند من را نشان مىدهند، آخر چه درسى؟ من کم مىگذارم! این چه حرفى است. بعد گفتند خب حالا من چه جوابى بدهم؟ گفتند یک چند تا گردو آوردم و دادم به والده و گفتم اینها را بده بگو گردو بازى کنید شما، گردوبازىتان را بکنید.
مىگفتند وقتىکه ما آمدیم، یک پنبه کردیم در این گوشمان و یک پنبه هم کردیم در این گوشمان، حالا هر کسى هر چه مىخواهد بگوید بگوید، اصلا که هست که دارد حرف مىزند؟! که هست که دارد حرف مىزند؟! که هست که دارد نصیحت مىکند؟! افرادى که از نقطه نظر فکر و افق فهم و ادراک اصلا به حساب نمىآیند مىآیند آدم را نصیحت مىکنند که اینجورى و بکن آنجورى نکن، این کار را بکن و آن کار را نکن.
خب اینها دیگر آخرین مرتبه هستند که همه چیز را کنار مىگذارند و آخرش این اراده مىرود کنار و آن اراده مىآید به جایش، خب اینها هم مىرسند به آنجا.
لذا در اینجا قضیه همینطور است انسان باید حساب خودش را برسد که در این مراتب مختلف در کدام مرتبه قرار دارد و در این طبقهبندىها در کدام طبقه قرار دارد. خب انسان مىتواند فکر کند، تأمل کند، به احوالات خودش نگاه کند و بنگرد. بالاخره تفکر ساعه خیر من عباده سبعین سنه براى همین است دیگر. یک ساعت فکر کردن از هفتاد سال عبادت کردن بالاتر است. به چه فکر کند؟ خب فکر همین است، فکر کند که در کجاى قضیه قرار دارد، وضعیتش کجاست، تا کجا پا به میان گذاشته و تا کجا جلو آمده است! لذا ایشان این شعر را خیلى مىخواندند:
بلبل به باغ و جغد به ویرانه تاخته | هر کس به قدر همت خود لانه ساخته |
خب خیال مىکنیم دیگر بیش از این امشب مطلب را گسترش ندهیم و انشاءالله تتمه مطلب اگر خواست خدا بود، انشاءالله براى فردا شب.
خلاصه در این فقرات امام سجاد دارند به ما نهیب مىزنند و مىگویند چه نشستى، یک عمر عبادت کردى و عبادتت فقط به خاطر ترس بود؛ یک عمر نماز خواندى و روزه گرفتى و فقط به خاطر
آن چوب و چماق بعد بود؛ یک عمر آمدى کار انجام دادى، معامله کردى، در میان مردم بودى، فقط به خاطر اینکه آبرویت نرود.
مرد آن جایى است که مسئله آبرو نباشد، آن وقت ببیند کار درست مىکند یا نه؟ آنجا مرد هستى! ببینى اگر هم انجام ندادى، مشکلى پیدا نمىشود، کسى هم خبر پیدا نمىکند، آن وقت ببین کارت درست هست یا نه، کارت صحیح است یا نه؟ آن درست است! ولى نه این کار را انجام بدهم چون اگر انجام ندهم بالاخره هفته دیگر صاحبکار مىفهمد، چون صاحبکار مىفهمد پس من این تلفن را الان بزنم، چون صاحبکار مىفهمد الان من با فلانى تماس بگیرم، چون اگر نگیرم ممکن است او تماس بگیرد و آن وقت معلوم شود من در انجام وظیفهام کوتاهى کردهام. اینها همه چیست؟ همه به خاطر عمل نیست، به خاطر آبرو است. این فایده ندارد، هیچ فایده ندارد و صفر است و مفت نمىارزد، مفت نمىارزد.
کار آن است که صد سال اگر صاحبکار بالاى سرت نباشد، همانجور انجام بدهى که صاحبکار آنطرف میزت نشسته، تو اینطرف میز هستى و صاحبکارت آنطرف میز است، اگر صد سال تو را نبیند کارت را انجام بدهى، این درست است. این جلو مىبرد، از نماز شب بیشتر جلو مىبرد، از ذکر یونسیه بیشتر جلو مىبرد، از ذکر لا اله الا الله بیشتر جلو مىبرد. اما اگر نه! آنطور باشد یونسیه هم جلویت نمىبرد، لا اله الا الله هم جلویت نمىبرد و بدتر مىکند. توجه کردید؟!
امام سجاد دارد ما را از این وضع درمىآورد و مىگوید بیا بیرون! تابحال هر چه در غفلت شده، شده است؛ هر چه در نادانى و جهل شده، شده است؛ از حالا به بعد، حالا به بعد را مشغول شو، از حالا به بعد ببین چه کار مىکنى! انشاءالله تتمه براى شبهاى دیگر.
اللهم صل على محمد و آل محمد