جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۶

موضوع: جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۸ رمضان ۱۴۳۶

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

«هَبنِى بِفَضلِکَ وَ تَصَدَّق عَلَىَّ بِعَفوِکَ؛ حال که وضع من چنین است- امام‏علیه‏السّلام به خدا عرضه مى‏دارد که- وقتى من واقعاً یک همچنین حالى را دارم و یک همچنین اوضاعى را دارم؛ حال که چنین است هَبنِى بِفَضلِکَ، پس حالا تو بیا و با فضل خودت با من برخورد کن.» من که همین هستم، من که چیزى از خود ندارم، من که از خود وجودى ندارم، من که از خود هستى ندارم، من که از خود همّت ندارم، من که از خود مایه‏اى ندارم، همه چیز من تو بودى و تو هستى و تو خواهى بود.

پس بنابراین بیا با فضل خودت با من رفتار و برخورد کن؛ چون با شى‏ء ناتوان و ضعیف و هیچ، و آن شیئى که از خود چیزى ندارد، وجودى ندارد تا اینکه ارائه بدهد، با یک همچنین موجودى به سختى و درشتى برخورد کردن نارواست و از شأن کبریائیت و عظمت تو به دور است؛ این ماحصل عرضِ حال امام‏سجاد علیه‏السّلام است.

خدمت رفقا و دوستان عرض شد که تفاوت بین دیدگاه علماى ظاهر و علماى باطن در چه نقطه و مسئله‏اى هست. عالم ظاهر- حالا ما به آنهایى که اهل صلاح‏اند کار داریم، آنکه اهل گناه و همه جور کار است دیگر راجع به او اصلًا بحث و صحبتى نیست- عالم ظاهرى که مردم را هدایت مى‏کند، دلالت مى‏کند، ارشاد مى‏کند، خودش هم اهل صدق است دروغ نمى‏گوید، نمازهایش را اوّل وقت مى‏خواند، با مردم به انصاف رفتار مى‏کند، این صفات اخلاقى و این محسنات و مسائل و تکالیف را انجام مى‏دهد، صحبت در این موقعیت است نه صحبت به آن عالم ظاهرى که هزارتا باطن تودرتو دارد و با هزار لایه خود را مى‏پوشاند و با مردم به شکل دیگرى ظاهر مى‏شود و با کیفیّت دیگرى خود در درون خود به سر مى‏برد و خلاصه آنچه را که بزرگان راجع به این مطلب مطالبى فرمودند در کتبشان هم ذکر کردند خصوصیات آنها را هم آوردند و رفقا اطّلاع دارند؛ تا حدودى هم در جلد اوّل اسرار ملکوت بنده راجع به این مسئله ذکر کرده‏ام، به خصوص آن روایت از امام‏حسن‏عسکرى علیه‏السّلام که بسیار روایت عجیبى است‏[۱] و با وجود یک همچنین مطالبى که از ائمه به دست ما رسیده و بزرگان در اختیار ما گذاشتند دیگر ما را یک عامى نمى‏شود تلقى کرد، حواسمان جمع باشد.

عامى به کسى مى‏گویند که مطلب در اختیارش نباشد، مسئله به گوشش نرسیده باشد، واقعیت براى او منتشر نشده باشد و با افکار خودش، با شایعات، با تبلیغات، با إشاعات، با حرف این و آن و پوستر و مجله و روزنامه و تلویزیون و رادیو و از این چیزها، یک مطلب را انتخاب کند، یک راه و یک چیزى را انتخاب کند و قدرت ادراک و درک تشخیص از او سلب شده باشد این را عامى مى‏گویند که معذور است و خلاصه کسى هم کارش ندارد و جزء مستضعفین و اینها مى‏باشد. ولى اگر قرار بر این باشد که مطلب را انسان بتواند پیگیرى بکند و نکند، سرش را در برف نکند، مى‏تواند سرش را در برف نکند و بکند، مى‏تواند به دنبال حقیقت برود، مى‏تواند به همان مقدار خدادادى و به همان سرمایه خدادادى از او استمداد بطلبد- در هر مرتبه‏اى- و نکند، دیگر به این شخص عامى نمى‏گویند ها! به همان مقدار، به همان مقدار!

یک وقت یکى پیش من آمده بود راجع به شخصى یک حرفى زد. آقا مى‏گویند فلانى یک همچنین کارى کرده بود. گفتم: حالا تو قبول کردى و پذیرفتى؟ یک‏دفعه یک فکرى کرد گفت: ظاهراً که شخص ناقل شخصى نبوده که به مطلب و مسئله‏اش توجّه نشود. گفتم: اگر یک همچنین حرفى را راجع به زنت مى‏آمد بگوید قبول مى‏کردى؟! فکر کرد و گفت: نه، مى‏رفتم تحقیق مى‏کردم! گفتم: خُب چرا راجع به رفیقت نرفتى این تحقیق را بکنى؟ هان! اینجا خدا مُچ آدم را مى‏گیرد. اگر یک همچنین حرفى راجع به زن آدم بزنند، یک همچنین حرفى را راجع به بچّه آدم بزنند، راجع به بستگان و آن کسانى که با انسان ارتباط دارند نزدیک هستند بزنند، آیا ما به همان مقدار نسبت به آن [اعتنا] مى‏کنیم و حساب باز مى‏کنیم که روى صحبتى که انسان راجع به شخص دیگرى بشنود یک فرد دیگرى بشنود؟ حالا چه رفیق چه غریبه، چه کسى دیگر، بر حسب آن مراتب بُعد و قُرب بشنود، مى‏بینیم نه تفاوت مى‏کند. خُب این اختلافى که الان شما در وجود خود حس مى‏کنید این اختلاف را از کجا آورده‏اید؟ جز این است که این یک پدیده خدادادى و الهى است که خداوند در وجود شما به‏عنوان یک حقیقت مائزه بین حق و باطل قرار داده، بین صدق و کذب قرار داده که هر حرفى را نپذیرید و هر مطلبى را قبول نکنید و به هر سخنى گوش فرا ندهید و به هر مطلب و بیانى قدم پیش نگذارید. خُب این را که گذاشته؟ خدا گذاشته، همین مقدار مچ شما را مى‏گیرد.

حالا که این‏طور است پس در فلان قضیه، در فلان انتخاب، در فلان رأى، در فلان مسئله چرا شما از این پدیده الهى و خدادادى‏ات استفاده نکردى؟ آدم مى‏ماند. چرا استفاده نکردى؟ مگر حتماً این شخص باید مجتهد باشد تا اینکه نسبت به یک قضیه بیاید [اظهار نظر کند؟] نه، هرکس به اندازه‏

خودش، لازم نیست که همه مجتهد باشند- مجتهد کجا پیدا مى‏شود؟!- لازم نیست که همه مجتهد باشند، لازم نیست که همه فیلسوف باشند- حالا اینها مال ظاهر- لازم نیست که همه عارف بالله باشند، تا اینکه … نه آقاجان! آنچه را که خدا به ما داده به همان مقدار اگر به آن ترتیب اثر بدهیم خیلى تفاوت مى‏کند وضعمان، زندگى‏مان، بینش‏مان، بصیرتمان، ارتباطمان با مردم و مسائل اجتماعى و مسائل شخصى و مسائل تکلیفى و احکام و مسائل …؛ به همان مقدارى که خدا به ما داده بیشتر نه، خدا از ما بیشتر نمى‏خواهد: لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها … البقره، ۲۸۶ به هر مقدار.

بله انسان با همان قوا و قدرت و استعداد و آن پدیده الهى و قدرت خدادادى اگر آن را به کار ببندد و در نتیجه اشتباه کند هیچ اشکال ندارد، سر سوزنى اشکال ندارد و به همان مقدار به او درجه مى‏دهند و مقام مى‏دهند و موقعیت مى‏دهند که حالا اگر إن‏شاءالله رسیدیم و توفیق پیدا کردم در این فقرات آتى راجع به این قضیه، مسئله «حُسن و قبح فعلى و فاعلى» که یک مسئله بسیار مهمّى است إن‏شاءالله صحبت مى‏کنیم، من الان نگاه کردم مى‏دیدم اتّفاقاً جایش همین فقرات پایین‏تر است، توجّه کردید!

