جلسه ۵ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۱۵
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
تاریخ:
خلاصه:
متن جلسه:
جلسه ۵ رمضان ۱۴۱۵
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
ومن أین لى النجاه و لاتستطاع الا بک. در جلسه گذشته عرض کردیم که نجات و رستگارى از ناحیه پروردگار است، جهت اینکه نجات یعنى از مهلکه به درآمدن، یا به معناى فلاح است؛ یعنى مىتوانیم بگوییم اعم است از فلاح؛ رب نجنى من القوم الظالمین؛ یعنى من را از این مهلکه به دربیاور. بله، نجات به معناى از دریا به ساحل رسیدن است، از سختى به آسایش برآمدن است، از تنگى به یسر رسیدن است؛ اینها معناى نجات است، مصادیق نجات است.
وقتى که ابتعاد انسان که منشأ براى همه شرور همان ابتعاد است و همان دورى از قرب، انغمار در دنیا و مظاهر دنیا است. وقتى این منشأ براى شرور و مهلکه باشد طبعاً طرف خلافش خیر و سعادت است که حضرت مىفرمایند: من أین لى الخیر یا رب و لایوجد الا من عندک این خیر طبعاً از ناحیه پروردگار است.
پس این عبارت اول همان تفسیر مىکند عبارت دوم را و عبارت دوم را مىتوانیم بگوییم بدل یا عطف بیان عبارت اول است.
و من أین لى النجاه و لاتستطاع الا بک نجات از کجا براى من میسر مىشود؟ از این مهلکه عالم طبع و عالم ماده چطورى من درمىآیم؟ آیا من قدرت دارم به اندازه یک سر سوزنى قدمى بردارم؟ ابداً! امکان اینکه قدمى بردارم براى من نیست. آیه دارد که: إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئاً لا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ الحج، ۷۳٫- ظاهراً، اگر درست بخوانم نمىدانم- ما به اندازه یک سر سوزن و به اندازه بال زدن یک مگس قدرت نداریم قدمى برداریم چطور نجات را مىتوانیم براى خودمان تحصیل کنیم؟ و آنهایى که به این مخمصه و بلیه دچار شدند همه سر از مسائل دیگر درآوردند.
بله، بله! همین ابن سینا، در یک عبارتى از او مىدیدم …، ابن سینا شخص غیرعادى بود دیگر، قوایش غیرعادى بود. همین ابن سینا در یک عبارتى گفته بود اگر یک شخص در عالم بتواند به حقایق و اسرار هستى پى ببرد آن من هستم. همین یک عبارت او را به زمین زد به طورى که در آخر عمر
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۱
مىگویند در بیست و چهار ساعت حدود ده ساعت گریه مىکرد و مىگفت خدایا دستم کوتاه است و دارم مىروم. بعد دیگر … البته به طور کلى در آن اواخر عمر دیگر حالش تغییر کرده بود و فهمیده بود که هیچ پخى نیست.
یک روز یکى از همین دوستان ما بود، حالاتى داشت. این حالاتش را مىآمد و تعریف مىکرد براى ما و حالاتش جورى بود که موجب حسرت بقیه رفقا بود و خلاصه خیلى مبتهج بود از اینکه، مىگفت، من هر وقت خدمت آقا مىرسم همیشه با یک کیسه پر و جیب پر خدمت آقا مىرسم. من از این حرفش خوشم نیامد و مىگفت افراد تفاوت دارند افرادى که خدمت آقا مىرسند اینها تفاوت دارند، بعضىها استعداد این راه را دارند و بعضىها ندارند. من در خودم مىبینم که مىتوانم این راه را طى کنم. و خلاصه همین مسائل هم کار دستش داد.
من أین لى النجاه کجا؟ این حرفها چیست؟ من در خودم استعداد مىبینم. من این لى النجاه. نجات از کجا براى ما پیدا مىشود، نجات از کجا براى ما پیدا مىشود؟ او که پیغمبر است [خدا به او] مىگوید: أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ الشرح، ۱ وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الشرح، ۲ الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ الشرح، ۳ وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ الشرح، ۴ در آن بالا مىگوید: أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتِیماً فَآوى الضحى، ۶ وَ وَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدى الضحى، ۷ وَ وَجَدَکَ عائِلًا فَأَغْنى الضحى، ۸
وجدک ضالا فهدى تو گمراه بودى. خدا در اینجا دارد همان مقام و هویت انسانیش را به رخ پیغمبر مىکشد. مىگوید: تو با سایر افراد چه فرق داشتى؟! ضال خطاب به پیغمبر است ولى منظور همه افرادند دیگر. لولا اتصال به مقام ربوبى، بین پیغمبر و بین یزید هیچ فرق نمىکند، هیچ فرق نمىکند، هیچ، ابداً. وقتى پیغمبر مىگوید: ربنا لاتکلنا الى نفسنا طرفه عین ابدا فى الدنیا و الآخره راست مىگوید، پیغمبر درست مىگوید. واقعاً این مسأله را فهمیده است.
ولایتىها آمدهاند بین توحید و بین کثرت فاصله انداختهاند و در این وسط یک برزخى را ایجاد کردهاند به نام ولایت. آمدهاند گفتهاند: خدا اختیاراتش را همه را به ولىّ واگذار کرده و این یک مقامى است که کذا و کذا. اهل توحید اصلًا نه تنها این برزخ بین کثرت و بین وحدت را دارند برمىدارند، کثرت را هم دارند برمىدارند، مىگویند کثرتى در کار نیست. بدون نظر خدا این ولىّ چه کاره است؟ هیچى! هیچ کاره است. این مطلب را آنها مىفهمند. ما خیال مىکنیم مسامحه مىکنند. مطلب حق است، واقعیت است، شکى در آن نیست. ما خیال مىکنیم اینها دارند مسامحه مىکنند.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۲
هر کسى به اندازه سر سوزنى بخواهد این مسأله را به خودش نسبت بدهد و حساب خودش را بخواهد جدا بکند بداند که در آن موقع مرتبهاى از مراتب دوزخ را حایز مىشود و به همان مقدار از جنت و از رضوان پروردگار دور است و هر وقت ما این حال مسکنت را در خودمان دیدیم، واقعاً احساس کردیم بدانیم در آن موقع در … چون حقانیت ماهیت ما در فقر و نیاز است و حقّیّت هویت پروردگار در غنا و عدم نیاز است. هرچه ما خیرات و مبرات و حسن را به آن طرف بیاندازیم خودمان را به حق نزدیک کردیم و هر مقدار که خودمان را بیچاره دیدیم خودمان را به حق نزدیک کردیم نباید جاى این دو کفه ترازو را تغییر بدهیم و عوض کنیم که باطل حق و حق باطل جلوه مىکند. تمام اینها به خاطر این است که ما موقعیت خودمان را نمىتوانیم بازیابى کنیم.
مولانا در اینجا این حکایت عیاض و سلطان محمود را خیلى عالى آورده: یک کسى به او مىگوید … خلاصه مىرود در اتاق و در را مىبندد و فلان و از این حرفها. که مىآید خودش نگاه مىکند مىگوید چى؟ مىگوید من یک پوستینى دارم و دوران شباب و چوپانىام و این حرفها را گذاشتم و هفتهاى یکى دو دفعه مىروم اینها را مىپوشم و چوب هم مىگذارم جلویم و مىگویم تو همانى لولا نظر پادشاه تو همان چوپانى. اینکه الآن مىبینى پادشاه تو را بر تمام امرا و سلاطین و این حرفها برترى داده به جهت چیست؟ چون نظر پادشاه تو را گرفته است. عاشق تو شده، عاشق چشم و ابرویت شده، گرفته است. همین. اگر سلطان محمود نظرش تو را نمىگرفت تو همان چوپان در بیابان بودى.
عیاض آدم فهمیدهاى بود. اگر این قضیه به عنوان مثل نباشد و واقعیت باشد که ظاهراً همینطور است، معلوم مىشود که عیاض آدم بافهمى بود و گویى از حقانیت در او بود و حقیقت را مىفهمید. منتها از ناحیه پادشاه، از ناحیه ظاهر. ولى اصل مطلب و اصل قضیه را ادراک مىکرد، در صورت حالا مثلًا اینها در نظرش بود، این را مىفهمید.
