جلسه ۱۴ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۵

موضوع: جلسه ۱۴ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۵ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

 

جلسه ۱۴ رمضان ۱۴۳۵

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏


وَانَا یا سَیِّدِى عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ الَیْکَ مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً

خلاصه مطلب این‏که دیگر ماه رمضان تمام شد و ما هنوز اندر خم یک کوچه‏ایم، بنا داشتیم درباره فقره هارب منک الیک براى رفقا صحبت کنیم که به تأخیر افتاد، ان‏شاءالله اگر عمرى باقى باشد و بدایى حاصل نشود و مشیّت خدا تعلق بگیرد براى سال دیگر. همین‏طور راجع به مسأله آخر که خب آن هم به نظر مى‏رسد که نیمه تمام بماند، حالا اگر توفیق پیدا کردیم تا هر جایى که امشب و فردا شب برسیم راجع به آن صحبت مى‏کنیم، تا ببینیم که تقدیر چه چیزى رقم مى‏زند. مطلبى را یکى از دوستان تذکر دادند، راجع به آن شخصى که رفته بود پیش مرحوم قاضى، بنده عرض کردم؛ گفته بود که این مطالبى که شما مى‏گویى درست است یا نه، حق است یا نیست؟ چطور است؟ منظور شخصى است که به نحو دیگرى این مسأله را مطرح کرده، یکى از افرادى است که خودش هم اهل ارادت بود و افرادى هم در اطراف او بودند و ظاهراً در همان جلسه اول که پیش مرحوم قاضى رفته بود، این سوال را مطرح کرده بود، ولى منظور بنده ایشان نیست، آن شخصى که منظور بنده است اصلًا معمم نبوده و چند سال هم پیش مرحوم قاضى بوده و بعد این سوال را مطرح مى‏کند، لذا ممکن است این قضیه راجع به دو نفر اتفاق افتاده باشد.

بله همان‏طورى که یکى از دوستان مى‏فرمایند اگر منظور آن شخص معمم است که خیلى‏ها هم او را مى‏شناسند و ایشان از دنیا رفته، ولى خب با مرحوم قاضى ارتباط داشته و بعد هم با مرحوم حداد ارتباط داشته و با مرحوم والد، ولى دیگر این اواخر عمر ارتباطشان قطع بود و مرحوم آقا هرچه با ایشان ور رفتند که بلکه آن ارادت مرحوم حداد را بپذیرند ایشان نپذیرفتند، لذا مرحوم آقا هم ارتباطشان را با ایشان قطع کردند و قطع یعنى نه به عنوان قطعِ قطع ولى دیگر آن ارتباط مستمر نبود. خب گاه گاهى مى‏آمد سلام و علیکى چیزى …، ولى به طور کلى ایشان ارتباطشان را با کسى قطعِ به آن کیفیت نکردند و خیلى عجیب بود حال ایشان! خیلى عجیب بود!

همیشه ایشان مى‏خواستند از آن سفره‏اى که بر سرش نشستند همه بیایند استفاده کنند، ماها این‏طور نیستیم، اگر هم یک نورى پیدا مى‏کنیم مى‏خواهیم آن نور را به خود اختصاص بدهیم اگر یک راهنمایى پیدا مى‏کنیم مى‏خواهیم ما فقط منحصر در آن هدایت و اهتدا باشیم، خب این هدایت و این نور از کجا آمده؟ اگر از جاى دیگر آمده خب پس چرا تو دارى بخل مى‏کنى؟

یک وقت در زمان سابق، همان زمان حکومت سابق حکومت شاه؛ ما در قم که طلبه بودیم شنیدیم که مرحوم علامه طباطبایى روزهاى پنجشنبه و جمعه جلسات خصوصى دارند، آقایان مى‏آیند غیر از این آقایان، افرادى که حتى فوت هم کردند در آن زمان شرکت مى‏کردند و سوالاتى مى‏پرسیدند و خب ایشان پاسخ مى‏دادند، مرحوم پدر ما خیلى توصیه مى‏کردند که ما حتماً در جلسات ایشان شرکت کنیم و ایشان دیگر در آن موقع درس نمى‏دادند ناراحتى داشتند و بیمارى داشتند و درسشان دیگر تعطیل بود فقط یک جلساتى بود گاهى اوقات شبهاى پنجشنبه و جمعه بود، گاهى اوقات خود پنجشنبه و جمعه صبح بود و افراد مى‏آمدند.

یک شب یکى از آشنایان آمده بود حجره من از او سوال کرد که؛ آقا شنیدم که علامه صبح‏ها جلسه دارد، مجلس دارد و افراد مى‏آیند صحبت مى‏کنند و سوالات مى‏کنند، حالا خودش هم مى‏رفت‏ها! گفت نه چطور، نشنیدم. گفتم طرفى که در مجلس مى‏رود تو را دیده حالا درمى‏آید به من مى‏گوید نه کِى، چند تا بود، پنج تا بود دو تا بود، ماست بود، پنیر بود، کشک بود چى چى بود؟ خب بابا حالا تو برو استفاده‏ات را بکن، چه کار دارى که حالا یکى دیگر مى‏آید یا نمى‏آید؟ ما هم که غریبه نیستیم، بابا ساواکى نبودیم که حالا برویم آن‏جا ببینیم که کیست و خلاصه برنامه چیست و قضایا چیست.

مى‏رویم براى خودمان یک گوشه مى‏نشینیم و اصلًا هم سوال نمى‏کنیم، خوبه؟ خیالتان راحت، فقط مى‏رفتیم یک گوشه مى‏نشستیم گوش مى‏دادیم سوال نمى‏کردیم، سوالاتى که ما مى‏کردیم علامه جواب نمى‏دادند، خیال ما راحت بود ما چند تا از ایشان سوال کردیم ایشان گفتند نمى‏دانم، حالا یا مى‏دانسته و مصلحتى مى‏گفته نمى‏دانم یا شاید نمى‏دانسته بنده خدا، خب بالاخره ما که امام نیستیم. آن‏که همه چیز مى‏داند امام است، ما که امام نیستیم، خب چه اشکال دارد یک چیزى را ندانیم، مهم نیست، گفتیم خب سوالاتى که ما داریم ایشان مى‏گوید نمى‏دانم سوالاتى هم که [دشوار] نیست ما خودمان [جوابش‏] را پیدا مى‏کنیم خب دیگر گفتن ندارد! چرا برویم وقت مجلس را بگیریم؟

لذا مى‏نشستیم گوش مى‏دادیم و استفاده هم مى‏کردیم، خدا رحمت کند واقعاً از بیانات ایشان استفاده مى‏کردیم، از همان حضور ایشان استفاده مى‏کردیم، از همان شمایل ایشان، سیماى ایشان، طرز صحبت ایشان، طرز برخورد ایشان خیلى مهم بود، خیلى براى ما درس بود واقعاً! بنده خیلى مطالب از کیفیت رفتار مرحوم علامه- صرف‏نظر از مطالبى که مطرح مى‏شد- خیلى استفاده مى‏کردم.

حالا بعضى‏ها این‏طور هستند یعنى وقتى که یک فیضى مى‏آید، وقتى که یک نورى مى‏آید مى‏خواهند فقط منحصر به خودشان کنند، مرحوم پدر ما این‏طور نبود، مى‏خواست این به همه برسد، به همه برسد، همه بیایند سر این سفره، اصلًا ایشان در یک وضعیت خاصى بود، شاید تصورش براى رسیدن به این قضیه مشکل باشد.

ما الآن خیلى بخواهیم هنر داشته باشیم این است که یک احساس تکلیفى براى خودمان درست مى‏کنیم، احساس تکلیف کشکى، هر چى مى‏گوییم احساس تکلیف، احساس تکلیف آقا براى چى این کار را کردى؟ احساس تکلیف کردم، آقا براى چى آن کار را کردى؟ خب بالاخره احساس تکلیف کردم، بیچاره دیوارى کوتاه‏تر از این، خب احساس تکلیف مى‏کنیم و مى‏آییم یک مطلبى را مى‏گوییم، خیلى هنر داشته باشیم خیانت نکنیم. در رساندن مطلب به افراد خیانت نکنیم، قاطى نکنیم، از خودمان اضافه نکنیم، آن منظور خودمان را قرار ندهیم، ما که بلد هستیم دیگر در صحبت‏ها و این‏ها همه ما! آن منظور و آن مطلب را یک جورى بپیچانیم که به آن مقصودى که در نظر هست قضیه برسد، گرچه بین مشرق و مغرب با همدیگر اختلاف داشته باشد، باشد. مسأله‏اى نیست مهم این است که منظور حاصل شود به هر کیفیتى! چه اشکال دارد! ها؟ این‏طور است قضیه.

خیلى هنر بکنیم این است که در حریم شریعت خیانت نکنیم، در حریم امامت خیانت نکنیم، آن را که امام فرموده بدون کم و زیاد بدون گزینش، بدون کاستى و اضافه کردن همان را بیاییم به مردم بگوییم، بابا امام این را گفته، خودتان مى‏دانید مى‏خواهید عمل کنید نمى‏خواهید نکنید! صد سال نکنید! مى‏گویند آقا اگر بگویید مردم نمى‏پذیرند، خب نپذیرند مگر بنده نکیر و منکر مردم هستم که حالا بخواهیم یک چیزى را بگویم مردم بپذیرند، خب یکى نمى‏خواهد بپذیرد، اگر یکى امام زمان علیه السلام هم بیاید بغل گوشش بنشیند و به او بگوید این کار را بکن و نکرد آن‏وقت تکلیف چیست؟ خب نکرد که نکرد! فعلًا کاریش ندارند وقتى که رفت در قبر آن موقع مى‏گویند تشریف بیاور کارت داریم، حالا کارت داریم، تا حالا در دنیا به تو مهلت داده بودیم هر کارى مى‏توانستى و دلت مى‏خواست کردى،

در همین دنیا هم حساب آدم را مى‏رسندها! قضیه هم این‏طور نیست این‏که به قبر و این‏ها نه! در این دنیا هم، این‏جا هم همین مسأله هست.

خب از این به بعد که دیگر تمام شد، اختیار تمام مى‏شود، اراده تمام مى‏شود و حالا بایستى حساب آن کارهایى که شده بیایى یکى یکى پس بدهى دیگر، الْیَوْمَ عَمَلٌ وَ لا حِسَابَ، وَ غَدا حِسَابٌ وَ لَا عَمَلَ، امروز روز تلاش و فردا روز نتیجه و بازخواست در قبال این تلاش است، در قبال این کارى که در این دنیا [انجام دادى‏] عمرى که خدا داده و تو در این دنیا [صرف کردى‏] است.

با مرحوم آقا در بیمارستان چشم بودیم، ایشان بیمارستانهاى متعدد و بخشهاى متعددى رفتند، بحمدلله کلکسیون ایشان تقریبا مى‏شود بگوییم که تکمیل بوده! چشم ایشان را در بیمارستان لبافى‏نژاد تهران عمل کرده بودند و یک دو هفته‏اى ما آن‏جا بودیم، یک روز به من فرمودند: بعد از این‏که یک هفته گذشته بود، فلانى یک قضایایى براى انسان روشن مى‏شود که انسان خوابش را هم حتى نمى‏دید. حالا این قضیه چیست؟ این قضیه مال سالهاى آخر حیات ایشان است، یعنى چند سال آخر دیگر حالا من دقیقا یادم نیست، ولى پنج شش سال آخر حیات ایشان بود، یعنى براى ایشان در آن موقع دیگر مطلبى باقى نمانده بود، مسأله‏اى باقى نمانده بود چیزى نبود، مبهمى دیگر نبود، مطلب مبهمى دیگر نبود.

فرمودند که خیلى کار دنیا حساب دارد، خیلى حساب دارد، خیلى باید دقت کرد، خیلى باید به‏آن رسید، نباید چشم را روى هم گذاشت، نباید بى‏توجه از آن گذشت، بعد گفتند دیشب من یک خوابى دیدم، خواب دیدم که من با یک نفر- حالا اسم نمى‏برم- هر دو با هم آمدیم و در یک بیابانى هستیم، ما باید هر دو از تونل‏هاى که براى ما در نظر گرفتند، باید رد شویم، هر دو باید رد شویم، دو تا تونل هست، یکى براى من است که به [تا بالاى‏] سرم هست و مسافتش هم ده یا بیست متر است، ده بیست متر مثل این لوله‏هاى بزرگ دیدید این لوله‏هاى که خیلى بزرگ است، از این کنارش باید رد شوم و طول آن ده بیست متر بود و آن‏طرف آن آخرت و قیامت است، این‏طرف که این‏جاست دنیا بود آفتابى عجیب سوزان، بیابانى برهوت بود، گردو غبار و از هر طرف عطش غالب بود و ما مى‏بایست رد شویم، آنى که براى من در نظر گرفته بودند به اندازه قامتم بود و همین‏طور صاف مى‏خواستم رد بشوم.

تا آمدم بروم دیدم همان آقایى که با من هست، یک لوله‏اى براى او در نظر گرفتند [به اندازه یک سر] حالا این چطورى از این لوله این‏قدرى مى‏خواهد رد شود؟ آن که براى من است به اندازه قامتم‏

است یعنى فرض بکنید که مثلًا قطر آن دو متر هست و طول آن ده، بیست مترى بیشتر نیست و از آن رد مى‏شوم و مى‏روم، این که براى این آقاست [خیلى کوچک‏] و طول آن دویست کیلومتر است! یا الله! ایشان گفتند طول آن حدود صد تا دویست کیلومتربود، حالا این چطورى از این رد شود؟ باید هم رد شود، یعنى هیچ راه دیگرى در این طرف و آن طرف نیست و باید رد شود.

بعد من مى‏دیدم این آقا سرش را مى‏کند توى این لوله که فقط سرش به زور مى‏رود حالا این شانه‏اش گیر مى‏کند، شانه‏اش چه کار کند، هى فشار مى‏دهد خب شانه‏ها نمى‏گذارد، این شانه‏ها نمى‏گذارد ببینید اوضاع چیست آقا، ببینید اوضاع چیست، مسأله این است‏ها! حواسمان باید جمع باشد، کله‏مان را در برف نکنیم و بعد بگوییم کسى ما را نمى‏بیند، خوب ما را مى‏بینند! خدا دو تا مامور گذاشته یکى این‏جا یکى این‏جا، اگر این خوابش ببرد این بیدارش مى‏کند بلند شو بلند شو، بابا بایست چى چى دارد خوابت مى‏برد! اگر این خوابش ببرد این بیدارش مى‏کند، این‏ها که خواب و بیدارى ندارند بندگان خدا!

… بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ‏ الأنبیاء، ۲۶ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ‏ الأنبیاء، ۲۷

بعد مى‏گفت این سرش را از لوله مى‏آورد بیرون و از توان افتاده بود، از تاب و توان افتاده بود و همین‏طور عرق از سر و رویش مى‏ریخت و دوباره سرش را مى‏کرد تو، هى فشار مى‏داد خب این شانه نمى‏گذارد، این‏قدر است این شانه چه کار مى‏کند نمى‏توانست برود و دوباره تقلا مى‏کرد دید چاره‏اى ندارد و باید برود، خلاصه من آمدم به حالش رقت کردم ولى دیدم کارى از دست من برنمى‏آید، رو کرد به من گفت آقا سید محمد حسین حال من را دارى مى‏بینى؟ گفتم بله مى‏بینم، گفت چه کنم؟ گفتم من که به شما گفتم بارى را که نمى‏توانى بردارى برندار، چرا گوش ندادى؟ خداحافظ شما. گفت مى‏روى؟ گفتم من باید بروم! به او گفتم باید بروم من که نمى‏توانم این‏جا بایستم و حرکت کردم و آمدم و طول آن تونل یک ده بیست متر وارتفاع آن هم دو متر بود تازه بالاتر از قد ایشان بود، چند سانتى هم براى بالا پریدن یا تند رفتن، مثل این‏که خدا [یک مقدار فضاى بیشترى‏] گذاشته بود! بالانس کرده بود! یکى بخواهد یک خرده این‏طرف وآن‏طرف هم شود.

این دنیاى ماست‏ها! این هى احساس تکلیف، احساس تکلیف آن‏جا برایت لوله مى‏گذارند آقاجان، لوله برایت مى‏گذارند که نمى‏توانى رد شوى، آدم باید مواظب باشد، حواسش باید جمع باشد، حواسش باید جمع باشد.

بعد از این‏که این خواب را براى من تعریف کردند، گفتند: امروز صبح ظاهرا دومى خواب نبود و حالت انکشافى بود، امروز صبح احساس کردم که من یک گیرى دارم، خیال مى‏کنم خود ایشان هم این‏

مطلب دوم را گفته باشند، من از بعضى هم شنیدم. ما وقتى مطالبى مى‏شنویم از پیغمبر، رسول خدا، ائمه که در اواخر عمر، در هنگام امامت گاهى اوقات تعجب مى‏کنیم! آقا یک امام مثلًا این‏جا باید حساب پس بدهد، امام امام است! ولى حساب هم باید پس بدهد، به همان میزان امامت خودش، به همان میزان خدا از او مى‏خواهد.

قطعاً آن مقدارى که خدا از امام مى‏خواهد از ما نمى‏خواهد ما کجا و او کجا، ما و او که اصلًا ربطى به همدیگر نداریم، چه ربطى داریم؟ سعه ما کجا، درک ما کجا، فهم ما کجا، شعور ما کجا، معرفت ما کجا، خدا به ما مى‏خندد مى‏گوید برو بابا! بیا برو چیزهایى که آن‏ها را نگه مى‏دارند به ما مى‏گوید برو بابا زود رد شو و برو کاریت نداریم! اما آن‏ها را نگه مى‏دارندها، امام را نگه مى‏دارند، پیغمبر را نگه مى‏دارند.

مى‏گفتند که من یک قضیه‏اى داشتم، فلانى را مى‏شناسى؟ یک معمارى بود خدا رحمتش کند که آن منزلى که در تهران بود و ایشان ساخته بود، یادم است من آن موقع بچه بودم پنج سالم بود درست یادم است، پنج سالم بود، که مرحوم آقا من را با خودشان مى‏بردند وقتى که آن ساختمان را بنا و عمله‏ها مى‏ساختند من را هم با خودشان مى‏بردند آن‏جا که تماشا کنم و خلاصه شیطانى نکنم و سرمان گرم شود، بعضى موقع‏ها هم یکى یکى آجر مى‏دادند دستمان ومى‏رفتیم به آن بنا مى‏دادیم، قشنگ یادم است خیلى از اوقات مى‏دیدم که ایشان با آن معمار بر سر نقشه و کیفیت کار بعضى اوقات صحبت مى‏کردند ما که چیزى نمى‏فهمیدیم، این‏ها را مى‏دیدیم که دارند حرف مى‏زنند او یک چیزى مى‏گوید این یک چیزى مى‏گوید خلاصه با هم چک و چونه مى‏زنند، خب خود مرحوم آقا فنى بودند، ایشان هم فنى بودند و مهندس فنى بودند و خب وقتى حرف مى‏زدند، آن هم دیگر این‏طور نبود که خلاصه حرفش غلبه کند بعضى اوقات هم جلوى بنا …،

یک دفعه داشت راه‏پله مى‏ساخت، آن راه‏پله‏اى که براى پشت بام بود از ایوان، از توى آن حال به سمت پشت بام، مرحوم آقا مى‏گفتند که شما باید راه‏پله را از این‏جا قرار بدهى مى‏گفت نه من نیم متر جلوتر قرار مى‏دهم، ایشان هیچى به او نگفتند، حالا بکند! خب این‏ها همه اندازه است حساب دارد، ارتفاع، عرض این‏ها همه روى حساب است، رفت بالا چید چید چید ده دوازده تا پله رفت بالا گیر کرد! حالا چطورى پاگرد درست کنم؟ دیگر این‏قدر بیشتر نبود، این که نمى‏شود پاگرد که، این جلوى بناها همچین چیز شد، یعنى خلاصه یک خرده شرمنده شد. مرحوم آقا دعوا و چیزى نکردند هیچى. گفتند بگذار بکند، بگذار برود وقتى آن بالا رسید بگویم سلام علیکم حالتان خوب است، کسالت ندارید؟

آن‏جا جلوى بناها همچین یک خرده خلاصه چیز شد، خب حق با ایشان بود دیگر نه این‏که ایشان بخواهد باطل بگویند.

ایشان گفتند، فلانى امروز دیدم! دیدم این آمده ایستاده و مى‏گوید تو من را جلوى بناها سرافکنده کردى، خب حالا در حین این‏که حق هم با ایشان بود. سرافکنده مى‏خواستى نشى! خب خودت حساب کن، اسم تو را معمار گذاشتند دیگر پس چى، خب از اول حساب کن که به این‏جا نرسى! خب حالا ایشان هم گفتند، تازه بعد هم کاریت که نداشتند دعوایت هم که نکردند، گفتند بگذار بکند، برود بالا ببینیم چه مى‏شود، شاید بخواهد یک وِردى بخواند یک ذکرى ما بلد نباشیم، یک توسعه در مکان، توسعه زمانى که داریم، شاید توسعه مکانى این آقاى معمار بلد باشد و انجام بدهد، ولى نه مثل این‏که بلد نبوده و بنده خدا گیر افتاد، آن بالا گیر افتاد و بناها شروع کردند به او خندیدن، بعد ایشان هم گفتند آخر استاد فلان حساب کردم دارم به تو مى‏گویم حالا مى‏گویى نه این‏طورى درست مى‏شود.

خلاصه به من این‏جا مى‏گویند یا باید همین‏جا بایستى، ببینید این‏ها آن‏جا مراتب دارند! مى‏گویند یا همین‏جا بایستى یا اگر از این‏جا بخواهى بالاتر بروى باید این را راضى کنى و من حالا باید این را راضى بکنم، خب حالا آن‏ها مى‏دانند که چطورى ما که نمى‏دانیم، ولى یک قسمى بالاخره راضى‏اش مى‏کنند، دیگر درست مى‏کنند و این‏ها، خلاصه مى‏گویند باید راضى‏اش کنى تا راضى نشود از این‏جا رد نمى‏شوى، بله تا این مرحله هست اما براى عبور از این‏جا این شخص دلش شکسته، گرچه حق هم با تو بود ولى تو در آن‏جا نمى‏بایستى جلوى افراد این مسأله را مطرح کنى، توجه کردید؟

خب دیگر بقیه‏اش را نفرمودند و تا این حد ایشان صحبت کردند، مسأله این‏جا این است یعنى آقا هر چیزى در این‏جا یک حسابى آن‏طرف دارد، این دیگر حالا در مسائل حق و مطالب صحیح است و کیف به یا الله، کارهاى ما و خلاف‏هاى ما که دیگر هیچ، آن دیگر اصلًا دیگر لازم نیست راجع به آن‏ها صحبت بشود! آن دیگر بماند.

خلاصه خودمان را نباید در این‏جا فریب بدهیم، خودمان را نباید گول بزنیم، باید حواسمان را جمع کنیم، از این ماه مبارک براى سایر ماه‏ها استفاده کنیم، الحمدلله ماه مبارکى بود همان‏طورى که از اسمش پیداست موجب تغییر و تحول و تبدل روحیه در بین دوستان رفقا، احبه و اعزه مشخص بود، گرچه خودمان خیلى از قافله عقب هستیم و به دور از این‏ها ولى خب آثار پیدا بود که این نعمت و برکت و رحمت خداى متعال، واقعاً شامل حال بندگانش مى‏شود و این وعده‏اى که فرمودند راجع به حضور خیرات و برکات در این ماه این وعده، وعده سرسرى نبوده و ما باید براى سایر ماه‏ها استفاده‏

کنیم و نگذاریم که این ماه به دست فراموشى سپرده شود و تا سال آینده صبر کنیم، بلکه ماه مبارک را با خودمان بکشانیم، به ماه‏هاى دیگر بکشانیم، آن خصوصیاتى که در این ماه هست را به ماه‏هاد دیگر بکشانیم، در رفتارمان، در کیفیت غذا خوردنمان، در کیفیت صحبت کردنمان، در معاشرتمان، در حال و هوایمان این ماه مبارک را بکشانیم.

به قول مرحوم آقا این مهمانى که الآن در خانه دل جاى گرفته از او پذیرایى کنید و زود او را از خانه ترخیص نکنید و بیرون نبرید، از او پذیرایى کنیم، این پذیرایى به مراقبه پس از این است، پس از ماه مبارک انسان آن مراقبه را ادامه بدهد و آن حال و هوا را ادامه بدهد، دیگر برنگردد هر جورى خواست با هر کسى صحبت بکند، هر کارى خواست بکند، بالاخره مطالب را به روال عادى خودش برگرداند، انسان مى‏تواند این اثرات را ادامه بدهد.

امام سجاد علیه السلام مى‏فرماید: مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً، نسبت به آن وعده‏اى که تو دادى من نسبت به آن وعده ایستادم، خدایا خودت وعده دادى، تو وعده دادى که کسى که به تو حسن ظن داشته باشد من از گناه‏هایش درمى‏گذرم، پس این معلوم است کسى که حسن ظن ندارد خدا باهاش کارى ندارد، کسى که حسن ظن به من دارد و مرا خداى رئوف مى‏داند و خداى عطوف مى‏داند و خداى رحیم و غفور مى‏داند من از گناهان او مى‏گذرم، آن محبتى که به من دارد آن علاقه‏اى که به من دارد، آن ارتباطى که به واسطه حسن ظن با من برقرار مى‏کند کسى که حسن ظن ندارد ارتباط هم ندارد! کسى که نسبت به یک شخصى سوء ظن دارد خب قلباً ارتباطش قطع است دیگر! خب خدا بیاید چى را ببخشد، این که مى‏گوید خودش قطع کرده من بیایم ببخشم.

آن کسى که آمده به واسطه حسن ظن ارتباط برقرار کرده نفس این ارتباط موجب درگذشت از خطاها و لغزشها خواهد بود دیگر نیاز به بخشش نیست، خود همین حسن ظن و ارتباطى که انسان دارد این مهم است، بقیه مهم نیست، بقیه مسأله نیست، خدایا من فقط به تو اعتماد دارم نه به علمم، نه به کمالم، نه به وجهه و شخصیت اجتماعى‏ام.

اگر بخواهم با خدا چیز کنم! خدا مى‏گوید شخصیت اجتماعى دارى، این شخصیت اجتماعى را از کجا آوردى؟ حالا بگوییم از هر جا آوردى تا کى مى‏خواهى آن را نگه دارى؟ اگر جناب عزرائیل ملک من بیاید سراغت آن شخصیت اجتماعى چند مثقال به دردت مى‏خورد؟ یک ریال هم به دردت نمى‏خورد، هر چى داد بزنى آى ملک الموت من رئیس جمهورم، مى‏گوید برو پى کارت! برو ببینم، آقاى چیز من مدیرکل هستم، من چیز هستم، بشین سر جایت، مدیرکل باشى یا نمى‏دانم مدیر جزء

باشى، مدیر خانه‏ات باشى یا مدیر اداره براى من فرقى نمى‏کند، من با خود تو کار دارم و جان تو را مى‏ستانم نه به علمت کار دارم، آى ملک الموت من بوعلى هستم، من افلاطون برو هر کسى مى‏خواهى باش، چغندرفروش باش، سبزى‏فروش به من چه، من آمدم که تو را بگیرم، بین روح و بین بدنت فاصله بیندازم، بوعلى هستى به جاى خود، به من ارتباط ندارد آن را بعد از این باید بروى حساب کنى.

آیا این علمى که داشتى این علم را براى آن طرفت نگه داشتى، یا آن علم را براى دنیا، آن به درد من ملک الموت نمى‏خورد، آنچه که به درد من مى‏خورد و تکلیف من است، از این به بعد بین نفس و بین جسم تو فاصله بیندازم و این کار را خواهم کرد، بوعلى هستى یا خیار فروش هستى، براى من تفاوت نمى‏کند یکى است، من در بین این همه رفیق موقعیت داشتم، مى‏گوید سراغ آن رفیق‏هایت هم مى‏روم هیچ ناراحت نباش! حالا تو تشریف بیاور سراغ رفیق‏هایت هم مى‏روم. پس فردا هم نوبت آن یکى است، شش ماه دیگر نوبت آن است، یک سال دیگر نوبت آن است، یکى یکى دیر و زود دارد سوخت و سوز ندارد، حساب رفیق‏هایت هم مى‏رسیم ناراحت نباش.

خدا از انسان فقط همان رامى‏خواهد- آن قضیه‏اى که مى‏خواستم بگویم و به رفقا گفتم یادآورى کنند الآن یادم آمد- خدا از انسان مى‏خواهد که نسبت به او حسن ظن داشته باشیم و همه این پیرایه‏ها را بگذاریم کنار. ما ارتباطى با بزرگان داشتیم، بزرگان رفتند، ما پسر علامه تهرانى هستیم مرحوم آقا رضوان الله علیه هر چه بودند رحمت خدا رفتند تمام شد، عبد صالحى بودند و مسئولیت کارها برعهده خودشان کارى که انجام دادند و الآن هم خب نتایجش را دارند مى‏بیند، مسائل را دارند مى‏بینند، چه ارتباطى به من دارد، پرونده من مال من است، پرونده ایشان براى ایشان است، ارتباط من به عنوان فرزند براى ایشان به درد من نمى‏خورد، هیچ به درد من نمى‏خورد، من تا چه حد پیرو مبانى و راه ایشان هستم آن به درد مى‏خورد، توجه کردید؟ آن به درد مى‏خورد، اما این‏که الآن ما فرزند ایشان هستیم، خب باشیم! خب باشیم! تازه بدتر، مسئولیت سخت‏تر و حساب و کتاب افزون‏تر، حساب و کتاب بیشتر، هر که بامش بیش برفش بیشتر، قطعاً آنچه را که ما از اوصاف و مسائل و کمالات و خصوصیّات و مبانى مرحوم آقا دیدیم کس دیگر ندیده، خب به همین مقدار مسئولیت ما بیشتر است، وظیفه ما سنگین‏تر است، درست شد؟

على کل حال خب من پسر او هستم. باش! خودت چه آوردى؟ من شخصیت اجتماعى این‏طور دارم. داشته باش! شخصیت اجتماعى‏ات از کجا آمده؟ من علم، من فلان، من چى، تمام این مطالب. خدا مى‏گوید چیزهایى را که من به تو دادم حالا دارى به رخ من مى‏کشى؟ علم را من دادم، ارتباط را من‏

دادم، موقعیت را من دادم، علقه را من دادم، اطلاع و علوم را من دادم، خصوصیات را من دادم، آنى را که من به تو دادم تو الآن دارى به رخ من مى‏کشى و دارى به حساب من مى‏گذارى، مگر از خانه خاله‏ات آوردى؟ مگر این‏ها را از خانه خاله‏ات آوردى، آنى که به خدا حسن ظن دارد یعنى تمام این مطالب را کنار مى‏گذارد مى‏گوید خدایا من هیچ هستم، من پوچ هستم، من صفر هستم واقعاً مى‏گوید نه این‏که شوخى کندها! ما معمولًا شوخى مى‏کنیم، شوخى مى‏کنیم یعنى جدى نمى‏گوییم، قضیه، قضیه جدى نیست.

عین این‏که براى همه افراد مى‏گوییم که آقا رفتن از این دنیا به آن دنیا، نعمتهاى خدا، بخشش خدا رحمت خدا، مسأله‏اى نیست، چیزى نیست فقط انسان لباس عوض مى‏کند. این حرف‏ها و بالاى منبرش خوب است، ولى وقتى براى خود آدم پیدا مى‏شود آدم سرش درد مى‏کند خیال مى‏کند یک سردرد است، آسپرین مى‏خورد نمى‏دانم استامینوفن خوب نمى‏شود، تا مى‏رود دکتر اى ددم واى! یک تومور در کله‏ات پیدا شده، یک تومور همان‏جا مى‏بینى رنگش شد عین زردجوبه، تو که این همه داشتى براى بقیه مى‏گفتى آقا این دنیا چیزى نیست. تازه هنوز معلوم نیست بابا عملت کنند شاید خوب شوى، شاید چهار سال دیگر، ده سال دیگر زنده بمانى شاید، نمى‏دانم پانزده سال دیگر هم زنده بمانى، تا مى‏گویند یک تومور در سرت هست یک‏دفعه واى! شده حتى بعضى افتادندها! [غش‏] کردند.

یک بنده خدایى بود مبتلا به یک همچنین چیزهایى شده بود و معمم و این‏ها بود، خیلى آدم معروفى بود، به این گفتند که تا شش ماه دیگر تو زنده مى‏مانى دکترها گفتند، آقا این از غصه تومور کله‏اش، یک ماه بیشتر نماند مرد، پنج ماه زودتر از آنى که بیچاره دکترها گفتند. این چى کار کرده بود با خودش، در خانه را بسته بود هر کى زنگ مى‏زد جوابش را نمى‏داد. مى‏گفت آقا باز کن یک سلامى یک احوالپرسى. دیگر تمام شد، این معلوم است همه چیز که این گفته تا حالا کشک بوده، فقط براى مردم مى‏گفته، هنوز به واقعیت حرف‏هایى که خودش مى‏زده نرسیده بوده، وقتى به سرش مى‏آید مى‏رسد، به سرش مى‏آید، آن موقع معلوم مى‏شود که درست است یا نه.

ما این را در مرحوم پدرمان مى‏دیدیم، که مى‏بیند دو سه سال دیگر دارد فوت مى‏کند همین‏طور مى‏خندد، انگار نه انگار. مى‏گوید آخ جون چه خوب، مهلت دادند ولى مهلت خیلى زیاد نیست البته وقتش را به من نگفتند، گفتند خیلى مهلت زیاد نیست، دیگر خیلى چیز نیست، توجه مى‏کنید؟

این اواخر هم به ما مى‏گفتند آقا دیگر ما باید برویم، وظیفه را بایستى افراد دیگر، شماها بایستى انجام بدهید، دیگر باید برویم، ما دیگر کارمان را انجام دادیم و نباید بیش از این دیگر در این‏جا بمانیم،

انگار اصلًا روزشمارى مى‏کند، ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک، هى دارد روز شمارى مى‏کند که این کى تمام مى‏شود، چرا این دو سه سال تمام نمى‏شود؟ چرا این‏قدر طول دارد مى‏کشد؟

این هم یک جور، این معلوم است که نه! این مطالب را به واقعیت احساس مى‏کند، واقعیت را، از آن‏طرف هم خیالش راحت، خیالش راحت بر این که خب مسأله همین است، وقتى مطلب این شد دیگر ناراحتى ندارد. دیدید بعضى‏ها مثلًا حتى سن پیرى هم که هستند مثلًا سنش هشتاد سال است، تا مى‏گویند آقا فلان جایت نمى‏دانم دارد یک چیزى مى‏شود، تبدیل مى‏شود فورى این‏طرف و آن‏طرف مى‏گردد برود آقا یک دوایى، یک چیزى، جادویى جنبلى، درویشى را پیدا بکند، نمى‏دانم دوایى، نمى‏دانم علفى را ملفى را نمى‏دانم یک چیزى را بخورد که این چى بشود، خیلى خب حالا دو سال بعد آخرش چه؟ دو سال دیگر، آیا معناى آمادگى براى رفتن این است که تا مى‏شنوى که فلان یک قضیه‏اى اتفاق افتاد این‏طرف بروم آن‏طرف بروم دنبال یک دوا، دنبال یک چیزى تاخیر بیافتد.

خب چرا تاخیر بیافتد؟ خب برو دیگر بس است دیگر بابا، چقدر در این دنیا مى‏مانى بس است دیگر بابا! حالا که خدا این را انداخته به جونت ولش کن دیگر بگذار، دکترها هر چى مى‏کنند بکنند، هر کارى مى‏کنند، چرا دارى خودت را به آسمان و زمین مى‏زنى؟ بالا مى‏کوبى تا این‏که به یک چیزى برسى این چرا؟ این براى چیست؟ بگذار به روال طبیعى‏اش بگذرد، اگر قرار است خوب بشوى خوب مى‏شوى، اگر قرار است نشوى خب نمى‏شوى، اگر قرار است نشوى، نمى‏شوى.

یک شخصى بود اگر بخواهم یک خرده بیشتر توضیح بدهم شاید دوستان بشناسند، این بنده خدا مبتلا به یک مسأله‏اى شده بود به یک بیمارى شده بود و بیمارى خوبى هم نبود، من در جریان ایشان بودم و خودش هم البته کارهایى مى‏کرد و یک مسائلى و یک امورى و حالا چه ظاهرى چه باطنى، بالاخره یک مطالبى در این چیزها سررشته داشت، خب ما معرفى کردیم به یک فردى طبیب متخصصى واردى فلانى ایشان هم خیلى محبت کرد و واقعاً لطف کرد و یک جریان عادى خودش را شروع کرد به طى کردن و به همین کیفیت جلو مى‏آمد و دیگر مطلبى هم نبود، تمام درمانها، داروها، نحوه درمان همه مورد تایید مجامع بین المللى هم بود، تا این‏که من احساس کردم ایشان دارد به یک راههاى این‏طرف و آن‏طرف یک چیزهایى مى‏زند، دو سه بار به ایشان گفتم آقا همین روشى که الآن در پیش گرفتید همین داروها، همین قرص‏ها، به همین کیفیت بگذارید باشد و مسأله‏اى پیش نیامده مشکلى پیش نیامده بگذارید همین‏طور باشد و انسان به تقدیر خدا باشد، چرا خودتان مى‏خواهید اضافه بر این به دنبال چیز

دیگرى باشید؟ از این چیزهاى غریب و عجیب و فلان و از این امور دیگر، همین راه را، همینى که هست، همین را انجام بدهید.

خلاصه با این‏که خودمان در یک وادى هستیم، اما خب وقتى یک قضیه براى خودمان جدى شود … خب اگر لالایى این‏قدر خوب مى‏گویى پس چرا خوابت نمى‏برد، وقتى قضیه جدى شود آن موقع مى‏بینیم که تصرفاتمان تفاوت مى‏کند، خلاصه این بنده خدا یک دفعه زد تمام آن روشى که تا به حال براى او بود همه را گذاشت کنار و خودش به حساب خودش یک کودتایى در این برنامه‏ها انجام بدهد و به یک راه‏هاى دیگر دست بزند، آقا دو ماه بعد مرد، دو ماه بعد. گفتم آقا نکنید این راه را نروید، این چیز را نکنید، الآن تقدیر و مشیت خدا همین است. شاید بنده خدا تا حالا و سالها هم زنده بود، توجه مى‏کنید؟

این حالت براى چیست؟ وقتى که یک برنامه‏اى براى یک شخصى هست، یک تکلیفى، در یک وقتى خدا خودش تکلیف مى‏کند و خودش هم راه را نشان مى‏دهد، خودش هم مسائل را، یک وقتى نه انسان مى‏خواهد از قضیه و از مشیت جلو بیافتد قدم جلوتر بگذارد، آن‏جا گیر مى‏کند و دست و پا مى‏زند، یک‏دفعه مى‏بینى آنچه که از اول قرار بود آن هم رفت و یک چیز دیگر شد و مسأله به صورت دیگر درآمد.

خدا وقتى که با انسان مى‏خواهد طرف شود نه به علم آدم نگاه مى‏کند، نه به این‏که پدر و مادر کیست، نه به این‏که چه شخصیت اجتماعى دارد، نه به این‏که چند تا رفیق دارد، نه به این‏که چقدر مال دارد، نه به این‏که چه شوکت و جاه دارد، فقط و فقط با خود آدم کار دارد، همین! به هیچ چیز آدم کار ندارد.

این مسأله باید در سالک محقق باشد که وقتى دارد با خدا صحبت مى‏کند حساب این‏که چه کرده، چه نکرده چه کارهایى انجام داده، را نکند. دست کى را گرفته، حسابش را نکند، براى کى چه کار کرده این را حساب نکند، خودش را بدبخت و بیچاره و صفر به حساب بیاورد و در ارتباط با خدا هیچ چیزى جز نفس همان صرف الوجود، همان صرف الوجودى که وقتى که از مادر به دنیا مى‏آید چطور هیچ چیز ندارد، نه علم دارد، نه پول دارد، نه ملک دارد، نه مال دارد، نه ریاست و شوکت دارد، هیچى ندارد فقط یک بچه بچه بچه، که محتاج به شیر مادر است والسلام هیچى ندارد، آن نحوه‏اى که بچه با مادر ارتباط دارد، آن نحوه مى‏شود صرف الوجود، وقتى که بچه به مادر مى‏گوید به من شیر بده مى‏گوید بنده الآن ابن سینا هستم. مى‏گوید برو بابا تو اصلًا نمى‏توانى که دست راستت چپت را تشخیص بدهى،

بچه یک ماهه و ده روزه که نمى‏فهمد اصلًا. من الآن فلان مال را دارم، مالت کجا بود؟ قنداقت هم من باید بکنم، مالت کجا بود؟ اموالت کجا بود؟ من الآن فلان موقعیت اجتماعى دارم. برو بابا موقعیت اجتماعى، اصلًا نمى‏داند کى تو زاییده شدى یا نشدى، موقعیت اجتماعى چیست؟ درست؟

مادر فقط با عنوان فرزندى با این بچه ارتباط برقرار مى‏کند نه چیز دیگر، نه پولى دارد، نه مالى دارد، نه زیبایى دارد، بچه‏هایى که اول به دنیا مى‏آیند زیبا نیستند، همان قیافه‏هایشان، همان شش در هفت و کم کم حالا یک چیزى بشود هیچى، هیچى ندارد، نه ریاستى دارد، نه شوکتى دارد، همین‏که مى‏بیند این بچه من است، همین کافى است خودش را هم براى بچه‏اش مى‏کشد، مادر خودش را براى بچه‏اش مى‏کشد، فقط به صرف این‏که این بچه من است. بچه هم فقط به صرف این‏که این مادر من است دیگر تمام، به این تعلق پیدا مى‏کند، هم از این طرف هم از آن طرف.

خدا مى‏گوید وقتى به طرف من مى‏آیى، من مثل آن مادر تو را فرض مى‏کنم. تو چه چیزى را مى‏خواهى به رخ من بکشانى؟ من پسر فلانى هستم؟! من تو را در این سلسله نسب قرار دادم تو کى هستى، تو چى بودى؟ من علم دارم! بسائطِ این علم چه بوده و از کجا پیدا کردى؟ به چه کیفیت بوده؟ و و و سایر مطالب.

لذا خدا در این‏جا از ما این توقع را دارد. و در واقع هم همین است نه این‏که غیر از این باشد. وقتى که امام علیه السلام عرضه مى‏کند؛ که من به تو حسن ظن دارم، و به واسطه حسن ظن به تو من بناى زندگى و ارتباط خودم را در این دنیا قرار دادم. این حسن ظن به چى برمى‏گردد؟ به این‏که من علم دارم و تو به خاطر علم من من را تحویل مى‏گیرى! به خاطر مالم من را تحویل بگیرى! نه، خدایا من را فقط به خاطر خودم تحویل بگیر، چون بنده‏ات هستم، همین! فقط به خاطر خودم.

آن مطلبى را که در اول مى‏خواستم بگویم این است، یک شخصى تعریف مى‏کرد مى‏گفت که: من در اول جلسه‏اى که رفتم مشهد خدمت مرحوم آقا، ایشان سوال کردند از وضعم، شغلم، ارتباطم و این حرف‏ها، من هم گفتم، ایشان یک تأملى کردند و بعد فرمودند که یک مطلبى را من به شما مى‏گویم این مطلب را تا آخر زمانى که شما با من ارتباط دارید در نفس‏تان نگه دارید، این مطلب را شما داشته باشید، تا زمانى که ما با هم ارتباط داریم هر چى مى‏خواهد باشد هر چند سالى که مى‏خواهد باشد.

و آن این است؛ شخص مى‏رود یک گوسفند مى‏خرد و مى‏خواهد بیاورد در منزل و ذبح کند و گوشتش را تقسیم کند بین اقوام و فلان و این حرف‏ها، بعد گوسفند را مى‏گیرد مى‏آورد در منزل سر این گوسفند را مى‏بُرد و قصاب پوستش را مى‏کند و گوشتش را تکه تکه مى‏کند و بعد همه این‏

گوشت‏هایش را تقسیم مى‏کنند یک تکه‏اش را به این همسایه، یک تکه‏اش را به آن همسایه، یک تکه‏اش را به برادرش، یک تکه‏اش را به مادرش، به پدرش، مثلًا روز قربان که گوسفند قربانى مى‏کنند همه گوشتش را تقسیم مى‏کنند و یک تکه هم براى خودشان برمى‏دارند و این گوشت تمام مى‏شود، خب کله‏اش را نمى‏دانم پاهایش این هم براى او و پوستش و روده‏ها را هم که خود قصاب برمى‏دارد و مى‏رود و خب دیگر چیزى براى این باقى نمى‏ماند و بعد هم یک آب مى‏ریزند و تمام خون‏هایى که ریخته را مى‏شویند و دیگر هیچى نمى‏ماند، یعنى وقتى که شما نگاه مى‏کنید مى‏بینید این‏جا با اولش هیچ تفاوتى نکرد تمام شد، صاف مانند قبل از این‏که این گوسفند در این‏جا بیاید، خب گوسفند در این‏جا به زبان مى‏آید، مى‏گوید خب شما آمدید سر من را بریدید گوشت من را تکه کردید، کله‏مان را نمى‏دانم به یکى دادید و پایم را، دمم را به آن دادید، نمى‏دانم گوشت‏ها را یکى یکى تقسیم کردید، دل و فلان و این حرف‏هایش را به آن دادید و خودش هم پوستش را برداشت و گذاشت روى کولش و برد، خب پس من چى؟ من این وسط قضیه‏ام چه شد؟ تو سر من را بردى، تو دل من را بردى، تو نمى‏دانم فرض کن گوشت من را تقسیم کردى، تو پوست من را برداشتى، چرا کسى سراغ خود من را نگرفت؟ هر کسى در این‏جا بود یا برایش فرستاده شد اجزاء بدن من بود، من که نبودم، آن یکى دست و آن یکى پا و آن یکى نمى‏دانم گردن و آن یکى نمى‏دانم فرض کنید که پشت و خلاصه همه را تقسیم کردید و همه را بردید وقتى نگاه کردند دیگر چیزى از گوسفند نماند، هیچى باقى نمانده، گوسفند مى‏گوید خب پس خود من چه شدم؟ قضیه من چه شد؟

پاسخ این است که به آن خود تو کسى دسترسى ندارد، آن که ما دسترسى داشتیم، به سر تو دسترسى داشتیم که قطع کردیم، به گردنت دسترسى داشتیم گردنت را برداشتیم فرستادى براى همسایه، به پا و کتف و این‏هایت دسترسى داشتیم که تکه کردیم یکى یکى به نمى‏دانم فامیل و برادر و این‏ها تقسیم شد دل و جگر و این‏ها هم دسترسى داشتیم، برداشتیم دادیم به آن و همین‏طور پوست هم که خود همان قصاب گذاشت روى کولش و رفت، به خود تو کسى کارى ندارد، که تو الآن دارى در مقام محاسبه خودت را به حساب مى‏آورى، آن که مردم با آن کار داشتند خود تو نبودى اجزاء بدنت بود و به خاطر اجزاء بدنت سر تو را بریدند، قطع کردند، پوستت را درآوردند و نمى‏دانم دل و جگرت را چه کردند، روده‏ات را هم حتى برداشتند بردند، چون روده را هم مى‏روند چه کار مى‏کنند، الآن نمى‏دانم ولى سابق که بخیه مى‏کردند و چیزهاى بخیه با روده مى‏کردند.

به خاطر اجزاء بدن تو این مسأله امروز در روز عید قربان اتفاق افتاد، ولى کسى سراغ خود تو را نمى‏گیرد، چون کسى به تو دسترسى ندارد. درست شد؟ بعد ایشان مى‏فرمودند: من با شما همان سراغ خود تو را دارم مى‏گیرم، من نه به علمت کار دارم، هر چه مى‏خواهى علم داشته باش براى خودت، من نه به مالت کار دارم هر چه مال داشته باشى به من چه مربوط است، اصلًا تمام دنیا برلیان آن هم در دست تو به من چه! چه ربطى به من دارد، من نه به موقعیت اجتماعیت کار دارم، برایت مى‏زنند بالا، مى‏زنند پایین، سلام مى‏کنند، تا کمر خم مى‏شوند، مى‏افتند روى پایت، پایت را هم مى‏بوسند و امثال ذلک، من به این‏ها کارى ندارم، من نه به مرید و مریدها و این حرف‏هایى که چیز است کار ندارم، به این مسائل کار ندارم. درست؟

من به آنچه که کار دارم [خود تو است‏] تو کجا آمدى؟ تو آمدى این‏جا منزل ما، جاى دیگر که نرفتى، اگر یک جاى دیگر مى‏رفتى شاید تعظیمت مى‏کردند ولى به خاطر علمت، سلام علیکم آقا، به! به! عجب آدمى خوبى حالا دارد به خاطر علمش، تعظیمت مى‏کردند به خاطر پولت، اگر پول نداشتى طرف اصلًا نگاهت نمى‏کرد از یک فرسخى هم جواب سلامت را نمى‏داد و مى‏رفت، تعظیمت مى‏کردند به خاطر موقعیت اجتماعى‏ات، عجب آدم‏هاى خوبى هستند چقدر افرادى آمدند چقدر انسان را احترام مى‏گذارند، همه آن به خاطر موقعیت اجتماعى است.

این موقعیت اجتماعى را از دست بده کلاغ هم بالاى خانه‏ات پر نمى‏زند. تعظیمت مى‏کردند به خاطر فرض بکن که حالا خوب صحبت مى‏کنى خوب چه مى‏کنى، اگر یک مرضى گرفت زبانت، کک درآمد نمى‏دانم مک درآمد خال درآمد، تبخال درآمد نمى‏دانم از این آفت شد نتوانستى حرف بزنى. خب این‏که حرف نمى‏تواند بزند که براى چى برویم سراغش برو بابا پى کارت، به خاطر چى؟ به خاطر صحبت بود.

تمام ارتباطهایى که ایشان گفتند و شما دارید با افراد، همه به خاطر یک قضیه‏اى است که شخص به خاطر آن قضیه در شما طمع کرده است، من فقط با خود شما کار دارم، تمام دنیا براى تو باشد ارتباط به من ندارد، تمام دنیا مرید تو باشند ارتباط به من ندارد، تمام علوم دنیا همه در سینه تو باشد ارتباط به من ندارد. من با شخص خود تو کار دارم که کسى کار ندارد، این ارتباط بین اولیاء خدا با افراد است.

عین همان ارتباطى که بنده باید با خداى خودش داشته باشد، این همان مسأله‏اى است که ما باید در نظر بگیریم، دیگر خیلى صریح گفتم خدمت رفقا خیال مى‏کنم دیگر از این صریح‏تر مطلب بیان نشود، انسان در ارتباط با خدا به اندازه سر سوزنى اگر چیزى را بخواهد به حساب بیاورد همین‏جا

مچش را مى‏گیرند. بله، در سایر جاهاى از این مطالب هست، هندوانه‏هایى مى‏گذارند همچین این‏قدرى! نمى‏دانم هندوانه این‏قدرى هست یا نه، ولى حالا ما این‏طورى مى‏گوییم خدا زیاد کند شاید دربیاید! چه اشکال دارد، صد کیلو، یک هندوانه صد کیلویى زیر بغل آدم مى‏گذارند که دست آدم همین‏طور بالا بایستد، یک هندوانه هم این‏جا مى‏گذارند روى هم مى‏شود دویست کیلوها؟ لابد یکى دیگر هم مى‏گذارند وسط پاى آدم، آدم برود رویش بالا مى‏شود سیصد کیلو! جاهاى دیگر این است.

ایشان این موقعیت را دارد، ایشان آن موقعیت را دارد، راهى را که انسان مى‏خواهد با خدا باز کند هندوانه و خربزه ندارد، اگر هندوانه هم هست، هندوانه را هم مى‏اندازند پایین، اگر یک خربزه هم این دستت است مى‏گویند آن را هم بینداز پایین و سبک شو، سبک شو، این‏جا هندوانه تا بخواهى هست نمى‏خواهد هندوانه از بیرون بیاورى، لازم به هندوانه آوردن شما نیست، لازم به خربزه آوردن نیست، لازم به بادکنک و بادبادک و از این مطالب نیست.

در این‏جا زوائد حذف مى‏شود، زوائد تراشیده مى‏شود، توهمات و خیالات در این‏جا اضافه نمى‏شود، اگر قرار باشد در یک هم‏چنین فضایى بر توهمات ما بر تخیلات ما بخواهد اضافه شود، بدانید قطعاً این‏جا جاى خدا نیست، اگر هم حتى [قرار باشد] عملى انجام دهى مى‏گویند برو عملت را انجام بده، نماز بخوان، نماز شب باید بخوانى، قرآن باید بخوانى، صدقه باید بدهى، روشت را باید تصحیح بکنى، مراقبت باید به این نحو باشد، ولى بدان تمام این‏ها را اگر بخواهى به اندازه سر سوزنى به حساب بیاورى باختى، در عین این‏که باید انجام بدهى باختى.

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست‏   راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش‏
 


یا به قول آن شعر دیگر حضرت خواجه:

گر چه وصالش نه به کوشش دهند   هر قدر اى دل که توانى بکوش‏
 


بخواهى به حساب بیاورى، مى‏گویند براى چى به حساب آوردى؟ کار را انسان باید انجام بدهد، وظیفه را باید انجام بدهد، تکلیف را باید انجام بدهد ولى به حساب نباید بیاورد، این دو مطلب است.

یک وقت مى‏آید به خدا مى‏گوید خدایا من نماز شب خواندم برایت‏ها! حواست باشه‏ها! عوضى نگیرى خانه همسایه را، من بودم همین کوچه فلان، پلاک چند، در اتاق فلان، یک وقت این‏طور است. خدا مى‏گوید برو پى کارت کى بیدارت کرد نماز شب بخوانى.

یک وقت مى‏گوید خدایا این نماز شب هم که خواندیم تو توفیق دادى، این قرآنى هم که خواندیم تو توفیقش را دادى نمى‏خواستى نمى‏توانستم، خدا مى‏گویدها! این دومى را ازتو قبول مى‏کنم، اولى را نه، دومى را ازتو مى‏پذیرم.

پس همین که انسان برود کنار و پایش را هم بیندازد روى این پایش و بگوید هر چه که هست اتفاق خواهد افتاد نه به عمل است. این غلط است نه به این‏که بخواهد آن عملى را که انجام داده به رخ خدا بکشد، این هم غلط است راه سوم این است که طبق آنچه را که بزرگان گفتند انسان عمل مى‏کند دستور را انجام مى‏دهد، مراقبه را انجام مى‏دهد، نیکى مى‏کند به افراد، دست از بینوایى مى‏گیرد، مظلومى را از ظلم مى‏رهاند، کمک مى‏کند دستگیرى مى‏کند، کارش را انجام مى‏دهد راهش را مى‏رود، بعد مى‏گوید خدایا من همان گوسفند هستم که هیچى نداردها! نه سر دارد، نه گردن دارد، نه دست و پا دارد، نه دل و جگر دارد نه پوست دارد فقط و فقط به لطف تو و به حسن ظن تو هستم، این‏طور اگر باشد خدا مى‏گوید ها! این تازه ارتباطى است که برقرار مى‏شود کرد.

خب وقتى مطلب این‏طور است و به این راحتى است، خب چرا انسان نرود؟ چرا هى بیاییم به خودمان ببندیم، خدایا من این‏قدر زحمت کشیدم. کشیدى که کشیدى! خدایا من این‏قدر نماز خواندم پدرم درآمد. آقا نکن، یک مقدار آرام‏تر، اگر قرار است به حساب من بگذارى خب نکن، اگر به حساب من نمى‏گذارى بخوان.

خب بنده خدا وقتى سرت درد مى‏کند میکروب رفته رسیده [به مغزت‏] نمى‏دانم آنتى بیوتیک به تو مى‏دهند مى‏روى به حساب دکتر بگذارى، تلفن بزنى دکتر من سر ساعت آنتى بیوتیکم را نمى‏دانیم آموکسى فلان و چى چى را خوردم‏ها! مى‏گوید چرا منتش را دارى سر من مى‏گذارى خودت دارى خوب مى‏شوى، خودت دارى خوب مى‏شوى چرا به من تلفن مى‏کنى، دوباره هشت ساعت دیگر زنگ آى دکتر من الآن دومى را هم خوردم، سومى را هم خوردم و چهارمى، خب مى‏گوید خودت دارى خوب مى‏شوى بیچاره، من نسخه را براى خودت پیچیدم، این دارو را من براى خودت دادم، تو خودت بهره‏مند مى‏شوى براى چه به من تلفن مى‏زنى؟! چرا دارى به من تلفن مى‏زنى؟!

به خودت تلفن بزن، با خودت خلوت بکن و این‏ها را [بگو]، چرا منتش را دارى سر من مى‏گذارى! به جایى که من به تو تلفن بزنم خوردى یا نخوردى تو دارى مى‏زنى آهاى من خوردم‏ها! حواست باشد، من این قرصم را خوردم‏ها، من این شربتم را خوردم‏ها، من این آمپول را زدم‏ها! زدى که‏

زدى خب باید هم بزنى مگر غیر از این است؟ مى‏خواهى نزنى خب نزن، نزن تا بمیرى، قرص را نخور تا بمیرى، ما نباید با خدا طلبکارانه روبرو شویم، هر کسى طلبکارانه روبرو شد، باخت.

امیدواریم خداوند متعال خودش فهم ما را نسبت به این مطالب زیاد کند و همان چیزى را که باعث شد اولیاء خدا و عرفاى خدا به آن عمل کردند و آن راهى که آن‏ها را به مطلب و به مطلوب خداوند متعال رساند از ما دریغ نفرماید.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن