جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۵
موضوع: جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۵ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱۵ رمضان ۱۴۳۵
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
«وَانَا یاسَیِّدى عائِذٌ بِفَضْلِکَ هارِبٌ مِنْکَ الَیْکَ مُتَنَجِّزٌ ما وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِکَ ظَنّاً؛
اى مولاى من، من، به فضل و رحمت تو پناهنده مىشوم و از تو به سوى تو شتاب پیدا مىکنم، و به وعد بخشش از کسانى که حسنظن به تو دارند پایبند و پابرجا هستم.» در شبهاى گذشته خدمت رفقا عرض شد که: مسأله تنجر مسأله اساسى است در حرکت انسان به سوى پروردگار و خروج از عالم شهوات و توغل در اعتباریات، و بدون تنجز کارى از پیش نمىرود. و عرض کردیم براى دوستان که مشاهدات ما در زمان مرحومپدر و اساتیدشان همه گواه بر این مطلب است؛ کسانى که به صرف یک حال و هوایى پیش ایشان یا گذشتگان، بزرگان، مىآمدند به صرف اینکه بالاخره این هم یک شخص بزرگى است، حسابش با بقیه فرق مىکند و شاید یک مطالبى در اینجا هست که جاى دیگر نباشد، امّا بارشان را آنجا نمىگذاشتند! اینجا مىآمدند مجلسهاى دیگر هم شرکت مىکردند: برویم ببینیم آنجا هم چگونه است، آنجا هم چه مىگویند، بالاخره توسل است دیگر فرقى نمىکند! اینجا و آنجا توسل است! اینجا هم شرکت کنیم و چند نفر هم آنجا ببینیم و با چند نفر هم آنجا آشنا شویم، و بالاخره اینجا را هم از دست نمىدهیم؛ ولى جاهاى دیگر را هم بالاخره خُب مسلمان هستند دیگر، شیعه هستند، آنها هم اهل ولاء هستند، آنها هم اهل توسل هستند، از این مطالبى که خُب تبعاً خود ما هم درگیر این مطالب هستیم، بخواهیم نخواهیم هستیم.
اینگونه افراد زندگیشان را با این کیفیّت به سر مىبرند، در واقع مىتوانیم بگوییم که: آن آثارى که خداوند براى اصحاب یمین برشمرده است، تا حدودى مىشود بر این گونه افراد منطبق باشد، البتّه خود اصحاب یمین هم متفاوت هستند، مسأله مقول به تشکیک است. هم پشت سر على نماز مىخوانیم، هم حالا فرض کنید که مسجد ابوبکر هم رفتیم، بالاخره آنجا هم یک حضورى [داشته باشیم]، چشمشان به ما بیفتد، ما را هم آنجا ببینند بد نیست، حالا ولى خُب على را هم از دست نمىدهیم، و واقعاً هم نمىخواهند از دست بدهند، اینطور نیست که بخواهند بگذرند، اگر بخواهند بگذرند، خُب تکلیفشان دیگر معلوم است، مسألهشان روشن است.
این مطالبى را که امشب مىخواهم خدمت رفقا عرض کنم خیلى مطالب مهمّى است و مطالب کلیدى و حیاتى است.
اینگونه افراد در زمان گذشته همیشه بودند، در تاریخ بوده، اختصاص به این زمان و آن زمان ندارد، بشر همینطور است. از زمانى که حضرتآدم خلق شده همین تقسیمبندى بوده، همین تنوع در سلیقه بوده، همین تنوع و اختلاف در تفکّر و راه بوده و همینطور تفاوت در مسیر بوده است.
و ما این مطالب را هم مشاهده مىکردیم، نه خیال کنید که در زمان مرحومآقا رضواناللهعلیه قضایا به این کیفیّت نبوده، عین همانچه را که من خدمتتان دارم مىگویم در آن زمان بوده و ما مشاهده مىکردیم، در افراد مشاهده مىکردیم، همه شاگرد آقا بودند، همه جزو تلامذه آقا بودند، همه جزو ارادتمندان ایشان بودند، ولى نگاهها به قضیه در عین اینکه همه خواهان ایشان بودند تفاوت داشت، صورت مسأله فرق مىکرد، صورت مسأله تفاوت مىکرد.
ایشان مىگفتند که بعد از مجالس ذکر، که البتّه خود مجلس مثلًا فرض کنید که عصر جمعه بود. خُب مجلس، مجلس ذکر بود، دعاى سمات بود، دعاهاى دیگر بود، مطالب دیگر بود. یا اینکه فرض کنید که در شب سهشنبه خُب حساب و کتابش با بقیه شبها فرق مىکرد، در شبهاى دیگر ایشان تفسیر قرآن مىگفتند و از اوّل سوره حمد که شروع کرده بودند تا آلعمران هم گذشته بود، از زمانى که از نجف آمدند سوره بقره و سوره آلعمران هم ظاهراً تمام کرده بودند، تفسیر قرآن بود دیگر، و مبناى تفسیر ایشان هم همین تفسیر المیزان بود.
ولى در شبهاى سهشنبه لحن صحبت تفاوت مىکرد، تعابیر فرق مىکرد، و مسائل اخلاقى گفته مىشد و احادیث قدسى، حدیث یاعیسى یاعیسى، که در جلد هفدهم بحار است- البتّه هفدهم به چاپ رحلى، نه به چاپ خطى، نمىدانم در چاپهاى خطى چه شمارهاى است- که این احادیث قدسى را ایشان بیان مىکردند و خُب واقعاً مجلس حال و هواى دیگرى داشت، خیلى فرق مىکرد، به طورى که وقتى که جلسه تمام مىشد در آن شبها یک حالت سُکر و مستى، حالت سبکى و انشراق و خلسه عارفانه و روحانى مىتوانیم بگوییم براى خیلى از افراد دست مىداد.
ایشان تأکید مىکردند بر اینکه: رفقا وقتى که از اینجا منزل مىروند، با هم در مطالب مختلف صحبت نکنند، حتّى وقتى که در منزل هم مىروند خیلى مثل سایر شبها بگو و بخند و این حرفها نباشد، آن شب یک قدرى بیشتر رعایت بکنند، کمتر صحبت کنند؛ این را که مىخواهم عرض بکنم، این مطالب به درد امشب ما مىخوردها! یعنى امشب که دیگر شب آخر است و دیگر ماه مبارک دیگر تمام
شد و حالا تا سال دیگر خدا توفیق بدهد زنده باشیم، توفیق پیدا کنیم، مسألهاى پیش نیاید، دوباره ماه مبارک دیگرى را درک بکنیم یا نه، آن دیگر به تقدیر و مشیت خدا برمىگردد.
ولى این نکته براى تداوم مسأله خیلى مفید است- همانطورى که دیشب عرض کردم- که چطور بزرگان دستور مىدادند که همان مراقبهاى را که در ماه مبارک رمضان به واسطه روزه خداوند نصیب مىکند، آن مراقبه را حتّى الامکان امتداد بدهیم، و تصور نکنیم حالا ماه مبارک تمام شد دیگر، از حالا بیفتیم روى خوردنىها و آشامیدنى و عرض کنم که اینطرف، آنطرف و صحبت و مطالب، و دیگر آن رشته کار از دست خارج بشود، اینطور نباشد. و این زود آثار ماه مبارک از دست مىرود و به جاى اینکه بماند، آن آثار از دست مىرود.
واقعاً محسوس است- بنده دیشب هم عرض کردم- در این یک ماه در چهره و سیماى دوستان این تاثیر ماه مبارک و رحمت خدا و نزول برکت و عنایت خدا منحیثلایشعر این مسأله محسوس بود. خُب حالا ما هم که خیلى وضعمان عالى!! ولى ما به خدا این را مىگوییم که: ما از باب احبالصالحین و لستمنهملعل الله انیرزقنى الصلاح، ما صالحین را دوست داریم، اگر به اعتبار هم شده و مجاز، باز اینها را دوست داریم، اینها را بر دیگران ترجیح مىدهیم، بر افراد اهل دنیا ترجیح مىدهیم، اینقدر را فهمیدیم، اهل دنیا، اهل ریاسات، اهل دروغ، اهل مکر، اهل تقلب، اهل بزن و ببند، اهل اینهایى که داریم مىبینیم دنیا چه خبر است! در دنیا چه خبر است!
پوچى آن مطالب را احساس مىکنیم و حقیقت این مسائل را وجدان مىکنیم، اینقدر را فهمیدیم. مىگوییم: خدایا اینقدر را که فهمیدیم، بقیهاش هم با تو، خیلى خُب گرچه اینقدرش هم با تو بود وگرنه خُب ما نمىفهمیدیم و مثل همانها بودیم، مثل همانها بودیم!
باور کنید آنها از این توغل در دنیا لذت مىبرند و اگر نکنند مرگ آنها فرا مىرسد، مانند کرم که جاى زندگى اش در مزبله و گنداب است و وقتى بخواهى شما او را خارج کنى و در یک سبزهزار بگذارى مرگش مىرسد، زندگى آنها و حیات آنها در منجلاب است و با اینگونه خوکردهاند، و دیگر مغز آنها و قلب آنها و نفس آنها بر این مسأله بسته شده! خدا نیاورد!
حالا من یک تشبیه دیگر مىکنم؛ وقتى در اینجا فرض کنید که عود روشن کنید، اگر یک شخصى وارد شود، تا وارد شود مىگوید: هان! بوى عود مىآید، عود است، عود روشن کردند! حالا خُب عکسش هم هستها، حالا ما این طرف مثبت مطلب را [مىگوییم]، امّا همین شخص اگر نیمساعت بنشیند، یکساعت بنشیند، دیگر بوى عود رانمىفهمد، چرا؟ چون تمام فضاى بویایى او را،
این بوى عود فرا گرفته، باید برود بیرون، یکربع، دهدقیقه، بیستدقیقه، بیرون باشد دوباره بیاید، مىفهمد: اینجا بوى عود مىآید.
این افرادى که در این دنیا هستند باور کنید چنان دنیا اینها را گرفته … من گاهى اوقات یک مطالبى مىخوانم، یک روزنامه بعضى از جاها، یک اخبارى مىخوانم، مقالاتى مىخوانم، مىگویم: خدایا! پناه بر تو، پناه بر تو، واقعاً مىشود آدم به این حد از انحطاط برسد که بیاید این حرفها را بنویسد، یا این حرفها را بگوید، یا این کارها را انجام بدهد، و مىشود انسان به این جا برسد!
بعد مىبینم: بله آقا، مىشود! شده، مىشود و دارد انجام مىشود، شوخى هم ندارد، دارد انجام مىشود؛ و طرف افتخار هم مىکند مىگوید: نه آقا، من این کار را کردم، من این حرف را زدم، من این مطلب را نوشتم! بعد مىگوییم: اصلًا مگر مىشود، اصلًا مگر انسان مىشود تصور کند که شخص بیاید و …
چرا یک همچنین [اتفاقى مىافتد!] این مسکین اینقدر بر خود ستم کرده و اینقدر خودش را دور نگه داشته و اینقدر از مجرا و منبع فاصله گرفته و اینقدر دماغ خودش را با تعفن مأنوس کرده که یک سر خود متعفن شده، خودش متعفن شده! دیگر چهکار مىشود کرد؟ وجودش دیگر تعفن شده، نه اینکه تعفن را احساس کند، آن احساس براى قبل بود، آن احساس براى وقتى بود که اینطور این مسائل ذاتى او نشده بود، یک جنبه پوششى داشت، یک جنبه عرضى داشت، یک جنبه …
خدا براى ماها نیاورد! خدا نیاورد آن روز را که؛ انسان دروغ را امر مستحسن بپندارد. مىشود ها! یعنى مىشود آدم به اینجا برسد که دروغ را مستحسن بداند، هیچ اشکالى ندارد، خیانت را امانت به حساب بیاورد! یعنى وقتى ما این حرفها را مىزنیم شما دارى تعجب مىکنى چطور مىشود آقا، یعنى چه یک روزى بیاید که …
چرا این تعجب براى ما الآن حاصل مىشود؟ چون بحمدلله باز یک مقدارى حالا فاصله داریم، چون با مسأله فاصله داریم نمىتوانیم در ذهن و فکر خودمان این مطلب را بگنجانیم. ولى هست، باور کنید هست. یعنى شخص استدلال مىکند براى اینکه؛ این مسأله عین امانت است، درحالى که عین خیانت است، عین صدق است، درحالى که عین دروغ است، عین خُدعه و تقلب است، در حالتى که این قضیه و این مسأله را صداقت به حساب مىآورد، امانت به حساب مىآورد، و برایش استدلال مىکند و مىگوید: باید این باشد، هیچ اشکال ندارد، باید اینطور باشد!
چطور مىشود انسان به این مسأله برسد، این همهاش مربوط مىشود به اینکه آب را از سرچشمه باید بست، آب را از سرچشمه نباید گلآلود کرد، وقتى آب دارد از سرچشمه بیرون مىآید دستت را نزن در آب، در جوب و گلآلودش نکن، بگذار آب بیاید، اگر این آب را الآن گلآلود کنى این دیگر تا آخر گلآلود مىرود، تا آخر دیگر این آب صاف نیست، در هرجا مىرسد این آب را شما گلآلود مىبینید، شما این آب را مکدّر و متکدّر مشاهده مىکنید و بر همین قیاس تمام اعمال و رفتار همه اینها سنجیده مىشود.
این است که بزرگان سفارش مىکردند در مراقبه، در هر قدم همانجا نگاه کن، ببین، کارت درست است یا نه، در هر قدم، نگذار بگذرد و بگویى در قدم بعدى جبران مىکنم؛ بگذار این بگذرد بعد در قدم بعدى جبران مىکنم! در هر قدم اگر در همانجا حق مطلب را ادا نکردى و رضاى خدا را به دست نیاوردى، نفست یک آمادگى پیدا مىکند براى اینکه بتوانى خطا را در قدم دوّم انجام بده، کار کار نفس است.
بعضىها را دیدهاید دستشان را مىزنند به برق دویستوبیستولت و برق آنها را نمىگیرد؟ مىدانید چرا؟ چون کمکم تجربه کردهاند، اوّل از یکولت، دوولت، بیستولت، حالا یکىیکى این لرزیده، لرزیده، سىولت، چهلولت، دویستوبیستولت، اگر دستش را به یکى دیگر بزند آن مىرود هوا، ولى [خودش] هیچ طوریش نمىشود، عادت کرده، این دیگر بدنش نسبت به این دیگر اعتیاد پیدا کرده برق دیگر او را نمىگیرد، آن شوکى که باید به او وارد شود دیگر نمىشود، خدا در هر لحظه براى انسان هى شوک وارد مىکند: وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَهٍ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ یوسف، ۱۰۵، خیلى آیه، آیه عجیبى است.
این آیه از نکات مهم سلوکى است که؛ انسان چطور در هر لحظه، در هر ساعت، در هر حادثه و پدیده، آنچه را که براى او مهم است و کلیدى است و براى او حیاتى است خدا به انحاء مختلف براى او پیش مىآورد تا اینکه به او نشان بدهد؛ گرفتى مىروى جلو، نگرفتى یک شوک را رد کردى! حالا براى به هوش آوردن تو باید پنجاهولت را زد، تا حالا بابیستولت و سىولت تکان مىخوردى، یک حرکتى مىکردى … نه، آن را رد کردى، حالا باید پنجاهولت را زد؛ یک قضیه دیگر مىآید، با پنجاهولت دیگر، یک حادثه مىآید، مىبینى عجب! این را دیگر چهکارش کنم، این را دیگر چطورى توجیه کنم، این را دیگر چطور جواب مردم را بدهم! خُب حالا اگر بخواهیم جواب مردم را بدهیم بقیه حرفهایى هم که زدیم زیر سؤال مىرود، پس آن بقیه را چىکار کنم؟! هى بالا [پایین مىکند]، شیطان
مىآید مىگوید که: حالا این را هم توجیه کن دیگر، انشالله یکجورى مىشود، یک قسمى مىشود، بالاخره حالا بالا، پایین، مصلحت و چیزهاى دیگر و فلان و … آقا مىآید آن پنجاهولت را هم رد مىکند، ماشالله پنجاهولت به نفعش، این دفعه خدا صدولت را [مىزند] و همینطور …
کار به جایى مىرسد که دیگر دویستوبیست ولت هم براى او خندهدار مىشود، مىآید کربلا سر پسر پیغمبر را مىبرد هیچ هم باکش نیست، این به آنجایى رسیده که دیگر دویستبیستولت برایش کارى انجام نمىدهد، ولى یکولت، یکولت آمد جلو.
أمیرالمؤمنین علیهالسّلام در مسجد کوفه نشسته بودند اصحاب دور و ورشان بودند، صحبت این شد که؛ خلاصه خدا عاقبت آدم را به خیر کند، آدم باید مواظب باشد راجع به این مطالب حضرت صحبت مىکردند و … یکى از اینها خیلى به وجد آمده بود، اسمش چى بود، حجاجبن … اسمش را فراموش کردم، خیلى به وجد آمده بود از این صحبتهاى أمیرالمؤمنین و همچین صورتش گل انداخته بود و خیلى بشاش و فلان و چه مطالبى حضرت دارند مىگویند، چه صحبتهایى دارند مىکنند، عجب، فلان! خیلى هم همچین خلاصه بالا و پایین نپر- حالا من دارم مىگویم- حضرت رو کردند گفتند: روزى خواهد رسید که همین تو از این بابالفیل حرکت مىکنى جزو گروهى که از کوفه مىروند براى جنگیدن با پسر پیغمبر- پسر من حسین- و پرچم این دسته در دست تو خواهد بود! یاعلى، فلان، رفت هوا و آمد پایین، پشتک زد، من! اوه! اوه! حضرت فرمودند: نه بابا، وقت زیاد است، صبر کن، وقت زیاد است، اینقدر بالا و پایین نپر!
خدا نیاورد آن روزى را که …! نه، مىآورد آن روز را، هیچ مشکل ندارد، نه براى خدا … ولى الآن نه، من باید بروم، به جاى من باید حسن بیاید، حسن باید سالیان سال خلافت بکند، حسن هم برود، بعد از حسن، حسین بیاید- اینها را من دارم مىگویم، نه اینکه أمیرالمؤمنین بگویند- بعد از من حسین بیاید، در این مدت تو چه خواهى کرد، سالیان سال کجا خواهى بود، پیش چه کسى رفت و آمد خواهى کرد، با چه کسى حشرونشر خواهى داشت، با چه کسى رفیق و صدیق خواهى بود، تمام اینها مىگذرد، هى مىآید، مىآید، تا مىرسد به آن روز؛ ابن زیاد خواهد آمد، حالا ببین چه خبر است، یک تهدید، یک وعده، یک فلان: خانهات را مىگیریم، مواظب باشید اگر اینطور بکنید و و و این و و و الآن دارى آن زمانى که پیش على نشسته بودى آن موقع حالت این نبود، گذشت، همینطور، نرفتى پیش آن کسى که باید بروى و سر بسپرى، پیش حسن من نرفتى، بعد از من پیش حسن نرفتى، پیش حسین نرفتى، نرفتى پیش آن کسى که دستت را بگیرد، نرفتى پیش آن کسى که تربیتت کند، افسارت گردن
خودت افتاد، افسارت گردن خودت افتاد و بعد در ارتباط با افراد، با دوستان، با حکومت، با ظلمه، با این، با آن، کمکمکمکم این حال و هوایى که الآن همچین به خودت مىپیچى وقتى این را گفتم، این حالوهوا را یواشیواش از دست مىدهى، یواشیواش، بدون اینکه خودت بفهمى از دست مىدهى، آنچنان دقیق و آنچنان ظریف که نمىفهمى، یکىیکى ولتها، اینطور نیست که یکدفعه از بیستولت بشود پنجاهولت بدنت شروع کند به لرزه، نه؛ نوزده ولت مىشود بیستولت، بعد از یکهفته، یواشیواش خدا صبر دارد، بیستولت مىشود بیستویکولت، اصلًا نمىفهمى، یکدفعه مىبینى شش ماه گذشت شد پنجاه ولت، نه اینکه در عرض یکشب و یکروز …
ببینید، این ناخُنى که الآن شما دارید، زیر این ناخن در حال رشد است دیگر، این ناخن در حال رشد است، شما الآن ناخنتان را بگیرید، شب نه، البتّه شب کراهت دارد! فردا ناخنتان را بگیرید، ماه شوال هم دارد مىآید دیگر، بعد یکهفته به این ناخنتان نگاه نکنید، بعد از یکهفته نگاه کنید، مىبینید یکمیل یا دومیل اضافه شده، این دومیل در عرض چند روز اضافه شد، یکثانیه یا یکدقیقه؟ یکهفته طول کشید دومیل به ناخنتان اضافه شد، شما فهمیدید؟!
این هى دارد رشد مىکند، بابا این ناخنى که اگر الآن بکنم- مىگویند در بعضى از این کشورهاى دیگر این وقتىکه مىخواهد یک زندانى را شکنجه کنند، ناخنش را مىگیرند با گاز انبر بیرون مىکشند، ما شنیده بودیم در زمان سابق از اینکارها مىکردند- آقا این ناخن به گوشت چسبیده، مگر غیر از این است؟ شما این ناخنتان مگر ندیدید گاهى اوقات ناخن درمىآید، جایى گیر مىکند، آخآخ! پدر آدم درمىآید، آه از نهاد انسان هوا مىرود، خون مىزند، فلان و این حرفها، ناخن از گوشت کنده مىشود، الآن در هر ثانیه دارد این ناخن گوشت شما را رد مىکند در حالى که شما اصلًا متوجّه نیستید، مگر غیر از این است؟
این دومیلى که در عرض یکهفته آمد از بالایش که درنیامد عزیز من! از این تهاش درمىآید، نه اینکه از بالا اضافه شود، کل این ناخن دارد جلو مىآید، لذا اگر یک علامت روى این ناخنتان باشد بعد از دوهفته مىبینید دومیل این علامت آمده جلو، پس معلوم است ناخنى که روى گوشت هست، دارد حرکت مىکند و شما نمىفهمید، اینطورى ایمان در انسان از بین مىرود و جایگزین مىشود، اینجورى است.
اینکه بزرگان مىگویند: باید مراقبه داشت براى همین قضیه است. جورى انسان تحّول پیدا مىکند … اوّلش این طور نیست، یک فکرى دارد، یک حالى دارد، یک هوایى دارد، اوّلش اینطور
نیست، کمکم این حال و هوا عوض مىشود، خود بابا خبر ندارد که چطورى دارد الآن رنگ عوض مىکند، اى کاش فقط رنگ عوض مىکرد، باطنش دارد عوض مىشود، ذاتش دارد عوض مىشود، جوهر و متریالش دارد عوض مىشود، آن دارد تغییر پیدا مىکند، دارد آن طلا تبدیل به زغال مىشود، تبدیل به مس مىشود، تبدیل به برنز مىشود و این خودش خبر ندارد؛ یواشیواش …!
چهکار باید کرد؟ در یک همچنین شرایطى چهکار باید کرد؟ لذا مىرسد به یک روزى که شرائط آماده مىشود، جنابشریحقاضى تشریف مىآورند، با ریش و مقام إفتاء و الحمدلله مقام إفتاء مثل اینکه همیشه بوده؛ فورى، در هر قضیهاى ما این فتوا را مىخواهیم، بنشینید ما برایتان تا دوساعت دیگر فتوا را جور مىکنم، آقا تا صبح مىخواهیم، تا چند روز دیگر مىخواهى؟ تا دوهفته دیگر! بابا دوروزه مىدهم دستت، مسألهاى نیست. آقا، صبح گفتند: امامحسین، خونش حلال است. ا ا ا! پسر پیغمبر، امام، فلان …
مادر؛ حضرتفاطمه. پدر؛ على. پسر پیغمبر!! نخیر، بر علیه یزید قیام کرده، هیچ اشکال ندارد، هر کسى مىخواهد باشد، در اسلام که پارتى نداریم، در اسلام که روابط نداریم، ضوابط [حاکم است] جناب یزید هم خلیفهالمسلمین و این آمده در مقابل یزید بیعت نکرده، خلافت را نپذیرفته و مردم را دعوت به سوى خود مىکند و در نظام حکومت اسلامى یزید دارد خدشه وارد مىکند، دارد دو دستگى و نفاق و اینها ایجاد مىکند، مشخص است، حکم هم مشخص است، نیاز هم به دادگاه ندارد، اصلًا قضیه حکم صادر شده بود و مطلب ندارد!
ببینید، اینها مىآیند مىبینند فلان و بعد هم از آن طرف اگر کسى به دنبال ما نیاید: اینطورش مىکنیم، فلان مىکنیم، سقف را بر سرش خراب مىکنیم، اگر کسى بیاید طلا و نقره و عِقار و فلان، این حرفها، مىدهیم! این دوقضیه با هم یکدفعه مىبینید طرف، حتّى ممکن است یادش برود که یک روزى در مسجد کوفه من نشسته بودم على گفتها! خُب بالاخره دیگر راست مىگوید، على گفت این کار را مىکنى، ولى على هم باید بداند پسرش نباید این کارها را بکند، آن هم باید بداند نباید این کار را بکند. خُب بعد هم از آنطرف خیلى خُب حالا ما مىرویم پرچم را دست مىگیریم، ولى کنار مىایستیم، حالا نمىرویم، برویم ببینیم چه مىشود، رفتن که دیگر کشتن نیست، کنار مىایستیم! آقا، مىرود و مىزند و مىکشد، به آنجا هم مىرسد، یواشیواش، وقتى کار از کار گذشت و شد عصر عاشورا اىددمواى! آنچه را که گفته بودند اتّفاق افتاد. وقتىکه عصر عاشورا مىشود، عجب! تمام آنچه را که
گفته بودند، تمام آنچه را که پیشبینى کرده بودند، تمام آنچه را که براى ما گفتند، همه آنها اتّفاق افتاد، دیگر هم کارى نمىشود کرد!
چرا اینطور شد؟ چون یواشیواش مجال براى ورود ظلمت و از بین رفتن نور باز شد، به جاى اینکه انسان از همان اوّل از سرچشمه جلوى گلآلود شدن آب را بگیرد و مواظب رفتارش باشد، مواظب حرکتش باشد، از همان نقطه اوّل باید مواظب بود.
وقتى که مرحومآقاىحداد رضواناللهعلیه فوت کرده بودند، به رحمت خدا رفته بودند، البتّه بعد از مدتّى این خبر منتشر شد، ایشان در روز دوازدهمماه مبارک رمضان به رحمت خدا رفتند، ما این مطلب را روز اوّل محرم متوجّه شدیم، خبرى آمد، چون در آن زمان خُب ارتباطات قطع بود دیگر، قطع بود و زمان زمان جنگ بود و ارتباطى دیگر نبود و لذا این اخبار هم خُب به دست نمىرسید، بعد از چهارماه، حدود چهارماه کمتر این خبر رسید.
همان زمان یکى از رفقا تماس مىگیرد- و از صحبتهایش بنده اینطور متوجّه شدم که در چه زمینهاى دارد صحبت مىکند- از یکى از شهرستانها تماس گرفت و یک حرفهایى زد که دیگر مرحومآقا از وسط صحبتهایش به عربى گفتند: ماکُلُمایعلَمانیقال، دیگر بس است دیگر چه دارى مىگویى؟!! در تلفن که دیگر نمىشود این حرفها را زد و این مطالب را که دیگر نمىشود گفت!
صحبتهایش این بود که: وقتى من این مطلب را شنیدم گفتم در اوّلین وهله باید تماس بگیرم و حال خودم را نسبت به شما عرضه بدارم حتّى یکثانیه هم فرصت و مجال براى شیطان ندهم که در همان یکثانیه بخواهد شاید یک وسوسهاى بکند شاید یک شکى بیندازد، شاید یک کارى بخواهد بکند، گفتم تا این مطلب را شنیدم تلفن را بردارم و بگویم، خلاصه مسأله منحصر در شماست، و همان جنبه و موقعیتى که ما نسبت به مرحومحداد داشتیم به همان کیفیّت نهکم و نهزیاد در شما این مسأله هست!
البتّه شروع کرد یک چیزهایى گفتن، یک وقت آقا گفتند: آقا بس است دیگر هر چیزى که نمىشود گفت! ببینید خُب آدم رِند است، آدم رِند است، زرنگ است، مؤمن است، نمىخواهد حتى فاصله بیفتد. حالا بالاخره چند روز هم بگذرد بعد ما که مىدانیم مسأله چیست! خُب چه مىدانیم، ما چه مىدانیم چه قضیهاى اتّفاق خواهد افتاد، لذا مىگوید: تا این مسأله مىشود من فوراً همان نحوه ارادتى را که نسبت به استاد داشتم همان را الآن در این فرد مىبینم و باید بگویم و موقعیت خودم را
همین الآن تثبیت کنم و جلوى نفوذ شیطان را بگیرم. خُب بسیار کار خوبى هم کرد، بسیار کار خوبى هم کرد و فایدهاش را هم برد.
آدم باید زرنگ باشد، آدم زرنگ معنایش همین است دیگر، معنایش این است که نگذارد به تأخیر بیفتد، کارى که پیش مىآید فوراً انجام بدهد، مطلبى را که باید بگوید، فوراً انجام بدهد، قضیهاى را که باید بگوید مِن مِن نباید بکند، آن کارى را که نباید بکند نکند، آن کارى را که باید انجام بدهد، انجام بدهد. اینها چیزهایى است که باعث مىشود که براى انسان آن آمادگى پیدا شود.
لذا کمکم کم کم انسان احساس مىکند یک مسألهاى در وجود او انجام پذیرفت بدون اینکه اصلًا خودش متّوجه بشود، یک قضیهاى در وجود او تحقّق پیدا کرده بدون اینکه این بفهمد، عشق و علاقه او نسبت به راه و مکتب و هدف در او دوچندان شده ولى بدون اینکه این تغییر را بفهمد از کِى پیدا شده، خُب یکدفعه که اینطور نمىشود! یکدفعه که نمىشود، آدم صبح بلند شود ببیند نسبت به راهش، نسبت به مکتبش، نسبت به مدرسهاى که دارد در آن مدرسه و در آن فضا حرکت مىکند یکدفعه یک تغییر و تحوّل کلى پیدا شود، خُب اینطور که نیست.
هى کمکم کم کم هر عملى که انجام مىدهد یک تاثیر است در او، آن تاثیر موجب یک عمل دیگر، باز عملى که انجام مىدهد یک تاثیر دیگر در او، آن تاثیر موجب عمل دیگر و همینطور این سیکل مثبت حرکت مىکند و به جلو مىرود و هى دارد براى او در قلبش، در حالش، در هوایش، ریشه مىدواند.
سابق نسبت به این قضیه علاقه داشت الآن نسبت به این قضیه علاقه ندارد، علتش را هم خودش نمىفهمد، چه شده که نسبت به این مسأله علاقه ندارد، عشقش به خدا زیاد شده، نسبت به این قضیه علاقهاش کم شده، نمىداند، این ارتباط و دیالوگ را نمىتواند خوب تشخیص دهد، خوب ببیند این از کجا این مسأله پیدا شده.
این نسبت به این مسأله علاقهمند شده، در حالى که قبلًا با این قضیه سرد برخورد مىکرد: خُب حالا شد شد، نشد نشد! ولى الآن مىبیند علاقهمند شده، خودش به دنبال مىرود نیاز نیست این که بگوید: آقا من این کار را بکنم، آقا من این کار را بکنم، آقا این کار را نکنم! بدون اینکه بخواهد بیاید سؤال کند مىبیند قلبش نسبت به انجام این عمل تمایل دارد، اگر هم رفیقش را نبیند خودش مىرود پیگیرى مىکند. این قضیه از کجا آمده؟ عین همان ناخنى که مىگویم: هى درمىآید درمىآید، منتهى حالا این به عکس، این هى مىرود در بدن و هى در بدن یعنى در قلب و در روح و در نفس هى
ریشهاش را آنجا پهن مىکند و پخش مىکند تا کمکم کم کم تمام قلب او را فرا مىگیرد، تمام نفس او را فرا مىگیرد و قلب او وارد مىشود در محدودهاى که دیگر نمىتواند خلاف کند، دیگر نمىتواند خلاف کند.
اینکه ائمه و بعد انبیاء و اولیاء، به مرتبه عدم خلاف نه اشتباه، حالا اشتباه مربوط به … حالا اشکالى ندارد حالا یک ولّى چیزى اشتباه بکند، خلاف فرق مىکند با این، اصلًا خلاف در آنها دیگر معنا پیدا نمىکند همین است، مىگویند: آقا خُب خلاف نکردن هنر نیست! بابا، این دم شتر به زمین رسیده تا به اینجا رسیده، و إلّا این هم مثل ما بود. اصلًا نمىفهمد که باید … نه اینکه فکر بکند نه، دروغ بد است پس من نمىگویم، اصلًا نمىفهمد که دروغى هم اصلًا باید گفته شود یا نه، اصلًا این را دیگر نمىفهمد. حالا ما الآن دروغ را مىفهمیم، راست هم مىفهمیم، محسّنات راست و مُقبَّحات دروغ و را مىسنجیم بعد مىگوییم: نه، خدا رو خوش نمىآید! خیلى هنر داشته باشیم دروغ نگوییم.
و از آن طرف ممکن است هنر داشته باشیم که اصلًا راست نگوییم! الحمدلله هستند، مَنْ بهِ الکِفَایه هست؛ هنر بعضىها همین است، اصلًا نمىفهمند راستى هم وجود دارد! انگار آب گِل اینها را از دروغ و کَلک برداشتند، این هم یک مخلوق است دیگر، این هم یک قسم است.
ما نه، الآن در یک همچنین مسألهاى هستیم، مىآییم در یک همچنین مقایسهاى قرار مىگیریم منتهى خُب از خدا کمک مىگیریم، از انفاس قدسى کمک مىگیریم، توکل به خدا مىکنیم، جانب راست را بر جانب دروغ ترجیح مىدهیم، گرچه به ضررمان هم بشود، گرچه به ضررمان تمام شود، اگر خدا توفیق دهد مىآییم این کار را مىکنیم، ولى از اینجا بالاترى هم هست، بالاترش این است که اصلًا در یک همچنین قضیهاى طرف فکر دروغ نمىکند تا اینکه بخواهد بیاید راست بگوید یا نه. اصلًا مىگوید: دروغ یعنى چه، اصلًا دروغ یعنى چه؟ تقلب یعنى چه؟ تقلب اصلًا یعنى چى؟ یا حق من است یا نیست، یا رأى من از توى صندوق درمىآید یا نمىآید، اصلًا تقلب یعنى چى؟ اصلًا نمىفهمد که تقلب چیست و از چه مقولهاى است.
ما مىفهمیم، ما تقلب را قشنگ مىفهمیم خوب هم مىفهمیم، خیلى عالى از همه چیز بهتر این یکى را مىفهمیم. امّا بعضىها اصلًا نمىفهمند که تقلب یعنى چه، نمىفهمند که خیانت یعنى چه، نمىفهمند که دروغ یعنى چه، نمىفهمند که ظلم یعنى چه، اصلًا نمىفهمند، این را اصلًا نمىفهمند! اینها همانهایى هستند که آنچنان نور و بهاء و حقیقت و عظمت آمده و بر قلب آنها احاطه کرده که تمام قلب را در سیطره و چنبره خودش قرار داده به طورى که اصلًا روزنهاى حتّى به اندازه سر سوزن
براى نفوذ خلاف باقى نگذاشتهاست. اینها آن افراد هستند، این مىشود عصمت، پس عصمت یعنى انسان به جایى مىرسد که: اصلًا نمىفهمد که تقلب به چه مىگویند، دروغ اصلًا به چه مىگویند، اصلًا نمىفهمد. قبلًا مىفهمیدها، ولى الآن به اینجا رسیده، این شخص باید زمام را به دست بگیرد، این شخصى که اصلًا نمىفهمد، ولّى این است، ولّى به این شخص مىگویند، حالا فهمیدید؟!
خُب حالا ما باید به این سمت حرکت کنیم، باید به این سمت جلو برویم، و از خدا بخواهیم که خدا فهم بدهد و در مسائل به انسان بصیرت بدهد، حالا یک وقتى انسان اشتباه هم مىکند، حالا آن را خدا خودش مىگذرد و مىبخشد، ولى وقتى که اشتباه کرد دیگر روى اشتباهش نایستد، وقتى به او گفتند: آقا این کارت اشتباه بود؛ فکر کند ببیند خُب بله بله درصدد تدارک بربیاید اشکالى ندارد، بالاخره هر کسى یک همچنین مسألهاى را انجام مىدهد.
این افراد همانهایى هستند که امامسجاد علیهالسّلام راجع به آنها مىفرماید که: مُتَنَجِّزٌ ما وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِکَ ظَنّاً؛ خدایا تو وعده صفح و محو خطا و گذشتن از ضلات و لغزشها را به این افراد مىدهى که این افراد به تو حسنظن دارند، یعنى مىگویند: خدایا ما غیر از این که کارى از دستمان برنمىآید فقط به تو حسنظن داریم، نه به عمل خودمان نگاه مىکنیم، نه به رفتار خودمان و نه به گفتار خودمان نگاه مىکنیم، فقط به تو حسنظن داریم، فقط به تو چشممان دوخته است.
واقعاً این مسأله را من مشاهده مىکردم، واقعاً این قضیه را مشاهده مىکردم، در رفتار بزرگان اولیاء، در سخنان مرحومحداد رضواناللهعلیه وقتى که با ایشان ما صحبت مىکردیم مىنشستیم صحبتهاى ایشان را گوش مىدادیم، اصلًا مىدیدیم که همه چیز مىگویند و هیچ چیز را از خودشان نمىدانند، هر چه بگویى مىگویند، هر چه بپرسى مىگویند، هیچ چیزى مخفى نیست، هیچ چیزى پوشیده نیست، هیچ کارى نیست که نشود بکند، هیچ کلامى نیست که نتواند بگوید، هیچ نقطه معرفتى نیست که نتواند اظهار بکند، تا متوجّه مىشدند که انسان دارد تعجب مىکند و از این مسأله انسان دارد مطلب را دارد بزرگ چیز مىکند مىگویند: هر چه هست خداست، ما که کسى نیستیم، ما که چیزى نیستیم، ما که مسألهاى نیستیم.
یک وقت من نشسته بودم پیش ایشان خُب ما کوچک بودیم دیگر عقلمان نمىرسید، بعد ایشان یک سؤالى کردند گفتند: خُب چیزى از من مىخواهى؟ من به همان سنین طفولیت و اینها؛ چه مىفهمیم این حرفها را، بعد گفتم که آقا: از خدا مىخواهیم، که من را مثل شما بکند! ایشان قاهقاه
خندیدند گفتند: مثل من؟ گفتند: خیلى بالاتر خیلى بالاتر، خیلى … اصلًا سه مرتبه خیلى بالاتر! من الآن مىفهمم واقعاً ایشان این حرف را مىزد، نه اینکه مىخواست تواضع کند حالا من بچه بودم، من چهارده پانزدهسالم بود، مثلًا بچه بودم بخواهد حالا من را خوشحال کند، بخواهد چیز کند، واقعاً این را مىگفت اصلًا چیز … مىگفت: مثل من، من که هستم که تو آن را مىخواهى؟ اوه اوه حالا مثلًا چه از من مىخواهد!
واقعاً اینها براى امروز ما و امشب ما و فرداى ما و فرداهاى ما درس بودند و درس هستند و نکتهاند، چیزى که باید یاد بگیریم، ما کجا! بابا ما رو اسطبلدار آنها قبول بکنند کلاهمان را به عرش مىاندازیم اسطبلدار آنها اگر ما را بپذیرند این حرفها چیست؟!
ولى دارم این را مىگویم: که ببینید چطور این حقایق توحیدى و معرفتى به حاق واقع خودش در قلب این عرفا و در قلب این اولیاء قرار گرفته است. وقتى با انسان صحبت مىکنند اصلًا برنامه، برنامه مجامله نیست، تواضع نیست، دلخوشى نیست، دارد اصلًا واقعیت را مىگوید، اصلًا ناراحت مىشود، تو مىگویى: مثل من شوى؟!! اصلًا صحبت تواضع نیست، بالاتر، این حرفها چیست؟! گفتند: همه را خدا مىدهد، وقتى خدا بدهد دیگر براى خدا چه فرق مىکند که حالا به یکى کم بده، به یکى زیاد بدهد، خُب انسان زیادترش را مىخواهد، آدم بالاترش را مىخواهد!
چقدر اینها به انسان امید مىدادند، به عکس بقیه که همش راه را مىبندند، محصور مىکنند، خدا را در سلول مىاندازند، و در آن سلول را مىبندند و نمىگذارند … اینها مىآیند خدا را مىآورند در اختیار انسان قرار مىدهند، در کنار انسان مىنشانند با انسان انیس و الیف قرار مىدهند. مىگویند: هر چه مىخواهى بخواه.
در روز عید فطر، در دعاى نماز عید مگر ما نمىخوانیم: «اللَّهُمَّ إنّى أسْئَلکَ خَیْرَ مَا سَئَلکَ بهِ عِبادکَ الصَّالِحُون» حتى بالاتر از این؛ «وَ أعُوذُ بکَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْهُ عِبَادکَ الْمُخْلَصُون» در قبلش دارد که: «وَ أن تُدِخِلَنى فى کُلِّ خَیْرٍ أدْخَلْتَ فِیهِ مُحَمَّداً وَ آلَ محَمَّد» شما از محمد و آل محمد بالاتر در عالم خلقت دارید یا ندارید؟ خب نداریم دیگر، ما از پیغمبر و آلش که در عالم خلقت یعنى کل عالم وجود از زمانى که خدا خدایى مىکرد، تا خدا خدایى خواهد کرد، مثل این چهارده تا نیامده، درست نکرده، نخواسته درست کند، این چهارده تا مثلش را خدا را درست نکرده، با این همه عظمت و خلایق بىپایانى که خدا دارد، عالم ملائکه، عالم نمىدانم ملکوت و چه چه!
مىگوید: شما خدایى من را ندیدید، شما دریاى رحمت من را نکشیدید، شما آن رحمت واسعه من را درک نکردید، بابا بیایید، چه مىخواهید؟ چه نشستید مىگویید که: خب به پیغمبر و آلش دادى، هیچى دیگر گیر ما نمىآید هر چه بود به آنها دادى، تو بیا جلو من به تو این را دارم مىگویم: «وَ أن تُدِخِلَنى فى کُلِّ خَیْرٍ أدْخَلْتَ فِیهِ مُحَمَّداً وَ آلَ محَمَّد و أن تُخْرِجَنى مِن کُلِّ سُوءٍ أخْرَجْتَ مِنْهُ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّد»؛ خدایا در هر چیزى که- آخر یعنى چه این قضیه- در هر مرتبهاى که، در هر تجلى که، در هر ظهورى که پیغمبر و آل پیغمبر را در آن ظهور متظاهر کردى ما را هم در آن تجلى و در آن ظهور قرار بده! اصلًا آدم مىماند که این … یعنى خُب مگر مىشود؟ معنایش یعنى چه؟ خدا مىگوید: من تو را همانجایى مىگذارم که امیرالمومنین است، دیگر چه مىخواهى؟!
خُب مىگوید: على دیگر گل سرسبد عالم است، امام حسن علیه السلام، امام سجاد گل سرسبد عالم، من تو را در کنار آنها مىنشانم، دیگر مگر بالاتر از این مىخواهى؟! تو بیا جلو، تو یک قدم بردار، تو یک حرکتى بکن ببین به تو مىدهم یا نمىدهم! و از هر بدى، از هر تَوَغُلى، از هر اعتبارى، از هر فرو رفتن در اعتبار و توغل در اعتبارى، از هر کثرتى، از هر ابتعادى، که پیغمبر و آل پیغمبر را مصون داشتى و آنها را در این مسأله به مقام عصمت رساندى، مرا هم از همان دور کن، یعنى من هم مىشوم معصوم، من هم مثل آنها مىشوم معصوم، مگر اولیاء خدا معصوم نیستند؟ یک ولى خدا که دیگر خلاف نمىکند، در همان عصمت مقام امام، ولّىِ خدا فناء پیدا مىکند، عرض کردم مسأله اشتباه یک مطلب دیگرى است و خب آن اختصاص به ائمه دارد، ولى منظور همان خلاف است.
خُب آدم دیگر چى مىخواهد؟ یعنى آنچه را که خدا به ما عنایت کرده قدرش را نمىدانیم، که همان مقام خلافت الله است همان ظهور همه اسماء جمالیه و جلالیه به نحو اتم در وجود و نفس آدمى است.
خدا مىگوید: من آن را برایت به منصه ظهور درمىآورم، همان را به منصه ظهور درمىآورم، تو مىشوى قرین امام سجاد علیه السلام، تو مىشوى قرین امام باقر علیه السلام، تو مىشوى قرین امام رضا علیه السلام، قرین مىشوى مىآیى مىنشینى در کنار آنها، البته در تحت آن ولایت و در تحت آن چیز، آن بحث بساطت جداست، این چهارده معصوم آنها واسطه هستند، ولى این آن را در خودش مىآورد، وقتى که مىآورد در خودش، در خودش دیگر هضم مىکند، دیگر چیزى جز امام رضا علیه السلام نمىبیند که بخواهد به او برسد، چون امام رضا علیه السلام همه وجودش را گرفته، چیزى جز امام سجاد نمىبیند چون امام سجاد همه وجودش را گرفته، دیگر چیزى نمىخواهد، اصلًا چیزى به
فکرش نمىآید از خدا بخواهد این را بدهد، باید یک چیزى بیاید به فکرمان دیگر، من الآن تشنهام مىشود این لیوان آب را برمىدارم، وقتى من سیراب شوم دیگر حالا هزارى هم به این لیوان آب نگاه کنم خُب نگاه مىکنم عین دیوار، خُب سیراب هستم، دیگر [تشنه نیستم که] آب بخواهم.
این چنان در دریاى ولایت امام رضا غرق مىشود که اصلًا دیگر فکر دریا نمىکند کجا مىخواهد [فکر کند] دریا که الآن هست دیگر، دیگر چه را مىخواهد داشته باشد، یعنى هیچ هوایى، هیچ فکرى، هیچ امنیهاى، هیچ اشتهایى، هیچ تفکرى دیگر براى او نمىماند، تمام شراشر وجود او همه فانى مىشود در ولایت چهارده معصوم. مقام بالاتر از این مىشود تصور کرد؟!
خدا مىگوید: بسم الله! عیدى که مىخواهم به تو بدهم در امروز، این است. دیگر چه مىخواهى؟ چه مىخواهى دیگر، حالا از من بهشت و گلابى و هندوانه بهشت را مىخواهى، مردها حور العین و خانمها هم قلمان و حالا اینها چیست بابا دیگر، اینها دیگر مىشود اسباب بازى و تفنن و فلان.
آن در یک فضایى قرار مىگیرد که اصلًا نمىتواند تنازل کند به مراتب مادون ظهورات و تجلیات ذاتى، به آن دیگر مىگویند: جنت الذات.
خُب دیگر وقت گذشت و بله:
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر | ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم[۱] |
على کل حال، این معارف ائمه، معارف بىپایان است، و از هر جا که شروع کنیم مىبینیم انتها ندارد، و هر کسى به اندازه فهم و سعه وجودى خودش مىتواند در اینگونه مطالب صحبت کند، ما هم به اندازه خودمان، به اندازه فهم خودمان و به مفاد آیه شریفه: رَبِّ زِدْنِی عِلْماً طه، ۱۱۴ باید از خداوند بخواهیم که خودش بر علم ما و بر فهم ما و بر معرفت ما اضافه کند و بیفزاید و هر آنى از آنات براى ما مرتبهاى از مراتب جمال و جلال خود را منکشف نماید، انشالله.
اللهم صلى على محمد و آل محمد
[۱] – گلستان سعدى