این مثال ما است، این مثال براى ما است. ما که الآن آمدیم در اینجا باید بدانیم: لولا این جهت انتساب به حضرت آقا خیلى [باشیم] خاک در بیابان. اگر نازى کند از هم فرو ریزند قالبها. تمام این خیرات و تمام این مظاهر و تمام این عنایاتى که ما داریم مىبینیم از بزرگان و از این طرف، هم از آن طرف به خاطر یک فروغ رخ ساقى است که در جام افتاد، یک عنایت مىشد آن ماهیت سوداء امیاء ظلماء که هیچگونه ارزشى ندارد، هیچگونه چیزى ندارد همین که نظر به او مىشود، شما نگاه مىکنید مىبیند عوالمى را از وجود خودش پر مىکند.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۳
مثلًا افراد را مىبیند اینها با هم هیچ ارتباطى ندارند ولى همین که مىشنویم ها این آمده رفیق شده مىبینیم حالمان نسبت به او تغییر کرده. این آمده چه شده؟ رفیق شده عوض شده. چهره او را نگاه مىکنى مىبینى قبل از اینکه بیاید خدمت آقا یک حالى دارد همین که اتصال به آقا پیدا کرد قیافه او عوض مىشود، عوض مىشود.
یک کتابى دارد آن انتاکى، «لماذا اخترت مذهب اهل البیت مذهب الشیعه»، قاضى القضات در دمشق بوده و این حرفها، یک عکسى دارد اولش، یک عکسى دارد بعدش. اول را نگاه بکنى مثل عمر مىماند راست راستى عین عمر مىماند؛ ولى وقتى که مذهب اهل بیت را اختیار مىکند، شیعه مىشود عکس را [نگاه مىکنى] چنان حالت انکسار، حالت خضوع [دارد که] اصلًا از چشمهایش پیدا است که این، اصلًا لازم نیست بگوید این عکس مال کدام وقت است ها، همین دوتا عکس را بگذارند جلوى شما، نگاه کن ببین این عکس تشیع او است یا این …؟، جداً عین عمر است ها، خیلى حدت دارد، چیزى دارد. چشمش آن …، بعد همچنین ملایم، معلوم است که حسابى پیش درآمده. این ولایت کار او را ساخته. باختن، بازى، فلان … جهات تأثیر جناب حضرت مولانا عمر هم که خوب نفسش در این قشنگ جلوه مىکند، خب اینها همه را ریخته بیرون، پدرش هم درآمده فلان، وقتى نگاه مىکنیم خیلى مظلوم، آرام. بارک الله حالا بچه خوبى شدى، حالا آدم خوبى هستى. این بخاطر چیست؟ این بخاطر همین است که اکسیر …
اکسیر عشق در مسم آمیخت زر شدم | گفت روى تو چه زرد کرد سعدیا | |
اکسیر عشق در مسم آمیخت زر شدم. این عشق چه کار مىکند که وقتى مىخورد به این، این را طلا مىکند، رنگش زرد مىشود ولى مىشود طلا. قبلش چه بود؟ نه! مجاز بود، رنگآمیزى بود، رنگ بود. دست مىزدى به آن … سیب را دیدید از گچ درست مىکنند، ناخن که مىزنى گچ پیدا مىشود آهان، مىرود این مىشود مجاز. حقیقت چیست؟ هرچه ناخن بزنى بیشتر بویش درمىآید، بیشتر عطرش درمىآید، آن حقیقت است این مجاز است.
اتصال به ولىّ کارش کیمیاگرى است، چه کار مىکند؟ عوض مىکند. خب به شرط اینکه انسان قدر هم بداند ها. از یک شخصى شنیدم که مىفرمود: ما تخم ولایت را در شما کاشتیم خودتان دیگر باید آبیارىاش کنید آن کارى که ما باید انجام بدهیم انجام دادیم، حالا تنبلى مىکنید یک حرف دیگر است.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۴
حالا شما حساب کنید در این کره زمین چه افرادى هستند که خدا اینها را موفق نمىکند به این دایره اتصال پیدا کنند؟! چه افرادى هستند؟! من این لى النجاه جداً ها آدم نمىداند چه کار کند، یعنى واقعاً مىماند. امام حسین علیهالسلام بلند مىشود خودش مىآید سراغ عبیدالله بن حر بجلى، خودش بلند مىشود مىآید، یعنى بالاترین مقام ولایت بلند مىشود مىآید در خیمه یک شخصى، بدبخت دنیا و آخرت، دارد مىآید به او بگوید بابا! من آمدم اینجا دستت را بگیرم، خاک بر سرت کنند. مىگوید: این شمشیر من را بردار این اسبم هم خوبه. احمق بىشعور! اسب خوبى دارم که تند مىرود، شمشیر من هم تیز است. مىگوید مرده شور تو را ببرند، اگر من دنبال اسب و شمشیرت مىگشتم خب مىرفتم با یزید بیعت مىکردم، چرا کربلا آمدم؟!
این از یک طرف از یک طرف دیگر این زهیر ها، هر جا که امام حسین علیهالسلام بود این در مىرفت. اصلًا خیمهاش را مىزد، وقتى که حضرت خیمه مىزد خب بیا و برو داشت دیگر این عقب مىرفت وقتى راه مىافتاند خیمه مىزد. همیشه یک منزل فاصله داشتند. بالأخره کلکش درآمد. یک جا حضرت گیرش انداخت، فرستاد سراغش، آمد، آمد اکسیر عشق در مسش آمیخت این است.
اینجا چه فرقى است؟ او خودش بلند مىشود مىرود سراغ او، ولى من این لى النجاه؟ وقتى قرار نیست قرار نیست. ولىّ بلند مىشود مىرود سراغ شخص که بیا، مىگوید نمىآیم. خودش دارد مىرود سراغ یکى مىگوید بیا، مىگوید نمىآیم.
این مطالبى که بزرگان در صحبتها، این طرف و آن طرف بیان مىکنند تمام اینها رفتن است، تمام اینها عرضه داشتن است. از کسى شنیدم که مىفرمود: ما سفره را پهن کردیم چه کسى هست که بیاید؟! چه کسى هست که بیاید؟! یک وقت آن اوایل آمدند، رفتند، دوباره آمدند با یک انقلاب تشریف بردند. خب حالا خوب است بروند دیگر چرا متلک مىگویند؟! دیگر چرا مسخره مىکنند؟! دیگر چرا طعنه مىزنند؟! اخوى آقا با آن کیفیات کذا و اینها آمدند رفتند. کى بخل کرد؟ کى ممانعت کرد؟ ما که خودمان شاهد بودیم. آن آقاى آقا شیخ کذایى آمد، مدتى بود، چقدر آقا صحبت کرد با ایشان، چقدر با ایشان خلاصه مطالب را بیان کرد، چقدر روشن کرد. آخرش حرفى که تحویل مىدهد این است که: من خیال مىکنم اینها با مظاهر شریعت وفق ندارد خوش آمدى!
این جناب آقاى مطهرى آمد، چند سال بود و حالش تغییر پیدا کرد ولى خوب در هر صورت راه خودش را جدا کرد و در مهمترین مسأله از مسائل به ایشان مراجعه نکرد و خودش را مستقل در رأى دید در حالى که براى آقا هم همین قضیه قبلًا اتفاق افتاده بود با یک اشاره آقاى حداد همه این مسائل
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۵
کنار رفت. اینها براى چه بود؟ این انتخاب شده، انتخاب شده، تا آخرش هم مىرسد. او انتخاب نشده، خوش آمدى!
خواجه عبدالله مىگوید: الهى همه از آخر ترسند من از اول. اول برایم چه نوشتى؟! البته نه اول زمانى، اولى که الآن با ما معیت دارد. از ازل براى من چه تقدیر کردى؟ من فقط دارم آن را نگاه مىکنم. اینها حدشان همینقدر است، سهمشان اینقدر است. بیا اینجا، بیا اینجا، بیا اینجا. (زیاد است؟) ولى این مىآید مىآید مىآید مىآید مىآید تا اینجا و بعد هم تمام مىشود؛ کار تمام مىشود. حالا هى بنشین مسخره کن: رفتند صوفى شدهاند. رفتهاند مرید جمع مىکنند بکند.
طوطیان در شکرستان کامرانى مىکنند | و از تحسر دست بر سر مىزند مسکین مگس[۱] | |
هر عنایت که دارى اى درویش | هدیه حق شمر نه کرده خویش[۲] | |
اگر به اندازه یک سر سوزنى ما این نجات و این رستگارى را به خودمان بدانیم در آنجا گیر هستیم. پس بدانیم در آن وقتى ما مطلوبیم و در آن وقتى مقرب هستیم و در آن وقتى مرضىّ هستیم که کما هو حقّه به موقعیت خویش واقف باشیم و این را هم مىشود به دست آورد، مىشود به دست آورد؛ که موقعیت خودمان براى ما روشن باشد.
بین مرحوم حاج میرزا جعفر کبوتر آهنگى و یکى از بزرگان اختلاف بر سر این بود که آیا ذاتیات تغییر پیدا مىکنند یا نه؟ ماهیت هر کسى قابل تغیّر هست یا نه؟ ایشان مىگفتند که قابل تغیّر است او مىگفت: نه آن چیزى که از اول زده شده همان است. خب این جاى بحث داشت. این مىگفت که بالأخره چه کار کنیم؟ مىگفت به من نشان بده، به من نشان بده که خلاصه اینها قابل تغییر هستند، ماهیت افراد، حالا نه ماهیت چیز، بلکه همان عوارض و ذاتیات آنها، شقاوتشان، سعادتشان گفت خب برو یکى را بردار پیدا کن. او برداشت رفت و دید (پیره؟) با سگها ور مىرود، گفت: به به! گفت بروم این را بردارم ببرم، دیگر از این آدم بهتر خیال نمىکنم در این مملکتمان پیدا بشود. گفت فلانى بیا یک پولى به تو مىدهم مىآیى با هم برویم یک جایى؟ گفت: برویم کارى نداریم. (؟؟؟) آمد و آمد پیش … مرحوم جعفر کبوتر آهنگى هم مجتهد بود از علما بود. دیوان دارد، دیوان …. مرجع تقلید بود در همان
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۶
کبوتر آهنگ همدان نزدیکىهاى همدان. آمد و گفت این است؟ یک نگاهى به او کرد و یک صیحهاى کشید و افتاد زمین، غش کرد، بلند شد رفت. گفت رفت و گفت آره، غیب شد خیالت جمع.
نجات از طرف کیست؟ یک دم ولى، یک دم درویش، یک دم خدایى، این است.
ما؟! ما که هستیم؟! ما چه هستیم؟! ما حالا آمدیم خدمت آقا پس حساب و کتابى باید داشته باشیم، این حرفها چیست؟ خیلى آقا دارند براى ما متواضعانه عمل مىکنند. رسم گذشتگان اینطور نبود. خیلى دارند خودشان را پایین مىآورند، خیلى زیاد. اگر شما بدانید که در دل ایشان چه مىگذرد و ما چگونه عمل مىکنیم از خجالت دیگر به روى ایشان نمىتوانیم نگاه کنیم؛ سربسته بگویم، سربسته مىگویم دیگر قضیه را باز نمىکنم. گفتم من نظر خودم را مىگویم ها چیزهایى که خودم فهمیدم. بعد حالا مىبینیم بعضى مىآیند منت مىگذارند ما آمدیم اینجا، نیا! بلند شو برو! خوش آمدى! کى گفت بیایى؟ دستمال ابریشم براى تو آوردند یا کارت فدایت شوم فرستادند.
امیرالمؤمنین افتخارش این بود که بگوید: انا عبد من عبید محمد.[۳] افتخار على بود، این قضیه را مىفهمید، این مسأله را مىفهمید که هرچه دارد از این دارد، از پیغمبر دارد. و إلا بین على و بین آنکه بود آن عقیل که بلند شد رفت پیش معاویه و معاویه چرب کرد سیبیلش را و پول حسابى داد به عقیل ….. آن یک برادر این هم یک برادر دیگر. از امیرالمؤمین چیزى به او نرسید، خیرى به او نرسید، فقط آهن داغ به او رسید. گفت: خیلى خب تو به ما نمىدهى مىرویم پیش معاویه. رفت پیش معاویه کیسهاش را پر کرد، آمد. على هم خب چه کارت کنم؛ رفتى بیا. ولى این على است، آن عقیل است.
لذا ما این مسأله فقر و نیاز و احتیاج را در تمام ادعیه ائمه همه را مشاهده مىکنیم. امیرالمؤمنین دعاى کمیلش را نگاه کنید، امام حسین دعاى روز عرفه او را نگاه کنید. داد مىزند من بدبختم، من بیچاره هستم، من فلک زده هستم، من ندارم. امام حسین دارد مىگوید. او امام حسین است دارد داد مىزند، ما مىگوییم نه! ما داریم، ما چى چى هستیم، ما فلان.
اصلًا مىگویند آخرالزمان شده. ارزشها تغییر پیدا کرده، عارف به که مىگویند؟! به بچه سیزده ساله مىگویند عارف. در این دوره زمانه عرفاى ما سیزده ساله، چهارده ساله [شدهاند]. جایى که آقاى قصابالعلما بشود عارف و کتاب بنویسد راجع به …، دیگر بقیه باید بزنند گاراژ.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۷
متعهد به چه کسانى مىگویند؟ مسئول به چه کسانى مىگویند؟ عالم به چه کسانى مىگویند؟ اینها همه عوض شده. خب آخرالزمان است دیگر، لغات اینها … مىگوید: برعکس نهند نام زنگى، عوض شده.
آن امام حسین است دارد واقعیت را مىگوید. بعد ما داریم چه کار مىکنیم؟ ما داریم این طرف قضیه را …، ما داریم این طرف قضیه را …
لذا آنهایى را که در مقام باشند و بخواهند به مسألهاى برسند، به حق برسند بدانید که به هر وجهى شده خدا آنها را به آن حق مىرساند. خودمان را گول نباید بزنیم. کسى که بخواهد مسأله را بفهمد لو خلى و طبعه بینه و بین الله بخواهد واقعیت را بفهمد اگر در خواب باشد به او الهام مىکنند، اگر در بیدارى باشد مسأله را به او مىرسانند. دورى و نزدیکى ملاک نیست، قرب ظاهر ملاک نیست.
دع نفسک و تعال: آن عمده سر همین است این دع نفسک را شما اثبات بکن، تثبیت کن مسأله به شما خواهد رسید ولو از پر زدن یک طائر، ولو از حرکت یک حیوان، ولو از یک اشاره، ولو از یک کنایه، ولو در الهام، ولو در مکاشفه مطلب به شما خواهد رسید به شرط اینکه در مقام باشید صادق باشید، در تلقى صادق باشیم، خودمان را گول نزنیم، مسائل دیگر نیاید آمیخته نشود، ما به او مىرسیم. روایت امام حسن عسگرى علیهالسلام که در این مورد هست. مطلب به ما مىرسد. حتى از این بالاتر اگر کسى واقعاً طالب باشد خدا بعضىها را به عنوان واسطه وارد در این جرگه مىکند تا به واسطه اینها آن اصلى کشیده بشود و بیاید و چه بسا ممکن است عدهاى از این افرادى که در این حول و حوش قضیه هستند اینها واسطه باشند. از خدا بخواهیم که ما را جزء وسائط قرار ندهد؛ صرفاً واسطه باشیم. این مىآید چه کار مىکند؟ یک دورانى مىگذراند یک شخصى را برمىدارد مىآورد، هدف آن است این واسطه است. حالا این به یک نفعى هم مىرسد یا نمىرسد یک مطلب دیگر است. اما این چیست؟ این همان هدف است.
پس بنابراین آنچه که براى یک سالک حجر اساسى سلوکش را تشکیل مىدهد و خلاصه آن عمود خیمه جایگاه سالک را محقِّق هست، همان جهت فقر و جهت نیاز و ندیدن خود است در قبال حقانیت ولىّ و در قبال حقانیت حقّ و مقام ولایت که البته آن تفاوتى پیدا نمىکند، فقط مسأله این است.
اگر ما این را از اول پىریزى کردیم از اول درست مىآییم بالا اگر پىریزى نکردیم به همان اندازه لنگ مىزنیم. حالا تا کى کم بشود، زیاد بشود، این طرف بشود، آن طرف بشود آن دیگر با خدا است که چقدر موفق باشیم، خدا به ما توفیق بدهد که بتوانیم هرچه زودتر این مسأله را از خودمان رد کنیم. اگر
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۸
این مسأله را از خودمان رد کردیم به توفیق خدا دیگر سرازیر مىشویم از بالا و پایین. وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ الأعراف، ۹۶٫ ولى اینها آمدند عتاب کردند عصیان کردند، طغیان کردند و ما چه کار کردیم؟ اینها را نگه داشتیم.
در روایت داریم وقتى که نماز مىخوانیم بایستى که آن نماز خالصاً لوجه الله باشد. وقتى که غیر در آن شریک باشد خدا مىگوید که من غیرت دارم و غیرت من اجازه نمىدهد که غیرى را در آن فعلى که به من منتسب است شریک کنم. من مىآیم سهم خودم را هم مىبخشم به همان غیر، همهاش بشود مال آن کس دیگر. خدا به اندازه سر سوزنى حاضر نیست فعلى را که به او منتسب است غیر در او داخل بشود. حالا ببنید اگر یک قلبى که غیر در این قلب داخل است خدا چه کار مىکند؟ چارهاى نیست جز اینکه اول آن غیر را بزند بیرون، برود بیرون. بعد چه؟ خودش تشریف بیاورد.
لذا به نظر من مىرسد تنها و تنها دعایى که ما مىتوانیم بکنیم و توجهى که مىتوانیم داشته باشیم در ادعیه خودمان، در حال خودمان، در تفکر خودمان، در تفکر خودمان، در تأمل در نفس خودمان همین مسأله بدبختى و بیچارگى و ظلالتى است که وَ وَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدى الضحى، ۷ و شاکر این نعمت باشیم و متوجه باشیم که قضیه ما. [قضیه]
بى عنایات حق و خاصان حق | گر ملک باشد سیاه استش ورق[۴] | |
تمام آنچه که ما را از دیگران امتیاز داده است همان نظر ولىّ است که به ما افتاده. این به ما امتیاز داده. خودمان چه مطاعى را به بازار آوردیم؟ خودمان چه کار کردیم؟ هیچى! هیچ کارى نکردیم.
من نمىدانم این قضیه را گفتم یا نگفتم، خیال مىکنم شاید این قضیه را گفته باشم. که اگر گفته باشم که خب رفقا … آن قضیه مولانا که مىگفت یک کسى را داشتیم که قاضى بود در حلب و آن یارو آمد گرفتش و اینها. گفتم؟ هان؟ آهان پارسال گفتم بله. و خلاصه فقط آنکه ما با خودمان یک جفت پیراهن و شلوار برداشتیم همین، بقیهاش چیست؟ هیچى آقا! هیچ ابداً، بقیه هیچ است.
و تمام چیزها و تمام آثار و این مظاهر کمال. اینها انشاءالله که کامل مىشود و تمام مىشود و بلکه اتم هم مىشود. تمام اینها فقط نظر ولىّ است، نظر بکند مىآید، نظر نکند هیچ خبرى نیست آقاجان، هیچ خبرى نیست! به جان شما من افرادى را دیدم که این افراد حالاتى داشتند، که اینها
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۹
حالاتشان کذا و کذا بود. شاید اگر هم شما متوجه مىشدید تعجب مىکردید از … حالات توحیدى داشتند ها! نه این مکاشفات صورى. ولى وقتى که نظر ولىّ از اینها برگشت اینها به قعر جهنم رفتند؛ اى کاش مىماندند این وسط. نه اینکه آن حالت از آنها گرفته مىشود. قرآن آتش زدند، مفاتیح آتش زدند. من با چشم خودم اینها را دیدم. تمام اینها چیست؟ نظر این برگشت. براى چه؟ براى اینکه او گفت این کار را انجام بده. او گفت که: این را براى شماها گفته براى من نگفته؛ من الآن این را انجام مىدهم. هیچى، ایستاد آقا، در مقابل ولىّ ایستاد، ایستاد. گفتش که نه! من به نظرم مىرسد که این خوب است. خب به نظرت مىرسد برو انجام بده. رفت انجام داد کارش هم به کجا کشید، یکدفعه نه ها! یواش یواش! اگر قرار بشود که قضیه برگردد یواش یواش برمىگردد.
دیگر باید از خدا بخواهیم که این ادعیه حضرت سجاد را در حق ما مستجاب کند و ما را به همان مسأله اساسى و نقصان واقعى خودمان متوجه کند که تمام اینها ناشى از جهالت است. جاهل هستیم، جاهل هستیم برمىداریم این طرف مىکنیم. راه را به ما نشان دادند نمىپذیرم. خب دیگر باید چه کرد دیگر؟! وقتى که من خدمت یک شخصى گفتم که آقا شما که این مسأله را بیان مىکنید پس چرا با این روشنى و واضحى مسأله قبول نشود؟ ایشان فرمود که خب چه باید کرد وقتى که خدا نمىخواهد یک کسى را هدایت کند انسان چه کار مىتواند انجام بدهد؟ هر کارى مىکنى قبول نمىکند. از این راه مىروى، از این راه مىآیى، محبت مىکنى، ملاطفت مىکنى، مطلب را مىگویى، فلان مىکنى، نمىکند چه باید کرد؟ باید گفت انشاءالله خدا خودش [عاقبت امور ما را خیر قرار دهد] اللهم اجعل عواقب امورنا خیراً.
اللهم صل على محمد و آل محمد
پاورقی
[۱] . غزلیات حافظ.
[۲] ۲٫ سنایى( هر هدایت که دارى اى درویش …)
[۳] . الوافى، ج ۱، ص ۳۵۷
[۴] . مثنوى معنوى مولانا