جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۵

موضوع: جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۵ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۱۵ رمضان ۱۴۳۵

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

«وَانَا یاسَیِّدى عائِذٌ بِفَضْلِکَ هارِبٌ مِنْکَ الَیْکَ مُتَنَجِّزٌ ما وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِکَ ظَنّاً؛

اى مولاى من، من، به فضل و رحمت تو پناهنده مى‏شوم و از تو به سوى تو شتاب پیدا مى‏کنم، و به وعد بخشش از کسانى که حسن‏ظن به تو دارند پایبند و پابرجا هستم.» در شب‏هاى گذشته خدمت رفقا عرض شد که: مسأله تنجر مسأله اساسى است در حرکت انسان به سوى پروردگار و خروج از عالم شهوات و توغل در اعتباریات، و بدون تنجز کارى از پیش نمى‏رود. و عرض کردیم براى دوستان که مشاهدات ما در زمان مرحوم‏پدر و اساتیدشان همه گواه بر این مطلب است؛ کسانى که به صرف یک حال و هوایى پیش ایشان یا گذشتگان، بزرگان، مى‏آمدند به صرف این‏که بالاخره این هم یک شخص بزرگى است، حسابش با بقیه فرق مى‏کند و شاید یک مطالبى در این‏جا هست که جاى دیگر نباشد، امّا بارشان را آن‏جا نمى‏گذاشتند! این‏جا مى‏آمدند مجلس‏هاى دیگر هم شرکت مى‏کردند: برویم ببینیم آن‏جا هم چگونه است، آن‏جا هم چه مى‏گویند، بالاخره توسل است دیگر فرقى نمى‏کند! این‏جا و آن‏جا توسل است! این‏جا هم شرکت کنیم و چند نفر هم آن‏جا ببینیم و با چند نفر هم آن‏جا آشنا شویم، و بالاخره این‏جا را هم از دست نمى‏دهیم؛ ولى جاهاى دیگر را هم بالاخره خُب مسلمان هستند دیگر، شیعه هستند، آن‏ها هم اهل ولاء هستند، آن‏ها هم اهل توسل هستند، از این مطالبى که خُب تبعاً خود ما هم درگیر این مطالب هستیم، بخواهیم نخواهیم هستیم.

این‏گونه افراد زندگیشان را با این کیفیّت به سر مى‏برند، در واقع مى‏توانیم بگوییم که: آن آثارى که خداوند براى اصحاب یمین برشمرده است، تا حدودى مى‏شود بر این گونه افراد منطبق باشد، البتّه خود اصحاب یمین هم متفاوت هستند، مسأله مقول به تشکیک است. هم پشت سر على نماز مى‏خوانیم، هم حالا فرض کنید که مسجد ابوبکر هم رفتیم، بالاخره آن‏جا هم یک حضورى [داشته باشیم‏]، چشمشان به ما بیفتد، ما را هم آن‏جا ببینند بد نیست، حالا ولى خُب على را هم از دست نمى‏دهیم، و واقعاً هم نمى‏خواهند از دست بدهند، این‏طور نیست که بخواهند بگذرند، اگر بخواهند بگذرند، خُب تکلیفشان دیگر معلوم است، مسأله‏شان روشن است.

این مطالبى را که امشب مى‏خواهم خدمت رفقا عرض کنم خیلى مطالب مهمّى است و مطالب کلیدى و حیاتى است.

اینگونه افراد در زمان گذشته همیشه بودند، در تاریخ بوده، اختصاص به این زمان و آن زمان ندارد، بشر همین‏طور است. از زمانى که حضرت‏آدم خلق شده همین تقسیم‏بندى بوده، همین تنوع در سلیقه بوده، همین تنوع و اختلاف در تفکّر و راه بوده و همین‏طور تفاوت در مسیر بوده است.

و ما این مطالب را هم مشاهده مى‏کردیم، نه خیال کنید که در زمان مرحوم‏آقا رضوان‏الله‏علیه قضایا به این کیفیّت نبوده، عین همان‏چه را که من خدمتتان دارم مى‏گویم در آن زمان بوده و ما مشاهده مى‏کردیم، در افراد مشاهده مى‏کردیم، همه شاگرد آقا بودند، همه جزو تلامذه آقا بودند، همه جزو ارادتمندان ایشان بودند، ولى نگاه‏ها به قضیه در عین این‏که همه خواهان ایشان بودند تفاوت داشت، صورت مسأله فرق مى‏کرد، صورت مسأله تفاوت مى‏کرد.

ایشان مى‏گفتند که بعد از مجالس ذکر، که البتّه خود مجلس مثلًا فرض کنید که عصر جمعه بود. خُب مجلس، مجلس ذکر بود، دعاى سمات بود، دعاهاى دیگر بود، مطالب دیگر بود. یا این‏که فرض کنید که در شب سه‏شنبه خُب حساب و کتابش با بقیه شب‏ها فرق مى‏کرد، در شب‏هاى دیگر ایشان تفسیر قرآن مى‏گفتند و از اوّل سوره حمد که شروع کرده بودند تا آل‏عمران هم گذشته بود، از زمانى که از نجف آمدند سوره بقره و سوره آل‏عمران هم ظاهراً تمام کرده بودند، تفسیر قرآن بود دیگر، و مبناى تفسیر ایشان هم همین تفسیر المیزان بود.

ولى در شب‏هاى سه‏شنبه لحن صحبت تفاوت مى‏کرد، تعابیر فرق مى‏کرد، و مسائل اخلاقى گفته مى‏شد و احادیث قدسى، حدیث یاعیسى یاعیسى، که در جلد هفدهم بحار است- البتّه هفدهم به چاپ رحلى، نه به چاپ خطى، نمى‏دانم در چاپ‏هاى خطى چه شماره‏اى است- که این احادیث قدسى را ایشان بیان مى‏کردند و خُب واقعاً مجلس حال و هواى دیگرى داشت، خیلى فرق مى‏کرد، به طورى که وقتى که جلسه تمام مى‏شد در آن شبها یک حالت سُکر و مستى، حالت سبکى و انشراق و خلسه عارفانه و روحانى مى‏توانیم بگوییم براى خیلى از افراد دست مى‏داد.

ایشان تأکید مى‏کردند بر این‏که: رفقا وقتى که از این‏جا منزل مى‏روند، با هم در مطالب مختلف صحبت نکنند، حتّى وقتى که در منزل هم مى‏روند خیلى مثل سایر شب‏ها بگو و بخند و این حرف‏ها نباشد، آن شب یک قدرى بیشتر رعایت بکنند، کمتر صحبت کنند؛ این را که مى‏خواهم عرض بکنم، این مطالب به درد امشب ما مى‏خوردها! یعنى امشب که دیگر شب آخر است و دیگر ماه مبارک دیگر تمام‏

شد و حالا تا سال دیگر خدا توفیق بدهد زنده باشیم، توفیق پیدا کنیم، مسأله‏اى پیش نیاید، دوباره ماه مبارک دیگرى را درک بکنیم یا نه، آن دیگر به تقدیر و مشیت خدا برمى‏گردد.

ولى این نکته براى تداوم مسأله خیلى مفید است- همان‏طورى که دیشب عرض کردم- که چطور بزرگان دستور مى‏دادند که همان مراقبه‏اى را که در ماه مبارک رمضان به واسطه روزه خداوند نصیب مى‏کند، آن مراقبه را حتّى الامکان امتداد بدهیم، و تصور نکنیم حالا ماه مبارک تمام شد دیگر، از حالا بیفتیم روى خوردنى‏ها و آشامیدنى و عرض کنم که این‏طرف، آن‏طرف و صحبت و مطالب، و دیگر آن رشته کار از دست خارج بشود، این‏طور نباشد. و این زود آثار ماه مبارک از دست مى‏رود و به جاى این‏که بماند، آن آثار از دست مى‏رود.

واقعاً محسوس است- بنده دیشب هم عرض کردم- در این یک ماه در چهره و سیماى دوستان این تاثیر ماه مبارک و رحمت خدا و نزول برکت و عنایت خدا من‏حیث‏لایشعر این مسأله محسوس بود. خُب حالا ما هم که خیلى وضعمان عالى!! ولى ما به خدا این را مى‏گوییم که: ما از باب احب‏الصالحین و لست‏منهم‏لعل الله ان‏یرزقنى الصلاح، ما صالحین را دوست داریم، اگر به اعتبار هم شده و مجاز، باز این‏ها را دوست داریم، این‏ها را بر دیگران ترجیح مى‏دهیم، بر افراد اهل دنیا ترجیح مى‏دهیم، اینقدر را فهمیدیم، اهل دنیا، اهل ریاسات، اهل دروغ، اهل مکر، اهل تقلب، اهل بزن و ببند، اهل این‏هایى که داریم مى‏بینیم دنیا چه خبر است! در دنیا چه خبر است!

پوچى آن مطالب را احساس مى‏کنیم و حقیقت این مسائل را وجدان مى‏کنیم، اینقدر را فهمیدیم. مى‏گوییم: خدایا اینقدر را که فهمیدیم، بقیه‏اش هم با تو، خیلى خُب گرچه اینقدرش هم با تو بود وگرنه خُب ما نمى‏فهمیدیم و مثل همان‏ها بودیم، مثل همان‏ها بودیم!

باور کنید آن‏ها از این توغل در دنیا لذت مى‏برند و اگر نکنند مرگ آن‏ها فرا مى‏رسد، مانند کرم که جاى زندگى اش در مزبله و گنداب است و وقتى بخواهى شما او را خارج کنى و در یک سبزه‏زار بگذارى مرگش مى‏رسد، زندگى آن‏ها و حیات آن‏ها در منجلاب است و با اینگونه خوکرده‏اند، و دیگر مغز آن‏ها و قلب آن‏ها و نفس آن‏ها بر این مسأله بسته شده! خدا نیاورد!

حالا من یک تشبیه دیگر مى‏کنم؛ وقتى در این‏جا فرض کنید که عود روشن کنید، اگر یک شخصى وارد شود، تا وارد شود مى‏گوید: هان! بوى عود مى‏آید، عود است، عود روشن کردند! حالا خُب عکسش هم هست‏ها، حالا ما این طرف مثبت مطلب را [مى‏گوییم‏]، امّا همین شخص اگر نیم‏ساعت بنشیند، یک‏ساعت بنشیند، دیگر بوى عود رانمى‏فهمد، چرا؟ چون تمام فضاى بویایى او را،

این بوى عود فرا گرفته، باید برود بیرون، یک‏ربع، ده‏دقیقه، بیست‏دقیقه، بیرون باشد دوباره بیاید، مى‏فهمد: این‏جا بوى عود مى‏آید.

این افرادى که در این دنیا هستند باور کنید چنان دنیا این‏ها را گرفته … من گاهى اوقات یک مطالبى مى‏خوانم، یک روزنامه بعضى از جاها، یک اخبارى مى‏خوانم، مقالاتى مى‏خوانم، مى‏گویم: خدایا! پناه بر تو، پناه بر تو، واقعاً مى‏شود آدم به این حد از انحطاط برسد که بیاید این حرف‏ها را بنویسد، یا این حرف‏ها را بگوید، یا این کارها را انجام بدهد، و مى‏شود انسان به این جا برسد!

بعد مى‏بینم: بله آقا، مى‏شود! شده، مى‏شود و دارد انجام مى‏شود، شوخى هم ندارد، دارد انجام مى‏شود؛ و طرف افتخار هم مى‏کند مى‏گوید: نه آقا، من این کار را کردم، من این حرف را زدم، من این مطلب را نوشتم! بعد مى‏گوییم: اصلًا مگر مى‏شود، اصلًا مگر انسان مى‏شود تصور کند که شخص بیاید و …

چرا یک همچنین [اتفاقى مى‏افتد!] این مسکین این‏قدر بر خود ستم کرده و این‏قدر خودش را دور نگه داشته و این‏قدر از مجرا و منبع فاصله گرفته و این‏قدر دماغ خودش را با تعفن مأنوس کرده که یک سر خود متعفن شده، خودش متعفن شده! دیگر چه‏کار مى‏شود کرد؟ وجودش دیگر تعفن شده، نه این‏که تعفن را احساس کند، آن احساس براى قبل بود، آن احساس براى وقتى بود که این‏طور این مسائل ذاتى او نشده بود، یک جنبه پوششى داشت، یک جنبه عرضى داشت، یک جنبه …

خدا براى ماها نیاورد! خدا نیاورد آن روز را که؛ انسان دروغ را امر مستحسن بپندارد. مى‏شود ها! یعنى مى‏شود آدم به این‏جا برسد که دروغ را مستحسن بداند، هیچ اشکالى ندارد، خیانت را امانت به حساب بیاورد! یعنى وقتى ما این حرف‏ها را مى‏زنیم شما دارى تعجب مى‏کنى چطور مى‏شود آقا، یعنى چه یک روزى بیاید که …

چرا این تعجب براى ما الآن حاصل مى‏شود؟ چون بحمدلله باز یک مقدارى حالا فاصله داریم، چون با مسأله فاصله داریم نمى‏توانیم در ذهن و فکر خودمان این مطلب را بگنجانیم. ولى هست، باور کنید هست. یعنى شخص استدلال مى‏کند براى این‏که؛ این مسأله عین امانت است، درحالى که عین خیانت است، عین صدق است، درحالى که عین دروغ است، عین خُدعه و تقلب است، در حالتى که این قضیه و این مسأله را صداقت به حساب مى‏آورد، امانت به حساب مى‏آورد، و برایش استدلال مى‏کند و مى‏گوید: باید این باشد، هیچ اشکال ندارد، باید این‏طور باشد!

چطور مى‏شود انسان به این مسأله برسد، این همه‏اش مربوط مى‏شود به این‏که آب را از سرچشمه باید بست، آب را از سرچشمه نباید گل‏آلود کرد، وقتى آب دارد از سرچشمه بیرون مى‏آید دستت را نزن در آب، در جوب و گل‏آلودش نکن، بگذار آب بیاید، اگر این آب را الآن گل‏آلود کنى این دیگر تا آخر گل‏آلود مى‏رود، تا آخر دیگر این آب صاف نیست، در هرجا مى‏رسد این آب را شما گل‏آلود مى‏بینید، شما این آب را مکدّر و متکدّر مشاهده مى‏کنید و بر همین قیاس تمام اعمال و رفتار همه این‏ها سنجیده مى‏شود.

این است که بزرگان سفارش مى‏کردند در مراقبه، در هر قدم همان‏جا نگاه کن، ببین، کارت درست است یا نه، در هر قدم، نگذار بگذرد و بگویى در قدم بعدى جبران مى‏کنم؛ بگذار این بگذرد بعد در قدم بعدى جبران مى‏کنم! در هر قدم اگر در همان‏جا حق مطلب را ادا نکردى و رضاى خدا را به دست نیاوردى، نفست یک آمادگى پیدا مى‏کند براى این‏که بتوانى خطا را در قدم دوّم انجام بده، کار کار نفس است.

بعضى‏ها را دیده‏اید دستشان را مى‏زنند به برق دویست‏وبیست‏ولت و برق آن‏ها را نمى‏گیرد؟ مى‏دانید چرا؟ چون کم‏کم تجربه کرده‏اند، اوّل از یک‏ولت، دوولت، بیست‏ولت، حالا یکى‏یکى این لرزیده، لرزیده، سى‏ولت، چهل‏ولت، دویست‏وبیست‏ولت، اگر دستش را به یکى دیگر بزند آن مى‏رود هوا، ولى [خودش‏] هیچ طوریش نمى‏شود، عادت کرده، این دیگر بدنش نسبت به این دیگر اعتیاد پیدا کرده برق دیگر او را نمى‏گیرد، آن شوکى که باید به او وارد شود دیگر نمى‏شود، خدا در هر لحظه براى انسان هى شوک وارد مى‏کند: وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَهٍ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ‏ یوسف، ۱۰۵، خیلى آیه، آیه عجیبى است.

این آیه از نکات مهم سلوکى است که؛ انسان چطور در هر لحظه، در هر ساعت، در هر حادثه و پدیده، آنچه را که براى او مهم است و کلیدى است و براى او حیاتى است خدا به انحاء مختلف براى او پیش مى‏آورد تا این‏که به او نشان بدهد؛ گرفتى مى‏روى جلو، نگرفتى یک شوک را رد کردى! حالا براى به هوش آوردن تو باید پنجاه‏ولت را زد، تا حالا بابیست‏ولت و سى‏ولت تکان مى‏خوردى، یک حرکتى مى‏کردى … نه، آن را رد کردى، حالا باید پنجاه‏ولت را زد؛ یک قضیه دیگر مى‏آید، با پنجاه‏ولت دیگر، یک حادثه مى‏آید، مى‏بینى عجب! این را دیگر چه‏کارش کنم، این را دیگر چطورى توجیه کنم، این را دیگر چطور جواب مردم را بدهم! خُب حالا اگر بخواهیم جواب مردم را بدهیم بقیه حرف‏هایى هم که زدیم زیر سؤال مى‏رود، پس آن بقیه را چى‏کار کنم؟! هى بالا [پایین مى‏کند]، شیطان‏

مى‏آید مى‏گوید که: حالا این را هم توجیه کن دیگر، انشالله یک‏جورى مى‏شود، یک قسمى مى‏شود، بالاخره حالا بالا، پایین، مصلحت و چیزهاى دیگر و فلان و … آقا مى‏آید آن پنجاه‏ولت را هم رد مى‏کند، ماشالله پنجاه‏ولت به نفعش، این دفعه خدا صدولت را [مى‏زند] و همین‏طور …

کار به جایى مى‏رسد که دیگر دویست‏وبیست ولت هم براى او خنده‏دار مى‏شود، مى‏آید کربلا سر پسر پیغمبر را مى‏برد هیچ هم باکش نیست، این به آن‏جایى رسیده که دیگر دویست‏بیست‏ولت برایش کارى انجام نمى‏دهد، ولى یک‏ولت، یک‏ولت آمد جلو.

أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام در مسجد کوفه نشسته بودند اصحاب دور و ورشان بودند، صحبت این شد که؛ خلاصه خدا عاقبت آدم را به خیر کند، آدم باید مواظب باشد راجع به این مطالب حضرت صحبت مى‏کردند و … یکى از این‏ها خیلى به وجد آمده بود، اسمش چى بود، حجاج‏بن … اسمش را فراموش کردم، خیلى به وجد آمده بود از این صحبت‏هاى أمیرالمؤمنین و همچین صورتش گل انداخته بود و خیلى بشاش و فلان و چه مطالبى حضرت دارند مى‏گویند، چه صحبت‏هایى دارند مى‏کنند، عجب، فلان! خیلى هم همچین خلاصه بالا و پایین نپر- حالا من دارم مى‏گویم- حضرت رو کردند گفتند: روزى خواهد رسید که همین تو از این باب‏الفیل حرکت مى‏کنى جزو گروهى که از کوفه مى‏روند براى جنگیدن با پسر پیغمبر- پسر من حسین- و پرچم این دسته در دست تو خواهد بود! یاعلى، فلان، رفت هوا و آمد پایین، پشتک زد، من! اوه! اوه! حضرت فرمودند: نه بابا، وقت زیاد است، صبر کن، وقت زیاد است، اینقدر بالا و پایین نپر!

خدا نیاورد آن روزى را که …! نه، مى‏آورد آن روز را، هیچ مشکل ندارد، نه براى خدا … ولى الآن نه، من باید بروم، به جاى من باید حسن بیاید، حسن باید سالیان سال خلافت بکند، حسن هم برود، بعد از حسن، حسین بیاید- این‏ها را من دارم مى‏گویم، نه این‏که أمیرالمؤمنین بگویند- بعد از من حسین بیاید، در این مدت تو چه خواهى کرد، سالیان سال کجا خواهى بود، پیش چه کسى رفت و آمد خواهى کرد، با چه کسى حشرونشر خواهى داشت، با چه کسى رفیق و صدیق خواهى بود، تمام این‏ها مى‏گذرد، هى مى‏آید، مى‏آید، تا مى‏رسد به آن روز؛ ابن زیاد خواهد آمد، حالا ببین چه خبر است، یک تهدید، یک وعده، یک فلان: خانه‏ات را مى‏گیریم، مواظب باشید اگر این‏طور بکنید و و و این و و و الآن دارى آن زمانى که پیش على نشسته بودى آن موقع حالت این نبود، گذشت، همین‏طور، نرفتى پیش آن کسى که باید بروى و سر بسپرى، پیش حسن من نرفتى، بعد از من پیش حسن نرفتى، پیش حسین نرفتى، نرفتى پیش آن کسى که دستت را بگیرد، نرفتى پیش آن کسى که تربیتت کند، افسارت گردن‏

خودت افتاد، افسارت گردن خودت افتاد و بعد در ارتباط با افراد، با دوستان، با حکومت، با ظلمه، با این، با آن، کم‏کم‏کم‏کم این حال و هوایى که الآن همچین به خودت مى‏پیچى وقتى این را گفتم، این حال‏وهوا را یواش‏یواش از دست مى‏دهى، یواش‏یواش، بدون این‏که خودت بفهمى از دست مى‏دهى، آن‏چنان دقیق و آن‏چنان ظریف که نمى‏فهمى، یکى‏یکى ولت‏ها، این‏طور نیست که یکدفعه از بیست‏ولت بشود پنجاه‏ولت بدنت شروع کند به لرزه، نه؛ نوزده ولت مى‏شود بیست‏ولت، بعد از یک‏هفته، یواش‏یواش خدا صبر دارد، بیست‏ولت مى‏شود بیست‏ویک‏ولت، اصلًا نمى‏فهمى، یک‏دفعه مى‏بینى شش ماه گذشت شد پنجاه ولت، نه این‏که در عرض یک‏شب و یک‏روز …

ببینید، این ناخُنى که الآن شما دارید، زیر این ناخن در حال رشد است دیگر، این ناخن در حال رشد است، شما الآن ناخنتان را بگیرید، شب نه، البتّه شب کراهت دارد! فردا ناخنتان را بگیرید، ماه شوال هم دارد مى‏آید دیگر، بعد یک‏هفته به این ناخنتان نگاه نکنید، بعد از یک‏هفته نگاه کنید، مى‏بینید یک‏میل یا دومیل اضافه شده، این دومیل در عرض چند روز اضافه شد، یک‏ثانیه یا یک‏دقیقه؟ یک‏هفته طول کشید دومیل به ناخنتان اضافه شد، شما فهمیدید؟!

این هى دارد رشد مى‏کند، بابا این ناخنى که اگر الآن بکنم- مى‏گویند در بعضى از این کشورهاى دیگر این وقتى‏که مى‏خواهد یک زندانى را شکنجه کنند، ناخنش را مى‏گیرند با گاز انبر بیرون مى‏کشند، ما شنیده بودیم در زمان سابق از این‏کارها مى‏کردند- آقا این ناخن به گوشت چسبیده، مگر غیر از این است؟ شما این ناخنتان مگر ندیدید گاهى اوقات ناخن درمى‏آید، جایى گیر مى‏کند، آخ‏آخ! پدر آدم درمى‏آید، آه از نهاد انسان هوا مى‏رود، خون مى‏زند، فلان و این حرف‏ها، ناخن از گوشت کنده مى‏شود، الآن در هر ثانیه دارد این ناخن گوشت شما را رد مى‏کند در حالى که شما اصلًا متوجّه نیستید، مگر غیر از این است؟

این دومیلى که در عرض یک‏هفته آمد از بالایش که درنیامد عزیز من! از این ته‏اش درمى‏آید، نه این‏که از بالا اضافه شود، کل این ناخن دارد جلو مى‏آید، لذا اگر یک علامت روى این ناخنتان باشد بعد از دوهفته مى‏بینید دومیل این علامت آمده جلو، پس معلوم است ناخنى که روى گوشت هست، دارد حرکت مى‏کند و شما نمى‏فهمید، این‏طورى ایمان در انسان از بین مى‏رود و جایگزین مى‏شود، این‏جورى است.

این‏که بزرگان مى‏گویند: باید مراقبه داشت براى همین قضیه است. جورى انسان تحّول پیدا مى‏کند … اوّلش این طور نیست، یک فکرى دارد، یک حالى دارد، یک هوایى دارد، اوّلش این‏طور

نیست، کم‏کم این حال و هوا عوض مى‏شود، خود بابا خبر ندارد که چطورى دارد الآن رنگ عوض مى‏کند، اى کاش فقط رنگ عوض مى‏کرد، باطنش دارد عوض مى‏شود، ذاتش دارد عوض مى‏شود، جوهر و متریالش دارد عوض مى‏شود، آن دارد تغییر پیدا مى‏کند، دارد آن طلا تبدیل به زغال مى‏شود، تبدیل به مس مى‏شود، تبدیل به برنز مى‏شود و این خودش خبر ندارد؛ یواش‏یواش …!

چه‏کار باید کرد؟ در یک همچنین شرایطى چه‏کار باید کرد؟ لذا مى‏رسد به یک روزى که شرائط آماده مى‏شود، جناب‏شریح‏قاضى تشریف مى‏آورند، با ریش و مقام إفتاء و الحمدلله مقام إفتاء مثل این‏که همیشه بوده؛ فورى، در هر قضیه‏اى ما این فتوا را مى‏خواهیم، بنشینید ما برایتان تا دوساعت دیگر فتوا را جور مى‏کنم، آقا تا صبح مى‏خواهیم، تا چند روز دیگر مى‏خواهى؟ تا دوهفته دیگر! بابا دوروزه مى‏دهم دستت، مسأله‏اى نیست. آقا، صبح گفتند: امام‏حسین، خونش حلال است. ا ا ا! پسر پیغمبر، امام، فلان …

مادر؛ حضرت‏فاطمه. پدر؛ على. پسر پیغمبر!! نخیر، بر علیه یزید قیام کرده، هیچ اشکال ندارد، هر کسى مى‏خواهد باشد، در اسلام که پارتى نداریم، در اسلام که روابط نداریم، ضوابط [حاکم است‏] جناب یزید هم خلیفهالمسلمین و این آمده در مقابل یزید بیعت نکرده، خلافت را نپذیرفته و مردم را دعوت به سوى خود مى‏کند و در نظام حکومت اسلامى یزید دارد خدشه وارد مى‏کند، دارد دو دستگى و نفاق و این‏ها ایجاد مى‏کند، مشخص است، حکم هم مشخص است، نیاز هم به دادگاه ندارد، اصلًا قضیه حکم صادر شده بود و مطلب ندارد!

ببینید، این‏ها مى‏آیند مى‏بینند فلان و بعد هم از آن طرف اگر کسى به دنبال ما نیاید: این‏طورش مى‏کنیم، فلان مى‏کنیم، سقف را بر سرش خراب مى‏کنیم، اگر کسى بیاید طلا و نقره و عِقار و فلان، این حرف‏ها، مى‏دهیم! این دوقضیه با هم یک‏دفعه مى‏بینید طرف، حتّى ممکن است یادش برود که یک روزى در مسجد کوفه من نشسته بودم على گفت‏ها! خُب بالاخره دیگر راست مى‏گوید، على گفت این کار را مى‏کنى، ولى على هم باید بداند پسرش نباید این کارها را بکند، آن هم باید بداند نباید این کار را بکند. خُب بعد هم از آن‏طرف خیلى خُب حالا ما مى‏رویم پرچم را دست مى‏گیریم، ولى کنار مى‏ایستیم، حالا نمى‏رویم، برویم ببینیم چه مى‏شود، رفتن که دیگر کشتن نیست، کنار مى‏ایستیم! آقا، مى‏رود و مى‏زند و مى‏کشد، به آن‏جا هم مى‏رسد، یواش‏یواش، وقتى کار از کار گذشت و شد عصر عاشورا اى‏ددم‏واى! آنچه را که گفته بودند اتّفاق افتاد. وقتى‏که عصر عاشورا مى‏شود، عجب! تمام آنچه را که‏

گفته بودند، تمام آنچه را که پیش‏بینى کرده بودند، تمام آنچه را که براى ما گفتند، همه آنها اتّفاق افتاد، دیگر هم کارى نمى‏شود کرد!

چرا این‏طور شد؟ چون یواش‏یواش مجال براى ورود ظلمت و از بین رفتن نور باز شد، به جاى این‏که انسان از همان اوّل از سرچشمه جلوى گل‏آلود شدن آب را بگیرد و مواظب رفتارش باشد، مواظب حرکتش باشد، از همان نقطه اوّل باید مواظب بود.

وقتى که مرحوم‏آقاى‏حداد رضوان‏الله‏علیه فوت کرده بودند، به رحمت خدا رفته بودند، البتّه بعد از مدتّى این خبر منتشر شد، ایشان در روز دوازدهم‏ماه مبارک رمضان به رحمت خدا رفتند، ما این مطلب را روز اوّل محرم متوجّه شدیم، خبرى آمد، چون در آن زمان خُب ارتباطات قطع بود دیگر، قطع بود و زمان زمان جنگ بود و ارتباطى دیگر نبود و لذا این اخبار هم خُب به دست نمى‏رسید، بعد از چهارماه، حدود چهارماه کمتر این خبر رسید.

همان زمان یکى از رفقا تماس مى‏گیرد- و از صحبت‏هایش بنده این‏طور متوجّه شدم که در چه زمینه‏اى دارد صحبت مى‏کند- از یکى از شهرستان‏ها تماس گرفت و یک حرف‏هایى زد که دیگر مرحوم‏آقا از وسط صحبت‏هایش به عربى گفتند: ماکُلُ‏مایعلَم‏ان‏یقال، دیگر بس است دیگر چه دارى مى‏گویى؟!! در تلفن که دیگر نمى‏شود این حرف‏ها را زد و این مطالب را که دیگر نمى‏شود گفت!

صحبت‏هایش این بود که: وقتى من این مطلب را شنیدم گفتم در اوّلین وهله باید تماس بگیرم و حال خودم را نسبت به شما عرضه بدارم حتّى یک‏ثانیه هم فرصت و مجال براى شیطان ندهم که در همان یک‏ثانیه بخواهد شاید یک وسوسه‏اى بکند شاید یک شکى بیندازد، شاید یک کارى بخواهد بکند، گفتم تا این مطلب را شنیدم تلفن را بردارم و بگویم، خلاصه مسأله منحصر در شماست، و همان جنبه و موقعیتى که ما نسبت به مرحوم‏حداد داشتیم به همان کیفیّت نه‏کم و نه‏زیاد در شما این مسأله هست!

البتّه شروع کرد یک چیزهایى گفتن، یک وقت آقا گفتند: آقا بس است دیگر هر چیزى که نمى‏شود گفت! ببینید خُب آدم رِند است، آدم رِند است، زرنگ است، مؤمن است، نمى‏خواهد حتى فاصله بیفتد. حالا بالاخره چند روز هم بگذرد بعد ما که مى‏دانیم مسأله چیست! خُب چه مى‏دانیم، ما چه مى‏دانیم چه قضیه‏اى اتّفاق خواهد افتاد، لذا مى‏گوید: تا این مسأله مى‏شود من فوراً همان نحوه ارادتى را که نسبت به استاد داشتم همان را الآن در این فرد مى‏بینم و باید بگویم و موقعیت خودم را

همین الآن تثبیت کنم و جلوى نفوذ شیطان را بگیرم. خُب بسیار کار خوبى هم کرد، بسیار کار خوبى هم کرد و فایده‏اش را هم برد.

آدم باید زرنگ باشد، آدم زرنگ معنایش همین است دیگر، معنایش این است که نگذارد به تأخیر بیفتد، کارى که پیش مى‏آید فوراً انجام بدهد، مطلبى را که باید بگوید، فوراً انجام بدهد، قضیه‏اى را که باید بگوید مِن مِن نباید بکند، آن کارى را که نباید بکند نکند، آن کارى را که باید انجام بدهد، انجام بدهد. این‏ها چیزهایى است که باعث مى‏شود که براى انسان آن آمادگى پیدا شود.

لذا کم‏کم کم کم انسان احساس مى‏کند یک مسأله‏اى در وجود او انجام پذیرفت بدون این‏که اصلًا خودش متّوجه بشود، یک قضیه‏اى در وجود او تحقّق پیدا کرده بدون این‏که این بفهمد، عشق و علاقه او نسبت به راه و مکتب و هدف در او دوچندان شده ولى بدون این‏که این تغییر را بفهمد از کِى پیدا شده، خُب یک‏دفعه که این‏طور نمى‏شود! یک‏دفعه که نمى‏شود، آدم صبح بلند شود ببیند نسبت به راهش، نسبت به مکتبش، نسبت به مدرسه‏اى که دارد در آن مدرسه و در آن فضا حرکت مى‏کند یک‏دفعه یک تغییر و تحوّل کلى پیدا شود، خُب این‏طور که نیست.

هى کم‏کم کم کم هر عملى که انجام مى‏دهد یک تاثیر است در او، آن تاثیر موجب یک عمل دیگر، باز عملى که انجام مى‏دهد یک تاثیر دیگر در او، آن تاثیر موجب عمل دیگر و همین‏طور این سیکل مثبت حرکت مى‏کند و به جلو مى‏رود و هى دارد براى او در قلبش، در حالش، در هوایش، ریشه مى‏دواند.

سابق نسبت به این قضیه علاقه داشت الآن نسبت به این قضیه علاقه ندارد، علتش را هم خودش نمى‏فهمد، چه شده که نسبت به این مسأله علاقه ندارد، عشقش به خدا زیاد شده، نسبت به این قضیه علاقه‏اش کم شده، نمى‏داند، این ارتباط و دیالوگ را نمى‏تواند خوب تشخیص دهد، خوب ببیند این از کجا این مسأله پیدا شده.

این نسبت به این مسأله علاقه‏مند شده، در حالى که قبلًا با این قضیه سرد برخورد مى‏کرد: خُب حالا شد شد، نشد نشد! ولى الآن مى‏بیند علاقه‏مند شده، خودش به دنبال مى‏رود نیاز نیست این که بگوید: آقا من این کار را بکنم، آقا من این کار را بکنم، آقا این کار را نکنم! بدون این‏که بخواهد بیاید سؤال کند مى‏بیند قلبش نسبت به انجام این عمل تمایل دارد، اگر هم رفیقش را نبیند خودش مى‏رود پیگیرى مى‏کند. این قضیه از کجا آمده؟ عین همان ناخنى که مى‏گویم: هى درمى‏آید درمى‏آید، منتهى حالا این به عکس، این هى مى‏رود در بدن و هى در بدن یعنى در قلب و در روح و در نفس هى‏

ریشه‏اش را آن‏جا پهن مى‏کند و پخش مى‏کند تا کم‏کم کم کم تمام قلب او را فرا مى‏گیرد، تمام نفس او را فرا مى‏گیرد و قلب او وارد مى‏شود در محدوده‏اى که دیگر نمى‏تواند خلاف کند، دیگر نمى‏تواند خلاف کند.

این‏که ائمه و بعد انبیاء و اولیاء، به مرتبه عدم خلاف نه اشتباه، حالا اشتباه مربوط به … حالا اشکالى ندارد حالا یک ولّى چیزى اشتباه بکند، خلاف فرق مى‏کند با این، اصلًا خلاف در آن‏ها دیگر معنا پیدا نمى‏کند همین است، مى‏گویند: آقا خُب خلاف نکردن هنر نیست! بابا، این دم شتر به زمین رسیده تا به این‏جا رسیده، و إلّا این هم مثل ما بود. اصلًا نمى‏فهمد که باید … نه این‏که فکر بکند نه، دروغ بد است پس من نمى‏گویم، اصلًا نمى‏فهمد که دروغى هم اصلًا باید گفته شود یا نه، اصلًا این را دیگر نمى‏فهمد. حالا ما الآن دروغ را مى‏فهمیم، راست هم مى‏فهمیم، محسّنات راست و مُقبَّحات دروغ و را مى‏سنجیم بعد مى‏گوییم: نه، خدا رو خوش نمى‏آید! خیلى هنر داشته باشیم دروغ نگوییم.

و از آن طرف ممکن است هنر داشته باشیم که اصلًا راست نگوییم! الحمدلله هستند، مَنْ بهِ الکِفَایه هست؛ هنر بعضى‏ها همین است، اصلًا نمى‏فهمند راستى هم وجود دارد! انگار آب گِل این‏ها را از دروغ و کَلک برداشتند، این هم یک مخلوق است دیگر، این هم یک قسم است.

ما نه، الآن در یک همچنین مسأله‏اى هستیم، مى‏آییم در یک همچنین مقایسه‏اى قرار مى‏گیریم منتهى خُب از خدا کمک مى‏گیریم، از انفاس قدسى کمک مى‏گیریم، توکل به خدا مى‏کنیم، جانب راست را بر جانب دروغ ترجیح مى‏دهیم، گرچه به ضررمان هم بشود، گرچه به ضررمان تمام شود، اگر خدا توفیق دهد مى‏آییم این کار را مى‏کنیم، ولى از این‏جا بالاترى هم هست، بالاترش این است که اصلًا در یک همچنین قضیه‏اى طرف فکر دروغ نمى‏کند تا این‏که بخواهد بیاید راست بگوید یا نه. اصلًا مى‏گوید: دروغ یعنى چه، اصلًا دروغ یعنى چه؟ تقلب یعنى چه؟ تقلب اصلًا یعنى چى؟ یا حق من است یا نیست، یا رأى من از توى صندوق درمى‏آید یا نمى‏آید، اصلًا تقلب یعنى چى؟ اصلًا نمى‏فهمد که تقلب چیست و از چه مقوله‏اى است.

ما مى‏فهمیم، ما تقلب را قشنگ مى‏فهمیم خوب هم مى‏فهمیم، خیلى عالى از همه چیز بهتر این یکى را مى‏فهمیم. امّا بعضى‏ها اصلًا نمى‏فهمند که تقلب یعنى چه، نمى‏فهمند که خیانت یعنى چه، نمى‏فهمند که دروغ یعنى چه، نمى‏فهمند که ظلم یعنى چه، اصلًا نمى‏فهمند، این را اصلًا نمى‏فهمند! این‏ها همان‏هایى هستند که آن‏چنان نور و بهاء و حقیقت و عظمت آمده و بر قلب آن‏ها احاطه کرده که تمام قلب را در سیطره و چنبره خودش قرار داده به طورى که اصلًا روزنه‏اى حتّى به اندازه سر سوزن‏

براى نفوذ خلاف باقى نگذاشتهاست. این‏ها آن افراد هستند، این مى‏شود عصمت، پس عصمت یعنى انسان به جایى مى‏رسد که: اصلًا نمى‏فهمد که تقلب به چه مى‏گویند، دروغ اصلًا به چه مى‏گویند، اصلًا نمى‏فهمد. قبلًا مى‏فهمیدها، ولى الآن به این‏جا رسیده، این شخص باید زمام را به دست بگیرد، این شخصى که اصلًا نمى‏فهمد، ولّى این است، ولّى به این شخص مى‏گویند، حالا فهمیدید؟!

خُب حالا ما باید به این سمت حرکت کنیم، باید به این سمت جلو برویم، و از خدا بخواهیم که خدا فهم بدهد و در مسائل به انسان بصیرت بدهد، حالا یک وقتى انسان اشتباه هم مى‏کند، حالا آن را خدا خودش مى‏گذرد و مى‏بخشد، ولى وقتى که اشتباه کرد دیگر روى اشتباهش نایستد، وقتى به او گفتند: آقا این کارت اشتباه بود؛ فکر کند ببیند خُب بله بله درصدد تدارک بربیاید اشکالى ندارد، بالاخره هر کسى یک همچنین مسأله‏اى را انجام مى‏دهد.

این افراد همان‏هایى هستند که امام‏سجاد علیه‏السّلام راجع به آن‏ها مى‏فرماید که: مُتَنَجِّزٌ ما وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِکَ ظَنّاً؛ خدایا تو وعده صفح و محو خطا و گذشتن از ضلات و لغزش‏ها را به این افراد مى‏دهى که این افراد به تو حسن‏ظن دارند، یعنى مى‏گویند: خدایا ما غیر از این که کارى از دستمان برنمى‏آید فقط به تو حسن‏ظن داریم، نه به عمل خودمان نگاه مى‏کنیم، نه به رفتار خودمان و نه به گفتار خودمان نگاه مى‏کنیم، فقط به تو حسن‏ظن داریم، فقط به تو چشممان دوخته است.

واقعاً این مسأله را من مشاهده مى‏کردم، واقعاً این قضیه را مشاهده مى‏کردم، در رفتار بزرگان اولیاء، در سخنان مرحوم‏حداد رضوان‏الله‏علیه وقتى که با ایشان ما صحبت مى‏کردیم مى‏نشستیم صحبت‏هاى ایشان را گوش مى‏دادیم، اصلًا مى‏دیدیم که همه چیز مى‏گویند و هیچ چیز را از خودشان نمى‏دانند، هر چه بگویى مى‏گویند، هر چه بپرسى مى‏گویند، هیچ چیزى مخفى نیست، هیچ چیزى پوشیده نیست، هیچ کارى نیست که نشود بکند، هیچ کلامى نیست که نتواند بگوید، هیچ نقطه معرفتى نیست که نتواند اظهار بکند، تا متوجّه مى‏شدند که انسان دارد تعجب مى‏کند و از این مسأله انسان دارد مطلب را دارد بزرگ چیز مى‏کند مى‏گویند: هر چه هست خداست، ما که کسى نیستیم، ما که چیزى نیستیم، ما که مسأله‏اى نیستیم.

یک وقت من نشسته بودم پیش ایشان خُب ما کوچک بودیم دیگر عقلمان نمى‏رسید، بعد ایشان یک سؤالى کردند گفتند: خُب چیزى از من مى‏خواهى؟ من به همان سنین طفولیت و این‏ها؛ چه مى‏فهمیم این حرف‏ها را، بعد گفتم که آقا: از خدا مى‏خواهیم، که من را مثل شما بکند! ایشان قاه‏قاه‏

خندیدند گفتند: مثل من؟ گفتند: خیلى بالاتر خیلى بالاتر، خیلى … اصلًا سه مرتبه خیلى بالاتر! من الآن مى‏فهمم واقعاً ایشان این حرف را مى‏زد، نه این‏که مى‏خواست تواضع کند حالا من بچه بودم، من چهارده پانزده‏سالم بود، مثلًا بچه بودم بخواهد حالا من را خوشحال کند، بخواهد چیز کند، واقعاً این را مى‏گفت اصلًا چیز … مى‏گفت: مثل من، من که هستم که تو آن را مى‏خواهى؟ اوه اوه حالا مثلًا چه از من مى‏خواهد!

واقعاً این‏ها براى امروز ما و امشب ما و فرداى ما و فرداهاى ما درس بودند و درس هستند و نکته‏اند، چیزى که باید یاد بگیریم، ما کجا! بابا ما رو اسطبل‏دار آن‏ها قبول بکنند کلاهمان را به عرش مى‏اندازیم اسطبل‏دار آن‏ها اگر ما را بپذیرند این حرفها چیست؟!

ولى دارم این را مى‏گویم: که ببینید چطور این حقایق توحیدى و معرفتى به حاق واقع خودش در قلب این عرفا و در قلب این اولیاء قرار گرفته است. وقتى با انسان صحبت مى‏کنند اصلًا برنامه، برنامه مجامله نیست، تواضع نیست، دلخوشى نیست، دارد اصلًا واقعیت را مى‏گوید، اصلًا ناراحت مى‏شود، تو مى‏گویى: مثل من شوى؟!! اصلًا صحبت تواضع نیست، بالاتر، این حرف‏ها چیست؟! گفتند: همه را خدا مى‏دهد، وقتى خدا بدهد دیگر براى خدا چه فرق مى‏کند که حالا به یکى کم بده، به یکى زیاد بدهد، خُب انسان زیادترش را مى‏خواهد، آدم بالاترش را مى‏خواهد!

چقدر این‏ها به انسان امید مى‏دادند، به عکس بقیه که همش راه را مى‏بندند، محصور مى‏کنند، خدا را در سلول مى‏اندازند، و در آن سلول را مى‏بندند و نمى‏گذارند … این‏ها مى‏آیند خدا را مى‏آورند در اختیار انسان قرار مى‏دهند، در کنار انسان مى‏نشانند با انسان انیس و الیف قرار مى‏دهند. مى‏گویند: هر چه مى‏خواهى بخواه.

در روز عید فطر، در دعاى نماز عید مگر ما نمى‏خوانیم: «اللَّهُمَّ إنّى أسْئَلکَ خَیْرَ مَا سَئَلکَ بهِ عِبادکَ الصَّالِحُون» حتى بالاتر از این؛ «وَ أعُوذُ بکَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْهُ عِبَادکَ الْمُخْلَصُون» در قبلش دارد که: «وَ أن تُدِخِلَنى فى کُلِّ خَیْرٍ أدْخَلْتَ فِیهِ مُحَمَّداً وَ آلَ محَمَّد» شما از محمد و آل محمد بالاتر در عالم خلقت دارید یا ندارید؟ خب نداریم دیگر، ما از پیغمبر و آلش که در عالم خلقت یعنى کل عالم وجود از زمانى که خدا خدایى مى‏کرد، تا خدا خدایى خواهد کرد، مثل این چهارده تا نیامده، درست نکرده، نخواسته درست کند، این چهارده تا مثلش را خدا را درست نکرده، با این همه عظمت و خلایق بى‏پایانى که خدا دارد، عالم ملائکه، عالم نمى‏دانم ملکوت و چه چه!

مى‏گوید: شما خدایى من را ندیدید، شما دریاى رحمت من را نکشیدید، شما آن رحمت واسعه من را درک نکردید، بابا بیایید، چه مى‏خواهید؟ چه نشستید مى‏گویید که: خب به پیغمبر و آلش دادى، هیچى دیگر گیر ما نمى‏آید هر چه بود به آن‏ها دادى، تو بیا جلو من به تو این را دارم مى‏گویم: «وَ أن تُدِخِلَنى فى کُلِّ خَیْرٍ أدْخَلْتَ فِیهِ مُحَمَّداً وَ آلَ محَمَّد و أن تُخْرِجَنى مِن کُلِّ سُوءٍ أخْرَجْتَ مِنْهُ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّد»؛ خدایا در هر چیزى که- آخر یعنى چه این قضیه- در هر مرتبه‏اى که، در هر تجلى که، در هر ظهورى که پیغمبر و آل پیغمبر را در آن ظهور متظاهر کردى ما را هم در آن تجلى و در آن ظهور قرار بده! اصلًا آدم مى‏ماند که این … یعنى خُب مگر مى‏شود؟ معنایش یعنى چه؟ خدا مى‏گوید: من تو را همان‏جایى مى‏گذارم که امیرالمومنین است، دیگر چه مى‏خواهى؟!

خُب مى‏گوید: على دیگر گل سرسبد عالم است، امام حسن علیه السلام، امام سجاد گل سرسبد عالم، من تو را در کنار آن‏ها مى‏نشانم، دیگر مگر بالاتر از این مى‏خواهى؟! تو بیا جلو، تو یک قدم بردار، تو یک حرکتى بکن ببین به تو مى‏دهم یا نمى‏دهم! و از هر بدى، از هر تَوَغُلى، از هر اعتبارى، از هر فرو رفتن در اعتبار و توغل در اعتبارى، از هر کثرتى، از هر ابتعادى، که پیغمبر و آل پیغمبر را مصون داشتى و آن‏ها را در این مسأله به مقام عصمت رساندى، مرا هم از همان دور کن، یعنى من هم مى‏شوم معصوم، من هم مثل آن‏ها مى‏شوم معصوم، مگر اولیاء خدا معصوم نیستند؟ یک ولى خدا که دیگر خلاف نمى‏کند، در همان عصمت مقام امام، ولّىِ خدا فناء پیدا مى‏کند، عرض کردم مسأله اشتباه یک مطلب دیگرى است و خب آن اختصاص به ائمه دارد، ولى منظور همان خلاف است.

خُب آدم دیگر چى مى‏خواهد؟ یعنى آنچه را که خدا به ما عنایت کرده قدرش را نمى‏دانیم، که همان مقام خلافت الله است همان ظهور همه اسماء جمالیه و جلالیه به نحو اتم در وجود و نفس آدمى است.

خدا مى‏گوید: من آن را برایت به منصه ظهور درمى‏آورم، همان را به منصه ظهور درمى‏آورم، تو مى‏شوى قرین امام سجاد علیه السلام، تو مى‏شوى قرین امام باقر علیه السلام، تو مى‏شوى قرین امام رضا علیه السلام، قرین مى‏شوى مى‏آیى مى‏نشینى در کنار آن‏ها، البته در تحت آن ولایت و در تحت آن چیز، آن بحث بساطت جداست، این چهارده معصوم آن‏ها واسطه هستند، ولى این آن را در خودش مى‏آورد، وقتى که مى‏آورد در خودش، در خودش دیگر هضم مى‏کند، دیگر چیزى جز امام رضا علیه السلام نمى‏بیند که بخواهد به او برسد، چون امام رضا علیه السلام همه وجودش را گرفته، چیزى جز امام سجاد نمى‏بیند چون امام سجاد همه وجودش را گرفته، دیگر چیزى نمى‏خواهد، اصلًا چیزى به‏

فکرش نمى‏آید از خدا بخواهد این را بدهد، باید یک چیزى بیاید به فکرمان دیگر، من الآن تشنه‏ام مى‏شود این لیوان آب را برمى‏دارم، وقتى من سیراب شوم دیگر حالا هزارى هم به این لیوان آب نگاه کنم خُب نگاه مى‏کنم عین دیوار، خُب سیراب هستم، دیگر [تشنه نیستم که‏] آب بخواهم.

این چنان در دریاى ولایت امام رضا غرق مى‏شود که اصلًا دیگر فکر دریا نمى‏کند کجا مى‏خواهد [فکر کند] دریا که الآن هست دیگر، دیگر چه را مى‏خواهد داشته باشد، یعنى هیچ هوایى، هیچ فکرى، هیچ امنیه‏اى، هیچ اشتهایى، هیچ تفکرى دیگر براى او نمى‏ماند، تمام شراشر وجود او همه فانى مى‏شود در ولایت چهارده معصوم. مقام بالاتر از این مى‏شود تصور کرد؟!

خدا مى‏گوید: بسم الله! عیدى که مى‏خواهم به تو بدهم در امروز، این است. دیگر چه مى‏خواهى؟ چه مى‏خواهى دیگر، حالا از من بهشت و گلابى و هندوانه بهشت را مى‏خواهى، مردها حور العین و خانم‏ها هم قلمان و حالا این‏ها چیست بابا دیگر، این‏ها دیگر مى‏شود اسباب بازى و تفنن و فلان.

آن در یک فضایى قرار مى‏گیرد که اصلًا نمى‏تواند تنازل کند به مراتب مادون ظهورات و تجلیات ذاتى، به آن دیگر مى‏گویند: جنت الذات.

خُب دیگر وقت گذشت و بله:

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده‏ایم‏[۱]

على کل حال، این معارف ائمه، معارف بى‏پایان است، و از هر جا که شروع کنیم مى‏بینیم انتها ندارد، و هر کسى به اندازه فهم و سعه وجودى خودش مى‏تواند در اینگونه مطالب صحبت کند، ما هم به اندازه خودمان، به اندازه فهم خودمان و به مفاد آیه شریفه: رَبِّ زِدْنِی عِلْماً طه، ۱۱۴ باید از خداوند بخواهیم که خودش بر علم ما و بر فهم ما و بر معرفت ما اضافه کند و بیفزاید و هر آنى از آنات براى ما مرتبه‏اى از مراتب جمال و جلال خود را منکشف نماید، انشالله.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

[۱] – گلستان سعدى

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن