جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۲۸

موضوع: جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق

سخنران حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.

[/box]

متن جلسه:

 

جلسه ۲ رمضان ۱۴۲۸


أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏


ادعوک یا سیدى بلسان قد اخرسه ذنبه، رب اناجیک بقلب قد اوبقه جرمه‏

خدایا من تو را با زبانى مى‏خوانم که گناهان او، آن را به لکنت انداخته و لال نموده، گناهانى که این زبان کرده، ذنبه، به زبان برمى‏گردد به لسان برمى‏گردد، این قدر این زبان گناه کرده که دیگر الکن و لال شده و قادر بر تکلم نیست. آن کسى که الکن و لال است صحبت نمى‏تواند بکند و همین طور خدایا من تو را مناجات مى‏کنم و با تو گفتگو مى‏کنم در درون خود، با قلبى که جرم و ظلمى‏که آن قلب نموده است باعث هلاکت و بوار و نیستى و فناى او شده است، فناء او، قلب مرده، دیگر حیات ندارد دیگر زنده نیست و چیزى که مرده باشد از نعمت حیات محروم شده باشد کارى از دستش دیگر برنمى‏آید فعلى را نمى‏تواند انجام بدهد حرکتى را نمى‏تواند بکند. شما دیدید مرده حرکت کند؟ ده سال یک جنازه را در این‏جا بگذارید بعد از ده سال بیایید ببینید یک سانت حرکت نکرده همین طور در مکان خودش و در سر جایش خودش هست پس قلبى که مرده باشد آن قلب حرکت ندارد، از این‏جا این استفاده را مى‏کنیم، حرکت نمى‏تواند بکند زنده نیست فعالیت نمى‏تواند بکند.

قلبى مى‏تواند حرکت داشته باشد تکان داشته باشد جنب و جوش داشته باشد کارى از او برآید سر و صدایى از او بلند شود ندا و مناجاتى از او سر بزند که آن قلب زنده باشد، زنده باشد. در آیات شریفه قرآن نسبت به این مسئله اشاره شده است که اگر قلب مرده باشد دیگر مهر شقاوت بر او زده مى‏شود در بعضى از روایات هم هست که معصوم خطاب مى‏فرمایند که آیا ما مى‏توانیم با کلام خود مرده را زنده کنیم؟ یعنى قلبى که مرده و دیگر کارش تمام است. این دیگر کاریش نمى‏شود کرد، تا قلب نمرده کارى از دست برمى‏آید روزنه‏اى تا باقى است حرکتى مى‏تواند انجام بشود ولى وقتى که قلب مرد، روزنه‏ها بسته شد ….، مرحوم آقا رضوان الله علیه مى‏فرمودند، راجع به افرادى که این‏ها در دستگاه ظلمه مى‏رفتند، در حکومت‏ها، حکومت‏هاى جائره حکومت‏هاى بنى امیه بنى مروان بنى عباس، این طرف و آن طرف، اول که این‏ها مى‏روند خب این‏ها افرادى هستند که چه بسا خودشان معترضند، چرا معترض است؟ چون قلب دارد با قلبش صحیح و سقیم را تشخیص مى‏دهد این عمل درست این عمل باطل، قلب دارد، مى‏بیند. آن قلب او را به صحت و سقم هدایت مى‏کند و براى او مرزها را مشخص مى‏کند،

کنار است. از مسائل به دور است از قضایا به دور است، از بالا نگاه مى‏کند این عملى که این شخص انجام داد- هر کسى مى‏خواهد باشد- خلاف است. با معیارهایى که قلب او با آن معیارها براى خود، موقعیتِ تشخیص حق و باطل قرار داده است، اعمال و رفتار افراد را مى‏سنجد، ندیدید همیشه مى‏گویند اگر مى‏خواهید راجع به یک شخص قضاوت کنید خودتان را از آن واقعه دور نگه دارید خودتان را به جاى دیگران و دیگران را به جاى خود قرار بدهید آن وقت قضاوت کنید انسان مى‏تواند آن وقت یک مقدارى خود را به آن واقعه نزدیک کند، نزدیک کند.

براى خود بنده بسیارى اتفاق افتاده در ارتباط با خیلى از افراد، با وجود این‏که خود آن فرد از جمله افرادى است که در مسائل، مورد توجه مردم است افراد به او در مسائل در داد و ستدها مراجعه مى‏کنند در رفع خصومت‏ها مورد مشورت قرار مى‏گیرد خیلى اتفاق مى‏افتد و خب این هست، بالاخره انسان جایز الخطا است خطا مى‏کند دیگر، در طرح دعاوى فرد مورد اعتمادى است در تعیین مرزها و در تعیین حدود و ثغور فرد مورد توجهى است ولى خود همین در وقتى که با همان واقعه مصادف مى‏شود مى‏بینید در همان مسئله قرار گرفت که تا به حال خود او مبیّن و موضّح این قضیه بود براى دیگران، آدم تعجب مى‏کند که این‏که خودش تا به حال این طور مى‏گفت تا به حال این طور صحبت مى‏کرد چرا؟ چون خودش در آن قضیه قرار گرفته، عقلش دیگر بسته شده قلبش بسته شده داد و ستدها و بیا و بروها و مصالح و منافع آمده همان بلایى را بر سرش آورده که همان بلا بر سر بقیه مى‏آمد ولى تا حالا چون این با مسئله مواجه نشده با یک چشم بازى به مطالب نگاه مى‏کند و مسئله را حل مى‏کند. آقا این مقدار حق با شما است این مقدار هم با شما است شما این‏جا اشتباه کردید شما این‏جا اشتباه کردید خب تمام مى‏شود رفع خصومت مى‏شود ولى همین که خود او که ده‏ها مورد به ایشان مراجعه شده ده‏ها مورد فصل خصومت شده ده‏ها مورد حل اختلاف شده به واسطه او، خودش در همان قضیه قرار مى‏گیرد و نمى‏تواند از آن مسئله سالم بیرون بیاید، گیر مى‏کند دیگران باید بیایند نجاتش بدهند دیگران باید به کمک او بیایند دیگران باید بیایند و دستش را بگیرند بابا تو که این را مى‏گفتى چطور شد حالا خودت به این قضیه …؟ و حتى بعضى از افراد پیش بنده آمدند و خودشان اقرار کردند که ما اشتباه کردیم، ما همین که خودمان در این قضیه این طور این طور بود و شما این طور مى‏گفتید و فلان ولى در این مسئله ما گرفتار شدیم.

لذا عقلا مى‏گویند در این گونه مسائل، انسان خوب است بیاید خودش را بیرون نگه دارد ببیند دیدگاه مردم نسبت به او چگونه است و خودش وقتى که از این قضیه آمد بیرون و دیگرى را جاى‏

خودش گذاشت، چه قضاوتى مى‏کند نسبت به این مطلب؟ همان قضاوت را بیاید راجع به خودش بکند همان مسئله را. وقتى که شما دارید راجع به فلان ایراد مى‏آیى و تذکر مى‏دهى آقا فلان کس دارد این کار را مى‏کند باید جلوى او گرفته شود باید این خطا تذکر داده بشود اگر نه …..! درست است مطلب همین طور است باید هم این طور باشد ولى انسان مى‏بیند همین اشکال براى او پیدا مى‏شود و او حاضر نیست این خطایش گرفته شود در حالى که همان قضاوتى که او راجع به قضیه دیگر مى‏کرد همان قضاوت را افراد دیگر راجع به او مى‏کنند، هیچ فرق نکرده، فقط فرد عوض شده، مسئله یکى است صورت مسئله یکى است. تا به حال چهارتا سیب و پنج‏تا پرتقال بود حالا شده چهارتا پرتقال و پنج‏تا سیب، عدد همان است جاى پرتقال و سیب عوض شده خب با همدیگر جمعش چند مى‏شود؟ یازده! نُه؟ چند مى‏شود بچه‏ها؟ شما بگویید چهار و پنج مى‏شود چند؟ بارک الله احسنت آفرین، پس چهار و پنج یازده نمى‏شود، آخر بعضى جاها ما دیدیم مى‏گویند دو سه‏تا هشت‏تا، شش‏تا نیست. همچنین چیزى دیدم جایى، پس اشتباه است، کى به کى است؟ پس چهار و پنج مى‏شود نُه، خیلى خوب.

این مسئله خب مسئله‏ى مهمى است و خیلى مهم است که چطور انسان …. و این خیلى مسئله‏ى عجیبى است دیگر، که قبل از این‏که انسان ….، انگار اصلا من گاهى فکر مى‏کنم این یک سیر تکوین است الا شذّ و ندر، اگر کسى ممکن است که فرض کنید که با همچنین قضیه‏اى روبرو شود و جان سالم به در ببرد، ولى اصلا انگار همه‏ى ما به این مطلب مبتلا هستیم و فرقى هم نمى‏کند و هیچ کدام نمى‏توانیم خودمان را تبرئه کنیم‏ وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ یوسف، ۵۳ حضرت یوسف مى‏فرماید من هیچ وقت نمى‏توانم خودم را تبرئه کنم هیچ وقت نمى‏توانم خودم را تافته‏ى جدا بافته فرض کنم، نه! من هم همین هستم من هم داراى این خصوصیت هستم من هم داراى این صفات هستم من هم داراى این غرایض هستم من هم داراى غرایض شهوانى هستم با سایر افراد فرق نمى‏کنم حالا این‏که مورد توجه خدا قرار گرفتم دلیل نیست بر این‏که همیشه به یک منوال باشد و دیگر خیالم جمع باشد و پرونده‏ى من با مهر امضا شده دیگر بسته شده باشد، نه این طور نیست.

دستگاه غیرت الهى دستگاهى است که حتى اگر رسول خدا که اشرف کائنات است، او بیاید و یک لحظه بر خلاف این دستگاه و بر خلاف این جریان و بر خلاف مقام ربوبیت و مقام عبودیت بخواهد تصور دیگرى را بکند همان آن به قعر جهنم سقوط کرده است، غیرت خدا هیچ نمى‏شناسد. نه پیغمبر مى‏شناسد نه امیرالمومنین مى‏شناسد نه فاطمه زهرا مى‏شناسد نه امام زمان مى‏شناسد نه یزید و معاویه و قارون و مأمون و این‏ها مى‏شناسد، هیچ کسى را نمى‏شناسد هیچ کسى را نمى‏شناسد. در این‏جا جریانات‏

زیاد است هى بخواهیم از این طرف آن طرف برویم خیلى مسائل هست. آن‏چه را که ما فهمیدیم در مدت عمر خود و تجربه‏اى که در خدمت بزرگان و اولیاى الهى داشتیم همین مسئله را ثابت کرده براى ما، همین مطلب براى ما ثابت شده. آن ولىّ الهى که دیدگاهش نسبت به افراد دیدگاه توحیدى است دست خودش نیست، همین است. نه این‏که بخواهد خودش را به یک شکلى دربیاورد به یک وضعى دربیاورد به یک تصنعى دربیاورد و بعد بگوید همه از دیدگاه من، دیدگاه توحیدى به یک منوال هستند، به یک نظر هستند به یک شکل هستند. براى او شخص بزرگ، هفتاد هشتاد ساله و عالِم و بزرگوار و صاحب عنوان و صاحب مکنت و صاحب ثروت و صاحب شهرت، با طفل دو ساله و سه ساله که نمى‏تواند راه برود یکى است، واقعا یکى است. واقعا یکى است تفاوتى نمى‏کند.

امام حسن علیه السلام که رد مى‏شود از خیابان‏هاى مدینه، مى‏بیند چندتا فقیر نشستند و دارند غذا مى‏خورند و حضرت را دعوت مى‏کنند و حضرت از مرکب پیاده مى‏شود، نمى‏خواهد حضرت تواضع کند یا به آن‏ها فخر بفروشد یا فردا در روزنامه بگویند که آقاى فلان آمد پیاده شد و نشست با فقرا و در تلویزیون هم نشان بدهند! نه بابا! نه! امام حسن دنبال این حرف‏ها نیست. مردم بگویند نگویند کسى ببیند کسى نبیند امام علیه السلام وقتى که نگاه به این افراد مى‏کند که این‏ها فقیرند و دارند با یک صفایى او را دعوت به شرکت در یک همچنین طعام مى‏کنند خود را با آن جمعیت واحد مى‏بیند، مى‏گوید خب چرا نیام بنشینم؟ من که گرسنه هم هستم از آن طرف هم منتظرى نداریم، کسى منتظر ما نیست یا این‏که حضرت جمع کردند، هم دل این‏ها نشکند هم دل سایر افراد.

هنگام غروب بود من داشتم با تاکسى مى‏آمدم این‏جا، دیگر نزدیک غروب بود. وقتى رسیدیم به راننده گفتم آقا شما اگر انتظارى ندارید تشریف بیاورید تو، بیایید چیزى تا افطار نمانده، بیایید با هم افطار مى‏کنیم- البته راننده آشنا بود راننده‏ى همین ماشین‏هاى آژانس بود- گفت حاجى آقا عیال من تنها است، روزه مى‏گیرد خدا را خوش نمى‏آید که سر سفره تنها بنشیند، گفتم نه! پس من دیگر اصرار نمى‏کنم. وقتى قضیه به عیال برسد ما دیگر حق نداریم، هیچ لب بگشاییم و از حدود و ثغور خود قدمى فراتر بگذاریم، نه حالا مى‏گفتى کسى همسایه فلان خب اصرار مى‏کردیم، حالا عیب ندارد بیا یک شب دیگر، ولى همین که مسئله به عیال رسید، نه! نه! دیگر مقدم است و ما هم پا عقب مى‏کشیم و دیگر در این‏جا مهر سکوت بر لب و دست از اصرار برمى‏داریم.

خب واقعا هم همین طور است حالا زن انسان خودش با زبان روزه بلند شده افطار درست کرده، به یک امیدى که حالا شوهر مى‏آید در آن‏جا کنار سفره مى‏نشیند خب خدا را خوش نمى‏آید، واقعا از

حق هم نگذریم ها، خیلى هم همچنین نباید …..، انسان همه‏ى مسائل را باید توجه داشته باشد به همه‏ى مطالب انسان باید نظر داشته باشد. نباید خداى نکرده در معاشرت‏ها حقى ناحق بشود و حقى پایمال شود و این مسئله بسیار مسئله‏ى مهمى است که بنده از این مسئله تجربه‏ها دارم در زمان مرحوم آقا در ارتباط با دوستان و تربیت رفقاى خود.

على کل حال امام حسن علیه السلام وقتى که در یک همچنین سفره‏اى قرار مى‏گیرد تواضع سرش نمى‏شود براى چه کسى تواضع کند؟ حالا در دلش بگوید من آمدم، من که امام شیعیان هستم من که حجت خدا بر همه‏ى خلق هستم، آمدم نگاه کن با چهارتا رفیق دارم مى‏خورم! اگر این معنا در مخیّله‏ى ما بیاید، تا روز قیامت در فکر امام حسن علیه السلام نخواهد آمد، به خودش قسم نیامده و نخواهد آمد. چرا؟ چون قلب امام علیه السلام قلب الله شده است و خدا که فقیر و غنى سرش نمى‏شود. براى ما این اختلاف طبقاتى موجب اختلاف در برخورد و افعال و اعمال و رفتار است ولى براى خدا، آیا غنى فرق مى‏کند؟ غنى غنایش را از کجا آورده؟ ثروتش را از کجا آورده؟ از کیسه‏ى خاله‏اش مگر آورده؟ و آن فقیر که ندارد مگر گناهى کرده؟ مگر ذنبى مرتکب شده؟ بله؟ همین دیدگاه خدا نسبت به خلایق و بندگان، همین دیدگاه عیناً بدون کم و زیاد در قلب ولىّ خدا قرار دارد و امام حسن یکى از اولیاء الهى است.

قلب او مى‏شود مصدر تفکر و بصیرت و بینش، نسبت به عالم وجود، هیچ فرقى دیگر در این‏جا ندارد. احساس وحدت در این‏جا حاکم است من یکى از بندگان خدا هستم این‏ها هم یکى از بندگان خدا هستند نشستند دارند غذا مى‏خورند من که سیر نیستم اشتها دارم دکتر هم که نگفته که غذا برایت ضرر دارد بسیار خب مى‏نشیند حضرت با آن‏ها به نحوى غذا مى‏خورد که آن‏ها احساس نکنند که حضرت خودش را به تکلف انداخته که یک همچنین با یک حالت ثقلى و با حالت تحلیلى و با یک حالت اشمئزازى- خداى نکرده حالا حالت اشمئزاز اسمش را بیاوریم- حضرت برود در آن‏جا با این افراد مشغول خوردن غذا بشود.

خب افرادى که در خارج از این مسائل قرار دارند دیدگاهشان نسبت به مسائل با یک قلبى است که آن قلب نقاط ضعف را مى‏فهمد نقاط قوت را مى‏فهمد نقاط سستى را مى‏فهمد همه‏ى این‏ها را تشخیص مى‏دهد البته تا حدودى، ما نمى‏گوییم که واقعا صددرصد اشخاص مى‏فهمند، هر کسى به مقدار آن سعه‏ى وجودى که دارد و فهمى که دارد و ادراکى را که دارد این مسائل را درک مى‏کند و تشخیص مى‏دهد بدى را و تشخیص مى‏دهد خوبى را، مى‏فهمد. چرا؟ چون قلب هنوز از بین نرفته‏

روزنه‏هاى بصیرت و نورانیتى که خداى متعال به مقتضاى فطرتِ دست نخورده، در قلب او قرار داده آن‏ها هنوز بسته نشده. بچه‏ها چطور معناى دروغ را مى‏فهمند قبح دروغ را مى‏فهمند بچه معصوم است گناه نکرده به دنیا آلوده نشده منافع و مصالح دنیوى، حق را براى او نپوشانده منافع موجب تخطى آن‏ها از مسیر فطرت نشده، همان مسیر فطرت که عبارت است از رؤیت حق رؤیت واقع، بینش نسبت به مسائل، احساس وحدت نوعى نسبت به همه‏ى افراد، آن مسئله هنوز در میان بچه وجود دارد لذا اگر یک امر خلافى ببیند تعجب مى‏کند که این امر خلاف چرا انجام شد؟ چرا پدر من این کار را کرد؟ چرا مادر من این کار را کرد [که‏] این را از من قایم کرد بعد گفت نیست؟ چرا گفت؟ خیلى عجیب است، خیلى.

من در زمان کودکى یادم است هیچ وقت یادم نمى‏رود، قضایا، اتفاقات. این حافظه یک دردسرى است براى آدم، بعضى‏ها خب مسائل و قضایا را فراموش مى‏کنند ما از خدا خواستیم نسبت به این مسائل حافظه‏ى ما را بگیرد البته خب گاهى اوقات انسان احساس مى‏کند خوب است این‏ها باشد تا براى انسان عبرت بشود و بفهمد که چه بکند. من شاید حدودا هفت یا هشت سالم بود هفت سالم بود هشت سالم بود رفته بودیم جایى در یک منزلى، یک روز وارد منزل شدم از یک طرف هم شامّه‏ى من در آن موقع خیلى شامّه‏ى قویى بود و خلاصه اگر چیزهایى مخفى مى‏شد براى ما آشکار بود. من وارد یک اتاق شدم احساس کردم که یک میوه‏اى الان در این اتاق است و متوجه شدم که وضعیت تغییر کرد مسئله تغییر کرد وضعیت عوض شد، رو کردم به آن شخص گفتم هان فلان چیز است؟ یک بچه‏ى شش یا هفت ساله، گفت نه یک همچنین چیزى نیست، کى گفته؟ فلان، آن شخصى که آن‏جا بود یکى آن‏جا بود، نه کى گفته؟ من دارم بویش را مى‏شنوم مى‏گوید کى گفته؟ بعد نگاه کردم دیدم یک نفر پشتِ درِ کمد قایم شده دارد همان را مى‏خورد، من به روى خودم نیاوردم همین که داشتم مى‏رفتم گفتم آن دوتا پایى که آن‏جا قایم شده پس این دوتا پا چیست؟ این کمد بود همه را نگرفته بود کمد نصفه بود از زانو به پایین پیدا بود و صداى ملچ و ملوچش هم مى‏آمد هم گوشمان خوب مى‏شنوید هم بینى ما خوب کار مى‏کرد هم خلاصه على کل حال. گفتم پس آن دوتا چیست؟ بعد آن شخص یک خورده خودش را این طرف و آن طرف کرد که من که آن دوتا پا را دیدم دیگر نبینم، على کل حال رفتیم.

هیچ وقت این یادم نمى‏رود این براى من مهم نبوده این قضیه براى من مهم نبوده قضیه خیلى عادى بوده. رفتم یک کنار نشستم، این حالت را فراموش نمى‏کنم که در همان عالم بچگى- شش سالگى- چرا این که الان شصت سال از سنش گذشته باید این حرف را به من بزند؟ روى این نشستم فکر کردم، این براى من چیزى نبود، یعنى قشنگ یادم است مسئله‏اى نبود، بالاخره یک چیزى بود که بعدا

مى‏خوردیم ولى این‏که یک فردى که شصت سال از سنش گذشته، حالا گیرم بر این‏که من این را نمى‏فهمیدم این بو را احساس نمى‏کردم یا چشمم نمى‏افتاد حالا بر فرض هم این‏ها نبود این‏که یکى بیاید و در عالم خودش به خودش اجازه بدهد که یک مطلب خلافى را به یک بچه بگوید و بعد بچه بفهمد این خلاف است، این را نتوانستم هضم را کنم این را نتوانستم براى خودم درک کنم براى خودم نتوانستم این مسئله را به دست بیاورم، در همان عالم بچگى این فرد را در عملش محکوم کردم، این عمل عملِ چیست؟ خلاف است. اولا تو که این را دارى، مى‏توانى به من هم بدهى بیا آقا فرض کنید که این خورده، بیا این را هم تو بخور، نه! بگویى من برایت مى‏آورم یا مثلا فرض کنید که این طور مى‏شود، بعد این طور مى‏شود یک جورى قابل [قبول،] اما من که فهمیدم و مى‏فهمم یا یک روزى خواهم فهمید، حالا در همان روز نفهمم، این چطور مى‏شود؟ ببینید! این حکایت از چه مى‏کند؟ حکایت از این مى‏کند که این بچه‏ى شش ساله اصلا مگر آدم است که آدم با او حرف بزند؟ حالا یک بچه شش ساله است یک چیزى هم بگوید به من بده، مى‏رویم.

ولى مرحوم پدر ما وقتى که با این مسائل- من مى‏دیدم- برخورد مى‏کند، برخورد او برخورد با یک فرد پنجاه ساله شصت ساله‏ى داراى همه‏ى جهات ادراک و شعور و جهات تکاملى طبیعى و اجتماعى بود یعنى همان جور با یک بچه‏ى سه ساله صحبت مى‏کرد، در عالم خودش، انگار دارد با یک فرد شصت ساله دارد حرف مى‏زند، در عالم خودش. حالا بگوید فرض کنید که این سه ساله است قابل توجه نیست، نه! چون براى همین در نظام آفرینش جایگاه حقیقى خود را قرار داده بود و اگر هر چیز در جایگاه حقیقى خودش قرار بگیرد دیگر انسان نمى‏تواند تخطى کند. علت این است که ما افراد را در جایگاه حقیقى قرار نمى‏دهیم توجه نمى‏کنیم به حساب نمى‏آوریم.

یک روز یادم است با مرحوم آقا رفتیم در یک مجلسى رفتیم به اتفاق یکى از برادرهایمان بودیم همین که نشستیم در آن مجلس، یک زنى بود در آن‏جا و این مشاعرش را از دست داده بود این هم از آقا خوشش آمد بلند شد آمد و ما این را مى‏شناختیم، ما تا این را دیدیم شروع کردیم به خندیدن، دیگر یک چیز خوبى براى مجلس ما شد، به درد ما مى‏خورد که خلاصه یک قدرى یک تنوعى بشود و این‏ها. بعد یکدفعه مرحوم آقا رو کردند به ما، گفتند براى چه مى‏خندید؟ این یک انسانى است یک مخلوقى است مثل سایر مخلوق‏ها، خداوند براى یک مدتى عقلش را گرفته ولى انسانیتش که از بین نرفته، آن مقام عبودیتش که فرق نکرده آن موقعیتش در نظام اجتماعى و نظام خلقت که عوض نشده، براى چه مى‏خندید؟ انسان باید براى این‏ها هم احترام بگذارد، خیلى عجیب است! ایشان مى‏فرمودند حتى براى‏

آدمى که مشاعرش از دست رفته، نباید انسان به دیده استهزاء نگاه کند به دیده مسخره نگاه کند! مریض است، مریض شده، شما وارد یک منزلى بشوید یک مریضى هست تب کرده بیمارى دارد شما او را مسخره مى‏کنید؟ نه! مى‏روید مى‏نشینید حمد مى‏خوانید طلب سلامتى مى‏کنید طلب عافیت مى‏کنید این هم همین طور است، مریضى است مانند سایر مریض‏ها، منتهى مریضى است که حرکت مى‏کند راه مى‏رود جملاتى مى‏گوید ما نمى‏فهمیم، آن کسانى که چشم باطنشان باز باشد شاید بفهمند که این‏ها چه مى‏گویند، معلوم نیست حرف‏هایى که این‏ها مى‏زنند همه بى‏ربط باشد، از کجا؟ منتهى ما چشم ظاهر و گوش ظاهرمان با مسائلى که مورد توجه ما است در ارتباط است و دیگر خبر از این مفاهیم و معانى نداریم ولکن اولیاء الهى اگر به یک دیوانه‏اى برخورد کنند به یک فردى که مشاعرش را از دست داده و آن‏ها مسائلى را بگویند شاید آن‏ها مطالب دیگرى را بفهمند که مى‏فهمند و بنده هم در بعضى از این جریانات بودم و گفتند که این چه دارد

مى‏گوید و مقصودش چیست؟ آن‏ها با گوش دیگرى به این‏ها توجه مى‏کنند این عمل و این نحوه تفکر از غیر از یک شخصى که نفسش [و] قلبش متحد شده با قلب نظام احسن خلقت و با آن قلب منیر نسبت به فاعلیت در همه‏ى اشیاء و مستنیر نسبت به قابلیت فیض در همه‏ى قوالب، در دو جنبه‏ى فاعلیت و قابلیت، چه شخصى مى‏تواند یک همچنین مسئله‏اى را ادراک بکند؟ نمى‏تواند کسى، نمى‏تواند.

لذا مرحوم آقا مى‏فرمودند کسانى که وارد دستگاه ظلمه نشدند اول حالتى دارند روزنه‏ها بسته نشده قلبشان مطالب را مى‏فهمد صحیح و سقیم را تشخیص مى‏دهد چون قلب نمرده قلب هنوز فعالیت مى‏کند قلب هنوز دارد مى‏زند. بعضى قلب‏ها را با دستگاه نگه مى‏دارند آن دستگاه را وقتى قطع کنند قلب هم مى‏ایستد بعضى از قلب‏ها نه! خودش مى‏زند وقتى خودش مى‏زند حکایت از این مى‏کند که این فرد هنوز زنده است و لذا حرام است او را تشریح کنند حرام است عضوى از اعضاء او بیرون بیاورند گرچه مغزش از کار افتاده باشد چون قلبش دارد مى‏زند و این زدن قلب حکایت از اتصال روح با بدن مى‏کند، مغزش از کار افتاده خب بیافتد پایش از کار افتاده خب بیافتد، چه اشکال دارد؟ این‏که الان قلب دارد مى‏زند باطرى به آن وصل کردیم دارد مى‏زند یا خودش دارد مى‏زند؟ اگر خودش دارد مى‏زند پس هنوز روح با این بدن اتصال دارد نمى‏توانید عضوى بیرون بیاورید نمى‏توانید تشریح بکنید نمى‏توانید حکم مرده به او بکنید، حرام است. وقتى که قلب از کار افتاد و ایستاد آن موقع موت بر او حاکم و عارض مى‏شود.

این قلب قبل از این‏که روزنه‏ها بسته بشود داراى فهم است کارى کنیم رفقا که آن روزنه‏ها بسته نشود آن روزنه‏ها بسته نشود شرایط و مسائل جانبى و محیط نیاید آن روزنه‏ها را ببندد حالا روزنه‏ها را اضافه نمى‏کنیم اقلا آن‏هایى که هست نبندیم. آن بینشى که نسبت به مسائل داریم آن بینش را همیشه حفظ کنیم اگر یک روزى احساس کردیم ها! بنشینیم براى خودمان موقعیت خودمان را حلاجى کنیم مقایسه کنیم یک تجدید نظر نسبت به احوال کنیم قضایا را بسنجیم نسبت به مسائل اگر مطلبى براى ما اتفاق مى‏افتد، آیا آن صلابت و استحکام و محکمى و اتقانى که در نگرش خودمان نسبت به مسائل داشتیم الان هم داریم؟ آن‏چه را که قبلا در نظریه‏ى نسبت به افراد، خیلى با کمال شجاعت و همچنین خیلى بى‏پروا چون منفعتى که نصیب ما نمى‏شود ضررى هم که متوجه ما نمى‏شود لذا هرچه هست مى‏آییم مى‏گوییم. الان دو نفر غریبه بیایند پیش شما، راجع به یک مسئله بگویند آقا قضاوت کن، هیچ کدامشان هم با شما قوم و خویش نیستند شما هم هیچ کدامشان را نمى‏شناسید هیچ کدامشان هم بر دیگرى ترجیح ندارد به هیچ کدامشان هم طمع ندارید حالا یک وقتى انسان، وقتى که دو نفر مى‏آیند مى‏گوید خب جانب این را بگیرم فردا این به دردم مى‏خوردم در اداره فلان است مى‏خواهم بروم چکار کنم امضا مى‏کند، به دردم مى‏خورد فردا، پس فردا.

نه! دو نفر از یک کشورى مى‏آیند و با شما صحبت مى‏کنند و بعد هم برمى‏گردند و شما هیچ خبرى از ایشان ندارید شما در قضاوت نسبت به آن‏ها جانب کدام را مى‏گیرید؟ هیچ کدام، نفعى براى شما ندارد، نه ضررى براى شما دارد نه نفعى. خیلى با حریت با مسئله برخورد مى‏کنید خیلى با روى باز با مسئله برخورد مى‏کنید خیلى با آزادى در فکر و اندیشه برخورد مى‏کنید چرا؟ چون در این‏جا هیچ نقطه‏اى را، صرف نظر از اداء حق، منفعتى براى خود نمى‏بینید- به این دقت کنید- یعنى در یک همچنین قضیه‏اى اگر این‏ها سراغ یزید هم مى‏رفتند او همان قضاوت را مى‏کرد چرا؟ چون هیچ نفعى ندارد حتى اگر بروند پیش یزید! حتى اگر بروند پیش ابوبکر و او هیچ نفعى به هیچ وجهى نبیند، مى‏گوید خب براى چه بیایم دروغ بگویم؟ من که هیچ نفعى نمى‏بینم من که هیچ ضررى متوجه نمى‏شوم. دو نفر هستند از یک جا آمدند و بعد هم مى‏خواهند برگردند آن‏جا، نه به حکومت من کار دارند نه به خلافت من کار دارند نه به زن و بچه‏ى من کار دارند نه به دنیاى من کار دارند، هیچى! آن‏ها که اصلا همه اهل دنیا هستند ما بحث آن‏ها را مى‏کنیم، ولى کسى که از نظر دنیوى هیچ نفعى در این مسئله مشاهده نمى‏کند مى‏گوید آقا چرا بیایم خلاف بگویم؟ این حق با تو است بلند شو برو پى کارت، مسئله تمام.

اما همین آدم، وقتى که دو نفر مى‏آیند نگاه مى‏کند مى‏بیند یکى از این‏ها آشنا درآمد یکى از این‏ها قوم و خویش درآمد یک خورده صحبت کردند معلوم شد که یک قوم و خویشى دور هم با هم دارند، هان! این قضیه یک خورده ترازو عوض شد یک خورده …. خب اگر من الان بگویم خب قوم و خویش حرف به گوش او برسد، به گوش او برسد ممکن است فلان و ممکن است …. بنده خودم در یک مجلسى بودم- از خاطرات خودم بگویم خدمت رفقا- در یک مجلسى بودم منتهى نظاره‏گر بودم فقط مستمع آزاد بودم. دو نفر آمدند پیش یک نفر براى فصل خصومت، مسئله‏اى اتفاق افتاده بود آن شخص اطلاعى از حال این‏ها نداشت وقتى که شروع به صحبت کردند قشنگ شروع کردند به این و آن و در وسط آن صحبت یکدفعه یک قضیه‏اى مطرح شد و این فهمید این یک قوم و خویشى با هم دارند تا این شد من کم کم دیدم لحن او عوض شد، تعابیر شروع کرد به فرق کردن، اصطلاحات شروع کرد به عوض شدن، در آخر آخر اصلا مسئله به نفع او تمام شد حالا بنده اطلاع نداشتم که نفع با این است با او کار ندارم ولى در تغییر در عبارت و اصطلاح و این‏ها، ببینید! خب این چیست؟ خب این با حکومت عمر چه فرقى کرد؟ این که هر دوى آن‏ها یکى شد این‏که تفاوتى نکرد حالا آن مال ۱۴۰۰ سال پیش بود شما هم مال الان هستید، فرقى نمى‏کند، هر دو یکى است.

آن روزنه‏هایى که در قلب است آن روزنه‏ها، امام سجاد مى‏فرمایند، آن روزنه‏ها باز است تا وقتى که این قلب به جرم و جنایت و ظلم مرتکب نشود همین که این شخص- مرحوم آقا مى‏فرمودند- بیاید و داخل بشود در دستگاه ظلمى، قبلا قضاوت مى‏کرد حق را به حق‏دار مى‏داد قاتل را در جاى خودش قرار مى‏داد نظرش نسبت به مسائل و قضایا نظر صریحى بود، رک بود آزاد بود حر بود بى‏دغدغه بود ولى همین که وارد دستگاه شد یک رنگى به آن خورد، با این قلم مو، این قلم مو را از توى پاتیل رنگ برداشتند رنگى به او زدند، رنگ اول رنگى است که جرم ندارد، رنگ بر دو قسم است، مسئله شرعى! مى‏گویند رنگ با آن نمى‏شود وضو گرفت ولى رفقا این را بندانند، رنگ بر دو قسم است رنگى است که داراى جرم است و مانع از رسیدن آب است به پوست، باید براى وضو آن رنگ ازاله بشود. رنگ، مثل رنگ‏هایى که هست و چسب و فلان. یک رنگى هست رنگ رنگ قرمز است مثل رنگ براى دوات، اسمش چیست؟ مرکوکروم، دواى قرمز، که وقتى به یک جاى بدن اصابت مى‏کند قرمز است ولى جرم ندارد این رنگ مانع از رسیدن آب نیست و مى‏شود وضو گرفت. حالا رنگ اولى که مى‏زنند رنگ رنگى است که جرم ندارد، مى‏آید مى‏رود خب بالاخره دم و دستگاه و فلان، بعد هم یک حقوقى هست مقررات و فلان و حقوق و فلان و خُلفا آن دستگاه‏هاى جور، آن افرادى که مى‏آمدند مجانى که‏

نمى‏آمدند دفتر داشتند دیوان داشتند مقررى داشتند، این رنگ اول. یکى دو روز دیگر مى‏گذرد زن و بچه مى‏بینند این‏که تا به حال این جورى صحبت مى‏کرد وقتى یک حرفى مى‏شود ساکت است، دیگر حرف نمى‏زند دیگر مسئله‏اى مطرح نمى‏کند دیگر خودش هماهنگى نمى‏کند، هماهنگى نمى‏کند مى‏گویند چه شده؟ یک چند روزى مى‏گذرد دوباره یک رنگ دیگر مى‏آید روى او، یک ذره‏اى بر آن جرم اضافه مى‏کنند، یک کمى بفهمى نفهمى به آن جرم اضافه مى‏شود، یکدفعه رنگ به این کلفتى که نیست، مقوا که تنش نمى‏کنند، نه! اول یک رنگ خیلى چیز که قابل نفوذ است. خلاصه‏ى مطلب، حرف‏ها مى‏بینیم کم کم عوض شد گرایش‏ها عوض شد این شخص مى‏شود چه؟ اعوان الظلمه، اعوان یعنى کسى که کمک است، کمک مى‏کند.

امام صادق علیه السلام مى‏فرمایند اگر نبودند آن اعوان ظلمه‏اى که آن‏ها بیایند براى این خلفا اموال جمع کنند دیوان آن‏ها را اداره کنند حساب و کتاب برسند، تعظیم کنند بروند در بلاد تبلیغ کنند و افراد را به سمت و سوى آن‏ها جذب کنند، دیگر این خلفاى عباسى جایى نداشتند براى این‏که حق ما اهل بیت را بگیرند، موقعیتى را نداشتند براى این‏که حق ما را بگیرند، این‏ها بودند که آمدند. یکى مى‏آید تعظیم مى‏کند یکى مى‏آید بله قربان مى‏گوید یکى مى‏آید نمى‏دانم چکار مى‏کند یکى مى‏آید کتاب پخش مى‏کند یکى مى‏آید مى‏رود این طرف و آن طرف تبلیغ مى‏کند صحبت مى‏کند مردم را دعوت مى‏کند اموال جمع مى‏کند وقتى که اموال آمد آن شخص براى خودش از موقعیت خودش بیرون مى‏آید، کم کم کار به جایى مى‏رسد که خیال مى‏کند کسى هست. در حالى که این بابا همانى است که دیروز در خیابان مى‏رفت کسى او را نگاه مى‏کرد کسى جواب سلامش را نمى‏داد این مى‏شود از اعون الظلمه، کم کم کم کم نه تنها آن برداشت آن قضاوت آن وضعیت رفته، یک مدتى بعد مسئله به سکوت گذشته، حالا مطلب برگشته به مدح و ثنا و تعریف و اگر کسى تنقید کند اخم درهم مى‏کشد چه شد آقا؟ دو ماه پیش که در خدمت سرکار بودیم یک همچنین مطلبى شد اخم نکردى تأیید هم کردى تأیید هم کردى حالا این اخم از کجا آمد؟ اوضاع عوض شد؟ مسائل تغییر پیدا کرد؟ چه شد قضیه؟ نه! طورى نشد، تغییر بنیادى و تغییر در نفس و تغییر در قلب براى ایشان پیدا شد به واسطه این رنگ‏ها، این رنگ‏هایى که هى شد شد، هى رنگ زدند، از این اتاق بردند در آن اتاق، چایى آوردند یک رنگ خورد، دو نفر آمدند سلام علیکم قربان، یک رنگ به او زدند آن یکى رفت دعوت کردند، برایش زدند بالا، یک رنگ دیگر، آن یکى در فلان جا سوار بر مرکب کردند و از کجا به کجا تشریفشان را بردند و یک رنگ دیگر، همین طور رنگ‏

دیگر رنگ دیگر رنگ دیگر تا این رنگ آمد و جرم پیدا کرد وقتى که رنگ جرم پیدا مى‏کند، دیگر با آن نمى‏شود وضو گرفت، وضو باطل است. متوجه شدید چه مى‏خواهم بگویم؟

دیگر وضو این شخص نمى‏تواند بگیرد پس نمازى که مى‏خواند مى‏شود نماز بى‏وضو، نمازى که قبلا مى‏خواند نماز با طهارت بود چون رنگ نداشت الان دست‏هایش رنگى شده صورتش رنگى شده جاى مسح پا رنگى شده وقتى هم که رنگ باشد باید رنگ را پاک کرد، نمى‏شود که تیمم کرد. تیمم در جایى است که انسان نتواند وضو بگیرد و نتواند استعمال ماء کند و در جایى که انسان بتواند، تیمم باطل است. این نمازى که دیگر این شخص الان مى‏خواند شد دیگر نماز بدون وضو. صحبت عوض مى‏شود نگرش عوض مى‏شود فکر عوض مى‏شود، مى‏شود اعوان الظلمه، یک مدت دیگرى که بگذرد که دیگر به طور کلى خود آن شخص که مُعین بود و مؤید بود و به همراه بود و مساعد بود و کمک کننده بود و تهیه کننده بود مسائل را براى افراد، خود او آن چنان هضم مى‏شود در قضیه و در مسئله و در آن جریان که خود او فردى مى‏شود از آن افراد، این دیگر آن مرتبه‏اى است که در آن مرتبه، روزنه‏ها همه بسته شده، این مى‏شود حالا اعیان الظلمه.

مرحوم آقا مى‏فرمودند سه مرتبه براى انسان است مرتبه‏ى قبل، مرتبه‏اى که انسان با دید باز با حریت با قلبى که هنوز روزنه دارد با قلبى که هنوز اماته براى او پیش نیامده است با قلبى که هنوز آن قلب به فرمایش حضرت سجاد، قلب موبَقه- موبَق یعنى قلبى که به هلاکت رسیده است- نشده، قلبى که بصیرت دارد و با آن قلب نگاه مى‏کند آن یک مرتبه، مرتبه‏ى انتقال به مرتبه‏اى که روزنه‏ها دارد بسته مى‏شود، امروز یک روزنه بسته شد فردا روزنه‏ى دوم، هفته‏ى سوم روزنه‏ى سوم، یکى یکى روزنه‏ها بسته مى‏شود. یک شخص مى‏گفت من سابق رفتم دیدن یک فردى، دیدن یک فردى رفتم و با او حشر و نشر داشتم، اهل فضل و اهل علم بود و به او اعتماد داشتم و به کلام او اعتماد داشتم وقتى که نشستم با او صحبت کردم دیدم- راجع به بعضى از مسائل- آن چنان تند و آن چنان شدید و آن چنان تعبیرات بسیار تندى ادا مى‏کند که این‏ها را هم من قبول نداشتم، بالاخره هر چیزى حسابى دارد حدى دارد یک همچنین تعبیراتى خب معنا ندارد دلیل ندارد انسان …..، خیلى براى من مستغرب بود اداى این تعبیرات نسبت به بعضى از مسائل. از این قضیه گذشت بعد یک جریاناتى براى او اتفاق افتاد یک قضایایى براى این شخص اتفاق افتاد و بعد ما رفتیم منزل، وقتى که صحبت کردم مسائلى را در آن شب شنیدم که از این طرف براى من خیلى عجیب بود یعنى یک گردش نه تنها ۱۸۰ درجه! اى کاش ۱۸۰ درجه بود یک گردش ۳۶۰ درجه، منتهى ۳۶۰ درجه در آن موقع نفى و ۳۶۰ درجه [در این موقع‏] به مقام اثبات، گفتم‏

این چه مسئله‏اى است [و] آن چه مسئله‏اى [که‏] من [قبلًا] دیدم؟ این مال چیست آقا؟ این مال این است که انسان نمى‏تواند نفس خود را تبرئه کند، علم داریم کتاب زیاد خواندیم مطالب زیاد حفظ کردیم، خیلى از این مطالب، حفظ کردنى خیلى حفظ کردیم- راجع به این بنده خدا دارم مى‏گویم، آن شخص مى‏گفت براى من- حفظ کردنى خیلى دارد کتاب‏ها خیلى زیاد دارد کتاب‏ها زیاد خوانده، مطالب خیلى در ذهنش است ولى تا چه میزان این فرد توانسته است ولایتِ بر قلبِ خود را در طول زمان حفظ کند و بر دریچه‏ى قلب خودش بایستد و آن روزنه‏هایى که خداى متعال قبلا، بدون درگیرىِ با مطالب، در قلب او به وجود آورده بود براى هدایت به راه صحیح و براى تشخیص راه صحیح از راه‏هاى باطل، آن روزنه‏ها را هر روز چک کند بسنجد آن روزنه‏ها را هر روز با خود بیازماید که کدامش بسته شده، کدامش بسته نشده؟ نگرشش چیست؟ مسائلش چیست؟ علاقه او چیست؟ عشقش نسبت به مطالب چیست؟ نسبت به راه؟ نسبت به صدق؟ نسبت به امانت؟ نسبت به راست گویى؟ آن مقدارى که قبلا پافشارى داشت حریت داشت اظهار ارائه وجود مى‏کرد و خیلى ….؟ حالا در یک همچنین وضعیتى هر روز به جاى این‏که خود را بیازماید این ولایتِ بر قلب را، از دست داده است و ولایت دیگران آمده کم کم کم کم جاى ولایتِ او را گرفته و با رفتن ولایتِ او، آن روزنه‏ها به واسطه‏ى ولایتِ دیگران پر شده و چون دیگران بر باطلند پس تمام روزنه‏ها را بستند، لذا دیگر صحبت‏ها عوض مى‏شود. حالا معناى کلام حضرت سجاد را تا حدودى فهمیدید که خدایا! من با قلبى با تو برخورد مى‏کنم که آن قلب مرده است، آن قلب زنده نیست دیگر، آن قلب دیگر حیات ندارد، پناه بر خدا! البته ان‏شاءالله حالا در شب‏هاى دیگر باز راجع به این قضیه خدمت رفقا مطالبى عرض مى‏شود.

این حالت قلب را مى‏گویند حالت موت، در آیات قرآن هم بر این وارد است مثلا داریم، خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ عَلى‏ سَمْعِهِمْ وَ عَلى‏ أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ‏ البقره، ۷ وقتى که خدا ختم مى‏کند وقتى مهر مى‏زند، یعنى دیگر جا براى فلاح و رستگارى نیست، دیگر نمى‏فهمد الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ‏ البقره، ۱۴۶ هست ها! همان طورى که بچه‏هایشان را مى‏شناسند پیغمبر را مى‏شناسند که این شخص رسول است و از ناحیه‏ى خدا است ولى تا هنگام مرگ در جنگ احد، تا موقع مردن دست برنمى‏دارد مى‏گوید وقتى مى‏خواهى سر من را ببرى از این‏جا نبر از این گردن ببر که آن مقام و شخصیت من حتى بعد از مرگم هم محفوظ باشد این طور نباشد که حالا که من در این جنگ- در جنگ بدر بود ظاهرا- در جنگ بدر وقتى که حالا این طور دارد انجام مى‏شود شما- نه مثل این‏که جنگ احد بود- آن شخص آمد و سر ابوجهل را خواست جدا کند، وقتى دارد از دنیا مى‏رود،

یعنى ببیند واقعا این است دیگر، این است مسئله، حالا که دارى مى‏میرى، حالا دیگر نفعى از دنیا نصیبت نمى‏شود، دنیا را براى چه مى‏خواهى؟ حتى در آن موقع ….! خب خیلى‏ها هستند فرعون هم در موقع مردن گفت خدایا غلط کردم، آن موقع که دیگر فایده ندارد برو پى کارت، خیلى‏ها در موقع مردن مى‏فهمند ولى الان، قد عصیت من قبل، حالا دیگر وقت توبه و وقت انابه و وقت بازگشت است؟ نه دیگر کار گذشت و پرونده دیگر بسته شد حالا دیگر فایده‏اى ندارد ولى عجیب این‏که بعضى‏ها تا دم مردن هم دست برنمى‏دارند خیلى عجیب.

اتفاقا براى خود من اتفاق افتاده نسبت به بعضى از افراد، یادم است یک شخصى بود خب خلاف‏هایى در زندگیش داشت مسائلى داشت من شنیدم ایشان بیمار است و دارد از دنیا مى‏رود بیماریش هم بیمارى خوبى نبود یعنى قابل علاج نبود ظاهرا و چند روزى دیگر به مرگ او باقى نمانده بود، من یک نفر را فرستادم گفتم آقا حالا که دیگر شما، دیگر وضعیت خودتان را بیشتر آشنا هستید دارید مى‏بینید و در این مدت که بودید این کارها را کردید، این افراد را رنجاندید این مسائل خلاف را انجام دادید چیزى نیست که بخواهد بر شما مخفى بماند و این‏ها، خب حالا کم کم باید وضعیت خودتان را درست کنید روشن کنید راهى که شما الان در پیش دارید شوخى بردار نیست اگر تا به حال مسئله شوخى بود این چند روز آینده دیگر شوخى ندارد خودتان هم به مسئله اطلاع دارید خب باید نسبت به خودتان و نسبت به وضعیتتان باید برسید، قضیه برسید که چه مى‏شود. این شخص رفت و با او صحبت کرد وقتى که آمد گفت انگار نه انگار که این اصلا مریض است و این اصلا اطلاع دارد بر این‏که مرگ در روزهاى آینده به سراغ او خواهد آمد، اصلا [انگار] نه انگار که این شخص از وضعیت خودش خبر دارد، انگار نه انگار که مسئله‏اى براى او در پیش است و عجیب این است که وقتى احساس کرد که من آمدم و مى‏خواهم این مطالب را به او بگویم، ده درجه بالاتر از آن‏چه را که قبلا انجام مى‏داد در اعمالش آمد شروع کرد به پافشارى کردن، نخیر! من همینم و غیر از این نیست و فلان و بعد هم از دنیا رفت خب التفات کردید! این همان ابوجهل است تفاوتى نکرد دیگر، همان ابوجهل که در آن جنگ مى‏آید، منتهى آن اسمش ابوجهل است این اسمش شیعه است. شیعه‏اى که بیاید خلاف کند آن که شیعه، شیعه‏ى امیرالمومنین نیست امیرالمومنین که او را قبول نمى‏کند او را که در کنار خودش راه نمى‏دهد، تو که الان مى‏دانى …. اولا تا حالا خلاف کردى خیلى خب حالا باید بیاى و جبران کنى و چه کنى و اعلان کنى و مسئله را بگویى و بگویى، تو مى‏دانى یعنى قطعا مثل خورشید مى‏داند که این مسئله خلاف است اگر این طور نبود خدا هم کاریش نداشت انسان گاهى اوقات خطا مى‏کند عن جهلٍ و عن قصورٍ لا عن تقصیرٍ و خدا

هم انسان را مى‏بخشد، نه! مى‏داند مسئله را ولیکن مقام استکبار و این‏که کم نیاورد و این‏که حالا جلوى افراد بگویند هان! دیدید اشتباه کرده! حالا آمده مى‏خواهد پس بگیرد، حالا دیدید آمده خلاف آن‏چه را که کرده مى‏گوید، حالا دیدید آمده دارد پشیمان مى‏شود، حالا حالا حالا دیدید! این نفس مى‏آید این حالا هى دیدى هى دیدى را مى‏آورد جلویش و هى رژه مى‏روند، هان! اگر پس بگیرى فلانى به تو چه مى‏گوید؟ مردم به تو چه مى‏گویند؟ اگر پس بگیرى نمى‏دانم …؟ مى‏آید و او را از رسیدن به یک سعادت و از رسیدن به یک ندامت و از رسیدن به یک استغفار، از خدا طلب مغفرت کند، براى خدا کارى ندارد، یک ساعت از عمر انسان باقى است یک یا الله بگوید از سر صدق، خدا مى‏بخشد، مى‏بخشد. یک یا الله از سر صدق بگوید در همان یک ساعت جبران کند در همان مقدراى که مى‏تواند، در همان یک ساعت. خدا مى‏گوید همین را قبول کردم همین را قبول کردم از تو، خدا که به گذشته نگاه نمى‏کند به همان موقعیت فعلى انسان نگاه مى‏کند، گذشته خطا کردى که کردى ولى دیشب گفتیم، آن یک دقیقه را در واقع آدم بگوید ها! به طورى که اگر این مرض برگردد، براى انسان سلامتى پیدا شود یا این‏که یک چند سال به تأخیر بیافتد آدم دوباره برنگردد سر همان چیز اولش، نه! آن یک دقیقه ادامه پیدا کند، این جورى. همان یک ساعت ادامه پیدا کند همان یک ساعت دوام داشته باشد ملائکه هم که مى‏دانند و این شخص انجام نداد تا این‏که موت او را درگرفت با همان حالت انانیت با همان حالت فرعونیت با همان حالت، از این دنیا رفت خب حالا خدا با او چه مى‏کند ما نمى‏دانیم؟ ما که ظاهر را مى‏بینیم.

خب این تفاوتى نمى‏کند فرقى نمى‏کند چه افراد در آن موقع باشند بالاخره افراد در آن موقع در زمان پیغمبر، ما هى مى‏گوییم در زمان پیغمبر یک ابوجهلى بود یک مغیره‏اى بود عتبه‏اى بود شیبه‏اى بود ابوسفیانى بود، هى آن‏ها براى ما بزرگ است آن‏ها براى ما عجیب است آن‏هایى که در مقابل پیغمبر ایستادند آن‏هایى که سنگ زدند دندان پیغمبر و پیشانى پیغمبر را شکستند، هى آن‏ها براى ما عجیبند، نه! عتبه و شیبه همین الان است ابوسفیان همین الان است عمر و ابابکر همین الان هستند یزید همین الان هست شمر همین الان هست هارون و مأمون الان هستند همه هستند و همه‏ى ما در وجود خودمان حصّه‏اى داریم از نفس و از جهالت و از ضلالت و از غفلت که اگر آن حصّه را به حال خود بگذاریم و بند بر دهان نفس نگذاریم و نفس را در اختیار قرار ندهیم همان راهى را خواهیم رفت که آن‏ها رفتند و بعد به همان مرتبه هم خواهیم رسید و همان کارها را هم انجام خواهیم داد، همان کارها را انجام مى‏دهیم. همان کارها و همان وضعیت و به همان شکل، منتهى خب اشکالش فرق مى‏کند، انجام خواهیم‏

داد. نعوذ بالله نعوذ بالله واقعا عجیب است. وقتى که ما در احوالات ائمه علیهم اسلام در تاریخ آن‏ها مطالعه مى‏کنیم به مطالبى برمى‏خوریم که مو بر بدن راست مى‏شود و لرزه بر اندام آدمى مى‏افتد.

چطور مى‏شود برادرزاده امام علیه السلام مى‏آید و مى‏رود پیش هارون خلیفه‏ى عباسى و مى‏گوید عجب دارم از این‏که در روى زمین دو خلیفه وجود دارد، یک خلیفه در بغداد و یک خلیفه در مدینه و این خلیفه‏ى در بغداد خبر ندارد که چگونه اموال و مردم و سلاح به سوى آن خلیفه در گسیل است و عن قریب است که با نیرویى مجهز و افرادى مصمم به نبرد و مقاتله و مقابله‏ى با این خلیفه بیایند؟ آى اى دروغگو! اى نانجیب! این موسى بن جعفر چه گناهى کرده است؟ چه کارى با تو کرده که باید بیایى و پیش هارون این گونه از آن حضرت سعایت کنى؟ محمد بن اسماعیل برادرزاده موسى بن جعفر، اسماعیل فرزند امام صادق برادر موسى بن جعفر بود دیگر، یعنى برادرزاده بیاید و برود پیش خلیفه و از عموى خود، آن هم یک همچنین فردى، بیاید سعایت کند که همین مسئله، مقدمه براى دستگیرى و حبس و قتل موسى بن جعفر بشود! برادرزاده‏ى خود امام، چند واسطه به امام مى‏رسد؟ به یک واسطه. پدرش فرزند امام صادق است. چطور مى‏شود که قوم و خویش انسان بیاید و از خلیفه‏ى بنى مروان سم بگیرد- از هشام بن عبدالملک- و امام باقر علیه السلام را به سم مسموم کند، آن کسى که مسموم کرد از اقوام نزدیک- بنى الحسن اقوام خود امام باقر علیه السلام بوده- و امام باقر توسط او به شهادت برسد! مى‏رسیم ها! یعنى به این‏جا مى‏رسیم، ابوجهل و عتبه و شیبه که موسى بن جعفر را به قتل نرساندند برادرزاده‏ى موسى بن جعفر باعث قتل موسى بن جعفر شد دیگر، برادرزاده، بنى اعمام امام باقر موجب قتل و موجب مسموم شدن امام باقر شدند.

چطور مى‏شود فرزندان یک امام بیایند در دادگاه مدینه، امام زمان خود را- على بن موسى الرضا را- پیش دادگاه و قاضى مدینه متهم کنند بر این‏که وصیت پدرش را جعل کرده؟ ا ا! که این شخص، این وصیتى که الان هست این وصیت جعلى است مال خودش است که یکى از عیالات موسى بن جعفر در آن‏جا شهادت بدهد و بگوید که این وصیت را موسى بن جعفر جلوى چشم من نوشته، خجالت نمى‏کشید؟ و بعد آن قاضى مدینه رو مى‏کند به این‏ها و مى‏گوید خجالت نمى‏کشید دارید به یک همچنین آدمى این تهمت را مى‏زنید؟ آخر از قیافه‏ى این برمى‏آید یک همچنین کارى بکند؟ بروید گم شوید بیرون، مى‏زند همه را بیرون مى‏کند. این اصلا به قیافه‏اش مى‏آید که وصیت جعل کند و این چنین کارى انجام بدهد؟ چه مى‏شود این؟ کم کم مى‏شود دیگر! کم کم به این‏جا مى‏رسد قضیه، حالا آن مسئله‏ى انکار امام جوادش آن هیچ، آن یک مسئله دیگر، حالا آن هم یکى از مصائب على بن موسى الرضا!

واقعا این امام رضا غریب است من خیال مى‏کنم از همه‏ى ائمه غریب‏تر باشد! خب مى‏زدند ائمه را مى‏کشتند امام حسین را کشتند دیگر، اما امام رضا را بلند شوند بیاورند در دادگاه مدینه جلوى این مردم! ا خجالت ندارد چقدر حضرت براى او سخت گذشته یک همچنین قضیه‏اى که مردم بیایند بگویند به به به به، بیایید ابناء رسول الله را ببینید، بیایید ببینید این‏ها دارند چه مى‏گویند! آقا آمده وصیت جعل کرده! صد مرتبه حضرت مى‏خواهند قطعه قطعه کنند با شمشیر یک همچنین قضیه‏اى، آبروریزى براى …..! واقعا مردم وقتى این‏ها را مى‏دیدند به موسى بن جعفر چه مى‏گفتند؟ خب بیا! این هم یک امامى که بیا بچه‏هایش را نگاه کن، این هم پسرهاى امام دیگر، برادرزاده‏هاى امام دیگر، این‏ها هر کدام سلمان که نبودند و چه و چه، ستاره‏ى درخشانى در آسمان علم و تقوا و ….. متوکل همنشین میگساریش فرزند امام هادى باشد همنشین در میگسارى‏ها.

وقتى که امام هادى علیه السلام نشسته بودند در میان اصحاب، آمد یک نفر از اندرون بشارت داد که فرزند شما جعفر به دنیا آمده، حضرت اخم‏هایشان یکدفعه رفت در هم، آن افرادى که در آن‏جا بودند تعجب کردند چطور بشارت ولادت فرزند دادند حضرت اخم‏هایشان رفت در هم؟ گفتند که یابن رسول الله! چه قضیه‏اى بود؟ تبریک بود تهنیت بگویید! حضرت فرمودند که خدا مى‏داند بعد از من بر این شیعیان من از این فرزند چه مسائل و مصائبى خواهد آمد! چه مى‏شود قضیه؟ قضیه این است که خدا با کسى رودبایستى ندارد خدا با کسى قوم و خویشى ندارد، وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی‏ یوسف، ۵۳ کلام کلامى است که حضرت یوسف گفته، خدا با کسى پیوند خانوادگى ندارد، افضل از همه‏ى خلایق در روى زمین امام هادى است، از امام هادى در آن زمان خود آیا موجودى برتر و بالاتر وجود دارد؟ ابدا، از همه‏ى مخلوقات الهى در زمان امام هادى، امام هادى از همه افضل است نه تنها افضل است! افضل یعنى چه؟ افضل گفتن اهانت به مقام امامت است، انسان باید استغفار کند. افضل یعنى چه؟ واسطه‏ى فیض بین پروردگار و بین خلایق، این است. افضل یعنى چه؟ افضل چیست؟ مثل این‏که شما یک قطره را با کل عالم وجود بخواهید مقایسه کنید، بگویید او افضل از این است، خجالت ندارد؟ نه! فرزندش این جور مى‏شود. افضل از همه‏ى خلایق در زمان موسى بن جعفر کیست؟ حضرت موسى بن جعفر است دیگر، امیرالمومنین، امام حسن، سیدالشهدا همه، همه‏ى ائمه. ولى این قلب اگر تربیت نشود اگر خودش را در تحت تربیت نیاورد، بر سر او همان خواهد آمد که بر سر مستکبرین عالم آمده است و خواهد آمد.

لذا مى‏فرماید وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی‏ یوسف، ۵۳ من هیچ گاه نفس خودم را نمى‏توانم تبرئه کنم هیچ گاه نمى‏توانم خودم را فراموش کنم هیچ گاه نمى‏توانم موقعیت خودم را از یاد ببرم من یک آدمى هستم این‏

طور، با این وضعیت و با این قابلیت، باید مواظب بود بر این‏که خداى نکرده مسائل خلاف موجب سدّ آن روزنه‏ها نشود.

خب دیگر ما بنا داشتیم بر این‏که دیگر شب‏ها اگر خدا بخواهد- رفقا هم تذکر بدهند- دیگر یک ساعت بیشتر نباشد ولیکن امشب هم مثل سایر ایام، مسئله به دست فراموشى سپرده شد. ان‏شاءالله امیدواریم که خداوند متعال همه‏ى ما را مورد توفیق خودش قرار بدهد. از برکات این ماه مبارک بر قلب ما جارى کند و ما را از زمره‏ى افرادى که متوجه هستند و متنبه هستند و متذکرند، مرحوم آقاى حداد مى‏فرمودند که باید انسان بر دریچه‏ى قلب خود بایستد و غیر خدا را بیرون کند، حالا این مطالب ان‏شاءالله در شب‏هاى بعد خدمت رفقا عرض مى‏شود.

اللهم صل على محمد و آل محمد

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن