جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۶
موضوع: جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۸ رمضان ۱۴۳۶
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
«هَبنِى بِفَضلِکَ وَ تَصَدَّق عَلَىَّ بِعَفوِکَ؛ حال که وضع من چنین است- امامعلیهالسّلام به خدا عرضه مىدارد که- وقتى من واقعاً یک همچنین حالى را دارم و یک همچنین اوضاعى را دارم؛ حال که چنین است هَبنِى بِفَضلِکَ، پس حالا تو بیا و با فضل خودت با من برخورد کن.» من که همین هستم، من که چیزى از خود ندارم، من که از خود وجودى ندارم، من که از خود هستى ندارم، من که از خود همّت ندارم، من که از خود مایهاى ندارم، همه چیز من تو بودى و تو هستى و تو خواهى بود.
پس بنابراین بیا با فضل خودت با من رفتار و برخورد کن؛ چون با شىء ناتوان و ضعیف و هیچ، و آن شیئى که از خود چیزى ندارد، وجودى ندارد تا اینکه ارائه بدهد، با یک همچنین موجودى به سختى و درشتى برخورد کردن نارواست و از شأن کبریائیت و عظمت تو به دور است؛ این ماحصل عرضِ حال امامسجاد علیهالسّلام است.
خدمت رفقا و دوستان عرض شد که تفاوت بین دیدگاه علماى ظاهر و علماى باطن در چه نقطه و مسئلهاى هست. عالم ظاهر- حالا ما به آنهایى که اهل صلاحاند کار داریم، آنکه اهل گناه و همه جور کار است دیگر راجع به او اصلًا بحث و صحبتى نیست- عالم ظاهرى که مردم را هدایت مىکند، دلالت مىکند، ارشاد مىکند، خودش هم اهل صدق است دروغ نمىگوید، نمازهایش را اوّل وقت مىخواند، با مردم به انصاف رفتار مىکند، این صفات اخلاقى و این محسنات و مسائل و تکالیف را انجام مىدهد، صحبت در این موقعیت است نه صحبت به آن عالم ظاهرى که هزارتا باطن تودرتو دارد و با هزار لایه خود را مىپوشاند و با مردم به شکل دیگرى ظاهر مىشود و با کیفیّت دیگرى خود در درون خود به سر مىبرد و خلاصه آنچه را که بزرگان راجع به این مطلب مطالبى فرمودند در کتبشان هم ذکر کردند خصوصیات آنها را هم آوردند و رفقا اطّلاع دارند؛ تا حدودى هم در جلد اوّل اسرار ملکوت بنده راجع به این مسئله ذکر کردهام، به خصوص آن روایت از امامحسنعسکرى علیهالسّلام که بسیار روایت عجیبى است[۱] و با وجود یک همچنین مطالبى که از ائمه به دست ما رسیده و بزرگان در اختیار ما گذاشتند دیگر ما را یک عامى نمىشود تلقى کرد، حواسمان جمع باشد.
عامى به کسى مىگویند که مطلب در اختیارش نباشد، مسئله به گوشش نرسیده باشد، واقعیت براى او منتشر نشده باشد و با افکار خودش، با شایعات، با تبلیغات، با إشاعات، با حرف این و آن و پوستر و مجله و روزنامه و تلویزیون و رادیو و از این چیزها، یک مطلب را انتخاب کند، یک راه و یک چیزى را انتخاب کند و قدرت ادراک و درک تشخیص از او سلب شده باشد این را عامى مىگویند که معذور است و خلاصه کسى هم کارش ندارد و جزء مستضعفین و اینها مىباشد. ولى اگر قرار بر این باشد که مطلب را انسان بتواند پیگیرى بکند و نکند، سرش را در برف نکند، مىتواند سرش را در برف نکند و بکند، مىتواند به دنبال حقیقت برود، مىتواند به همان مقدار خدادادى و به همان سرمایه خدادادى از او استمداد بطلبد- در هر مرتبهاى- و نکند، دیگر به این شخص عامى نمىگویند ها! به همان مقدار، به همان مقدار!
یک وقت یکى پیش من آمده بود راجع به شخصى یک حرفى زد. آقا مىگویند فلانى یک همچنین کارى کرده بود. گفتم: حالا تو قبول کردى و پذیرفتى؟ یکدفعه یک فکرى کرد گفت: ظاهراً که شخص ناقل شخصى نبوده که به مطلب و مسئلهاش توجّه نشود. گفتم: اگر یک همچنین حرفى را راجع به زنت مىآمد بگوید قبول مىکردى؟! فکر کرد و گفت: نه، مىرفتم تحقیق مىکردم! گفتم: خُب چرا راجع به رفیقت نرفتى این تحقیق را بکنى؟ هان! اینجا خدا مُچ آدم را مىگیرد. اگر یک همچنین حرفى راجع به زن آدم بزنند، یک همچنین حرفى را راجع به بچّه آدم بزنند، راجع به بستگان و آن کسانى که با انسان ارتباط دارند نزدیک هستند بزنند، آیا ما به همان مقدار نسبت به آن [اعتنا] مىکنیم و حساب باز مىکنیم که روى صحبتى که انسان راجع به شخص دیگرى بشنود یک فرد دیگرى بشنود؟ حالا چه رفیق چه غریبه، چه کسى دیگر، بر حسب آن مراتب بُعد و قُرب بشنود، مىبینیم نه تفاوت مىکند. خُب این اختلافى که الان شما در وجود خود حس مىکنید این اختلاف را از کجا آوردهاید؟ جز این است که این یک پدیده خدادادى و الهى است که خداوند در وجود شما بهعنوان یک حقیقت مائزه بین حق و باطل قرار داده، بین صدق و کذب قرار داده که هر حرفى را نپذیرید و هر مطلبى را قبول نکنید و به هر سخنى گوش فرا ندهید و به هر مطلب و بیانى قدم پیش نگذارید. خُب این را که گذاشته؟ خدا گذاشته، همین مقدار مچ شما را مىگیرد.
حالا که اینطور است پس در فلان قضیه، در فلان انتخاب، در فلان رأى، در فلان مسئله چرا شما از این پدیده الهى و خدادادىات استفاده نکردى؟ آدم مىماند. چرا استفاده نکردى؟ مگر حتماً این شخص باید مجتهد باشد تا اینکه نسبت به یک قضیه بیاید [اظهار نظر کند؟] نه، هرکس به اندازه
خودش، لازم نیست که همه مجتهد باشند- مجتهد کجا پیدا مىشود؟!- لازم نیست که همه مجتهد باشند، لازم نیست که همه فیلسوف باشند- حالا اینها مال ظاهر- لازم نیست که همه عارف بالله باشند، تا اینکه … نه آقاجان! آنچه را که خدا به ما داده به همان مقدار اگر به آن ترتیب اثر بدهیم خیلى تفاوت مىکند وضعمان، زندگىمان، بینشمان، بصیرتمان، ارتباطمان با مردم و مسائل اجتماعى و مسائل شخصى و مسائل تکلیفى و احکام و مسائل …؛ به همان مقدارى که خدا به ما داده بیشتر نه، خدا از ما بیشتر نمىخواهد: لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها … البقره، ۲۸۶ به هر مقدار.
بله انسان با همان قوا و قدرت و استعداد و آن پدیده الهى و قدرت خدادادى اگر آن را به کار ببندد و در نتیجه اشتباه کند هیچ اشکال ندارد، سر سوزنى اشکال ندارد و به همان مقدار به او درجه مىدهند و مقام مىدهند و موقعیت مىدهند که حالا اگر إنشاءالله رسیدیم و توفیق پیدا کردم در این فقرات آتى راجع به این قضیه، مسئله «حُسن و قبح فعلى و فاعلى» که یک مسئله بسیار مهمّى است إنشاءالله صحبت مىکنیم، من الان نگاه کردم مىدیدم اتّفاقاً جایش همین فقرات پایینتر است، توجّه کردید!
خدا نسبت به انسان به همان مقدار و به همان میزانى که ادراک داده و قدرت تشخیص داده و قدرت فهم داده، به همان میزان هم نسبت به انسان مسئولیت بار کرده است و انسان نمىتواند بهصرف اینکه من که عمامه سرم نیست، پس حالا هر کارى کردم، کردم! نه، عمامه نیست که نیست، مگر حتماً کسى که مىخواهد کارى بکند باید عمامه و عبا و قبا داشته باشد! مگر حتماً باید اهل علم باشد! مگر باید مجتهد باشد، مگر حتماً باید اهل اطّلاع باشد؟ نخیر، عقل و فطرت و وجدان و مغز که در عمامه نیست، اگر باشد زیر عمامه است نه در خود عمامه! اگر باشد! توجّه کردید!
نه، انسان عمامه سرش مىگذارد بعد عمامه را برمىدارد، عبا را روى دوشش مىاندازد دوباره برمىدارد مثل سایر چیزهاى دیگر مثل سایر حِرَف. اطّلاع و اشتغال طبابت و پزشکى که در لباس سفید نیست، آن لباس سفید متقال[۲] و کتان است، مىروید از بازار مىخرید و مىپوشید دیگر، هرکسى این را بپوشد شما خیال مىکنید دکتر است، حالا چه بىسواد باشد و مثلًا به جاى سردرد قرص آپاندیس بدهد یا اینکه سواد داشته باشد و به داد و درد و دل مردم برسد. این لباسى که مىپوشند، لباسى که برمىدارند. آن [چیزى] که در وجود انسان است آن همان چیزى است که در همه افراد است و همان عقل استعدادى که قابل براى رشد و تربیت و رسیدن به فعلیت است، همان را خدا میزان براى تکلیف قرار داده، در همه افراد بر حسب مراتب خودشان به هر مقدارى که تبعاً انسان به آن مقدار مىرسد.
طبیعى است که توقع انسان از شخصى که نزدیک به اوست، خیلى بیشتر از کسى است که با او فاصله دارد، آن شخصى که نزدیک به انسان است از مطالب انسان، سَر و سِرّ انسان، رمز و راز انسان، مطالب و اینها بیشتر اطّلاع دارد، بیشتر مىداند که چه باید بکند و به همین جهت بیشتر مورد مؤاخذه واقع مىشود. حَسَناتُ الابرار سیئات المُقَرَّبین؛ چون مقربین بیشتر از سر و سرّ و مطالب بالا اطّلاع دارند، بیشتر به رمز و راز آن عوالم رسیدهاند، لذا توقع محبوب و توقع پروردگار از آنها بهنحو دیگرى و به شکل دیگرى است. این عالِم، عالم ظاهر.
عالم باطن یعنى عارف بالله و ولىّ الهى، آن اصلًا مسئله را جور دیگرى بررسى مىکند، جور دیگرى به این مسئله نگاه مىکند. این عالم [ظاهر] مىگوید: خدایا به ما عمر دادى دستت درد نکند، به ما قدرت داد خیلى ممنون هستیم، به ما استعداد دادى سجده شکر بجا مىآوریم، خلاصه این وسائل و مقتضیات براى رشد و کمال را در اختیار قرار دادى خیلى از تو ممنون و متشکر هستیم و ما هم در قبالش به وظائف و به تکلیف پرداختیم؛ نماز خواندیم، روزه گرفتیم، حج انجام دادیم، امور دیگر را و مسائل عبادى و اجتماعى اینها را انجام دادیم و دروغ نگفتیم، غیبت نکردیم، تهمت نزدیم. راست هم مىگوید انجام نداده دیگر، حالا موقع رفتن چه توقعى دارد؟ مىگوید: خدایا دنیا دنیاى بده بستان است، دنیاى معامله است، تو به ما این مطالب و استعداد را دادى، قوا دادى، موقعیت مناسب دادى، همّت دادى، توفیق دادى، اینها را دادى ما هم در قبالش آمدیم این کارها را انجام دادیم؛ حالا یر به یر شدیم دیگر، پس حالا آنچه را که تو به ما عطا کردى، الوعدهوفا خودت وعده دادى که کسى که عمل صالح انجام بدهد در روز قیامت مأجور خواهد بود. و با این حال از دنیا مىروند، خُب حال بدى هم که نیست چه اشکال دارد؟!
یکى از رفقا تعریف مىکرد مىگفت در یکجا بودیم یکى بود، مؤمن بود مؤمن خوبى بود خیلى اهل باصفا بود و مىگفت که مرحومآقاىانصارى مىفرمودند: یکوقت من وارد مسجد شدم دیدم که یک شخصى دارد نماز مىخواند و دو صف از ملائکه پشتش ایستاده و به او اقتدا مىکنند، فهمیدم این شخصى که دارد نماز مىخواند هم اذان گفته و هم اقامه گفته؛ چون در روایت داریم کسى که اذان بگوید یک صف از ملائکه پشت سرش مىایستند و کسى که اقامه بگوید یک صف دیگر؛[۳] فهمیدم این است- این همین شخص بود همین کسى که مىخواهم عرض کنم- پیرمردى بود در یکى
از شهرستانها اهل حال بود. مىگفت که صحبت این مىشد که حالا ما راه در پیش داریم، از این دنیا باید برویم مسائل اخروى چه خواهد شد؟ مىگفت: نه، چه ترسى داریم چرا باید بترسیم؟ نمازهایمان را که خواندیم، روزههایمان را هم که گرفتیم، حجمان هم که انجام دادیم، محبّت على هم که داریم! خیلى همچنین با نشاط و خیلى محکم و خُب مؤمن بود خدا خیرش بدهد، این هم اهل ایمان بود، خدا هم به او مىدهد، اینهایى که مىگوید مىدهد. مىگوید: محبت على را که داریم، این آخرى را دیگر ما نمىتوانیم! مىگوییم: خدایا ما گرچه حالا راست مىگوییم، دروغ مىگوییم، هر چه مىگوییم به مجاز هم که شده خوبانت را دوست داریم ما نمىگوییم به واقع، اگر به واقع بگوییم خدا دوباره مچ ما را مىگیرد او خوب بلد است مچ بگیرد، یعنى در مچگرفتن خیال مىکنم کسى به خدا نرسد، چنان مچ مىگیرد: تو دوست دارى؟! محب با محبوب نباید با همدیگر افتراق داشته باشند، نزدیکى … کجایت به این محبوبت مىخورد؟!
شیر را بچه همى ماند بدو | تو به پیغمبر به چه مانى بگو[۴] | |
کجایت به همدیگر مىخورد؟! لذا این راه خدا را ما مىبندیم! این راه مچگیرىاش را مىبندیم! مىگوییم: خدایا ما نمىگوییم راست مىگوییم که مچ ما را بگیرى. به مجاز مىگوییم دوست داریم این را که دیگر قبول دارى این را داریم مىبینیم، دیگر نمىتوانى. تو هم یک خدایى هستى که مجاز را به حقیقت تبدیل مىکنى. یواشکى این را هم مىدانیم، این گوشه کنار، که خدایا اگر [ادعاى ما] حقیقت باشد خُب خودش حقیقت است، دیگر هنر [ی براى تو] نیست، یک واقع است، دیگر واقع تبدیل ندارد. هنر خدا این است که مىآید مجاز ما را به حقیقت تبدیل مىکند. خُب باید یک فرقى بین خدا و ما باشد! باید یک فرق کوچک و کمى باشد! یک چیزى باشد، این قضیه [مختص] او است.
او مىگفت که محبت على که داریم، نمازهایمان را هم که خواندیم، روزهمان را هم که گرفتیم، حجمان را هم که انجام دادیم براى چه بترسیم؟ خُب راست مىگوید؛ در عالم خودش راست مىگوید خیلى کار خوبى انجام داده و با محبت على هم دارد از دنیا مىرود و حالش هم حال خوب است.
ولى عرفا مىآیند ما را در این حد نگه نمىدارند، مىگویند: درست است، این درست است آدم خوبى است، آدم مؤمنى است، آدم صالحى است، خدا در بهشت برایش مراتب دارد، درجات دارد، به جاى خود. ولى ما چیزهاى دیگر هم داریم: وَ لَدَیْنا مَزِیدٌ ق، ۳۵ یک چیزهاى دیگر داریم که نه عقلى
فهمیده نه چشمى دیده، نه گوشى شنیده. آیا آنچه را که ما در آن دنیا براى بندگان خاص خودمان ذخیره کردیم و نگه داشتیم همین چیزى است که الان این مؤمن دارد تقاضا مىکند؟ و رویش ایستاده و با این حال دارد مىرود؟ یا یک چیزهاى دیگرى است؟ آن چیست؟ آن همین است، آنها مىگویند که: بیا شما اصلًا نماز خواندیم را بگذار کنار، روزه گرفتیم را بگذار کنار، حج انجام دادیم را بگذار کنار، حج انجام داده؟ اصلًا او را بگذار کنار، از اوّل همه چیز را به او بسپاریم.
شما وقتىکه از شکم مادر متولد شدید مگر با خود چیزى داشتید؟ … لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً … النحل ۷۸ هیچ چیزى شما نمىدانستید. وقتى ما از شکم مادر خارج شدیم مگر فهم داشتیم، مگر عقل داشتیم، مگر ادراک داشتیم؟ هان؟! اگر به جاى شیر سمّ در دهان ما مىریختند مىخوردیم و مىمردیم. اصلًا اختیار نداشتیم، با دست خود نمىتوانستیم دستمان را تکان بدهیم، ضررى را از خود دفع کنیم، هیچگونه اختیار نداشتیم، بزرگ که شدیم اختیارمان دست که بود؟ دست پدر بود، دست مادر بود. هرجا مىخواستند ما را مىبردند هر واکسنى که دلشان مىخواست به ما مىزدند ما اختیار نداشتیم، حالا این واکسن درست است، به صلاح است، فاسد است، غیرفاسد است. ما همینطورى مىرفتیم و آن را به دست ما مىزدند، یا واکسن فلجى [بخورد ما مىدادند …] توجّه کردید! اطّلاع نداشتیم. هر غذایى که بود به ما مىدادند ما مىخوردیم، هر نوشیدنى که بود، هر غذایى بود، هرجایى بود، هرجایى ما را مىبردند، جایى که به صلاح ما نبود ما را مىبردند، در فضایى که به صلاح ما نبود ما را در آن فضا مىبردند، در فضاى معصیت مىبردند.
خیلى پدر و مادرها باید مواظب باشند ها! مسئولیت خیلى مهم است، فرداى قیامت اگر فرزندى آمد و جلوى پدر و مادر را گرفت و گفت: من خلاف کردم به جاى خود قبول دارم، حرف نشنیدم، خلاف رضاى خدا عمل کردم، در این دنیا وقتم را به مسائل پوچ گذراندم، تلف کردم، بنده گناهکار بودم، همه اینها بودم، بودم، بودم. ولى آیا در تحقق این قدرت و قوه در وجود من بعضى از کارهایى که شما با من در سنین طفولیت انجام دادید و صلاح نبود خلاف رضاى خدا بود، آیا تأثیر نداشته و به همان مقدار مؤثر نبوده؟! پدر مادر چه جوابى دارند بدهند؟ که به همان مقدار شاید اگر نبود، این سرنوشت هم براى من به این کیفیّت رقم نمىخورد. آنها باعث شدند که رفتند … بله، یک وقتى پدر و مادر تربیت خودشان را انجام مىدهند، کار خودشان را انجام مىدهند مدیریت خودشان را مىکنند، تربیت خودشان را مىکنند آنچه را که به صلاح است انجام مىدهند بعد دیگر خود محیط و اجتماع و رفیق و امثال ذلک مىآیند راه را منحرف مىکند آن یک مطلب دیگرى است. پدر و مادر کوتاهى نکردند، ولى جامعه در آنجا آمده و غلبه کرده، رفیق آمده و از راه به در کرده، و خلاصه مسائل دیگر، گاهى اوقات ممکن است
حالا حتّى مثلًا ازدواج موجب یک همچنین چیزهایى بشود. خُب اینها یک مطالب دیگرى است، ولى بالاخره آنها کار خودشان را کردهاند، امّا اگر قرار بر این باشد که آنها در این تربیت سستى کنند، تکاهل کنند و آنچه را که باید و شاید انجام ندهند آنوقت ما نمىتوانیم ها! یعنى قضیهاى نیست که بتوانیم شانه خالى کنیم و از بار مسئولیت خود را برهانیم بهواسطه آن مسائلى که مىتواند توجیه بکند براى اجتماع و غیر اجتماع و رفیق و … نه!
اگر آن استحکام تربیت و تدبیر و اداره در جاى خودش بود آیا نمىتوانیم بگوییم که شخص در قبال مسائل دیگر شاید مىتوانست از خود مقاومتى نشان بدهد و استحکامى از خود بروز کند و اتقانى به منصه ظهور بیاورد که دچار یک همچنین مطالبى نشود، اینها چیزهایى است که براى انسان جاى سؤال ایجاد مىکند. خلاصه خدا اگر قرار باشد مو لاى درزش نمىرود.
ما در این مدت چه داشتیم؟ هیچ، بعد کمکم بزرگ شدیم، بزرگ شدیم … این دعاى عرفه حضرتسیّدالشّهداء علیه السلام در روز عرفه را ما نگاه کنیم و ببینیم واقعاً امامعلیهالسّلام چهطور تمام مراتب تشکل ما را و بدء ما را و خلق ما را و به دنیا آمدن ما را و زندگى را، همه اینها را یکبهیک موبهمو موشکافى کرده و همه را در اختیار انسان قرار داده است و دیگر هیچ چیزى براى انسان باقى نگذاشته که انسان بخواهد با آنها با خدا روبهرو شود: خدایا من این هستم! همه چیز را از دست انسان گرفته، همه چیز را، بهطور کلى خلع سلاح کرده و هیچ چیزى براى انسان باقى نگذاشته. حالا مىگوید: خدایا این [چیزى] که من دارم مىبینم من این هستم حالا تو مىخواهى با او چهکار کنى؟ مىخواهى با این موجود چهکار کنى؟ با این بندهات مىخواهى چگونه رفتار کنى؟ مىخواهى چگونه رفتار کنى؟
عارف مىآید مىگوید: خودت را بگذار کنار و بیا «دَعْ نَفسَک وَ تَعَال[۵]» خودت را بگذار کنار، از خودت عبور کن، از وجود خودت عبور کن، از هستى خودت، وقتى هستى را تو نداشتى؛
ما نبودیم و تقاضامان نبود | لطف تو ناگفته ما مىشِنود[۶] | |
ما اصلًا که بودیم؟ کجا بودیم؟! ما نبودیم و تقاضامان نبود! ما اصلًا اختیارى نداشتیم خودمان نبودیم که حالا بخواهیم حرف بزنیم، نبودیم که بخواهیم گوش بدهیم، نبودیم که بخواهیم ببینیم، نبودیم که بخواهیم کارى انجام بدهیم، نبودیم که بخواهیم التماسى بکنیم، توجه کردید؟!
عارف مىآید مىگوید: به جاى اینکه بخواهید- که البته این مقام، مقام عشق است که حالا آن را اگر توفیق پیدا کردیم در شبهاى دیگر به آن قضیه مىپردازیم- اگر مىخواهى سبکبال باشى، نه اینکه بگویى: خدایا من این نماز را خواندم حالا نمىدانم درست خواندم، غلط خواندم، چقدر براى تو بوده، چقدر در فکر دیگر بوده، همهاش دائما فکرت مشغول باشد. یا اینکه بگویى: خدایا من این روزه را گرفتم نمىدانم آنطورى که تو گفتى بالاخره به غروب رسانیدم، یا اینکه نه آنطورى که باید و شاید نبوده! همینطورى در حال اضطراب و تشویش و اینها بخواهى بگذرانى. خدایا این حج را انجام دادم آنطورى که تو گفتى نمىدانم شانه چپم به سمت کعبه بود، نبود، این تنه زد، آن نزد، نفهمیدم بالاخره آیا سعى بالا صفا و مروه را درست رفتم یا یکخرده رفتم بالا پیچیدم! خلاصه حال و هوایم در طواف نمىدانم آنطورى که تو گفتى بود، در مشعر و منى و عرفات به همان وضعیتى که تو گفتى بود؟ خُب بالاخره آدمى که دنبال واقع مىگردد دغدغه دارد، نمىخواهد وقتش تلف شود، نمىخواهد از بین برود، بىخیال نیست. واقعش هم همین است دیگر؛ نمىدانم اینطور! به جاى این نمىدانم و نمىتوانم و خدایا اینطور، بیا خودت را راحت کن تمام بارها را از دوشت بردار. بگو: خدایا من اصلًا هیچى نمىفهمم، بىخیال، بىخیال ما باش، راحت! من اصلًا وجودم از خودم نیست که بخواهم اراده حج کنم، کى اراده حج را در سر من انداخته؟ تو، خُب این مال تو، برو، خیلى خُب پس ما هیچى. کى همت آمدن این حج را در من قرار داده؟ تو قرار دادى یا من از خانه خالهام آوردم؟ هان؟ تو دادى، خُب پس این هم مال تو.
که به من پول داده که بیایم اینجا؟ من که دستگاه چاپ پول نداشتم، تازه اگر هم دستگاه چاپ پول بود، از این پولهاى تقلبىها بود- دیدید پولهاى تقلبى درست مىکنند- اگر از دستگاه چاپ هم آوردم بالاخره آن دستگاه را هم باید از یکجا بیاورم، خودم که نمىتوانم شروع کنم به درست کردن و یکدفعه بشود دستگاه چاپ، بالاخره باید از یکجایى وارد شود، از یکجایى بیاید، گمرکش رد بشود یا حالا بىگمرک رد شود! دیگر حالا هرچه بالاخره هست، اگر پول تقلبى هم تازه بخواهم دربیاورم بالاخره باید یک مراتبى را بگذراند، همینجورى که نمىشود، ماست و خیار که نیست، بله، مراتبى باید رد شود، اینطور که نمىشود، دوغ نیست این مسئله، کشک و بادمجان نیست.
این پول را که داده؟ یک کسى آمده در آنجا کارى انجام داده، معامله کردیم، آن شخصى آمده این را خریده یا فرض کنید که مریضى آمده طبابتش کردیم پول داده یا مثلًا کارى کردیم بالاخره از یک جایى پول آمده، اگر تو نمىخواستى آیا این پول به دست من مىرسید یا نمىرسید؟ نمىرسید، این که الان دو تا مغازه بغل هم هست هر دو هم مغازه پارچه فروشى است، شما مىخواهید بروید یک پارچه
بخرید. اوّل مىگویید: در این بروم یا بروم آنجا، مىگویید که خُب یک نگاه به این مىکنید یک نگاه به این، مىبینید جنسها تقریباً یکى است، تفاوتى نمىکند که آنکه بخواهید نداشته باشد. بعد مىگویید این فرق نمىکند یکدفعه مىگویید، ذهنتان مىرود که بروید اینجا، چى شما را از این که مىخواهید بروید در آن مغازه برمىگرداند و مىبرد در این مغازه، این قضیه چیست؟ بدون هیچ علتى، هر دو یک پارچه را دارند، هیچکدام هم رفیق و پسرخاله شما نیستند، هر دو غریبه هستند. آن که ذهن شما را برمىگرداند یا قدم شما را مىبرد، او کیست؟ شما که خودتان نبودید، که شما را [وادار به] این کار کرده؟ بعد شما این مقدار جنس مىخرید و این مقدار هم پول مىگذارید روى میز، کى این کار را کرده؟ او.
در هر قضیهاى خدایا تو کردى، تو کردى، تو کردى …، حالا چه براى ما ماند؟ هیچ! خُب خدا مىگوید: از اوّل بابا بیا اقرار کن اینقدر هم به خودت دغدغه نده. آى نمىدانم اینجایش آنجور شد و آى نمىدانم آنطور شد! از اوّل بیا بگو: خدایا وجود من از خودم نبود، هم تو در من خواست انداختى، هم تو در من طلب انداختى، هم تو در من عشق انداختى هم تو در من وسائلش را به وجود آوردى، همه را خودت کردى، اینها را که مىگوید؟ ولىّ الهى مىگوید، عارف مىگوید: وقتى مکه مىروى اینطور برو، اینطورى برو. عبارات امامسجاد علیه السّلام را در هنگام تلبیه قرائت کردهاید؟ مطالب حضرت راجع به حج و از موسىابنجعفر.
آن سال اوّلى که در خدمت مرحومآقا حج مشرف شدیم- من سنم حدود هفده سال بود که ایشان در همین روح مجرد آوردند، به اتّفاق اخوى که دو سال از من بزرگتر بود- رفتیم در آنجا و خیلى عجیب بود که اصلًا چطور این داستان ما [اتفاق افتاد]، چون ما آن موقع سنمان هنوز به بیست سال نرسیده بوده که حتّى اخوى هم همینطور، سنشان بیست سال نبود و در آن زمان- زمان شاه- قبل از بیست سال را اجازه براى حج نمىدادند. لذا اصلًا به ما اجازه رفتن بهطور عادى ندادند و از مسیر دیگرى رفتیم و خیلى عجیب بود و بعد معلوم شد که چه مصالحى در این مطلب نهفته بوده و خدا مىخواست اصلًا به این کیفیّت بشود.
بعد رفتیم در آنجا شب اوّل در مدینه بودیم، رفتیم نشستیم، البته مرحومآقا و اخوى و بنده، ما سه نفر، یک اتاق جدا داشتیم، اتاق کوچکى هم بود و مرحومآقا گفتند که همین براى ما کافى است- خیلى اتاق کوچکى بود- و گفتند: نه، ما نیازى به [اتاق دیگرى] نداریم. ولى دوستان و اینها بودند و رفتیم و نشستیم و خلاصه ایشان دیگر با همه بودند و ارتباطشان را داشتند، و وقت شام و نهار و نماز و صحبت با دوستان بودند. یکى از اینها گفت که آقا قبل از اینکه شما تشریف بیاورید بین ما صحبت این بود- و ظاهراً هم بعضى از اهل علم در آنجا بودند و مطلب را اینطور مطرح کرده بودند- که رفقا ما که
آمدیم در اینجا از زندگیمان دست برداشتیم، از شهر و دیارمان دست برداشتیم، از خانوادهمان، بعضىها خُب با اهل بیتشان بودند ولى بچهها و اینها ایران بودند و خیلىها هم تنها بودند و از کار و کسب و اینها ما صرفنظر کردیم آمدیم در اینجا پول خرج کردیم، پول آوردیم و خرج کردیم و یک ماه در اینجا هستیم، طبعاً یک تقاضایى دارد انسان، وقتى که از خانوادهاش دور بشود، گرفتارى و مسائل را تحمل بکند، پول هزینه کند و امثال ذلک.
مىخواهیم آنطورى که به بهترین نحو و به بهترین وجه بشود تا آن یک قَران آخر- بنده مىگویم، بیچاره این را نگفتند- که بشود تا آن یک قَران آخرش روى حساب و کتاب خرج کرد که از کیسه نرود دیگر، آقا این پولى که برمىدارد مىآید اینجا اگر این حج را درست انجام ندهد طواف نکند پولش حرام مىشود دیگر، نه، یک قسمى حج انجام بدهیم که تا آن یک قَران آخر از کیسهمان نرفته باشد، و آنطرف اینها را به حساب بیاورند، مىخواهیم یک حجى انجام بدهیم، اعمالمان را به نحوى انجام بدهیم که حداکثر استفاده را از این مسئله کرده باشیم.
با توجه به مطالبى که خُب ما با رفقا این چند شب بودیم الان همه مىدانند، این چه مىشود؟ حج کاسبى، کاسبکارانه، اشکال ندارد چه اشکال دارد؟! تایلند که نرفتند، تایلند و اسرائیل و کالیفرنیا و لسآنجلس و اینها که نرفتند، بابا آمدهاند مکّه، مدینه، اینجا رفتند دیگر، خُب حق دارند به خدا بگویند: خدایا حالا که ما آمدیم اینجا … حالا صحبت این است اگر آنجا برویم اقلًا انصاف داشته باشیم گردن خدا نگذاریم: خدایا بهخاطر تو تایلند رفتیم! یا لسآنجلس رفتیم، اقلًا آنقدر مثل اینکه مردم انصاف دارند که آنها را گردن خدا نمىگذارند، این خداى مظلوم بیچاره هزارجا در دنیا ما مىرویم، به حساب او نمىگذاریم همین که یک مکّه و مدینه مىرویم به حسابش مىگذاریم: خدایا مدینه آمدیم، حواست باشد! آمدیم اینجا و مکّه رفتیم! بله، دیگر آمدیم! دیگر خودت گفتى بیا! اگر نه خُب ما را روز قیامت دراز مىکردى، مجبور بودیم دیگر حالا بالاخره احتیاط کنیم، یک فکرى هم براى فردایمان بکنیم، پول خرج کردیم و همینطورى آمدیم و …
این مىشود حج معاملهاى، حج کاسبکارانه، حج دادوستدى، حج بده بستانى، این حج! آنوقت حالا جالب اینکه آن افراد و وعاظ و آن [مسؤل] کاروان و افراد، خب این مطالب را آنها گفته بودند یعنى مجموعا صحبت مىکردند مىخواهم بگویم که در این فضا بود.
وقتى خوب صحبتهایش را آن آقا کرد و و خیلى هم قشنگ صحبت کرد و توانست مطلب را آنطور که شاید و باید جا بیندازد و شاید هم یکقدرى رقت قلبى هم بهخاطر این خرجهاى سرسامآورى که سر به فلک کشیده که یک حج آمده انجام داده، شاید هر قَرانى برایش صد هزار تومان
نمىدانم اصفهانى نبود، ولى بودند در آنها [اصفهانىهایى] بودند. آخر داشت مىگفت: (ما بودیم در آن کاروان) کم پول خرج نکردى که آقا، هر دفعه یک عمره برو که از کیسهات نَره، این پولهایى که خرج کردى این هر روزش یک عمره برو که این حروم نِشه ها! خیلى خُب؛ ولى آنهایى که آنجا بودند نمىدانم … اما این خیلى قشنگ خلاصه مطلب را بیان کرد و که دل سنگ به حال اینها آب مىشد بیچارهها، حالا این بنده خدا خودش زنش را هم آورده بود حالا باز این حرفها را مىزد، آنهایى که دیگر بیچارهها چند روزى از زن و بچه دورند و دیگر طفلىها! باید به حالشان خون گریه کرد و عرض کنم حضورتان که حالا … مرحومآقا یکخرده نگاه کردند به اینها گفتند چه بگویند؟
ببینید عارف، یک ولّى الهى نمىگذارد که انسان متوقف بماند، نمىگذارد انسان در یک حدى همینطور بماند. ایشان مىتوانستند با یک پاسخهاى دیگرى جواب اینها را بدهند که دل اینها را هم به دست بیاورند اینها را هم شاد کنند، شنگول کنند، مست کنند، چه کار بکنند، ولى عارف همیشه مىخواهد دست بالا را بگیرد، دست بالا را بگیرد، بالاترین، آن بالاترین را همیشه اختیار کند و براى افرادش هم از آن سفرهاى که بر سر آن نشسته است مائده بگذارد؛ بیایید شما هم بر سر سفره ما، کجا دارید مىروید؟ کجا دارید مىروید؟ جاهاى دیگر برایتان دارند چرتکه مىاندازند، حساب و کتاب دارند برایتان مىکنند: اینقدر خرج کردى، برو اینقدر طواف انجام بده، اینقدر عمره انجام بده، هر روز برو کارى ندارد، یک ماشین مىگیرى پنج ریال مسجد تنعیم احرام مىبندى مىآیى، یک طواف انجام مىدهى دوباره فردایش انجام مىدهى، دوباره انجام مىدهى!
این را رفقا بدانند: در یک ماه دو احرام، کراهت شدید دارد و قبل از ده روز باطل است، یعنى احرام قبل از ده روز باطل است و باید بین دو احرام ده روز فاصله باشد مگر اینکه دو ماه پشت هم باشند که این احرام مربوط به این ماه باشد، احرام مربوط به ماه دیگرى باشد. خُب ولى الان مىروند و انجام مىدهند و [این صحیح] نیست! ولى قبل از یک ماه کراهت شدید دارد.
این مکتب، مکتب بالاترین است، مکتبى است که مىگویند: حالا که تو یک همچنین خدایى دارى یک همچنین راهى دارى، یک همچنین مسیرى دارى، خب بیا بالاترش را انتخاب کن، چرا در آن مراتب پایین گیر کردى؟ مرحومآقا شروع کردند به صحبت- نمىدانم این قضیه را گفتم به رفقا یا نه؟ خیال مىکنم گفته باشم سابق- شروع کردند گفتند: رفقا ما حالا مىآییم یک حساب سر انگشتى مىکنیم تا بعد ببینیم چه باید پاسخ این سؤال شما را بدهیم؟ شروع کردند به گفتن: ما راجع به اینکه اولا از شهر و دیار خود و بر و بچّهها و اینها فاصله گرفتیم، گفتند: چقدر براى شما اتّفاق افتاده که بهخاطر کار و کاسبى یا بهخاطر تفریح و تفرج و بهخاطر گردش از زن و بچّه فاصله گرفتید؟ الىماشاءالله- خب
بالاخره اینها افرادى بودند اهل اینطرف و آنطرف و تجارت و این چیزها بودند- الىماشاءالله ما رفتیم، کشورهاى دیگر جنس بیاوریم، تجارت کنیم، خرید کنیم، یا بهخاطر فرض بکنید که حالا تفریحى، تفرجى، کسب علمى، هر چه و از زن و بچّه فاصله گرفتیم و دور شدیم و این حرفها اینها را هیچ به حساب خدا نمىگذاریم، خدایا رفتیم در ژاپن که فلان جنس را بیاوریم و از زن و بچّه دور شدیم و ببخشید خدایا چارهاى نداریم. نه بابا خدا مىگوید اصلًا نرو، در همانجا بمان و به همان لقمه نانت اکتفا کن، نمىخواهد بلند شوى بروى آنجا تجارت کنى. ولى ما خودمان یک چیزىمان مىشود، آن که یک چیزىمان مىشود آن را اینجا به حساب نمىآوریم، حالا که مکّه مىآییم آن را برمىداریم به حساب مىآوریم، خودمان دلمان مىخواهد بلند شویم برویم یک کشور دیگر فلان دستگاه را وارد کنیم، خودمان دلمان مىخواهد برویم یک کشور دیگر فلان جنس را برداریم بیاوریم، اینها را هیچ به آن حساب نمىگیریم که خدایا فلان، خدا مىداند که آن را دیگر بهخاطر من نکردى بهخاطر پول درآوردن خودت کردى، دیگر به حساب ما نگذار، چرا آنجا ما خدا را به حساب نیاوردیم؟
بعد فرمودند: خُب حالا مىگوییم خرج کردیم! چقدر ما خرجها در زندگىمان کردیم که اصلًا خرج خرج ضرورى نبوده، خرج خرج ضرورى نبوده، این همه خرجها این همه نمىدانم برجها، این همه مسائل که براى ما اتّفاق مىافتد این حرفها که اصلًا اگر بخواهید شما مقایسه کنید خرج یک حج را یک صدم آنها هم به حساب نمىآید، که ما آمدیم نسبت به آنها پول برداشتیم، و همینطور راجع به کیفیّت زندگى و امثال ذلک و اینها. بعد گفتند که: حالا چه شد که ما موقع آمدن مکّه که مىشود تمام اینها را مىآییم لیست مىکنیم: خدایا از زن و بچهمان جدا شدیم، خدایا از شهر و دیار جدا شدیم، خدایا از اجتماعمان جدا شدیم، خدایا در نمىدانم خودمان را بستیم، اسمش چیست؟ آن مغازه دفتر و فلان هر چه، اینها را بستیم- حالا خیلىها هم نبستند شاگرد دارند!- این مقدار خدایا خرج کردیم، این مقدار الان داریم براى تو صرف مىکنیم فلان این حرفها، خدا مىخندد، مىگوید: تو صد برابرش را جاى دیگر صرف کردى به حساب ما نگذاشتى، حالا بردارى دو ریال اینجا براى مکّه خرج کردى، خدایا ما خرج کردیم! خدایا از زن و بچّه دور شدیم، خدایا چهکار کردیم! توجه کردید! یکدفعه یک ربع بیست دقیقه نیم ساعت ایشان صحبت کردند همه شدند خلع سلاح، گفتند: عجب، ما اصلًا خُب کارى نکردیم ما این همه در عمرمان با سنهاى بالا و با اینها این همه مسائلى داشتیم این همه مطالب داشتیم این خرجهایى که کردیم این طرف و آنطرفهایى که رفتم!
بعد ایشان فرمودند که: حالا که اینطور است پس بیاییم واقع را به خدا عرضه کنیم، بگوییم: خدایا ما هیچ هستیم، ما پوچ هستیم، نه خرجى کردیم، نه از زن و بچه جدا شدیم، نه دفتر و دستکمان را
بستیم و نه کار شاقّ دیگرى که این مستحقّ عرضه کردن ما در اینجا انجام دادیم. خدایا با دست خالى آمدیم، اگر پولى خرج کردیم تو دادى، اگر ارادهاش را انجام دادیم … بعد ایشان فرمودند: آیا شما آمدن اینجا را توفیق خدا نمىدانید؟ گفتند: بله، گفتند: شما در شرکایتان و در هم مسلکىهایتان و در تجارت در فنون مختلفتان، چند نفر سراغ دارید که اینها مىتوانند مکّه بیایند ولى نمىآیند؟ گفتند: الىماشاءالله، اه کسانى هستند ثروتمند، صحیح، سالم، بدون هیچ مشکل بلند مىشوند هزارجا مىروند هزارجا کوفت و این حرفها، هزارتا چیز اینطرف و آنطرف هم مىخورند اما این فریضه الهى و این مسئله فوق العاده مهم و ضرورى و حیاتى در زندگى را اینها انجام نمىدهند و مىگویند: پولش را برویم بدهیم به فلان و اینها …، توجه کردید! چند نفر هستند؟ الىماشاءالله.
پس این توفیقى که الان خدا به شما داده و شما آمدید از میان آن افراد، خدا مىتوانست شما را هم مثل آنها در شهر و خانهتان نگه دارد یا نه؟ همینقدر اراده مىرفت چهکار مىکردید؟ نه، حوصله ندارم امسال مکه بروم حالا ببینیم سال دیگر مىشود یا نمىشود، فعلًا امسال حالش را نداریم! در حالتى که نه مرضى دارید نه علتى دارید، نه مشکلى دارید، هیچى ندارید، مىشد یا نمىشد؟ گفتند: بله مىشد، گفتند: پس اینکه شما راه افتادید آمدید در اینجا هیچ فکر نمىکنید یک دست غیبى شما را سُر داده، هُل داده، حرکت داده، از خانهتان، از زندگىتان، از کارتان، اشتیاق ایجاد کرده، یک ماه بیا برو بیرون، یک ماه بیا چیزهاى دیگر را ببین، یک عمر در مغازه و خیابان کذا و نمىدانم بالاى شهر و پایین شهر و افراد مختلف و دفتر و دستک و حساب و کتاب و بانک و چک و سفته بودى، یک ماه از این فضا خارج شو ببین چه مىبینى! یک ماه از این فضا خارج شو، یک ماه این پوسته و لباسى را که به تنت کردى بیرون بینداز لباس دیگر را بپوش. از آنچه را که دور خودت در هواها و در تصوّرات و در توّهمات اینها را قرار دادى، یک ماه خارج شو بابا نمىمیرى که، بیا بابا بیا، سر و مر و گنده برمىگردى سر شهر و دیارت نمىمیرى، بیا ببین اینطرف چه خبر است، بیا برو یک نگاه به کعبه بکن آنوقت ببین با خیابانها و آسمان خراشهاى تهران فرق مىکند یا نمىکند، تفاوت دارد یا ندارد! یک نگاه به آن دو تا کوه صفا و مروه بکن آنوقت برو با این پارکهایى که مىرفتى صبح و شب قدم مىزدى و ورزش مىکردى تفاوت دارد یا ندارد! یک نگاه به این صحراى عرفات و کوه عرفات و شب مشعر بکن، آنوقت بگو با این شب که ماشین برمىداشتى در خیابان بالاى تهران مىرفتى مىگشتى فرق دارد یا ندارد؟ فرقش کجاست؟
یک نگاه به آن فضاى منى بکن، آنوقت ببین با این گردشهاى شمال تو در دریاى مازندران و اینها که مىروى چیزى مختلف و متفاوت هست یا نیست؟ ببین چه اختلافى مىبینى؟ چه فرقى مىبینى؟ چه حسّى اینجا دارى و با حسّى که در آنجا دارى بیا مقایسه کن، ببین چه اختلاف و امتیازى در
این دو حس برایت پیدا مىشود، بلکه با این احساس یک تکانى بخورى. بلکه یک چیزى گیرت بیاید، بلکه یک حرکتى بکنى، همهاش در آن فضا نمانى، همهاش در فضاى پارک و بالاى تهران و شمال و جنوب نمانى، بیاى اینطرف را هم ببینى، بیاى کوه عرفات را هم ببینى، بیاى صحراى مشعر را هم ببینى، بیاى شب مشعر را ببین، بیایى سنگ زدن شیطان را ببین، بیایى رمى جمار را ببین، بیا شبهاى ماندن در منى را ببین، ببین اینجا یک چیزهایى دیگر ممکن است باشدها، که خبر از آن ندارى، که خبر از آن ندارى!
بیخود نیست که حضرت ابراهیم را از فلسطین مىکشاند در این کوهها و برمىگرداند در آنجا. چه خبر است؟ بیخود نیست که بیست و پنج بار اماممجتبى علیهالسّلام را از مدینه [اکثرا] با پاى پیاده به سمت خودش مىکشاند، بیخود نیست بیست و چند بار امامحسین علیهالسّلام را با پاى پیاده یا در بعضى از موارد سواره به آنجا مىکشاند، بیخود نیست که موسىبنجعفر را با پاى پیاده در این صحراها به دنبال … چه خبر است آنجا؟ چه خبر است؟ اینکه امام است، اینکه حقیقت و ناموس عالم وجود است، این دیگر چرا؟ این چرا دیگر با پاى پیاده مىرود؟
موسىبنجعفر دیگر چرا با پاى پیاده مىرود، این صحراها را طى مىکند؟ آنکه ناموس عالم خلقت است، آنکه ولى کل عالم وجود است، امامحسن چرا مىرود؟ آنکه ولّى عالم امکان است! این چه احساسى براى آنهاست. حالا ما نمىگوییم احساس آنها براى ما، آنکه محالات است، احساس آنها کجا ما کجا! ولى باباجان وقتى تو نگاه مىکنى مىبینى موسىبنجعفر دارد اینجورى مىرود، امامحسنمجتبى دارد اینطورى مىرود، امامحسین دارد … آنوقت مىتوانى دیگر فتوا بدهى کسى که استعداد و آمادگى براى استطاعت حج را دارد شب اوّل شوّال که برسد مىتواند پولش را خرج کند و این استطاعتش از بین برود! اصلًا مىتوانى یک همچنین فتوایى بدهى یا ندهى؟! اگر بفهمى اینها را، شمهاى از این مطالب اگر سر دربیاورى دیگر جرأت یک همچنین فتوایى را در تمام طول عمر نوح هم اگر بکنى نمىتوانى بدهى! توجّه کردید! آن که آن قسم دارد مىرود آن دارد یک همچنین فضایى را دارد ادراک مىکند، مىگوید: خدایا من نیستم، من هیچ هستم، من چیزى ندارم. دعاى امامسجاد علیهالسلام را با أصمعى نشنیدهاید در نیمههاى شب در مسجدالحرام در کنار کعبه حضرت با خدا راز و نیاز مىکرد؟![۷] واقعاً آنها مطلب را فهمیدند، مطلب و حقیقت آنها فهمیدند، منتها امام مىخواهد این خیر را به بقیه برساند مىگوید: بابا اینکه ما فهمیدیم تو هم بیا بفهم، بابا داریم به تو مىگوییم دیگر اینقدر هى نگو این دعاهاى ما شوخى است، هى نگو این دعاها را ما فیلم درآوردیم، هى نگو این دعاها کجا به
قامت ما زیبنده است، این واقعیت است که ما داریم به تو مىدهیم، بیا بفهم و به آن ترتیب اثر بده. مطلب آنها این است؛ درد آنها از ما درد ائمه ما، درد اولیاء و عرفا این است که هر چه بکنند ما مىگوییم آقا اینکه مال اینها نیست، آقا اینها کجا، این حرفها کجا؟ امام بیاید این حرفها را بزند، امام بیاید بگوید که من هیچم و پوچم، ا! اصلًا مگر مىشود؟! بابا این پنبه را از گوشت دربیاور، به جاى این گچ و سمِنت[۸] در مغزت سلول مغزى بگذار یکخرده بفهمى این حرف امام علیه السلام و دعاهاى امام را و مناجاتى که امامعلیهالسّلام دارد مىکند.
لذا ایشان (مرحومآقا) فرمودند: که ما رفقا بیاییم اینطورى ما مسئله را بررسى کنیم، بگوییم خدایا ما هیچ هستیم، نه پولى خرج کردیم، حالا دیگر ایشان نرفتند در این قضیه که بگویند اصل وجود ما [فقر] است، دیگر دیدند اگر بخواهند بگویند اصلًا اینها هنگ مىکنند، داغ مىکنند، اصلًا مىگویند که: اى بابا ما داریم از که مىپرسیم، ما آمدیم یک سؤال کنیم اصلًا اصل وجود ما را زیر سؤال برد، همان اوّلىها خوب هستند، که مىگفتند نه بابا خرج کردیم فلان کردیم آره به حساب خدا بگذاریم، آنها بهترند … نه یکخرده فتیله را پایین کشیدند، خیلى زیاد نه، گفتند که پس بیاییم به خدا بگوییم خدایا نه خرجى ما کردیم و نه از زندگیمان فاصله گرفتیم و نه از شغل و کسب و اینها آمدیم فاصله گرفتیم، هیچى، همینطورى، همینطورى برهنه و بدون لباس و بدون همه چیز بدون هیچ فکرى بدون هیچ پیش زمینهاى، بدون هیچگونه قضاوت قبلى، خدایا همینطورى آمدیم پیشت، قبولمان مىکنى یا نمىکنى؟ هیچى، نه خرجى کردیم. اگر ما یک فقیر بودیم، و با پاى پیاده مىآمدیم خُب به خدا مىگفتیم خرج کردیم مىگفتیم نه بابا همین پاى پیاده و خط یازده، آن موقعها خط اتوبوس خط یازده هم بود، با خط یازده ما بلند شدیم آمدیم مکّه، درست! خیلىخُب الان هم همینطور، آن خرجى که کردیم پول را یکى دیگر داده پس همان شد خط یازده، منتها حالا به جاى خط یازده طیاره بسیار خیلى حسابى و درست و حسابى الان شما را آورده اینجا.
آن سابقىها چهار ماه، پنج ماه، در راه بودند با کجاوه و مرکب و اینها پیاده به مکّه مىرفتند. حالا ما با دو ساعت طیارههاى بوئینگ امریکایى عرض کنم حضورتان زورمان مىآید که به این فریضه ما [عمل] کنیم، بله. آن هم طبقه بالایش قسمت بیزینس آن! ما زورمان مىآید.
دیگر اگر خدا به یکى فهم بدهد همه چیز داده است. باید از خدا فهم خواست، باید از خدا معرفت خواست، باید از خدا درایت خواست، باید از خدا توفیق خواست، با فهم یک قدم برداریم
بهتر است از هزار قدم بدون فهم و از روى شانس، یک قدم از روى فهم تأثیر دارد، در نفس تأثیر دارد، در سرّ انسان تأثیر دارد، در همه مراتب انسان اینها تأثیر دارد.
وقتىکه ایشان این مطالب را فرمودند، اصلًا بهطورکل حالوهواى مجلس عوض شد، دیدند عجب، اینها با چه شخصیتى روبرو هستند، با یک شخصیتى که اصلًا از یک افق دیگرى صحبت مىکند، حرف زدنش با بقیه افراد متفاوت است، کلامش با بقیه اصلًا دو مفهوم مختلف دارد، جوهرهاش فرق مىکند، جوهره کلامش فرق مىکند. این روش روش کیست؟ روش عرفاست، روش عارف همین است که مىآید در اصل همه چیز را به آن صاحب اصلى خودش برمىگرداند، مىگوید: خدایا همانطورى که ما در این دنیا آمدیم وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً النحل، ۷۸ از شکم مادر چه شخصى ما را بیرون آورد؟ او بیرون آورد درحالىکه ما هیچ چیزى نمىدانستیم و به هیچ چیز ادراک نداشتیم، او به ما ادراک و فهم داد، تعلقات داد صفات داد، آن ما را به این مسائل آشنا کرد، پس چرا ما به عقب برنمىگردیم؟ چرا ما آن امانت را به صاحب اصلى خودش بازنمىگردانیم، چرا؟ چون عادت کردیم، چون به کثرت عادت کردیم، اینقدر این کثرات، اینقدر این تعلقات، اینقدر این اوهام، اینقدر این اشتغالات آمده ما را گرفته که فکر ما را از رسیدن به این حقیقت باز داشته، باز داشته است.
فرض کنید که شما یک بچه یک ساله هستید- همه ما یک بچه یک ساله هستیم- یکدفعه مىآید شما نگاه مىکنید یک بچه یک ساله صبح که از خواب بلند مىشود شروع مىکند به نوشتن، شروع مىکند به خواندن، شروع مىکند به مسئله حل کردن مسئله ریاضى حل کردن. شما مىگویید که آیا این رفته درس خوانده، این رفته زحمت کشیده؟ بچّه یک ساله دیگر بچه یک ساله، یکدفعه این کار را مىکند، یکدفعه این کار را انجام مىدهد، اگر این کار را یکدفعه انجام بدهد ما به او مىگوییم چه؟ مىگوییم: این یک توفیق الهى است، غیر از این است؟ بچه یک ساله شب در جایش خوابیده صبح از جایش بلند مىشود و با قلم مىنویسد! مگر مىشود؟ خُب نمىشود دیگر. اگر یک همچنین قضیهاى اتّفاق افتاد ما چه حکم مىکنیم؟ مىگوییم یک چیز اعجاز است، یک چیز غیرعادى و غیرطبیعى اتّفاق افتاده است. چرا ما یک ساله را غیرطبیعى مىدانیم امّا گذشت پنجاه سال را غیرطبیعى نمىدانیم؟ چرا؟ آن یک شب این انجام شده، این در طول پنجاه سال انجام شده، خب هر دو یکى است، چه فرق مىکند؟
صحبت آقاىحداد این بود که- ایشان در روح مجرد هم آوردند- وقتى ایشان مىگویند: من تعجب مىکنم که یکى مىرود کنار چاه و دعا مىکند آب از پایین چاه مىآید بالا وضو مىگیرد این را معجزه مىداند، امّا شیر آب را که باز مىکند این شیر آب را معجزه نمىداند! و الله و بالله العلى العظیم
هر دو یکى است، ما این وسط اشتباه کردیم، اگر معجزه است هر دو معجزه است، اگر معجزه نیست این هم معجزه نیست، یک امر طبیعى است، آن این قسم بالا آمده، اگر چاه آرتزین بود شما اسمش را معجزه مىگذاشتید؟ بدون دعا آب بالا مىزند، مگر در چاه نفت همین را نداریم؟ آن دیگر دعا مىخواهد: خدایا این نفت را بیاور بالا! نه بابا نیاز ندارد، تو باید بروى کنار که نفت در سرت نخورد و پرتت نکند، وقتى این چاه باز مىشود. آن دیگر معجزه نیست. چرا ما این نیرویى که در این چاه قرار داده شده (نیروى کمپرس شده) و یا این را در چاه آرتزین که بالا مىزند، چرا این را معجزه نمىبینیم؟ چرا؟ چون عادت کردهایم به مسائل و عوامل عادى؛ چون عادت کردهایم این معجزه نمیشود، امّا اگر یک چاه باشد آب چاهش خالى باشد، مىگوییم: خدایا نفت نداریم زندگى ما از بین رفته، مملکت پول ندارد، خدا این نفتها بیاید بالا فروش برود بعد هم پولش برگردد در خود همینجا نه جاى دیگر برود! وقتى یک همچنین … ببینید این چاه آمد بالا بالا بالا برداشتند رفتند استخراج کردند و استفاده کردند. مىگوییم: هان! این معجزه شد! چرا آنکه اوّل خودش درآمد معجزه نبود؟ چرا؟ کى آن نفت را یکدفعه بالا زد؟ کى آن آب را از چاه یک مرتبه بالا زد؟ چرا وقتى آن آب مىآید بالا آن معجزه و غیرعادى تلقى نمىشود؟ ولى وقتىکه انسان بیاید و یک شخصى بیاید شخص صالحى دعا بکند این مىشود چه؟ این مىشود آقا نگاه کنید ببینید آقا چقدر مراتب و قرب دارد نگاه کن، دعا کرد آب چاه آمد بالا. کارى که این کرد با کارى که یک موتور آب کرد یکى است، شما به جاى دعا کردن آن دوشاخهاش در آن پریز را بزن این موتور شروع بکار مىکند آب هم مىکشد بالا. نه دعا مىخواهد نه ثنا مىخواهد، نه زیارت خمسهعشر و هیچى نمىخواهد. ولى وقتىکه آب مىآید بالا احساس کن «او» این آب را آورده بیرون، این مىشود هدف عرفا.
هدف یک عارف این است که وقتى موتور آب را مىزنى آب چاه مىآید بالا تا وقتىکه دعا مىکنى مىگویى خدایا من آبى ندارم بخورم آبى که ندارم وضو بگیرم این آب را بیاور بالا و آمد بالا، هیچ در ذهنت مسئلهاى ایجاد نشود؛ دفعه اول که موتور را مىزنى: خُب آب آمد بالا دیگر، اما دفعه دوم: خب الحمدالله ما مورد [لطف] خدا هستیم، مورد عنایت خدا هستیم! نه آقا هیچ هم مورد عنایت نیستى، آن موتور برق مورد عنایت خداست تو نیستى! همان قُربش به خدا بیشتر است، تو خیال مىکنى نزدیک هستى، تو خیال مىکنى؛ کار را خدا کرده تو چرا به حساب خودت گذاشتى؟ وقتى تو دعا کردى مىشد این دعا مستجاب بشود یا نه؟ بله مىشد نشود، خُب چرا شد؟ او کرده، پس تو چرا به حساب خودت گذاشتى؟ عارف مىگوید: به حساب خودت نگذار چه دعایت مستجاب بشود یا دعایت
مستجاب نشود هر دو را از یک منبع بدان، در حالت تغییر ایجاد نشود، در نفست تغییر ایجاد نشود. این حرف حرف عارف است.
دیگر خیال مىکنم این مقدار راجع به این قضیه کافى باشد. حالا انشاءالله دیگر برویم سر فقرات دیگر، انشاءالله امیدواریم که خداوند خودش توفیق براى فهم این حقایق و ادراک این حقایق را خودش به ما عنایت کند و خودش دست ما را بگیرد و به سرمنزل واقع و حقیقت این مطالب، خودش ما را برساند.
اللهم صلى على محمد و آل محمد
[۱] . احتجاج، ج ۲، ص ۴۵۸؛ تفسیر منسوب به امام حسن عسکرى علیهالسّلام، ص ۳۰۰:« فأمّا مَن کانَ مِن الفُقهاء صائنًا لنَفْسِه حافِظًا لِدینِه مُخالِفًا علَى هَواهُ مُطیعًا لأمرِ مَولاهُ فلِلعَوامِ أن یقلِّدوه.»( اسرار ملکوت، ج ۲، ص ۴۷۱)
[۲] . فرهنگ لغت معین، متقال: پارچه سفیدى که از نخ مىبافند شبیه کرباس اما ظریفتر از آن است.
[۳] . ثواب الاعمال، ص ۳۳:
قال ابُوعَبدِاللهِ علیه السلام: مَن صَلّى بِاذانٍ وَاقامَهٍ صَلّى خَلْفَهُ صَفّانِ مِنَ الْمَلائِکَهِ، وَمَنْ صَلّى بِاقامَهٍ بِغَیْرِ اذانٍ صَلّى خَلْفَهُ صَفٌّ واحِدٌ مِنَ الْمَلائِکَهِ.
[۴] . مثنوى معنوى، دفتر دوم.
[۵] . در تذکره الاولیا، ج ۱، ص ۱۴۹ از بایزید بسطامى نقل کرده است.( رساله سیرو سلوک منسوب به بحر العلوم، ص ۱۰۶)
[۶] . مثنوى معنوى، دفتر اول.
[۷] . مناقب آل ابیطالب، ج ۴، ص ۱۵۰- ۱۵۱٫
[۸] . فرهنگ لغت معین: سمِنت: سیمان.