خدا نسبت به انسان به همان مقدار و به همان میزانى که ادراک داده و قدرت تشخیص داده و قدرت فهم داده، به همان میزان هم نسبت به انسان مسئولیت بار کرده است و انسان نمى‏تواند به‏صرف اینکه من که عمامه سرم نیست، پس حالا هر کارى کردم، کردم! نه، عمامه نیست که نیست، مگر حتماً کسى که مى‏خواهد کارى بکند باید عمامه و عبا و قبا داشته باشد! مگر حتماً باید اهل علم باشد! مگر باید مجتهد باشد، مگر حتماً باید اهل اطّلاع باشد؟ نخیر، عقل و فطرت و وجدان و مغز که در عمامه نیست، اگر باشد زیر عمامه است نه در خود عمامه! اگر باشد! توجّه کردید!

نه، انسان عمامه سرش مى‏گذارد بعد عمامه را برمى‏دارد، عبا را روى دوشش مى‏اندازد دوباره برمى‏دارد مثل سایر چیزهاى دیگر مثل سایر حِرَف. اطّلاع و اشتغال طبابت و پزشکى که در لباس سفید نیست، آن لباس سفید متقال‏[۲] و کتان است، مى‏روید از بازار مى‏خرید و مى‏پوشید دیگر، هرکسى این را بپوشد شما خیال مى‏کنید دکتر است، حالا چه بى‏سواد باشد و مثلًا به جاى سردرد قرص آپاندیس بدهد یا اینکه سواد داشته باشد و به داد و درد و دل مردم برسد. این لباسى که مى‏پوشند، لباسى که برمى‏دارند. آن [چیزى‏] که در وجود انسان است آن همان چیزى است که در همه افراد است و همان عقل استعدادى که قابل براى رشد و تربیت و رسیدن به فعلیت است، همان را خدا میزان براى تکلیف قرار داده، در همه افراد بر حسب مراتب خودشان به هر مقدارى که تبعاً انسان به آن مقدار مى‏رسد.

طبیعى است که توقع انسان از شخصى که نزدیک به اوست، خیلى بیشتر از کسى است که با او فاصله دارد، آن شخصى که نزدیک به انسان است از مطالب انسان، سَر و سِرّ انسان، رمز و راز انسان، مطالب و اینها بیشتر اطّلاع دارد، بیشتر مى‏داند که چه باید بکند و به همین جهت بیشتر مورد مؤاخذه واقع مى‏شود. حَسَناتُ الابرار سیئات المُقَرَّبین؛ چون مقربین بیشتر از سر و سرّ و مطالب بالا اطّلاع دارند، بیشتر به رمز و راز آن عوالم رسیده‏اند، لذا توقع محبوب و توقع پروردگار از آنها به‏نحو دیگرى و به شکل دیگرى است. این عالِم، عالم ظاهر.

عالم باطن یعنى عارف بالله و ولىّ الهى، آن اصلًا مسئله را جور دیگرى بررسى مى‏کند، جور دیگرى به این مسئله نگاه مى‏کند. این عالم [ظاهر] مى‏گوید: خدایا به ما عمر دادى دستت درد نکند، به ما قدرت داد خیلى ممنون هستیم، به ما استعداد دادى سجده شکر بجا مى‏آوریم، خلاصه این وسائل و مقتضیات براى رشد و کمال را در اختیار قرار دادى خیلى از تو ممنون و متشکر هستیم و ما هم در قبالش به وظائف و به تکلیف پرداختیم؛ نماز خواندیم، روزه گرفتیم، حج انجام دادیم، امور دیگر را و مسائل عبادى و اجتماعى اینها را انجام دادیم و دروغ نگفتیم، غیبت نکردیم، تهمت نزدیم. راست هم مى‏گوید انجام نداده دیگر، حالا موقع رفتن چه توقعى دارد؟ مى‏گوید: خدایا دنیا دنیاى بده بستان است، دنیاى معامله است، تو به ما این مطالب و استعداد را دادى، قوا دادى، موقعیت مناسب دادى، همّت دادى، توفیق دادى، اینها را دادى ما هم در قبالش آمدیم این کارها را انجام دادیم؛ حالا یر به یر شدیم دیگر، پس حالا آنچه را که تو به ما عطا کردى، الوعده‏وفا خودت وعده دادى که کسى که عمل صالح انجام بدهد در روز قیامت مأجور خواهد بود. و با این حال از دنیا مى‏روند، خُب حال بدى هم که نیست چه اشکال دارد؟!

یکى از رفقا تعریف مى‏کرد مى‏گفت در یک‏جا بودیم یکى بود، مؤمن بود مؤمن خوبى بود خیلى اهل باصفا بود و مى‏گفت که مرحوم‏آقاى‏انصارى مى‏فرمودند: یک‏وقت من وارد مسجد شدم دیدم که یک شخصى دارد نماز مى‏خواند و دو صف از ملائکه پشتش ایستاده و به او اقتدا مى‏کنند، فهمیدم این شخصى که دارد نماز مى‏خواند هم اذان گفته و هم اقامه گفته؛ چون در روایت داریم کسى که اذان بگوید یک صف از ملائکه پشت سرش مى‏ایستند و کسى که اقامه بگوید یک صف دیگر؛[۳] فهمیدم این است- این همین شخص بود همین کسى که مى‏خواهم عرض کنم- پیرمردى بود در یکى‏

از شهرستان‏ها اهل حال بود. مى‏گفت که صحبت این مى‏شد که حالا ما راه در پیش داریم، از این دنیا باید برویم مسائل اخروى چه خواهد شد؟ مى‏گفت: نه، چه ترسى داریم چرا باید بترسیم؟ نمازهایمان را که خواندیم، روزه‏هایمان را هم که گرفتیم، حج‏مان هم که انجام دادیم، محبّت على هم که داریم! خیلى همچنین با نشاط و خیلى محکم و خُب مؤمن بود خدا خیرش بدهد، این هم اهل ایمان بود، خدا هم به او مى‏دهد، اینهایى که مى‏گوید مى‏دهد. مى‏گوید: محبت على را که داریم، این آخرى را دیگر ما نمى‏توانیم! مى‏گوییم: خدایا ما گرچه حالا راست مى‏گوییم، دروغ مى‏گوییم، هر چه مى‏گوییم به مجاز هم که شده خوبانت را دوست داریم ما نمى‏گوییم به واقع، اگر به واقع بگوییم خدا دوباره مچ ما را مى‏گیرد او خوب بلد است مچ بگیرد، یعنى در مچ‏گرفتن خیال مى‏کنم کسى به خدا نرسد، چنان مچ مى‏گیرد: تو دوست دارى؟! محب با محبوب نباید با همدیگر افتراق داشته باشند، نزدیکى … کجایت به این محبوبت مى‏خورد؟!

شیر را بچه همى ماند بدو تو به پیغمبر به چه مانى بگو[۴]

کجایت به همدیگر مى‏خورد؟! لذا این راه خدا را ما مى‏بندیم! این راه مچ‏گیرى‏اش را مى‏بندیم! مى‏گوییم: خدایا ما نمى‏گوییم راست مى‏گوییم که مچ ما را بگیرى. به مجاز مى‏گوییم دوست داریم این را که دیگر قبول دارى این را داریم مى‏بینیم، دیگر نمى‏توانى. تو هم یک خدایى هستى که مجاز را به حقیقت تبدیل مى‏کنى. یواشکى این را هم مى‏دانیم، این گوشه کنار، که خدایا اگر [ادعاى ما] حقیقت باشد خُب خودش حقیقت است، دیگر هنر [ی براى تو] نیست، یک واقع است، دیگر واقع تبدیل ندارد. هنر خدا این است که مى‏آید مجاز ما را به حقیقت تبدیل مى‏کند. خُب باید یک فرقى بین خدا و ما باشد! باید یک فرق کوچک و کمى باشد! یک چیزى باشد، این قضیه [مختص‏] او است.

او مى‏گفت که محبت على که داریم، نمازهایمان را هم که خواندیم، روزه‏مان را هم که گرفتیم، حج‏مان را هم که انجام دادیم براى چه بترسیم؟ خُب راست مى‏گوید؛ در عالم خودش راست مى‏گوید خیلى کار خوبى انجام داده و با محبت على هم دارد از دنیا مى‏رود و حالش هم حال خوب است.

ولى عرفا مى‏آیند ما را در این حد نگه نمى‏دارند، مى‏گویند: درست است، این درست است آدم خوبى است، آدم مؤمنى است، آدم صالحى است، خدا در بهشت برایش مراتب دارد، درجات دارد، به جاى خود. ولى ما چیزهاى دیگر هم داریم: وَ لَدَیْنا مَزِیدٌ ق، ۳۵ یک چیزهاى دیگر داریم که نه عقلى‏

فهمیده نه چشمى دیده، نه گوشى شنیده. آیا آنچه را که ما در آن دنیا براى بندگان خاص خودمان ذخیره کردیم و نگه داشتیم همین چیزى است که الان این مؤمن دارد تقاضا مى‏کند؟ و رویش ایستاده و با این حال دارد مى‏رود؟ یا یک چیزهاى دیگرى است؟ آن چیست؟ آن همین است، آنها مى‏گویند که: بیا شما اصلًا نماز خواندیم را بگذار کنار، روزه گرفتیم را بگذار کنار، حج انجام دادیم را بگذار کنار، حج انجام داده؟ اصلًا او را بگذار کنار، از اوّل همه چیز را به او بسپاریم.

شما وقتى‏که از شکم مادر متولد شدید مگر با خود چیزى داشتید؟ … لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً … النحل ۷۸ هیچ چیزى شما نمى‏دانستید. وقتى ما از شکم مادر خارج شدیم مگر فهم داشتیم، مگر عقل داشتیم، مگر ادراک داشتیم؟ هان؟! اگر به جاى شیر سمّ در دهان ما مى‏ریختند مى‏خوردیم و مى‏مردیم. اصلًا اختیار نداشتیم، با دست خود نمى‏توانستیم دستمان را تکان بدهیم، ضررى را از خود دفع کنیم، هیچ‏گونه اختیار نداشتیم، بزرگ که شدیم اختیارمان دست که بود؟ دست پدر بود، دست مادر بود. هرجا مى‏خواستند ما را مى‏بردند هر واکسنى که دلشان مى‏خواست به ما مى‏زدند ما اختیار نداشتیم، حالا این واکسن درست است، به صلاح است، فاسد است، غیرفاسد است. ما همین‏طورى مى‏رفتیم و آن را به دست ما مى‏زدند، یا واکسن فلجى [بخورد ما مى‏دادند …] توجّه کردید! اطّلاع نداشتیم. هر غذایى که بود به ما مى‏دادند ما مى‏خوردیم، هر نوشیدنى که بود، هر غذایى بود، هرجایى بود، هرجایى ما را مى‏بردند، جایى که به صلاح ما نبود ما را مى‏بردند، در فضایى که به صلاح ما نبود ما را در آن فضا مى‏بردند، در فضاى معصیت مى‏بردند.

خیلى پدر و مادرها باید مواظب باشند ها! مسئولیت خیلى مهم است، فرداى قیامت اگر فرزندى آمد و جلوى پدر و مادر را گرفت و گفت: من خلاف کردم به جاى خود قبول دارم، حرف نشنیدم، خلاف رضاى خدا عمل کردم، در این دنیا وقتم را به مسائل پوچ گذراندم، تلف کردم، بنده گناهکار بودم، همه اینها بودم، بودم، بودم. ولى آیا در تحقق این قدرت و قوه در وجود من بعضى از کارهایى که شما با من در سنین طفولیت انجام دادید و صلاح نبود خلاف رضاى خدا بود، آیا تأثیر نداشته و به همان مقدار مؤثر نبوده؟! پدر مادر چه جوابى دارند بدهند؟ که به همان مقدار شاید اگر نبود، این سرنوشت هم براى من به این کیفیّت رقم نمى‏خورد. آنها باعث شدند که رفتند … بله، یک وقتى پدر و مادر تربیت خودشان را انجام مى‏دهند، کار خودشان را انجام مى‏دهند مدیریت خودشان را مى‏کنند، تربیت خودشان را مى‏کنند آنچه را که به صلاح است انجام مى‏دهند بعد دیگر خود محیط و اجتماع و رفیق و امثال ذلک مى‏آیند راه را منحرف مى‏کند آن یک مطلب دیگرى است. پدر و مادر کوتاهى نکردند، ولى جامعه در آنجا آمده و غلبه کرده، رفیق آمده و از راه به در کرده، و خلاصه مسائل دیگر، گاهى اوقات ممکن است‏

حالا حتّى مثلًا ازدواج موجب یک همچنین چیزهایى بشود. خُب اینها یک مطالب دیگرى است، ولى بالاخره آنها کار خودشان را کرده‏اند، امّا اگر قرار بر این باشد که آنها در این تربیت سستى کنند، تکاهل کنند و آنچه را که باید و شاید انجام ندهند آن‏وقت ما نمى‏توانیم ها! یعنى قضیه‏اى نیست که بتوانیم شانه خالى کنیم و از بار مسئولیت خود را برهانیم به‏واسطه آن مسائلى که مى‏تواند توجیه بکند براى اجتماع و غیر اجتماع و رفیق و … نه!

اگر آن استحکام تربیت و تدبیر و اداره در جاى خودش بود آیا نمى‏توانیم بگوییم که شخص در قبال مسائل دیگر شاید مى‏توانست از خود مقاومتى نشان بدهد و استحکامى از خود بروز کند و اتقانى به منصه ظهور بیاورد که دچار یک همچنین مطالبى نشود، اینها چیزهایى است که براى انسان جاى سؤال ایجاد مى‏کند. خلاصه خدا اگر قرار باشد مو لاى درزش نمى‏رود.

ما در این مدت چه داشتیم؟ هیچ، بعد کم‏کم بزرگ شدیم، بزرگ شدیم … این دعاى عرفه حضرت‏سیّدالشّهداء علیه السلام در روز عرفه را ما نگاه کنیم و ببینیم واقعاً امام‏علیه‏السّلام چه‏طور تمام مراتب تشکل ما را و بدء ما را و خلق ما را و به دنیا آمدن ما را و زندگى را، همه اینها را یک‏به‏یک موبه‏مو موشکافى کرده و همه را در اختیار انسان قرار داده است و دیگر هیچ چیزى براى انسان باقى نگذاشته که انسان بخواهد با آنها با خدا روبه‏رو شود: خدایا من این هستم! همه چیز را از دست انسان گرفته، همه چیز را، به‏طور کلى خلع سلاح کرده و هیچ چیزى براى انسان باقى نگذاشته. حالا مى‏گوید: خدایا این [چیزى‏] که من دارم مى‏بینم من این هستم حالا تو مى‏خواهى با او چه‏کار کنى؟ مى‏خواهى با این موجود چه‏کار کنى؟ با این بنده‏ات مى‏خواهى چگونه رفتار کنى؟ مى‏خواهى چگونه رفتار کنى؟

عارف مى‏آید مى‏گوید: خودت را بگذار کنار و بیا «دَعْ نَفسَک وَ تَعَال‏[۵]» خودت را بگذار کنار، از خودت عبور کن، از وجود خودت عبور کن، از هستى خودت، وقتى هستى را تو نداشتى؛

ما نبودیم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفته ما مى‏شِنود[۶]

ما اصلًا که بودیم؟ کجا بودیم؟! ما نبودیم و تقاضامان نبود! ما اصلًا اختیارى نداشتیم خودمان نبودیم که حالا بخواهیم حرف بزنیم، نبودیم که بخواهیم گوش بدهیم، نبودیم که بخواهیم ببینیم، نبودیم که بخواهیم کارى انجام بدهیم، نبودیم که بخواهیم التماسى بکنیم، توجه کردید؟!

عارف مى‏آید مى‏گوید: به جاى اینکه بخواهید- که البته این مقام، مقام عشق است که حالا آن را اگر توفیق پیدا کردیم در شب‏هاى دیگر به آن قضیه مى‏پردازیم- اگر مى‏خواهى سبکبال باشى، نه اینکه بگویى: خدایا من این نماز را خواندم حالا نمى‏دانم درست خواندم، غلط خواندم، چقدر براى تو بوده، چقدر در فکر دیگر بوده، همه‏اش دائما فکرت مشغول باشد. یا اینکه بگویى: خدایا من این روزه را گرفتم نمى‏دانم آن‏طورى که تو گفتى بالاخره به غروب رسانیدم، یا اینکه نه آن‏طورى که باید و شاید نبوده! همین‏طورى در حال اضطراب و تشویش و اینها بخواهى بگذرانى. خدایا این حج را انجام دادم آن‏طورى که تو گفتى نمى‏دانم شانه چپم به سمت کعبه بود، نبود، این تنه زد، آن نزد، نفهمیدم بالاخره آیا سعى بالا صفا و مروه را درست رفتم یا یک‏خرده رفتم بالا پیچیدم! خلاصه حال و هوایم در طواف نمى‏دانم آن‏طورى که تو گفتى بود، در مشعر و منى و عرفات به همان وضعیتى که تو گفتى بود؟ خُب بالاخره آدمى که دنبال واقع مى‏گردد دغدغه دارد، نمى‏خواهد وقتش تلف شود، نمى‏خواهد از بین برود، بى‏خیال نیست. واقعش هم همین است دیگر؛ نمى‏دانم این‏طور! به جاى این نمى‏دانم و نمى‏توانم و خدایا این‏طور، بیا خودت را راحت کن تمام بارها را از دوشت بردار. بگو: خدایا من اصلًا هیچى نمى‏فهمم، بى‏خیال، بى‏خیال ما باش، راحت! من اصلًا وجودم از خودم نیست که بخواهم اراده حج کنم، کى اراده حج را در سر من انداخته؟ تو، خُب این مال تو، برو، خیلى خُب پس ما هیچى. کى همت آمدن این حج را در من قرار داده؟ تو قرار دادى یا من از خانه خاله‏ام آوردم؟ هان؟ تو دادى، خُب پس این هم مال تو.

که به من پول داده که بیایم اینجا؟ من که دستگاه چاپ پول نداشتم، تازه اگر هم دستگاه چاپ پول بود، از این پول‏هاى تقلبى‏ها بود- دیدید پول‏هاى تقلبى درست مى‏کنند- اگر از دستگاه چاپ هم آوردم بالاخره آن دستگاه را هم باید از یک‏جا بیاورم، خودم که نمى‏توانم شروع کنم به درست کردن و یک‏دفعه بشود دستگاه چاپ، بالاخره باید از یک‏جایى وارد شود، از یک‏جایى بیاید، گمرکش رد بشود یا حالا بى‏گمرک رد شود! دیگر حالا هرچه بالاخره هست، اگر پول تقلبى هم تازه بخواهم دربیاورم بالاخره باید یک مراتبى را بگذراند، همین‏جورى که نمى‏شود، ماست و خیار که نیست، بله، مراتبى باید رد شود، این‏طور که نمى‏شود، دوغ نیست این مسئله، کشک و بادمجان نیست.

این پول را که داده؟ یک کسى آمده در آنجا کارى انجام داده، معامله کردیم، آن شخصى آمده این را خریده یا فرض کنید که مریضى آمده طبابتش کردیم پول داده یا مثلًا کارى کردیم بالاخره از یک جایى پول آمده، اگر تو نمى‏خواستى آیا این پول به دست من مى‏رسید یا نمى‏رسید؟ نمى‏رسید، این که الان دو تا مغازه بغل هم هست هر دو هم مغازه پارچه فروشى است، شما مى‏خواهید بروید یک پارچه‏

بخرید. اوّل مى‏گویید: در این بروم یا بروم آنجا، مى‏گویید که خُب یک نگاه به این مى‏کنید یک نگاه به این، مى‏بینید جنس‏ها تقریباً یکى است، تفاوتى نمى‏کند که آنکه بخواهید نداشته باشد. بعد مى‏گویید این فرق نمى‏کند یک‏دفعه مى‏گویید، ذهنتان مى‏رود که بروید اینجا، چى شما را از این که مى‏خواهید بروید در آن مغازه برمى‏گرداند و مى‏برد در این مغازه، این قضیه چیست؟ بدون هیچ علتى، هر دو یک پارچه را دارند، هیچ‏کدام هم رفیق و پسرخاله شما نیستند، هر دو غریبه هستند. آن که ذهن شما را برمى‏گرداند یا قدم شما را مى‏برد، او کیست؟ شما که خودتان نبودید، که شما را [وادار به‏] این کار کرده؟ بعد شما این مقدار جنس مى‏خرید و این مقدار هم پول مى‏گذارید روى میز، کى این کار را کرده؟ او.

در هر قضیه‏اى خدایا تو کردى، تو کردى، تو کردى …، حالا چه براى ما ماند؟ هیچ! خُب خدا مى‏گوید: از اوّل بابا بیا اقرار کن این‏قدر هم به خودت دغدغه نده. آى نمى‏دانم اینجایش آن‏جور شد و آى نمى‏دانم آن‏طور شد! از اوّل بیا بگو: خدایا وجود من از خودم نبود، هم تو در من خواست انداختى، هم تو در من طلب انداختى، هم تو در من عشق انداختى هم تو در من وسائلش را به وجود آوردى، همه را خودت کردى، اینها را که مى‏گوید؟ ولىّ الهى مى‏گوید، عارف مى‏گوید: وقتى مکه مى‏روى این‏طور برو، این‏طورى برو. عبارات امام‏سجاد علیه السّلام را در هنگام تلبیه قرائت کرده‏اید؟ مطالب حضرت راجع به حج و از موسى‏ابن‏جعفر.

آن سال اوّلى که در خدمت مرحوم‏آقا حج مشرف شدیم- من سنم حدود هفده سال بود که ایشان در همین روح مجرد آوردند، به اتّفاق اخوى که دو سال از من بزرگتر بود- رفتیم در آنجا و خیلى عجیب بود که اصلًا چطور این داستان ما [اتفاق افتاد]، چون ما آن موقع سنمان هنوز به بیست سال نرسیده بوده که حتّى اخوى هم همین‏طور، سنشان بیست سال نبود و در آن زمان- زمان شاه- قبل از بیست سال را اجازه براى حج نمى‏دادند. لذا اصلًا به ما اجازه رفتن به‏طور عادى ندادند و از مسیر دیگرى رفتیم و خیلى عجیب بود و بعد معلوم شد که چه مصالحى در این مطلب نهفته بوده و خدا مى‏خواست اصلًا به این کیفیّت بشود.

بعد رفتیم در آنجا شب اوّل در مدینه بودیم، رفتیم نشستیم، البته مرحوم‏آقا و اخوى و بنده، ما سه نفر، یک اتاق جدا داشتیم، اتاق کوچکى هم بود و مرحوم‏آقا گفتند که همین براى ما کافى است- خیلى اتاق کوچکى بود- و گفتند: نه، ما نیازى به [اتاق دیگرى‏] نداریم. ولى دوستان و اینها بودند و رفتیم و نشستیم و خلاصه ایشان دیگر با همه بودند و ارتباطشان را داشتند، و وقت شام و نهار و نماز و صحبت با دوستان بودند. یکى از اینها گفت که آقا قبل از اینکه شما تشریف بیاورید بین ما صحبت این بود- و ظاهراً هم بعضى از اهل علم در آنجا بودند و مطلب را این‏طور مطرح کرده بودند- که رفقا ما که‏

آمدیم در اینجا از زندگیمان دست برداشتیم، از شهر و دیارمان دست برداشتیم، از خانواده‏مان، بعضى‏ها خُب با اهل بیت‏شان بودند ولى بچه‏ها و اینها ایران بودند و خیلى‏ها هم تنها بودند و از کار و کسب و اینها ما صرف‏نظر کردیم آمدیم در اینجا پول خرج کردیم، پول آوردیم و خرج کردیم و یک ماه در اینجا هستیم، طبعاً یک تقاضایى دارد انسان، وقتى که از خانواده‏اش دور بشود، گرفتارى و مسائل را تحمل بکند، پول هزینه کند و امثال ذلک.

مى‏خواهیم آن‏طورى که به بهترین نحو و به بهترین وجه بشود تا آن یک قَران آخر- بنده مى‏گویم، بیچاره این را نگفتند- که بشود تا آن یک قَران آخرش روى حساب و کتاب خرج کرد که از کیسه نرود دیگر، آقا این پولى که برمى‏دارد مى‏آید اینجا اگر این حج را درست انجام ندهد طواف نکند پولش حرام مى‏شود دیگر، نه، یک قسمى حج انجام بدهیم که تا آن یک قَران آخر از کیسه‏مان نرفته باشد، و آن‏طرف اینها را به حساب بیاورند، مى‏خواهیم یک حجى انجام بدهیم، اعمالمان را به نحوى انجام بدهیم که حداکثر استفاده را از این مسئله کرده باشیم.

با توجه به مطالبى که خُب ما با رفقا این چند شب بودیم الان همه مى‏دانند، این چه مى‏شود؟ حج کاسبى، کاسب‏کارانه، اشکال ندارد چه اشکال دارد؟! تایلند که نرفتند، تایلند و اسرائیل و کالیفرنیا و لس‏آنجلس و اینها که نرفتند، بابا آمده‏اند مکّه، مدینه، اینجا رفتند دیگر، خُب حق دارند به خدا بگویند: خدایا حالا که ما آمدیم اینجا … حالا صحبت این است اگر آنجا برویم اقلًا انصاف داشته باشیم گردن خدا نگذاریم: خدایا به‏خاطر تو تایلند رفتیم! یا لس‏آنجلس رفتیم، اقلًا آن‏قدر مثل اینکه مردم انصاف دارند که آنها را گردن خدا نمى‏گذارند، این خداى مظلوم بیچاره هزارجا در دنیا ما مى‏رویم، به حساب او نمى‏گذاریم همین که یک مکّه و مدینه مى‏رویم به حسابش مى‏گذاریم: خدایا مدینه آمدیم، حواست باشد! آمدیم اینجا و مکّه رفتیم! بله، دیگر آمدیم! دیگر خودت گفتى بیا! اگر نه خُب ما را روز قیامت دراز مى‏کردى، مجبور بودیم دیگر حالا بالاخره احتیاط کنیم، یک فکرى هم براى فردایمان بکنیم، پول خرج کردیم و همین‏طورى آمدیم و …

این مى‏شود حج معامله‏اى، حج کاسب‏کارانه، حج دادوستدى، حج بده بستانى، این حج! آن‏وقت حالا جالب اینکه آن افراد و وعاظ و آن [مسؤل‏] کاروان و افراد، خب این مطالب را آنها گفته بودند یعنى مجموعا صحبت مى‏کردند مى‏خواهم بگویم که در این فضا بود.

وقتى خوب صحبت‏هایش را آن آقا کرد و و خیلى هم قشنگ صحبت کرد و توانست مطلب را آن‏طور که شاید و باید جا بیندازد و شاید هم یک‏قدرى رقت قلبى هم به‏خاطر این خرج‏هاى سرسام‏آورى که سر به فلک کشیده که یک حج آمده انجام داده، شاید هر قَرانى برایش صد هزار تومان‏

نمى‏دانم اصفهانى نبود، ولى بودند در آنها [اصفهانى‏هایى‏] بودند. آخر داشت مى‏گفت: (ما بودیم در آن کاروان) کم پول خرج نکردى که آقا، هر دفعه یک عمره برو که از کیسه‏ات نَره، این پول‏هایى که خرج کردى این هر روزش یک عمره برو که این حروم نِشه ها! خیلى خُب؛ ولى آنهایى که آنجا بودند نمى‏دانم … اما این خیلى قشنگ خلاصه مطلب را بیان کرد و که دل سنگ به حال اینها آب مى‏شد بیچاره‏ها، حالا این بنده خدا خودش زنش را هم آورده بود حالا باز این حرف‏ها را مى‏زد، آنهایى که دیگر بیچاره‏ها چند روزى از زن و بچه دورند و دیگر طفلى‏ها! باید به حالشان خون گریه کرد و عرض کنم حضورتان که حالا … مرحوم‏آقا یک‏خرده نگاه کردند به اینها گفتند چه بگویند؟

ببینید عارف، یک ولّى الهى نمى‏گذارد که انسان متوقف بماند، نمى‏گذارد انسان در یک حدى همین‏طور بماند. ایشان مى‏توانستند با یک پاسخ‏هاى دیگرى جواب اینها را بدهند که دل اینها را هم به دست بیاورند اینها را هم شاد کنند، شنگول کنند، مست کنند، چه کار بکنند، ولى عارف همیشه مى‏خواهد دست بالا را بگیرد، دست بالا را بگیرد، بالاترین، آن بالاترین را همیشه اختیار کند و براى افرادش هم از آن سفره‏اى که بر سر آن نشسته است مائده بگذارد؛ بیایید شما هم بر سر سفره ما، کجا دارید مى‏روید؟ کجا دارید مى‏روید؟ جاهاى دیگر برایتان دارند چرتکه مى‏اندازند، حساب و کتاب دارند برایتان مى‏کنند: این‏قدر خرج کردى، برو این‏قدر طواف انجام بده، این‏قدر عمره انجام بده، هر روز برو کارى ندارد، یک ماشین مى‏گیرى پنج ریال مسجد تنعیم احرام مى‏بندى مى‏آیى، یک طواف انجام مى‏دهى دوباره فردایش انجام مى‏دهى، دوباره انجام مى‏دهى!

این را رفقا بدانند: در یک ماه دو احرام، کراهت شدید دارد و قبل از ده روز باطل است، یعنى احرام قبل از ده روز باطل است و باید بین دو احرام ده روز فاصله باشد مگر اینکه دو ماه پشت هم باشند که این احرام مربوط به این ماه باشد، احرام مربوط به ماه دیگرى باشد. خُب ولى الان مى‏روند و انجام مى‏دهند و [این صحیح‏] نیست! ولى قبل از یک ماه کراهت شدید دارد.

این مکتب، مکتب بالاترین است، مکتبى است که مى‏گویند: حالا که تو یک همچنین خدایى دارى یک همچنین راهى دارى، یک همچنین مسیرى دارى، خب بیا بالاترش را انتخاب کن، چرا در آن مراتب پایین گیر کردى؟ مرحوم‏آقا شروع کردند به صحبت- نمى‏دانم این قضیه را گفتم به رفقا یا نه؟ خیال مى‏کنم گفته باشم سابق- شروع کردند گفتند: رفقا ما حالا مى‏آییم یک حساب سر انگشتى مى‏کنیم تا بعد ببینیم چه باید پاسخ این سؤال شما را بدهیم؟ شروع کردند به گفتن: ما راجع به اینکه اولا از شهر و دیار خود و بر و بچّه‏ها و اینها فاصله گرفتیم، گفتند: چقدر براى شما اتّفاق افتاده که به‏خاطر کار و کاسبى یا به‏خاطر تفریح و تفرج و به‏خاطر گردش از زن و بچّه فاصله گرفتید؟ الى‏ماشاءالله- خب‏

بالاخره اینها افرادى بودند اهل این‏طرف و آن‏طرف و تجارت و این چیزها بودند- الى‏ماشاءالله ما رفتیم، کشورهاى دیگر جنس بیاوریم، تجارت کنیم، خرید کنیم، یا به‏خاطر فرض بکنید که حالا تفریحى، تفرجى، کسب علمى، هر چه و از زن و بچّه فاصله گرفتیم و دور شدیم و این حرف‏ها اینها را هیچ به حساب خدا نمى‏گذاریم، خدایا رفتیم در ژاپن که فلان جنس را بیاوریم و از زن و بچّه دور شدیم و ببخشید خدایا چاره‏اى نداریم. نه بابا خدا مى‏گوید اصلًا نرو، در همان‏جا بمان و به همان لقمه نانت اکتفا کن، نمى‏خواهد بلند شوى بروى آنجا تجارت کنى. ولى ما خودمان یک چیزى‏مان مى‏شود، آن که یک چیزى‏مان مى‏شود آن را اینجا به حساب نمى‏آوریم، حالا که مکّه مى‏آییم آن را برمى‏داریم به حساب مى‏آوریم، خودمان دلمان مى‏خواهد بلند شویم برویم یک کشور دیگر فلان دستگاه را وارد کنیم، خودمان دلمان مى‏خواهد برویم یک کشور دیگر فلان جنس را برداریم بیاوریم، اینها را هیچ به آن حساب نمى‏گیریم که خدایا فلان، خدا مى‏داند که آن را دیگر به‏خاطر من نکردى به‏خاطر پول درآوردن خودت کردى، دیگر به حساب ما نگذار، چرا آنجا ما خدا را به حساب نیاوردیم؟

بعد فرمودند: خُب حالا مى‏گوییم خرج کردیم! چقدر ما خرج‏ها در زندگى‏مان کردیم که اصلًا خرج خرج ضرورى نبوده، خرج خرج ضرورى نبوده، این همه خرج‏ها این همه نمى‏دانم برج‏ها، این همه مسائل که براى ما اتّفاق مى‏افتد این حرف‏ها که اصلًا اگر بخواهید شما مقایسه کنید خرج یک حج را یک صدم آنها هم به حساب نمى‏آید، که ما آمدیم نسبت به آنها پول برداشتیم، و همین‏طور راجع به کیفیّت زندگى و امثال ذلک و اینها. بعد گفتند که: حالا چه شد که ما موقع آمدن مکّه که مى‏شود تمام اینها را مى‏آییم لیست مى‏کنیم: خدایا از زن و بچه‏مان جدا شدیم، خدایا از شهر و دیار جدا شدیم، خدایا از اجتماعمان جدا شدیم، خدایا در نمى‏دانم خودمان را بستیم، اسمش چیست؟ آن مغازه دفتر و فلان هر چه، اینها را بستیم- حالا خیلى‏ها هم نبستند شاگرد دارند!- این مقدار خدایا خرج کردیم، این مقدار الان داریم براى تو صرف مى‏کنیم فلان این حرفها، خدا مى‏خندد، مى‏گوید: تو صد برابرش را جاى دیگر صرف کردى به حساب ما نگذاشتى، حالا بردارى دو ریال اینجا براى مکّه خرج کردى، خدایا ما خرج کردیم! خدایا از زن و بچّه دور شدیم، خدایا چه‏کار کردیم! توجه کردید! یک‏دفعه یک ربع بیست دقیقه نیم ساعت ایشان صحبت کردند همه شدند خلع سلاح، گفتند: عجب، ما اصلًا خُب کارى نکردیم ما این همه در عمرمان با سن‏هاى بالا و با اینها این همه مسائلى داشتیم این همه مطالب داشتیم این خرج‏هایى که کردیم این طرف و آن‏طرف‏هایى که رفتم!

بعد ایشان فرمودند که: حالا که این‏طور است پس بیاییم واقع را به خدا عرضه کنیم، بگوییم: خدایا ما هیچ هستیم، ما پوچ هستیم، نه خرجى کردیم، نه از زن و بچه جدا شدیم، نه دفتر و دستکمان را

بستیم و نه کار شاقّ دیگرى که این مستحقّ عرضه کردن ما در اینجا انجام دادیم. خدایا با دست خالى آمدیم، اگر پولى خرج کردیم تو دادى، اگر اراده‏اش را انجام دادیم … بعد ایشان فرمودند: آیا شما آمدن اینجا را توفیق خدا نمى‏دانید؟ گفتند: بله، گفتند: شما در شرکایتان و در هم مسلکى‏هایتان و در تجارت در فنون مختلف‏تان، چند نفر سراغ دارید که اینها مى‏توانند مکّه بیایند ولى نمى‏آیند؟ گفتند: الى‏ماشاءالله، اه کسانى هستند ثروتمند، صحیح، سالم، بدون هیچ مشکل بلند مى‏شوند هزارجا مى‏روند هزارجا کوفت و این حرف‏ها، هزارتا چیز این‏طرف و آن‏طرف هم مى‏خورند اما این فریضه الهى و این مسئله فوق العاده مهم و ضرورى و حیاتى در زندگى را اینها انجام نمى‏دهند و مى‏گویند: پولش را برویم بدهیم به فلان و اینها …، توجه کردید! چند نفر هستند؟ الى‏ماشاءالله.

پس این توفیقى که الان خدا به شما داده و شما آمدید از میان آن افراد، خدا مى‏توانست شما را هم مثل آنها در شهر و خانه‏تان نگه دارد یا نه؟ همین‏قدر اراده مى‏رفت چه‏کار مى‏کردید؟ نه، حوصله ندارم امسال مکه بروم حالا ببینیم سال دیگر مى‏شود یا نمى‏شود، فعلًا امسال حالش را نداریم! در حالتى که نه مرضى دارید نه علتى دارید، نه مشکلى دارید، هیچى ندارید، مى‏شد یا نمى‏شد؟ گفتند: بله مى‏شد، گفتند: پس اینکه شما راه افتادید آمدید در اینجا هیچ فکر نمى‏کنید یک دست غیبى شما را سُر داده، هُل داده، حرکت داده، از خانه‏تان، از زندگى‏تان، از کارتان، اشتیاق ایجاد کرده، یک ماه بیا برو بیرون، یک ماه بیا چیزهاى دیگر را ببین، یک عمر در مغازه و خیابان کذا و نمى‏دانم بالاى شهر و پایین شهر و افراد مختلف و دفتر و دستک و حساب و کتاب و بانک و چک و سفته بودى، یک ماه از این فضا خارج شو ببین چه مى‏بینى! یک ماه از این فضا خارج شو، یک ماه این پوسته و لباسى را که به تنت کردى بیرون بینداز لباس دیگر را بپوش. از آنچه را که دور خودت در هواها و در تصوّرات و در توّهمات اینها را قرار دادى، یک ماه خارج شو بابا نمى‏میرى که، بیا بابا بیا، سر و مر و گنده برمى‏گردى سر شهر و دیارت نمى‏میرى، بیا ببین این‏طرف چه خبر است، بیا برو یک نگاه به کعبه بکن آن‏وقت ببین با خیابان‏ها و آسمان خراش‏هاى تهران فرق مى‏کند یا نمى‏کند، تفاوت دارد یا ندارد! یک نگاه به آن دو تا کوه صفا و مروه بکن آن‏وقت برو با این پارک‏هایى که مى‏رفتى صبح و شب قدم مى‏زدى و ورزش مى‏کردى تفاوت دارد یا ندارد! یک نگاه به این صحراى عرفات و کوه عرفات و شب مشعر بکن، آن‏وقت بگو با این شب که ماشین برمى‏داشتى در خیابان بالاى تهران مى‏رفتى مى‏گشتى فرق دارد یا ندارد؟ فرقش کجاست؟

یک نگاه به آن فضاى منى بکن، آن‏وقت ببین با این گردش‏هاى شمال تو در دریاى مازندران و اینها که مى‏روى چیزى مختلف و متفاوت هست یا نیست؟ ببین چه اختلافى مى‏بینى؟ چه فرقى مى‏بینى؟ چه حسّى اینجا دارى و با حسّى که در آنجا دارى بیا مقایسه کن، ببین چه اختلاف و امتیازى در

این دو حس برایت پیدا مى‏شود، بلکه با این احساس یک تکانى بخورى. بلکه یک چیزى گیرت بیاید، بلکه یک حرکتى بکنى، همه‏اش در آن فضا نمانى، همه‏اش در فضاى پارک و بالاى تهران و شمال و جنوب نمانى، بیاى این‏طرف را هم ببینى، بیاى کوه عرفات را هم ببینى، بیاى صحراى مشعر را هم ببینى، بیاى شب مشعر را ببین، بیایى سنگ زدن شیطان را ببین، بیایى رمى جمار را ببین، بیا شبهاى ماندن در منى را ببین، ببین اینجا یک چیزهایى دیگر ممکن است باشدها، که خبر از آن ندارى، که خبر از آن ندارى!

بیخود نیست که حضرت ابراهیم را از فلسطین مى‏کشاند در این کوه‏ها و برمى‏گرداند در آنجا. چه خبر است؟ بیخود نیست که بیست و پنج بار امام‏مجتبى علیه‏السّلام را از مدینه [اکثرا] با پاى پیاده به سمت خودش مى‏کشاند، بیخود نیست بیست و چند بار امام‏حسین علیه‏السّلام را با پاى پیاده یا در بعضى از موارد سواره به آنجا مى‏کشاند، بیخود نیست که موسى‏بن‏جعفر را با پاى پیاده در این صحراها به دنبال … چه خبر است آنجا؟ چه خبر است؟ اینکه امام است، اینکه حقیقت و ناموس عالم وجود است، این دیگر چرا؟ این چرا دیگر با پاى پیاده مى‏رود؟

موسى‏بن‏جعفر دیگر چرا با پاى پیاده مى‏رود، این صحراها را طى مى‏کند؟ آنکه ناموس عالم خلقت است، آنکه ولى کل عالم وجود است، امام‏حسن چرا مى‏رود؟ آنکه ولّى عالم امکان است! این چه احساسى براى آنهاست. حالا ما نمى‏گوییم احساس آنها براى ما، آنکه محالات است، احساس آنها کجا ما کجا! ولى باباجان وقتى تو نگاه مى‏کنى مى‏بینى موسى‏بن‏جعفر دارد این‏جورى مى‏رود، امام‏حسن‏مجتبى دارد این‏طورى مى‏رود، امام‏حسین دارد … آن‏وقت مى‏توانى دیگر فتوا بدهى کسى که استعداد و آمادگى براى استطاعت حج را دارد شب اوّل شوّال که برسد مى‏تواند پولش را خرج کند و این استطاعتش از بین برود! اصلًا مى‏توانى یک همچنین فتوایى بدهى یا ندهى؟! اگر بفهمى اینها را، شمه‏اى از این مطالب اگر سر دربیاورى دیگر جرأت یک همچنین فتوایى را در تمام طول عمر نوح هم اگر بکنى نمى‏توانى بدهى! توجّه کردید! آن که آن قسم دارد مى‏رود آن دارد یک همچنین فضایى را دارد ادراک مى‏کند، مى‏گوید: خدایا من نیستم، من هیچ هستم، من چیزى ندارم. دعاى امام‏سجاد علیه‏السلام را با أصمعى نشنیده‏اید در نیمه‏هاى شب در مسجدالحرام در کنار کعبه حضرت با خدا راز و نیاز مى‏کرد؟![۷] واقعاً آنها مطلب را فهمیدند، مطلب و حقیقت آنها فهمیدند، منتها امام مى‏خواهد این خیر را به بقیه برساند مى‏گوید: بابا اینکه ما فهمیدیم تو هم بیا بفهم، بابا داریم به تو مى‏گوییم دیگر این‏قدر هى نگو این دعاهاى ما شوخى است، هى نگو این دعاها را ما فیلم درآوردیم، هى نگو این دعاها کجا به‏

قامت ما زیبنده است، این واقعیت است که ما داریم به تو مى‏دهیم، بیا بفهم و به آن ترتیب اثر بده. مطلب آنها این است؛ درد آنها از ما درد ائمه ما، درد اولیاء و عرفا این است که هر چه بکنند ما مى‏گوییم آقا اینکه مال اینها نیست، آقا اینها کجا، این حرف‏ها کجا؟ امام بیاید این حرف‏ها را بزند، امام بیاید بگوید که من هیچم و پوچم، ا! اصلًا مگر مى‏شود؟! بابا این پنبه را از گوشت دربیاور، به جاى این گچ و سمِنت‏[۸] در مغزت سلول مغزى بگذار یک‏خرده بفهمى این حرف امام علیه السلام و دعاهاى امام را و مناجاتى که امام‏علیه‏السّلام دارد مى‏کند.

لذا ایشان (مرحوم‏آقا) فرمودند: که ما رفقا بیاییم این‏طورى ما مسئله را بررسى کنیم، بگوییم خدایا ما هیچ هستیم، نه پولى خرج کردیم، حالا دیگر ایشان نرفتند در این قضیه که بگویند اصل وجود ما [فقر] است، دیگر دیدند اگر بخواهند بگویند اصلًا اینها هنگ مى‏کنند، داغ مى‏کنند، اصلًا مى‏گویند که: اى بابا ما داریم از که مى‏پرسیم، ما آمدیم یک سؤال کنیم اصلًا اصل وجود ما را زیر سؤال برد، همان اوّلى‏ها خوب هستند، که مى‏گفتند نه بابا خرج کردیم فلان کردیم آره به حساب خدا بگذاریم، آنها بهترند … نه یک‏خرده فتیله را پایین کشیدند، خیلى زیاد نه، گفتند که پس بیاییم به خدا بگوییم خدایا نه خرجى ما کردیم و نه از زندگیمان فاصله گرفتیم و نه از شغل و کسب و اینها آمدیم فاصله گرفتیم، هیچى، همین‏طورى، همین‏طورى برهنه و بدون لباس و بدون همه چیز بدون هیچ فکرى بدون هیچ پیش زمینه‏اى، بدون هیچ‏گونه قضاوت قبلى، خدایا همین‏طورى آمدیم پیشت، قبولمان مى‏کنى یا نمى‏کنى؟ هیچى، نه خرجى کردیم. اگر ما یک فقیر بودیم، و با پاى پیاده مى‏آمدیم خُب به خدا مى‏گفتیم خرج کردیم مى‏گفتیم نه بابا همین پاى پیاده و خط یازده، آن موقع‏ها خط اتوبوس خط یازده هم بود، با خط یازده ما بلند شدیم آمدیم مکّه، درست! خیلى‏خُب الان هم همین‏طور، آن خرجى که کردیم پول را یکى دیگر داده پس همان شد خط یازده، منتها حالا به جاى خط یازده طیاره بسیار خیلى حسابى و درست و حسابى الان شما را آورده اینجا.

آن سابقى‏ها چهار ماه، پنج ماه، در راه بودند با کجاوه و مرکب و اینها پیاده به مکّه مى‏رفتند. حالا ما با دو ساعت طیاره‏هاى بوئینگ امریکایى عرض کنم حضورتان زورمان مى‏آید که به این فریضه ما [عمل‏] کنیم، بله. آن هم طبقه بالایش قسمت بیزینس آن! ما زورمان مى‏آید.

دیگر اگر خدا به یکى فهم بدهد همه چیز داده است‏. باید از خدا فهم خواست، باید از خدا معرفت خواست، باید از خدا درایت خواست، باید از خدا توفیق خواست، با فهم یک قدم برداریم‏

بهتر است از هزار قدم بدون فهم و از روى شانس، یک قدم از روى فهم تأثیر دارد، در نفس تأثیر دارد، در سرّ انسان تأثیر دارد، در همه مراتب انسان اینها تأثیر دارد.

وقتى‏که ایشان این مطالب را فرمودند، اصلًا به‏طورکل حال‏وهواى مجلس عوض شد، دیدند عجب، اینها با چه شخصیتى روبرو هستند، با یک شخصیتى که اصلًا از یک افق دیگرى صحبت مى‏کند، حرف زدنش با بقیه افراد متفاوت است، کلامش با بقیه اصلًا دو مفهوم مختلف دارد، جوهره‏اش فرق مى‏کند، جوهره کلامش فرق مى‏کند. این روش روش کیست؟ روش عرفاست، روش عارف همین است که مى‏آید در اصل همه چیز را به آن صاحب اصلى خودش برمى‏گرداند، مى‏گوید: خدایا همان‏طورى که ما در این دنیا آمدیم‏ وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً النحل، ۷۸ از شکم مادر چه شخصى ما را بیرون آورد؟ او بیرون آورد درحالى‏که ما هیچ چیزى نمى‏دانستیم و به هیچ چیز ادراک نداشتیم، او به ما ادراک و فهم داد، تعلقات داد صفات داد، آن ما را به این مسائل آشنا کرد، پس چرا ما به عقب برنمى‏گردیم؟ چرا ما آن امانت را به صاحب اصلى خودش بازنمى‏گردانیم، چرا؟ چون عادت کردیم، چون به کثرت عادت کردیم، این‏قدر این کثرات، این‏قدر این تعلقات، این‏قدر این اوهام، این‏قدر این اشتغالات آمده ما را گرفته که فکر ما را از رسیدن به این حقیقت باز داشته، باز داشته است.

فرض کنید که شما یک بچه یک ساله هستید- همه ما یک بچه یک ساله هستیم- یک‏دفعه مى‏آید شما نگاه مى‏کنید یک بچه یک ساله صبح که از خواب بلند مى‏شود شروع مى‏کند به نوشتن، شروع مى‏کند به خواندن، شروع مى‏کند به مسئله حل کردن مسئله ریاضى حل کردن. شما مى‏گویید که آیا این رفته درس خوانده، این رفته زحمت کشیده؟ بچّه یک ساله دیگر بچه یک ساله، یک‏دفعه این کار را مى‏کند، یک‏دفعه این کار را انجام مى‏دهد، اگر این کار را یک‏دفعه انجام بدهد ما به او مى‏گوییم چه؟ مى‏گوییم: این یک توفیق الهى است، غیر از این است؟ بچه یک ساله شب در جایش خوابیده صبح از جایش بلند مى‏شود و با قلم مى‏نویسد! مگر مى‏شود؟ خُب نمى‏شود دیگر. اگر یک همچنین قضیه‏اى اتّفاق افتاد ما چه حکم مى‏کنیم؟ مى‏گوییم یک چیز اعجاز است، یک چیز غیرعادى و غیرطبیعى اتّفاق افتاده است. چرا ما یک ساله را غیرطبیعى مى‏دانیم امّا گذشت پنجاه سال را غیرطبیعى نمى‏دانیم؟ چرا؟ آن یک شب این انجام شده، این در طول پنجاه سال انجام شده، خب هر دو یکى است، چه فرق مى‏کند؟

صحبت آقاى‏حداد این بود که- ایشان در روح مجرد هم آوردند- وقتى ایشان مى‏گویند: من تعجب مى‏کنم که یکى مى‏رود کنار چاه و دعا مى‏کند آب از پایین چاه مى‏آید بالا وضو مى‏گیرد این را معجزه مى‏داند، امّا شیر آب را که باز مى‏کند این شیر آب را معجزه نمى‏داند! و الله و بالله العلى العظیم‏

هر دو یکى است، ما این وسط اشتباه کردیم، اگر معجزه است هر دو معجزه است، اگر معجزه نیست این هم معجزه نیست، یک امر طبیعى است، آن این قسم بالا آمده، اگر چاه آرتزین بود شما اسمش را معجزه مى‏گذاشتید؟ بدون دعا آب بالا مى‏زند، مگر در چاه نفت همین را نداریم؟ آن دیگر دعا مى‏خواهد: خدایا این نفت را بیاور بالا! نه بابا نیاز ندارد، تو باید بروى کنار که نفت در سرت نخورد و پرتت نکند، وقتى این چاه باز مى‏شود. آن دیگر معجزه نیست. چرا ما این نیرویى که در این چاه قرار داده شده (نیروى کمپرس شده) و یا این را در چاه آرتزین که بالا مى‏زند، چرا این را معجزه نمى‏بینیم؟ چرا؟ چون عادت کرده‏ایم به مسائل و عوامل عادى؛ چون عادت کرده‏ایم این معجزه نم‏یشود، امّا اگر یک چاه باشد آب چاهش خالى باشد، مى‏گوییم: خدایا نفت نداریم زندگى ما از بین رفته، مملکت پول ندارد، خدا این نفت‏ها بیاید بالا فروش برود بعد هم پولش برگردد در خود همین‏جا نه جاى دیگر برود! وقتى یک همچنین … ببینید این چاه آمد بالا بالا بالا برداشتند رفتند استخراج کردند و استفاده کردند. مى‏گوییم: هان! این معجزه شد! چرا آنکه اوّل خودش درآمد معجزه نبود؟ چرا؟ کى آن نفت را یک‏دفعه بالا زد؟ کى آن آب را از چاه یک مرتبه بالا زد؟ چرا وقتى آن آب مى‏آید بالا آن معجزه و غیرعادى تلقى نمى‏شود؟ ولى وقتى‏که انسان بیاید و یک شخصى بیاید شخص صالحى دعا بکند این مى‏شود چه؟ این مى‏شود آقا نگاه کنید ببینید آقا چقدر مراتب و قرب دارد نگاه کن، دعا کرد آب چاه آمد بالا. کارى که این کرد با کارى که یک موتور آب کرد یکى است، شما به جاى دعا کردن آن دوشاخه‏اش در آن پریز را بزن این موتور شروع بکار مى‏کند آب هم مى‏کشد بالا. نه دعا مى‏خواهد نه ثنا مى‏خواهد، نه زیارت خمسهعشر و هیچى نمى‏خواهد. ولى وقتى‏که آب مى‏آید بالا احساس کن «او» این آب را آورده بیرون، این مى‏شود هدف عرفا.

هدف یک عارف این است که وقتى موتور آب را مى‏زنى آب چاه مى‏آید بالا تا وقتى‏که دعا مى‏کنى مى‏گویى خدایا من آبى ندارم بخورم آبى که ندارم وضو بگیرم این آب را بیاور بالا و آمد بالا، هیچ در ذهنت مسئله‏اى ایجاد نشود؛ دفعه اول که موتور را مى‏زنى: خُب آب آمد بالا دیگر، اما دفعه دوم: خب الحمدالله ما مورد [لطف‏] خدا هستیم، مورد عنایت خدا هستیم! نه آقا هیچ هم مورد عنایت نیستى، آن موتور برق مورد عنایت خداست تو نیستى! همان قُربش به خدا بیشتر است، تو خیال مى‏کنى نزدیک هستى، تو خیال مى‏کنى؛ کار را خدا کرده تو چرا به حساب خودت گذاشتى؟ وقتى تو دعا کردى مى‏شد این دعا مستجاب بشود یا نه؟ بله مى‏شد نشود، خُب چرا شد؟ او کرده، پس تو چرا به حساب خودت گذاشتى؟ عارف مى‏گوید: به حساب خودت نگذار چه دعایت مستجاب بشود یا دعایت‏

مستجاب نشود هر دو را از یک منبع بدان، در حالت تغییر ایجاد نشود، در نفست تغییر ایجاد نشود. این حرف حرف عارف است.

دیگر خیال مى‏کنم این مقدار راجع به این قضیه کافى باشد. حالا ان‏شاءالله دیگر برویم سر فقرات دیگر، ان‏شاءالله امیدواریم که خداوند خودش توفیق براى فهم این حقایق و ادراک این حقایق را خودش به ما عنایت کند و خودش دست ما را بگیرد و به سرمنزل واقع و حقیقت این مطالب، خودش ما را برساند.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

[۱] . احتجاج، ج ۲، ص ۴۵۸؛ تفسیر منسوب به امام حسن عسکرى علیه‏السّلام، ص ۳۰۰:« فأمّا مَن کانَ مِن الفُقهاء صائنًا لنَفْسِه حافِظًا لِدینِه مُخالِفًا علَى هَواهُ مُطیعًا لأمرِ مَولاهُ فلِلعَوامِ أن یقلِّدوه.»( اسرار ملکوت، ج ۲، ص ۴۷۱)

[۲] . فرهنگ لغت معین، متقال: پارچه سفیدى که از نخ مى‏بافند شبیه کرباس اما ظریف‏تر از آن است.

[۳] . ثواب الاعمال، ص ۳۳:

قال ابُوعَبدِاللهِ علیه السلام: مَن صَلّى بِاذانٍ وَاقامَهٍ صَلّى خَلْفَهُ صَفّانِ مِنَ الْمَلائِکَهِ، وَمَنْ صَلّى بِاقامَهٍ بِغَیْرِ اذانٍ صَلّى خَلْفَهُ صَفٌّ واحِدٌ مِنَ الْمَلائِکَهِ.

[۴] . مثنوى معنوى، دفتر دوم.

[۵] . در تذکره الاولیا، ج ۱، ص ۱۴۹ از بایزید بسطامى نقل کرده است.( رساله سیرو سلوک منسوب به بحر العلوم، ص ۱۰۶)

[۶] . مثنوى معنوى، دفتر اول.

[۷] . مناقب آل ابیطالب، ج ۴، ص ۱۵۰- ۱۵۱٫

[۸] . فرهنگ لغت معین: سمِنت: سیمان.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن