جلسه ۳ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۶

موضوع: جلسه ۳ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۳ رمضان ۱۴۳۶

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.

اى خدا من جایگاهى ندارم تا اینکه تو بخواهى مرا مورد عقاب و مورد عذاب خودت قرار بدهى، کسى نیستم، چیزى به حساب نمى‏آیم، که حالا تصوّر شود که فلان شخص را ما عذاب کردیم، عقاب کردیم، یک شخصیت مهمّ، بله! آنچه که در میان مردم رایج و دارج است و در بین کارهاى آنها، و فلان شخص بر فلان کس ظفر پیدا کرد، فلان شخص بر فلان دشمن خودش چیره شد و او را شکست داد، ما فلان جا را شکست مى‏دهیم، ما فلان مملکت را شکست مى‏دهیم، درست؟ امام سجاد مى‏فرماید: ما اصلا کسى نیستیم، چیزى نیستیم در حساب خدا و حساب پروردگار، اصلا به حساب نمى‏آییم خدایا که تو حالا بخواهى بگویى ما فلان کس را عذابش کردیم، ما کسى نیستیم.

یعنى اینجا امام علیه‏السلام از دریچه غیرت خدا وارد شده که خدایا آیا غیرتت، آیا ربوبیّتت، آیا پروردگاریت، آیا عظمتت، آیا جلالتت، آیا بهاء و آن مقام کبریائیتت؛ اصلا اجازه مى‏دهد که ما را به حساب بیاورى که بخواهى عذاب‏مان کنى؟ بابا تو کجا و ما کجا! ما کسى نیستیم که تو با آن کبریائیتت بخواهى ما را رقمى حساب کنى و بخواهى مثلا تصور کنى ما بر این فرد چیره شدیم، ما این را شکست دادیم.

ببینید این اسلام چه فرهنگى دارد به ما یاد مى‏دهد، چه چیزى دارد به ما یاد مى‏دهد، چه الگوهایى را دارد در اختیار ما قرار مى‏دهدخب امام سجاد است دیگر. خب کار امام علیه‏السلام این است که بیاید به ما یاد بدهد. باید این‏طورى باشید، باید این قسمى باشید، باید خودتان را با همه افراد هم نوع خودتان یک‏طراز بدانید، یک‏شانه بدانید، در یک صف بدانید. این‏که الان شما توفیق ولایت پیدا کردید و توفیق تشیع پیدا کردید و توفیق متابعت از اهل بیت علیهم‏السلام پیدا کردید؛ شما را نفریبد و نکند خود را از یهود و نصارى و بقیه بالاتر بدانید. این دو حرف است، ها! یک وقت انسان مى‏گوید خدایا الحمدالله که به من توفیق دادى راه را نشان دادى و من را هدایت کردى، تو خودت من را هدایت کردى، وَ ما بِکُمْ مِنْ نِعْمَهٍ فَمِنَ اللَّهِ‏ النحل، ۵۳

از طرف خداست. اگر خدا مى‏خواست آیا آنها را هم مى‏توانست شیعه بکند؟ خب بله! آنها هم مى‏توانستند شیعه شوند، آنها هم مى‏توانستند پیرو اهل بیت شوند. حالا که ما توفیق پیدا کردیم و این مسائل براى ما روشن شده، فکر ما باز شده، نسبت به حقایق تشیع مطالب براى ما روشن شده است، این را به حساب که بگذاریم؟ به حساب که بگذاریم؟ به حساب خودمان بگذاریم یا به حساب خدا بگذاریم؟ اگر به حساب خودمان بگذاریم که واویلاست! که آمده ما را هدایت کرده؟ خودمان یا واسطه‏اى آمده و راه را نشان داده، که آمده؟ اگر آن واسطه نمى‏آمد آیا ما خودمان مى‏توانستیم راه را پیدا کنیم؟ خب این‏طور که نبوده است.

شاید نود و نه درصد از افرادى که خدمت بزرگان رسیدند و بنده تا حدودى اطلاع داشتم از مسائل و خصوصیات، نود و نه درصد، یا صد درصد- چرا آن یک درصد را هم ما کوتاهى کنیم، صد درصد- آنها وقتى که کیفیت این توفیق را بیان مى‏کردند؛ همه آنها بالاتفاق مى‏گفتند: این جریان و مسیرى که براى ما پیش آمد در زندگیمان، ما را به اینجا رساند. من از یک نفر نشنیدم که بگوید من خودم آمدم فکر کردم این‏طرف و آن‏طرف، تا اینکه یک دفعه از اینجا سر درآوردم، اصلا امکان ندارد! اصلا امکان ندارد! هر کسى در آن زمان یا فرق نمى‏کند در هر زمانى تفاوت ندارد، وقتى‏که شما نگاه بکنید به کیفیت و خصوصیاتش مى‏بینید اینجا یک واسطه، دو واسطه، یک پیچ، دو پیچ، بالاخره یک مهره‏هایى در کنار هم قرار گرفته تا مثلا شخص توانسته به یک توفیقى برسد، به یک مسأله‏اى دست پیدا کند.

حالا در میان این جمع من مى‏گویم اگر شخصى غیر از این راهى که من الان گفتم خودش رفته، دستش را بلند کند. یعنى بدون هیچ واسطه‏اى، بدون هیچ‏گونه مسأله غیبى، هیچى یعنى هیچى هیچى، فقط خودش و خودش و خودش، اگر هست بگوید، من که در زمان مرحوم آقا- رضوان الله علیه- ندیدم. بالاخره هر چه بوده یک واسطه‏اى، دو واسطه، سه واسطه، مسائلى در کنار هم قرار گرفته تا این توفیق براى انسان پیدا شد که انسان سر از اینجا در بیاورد، همین است. حالا یا خوابى بوده یا مکاشفه‏اى بوده، یا توسل به ائمه کرده آنها راهنمایى کردند، یا اینکه رفته در یک مجلسى [آنجا] صحبت شده.

به یکى از این دوستان گفتم تو چطور آقا را شناختى؟ مى‏گفت: من اصلا اسم پدر شما را هم نشنیده بودم، ولى همیشه برایم یک سوال‏هایى بود و پیش هر کسى از اهل علم مى‏رفتم به سوالات من نمى‏توانست پاسخ بدهد. آمدم در قم پیش این آقا- حالا اسم نمى‏بریم و گفتند این آقا نمى‏دانم چه هست و نسبت به مسائل اعتقادى مى‏تواند [جواب بدهد]- و رفتم دیدم نه آقاجان! آن گیرش از ما بیشتر است. رفتیم سراغ یکى دیگر سوال کردیم، دیدیم نه آقا! آن هم خودش این مسائل هنوز برایش‏

حل نشده است. خب گفتیم اینهایى که معرفى کردند [ما را قانع نکردند]، خداحافظ شما این هم از قم! بلند شدیم رفتیم جاى دیگر، یک روز در یک مجلسى بودیم صحبت شد، گفتم که من یک سوالاتى دارم تا حالا کسى نتوانسته من را قانع کند. بله! حرف زیاد است، مطلب زیاد، صحبت زیاد شنیدم اما من را قانع کند، آرامش بدهد، به من آرامش بدهد، قانع کند بر این‏که مطلب چیست تا به حال من چیزى دستگیرم نشده. یکى آنجا بود گفت: شنیدم یک آقایى در مشهد هست به او مى‏گویند علامه طهرانى؛ حالا بد نیست یک سرى به او هم بزنى، تو که همه جا را رفتى. خیلى خب حالا سفر و زیارت امام رضا علیه‏السلام که دیگر چیزى نیست، زیارت امام رضا علیه‏السلام هم مى‏روى و تشرف هم پیدا مى‏کنى و مى‏روى.

مى‏گفت بلند شدیم رفتیم در آنجا اصلا آقا را ندیده بودیم، رفتم پیش امام رضا علیه‏السلام بگویم امام رضا شما خلاصه راه را به ما نشان بدهید، ما غیر از اینجا جایى نداریم، مگر ما جایى داریم ما غیر از ائمه کجا را داریم؟ شما به ما نشان بدهید. مى‏گفت: آمدم زیارت امین الله خواندم آمدم بالاى سر دیدم یک آقایى نشسته، تا نگاه کرد به من گفت: بیا اینجا! گفت: بین الطلوعین فردا در منزل مجلس هست، شما بیایید در آنجا. خب که این کار را کرده؟ آقاى طهرانى! رفتیم آنجا و بعد از جلسه به ما بعد از ظهر وقت دادند و رفتیم پیش ایشان، هنوز جواب‏مان را ندادند تمام پاسخ سوالمان را گرفتیم و تمام شد، اصلا صحبت نکرده، حرف نزده چیزى بیان نکرده، خب همه همین‏طور، همه همین‏طور.

اگر خودش تنها بود مگر مى‏توانست به اینجا بیاید، مگر مى‏توانست؟ خب حالا که آمد اینجا چه تصورى باید داشته باشد؟ چه تفکرى باید داشته باشد؟ چگونه باید فکر کند؟ آیا خودش را بالاتر از بقیه به حساب بیاورد یا نه! خودش را مورد لطف خدا بداند، این‏طور است و این اشکال ندارد. انسان مى‏گوید خدایا تو بر منت گذاشتى، تو بر من لطف کردى، تو بر من رحمت آوردى، تو مرا مورد عنایت خودت قرار دادى، مورد عنایتى که دیگران را قرار ندادى. خب بله درست است، تو! تو! کردى نه من.

چند شب پیش گفتم خدمت رفقا گفتم یا کجا بودیم گفتم؛ از میان رفقا و دوستان مرحوم آقا شخصى به من در آن زمان‏ها مى‏گفت: من در خودم این قابلیت را مى‏بینم که به مقام فنا برسم! واقعا هم رسید، به کجا رسید دیگر بماند. به جایى رسید که شرم دارم از تعبیرهایى که نسبت به استادش آورد، بیان بکنم، چرا؟ چون این اشتباه را کرد، به خودش گرفت، به خودش زد، قابلیت چیست عزیز من؟ استعداد چیست؟ اهلیت چیست؟ توان چیست؟ این حرف‏ها چیست؟ خب بفرما دیگر آخر عمرت را هم دیدیم دیگر، این هم نمونه‏اش. شرم دارم بگویم که چه تعبیرهایى به کار برد. واقعا لات چاله میدان یک هم‏چنین حرف‏هایى نمى‏زند، توجه کردید؟ الان هم همین است و تفاوتى نکرده، همیشه همین‏

جریان بوده و هست، خودمان باید مواظب باشیم، به خدا پناه ببریم. وقتى یک توفیقى خدا مى‏دهد مبادا این توفیق را به خود بزنیم، به خود نزنیم!

من کمتر عبارتى دیدم مثل این عبارت که مرحوم آقا و مرحوم حداد- رضوان الله علیهما- بر زبانشان نسبت به تلامذه‏شان جارى باشد: همیشه خود را کمتر از افرادى که در اینجا هستند به حساب بیاورید! این عبارت را همیشه ایشان مى‏گفتند، خب درد معلوم است کجاست، معلوم است از کجا آدم ضربه مى‏خورد، از کجا شیطان مى‏آید سراغ آدم. وه پانزده سال است اینجایى بابا! این همش دو روزِ آمده، جوجه دو روزِ آمده، دارد براى تو خط و نشان مى‏کشد، پانزده سال است اینجایى، ده سال است اینجایى!

چند سال پیش بود بنده یک مطالبى راجع به حج و عمره و زیارت‏ها یک صحبت‏هایى کردم و خب اینها را دوستان درآوردند و روى کاغذ [پیاده کردند]. بعد گفتیم هر کسى مى‏خواهد برود اینها را مطالعه کند، اگر هم بیاید پیش من خب من غیر از اینها مطلب دیگرى ندارم همین‏ها را مى‏گویم. به قول معروف مى‏رفتیم پیش مرحوم آقا مى‏گفتیم آقا ما را نصیحت کنید مى‏گفتند برو آن کتابهایى که نوشتم را بخوان، نصیحت من همان است. خب در واقع هم همین است دیگر. کتابهایى که نوشتند بعد از ظهر از خوابش زده، شب از خوابش زده، نمى‏دانم صبح بین الطلوعین بلند شده ما خواب بودیم مى‏دیدیم ایشان دارد مى‏نویسد، در بیمارى، در مرض؛ در بیمارستان هم پیش ایشان بودم داشتند مطلب مى‏نوشتند. کجا دیگر؟ خب اینها را براى که نوشتند؟ این مطالب را براى که نوشتند؟ درست؟

حالا شخص به من مى‏گفت که آقا ما مى‏خواهیم مکه برویم با اهل بیت‏مان، گفتم خب آقا مطلبى که داریم مطلب‏هایى که داریم خب بروید مصالعه کنید. آقا بهش برخورده چرا ما را قبول نکردند، یا ما را با بقیه به یک حساب آوردند! پس چه کارتان کنم. مى‏فرمایید دو تا گوسفند هم جلویتان سر ببریم و طاق نصرت بگذاریم و قالى قرمز پهن کنیم، چه کار کنیم؟ خودمان با لباس احرام بیاییم پیشوازتان؟ به آقا برخورده که چرا … خب آقا همین که نوشتیم برو بخوان دیگر. و بعد هم باعث تکدر خاطر و بعد هم فاصله‏گیرى. اى کاش همان سى سال پیش مکه مى‏رفتى این مدت هم دیر شد!! توجه کردید؟ چرا؟ اشکال همین است! اینجا را ما گم کردیم. خیال مى‏کنیم کسى هستیم، خیال مى‏کنیم کسى هستیم، خیال مى‏کنیم حسابى است، خیال مى‏کنیم کتاب است، خیال مى‏کنیم قضیه‏اى است، درحالى‏که مطلب این‏طور نیست.

یک عبارتى امام سجاد علیه‏السلام دارند، مى‏فرمایند: خدایا به آن مقدارى که مرا به خودت نزدیک کردى و بالا بردى و رفعت بخشیدى و به قرب خودت نزدیک کردى؛ به همان مقدار من را در

نفس خودم ذلیل گردان. واقعا حقش این است که ما این عبارت را بنویسیم و همیشه در جلوى چشم خودمان قرار بدهیم. دیگر با وجود یک هم‏چنین تعابیرى دیگر نیازى به نصیحت نیست، یعنى همین عبارت امام سجاد علیه‏السلام کفایت مى‏کند که انسان راه را بگیرد و برود. آقا ما را با بقیه به یک حساب آورده، یعنى چه؟ این حرف‏ها چیست؟ این مسائل چیست؟

آدم زرنگ آن کسى است که کارى انجام بدهد که ولىّ خدا راحت‏تر و امرش سهل‏تر بگذرد. ما که کسى نیستیم، ما صحبت راجع به بزرگان مى‏کنیم، راجع به اساتید مى‏کنیم، راجع به آنها صحبت است، همین‏هایى که ایشان در کتاب روح مجرد نوشتند و باید خط خط اینها را گرفت و مطالعه کرد.

در همان زمان سابق آن زمانى که خود ما هم مشهد مشرف بودیم خب جلسات این‏طرف و آن‏طرف بود، شبهاى ماه مبارک هر شب یک جلسه بود مرحوم آقا هم در همین جلسات شرکت مى‏کردند، گاهى اوقات صحبت هم مى‏کردند و اکثرا هم صحبت مى‏کردند، جلسه قرآن و دعاى افتتاح و …، خب یادم است یک وقت زمستان بود و بعضى از افراد منازل‏شان دور بود. صحبت شد که خب حالا جلسه که بخواهد منزل شما باشد خب این منزل شما خیلى دور است، در این شب زمستان، ایشان خب بخواهند بیایند و …، ما فقط گوش مى‏دادیم ما کنار نشسته بودیم و فقط گوش مى‏دادیم و افراد و دوستان با هم صحبت مى‏کردند، خب این چه مى‏شود؟ آنى که قرار بود منزلش باشد و دور بود و خارج از شهر و این چیزها، گفت که چى شد، خود ما هر شب بلند شویم از آنجا براى شرکت در جلسه بیاییم، اما وقتى که نوبت جلسه ما مى‏شود منزل شما دور است، نمى‏دانم باعث زحمت است چى است؟ ما هیچى نگفتیم، سرمان پایین بود. در دل گفتم که عجب! ما چرا هنوز مطلب را نیافتیم، هنوز درنیافتیم. عزیز من صحبت این نیست که دیگران چرا منزل تو نیایند، صحبت این است که وقتى این بزرگ مى‏خواهد در آنجا برود خب تبعا ممکن است مشکلاتى باشد، یخبندان هم بود و شب و خیلى زمستان سرد بود. صحبت کسان دیگر نیست، ما حاضر هستیم اگر منزل تو نیشابور و سرخس هم بود برویم، ولى صحبت راجع به این شخص است، راجع به این بزرگ است.

و اگر ما خود را در یک مجموعه- توجه کنید رفقا- بپنداریم و در یک مجموعه به حساب بیاوریم؛ اصلا دیگر منزل من و تو ندارد، اصلا مى‏خواهد آقا باشد یا نباشد، مرحوم آقا باشند یا نباشند چه فرقى مى‏کند؟ اصلا هر سى شب ماه رمضان منزل فلانى باشد خب باشد چه عیبى دارد؟ حتما باید در منزل ما باشد که بگویند آقا جلسه افتاد در منزل … ما هم بالاخره کسى هستیم. توجه مى‏کنید؟

اگر ما خود را یک واحد بدانیم، یک مجموعه بدانیم، در یک جمع خود را یکى از آن افراد بدانیم، یک دانه از دانه‏هاى تسبیح خود را به حساب بیاوریم نه آن شیخک تسبیح؛ اگر این‏طور باشد اصلا دیگر جاى این صحبت‏ها دیگر نیست، جاى این حرف‏ها نیست و ما مى‏بینیم که عجیب!

اگر در یک هم‏چنین فضایى باشیم و در منزل ما این مجلس نیفتاد، یک دفعه مى‏بینیم هزار برابر از فیوضاتى که مى‏بایست در این مجلس باشد، به خاطر ما در منزل ما مى‏آید. آنجا دیگر حساب حساب ظاهر نیست، آنجا دیگر تجلى تجلى باطن است، آنجا تجلى تجلى حق است، تجلى حقیقت است. آنها هم که از باطن خبر دارند که چه خبر است دیگر نیازى به بیان نیست و نیازى به گفتن نیست. و شاید در یک هم‏چنین موقعیتى اصلا خود آن استاد بگوید آقا ما برویم منزل ایشان! خب او که خبر دارد مثل ما نیست، خبر دارد! یا اصلا ما منزل ایشان مى‏خواهیم برویم و این خیلى فرق مى‏کند، این دیگر یک چیز دیگر است. این‏که با این شرط و با این خصوصیت دارد انجام مى‏شود خیلى تفاوت مى‏کند که با آن کیفیت باشد. ممکن است با آن کیفیت انجام شود، ولىّ خدا هم بیاید، استاد هم بیاید و هیچ هم نگوید و بگوید و بخندد و صحبت کند و چه کند، اما خلاصه خیلى تفاوت مى‏کند.

اینها رمز و رموزهایى است که سالک باید از این مطالب اطلاع پیدا کند تا بتواند سریع‏تر برود، عمیق‏تر برود، لطیف‏تر برود و بى‏مانع‏تر، این مانع به این کیفیت از بین مى‏رود، درست؟ این موقعیتى است که امام علیه‏السلام به ما مى‏آموزد. و ما انا یا رب و ما خطرى، اصلا خدایا من که هستم در این عالم که تو بخواهى روى من حساب کنى، واقعا تو بخواهى روى من حساب کنى.

هر شخصى در هر موقعیتى که هست باید این حال را داشته باشد، در هر موقعیتى و در هر مسئولیتى. وقتى‏که این مسئولیت را به انسان مى‏دهند، در روزهاى اول آدم مى‏بیند که حالش با بقیه خیلى فرق نکرد، یک هفته دو هفته مى‏گذرد با افراد آشنا مى‏شود، بیا و برو، در عین اینکه دارد آشنا مى‏شود کم‏کم مشغول مى‏شود برنامه‏ریزى مى‏کند، کارهایى انجام مى‏دهد، امر و نهى‏هایى کم‏کم صادر مى‏شود این کار را بکن این کار را نکن. بعد مى‏بیند که این‏طرف و آن‏طرف نقل مى‏کنند که ایشان مسئول فلان قسمت شده، ایشان مسئول فلان قسمت شده است. مى‏آید در خانه اهل خانه به او تبریک مى‏گویند که مسئولیت گرفته، پذیرفته، مسئولیت پیدا کرده و این موقعیت را پیدا کرده است. کم‏کم کم‏کم و بعد نگاه مى‏کند مى‏گوید این کار را داریم مى‏کنیم براى خدا مى‏کنیم دیگر، از دیوار مردم که بالا نمى‏رویم، داریم کار مى‏کنیم، داریم براى خدا کار انجام مى‏دهیم، تبلیغ دین خدا را داریم مى‏کنیم. ولى در کنار گذران این جریان یک قضیه دیگرى دارد در او شکل مى‏گیرد، یک مسأله دیگر دارد در او تحقق پیدا مى‏کند و این از آن قضیه بى‏خبر است. آن چیست؟

آن تعلقى است که نفس نسبت به این جریان دارد در او پیدا مى‏شود، این از آن خبر ندارد. آن یواش یواش دارد جوانه مى‏زند جوانه مى‏زند، دیدید تخمى که در زمین مى‏کاریم وقتى که درمى‏آید اول یک ذره هى درمى‏آید، فرض بکنید که یک تخم سیبى که بکاریم یا هى مى‏آید بالا یواش یواش هى مى‏آید بالا، سال دیگر بیایید مى‏بینید این تخم سیب چند متر درخت شده. در کنار این، این قضیه دارد شکل مى‏گیرد درست شد؟ آن کار دست آدم مى‏دهد.

یک وقتى مى‏گویند آقا خیلى ممنون این مسئولیتى که به شما دادیم خب انجام دادید و پیگیر بودید و دارید این کار را مى‏کنید و خیلى هم از شما ممنون هستیم، خیلى خب حالا این مسئولیت را مى‏خواهیم به کس دیگر بدهیم. یک دفعه مى‏بینى رنگش پرید، قرمز شد، پس چه شد بابا، تو که خودت گفتى آقا کسى دیگر که هست بدهید چرا رنگت قرمز شد، سکته نکنى یک وقت؟ مگر تو تا حالا خودت نمى‏گفتى که آقا بدهید به یکى، خب حالا دادیم، خودت گفتى خودت مى‏گفتى آقا این را …

یک بنده خدایى بود هى بارها به ما مى‏گفت آقا این مسئولیت را از ما بگیرید بدهید به یک کس دیگر. یک شب به او گفتم خب آقا گرفتیم بده به آن. آقا پس فردا گذاشت رفت، رفت که رفت. بابا خودت گفتى، مگر نمى‏گفتى، خیلى خب ما هم به حرفت گوش دادیم ما هم بچه حرف‏شنویى هستیم به حرفت گوش دادیم، آن هم بعد از چند مرتبه اصرار همان اول که نه بعد از چند دفعه اصرار، این چیست؟ این در کنار این قضیه آن درخت دارد الان رشد مى‏کند، ما خبر نداریم که این جوانه که الان دارد مى‏زند این جوانه یک روز کار دست‏مان مى‏دهد، ها!

راهش چیست؟ پاتک این قضیه چیست؟ این است که هر روز انسان همان روز اول خودش را به حساب بیاورد و خودش را بگذارد در جریان همان روز اول که [گفتند] آقا شما اینجا باش. حالش را بکند مثل آن حال، البته خب بعضى از مسائل و فرمولهایى هم هست، این راجع به آن، این‏که چه کار بکنید که در این حال بماند. چون نفس هم آرام نمى‏نشیند آن بزرگوار کار خودش را هم مى‏کند، آن خیلى عالیه! آن از هیچ یک از این ترفندها گول نمى‏خورد، سرش کلاه نمى‏رود، شروع مى‏کند از یک راه دیگر وارد شدن، این راه را مى‏بندى یک راه دیگر مى‏آید دور مى‏زند، نمى‏دانم آقا این افراد فقط به من عادت کردند، اگر بروم همه لنگ مى‏شوند، خب لنگ بشوند اصلا کلنگ بشوند، لنگه به لنگه شود بشود، مگر قرار است همیشه همه چیز درست باشد. آن کسى که کارها دستش است خودش مى‏داند چه کار بکند خودش مى‏داند چطورى بگرداند. همیشه انسان در این وضعیت باشد.

جریان ایاز و سلطان محمود که یادتان است، منزلى داشت و نمیدانم گفتند این مى‏رود در منزل و در را مى‏بندد معلوم نیست چه کار مى‏کند. و خلاصه سلطان رفت و دید لباس همان چوپانى را تن خود

کرده و دارد مى‏گوید تو همان کسى هستى که فلان … خیلى در مثنوى واقعا مثنوى دریاى علوم و معارف است و چطور ما خودمان را از این فیوضات محروم کردیم و سر در گریبان جهل و تعصب فرو بردیم و از این فیوضات الهى خودمان را محروم کردیم، آدم برود آنجا نگاه کند و ببیند.

من یک دفعه به یک شخص مى‏گفتم اینهایى که مى‏گویند مولانا این است این است فلان است، همین آقایان! خب کارى ندارد، شما و این همه دریاى معارف هستید و الحمدالله بعد از شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال خدا عمر را زیاد کند نود سال، صد سال؛ یک صفحه آنچه را که مولانا راجع به هر قضیه‏اى که صحبت کرده شما بیایید راجع به این مطلب صحبت کنید آن وقت این دو تا را مى‏گذاریم کنار هم، آن وقت دریاى مواج علوم شما را … چطور افاضه و افاده فرمودید و بیانى که مولانا راجع به این قضیه دارد، آن وقت مقایسه‏اش را یک حدودى یک کمى مى‏بینیم تفاوت دارد.

و این مطلب مطلبى است که باید به این نکته خوب برسیم، ها! خوب توجه کنیم، اینها از آن نکات اساسى راه است. من بارها خدمت رفقا گفتم ما تصورمان از راه خدا و از سیر و سلوک همین نماز شب و ذکر یونسیه و سجده و نمى‏دانم عرض کنم که اذکار و اوراد و اینها چیز دیگر نداریم. ولى راه خدا عبارت است از عبودیت و تسلیم در قبال رضاى الهى و عمل به تکلیف، این مسأله است. یعنى این نکته نکته اساسى است که در این همه چیز نهفته است، آن سایر امور هم در زیر مجموعه این قضیه قرار مى‏گیرد.

یک وقت من صحبت مى‏کردم در همان سال‏ها قبل که جلسات عنوان به طور عمومى بود، یک دفعه یادم است حدود دو ساعت صحبت کردیم تقریبا دو ساعت شد. بعد وقتى که آمدم یک نفر آمد پیش من گفت که آقا مى‏خواهم یک نصیحت خاص ما را بکنید، ما از چیز آمدیم. گفتم شما این دو ساعت خواب تشریف داشتید؟ گفت: نه! گفتم: این دو ساعت به اندازه چند جلسه نصیحت من در آن حرف زدم، همین را بروید و به آنچه که گفته‏اند و عرض کردیم خدمتتان، عمل کنید؛ این نصیحت ماست.

عده‏اى از علما در نجف آمدند خدمت مرحوم قاضى- رضوان الله علیه- و گفتند که ما آمدیم که شما برنامه‏اى بدهید دستورى بدهید- تعارف بوده، همه‏اش تعارف بوده- دستورى بدهید به ما، استفاده کنیم. یک وقت خدمت مرحوم آقا بودیم یک عده از تهران آمدند به مشهد و آمدند منزل در همان مجلس روضه، یک عده از همان … زمان خیلى سابق بود دیگر، خیلى از افراد دولتى هم بودند، در آنها چند نفرى بودند و اهل علم هم بودند. یک شخص اهل علمى هم در آنها بود هى با آقا مى‏گفت آقاى دکتر فلان معاون وزیر است، گفتیم بابا همان دفعه اول فهمیدیم دیگر، بعد اینها مى‏خواستند از ایشان که‏

یک نصیحتى یک دستورالعملى، مرحوم آقا این آیه را شنیدم خواندند وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا الإسراء، ۳۶، هر جا که یقین ندارى پایت را مگذار، هر قدمى که مى‏خواهید بگذارید روى یقین بگذارید، در مورد مطلب دیگر هم صحبتى نکردند، مطلبى نگفتند فقط همین. حالا گرفتند یا نگرفتند مطلب را نمى‏دانم. خب همین قضیه ببینید آیه قرآن است خب ما که از خود درنیاوردیم آیه قرآن است. واقعا ما به این آیه عمل مى‏کنیم؟ واقعا جایى که یقین نداریم حرکت نمى‏کنیم؟ و فقط در جایى که یقین داشته باشیم، در جایى که اطمینان داشته باشیم، حرکت مى‏کنیم؟

چند سال پیش بود من در تهران در خیابان ایستاده بودم منتظر یک تاکسى بودم که بیاید، یک نفر آمد ما را سوار کرد تعجب کردم در این دوره زمانه دلش به حال ما سوخته، سابقى‏ها بیشتر مى‏سوخت نمى‏دانم چه شده که دیگر کسى دلش به حال ما نمى‏سوزد. بعد سوار کرد و یک مقدارى راه آمدیم و بعد معلوم شد که بله ایشان هم خلاصه صحبتى و چیزى. یعنى صحبت کرد گفت آقا من چه کنم و این حرف‏ها؟ گفتم یک سوال از تو مى‏کنم، تو در روز قیامت پاسخگو به چه کسى خواهى بود؟ به من و امثال من پاسخگو هستى یا به کسان دیگر؟ اگر به من و امثال من پاسخگو هستى مشکلى نیست هر کارى مى‏خواهى بکنى بکن، اما اگر قرار است به کسى دیگر پاسخگو باشى متوجه باش آنها سرشان کلاه نمى‏رود، آنهایى که باید پاسخگو به ایشان باشى سرشان کلاه نمى‏رود. گفت خب آخر این‏جورى مى‏گویند، این‏جورى مى‏گویند و فلان مى‏کنند چه کار مى‏کنند. همین‏طورى به او گفتم، گفتم مثل اینکه دو زارى‏ات نیفتاد من چى مى‏گویم- با هم شوخى هم مى‏کردیم دیگر- گفتم آن موقعى که مى‏خواهى فلان کار را انجام بدهى اگر به جاى این فرد فلان فرد باشد انجام مى‏دهى یا نه؟ دیدم یک دفعه ساکت شد. گفتم حالا فهمیدى! حالا حرفم را فهمیدى! گفت: بله! گرفتم.

و لا تقف ما …، آنجایى که آدم مى‏خواهد یک کار را انجام بدهد، باید اطمینان داشته باشد که این عملش و این رفتارش منطبق با رضاى خداست. بسنجد، قواعد در دستمان است، مبانى در دستمان است، هر چى هست. شما الان فرض بکنید که یک کارى مى‏خواهید بکنید مى‏گویند آقا مثلا نمى‏دانم راجع به فلان شخص فلان حکم باید انجام شود بسیار خب اشکالى ندارد، ولى شما که الان مى‏خواهى این کار را انجام بدهى اگر به جاى این یک فرد دیگرى بود از نزدیکانت، از قوم و خویشانت، از رفیقانت، همین حکم را مى‏کردى؟ قطعا این حکم را نمى‏کردى، پس باید ببینى اشکال کجاست، باید ببینى مسأله کجاست، گیر کجاست، به دنبالش بروى.

آمدند پیش مرحوم قاضى گفتند که آقا ما را نصیحتى کنید. مرحوم قاضى خب یک نگاه کردند به‏آنها، دیدند اینها که به درد نمى‏خورند، کارى انجام نمى‏دهند، گفتند خب یک‏جورى ردشان کنیم ردّ کارشان بابا! تو که اهلش نیستى براى چى مى‏آیى وقت ما را مى‏گیرى. آقا وقت بدهید، شما را به خدا، هر چه نامه مى‏دهیم جواب نمى‏دهید یک وقتى به ما بدهید، یک وقتى مى‏آیند حرف مى‏زنند، بابا خدا خیرش بدهد. مرحوم قاضى فرمود آیا به آنچه که شما تا به حال مى‏دانید- بالاخره یک چیزهایى مى‏دانید دیگر، روایات را دیدید، کتب را دیدید، اهل علم هستید، اهل فضل هستید، به روش ائمه، به مسائل ائمه، به مبانى آگاه هستید- آیا عمل کردید و دنبال اضافه‏اش مى‏گردید و یا هنوز به آنچه را که مى‏دانید عمل نکردید؟! گفتند نه! گفتند پس بروید هر وقت به آنها عمل کردید تمام شد، دیگر چیزى نمى‏دانید آن وقت بیایید ببینید اضافه‏اش چیست نسبت به این قضیه. توجه کردید؟

همه اینها به خاطر این است که ما راه را نمى‏دانیم چیست، ما فقط یک تصوراتى داریم، یک توّهماتى داریم، فقط چیزهایى در ذهن خودمان نقش بستیم، یک چهارچوبى درست کردیم، که اسمش را سلوک گذاشتیم، اسمش را عرفان گذاشتیم و هر کسى در این فضا وارد بشود دیگر حرکت مى‏کند. نه! آقاجان هر قدم که برمى‏داریم این قدم راه و این قدم سلوک است درست برداریم رفتیم جلو، خلاف برداریم عواقبش را باید پس بدهیم. هر قدمى که مى‏خواهیم برداریم هر صحبتى که مى‏خواهیم بکنیم، هر کارى که مى‏خواهیم انجام بدهیم، در تمام اینها هر قدم سلوک است. حتما باید یک آیه قرآن بیاید که آیا این کار را بکن یا نکن، یا همانطور که گفتند پیغمبر بیاید کنارت بنشیند بگوید بکن، همین که تو احساس مى‏کنى این عمل صحیح است باید دنبالش بروى و وقتى‏که احساس مى‏کنى نه این عمل شاید در آن خلاف باشد و باید احتیاط کرد باید کنار نگه دارى. این‏که ان‏شاءالله درست مى‏شود، ان‏شاءالله حل مى‏شود، ان‏شاءالله جلو مى‏رود این فایده‏اى ندارد، این مى‏شود چى؟ ان‏شاءالله، ان‏شاءاللهى یعنى دیگر همین‏طورى راه و روش انسان به آن کیفیت مى‏رود و نفس به همان کیفیت شکل مى‏گیرد.

در نتیجه مى‏شود همین کارهایى که مردم دارند مى‏کنند سایر مردم چه کار مى‏کنند، اى آقا حالا این‏جورى شد نشد آن‏جور، نشد آن‏جور، حساب ندارد، کتاب ندارد، میزان ندارد، کار از روى عقل نیست، از روى درایت نیست، فقط از روى شعار است، فقط از روى یک هواست، فقط از روى یک سُمعه است، فقط از روى یک مطلب … این‏که انسان به دنبال برود و پیگیر بشود و ببیند مطلب حق است، درست است برود حالا هر کسى مى‏خواهد بگوید بگوید، آن کسى که مى‏خواهد بگوید روى سلیقه و تفکر خودش مى‏گوید، ما موظف نیستیم که هر کسى هر حرفى مى‏زند بپذیریم. ما هم عقل‏

داریم و هم فکر داریم و هم منابعى را که در اختیار دیگران است آن منابع در اختیار ما هم هست، چه تفاوت مى‏کند.

وحى و نبوت و پیامبرى هم که به رسول خدا ختم شده، دیگر بعدش خبرى نیست؛ امامت و ولایت هم که به امام زمان علیه‏السلام ختم شده این هم که دیگر معلوم است، خیلى خب بقیه همه مثل همدیگر چه تفاوتى مى‏کند. این‏که ما بخواهیم عقل خودمان را، برداشت خودمان را، فهم خودمان را بگذاریم کنار، یعنى چه؟ این معنایش یعنى خود را از حیطه انسانى و از حیطه بشرى و از حیطه خلیفه اللهى خارج و در زمره چهارپایان قرار دهیم. چوپان یک چوب دستش مى‏گیرد مى‏زند به‏آن چهارپا برود، هو! کیش! مى‏کند، از این‏طرف مى‏رود و از آن‏طرف مى‏رود، این چهارپا مى‏شود. انسان چهارپا نیست، انسان دو پا دارد و باید به آن واقعیتى که پروردگار قرار داده است نسبت به او ترتیب اثر بدهد.

خب امام علیه‏السلام مى‏فرماید حال که این‏طور است هبنى بفضلک، خدایا من را به فضل خودت ببخش و از فضل خودت به من ببخشا، ما که کسى نیستیم، چیزى هم که از تو کم نمى‏شود. چه مرا مورد عقوبت خود قرار بدهى در مملکت و در ملک تو هستم، چه مرا مورد فضل و رحمتت قرار بدهى باز در مملکت تو هستم و در ملک تو هستم؛ خب چرا من را مورد فضل خودت قرار ندهى؟ هم عقوبت و هم تفضل، هم جلال و هم جمال، مگر هر دو صفت تو نیست؟ و هر دو زائیده وجود تو نیست؟ این نیست که جمال فقط از تو باشد، جلال خارج از حیطه وجودى تو باشد. وجودى غیر از وجود تو در تصور نیست، وجودى غیر از آن وجود بحت و بسیط تو وجود ندارد تا این‏که این قسم از افاضه و نزول صفت در آن حیطه قرار بگیرد و ارتباطى به تو نداشته باشد. نه! همه چیز به دست تو است، این دست از آن من است، من مى‏توانم با این دست به یک یتیم سیلى بزنم، مى‏توانم با این دست آن یتیم را مورد نوازش قرار بدهم، هر دو این دست دست من است. این نیست که آن دستى که با آن سیلى زده مى‏شود قهر کند همین است. ببینید این دست را من مى‏توانم مورد نوازش قرار بدهم، روى سر یک یتیم دست بکشم، یک بچه را مورد عنایت قرار بدهم او را مورد نوازش قرار بدهم خوشحال کنم، مى‏توانم این کار را بکنم مى‏توانم با این دستم پرتش کنم بزنم به دیوار و این حرف‏ها، او را ناراحت کنم، بچه را اذیت کنم، به گریه بیندازم، هر دو این قضیه از یک ریشه مى‏آید بسته به این است که چه اراده‏اى تعلق بگیرد، اراده به جلال یا اراده به جمال، اراده به عقوبت یا اراده به لطف و عنایت. وقتى‏که این‏طور است امام سجاد مى‏فرماید خدایا براى تو که این کارى ندارد، حالا که این دست توست، چرا نوازش نمى‏کنى؟ خدا هم از این استدلال‏ها خوشش مى‏آید مى‏گوید خب بنده من راست مى‏گوید. از آن طرف خودش اقرار کرد

که خدایا ما رقمى نیستیم، حالا ما کسى نیستیم بخواهى ما را عقاب کنى بخواهى به ملائکه بگویى من آمدم این را عقاب کردم، بابا ما از اول داریم مى‏گوییم [که کسى نیستیم‏].

به شیخ ابوالحسن خرقانى- رضوان الله علیه- آمدند و گفتند، فلان قطب مى‏گوید: اگر شیخ ابوالحسن قطره است ما دریاییم و اگر او ارزن است ما خرواریم. گفت: برو بگو آن ارزن هم روى خروار تو آن قطره هم در دریاى تو ما آن قطره هم نیستیم و آن ارزن هم نیستیم خیالت جمع. این عرفا این‏طورى هستند، راحت مى‏کنند، مشکل را زود حل مى‏کنند. حالا غیر از عرفا بله دیگر حالا اسم نبریم، همه یعنى همه [اصناف‏] چه گفته؟ براى عمه‏اش گفته، بردار ببینم قلم و دوات بیاور کاغذ بیاور یک جوابى بر او بدهم که یاد دوران شیرخوارگى‏اش بیفتاد. در روزنامه بنویسم مقاله بر علیه‏اش، کتاب چاپ کنم بالاى منبر او را چه بکنم، آه! باباجان چه خبر است. اینها صاف مى‏گویند بابا ما آن قطره هم نیستیم، ما آن ارزن هم نیستیم تمام شد خب حالادیگر بعدش حرف دیگر هم دارى، خودش گفت نیستیم دیگر دعوا نداریم.

از امام سجاد علیه‏السلام یاد گرفتند، این عرفا از امام سجاد علیه‏السلام یاد گرفتند و ما انا یا رب و ما خطرى اصلا ما کسى نیستیم ما بابا ارزن هم نیستیم تو خیلى براى ما احترام قائل شدى، خیلى براى ما احترام قائل شدى ما را بالا بردى که گفتى یک قطره است ما دریاییم، ما قطره نیستیم ما صفر هستیم. ماهیت که از خودش وجودى ندارد، قالب که از خودش هست ندارد، هست به قالب هست مى‏بخشد و وجود به آن ماهیت موجودیت مى‏دهد، پس ماهیت که از خود هیچ است، نه آن ارزن است و نه آن قطره است هیچ کدام، صفر است، صفر، صفر، صفر.

حالا امام سجاد علیه‏السلام مى‏فرماید خدایا حالا که ما صفر هستیم و تو مى‏خواهى با آن ید قدرت خودت صفت جمال و جلال خودت را در این دنیا تحقق ببخشى، خب چرا جمالش نمى‏کنى؟ بالاخره همه‏اش دست تو است دیگر، حالا که مى‏خواهى تو این اراده خودت را در این عالم نازل کنى، این اراده را به جمال نازل کن! این اراده را به فضل نازل کن! این اراده را به عفو و گذشتن و بخشش نازل کن! واقعا هر چه انسان فکر مى‏کند من که هر چه فکر مى‏کنم به این عبارات ابوحمزه نمى‏رسم جدا مى‏گویم ها! نمى‏خواهم اینجا اغراق بکنم. واقعا گاهى اوقات مى‏نشینم فکر مى‏کنم حالا نه در ماه رمضان در غیر از ماه رمضان، مثلا یک عبارت هر چه مى‏نشینم مى‏گویم اصلا مى‏شود مگر عبارتى بهتر از این در عالم وجود راجع به این مسأله از این عبارتى که امام سجاد فرموده ما پیدا بکنیم؟ همه چیز در آن است. امام سجاد در حالى دارد این عبارت را مى‏گوید که خدایا من ارزن هم نیستم، خدایا من آن قطره هم نیستم، این عبارت امام سجاد علیه‏السلام است درحالى دارد مى‏گوید که تمام عالم وجود به‏

اراده او دارد حرکت مى‏کند، چطورى است این قضیه. این آدم مى‏نشیند فکرش را بکند، بعد آن وقت بیاورد حالا روى خودش مقایسه کند.

یک آدم معمولى نیست که بگوییم برو بابا نشسته اینجا دارد شر و ور مى‏گوید. امام سجاد یعنى این حبل الله بین الله و بین الخلق، آن عروه الوثقى، آن واسطه، آن وسیله، آن جریان ولایى که مدیر و مدبّر و محرّک و نیرو دهنده و ایجاد کننده و واسطه نزول فیض پروردگار در همه عوالم هست، این دارد یک هم‏چنین حرفى مى‏زند. حالا که این دارد این را مى‏گوید پس ما همین را باید بیاییم روى خودمان مقایسه کنیم، پس ما که هستیم. این که خودش صاحب ولایت است، این که خودش همه کاره عالم است، این که تمام عالم به نفس او بسته است، این که تمام ذرات عالم وجود حیات‏شان، بقائشان، حرکت‏شان، سکون‏شان، وجودشان، ماهیت‏شان، همه چیزشان به رگ حیات این بستگى دارد، این دارد مى‏گوید خدایا من ذره نیستم. پس دارد به ما یاد مى‏دهد که پس تو کجایى! منى که صاحب ولایت هستم، منى که امام هستم، منى که به وجوده الارض و السماء آسمان و زمین به وجود من است من دارم این را مى‏گویم و درست هم مى‏گویم، و به آن معتقد هم هستم. تو که دیگر اصلا نه سر پیازى نه ته پیاز، تو دیگر چه رقمى هستى، دارى این‏قدر در عالم گرد و خاک مى‏کنى، مى‏گیرى، مى‏زنى، مى‏بندیم، برود، بیاید، چه خبر است بابا! بیا پایین بابا با هم دیگر راه برویم تو دیگر چرا.

آن وقت آدم مى‏آید این عبارت را بر خودش وفق مى‏دهد، بر خودش مى‏سنجد، بر خودش تطبیق مى‏کند، موقعیت خودش را نسبت به این کلام امام سجاد علیه‏السلام در نظر مى‏گیرد، ما کجاى قضیه هستیم؟ خب این امام است، در امام بودنش هم شکى نیست، این امام است، صاحب ولایت است، تمام عالم به اراده او است، ذرات در همه عوالم از ما سوى الله تا پایین دارد به اراده او انجام مى‏گیرد، این دارد مى‏گوید خدایا من نیستم. او دارد به ما توحید را یاد مى‏دهد که آدم موحد این است، در عین این‏که تمام خصوصیات و تمام آثار و تمام بروزها و ظهورها و آثار و آیات و نشانه‏ها و قدرت‏ها و علم‏ها و همه حرکات و سکنات را خدا در وجود او قرار داده؛ خود او هیچ است و خدا قرار داده، یعنى همه چیز خداست. ولایت یعنى خدا، آثار او یعنى آثار خدا، ظهور ولایت یعنى ظهور خدا. مبادا این در خیبر که مى‏بینى کنده شد این را از على ببینى! مبادا این خورشید که برگردانده شد این خورشید را از على ببینى! مبادا این ماه که دو نصف مى‏شود این را از پیغمبر ببینى! مبادا این عالم را که کن فیکون مى‏شود را از اراده این ببینى! اینها همه اراده خداست و ظهورش از این شخص است، ظهورش از این است، بروزش از این است، واسطه این است، آینه این است. شما با یک پرده جلوى خورشید را بگیرید یک دفعه آینه مى‏شود تاریک، غیر از اینست؟ این آینه‏اى که الان گرفته جلوى خورشید، خب خورشید مى‏تابد به این‏

آینه و نورش مى‏رود آنجا، عجب آینه‏اى است نگاه کن همه جا را روشن کرده، کارى ندارد یک پرده بیاورید یک متر در یک متر، بگذارید جلوى چى؟ جلوى خورشید در یک فاصله مى‏بینید آینه تاریک شد، آن اتاقى هم تاریک شد، آن نورى که مى‏خورد آنجا همه تاریک شد، همه تاریک و تمام شد، یک دفعه پرده را بردارید دوباره همه چیز روشن مى‏شود.

امام آینه است، منتهى یک آینه‏اى است که آن‏طورى که باید و شاید خورشید را نشان مى‏دهد، ما آینه‏مان زنگار دارد تاریک است خورشید را نشان نمى‏دهد، باید این زنگار پاک شود،

آیینه شو و وصال پرى طلعتان طلب‏ جاروب زن خانه پس میهمان طلب‏[۱]

ان‏شاءالله خداوند ما را مورد آن رحمت واسعه خودش قرار بدهد و از آن برکات و از آن فیوضاتى که قسمت خاصه از اولیا خودش و اهل معرفت و واصلین به مقام قرب و تجرد خودش نصیب کرده است همه ما را بهره‏مند بگرداند. از فضل خدا چیزى کم نمى‏شود اصلا، خدا فرض کنید که یک عارف درست کند یا یک میلیون یا صد میلیون چه فرقى مى‏کند؟! صد میلیون عارف داشته باشیم، صد میلیون ولى خدا یا یکى داشته باشیم به خدا چقدر اضافه مى‏شود؟ سر سوزنى اضافه نمى‏شود. چون هر چه هست از او است، بروز مى‏دهد نخواهد هم نمى‏دهد، نه کم مى‏شود نه زیاد مى‏شود، حالا که این‏طور است خدایا پس ما هم حرف همین حضرت امام سجاد علیه‏السلام را مى‏زنیم خب یاد دادند دیگر مى‏خواستند یاد ندهند، حالا که یاد دادند ما هم به تو مى‏گوییم خدایا ما که هستیم که اصلا نعمت و فضل خودت را از ما دریغ کنى؟ حالا اگر دریغ کردى چه مى‏شود، چیزى گیرت مى‏آید چیزى به تو اضافه مى‏شود؟ حالا که این‏طور است ما را مورد لطف و عنایت خاصه خودت قرار بده.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

[۱] – دیوان صائب تبریزى، غزلیات، غزل شماره ۹۲۰( با اندک تفاوتى در قرائت بعضى نسخ)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن