جلسه ۱۴ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۵
موضوع: جلسه ۱۴ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۵ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱۴ رمضان ۱۴۳۵
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
وَانَا یا سَیِّدِى عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ الَیْکَ مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً
خلاصه مطلب اینکه دیگر ماه رمضان تمام شد و ما هنوز اندر خم یک کوچهایم، بنا داشتیم درباره فقره هارب منک الیک براى رفقا صحبت کنیم که به تأخیر افتاد، انشاءالله اگر عمرى باقى باشد و بدایى حاصل نشود و مشیّت خدا تعلق بگیرد براى سال دیگر. همینطور راجع به مسأله آخر که خب آن هم به نظر مىرسد که نیمه تمام بماند، حالا اگر توفیق پیدا کردیم تا هر جایى که امشب و فردا شب برسیم راجع به آن صحبت مىکنیم، تا ببینیم که تقدیر چه چیزى رقم مىزند. مطلبى را یکى از دوستان تذکر دادند، راجع به آن شخصى که رفته بود پیش مرحوم قاضى، بنده عرض کردم؛ گفته بود که این مطالبى که شما مىگویى درست است یا نه، حق است یا نیست؟ چطور است؟ منظور شخصى است که به نحو دیگرى این مسأله را مطرح کرده، یکى از افرادى است که خودش هم اهل ارادت بود و افرادى هم در اطراف او بودند و ظاهراً در همان جلسه اول که پیش مرحوم قاضى رفته بود، این سوال را مطرح کرده بود، ولى منظور بنده ایشان نیست، آن شخصى که منظور بنده است اصلًا معمم نبوده و چند سال هم پیش مرحوم قاضى بوده و بعد این سوال را مطرح مىکند، لذا ممکن است این قضیه راجع به دو نفر اتفاق افتاده باشد.
بله همانطورى که یکى از دوستان مىفرمایند اگر منظور آن شخص معمم است که خیلىها هم او را مىشناسند و ایشان از دنیا رفته، ولى خب با مرحوم قاضى ارتباط داشته و بعد هم با مرحوم حداد ارتباط داشته و با مرحوم والد، ولى دیگر این اواخر عمر ارتباطشان قطع بود و مرحوم آقا هرچه با ایشان ور رفتند که بلکه آن ارادت مرحوم حداد را بپذیرند ایشان نپذیرفتند، لذا مرحوم آقا هم ارتباطشان را با ایشان قطع کردند و قطع یعنى نه به عنوان قطعِ قطع ولى دیگر آن ارتباط مستمر نبود. خب گاه گاهى مىآمد سلام و علیکى چیزى …، ولى به طور کلى ایشان ارتباطشان را با کسى قطعِ به آن کیفیت نکردند و خیلى عجیب بود حال ایشان! خیلى عجیب بود!
همیشه ایشان مىخواستند از آن سفرهاى که بر سرش نشستند همه بیایند استفاده کنند، ماها اینطور نیستیم، اگر هم یک نورى پیدا مىکنیم مىخواهیم آن نور را به خود اختصاص بدهیم اگر یک راهنمایى پیدا مىکنیم مىخواهیم ما فقط منحصر در آن هدایت و اهتدا باشیم، خب این هدایت و این نور از کجا آمده؟ اگر از جاى دیگر آمده خب پس چرا تو دارى بخل مىکنى؟
یک وقت در زمان سابق، همان زمان حکومت سابق حکومت شاه؛ ما در قم که طلبه بودیم شنیدیم که مرحوم علامه طباطبایى روزهاى پنجشنبه و جمعه جلسات خصوصى دارند، آقایان مىآیند غیر از این آقایان، افرادى که حتى فوت هم کردند در آن زمان شرکت مىکردند و سوالاتى مىپرسیدند و خب ایشان پاسخ مىدادند، مرحوم پدر ما خیلى توصیه مىکردند که ما حتماً در جلسات ایشان شرکت کنیم و ایشان دیگر در آن موقع درس نمىدادند ناراحتى داشتند و بیمارى داشتند و درسشان دیگر تعطیل بود فقط یک جلساتى بود گاهى اوقات شبهاى پنجشنبه و جمعه بود، گاهى اوقات خود پنجشنبه و جمعه صبح بود و افراد مىآمدند.
یک شب یکى از آشنایان آمده بود حجره من از او سوال کرد که؛ آقا شنیدم که علامه صبحها جلسه دارد، مجلس دارد و افراد مىآیند صحبت مىکنند و سوالات مىکنند، حالا خودش هم مىرفتها! گفت نه چطور، نشنیدم. گفتم طرفى که در مجلس مىرود تو را دیده حالا درمىآید به من مىگوید نه کِى، چند تا بود، پنج تا بود دو تا بود، ماست بود، پنیر بود، کشک بود چى چى بود؟ خب بابا حالا تو برو استفادهات را بکن، چه کار دارى که حالا یکى دیگر مىآید یا نمىآید؟ ما هم که غریبه نیستیم، بابا ساواکى نبودیم که حالا برویم آنجا ببینیم که کیست و خلاصه برنامه چیست و قضایا چیست.
مىرویم براى خودمان یک گوشه مىنشینیم و اصلًا هم سوال نمىکنیم، خوبه؟ خیالتان راحت، فقط مىرفتیم یک گوشه مىنشستیم گوش مىدادیم سوال نمىکردیم، سوالاتى که ما مىکردیم علامه جواب نمىدادند، خیال ما راحت بود ما چند تا از ایشان سوال کردیم ایشان گفتند نمىدانم، حالا یا مىدانسته و مصلحتى مىگفته نمىدانم یا شاید نمىدانسته بنده خدا، خب بالاخره ما که امام نیستیم. آنکه همه چیز مىداند امام است، ما که امام نیستیم، خب چه اشکال دارد یک چیزى را ندانیم، مهم نیست، گفتیم خب سوالاتى که ما داریم ایشان مىگوید نمىدانم سوالاتى هم که [دشوار] نیست ما خودمان [جوابش] را پیدا مىکنیم خب دیگر گفتن ندارد! چرا برویم وقت مجلس را بگیریم؟
لذا مىنشستیم گوش مىدادیم و استفاده هم مىکردیم، خدا رحمت کند واقعاً از بیانات ایشان استفاده مىکردیم، از همان حضور ایشان استفاده مىکردیم، از همان شمایل ایشان، سیماى ایشان، طرز صحبت ایشان، طرز برخورد ایشان خیلى مهم بود، خیلى براى ما درس بود واقعاً! بنده خیلى مطالب از کیفیت رفتار مرحوم علامه- صرفنظر از مطالبى که مطرح مىشد- خیلى استفاده مىکردم.
حالا بعضىها اینطور هستند یعنى وقتى که یک فیضى مىآید، وقتى که یک نورى مىآید مىخواهند فقط منحصر به خودشان کنند، مرحوم پدر ما اینطور نبود، مىخواست این به همه برسد، به همه برسد، همه بیایند سر این سفره، اصلًا ایشان در یک وضعیت خاصى بود، شاید تصورش براى رسیدن به این قضیه مشکل باشد.
ما الآن خیلى بخواهیم هنر داشته باشیم این است که یک احساس تکلیفى براى خودمان درست مىکنیم، احساس تکلیف کشکى، هر چى مىگوییم احساس تکلیف، احساس تکلیف آقا براى چى این کار را کردى؟ احساس تکلیف کردم، آقا براى چى آن کار را کردى؟ خب بالاخره احساس تکلیف کردم، بیچاره دیوارى کوتاهتر از این، خب احساس تکلیف مىکنیم و مىآییم یک مطلبى را مىگوییم، خیلى هنر داشته باشیم خیانت نکنیم. در رساندن مطلب به افراد خیانت نکنیم، قاطى نکنیم، از خودمان اضافه نکنیم، آن منظور خودمان را قرار ندهیم، ما که بلد هستیم دیگر در صحبتها و اینها همه ما! آن منظور و آن مطلب را یک جورى بپیچانیم که به آن مقصودى که در نظر هست قضیه برسد، گرچه بین مشرق و مغرب با همدیگر اختلاف داشته باشد، باشد. مسألهاى نیست مهم این است که منظور حاصل شود به هر کیفیتى! چه اشکال دارد! ها؟ اینطور است قضیه.
خیلى هنر بکنیم این است که در حریم شریعت خیانت نکنیم، در حریم امامت خیانت نکنیم، آن را که امام فرموده بدون کم و زیاد بدون گزینش، بدون کاستى و اضافه کردن همان را بیاییم به مردم بگوییم، بابا امام این را گفته، خودتان مىدانید مىخواهید عمل کنید نمىخواهید نکنید! صد سال نکنید! مىگویند آقا اگر بگویید مردم نمىپذیرند، خب نپذیرند مگر بنده نکیر و منکر مردم هستم که حالا بخواهیم یک چیزى را بگویم مردم بپذیرند، خب یکى نمىخواهد بپذیرد، اگر یکى امام زمان علیه السلام هم بیاید بغل گوشش بنشیند و به او بگوید این کار را بکن و نکرد آنوقت تکلیف چیست؟ خب نکرد که نکرد! فعلًا کاریش ندارند وقتى که رفت در قبر آن موقع مىگویند تشریف بیاور کارت داریم، حالا کارت داریم، تا حالا در دنیا به تو مهلت داده بودیم هر کارى مىتوانستى و دلت مىخواست کردى،
در همین دنیا هم حساب آدم را مىرسندها! قضیه هم اینطور نیست اینکه به قبر و اینها نه! در این دنیا هم، اینجا هم همین مسأله هست.
خب از این به بعد که دیگر تمام شد، اختیار تمام مىشود، اراده تمام مىشود و حالا بایستى حساب آن کارهایى که شده بیایى یکى یکى پس بدهى دیگر، الْیَوْمَ عَمَلٌ وَ لا حِسَابَ، وَ غَدا حِسَابٌ وَ لَا عَمَلَ، امروز روز تلاش و فردا روز نتیجه و بازخواست در قبال این تلاش است، در قبال این کارى که در این دنیا [انجام دادى] عمرى که خدا داده و تو در این دنیا [صرف کردى] است.
با مرحوم آقا در بیمارستان چشم بودیم، ایشان بیمارستانهاى متعدد و بخشهاى متعددى رفتند، بحمدلله کلکسیون ایشان تقریبا مىشود بگوییم که تکمیل بوده! چشم ایشان را در بیمارستان لبافىنژاد تهران عمل کرده بودند و یک دو هفتهاى ما آنجا بودیم، یک روز به من فرمودند: بعد از اینکه یک هفته گذشته بود، فلانى یک قضایایى براى انسان روشن مىشود که انسان خوابش را هم حتى نمىدید. حالا این قضیه چیست؟ این قضیه مال سالهاى آخر حیات ایشان است، یعنى چند سال آخر دیگر حالا من دقیقا یادم نیست، ولى پنج شش سال آخر حیات ایشان بود، یعنى براى ایشان در آن موقع دیگر مطلبى باقى نمانده بود، مسألهاى باقى نمانده بود چیزى نبود، مبهمى دیگر نبود، مطلب مبهمى دیگر نبود.
فرمودند که خیلى کار دنیا حساب دارد، خیلى حساب دارد، خیلى باید دقت کرد، خیلى باید بهآن رسید، نباید چشم را روى هم گذاشت، نباید بىتوجه از آن گذشت، بعد گفتند دیشب من یک خوابى دیدم، خواب دیدم که من با یک نفر- حالا اسم نمىبرم- هر دو با هم آمدیم و در یک بیابانى هستیم، ما باید هر دو از تونلهاى که براى ما در نظر گرفتند، باید رد شویم، هر دو باید رد شویم، دو تا تونل هست، یکى براى من است که به [تا بالاى] سرم هست و مسافتش هم ده یا بیست متر است، ده بیست متر مثل این لولههاى بزرگ دیدید این لولههاى که خیلى بزرگ است، از این کنارش باید رد شوم و طول آن ده بیست متر بود و آنطرف آن آخرت و قیامت است، اینطرف که اینجاست دنیا بود آفتابى عجیب سوزان، بیابانى برهوت بود، گردو غبار و از هر طرف عطش غالب بود و ما مىبایست رد شویم، آنى که براى من در نظر گرفته بودند به اندازه قامتم بود و همینطور صاف مىخواستم رد بشوم.
تا آمدم بروم دیدم همان آقایى که با من هست، یک لولهاى براى او در نظر گرفتند [به اندازه یک سر] حالا این چطورى از این لوله اینقدرى مىخواهد رد شود؟ آن که براى من است به اندازه قامتم
است یعنى فرض بکنید که مثلًا قطر آن دو متر هست و طول آن ده، بیست مترى بیشتر نیست و از آن رد مىشوم و مىروم، این که براى این آقاست [خیلى کوچک] و طول آن دویست کیلومتر است! یا الله! ایشان گفتند طول آن حدود صد تا دویست کیلومتربود، حالا این چطورى از این رد شود؟ باید هم رد شود، یعنى هیچ راه دیگرى در این طرف و آن طرف نیست و باید رد شود.
بعد من مىدیدم این آقا سرش را مىکند توى این لوله که فقط سرش به زور مىرود حالا این شانهاش گیر مىکند، شانهاش چه کار کند، هى فشار مىدهد خب شانهها نمىگذارد، این شانهها نمىگذارد ببینید اوضاع چیست آقا، ببینید اوضاع چیست، مسأله این استها! حواسمان باید جمع باشد، کلهمان را در برف نکنیم و بعد بگوییم کسى ما را نمىبیند، خوب ما را مىبینند! خدا دو تا مامور گذاشته یکى اینجا یکى اینجا، اگر این خوابش ببرد این بیدارش مىکند بلند شو بلند شو، بابا بایست چى چى دارد خوابت مىبرد! اگر این خوابش ببرد این بیدارش مىکند، اینها که خواب و بیدارى ندارند بندگان خدا!
… بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ الأنبیاء، ۲۶ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ الأنبیاء، ۲۷
بعد مىگفت این سرش را از لوله مىآورد بیرون و از توان افتاده بود، از تاب و توان افتاده بود و همینطور عرق از سر و رویش مىریخت و دوباره سرش را مىکرد تو، هى فشار مىداد خب این شانه نمىگذارد، اینقدر است این شانه چه کار مىکند نمىتوانست برود و دوباره تقلا مىکرد دید چارهاى ندارد و باید برود، خلاصه من آمدم به حالش رقت کردم ولى دیدم کارى از دست من برنمىآید، رو کرد به من گفت آقا سید محمد حسین حال من را دارى مىبینى؟ گفتم بله مىبینم، گفت چه کنم؟ گفتم من که به شما گفتم بارى را که نمىتوانى بردارى برندار، چرا گوش ندادى؟ خداحافظ شما. گفت مىروى؟ گفتم من باید بروم! به او گفتم باید بروم من که نمىتوانم اینجا بایستم و حرکت کردم و آمدم و طول آن تونل یک ده بیست متر وارتفاع آن هم دو متر بود تازه بالاتر از قد ایشان بود، چند سانتى هم براى بالا پریدن یا تند رفتن، مثل اینکه خدا [یک مقدار فضاى بیشترى] گذاشته بود! بالانس کرده بود! یکى بخواهد یک خرده اینطرف وآنطرف هم شود.
این دنیاى ماستها! این هى احساس تکلیف، احساس تکلیف آنجا برایت لوله مىگذارند آقاجان، لوله برایت مىگذارند که نمىتوانى رد شوى، آدم باید مواظب باشد، حواسش باید جمع باشد، حواسش باید جمع باشد.
بعد از اینکه این خواب را براى من تعریف کردند، گفتند: امروز صبح ظاهرا دومى خواب نبود و حالت انکشافى بود، امروز صبح احساس کردم که من یک گیرى دارم، خیال مىکنم خود ایشان هم این
مطلب دوم را گفته باشند، من از بعضى هم شنیدم. ما وقتى مطالبى مىشنویم از پیغمبر، رسول خدا، ائمه که در اواخر عمر، در هنگام امامت گاهى اوقات تعجب مىکنیم! آقا یک امام مثلًا اینجا باید حساب پس بدهد، امام امام است! ولى حساب هم باید پس بدهد، به همان میزان امامت خودش، به همان میزان خدا از او مىخواهد.
قطعاً آن مقدارى که خدا از امام مىخواهد از ما نمىخواهد ما کجا و او کجا، ما و او که اصلًا ربطى به همدیگر نداریم، چه ربطى داریم؟ سعه ما کجا، درک ما کجا، فهم ما کجا، شعور ما کجا، معرفت ما کجا، خدا به ما مىخندد مىگوید برو بابا! بیا برو چیزهایى که آنها را نگه مىدارند به ما مىگوید برو بابا زود رد شو و برو کاریت نداریم! اما آنها را نگه مىدارندها، امام را نگه مىدارند، پیغمبر را نگه مىدارند.
مىگفتند که من یک قضیهاى داشتم، فلانى را مىشناسى؟ یک معمارى بود خدا رحمتش کند که آن منزلى که در تهران بود و ایشان ساخته بود، یادم است من آن موقع بچه بودم پنج سالم بود درست یادم است، پنج سالم بود، که مرحوم آقا من را با خودشان مىبردند وقتى که آن ساختمان را بنا و عملهها مىساختند من را هم با خودشان مىبردند آنجا که تماشا کنم و خلاصه شیطانى نکنم و سرمان گرم شود، بعضى موقعها هم یکى یکى آجر مىدادند دستمان ومىرفتیم به آن بنا مىدادیم، قشنگ یادم است خیلى از اوقات مىدیدم که ایشان با آن معمار بر سر نقشه و کیفیت کار بعضى اوقات صحبت مىکردند ما که چیزى نمىفهمیدیم، اینها را مىدیدیم که دارند حرف مىزنند او یک چیزى مىگوید این یک چیزى مىگوید خلاصه با هم چک و چونه مىزنند، خب خود مرحوم آقا فنى بودند، ایشان هم فنى بودند و مهندس فنى بودند و خب وقتى حرف مىزدند، آن هم دیگر اینطور نبود که خلاصه حرفش غلبه کند بعضى اوقات هم جلوى بنا …،
یک دفعه داشت راهپله مىساخت، آن راهپلهاى که براى پشت بام بود از ایوان، از توى آن حال به سمت پشت بام، مرحوم آقا مىگفتند که شما باید راهپله را از اینجا قرار بدهى مىگفت نه من نیم متر جلوتر قرار مىدهم، ایشان هیچى به او نگفتند، حالا بکند! خب اینها همه اندازه است حساب دارد، ارتفاع، عرض اینها همه روى حساب است، رفت بالا چید چید چید ده دوازده تا پله رفت بالا گیر کرد! حالا چطورى پاگرد درست کنم؟ دیگر اینقدر بیشتر نبود، این که نمىشود پاگرد که، این جلوى بناها همچین چیز شد، یعنى خلاصه یک خرده شرمنده شد. مرحوم آقا دعوا و چیزى نکردند هیچى. گفتند بگذار بکند، بگذار برود وقتى آن بالا رسید بگویم سلام علیکم حالتان خوب است، کسالت ندارید؟
آنجا جلوى بناها همچین یک خرده خلاصه چیز شد، خب حق با ایشان بود دیگر نه اینکه ایشان بخواهد باطل بگویند.
ایشان گفتند، فلانى امروز دیدم! دیدم این آمده ایستاده و مىگوید تو من را جلوى بناها سرافکنده کردى، خب حالا در حین اینکه حق هم با ایشان بود. سرافکنده مىخواستى نشى! خب خودت حساب کن، اسم تو را معمار گذاشتند دیگر پس چى، خب از اول حساب کن که به اینجا نرسى! خب حالا ایشان هم گفتند، تازه بعد هم کاریت که نداشتند دعوایت هم که نکردند، گفتند بگذار بکند، برود بالا ببینیم چه مىشود، شاید بخواهد یک وِردى بخواند یک ذکرى ما بلد نباشیم، یک توسعه در مکان، توسعه زمانى که داریم، شاید توسعه مکانى این آقاى معمار بلد باشد و انجام بدهد، ولى نه مثل اینکه بلد نبوده و بنده خدا گیر افتاد، آن بالا گیر افتاد و بناها شروع کردند به او خندیدن، بعد ایشان هم گفتند آخر استاد فلان حساب کردم دارم به تو مىگویم حالا مىگویى نه اینطورى درست مىشود.
خلاصه به من اینجا مىگویند یا باید همینجا بایستى، ببینید اینها آنجا مراتب دارند! مىگویند یا همینجا بایستى یا اگر از اینجا بخواهى بالاتر بروى باید این را راضى کنى و من حالا باید این را راضى بکنم، خب حالا آنها مىدانند که چطورى ما که نمىدانیم، ولى یک قسمى بالاخره راضىاش مىکنند، دیگر درست مىکنند و اینها، خلاصه مىگویند باید راضىاش کنى تا راضى نشود از اینجا رد نمىشوى، بله تا این مرحله هست اما براى عبور از اینجا این شخص دلش شکسته، گرچه حق هم با تو بود ولى تو در آنجا نمىبایستى جلوى افراد این مسأله را مطرح کنى، توجه کردید؟
خب دیگر بقیهاش را نفرمودند و تا این حد ایشان صحبت کردند، مسأله اینجا این است یعنى آقا هر چیزى در اینجا یک حسابى آنطرف دارد، این دیگر حالا در مسائل حق و مطالب صحیح است و کیف به یا الله، کارهاى ما و خلافهاى ما که دیگر هیچ، آن دیگر اصلًا دیگر لازم نیست راجع به آنها صحبت بشود! آن دیگر بماند.
خلاصه خودمان را نباید در اینجا فریب بدهیم، خودمان را نباید گول بزنیم، باید حواسمان را جمع کنیم، از این ماه مبارک براى سایر ماهها استفاده کنیم، الحمدلله ماه مبارکى بود همانطورى که از اسمش پیداست موجب تغییر و تحول و تبدل روحیه در بین دوستان رفقا، احبه و اعزه مشخص بود، گرچه خودمان خیلى از قافله عقب هستیم و به دور از اینها ولى خب آثار پیدا بود که این نعمت و برکت و رحمت خداى متعال، واقعاً شامل حال بندگانش مىشود و این وعدهاى که فرمودند راجع به حضور خیرات و برکات در این ماه این وعده، وعده سرسرى نبوده و ما باید براى سایر ماهها استفاده
کنیم و نگذاریم که این ماه به دست فراموشى سپرده شود و تا سال آینده صبر کنیم، بلکه ماه مبارک را با خودمان بکشانیم، به ماههاى دیگر بکشانیم، آن خصوصیاتى که در این ماه هست را به ماههاد دیگر بکشانیم، در رفتارمان، در کیفیت غذا خوردنمان، در کیفیت صحبت کردنمان، در معاشرتمان، در حال و هوایمان این ماه مبارک را بکشانیم.
به قول مرحوم آقا این مهمانى که الآن در خانه دل جاى گرفته از او پذیرایى کنید و زود او را از خانه ترخیص نکنید و بیرون نبرید، از او پذیرایى کنیم، این پذیرایى به مراقبه پس از این است، پس از ماه مبارک انسان آن مراقبه را ادامه بدهد و آن حال و هوا را ادامه بدهد، دیگر برنگردد هر جورى خواست با هر کسى صحبت بکند، هر کارى خواست بکند، بالاخره مطالب را به روال عادى خودش برگرداند، انسان مىتواند این اثرات را ادامه بدهد.
امام سجاد علیه السلام مىفرماید: مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً، نسبت به آن وعدهاى که تو دادى من نسبت به آن وعده ایستادم، خدایا خودت وعده دادى، تو وعده دادى که کسى که به تو حسن ظن داشته باشد من از گناههایش درمىگذرم، پس این معلوم است کسى که حسن ظن ندارد خدا باهاش کارى ندارد، کسى که حسن ظن به من دارد و مرا خداى رئوف مىداند و خداى عطوف مىداند و خداى رحیم و غفور مىداند من از گناهان او مىگذرم، آن محبتى که به من دارد آن علاقهاى که به من دارد، آن ارتباطى که به واسطه حسن ظن با من برقرار مىکند کسى که حسن ظن ندارد ارتباط هم ندارد! کسى که نسبت به یک شخصى سوء ظن دارد خب قلباً ارتباطش قطع است دیگر! خب خدا بیاید چى را ببخشد، این که مىگوید خودش قطع کرده من بیایم ببخشم.
آن کسى که آمده به واسطه حسن ظن ارتباط برقرار کرده نفس این ارتباط موجب درگذشت از خطاها و لغزشها خواهد بود دیگر نیاز به بخشش نیست، خود همین حسن ظن و ارتباطى که انسان دارد این مهم است، بقیه مهم نیست، بقیه مسأله نیست، خدایا من فقط به تو اعتماد دارم نه به علمم، نه به کمالم، نه به وجهه و شخصیت اجتماعىام.
اگر بخواهم با خدا چیز کنم! خدا مىگوید شخصیت اجتماعى دارى، این شخصیت اجتماعى را از کجا آوردى؟ حالا بگوییم از هر جا آوردى تا کى مىخواهى آن را نگه دارى؟ اگر جناب عزرائیل ملک من بیاید سراغت آن شخصیت اجتماعى چند مثقال به دردت مىخورد؟ یک ریال هم به دردت نمىخورد، هر چى داد بزنى آى ملک الموت من رئیس جمهورم، مىگوید برو پى کارت! برو ببینم، آقاى چیز من مدیرکل هستم، من چیز هستم، بشین سر جایت، مدیرکل باشى یا نمىدانم مدیر جزء
باشى، مدیر خانهات باشى یا مدیر اداره براى من فرقى نمىکند، من با خود تو کار دارم و جان تو را مىستانم نه به علمت کار دارم، آى ملک الموت من بوعلى هستم، من افلاطون برو هر کسى مىخواهى باش، چغندرفروش باش، سبزىفروش به من چه، من آمدم که تو را بگیرم، بین روح و بین بدنت فاصله بیندازم، بوعلى هستى به جاى خود، به من ارتباط ندارد آن را بعد از این باید بروى حساب کنى.
آیا این علمى که داشتى این علم را براى آن طرفت نگه داشتى، یا آن علم را براى دنیا، آن به درد من ملک الموت نمىخورد، آنچه که به درد من مىخورد و تکلیف من است، از این به بعد بین نفس و بین جسم تو فاصله بیندازم و این کار را خواهم کرد، بوعلى هستى یا خیار فروش هستى، براى من تفاوت نمىکند یکى است، من در بین این همه رفیق موقعیت داشتم، مىگوید سراغ آن رفیقهایت هم مىروم هیچ ناراحت نباش! حالا تو تشریف بیاور سراغ رفیقهایت هم مىروم. پس فردا هم نوبت آن یکى است، شش ماه دیگر نوبت آن است، یک سال دیگر نوبت آن است، یکى یکى دیر و زود دارد سوخت و سوز ندارد، حساب رفیقهایت هم مىرسیم ناراحت نباش.
خدا از انسان فقط همان رامىخواهد- آن قضیهاى که مىخواستم بگویم و به رفقا گفتم یادآورى کنند الآن یادم آمد- خدا از انسان مىخواهد که نسبت به او حسن ظن داشته باشیم و همه این پیرایهها را بگذاریم کنار. ما ارتباطى با بزرگان داشتیم، بزرگان رفتند، ما پسر علامه تهرانى هستیم مرحوم آقا رضوان الله علیه هر چه بودند رحمت خدا رفتند تمام شد، عبد صالحى بودند و مسئولیت کارها برعهده خودشان کارى که انجام دادند و الآن هم خب نتایجش را دارند مىبیند، مسائل را دارند مىبینند، چه ارتباطى به من دارد، پرونده من مال من است، پرونده ایشان براى ایشان است، ارتباط من به عنوان فرزند براى ایشان به درد من نمىخورد، هیچ به درد من نمىخورد، من تا چه حد پیرو مبانى و راه ایشان هستم آن به درد مىخورد، توجه کردید؟ آن به درد مىخورد، اما اینکه الآن ما فرزند ایشان هستیم، خب باشیم! خب باشیم! تازه بدتر، مسئولیت سختتر و حساب و کتاب افزونتر، حساب و کتاب بیشتر، هر که بامش بیش برفش بیشتر، قطعاً آنچه را که ما از اوصاف و مسائل و کمالات و خصوصیّات و مبانى مرحوم آقا دیدیم کس دیگر ندیده، خب به همین مقدار مسئولیت ما بیشتر است، وظیفه ما سنگینتر است، درست شد؟
على کل حال خب من پسر او هستم. باش! خودت چه آوردى؟ من شخصیت اجتماعى اینطور دارم. داشته باش! شخصیت اجتماعىات از کجا آمده؟ من علم، من فلان، من چى، تمام این مطالب. خدا مىگوید چیزهایى را که من به تو دادم حالا دارى به رخ من مىکشى؟ علم را من دادم، ارتباط را من
دادم، موقعیت را من دادم، علقه را من دادم، اطلاع و علوم را من دادم، خصوصیات را من دادم، آنى را که من به تو دادم تو الآن دارى به رخ من مىکشى و دارى به حساب من مىگذارى، مگر از خانه خالهات آوردى؟ مگر اینها را از خانه خالهات آوردى، آنى که به خدا حسن ظن دارد یعنى تمام این مطالب را کنار مىگذارد مىگوید خدایا من هیچ هستم، من پوچ هستم، من صفر هستم واقعاً مىگوید نه اینکه شوخى کندها! ما معمولًا شوخى مىکنیم، شوخى مىکنیم یعنى جدى نمىگوییم، قضیه، قضیه جدى نیست.
عین اینکه براى همه افراد مىگوییم که آقا رفتن از این دنیا به آن دنیا، نعمتهاى خدا، بخشش خدا رحمت خدا، مسألهاى نیست، چیزى نیست فقط انسان لباس عوض مىکند. این حرفها و بالاى منبرش خوب است، ولى وقتى براى خود آدم پیدا مىشود آدم سرش درد مىکند خیال مىکند یک سردرد است، آسپرین مىخورد نمىدانم استامینوفن خوب نمىشود، تا مىرود دکتر اى ددم واى! یک تومور در کلهات پیدا شده، یک تومور همانجا مىبینى رنگش شد عین زردجوبه، تو که این همه داشتى براى بقیه مىگفتى آقا این دنیا چیزى نیست. تازه هنوز معلوم نیست بابا عملت کنند شاید خوب شوى، شاید چهار سال دیگر، ده سال دیگر زنده بمانى شاید، نمىدانم پانزده سال دیگر هم زنده بمانى، تا مىگویند یک تومور در سرت هست یکدفعه واى! شده حتى بعضى افتادندها! [غش] کردند.
یک بنده خدایى بود مبتلا به یک همچنین چیزهایى شده بود و معمم و اینها بود، خیلى آدم معروفى بود، به این گفتند که تا شش ماه دیگر تو زنده مىمانى دکترها گفتند، آقا این از غصه تومور کلهاش، یک ماه بیشتر نماند مرد، پنج ماه زودتر از آنى که بیچاره دکترها گفتند. این چى کار کرده بود با خودش، در خانه را بسته بود هر کى زنگ مىزد جوابش را نمىداد. مىگفت آقا باز کن یک سلامى یک احوالپرسى. دیگر تمام شد، این معلوم است همه چیز که این گفته تا حالا کشک بوده، فقط براى مردم مىگفته، هنوز به واقعیت حرفهایى که خودش مىزده نرسیده بوده، وقتى به سرش مىآید مىرسد، به سرش مىآید، آن موقع معلوم مىشود که درست است یا نه.
ما این را در مرحوم پدرمان مىدیدیم، که مىبیند دو سه سال دیگر دارد فوت مىکند همینطور مىخندد، انگار نه انگار. مىگوید آخ جون چه خوب، مهلت دادند ولى مهلت خیلى زیاد نیست البته وقتش را به من نگفتند، گفتند خیلى مهلت زیاد نیست، دیگر خیلى چیز نیست، توجه مىکنید؟
این اواخر هم به ما مىگفتند آقا دیگر ما باید برویم، وظیفه را بایستى افراد دیگر، شماها بایستى انجام بدهید، دیگر باید برویم، ما دیگر کارمان را انجام دادیم و نباید بیش از این دیگر در اینجا بمانیم،
انگار اصلًا روزشمارى مىکند، ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک، هى دارد روز شمارى مىکند که این کى تمام مىشود، چرا این دو سه سال تمام نمىشود؟ چرا اینقدر طول دارد مىکشد؟
این هم یک جور، این معلوم است که نه! این مطالب را به واقعیت احساس مىکند، واقعیت را، از آنطرف هم خیالش راحت، خیالش راحت بر این که خب مسأله همین است، وقتى مطلب این شد دیگر ناراحتى ندارد. دیدید بعضىها مثلًا حتى سن پیرى هم که هستند مثلًا سنش هشتاد سال است، تا مىگویند آقا فلان جایت نمىدانم دارد یک چیزى مىشود، تبدیل مىشود فورى اینطرف و آنطرف مىگردد برود آقا یک دوایى، یک چیزى، جادویى جنبلى، درویشى را پیدا بکند، نمىدانم دوایى، نمىدانم علفى را ملفى را نمىدانم یک چیزى را بخورد که این چى بشود، خیلى خب حالا دو سال بعد آخرش چه؟ دو سال دیگر، آیا معناى آمادگى براى رفتن این است که تا مىشنوى که فلان یک قضیهاى اتفاق افتاد اینطرف بروم آنطرف بروم دنبال یک دوا، دنبال یک چیزى تاخیر بیافتد.
خب چرا تاخیر بیافتد؟ خب برو دیگر بس است دیگر بابا، چقدر در این دنیا مىمانى بس است دیگر بابا! حالا که خدا این را انداخته به جونت ولش کن دیگر بگذار، دکترها هر چى مىکنند بکنند، هر کارى مىکنند، چرا دارى خودت را به آسمان و زمین مىزنى؟ بالا مىکوبى تا اینکه به یک چیزى برسى این چرا؟ این براى چیست؟ بگذار به روال طبیعىاش بگذرد، اگر قرار است خوب بشوى خوب مىشوى، اگر قرار است نشوى خب نمىشوى، اگر قرار است نشوى، نمىشوى.
یک شخصى بود اگر بخواهم یک خرده بیشتر توضیح بدهم شاید دوستان بشناسند، این بنده خدا مبتلا به یک مسألهاى شده بود به یک بیمارى شده بود و بیمارى خوبى هم نبود، من در جریان ایشان بودم و خودش هم البته کارهایى مىکرد و یک مسائلى و یک امورى و حالا چه ظاهرى چه باطنى، بالاخره یک مطالبى در این چیزها سررشته داشت، خب ما معرفى کردیم به یک فردى طبیب متخصصى واردى فلانى ایشان هم خیلى محبت کرد و واقعاً لطف کرد و یک جریان عادى خودش را شروع کرد به طى کردن و به همین کیفیت جلو مىآمد و دیگر مطلبى هم نبود، تمام درمانها، داروها، نحوه درمان همه مورد تایید مجامع بین المللى هم بود، تا اینکه من احساس کردم ایشان دارد به یک راههاى اینطرف و آنطرف یک چیزهایى مىزند، دو سه بار به ایشان گفتم آقا همین روشى که الآن در پیش گرفتید همین داروها، همین قرصها، به همین کیفیت بگذارید باشد و مسألهاى پیش نیامده مشکلى پیش نیامده بگذارید همینطور باشد و انسان به تقدیر خدا باشد، چرا خودتان مىخواهید اضافه بر این به دنبال چیز
دیگرى باشید؟ از این چیزهاى غریب و عجیب و فلان و از این امور دیگر، همین راه را، همینى که هست، همین را انجام بدهید.
خلاصه با اینکه خودمان در یک وادى هستیم، اما خب وقتى یک قضیه براى خودمان جدى شود … خب اگر لالایى اینقدر خوب مىگویى پس چرا خوابت نمىبرد، وقتى قضیه جدى شود آن موقع مىبینیم که تصرفاتمان تفاوت مىکند، خلاصه این بنده خدا یک دفعه زد تمام آن روشى که تا به حال براى او بود همه را گذاشت کنار و خودش به حساب خودش یک کودتایى در این برنامهها انجام بدهد و به یک راههاى دیگر دست بزند، آقا دو ماه بعد مرد، دو ماه بعد. گفتم آقا نکنید این راه را نروید، این چیز را نکنید، الآن تقدیر و مشیت خدا همین است. شاید بنده خدا تا حالا و سالها هم زنده بود، توجه مىکنید؟
این حالت براى چیست؟ وقتى که یک برنامهاى براى یک شخصى هست، یک تکلیفى، در یک وقتى خدا خودش تکلیف مىکند و خودش هم راه را نشان مىدهد، خودش هم مسائل را، یک وقتى نه انسان مىخواهد از قضیه و از مشیت جلو بیافتد قدم جلوتر بگذارد، آنجا گیر مىکند و دست و پا مىزند، یکدفعه مىبینى آنچه که از اول قرار بود آن هم رفت و یک چیز دیگر شد و مسأله به صورت دیگر درآمد.
خدا وقتى که با انسان مىخواهد طرف شود نه به علم آدم نگاه مىکند، نه به اینکه پدر و مادر کیست، نه به اینکه چه شخصیت اجتماعى دارد، نه به اینکه چند تا رفیق دارد، نه به اینکه چقدر مال دارد، نه به اینکه چه شوکت و جاه دارد، فقط و فقط با خود آدم کار دارد، همین! به هیچ چیز آدم کار ندارد.
این مسأله باید در سالک محقق باشد که وقتى دارد با خدا صحبت مىکند حساب اینکه چه کرده، چه نکرده چه کارهایى انجام داده، را نکند. دست کى را گرفته، حسابش را نکند، براى کى چه کار کرده این را حساب نکند، خودش را بدبخت و بیچاره و صفر به حساب بیاورد و در ارتباط با خدا هیچ چیزى جز نفس همان صرف الوجود، همان صرف الوجودى که وقتى که از مادر به دنیا مىآید چطور هیچ چیز ندارد، نه علم دارد، نه پول دارد، نه ملک دارد، نه مال دارد، نه ریاست و شوکت دارد، هیچى ندارد فقط یک بچه بچه بچه، که محتاج به شیر مادر است والسلام هیچى ندارد، آن نحوهاى که بچه با مادر ارتباط دارد، آن نحوه مىشود صرف الوجود، وقتى که بچه به مادر مىگوید به من شیر بده مىگوید بنده الآن ابن سینا هستم. مىگوید برو بابا تو اصلًا نمىتوانى که دست راستت چپت را تشخیص بدهى،
بچه یک ماهه و ده روزه که نمىفهمد اصلًا. من الآن فلان مال را دارم، مالت کجا بود؟ قنداقت هم من باید بکنم، مالت کجا بود؟ اموالت کجا بود؟ من الآن فلان موقعیت اجتماعى دارم. برو بابا موقعیت اجتماعى، اصلًا نمىداند کى تو زاییده شدى یا نشدى، موقعیت اجتماعى چیست؟ درست؟
مادر فقط با عنوان فرزندى با این بچه ارتباط برقرار مىکند نه چیز دیگر، نه پولى دارد، نه مالى دارد، نه زیبایى دارد، بچههایى که اول به دنیا مىآیند زیبا نیستند، همان قیافههایشان، همان شش در هفت و کم کم حالا یک چیزى بشود هیچى، هیچى ندارد، نه ریاستى دارد، نه شوکتى دارد، همینکه مىبیند این بچه من است، همین کافى است خودش را هم براى بچهاش مىکشد، مادر خودش را براى بچهاش مىکشد، فقط به صرف اینکه این بچه من است. بچه هم فقط به صرف اینکه این مادر من است دیگر تمام، به این تعلق پیدا مىکند، هم از این طرف هم از آن طرف.
خدا مىگوید وقتى به طرف من مىآیى، من مثل آن مادر تو را فرض مىکنم. تو چه چیزى را مىخواهى به رخ من بکشانى؟ من پسر فلانى هستم؟! من تو را در این سلسله نسب قرار دادم تو کى هستى، تو چى بودى؟ من علم دارم! بسائطِ این علم چه بوده و از کجا پیدا کردى؟ به چه کیفیت بوده؟ و و و سایر مطالب.
لذا خدا در اینجا از ما این توقع را دارد. و در واقع هم همین است نه اینکه غیر از این باشد. وقتى که امام علیه السلام عرضه مىکند؛ که من به تو حسن ظن دارم، و به واسطه حسن ظن به تو من بناى زندگى و ارتباط خودم را در این دنیا قرار دادم. این حسن ظن به چى برمىگردد؟ به اینکه من علم دارم و تو به خاطر علم من من را تحویل مىگیرى! به خاطر مالم من را تحویل بگیرى! نه، خدایا من را فقط به خاطر خودم تحویل بگیر، چون بندهات هستم، همین! فقط به خاطر خودم.
آن مطلبى را که در اول مىخواستم بگویم این است، یک شخصى تعریف مىکرد مىگفت که: من در اول جلسهاى که رفتم مشهد خدمت مرحوم آقا، ایشان سوال کردند از وضعم، شغلم، ارتباطم و این حرفها، من هم گفتم، ایشان یک تأملى کردند و بعد فرمودند که یک مطلبى را من به شما مىگویم این مطلب را تا آخر زمانى که شما با من ارتباط دارید در نفستان نگه دارید، این مطلب را شما داشته باشید، تا زمانى که ما با هم ارتباط داریم هر چى مىخواهد باشد هر چند سالى که مىخواهد باشد.
و آن این است؛ شخص مىرود یک گوسفند مىخرد و مىخواهد بیاورد در منزل و ذبح کند و گوشتش را تقسیم کند بین اقوام و فلان و این حرفها، بعد گوسفند را مىگیرد مىآورد در منزل سر این گوسفند را مىبُرد و قصاب پوستش را مىکند و گوشتش را تکه تکه مىکند و بعد همه این
گوشتهایش را تقسیم مىکنند یک تکهاش را به این همسایه، یک تکهاش را به آن همسایه، یک تکهاش را به برادرش، یک تکهاش را به مادرش، به پدرش، مثلًا روز قربان که گوسفند قربانى مىکنند همه گوشتش را تقسیم مىکنند و یک تکه هم براى خودشان برمىدارند و این گوشت تمام مىشود، خب کلهاش را نمىدانم پاهایش این هم براى او و پوستش و رودهها را هم که خود قصاب برمىدارد و مىرود و خب دیگر چیزى براى این باقى نمىماند و بعد هم یک آب مىریزند و تمام خونهایى که ریخته را مىشویند و دیگر هیچى نمىماند، یعنى وقتى که شما نگاه مىکنید مىبینید اینجا با اولش هیچ تفاوتى نکرد تمام شد، صاف مانند قبل از اینکه این گوسفند در اینجا بیاید، خب گوسفند در اینجا به زبان مىآید، مىگوید خب شما آمدید سر من را بریدید گوشت من را تکه کردید، کلهمان را نمىدانم به یکى دادید و پایم را، دمم را به آن دادید، نمىدانم گوشتها را یکى یکى تقسیم کردید، دل و فلان و این حرفهایش را به آن دادید و خودش هم پوستش را برداشت و گذاشت روى کولش و برد، خب پس من چى؟ من این وسط قضیهام چه شد؟ تو سر من را بردى، تو دل من را بردى، تو نمىدانم فرض کن گوشت من را تقسیم کردى، تو پوست من را برداشتى، چرا کسى سراغ خود من را نگرفت؟ هر کسى در اینجا بود یا برایش فرستاده شد اجزاء بدن من بود، من که نبودم، آن یکى دست و آن یکى پا و آن یکى نمىدانم گردن و آن یکى نمىدانم فرض کنید که پشت و خلاصه همه را تقسیم کردید و همه را بردید وقتى نگاه کردند دیگر چیزى از گوسفند نماند، هیچى باقى نمانده، گوسفند مىگوید خب پس خود من چه شدم؟ قضیه من چه شد؟
پاسخ این است که به آن خود تو کسى دسترسى ندارد، آن که ما دسترسى داشتیم، به سر تو دسترسى داشتیم که قطع کردیم، به گردنت دسترسى داشتیم گردنت را برداشتیم فرستادى براى همسایه، به پا و کتف و اینهایت دسترسى داشتیم که تکه کردیم یکى یکى به نمىدانم فامیل و برادر و اینها تقسیم شد دل و جگر و اینها هم دسترسى داشتیم، برداشتیم دادیم به آن و همینطور پوست هم که خود همان قصاب گذاشت روى کولش و رفت، به خود تو کسى کارى ندارد، که تو الآن دارى در مقام محاسبه خودت را به حساب مىآورى، آن که مردم با آن کار داشتند خود تو نبودى اجزاء بدنت بود و به خاطر اجزاء بدنت سر تو را بریدند، قطع کردند، پوستت را درآوردند و نمىدانم دل و جگرت را چه کردند، رودهات را هم حتى برداشتند بردند، چون روده را هم مىروند چه کار مىکنند، الآن نمىدانم ولى سابق که بخیه مىکردند و چیزهاى بخیه با روده مىکردند.
به خاطر اجزاء بدن تو این مسأله امروز در روز عید قربان اتفاق افتاد، ولى کسى سراغ خود تو را نمىگیرد، چون کسى به تو دسترسى ندارد. درست شد؟ بعد ایشان مىفرمودند: من با شما همان سراغ خود تو را دارم مىگیرم، من نه به علمت کار دارم، هر چه مىخواهى علم داشته باش براى خودت، من نه به مالت کار دارم هر چه مال داشته باشى به من چه مربوط است، اصلًا تمام دنیا برلیان آن هم در دست تو به من چه! چه ربطى به من دارد، من نه به موقعیت اجتماعیت کار دارم، برایت مىزنند بالا، مىزنند پایین، سلام مىکنند، تا کمر خم مىشوند، مىافتند روى پایت، پایت را هم مىبوسند و امثال ذلک، من به اینها کارى ندارم، من نه به مرید و مریدها و این حرفهایى که چیز است کار ندارم، به این مسائل کار ندارم. درست؟
من به آنچه که کار دارم [خود تو است] تو کجا آمدى؟ تو آمدى اینجا منزل ما، جاى دیگر که نرفتى، اگر یک جاى دیگر مىرفتى شاید تعظیمت مىکردند ولى به خاطر علمت، سلام علیکم آقا، به! به! عجب آدمى خوبى حالا دارد به خاطر علمش، تعظیمت مىکردند به خاطر پولت، اگر پول نداشتى طرف اصلًا نگاهت نمىکرد از یک فرسخى هم جواب سلامت را نمىداد و مىرفت، تعظیمت مىکردند به خاطر موقعیت اجتماعىات، عجب آدمهاى خوبى هستند چقدر افرادى آمدند چقدر انسان را احترام مىگذارند، همه آن به خاطر موقعیت اجتماعى است.
این موقعیت اجتماعى را از دست بده کلاغ هم بالاى خانهات پر نمىزند. تعظیمت مىکردند به خاطر فرض بکن که حالا خوب صحبت مىکنى خوب چه مىکنى، اگر یک مرضى گرفت زبانت، کک درآمد نمىدانم مک درآمد خال درآمد، تبخال درآمد نمىدانم از این آفت شد نتوانستى حرف بزنى. خب اینکه حرف نمىتواند بزند که براى چى برویم سراغش برو بابا پى کارت، به خاطر چى؟ به خاطر صحبت بود.
تمام ارتباطهایى که ایشان گفتند و شما دارید با افراد، همه به خاطر یک قضیهاى است که شخص به خاطر آن قضیه در شما طمع کرده است، من فقط با خود شما کار دارم، تمام دنیا براى تو باشد ارتباط به من ندارد، تمام دنیا مرید تو باشند ارتباط به من ندارد، تمام علوم دنیا همه در سینه تو باشد ارتباط به من ندارد. من با شخص خود تو کار دارم که کسى کار ندارد، این ارتباط بین اولیاء خدا با افراد است.
عین همان ارتباطى که بنده باید با خداى خودش داشته باشد، این همان مسألهاى است که ما باید در نظر بگیریم، دیگر خیلى صریح گفتم خدمت رفقا خیال مىکنم دیگر از این صریحتر مطلب بیان نشود، انسان در ارتباط با خدا به اندازه سر سوزنى اگر چیزى را بخواهد به حساب بیاورد همینجا
مچش را مىگیرند. بله، در سایر جاهاى از این مطالب هست، هندوانههایى مىگذارند همچین اینقدرى! نمىدانم هندوانه اینقدرى هست یا نه، ولى حالا ما اینطورى مىگوییم خدا زیاد کند شاید دربیاید! چه اشکال دارد، صد کیلو، یک هندوانه صد کیلویى زیر بغل آدم مىگذارند که دست آدم همینطور بالا بایستد، یک هندوانه هم اینجا مىگذارند روى هم مىشود دویست کیلوها؟ لابد یکى دیگر هم مىگذارند وسط پاى آدم، آدم برود رویش بالا مىشود سیصد کیلو! جاهاى دیگر این است.
ایشان این موقعیت را دارد، ایشان آن موقعیت را دارد، راهى را که انسان مىخواهد با خدا باز کند هندوانه و خربزه ندارد، اگر هندوانه هم هست، هندوانه را هم مىاندازند پایین، اگر یک خربزه هم این دستت است مىگویند آن را هم بینداز پایین و سبک شو، سبک شو، اینجا هندوانه تا بخواهى هست نمىخواهد هندوانه از بیرون بیاورى، لازم به هندوانه آوردن شما نیست، لازم به خربزه آوردن نیست، لازم به بادکنک و بادبادک و از این مطالب نیست.
در اینجا زوائد حذف مىشود، زوائد تراشیده مىشود، توهمات و خیالات در اینجا اضافه نمىشود، اگر قرار باشد در یک همچنین فضایى بر توهمات ما بر تخیلات ما بخواهد اضافه شود، بدانید قطعاً اینجا جاى خدا نیست، اگر هم حتى [قرار باشد] عملى انجام دهى مىگویند برو عملت را انجام بده، نماز بخوان، نماز شب باید بخوانى، قرآن باید بخوانى، صدقه باید بدهى، روشت را باید تصحیح بکنى، مراقبت باید به این نحو باشد، ولى بدان تمام اینها را اگر بخواهى به اندازه سر سوزنى به حساب بیاورى باختى، در عین اینکه باید انجام بدهى باختى.
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست | راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش | |
یا به قول آن شعر دیگر حضرت خواجه:
گر چه وصالش نه به کوشش دهند | هر قدر اى دل که توانى بکوش | |
بخواهى به حساب بیاورى، مىگویند براى چى به حساب آوردى؟ کار را انسان باید انجام بدهد، وظیفه را باید انجام بدهد، تکلیف را باید انجام بدهد ولى به حساب نباید بیاورد، این دو مطلب است.
یک وقت مىآید به خدا مىگوید خدایا من نماز شب خواندم برایتها! حواست باشهها! عوضى نگیرى خانه همسایه را، من بودم همین کوچه فلان، پلاک چند، در اتاق فلان، یک وقت اینطور است. خدا مىگوید برو پى کارت کى بیدارت کرد نماز شب بخوانى.
یک وقت مىگوید خدایا این نماز شب هم که خواندیم تو توفیق دادى، این قرآنى هم که خواندیم تو توفیقش را دادى نمىخواستى نمىتوانستم، خدا مىگویدها! این دومى را ازتو قبول مىکنم، اولى را نه، دومى را ازتو مىپذیرم.
پس همین که انسان برود کنار و پایش را هم بیندازد روى این پایش و بگوید هر چه که هست اتفاق خواهد افتاد نه به عمل است. این غلط است نه به اینکه بخواهد آن عملى را که انجام داده به رخ خدا بکشد، این هم غلط است راه سوم این است که طبق آنچه را که بزرگان گفتند انسان عمل مىکند دستور را انجام مىدهد، مراقبه را انجام مىدهد، نیکى مىکند به افراد، دست از بینوایى مىگیرد، مظلومى را از ظلم مىرهاند، کمک مىکند دستگیرى مىکند، کارش را انجام مىدهد راهش را مىرود، بعد مىگوید خدایا من همان گوسفند هستم که هیچى نداردها! نه سر دارد، نه گردن دارد، نه دست و پا دارد، نه دل و جگر دارد نه پوست دارد فقط و فقط به لطف تو و به حسن ظن تو هستم، اینطور اگر باشد خدا مىگوید ها! این تازه ارتباطى است که برقرار مىشود کرد.
خب وقتى مطلب اینطور است و به این راحتى است، خب چرا انسان نرود؟ چرا هى بیاییم به خودمان ببندیم، خدایا من اینقدر زحمت کشیدم. کشیدى که کشیدى! خدایا من اینقدر نماز خواندم پدرم درآمد. آقا نکن، یک مقدار آرامتر، اگر قرار است به حساب من بگذارى خب نکن، اگر به حساب من نمىگذارى بخوان.
خب بنده خدا وقتى سرت درد مىکند میکروب رفته رسیده [به مغزت] نمىدانم آنتى بیوتیک به تو مىدهند مىروى به حساب دکتر بگذارى، تلفن بزنى دکتر من سر ساعت آنتى بیوتیکم را نمىدانیم آموکسى فلان و چى چى را خوردمها! مىگوید چرا منتش را دارى سر من مىگذارى خودت دارى خوب مىشوى، خودت دارى خوب مىشوى چرا به من تلفن مىکنى، دوباره هشت ساعت دیگر زنگ آى دکتر من الآن دومى را هم خوردم، سومى را هم خوردم و چهارمى، خب مىگوید خودت دارى خوب مىشوى بیچاره، من نسخه را براى خودت پیچیدم، این دارو را من براى خودت دادم، تو خودت بهرهمند مىشوى براى چه به من تلفن مىزنى؟! چرا دارى به من تلفن مىزنى؟!
به خودت تلفن بزن، با خودت خلوت بکن و اینها را [بگو]، چرا منتش را دارى سر من مىگذارى! به جایى که من به تو تلفن بزنم خوردى یا نخوردى تو دارى مىزنى آهاى من خوردمها! حواست باشد، من این قرصم را خوردمها، من این شربتم را خوردمها، من این آمپول را زدمها! زدى که
زدى خب باید هم بزنى مگر غیر از این است؟ مىخواهى نزنى خب نزن، نزن تا بمیرى، قرص را نخور تا بمیرى، ما نباید با خدا طلبکارانه روبرو شویم، هر کسى طلبکارانه روبرو شد، باخت.
امیدواریم خداوند متعال خودش فهم ما را نسبت به این مطالب زیاد کند و همان چیزى را که باعث شد اولیاء خدا و عرفاى خدا به آن عمل کردند و آن راهى که آنها را به مطلب و به مطلوب خداوند متعال رساند از ما دریغ نفرماید.
اللهم صلى على محمد و آل محمد