جلسه ۶ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۱۶
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
تاریخ:
خلاصه:
متن جلسه:
جلسه ۶ (رمضان ۱۴۱۶)
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
بک عَرَفْتُکَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِى عَلَیْکَ وَ دَعَوْتَنِى إِلَیْکَ وَ لَوْ لَا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْت؛[۱]
عرفان خدا فقط به وسیله خداست
بک عرفتک، خدایا من تو را به تو شناختم، عرفان من به توسط تو پیدا شده است وانت دللتنى علیک، و تو مرا به خودت رهنمایى کردى ودعوتنى إلیک و به سوى خودت خواندى. حضرت در اینجا مىفرماید که، من معرفتى که پیدا کردم به توسط تو، البته «عرفتک» در اینجا در مقام استمرار است یعنى عرفان به تو به توسط تو پیدا مىشود. چرا عرفان به تو به توسط تو پیدا مىشود؟ و غیر از تو کسى نمىتواند معرفت به تو را براى ما تحصیل کند.
هر چیزى که غیر از وجود پروردگار باشد در شناخت پروردگار ناتوان است
اینطورى که معروف است در معناى این فقره که در سایر موارد هم از ائمه علیهم السّلام نظیر دارد. در دعاى روز عرفه است از سیدالشهداء علیه السّلام ایشان در آنجا همین عبارت را دارند. مىفرمایند که هر چیزى که غیر از وجود پروردگار باشد این در شناخت پروردگار ناتوان است به جهاتى:
دلیل اول: سعه معلول کمتر از سعه علت است
یکى این که ماسوى الله معلول هستند و معلول از نظر سعه و ضیق هیچ گاه به سعه علت نیست، و به اشتداد علت نیست و به اولیّت و اولویّت علّت نمىرسد. بنابراین علم به معلول هیچ گاه علم به علت نخواهد بود، بلکه در رتبه پایینتر است خب این یک مطلبى است که صحیح است.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۸۳
البته تا حدودى مسئله را روشن مىکند ولى علت بالاخره در یک مقام و مرتبه مافوقى است و ما نمىتوانیم بگوییم که اگر به یک معلولى انسان احاطه پیدا کرد، در واقع به جمیع مراتب علّت از نقطه نظر هویّت بتواند اطّلاع پیدا کند، نمىشود.
دلیل دوم:؟؟؟؟؟
مطلب دیگر اینکه مىفرمایند: صرف نظر از جنبه علیّت تمام ماسوى الله، همه اینها ماهیات هستند و ظلمت امکانیّه بر جمیع ماسوى الله سایه افکنده، پس ما هیچ گاه نورى را نمىتوانیم جستجو کنیم که آن نور بتواند ما را به سرچشمه خورشید هدایت کند. به عبارت دیگر هر وسیلهاى که براى هدایت ما و براى معرفى پروردگار به ما و تبیین صفات و اسماء و ذات او براى ما هر وسیلهاى که مقرر بشود سلام علیکم این وسیله خود از نور وجود ذات متنوّر و مستنیر شده است، پس او نمىتواند ما را به آن سرچشمه ببرد به جهت اینکه، این در مراتب ماهیت خودش نیاز به غیر دارد و مىگویند معرِّف باید اجلى از معرَّف باشد.[۲] راجع به این مطلب مسئله خیلى ادامهدار است و خب رفقا کم و بیش راجع به این، خب در کتابها و مطالب، خیال مىکنم فرمایشات مرحوم آقا رضوان الله علیه هم در اینجا مسائلى که رفقا مىدانند.
دلیل سوم:؟؟؟؟؟
مطلب دیگرى که به نظر مىرسد در اینجا، این است که این بک عرفتک این شاید منظور حضرت غیر از این جهتى که خب فرمودند جهت دیگرى داشته باشد، و آن این است که آیا ممکن است که ما معرفت به یک شیىء پیدا بکنیم غیر از خود آن شىء؟ یعنى غیر از یک نوع اتّحاد وجودى با آن شىء ما معرفت به آن پیدا بکنیم؟ این امکان ندارد.
فرض کنید که شما مىخواهید به زید معرفت پیدا کنید زیدى که اصلا ندیدید، یک وقتى کنار هستید از دور یک شبهى را مىبینید مىآیید، از اول که از دور هستید و خیال مىکنید این فرض کنید درخت است در بیابان است یعنى واقعا جهل کامل نسبت به زید شما دارید، به هیچ وجه اطلاعى از او
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۸۴
ندارید بعد مىآیید نزدیکتر مىگویید نه این حیوان است. حرکت مىکند شما نسبت به آن زید نفس الأمرى و مقام ثبوت یک اطلاعکى پیدا مىکنید، خیلى فى الجمله همین قدر این دارد راه مىرود یک مقدارى نزدیکتر مىآیید مىبینید نه این انسان است، به زید معرفت شما بیشتر مىشود بالاخره مىفهمید این انسان است. حالا در مقام اثبات نمىدانید این زید است، ولى بالاخره از نفس الامرى که این زید است، یعنى این کلى منطبق بر همین شخص خارجى است، این انسانیت. خب این هم یک قدرى عرفان و معرفت بیشتر مىشود تا مىآید جلو سلام علیک مىکنید وقتى سلام و علیک کردید بَه چه آدم خندهرویى است مىگویید ها بَه چه آدم خوبى است، بیا بریم با او رفیق بشویم از این آدمهایى که همیشه اخم مىکنند و اینها عرض مىشود که خوشمان نمىآید برویم با او بخندیم یک خورده باهاش خندهرو، مىبینید نه این آدم اصلا ذاتاً خندهرو است.
یک مقدارى چى مىشود معرفت بیشتر مىشود، خب دعوتش مىکنید خانهتان مىروید منزل ایشان یک مقدارى با زندگى او اطلاع، آشنایى پیدا مىکنید مىبینید نه این یک صفات دیگرى هم دارد بخشندگى دارد، سوادش در این حد است خصوصیت او در این حد است، هر چه بیشتر با او انس پیدا مىکنید این چه مىشود؟ این اطلاع از خصوصیات او بیشتر مىشود. بعد به او این قدر صمیمى مىشوید، صمیمى مىشوید تا اینکه دیگر محرم سرّ مىشوید و از چیزهایى که دیگران هم خبر ندارند، مثلًا شما اطلاع پیدا مىکنید خب خصوصیات او اینطور است فلان.
آیا مىتوانید بگوییم هنوز به مرحله عرفان کامل زید رسیدیم؟ نیست اینطور، کى ما مىتوانیم واقعاً و حقیقتاً زیدیّت را در وجود خودمان احساس کنیم و زید را آنطورى که هست معرفى کنیم، نه آنطورى که مىدانیم، نه آنطورى که برداشت مىکنیم.
قضیه آن فیلى که مىدانید مثنوى دارد. فیلى آوردند از هندوستان اینها دیگر اینها هر کدام آمدند از ظنّ خودشان یار شدند[۳] ولى حقیقت فیل، یکى گفت دم، یکى گفت اینطور است و یکى گفت آنطور، آنطورى که زید هست. کى ما مىتوانیم معرفى کنیم؟ آن موقعى که ما بشویم زید، تا آن موقع مىتوانیم بگوییم که چى این زید کیست؟ البته تازه همین معرفت ظاهرى ها والّا اگر معرفت یک معرفت باطنى باشد ما خودمان هم نمىشناسیم خودمان را، شما الان مىتوانید خودتان را معرفى کنید؟
فرض کنید که من باب مثال آقاى، ایشان بیایند خودشان را معرفى کنند من داراى این خصوصیات هستم اگر راست بگوید خصوصیات صفات و فلان و اینها را بیایند بگویند و، بگویند بله
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۸۵
من اینطور هستم و این قدر هم خوب است، این قدر هم بد است. إنشاءالله که بد که نداریم. داراى این خصوصیات و این صفات اینها هستم این، مىگوییم خب دیگر چیزى نماند؟ دیگر ته قضیه هیچى نماند مىگوید نه دیگر چیزى به ذهنم نمىرسد من همین هستم دیگر، من استعدادم این است اطلاعاتم این است علمم این است فکرم این است ثروت من این قدر است عرض کنم علاقهام به دنیا در این حد است علاقهام به زن و بچه در این حد است، نمىدانم علاقه به راه و مسیرم در این حد است و فلان است.
شناخت خود ملازم با شناخت خدا
و صادقانه خلاصه مسئله را هرچه هست به قول معروف بریزم روى دایره مىگوییم دیگر هیچى نیست؟ مىگوید نه مىگوییم بله اگر شما خودت را شناخته بودى خدا را مىشناختى، من عرف نفسه فقد عرف ربه[۴] شما اگر خودت را شناخته بودى واقعاً مصالح خودت را مىشناختى، مفاسد خودت را مىشناختى راه خودت را مىشناختى دستور براى زندگىات را مىشناختى، اینها را مىشناسى. مىگوید نه بابا من از چیزى سر در نمىآورم اگر سر در مىآوردم که پیش آقا نمىآمدم، مىگوییم بارک الله زود حرفت را زدى خدا خیرت بدهد راحت کردى همه را، حالا بعضىها راحت مىگویند بعضىها نمىگویند، نمىگویند آقا جان آدم را بالا مىآورند، هى مىگوئیم بابا اینطور است، من که نمىگویم به خود من هم گفتند دیگر ما نمىگوییم ولى نه، بعضىها راحت و خلاصه هرچه هست مىریزند روى
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۸۶
دایره ما همین هستیم عرض کنم حضورتان که مىگوییم نه آقا شما اشتباه مىکنید یک مسائلى هست یک چیزهایى هست در این باطنِ باطنِ باطن که شما از خودت هم خبر ندارى، ما خودمان هم از خودمان خبر نداریم؟ اگر خودمان خبر داشتیم به کار بزرگان خیلى راحت بود خیلى زود یک ساله کار را تمام مىکردند، شش ماهه کار را تمام مىکردند. نه خبر نداریم هى یک مدت مىگذرد یک دانه را رو مىکنند یک دانه رو مىشود، داد، بیداد، هوار بیخود کرده این آقا غلط کرده این آقا نعوذ بالله بىخود اشتباه به گوش او رساندند من کجا این حرفها کجا، اونهم مىنشیند مىخندد خب حالا هرچه مىخواهى بگو، وقتى که خوب داغ کرد و بعد آرام شد این حرفها یک خورده مىگذرد دوباره یکى دیگر را مىریزد روى دایره تا این که بالاخره این طرف آن طرف تسلیم بشویم، یک خورده او کوتاه مىآید یک خورده ما تنازل مىفرماییم تا اینکه بالاخره یک جورى مجبوریم با هم آشتى بکنیم انشاءالله اگر به مقصد برسیم، بعضىها هم نه از آن وسط مىگذارند مىگویند نه آقا خَرِ ما از کرّگى دم نداشت خداحافظ. بله، پس معلوم مىشود ما به خودمان عرفان نداریم، ما به خودمان معرفت واقعى نداریم درست شد، وقتى که ما آمدیم برحسب همین ظاهر، آمدیم زید شدیم. وقتى که زید شدیم تازه مىتوانم بگویم که حالا من مىتوانم زید را معرفى کنم، تازه الان مىتوانم بگویم زید کیست؟ خصوصیات او چیست؟ از نظر نفسانى کیست و موقعیت او اینطور است.
؟؟؟؟؟؟؟
خب اگر ما جاى این زید بودیم و مىخواستیم، خدایى در کار نبود مىخواستیم بگوییم زید بیا خودتان را به ما بشناسان، چه مىگفت؟ مىگفت: انت تعرفنى بنفسى یعنى: وقتى که تو شدى من آن موقع تازه من را مىشناسى، تا من نشدى از دور دستى بر آتش دارى هنوز من نشدى، لذا اولیاء و عرض مىشود که بزرگان وقتى که از باطن انسان خبر مىدهند همه آنها ما هستیم، همه ما آنها هستند.
یعنى چه؟ یعنى وقتى که یک ولىّ فرض کنید که مىآید پیش شما مىنشیند عرض مىشود به شما مىگوید جناب آقاى من باب مثال مشار الیه عرض مىشود که محترم وقتى که شما باید این عمل را انجام بدهید و براى شما این کار لازم است و شما استنکاف مىکنید، از زیر آن درمىروید به مسامحه و مماطله مىگذرانید تا آن قضیه بگذرد و بعد مىگویید آقا قضیه گذشت و ما نتوانستیم به آن برسیم، وقتى که این حرف را مىزند چه را دارد مىگوید؟ این نه این است که اشراف دارد که به این معنا که مىداند در شما چه مىگذرد نه در آن موقع که دارد این حرف را مىزند در آن موقع شما شده که از خود شما به
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۸۷
شما نزدیکتر است. یعنى آن موقع که اینکه تازه به خودش اطلاع دارد نه از آن که هیچى خبر ندارد فقط یک سرى مسائل ظاهر را مىداند و یک مقدارى باطن و اینکه مىرود و مىگوید فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیماً[۵] براى همین جهت است. این که وقتى مىروى پیش پیغمبر و مىروى پیش ولىّ جورى برو و جورى معتقد باش که هیچ از خودت نیست و هیچ وجودى از خودت نیست و سِلم بشو براى همین مسئله است.
و اینکه ما داریم انسان باید در برابر پیغمبر و امام روح تعبّد داشته باشد[۶]، براى همین قضیه است و الا اگر صرفا از نقطه نظر تشریع ما بگوییم آقا مسئله، مسئله، تئورى است. از نقطه نظر تشریع روح تعبد داشته باش، خدا اجازه امر و نهى داده به ولىّ به امام به پیغمبر آن امر و نهى مىکند دیگر بقیهاش به تو مربوط نیست نه آقا جان، این حرفها نیست، چىچى به تو مربوط نیست یعنى چه چرا اجازه به این داده و به دیگرى نداده؟ حساب دارد کتاب دارد، قضیه. چرا به این داده به دیگرى نداده؟ چرا باید امام عرض مىشود که خداوند متعال این جنبه امر و نهى را فرض کنید که به یک شخصى بدهد و اما به دیگرى ندهد.
اگر حساب یک حساب دیگر است، اگر حساب یک مسئله عرض مىشود که عادى است که اینطور دارد تلقى مىشود در باب فرض مثل اوامر فقهیه و نواهى فقهیه و شرعیه و ولائیه، اگر مسئله به این صورت است پس بین او و بین بقیه چه فرقى است. بارها گفتم و مىگویم که باید بین تشریع و بین تکوین باید توافق باشد شخصى مىتواند به ما امر و نهى بکند که از نقطه نظر تکوین، ما شده باشد ماى واقعى نه ماى دورغى، ما الان ما هستیم ولى ماى مجازى هستیم الان بنده از ما فى الضمیر خودم و مسائل خودم و خصوصیات نفسانى خودم اطلاع ندارم، والله و بالله و تالله مطلع نیستم. وقتى که اطلاع ندارم عقل حاکم است بر اینکه صلاح و فساد را نمىتوانم به دست خود و به دست این عقل ناقص
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۸۸
خودم بسپارم باید بروم سراغ کى؟ سراغ شخصى که از من به خودم نزدیکتر است. یعنى چه اشراف ولائى دارد.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۸۹
معناى اشراف ولائى
حالا فهمیدى معناى اشراف چیست؟ ولىّ که اشراف دارد بر یک فرد و دارد به او دستور مىدهد اوى واقعى است نه صرفا به اینکه مىداند در ما فى الضمیر او چه خبر است، این جور نیست، یعنى شده آقاى هاشمىکه واقعاً و حقیقتاً بر مصالح خود و بر مفاسد خود و در شرائر وجودى خود و شوائب وجودى خود اشراف تامّ دارد، نه ناقص، وقتى که سراغ آقاى فرض کنید که آقا شیخ چىچى مىرود و مىگوید آقا شما باید الان این مقدار ذکر یونسیه بگویى، این مقدار توجه داشته باشى آن مقدار نه بیشتر نه کمتر، فلان کار را باید انجام بدهى یعنى چه؟ یعنى اگر فرض کنید که خدا که جنبه ولائى او ولائىِ عِلّىِ است اگر او بیاید پایین و تنازل کند در این عالم همین حرف را مىآید مىزند. مگر او نمىگوید نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ[۷] از رگ گردن به شما نزدیکتر هستیم دیگر، از رگ گردن نزدیکتریم یعنى چه؟ رگ گردن یعنى رگ حیات، یعنى از همان صفت حىّ که شما به آن صفت متّصف هستید ما از آن صفت حىّ به شما نزدیکتر هستیم.[۸]
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۰
معناى اقربیت
یعنى، وقتى که خود صفت مال تو باشد نزدیکتر از آن صفت چیست؟ خود ذات است دیگر، ذات تو من هستم. این صفت آمده بر آن ذات عارض شده، این مىشود معناى چه؟ معناى اقربیّت، وقتى که خود ذات بشود او صفات به طریق أولى مىشود صفات او، این شخص مىتواند بیاید چکار کند؟ حالا امر و نهى کند. حالا این کار را بکن این کار را نکن.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۱
نحوه اطلاع اولیاء به حقائق ماهیات اشیاء و موجودات
لذا شخصى که مىرود در مقام ولایت مراتب را طى مىکند یکى از مراتبى که طى مىکند عبارت است از، اتحاد و معیّت با کلّ عالم وجود، یعنى چه؟ یعنى در مرتبه اوّل حساب کنى، البته مرتبه اوّل و آخر ندارد، بسته به سنخیت نوع عرض مىشود که سیر هر شخصى تفاوت مىکند، با تمام جمادات
اتحاد برقرار مىکند. اگر از او سؤال کنى حقیقت گوگرد چیست؟ صاف براى شما بیان مىکند این است این است این است. نه اینکه در پرونده را نگاه مىکند یک هو مىگوید جفر کبیر و جفر صغیر و جامعه و امثال ذلک اینهایى که آقایان مىآیند معنا مىکنند. یک کتابى هست مىگویند روى پوست آهو نوشته شده و نمىدانم چى چى است و فلان و این حرفها، آن را باز مىکند آنهایى که رمل مىاندازد دیدید؟ جفر مىاندازند، رمل مىاندازند آنجا نگاه مىکند مىبیند راجع به گوگرد چه خواصى در آنجا نوشته شده بیاید بگوید که أَیّها النّاس فلان، نه خودِ گوگرد را در وجود خودش مىبیند و بیان مىکند. خودِ آهن را در وجود خودش مىبیند و دارد از او خبر مىدهد، خود مورچه را وقتى که سؤال مىکند آن شخص، مىگوید که عرض مىشود که:
یا على عرض مىشود که سبحان ما، عرض مىشود که آن، احسبها احساها اعدها[۹] آن اینکه دارد این تعداد را دارد چیز مىکند. حضرت مىفرماید اینکه چیزى نیست من از ماده و اینهاى اینها
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۲
خبر دارم. حضرت دارد مىگوید اصلا من به تو بالاتر بگویم، اصلا من مورچه هستم دارم با تو حرف مىزنم، من شیر هستم که دارم با تو صحبت مىکنم من شتر هستم که دارم با تو حرف مىزنم، من زرافه هستم که دارم با تو حرف مىزنم، من فرض کنید که ماهى دریا هستم که دارم با تو حرف مىزنم، من عالم وجود هستم که دارم از عالم وجود خبر مىدهم.
و شاید کلمات بزرگان که راجع به مسئله حکمت هست که مىفرماید: الْحِکْمَهُ صَیْرورَهُ الإنْسانِ عالَمًا عَقْلیًّا مُضاهیًا لِلْعالَمِ الْعَیْنى[۱۰] شاید همین معنا مورد نظر آنها است. که از نقطه نظر عرض مىشود که مُلکى و جنبه عرض مىشود که جرثومى و جنبه جُسمانیت گر چه، عرض مىشود که بین ما حدود ماهوى برقرار هست. اما از نقطه نظر حقیقه الشىء که همان وجود مجرد اینها است به نحو أعلى و به نحو أتم، انسان به او چه مىشود، وحدت پیدا مىکند. اتحاد پیدا مىکند با او این مىگوید اصلًا من
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۳
هستم. من هستم که الان دارم اینطور دارم خبر مىدهم. شما تعجب نکنید وقتى که عرض کنم حضورتان که شاعر مىآید مىگوید که:
على شیث و على نوح و الیاس | على موسى، على عیسى، على هود[۱۱] | |
اتحاد وجودى امیرالمؤمنین با تمام انبیاء و موجودات عالم وجود
نه اینطور نیست. واقعاً على در مراتب کمالیه خودش عیسى شده و گذشته، لذا ألان مىتواند عیسى را صاف و پوست کنده از خودش بهتر بیاید به ما معرفى کند، اگر خود عیسى بیاید نمىتواند یک همچنین کارى بکند. على مى آید هود را آنطورى که از خود هود اگر بر ذات خودش چطور بود الان مى آید بهتر، چرا؟ چون على هود شده و گذشته، على الیاس شده و گذشته، على ابراهیم شده و گذشته.
تمام عالم مانند بدن هستند براى روح کلى رسول الله
پیغمبر اکرم که مظهر أتمّ و أکمل صفات الهیّه است یعنى چه؟ یعنى جمیع مراتب وجود را پیغمبر اکرم در وجود خودش حیاضت کرده، جمعآورى کرده وقتى که دارد با افراد نگاه مىکند انگار دارد با آلات و أدوات و اسباب خودش دارد با آنها صحبت مىکند. شما وقتى که عرض مىشود که با دست
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۴
خودتان عرض مىشود که این لیوان را برمىدارید، خب این دست چیست؟ یکى از آلات ما است دیگر یکى از ادوات ما است دیگر، پیغمبر اکرم با آلات و أدواتش دارد صحبت مىکند. زید یکى از آلات او است، عمر یکى از ادوات او است، آنها یکى از …. اینها همه چه هستند، وجودات نازله این مجرا و این مشیت هستند.
پس بنابراین ممکن است که بگوییم که رسول الله از ما اطلاع ندارد؟ چگونه اطلاع دیگه ندارد، از خود ما که دیگر بهتر باید اطلاع داشته باشد. لذا این تکوین مىتواند چکار کند در مصدر امارت و در مصدر چى؟ نهى بنشیند. مىگوید انجام بده و انجام نده. این مىتواند این کار را بکند.
وقتى که مىآیند پیش پیغمبر اکرم و مىگویند یا رسول الله على در این جنگ، نمىدانم برداشت تمام این چیزها را برداشت، با خودش برداشت آورد و یک کنیزکى هم آنجا بود و عرض مىشود که این کنیزک را براى خودش برداشت.[۱۲]
چرا، این در وهله اوّل براى ما جاى سؤال است که چرا على نیامد این را به آنها بدهد؟ چرا على نیامد این کار را بکند؟ چرا على این کار را نکرد که راجع به خود رسول خدا هم اعتراض مىکردند. حضرت به اینها چه بیاید بگوید. این مردم چه مىفهمند، بیاید بگوید على کار درست کرده؟ مىگوید دارى على را حمایت مىکنى. بگوید فضولى موقوف. بگویند چى شد، ما برویم جنگ کنیم نمىدانم سر و کله و پا همه چیز ما خون آلود بشود، على کنیز را بردارد براى خودش، این کجاى عدل است.
آنها نمىفهمند که الان على در چه مرتبهاى است. آنها نمىفهمند که الان این عمل براى چیست؟ اصلًا امکانش نیست، نمىشود باور کرد. هیچى نمىشود، خدا را شاهد مىگیرم که الان بعد از گذشت شش ماه از زمان ارتحال آقا الان من مىفهمم بعضى از کارهایى که آقا آن موقع انجام مىدادند براى چه بوده، تازه آن مقدارى که گفتم که معرفت مراتب دارد ولى آن موقع نمىدانستم، نمىفهمیدم ناراحت مىشدم سرد مىشدم خسته مىشدم ول مىکردم، مىگفتم که یعنى چه، آخر الان ایشان اینطور گفتند به خود من اینطور گفتند، پس چرا فردا برمىگردند یک جور دیگر مىگویند این چه دیگر مىماندم در آن، آخر وقتى که به من این حرف زده شده آقا برو فلان حرف را بزن بنده هم مىآیم این حرف را مىزنم بعد فردا مىبینى آمدند به یک کسى دیگر یک مطلب دیگر، چه کنیم؟ و خب چه، و
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۵
اصلًا یک بار از من سؤال نمىکند که این کارى که کردم انجام دادى یا نه هیچ ابدا هیچى، فقط برو این کار را انجام بده و دیگر هم سؤال نمىکنند که خوب شد یا نشد و چى شد و نتیجه آن چه بود. ولى از یک جا مىبینى یک حرف زدند گیر مىکنى این حرف چیست؟ این چیست؟ من الان مىفهمم تمام اینها همه به خاطر یک مسئله دیگرى بوده، خب حالا اگر کسى (صوت نا مفهوم است ۰۵: ۳۰) اینجا باشد حالا ما مىتوانیم در این صورت چکار کنیم، دو سه جور مىتوانیم عکسالعمل نشان بدهیم: یا این که اصلًا برویم سراغ ایشان که آقا شما که این حرف را زدى براى چه آمدید برداشتید (صوت نا مفهوم است ۱۷: ۳۰) این یک جور. خب حالا یک جورى ایشان هم چیز مىکند یک وقتى چى؟ مىگوییم حالا که اینطور است ولش کن هرچه بادا باد، خب این هم یک جور عکسالعمل است ولى آدم هیچى نمىگوید خب باز یک خورده بهتر، ولى بهتر از حال من هم حال دیگرى هست آن حال چیست؟ آن حال این است که این قدر روح تعبد در انسان زیاد بشود که اصلًا به عکسالعمل و به نتیجه کار نداشته باشد به عکسالعمل اصلًا کارى نداشته باشد.
چند شب پیش نمىدانم گفتم یا نه یا به کسى دیگر داشتم مىگفتم یک وقتى بین آقا و فلان و این حرفها یک دو سه نفر آمده بودند مىخواستند که ایشان براى ایشان محاکمهاى کند از همین مسایل ظاهرى اختلاف نمىدانم در این مجالس مثل اینکه بود هان؟ در این مجالس، یک جنبه چیز من دیدم که او دارد مىرود براى خودش چیز جمع کند أعوان و أنصار جمع کند، آن هم دارد مىرود براى خودش همین شاهد بیاورد فلان بکند که یک مسئله مالى بوده مرافعات مالى، معاملات که بله این در آنجا این جور گفت حالا آمده سر ما را کلاه گذاشته فلان گذاشته این حرفها، من به یکى رسیدم گفتم من به آن یکى که نمىتوانم حرف بزنم به تو مىگویم تو مىخواهى بروى جلوى آقا چه بگویى، واسه چه مىخواهى بروى جمع کنى؟ حالا گیرم برایش جمع کردى و آمدى پیش آقا ثابت کردى بعد آقا آمدند به نفع او حکم کردند، چکار مىکنى؟ ول کن آقا، آخر کسى که مىرود پیش ایشان که دیگر حرف نمىزند، مگر طرفین قضیه پیش ولىّ خدا تفاوتى مىکند که آدم بیاید خودش را این قدر به زحمت بیاندازد آقا راحت باش برو بگو آقا چیست؟ این است، خیلى خب یا على مدد تمام شد رفت، جمع کردن یعنى چه؟ مدرک آوردن یعنى چه؟ دلیل آوردن یعنى چه؟ کلام ولىّ ملاک است نه اینکه چه مىگوید. چه مىگوید به درد نمىخورد بیانداز کنار آنکه مىگوید آن درست است. این قضیه است ما در این گیر هستیم. گیر ما در این است که دنبال چه مىگوید هستیم نه دنبال اینکه مىگوید، مىگوییم چرا گفت؟
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۶
آمده بود یک کسى پیش ایشان، آقا فلان مورد انجام شده اینطور اینطور اینطور و چند میلیون، حدود بیست میلیون بود، بیست میلیون هم عرض مىشود که مىخواهیم بیاییم خدمت شما بدهیم نمىدانم مشمول مالى بود، چىچى بود حالا دیگر بیشتر توضیح نمىدهم، ایشان فرمودند: بروید به دفتر آقاى خامنهاى بدهید. همین اخیراً آمد بیرون و بعد به اخوى آقا سید محمد صادق گفته بود من یا درست نتوانستم مطلب را ادا کنم یا آقا اینطور، ولى شما بروید به آقا بگویید که این جورى و این جورى بوده این جورى؛ آقا محمد صادق بنده خدا آمد هنوز دهان باز نکرده بود [که مرحوم آقا فرمودند:] یک کلمه حرف مىزنم!
اصلًا نگذاشتند آقا سید محمد صادق حرف بزند. یعنى چه؟ یعنى: جمع کن برو مىگویم برو بده تمام شد اصلًا تو دارى به من چه مىگویى؟ تو دارى چه به من مىگویى؟ تو دارى مىگویى نه این جورى نبودها جمعش کن.
یکدفعه یک بنده خدایى خلاصه ما یک قضیه اتفاق افتاده بود و ما رفتیم خدمت آقا البته ایشان صدا کردند گفتند بیایید ببینم چیست و رفتیم پیش ایشان و خب ما به خیال خودمان خب چیز هستیم، درست بوده قضیه براى ما شواهدى داشتم که من خلاف به او نگفته بودم حتى خلاف آقا هم به او نگفته بودم ولى آن برداشتش از من جور دیگرى بود و در ذهنش یک برداشت دیگرى داشت و بر طبق آن برداشت شبها را به روز مىآورد و روزها را به شب مىآورد و بالاخره یکدفعه! دید این جور نشد، این جور نشد حالا دیگر یا انداخت گردن ما یا گردن آقا بالاخره آقا مىخواستند این قضیه را فیصله بدهند و تمامش کنند، خب ما رفتیم پیش ایشان و خب من آنجا اصلًا مىخندیدم، اول یک خورده خندیدیم و ولى خب پیش خودمان چیز بود دیگر بعد دیدیم خب مثلًا بنده خدا هم خجالت کشید یعنى در همان مجلس فهمید که این خلاصه نمىبایست این جور بشود و بعد هم فهمید که من هیچى نگفتم، گفتم که بله همین طور است و ما محکوم شدیم.
و خب عرض کنم که [آقا فرمودند:] نه آقا سید محسن نباید این کار را انجام بدهد و دیگر نباید این کار را بکند و خب الحمدلله قضیه به خوبى و خوشى تمام شد و آمد بیرون، آمدم بیرون. آقا سید ابوالحسن گفت: آقاجان همیشه یک حکیم باشى مىخواهند! گفتم عیب ندارد حکیم باشى ایشان ما باشیم منتهى خدا طاقتش را بدهد عیب ندارد ما حکیم باشى هستیم.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۷
قضیه حکیم باشى را که مىدانید چیست؟ مىگویند نادرشاه مزاجش قبض شده بود، چیز، کریم خان، کریم خان مزاجش قبض شده بود اجابت نمىفرمود خلاصه هر کارى کردند مفید نیفتاد تا اینکه
حکیم باشى آمد و نسخه تجویز کرد همین، کریم خان به او برخورد که ایشان را باید تنقیهاش کنند گفت نه باید از بالا نمىشود باید از مجراى دیگرى بشود تا اینکه خلاصه چیز بشود گفت پدرسوخته را بخوابانید خودش را تنقیه کنید آقاى حکیم باشى را خواباندند تنقیه کردند از قضا مزاج کریم خان راه افتاد، راه افتاد. نه جداً هر دفعه این مزاجش قبض مىشد حکیم باشى مىخواباندند حکیم باشى دَمَر مىشد خلاصه، بله.
حالا صحبت سر این است، قضیه این است که شخصى که مىرود پیش ولىّ خدا نباید به این انتظار بنشیند که این قضیه به کدام طرف ختم مىشود، فقط کسى که مىرود بایستى عرض کنم حضورتان اصلًا من چه بگویم، آنهایى که یک قدرى رِند هستند آنهایى که یک خورده، ما آن جورى نیستم من در خودم ندیدم و ما که نبودیم اینطور که آن زمان این کیفیت به اصطلاح این جور باشد ولى آنهایى که یک خورده رِند هستند چه کار مىکنند؟ مىروند عمداً یک جور سیخ مىکنند فلان مىکنند چکار مىکنند که بیاید آن شخصِ استاد ولى جلوى بقیه اینها را خیت بکند چه شود؟ کارش زودتر راه بیافتد، اینطورى بودندها! که دارم چیز مىکنم دارم مىگویم.
نظیر این قضایا اتفاق افتاده. یعنى خودشان بلد هستند چه جورى چکار کنند خلاصه که خیلى نمىدانم چیز نباشد و سر و صدایى نشود و خیلى جنجال نباشد، در عین حال آن ولىّ بتواند خیلى آرام و زیرکانه و ظریفانه آن أنگولک را بکند و بگویند إِ چیز شد و بله، بله آقا اینکه دیدید که خراب کرد و چیز کرد این حق با او است این فلان چى چى است این هم نمىداند این بنده خدا این ور افتاده بالا اون پایین افتاده بنده خدا، آنهایى که به دنبال مطلوب هستند و مىخواهند زودتر به نتیجه برسند آنها اینطورى منتظر فرصت هستند. نه اینکه ما بیاییم یک جا باد کنیم باد بشویم هى بالا بگذارند ما را یک خورده که بخواهند اخم پیدا بکنند آى فلان آى چىچى داد و بیداد و اى هوار این جورى نیست.
مسئله سلوک خیلى مسئله مهم و دقیقى ها! خیلى مسئله، مسئله دقیقى است. من این چیزهایى که دارم خدمتتان عرض مىکنم مشاهدات خودم را در طول حیات مرحوم آقا با اساتیدشان داشتم، بیان مىکنم من این چیزها را خیلى در زمان آقا نمىگفتم. خب دیگر حالا دیگر از اخوى اجازه داریم دیگر یک مقدارى عرض کنم حضورتان که به این کیفیت بیان کنم، البته نه زیاد حالا تا به اصطلاح تا هر مقدارى که خودشان صلاح بدانند، بله، منتهى …
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۸
به قول آقا مىفرمود یک کسى مىگفت عرض کنم که به آقا اعتراض مىکرد مىگفت چرا اغلب افرادى که دور و بر شما هستند از اهل علم نیستند اینها که بهتر بتوانند استفاده کنند. بقال است فلان است مکانیک است آهنگر است معمار است تاجر است فلان این حرفها است از اهل …
ایشان فرمودند ما سفرهمان براى همه باز است اما کیست که بیاید؟ کیست بیاید؟ خب این یارو مىآید با یک سرى مسائل مىآید اینجا خب با آن مسائلى که با آن خو گرفته انس گرفته به قول، عرض شود حضورتان که مرحوم چیز، مرحوم آقا سید جمال من یک وقتى در مشهد چیز بودم اینها، اینها چیزهایى است که یک عمرى با اینها ما مأنوس هستیم و ولىّ مىآید اینها را یکى یکى از وجود ما مىخواهد بِکَند کَندن داد دارد بیداد دارد ما با ذهنیاتمان مأنوس هستیم آقا به یک نفر یک دستور دادند او اصلا گفت آقا این دستور خلاف شرع است، چیست قضیه؟ ببینید کار به کجا دارد مىرسد اینکه مىگویند عرفان مغز مىخواهد عرفان عقل مىخواهد عرفان چکش خور مىخواهد همه بیانات و اینها است این عبارتها اینها همهاش براى همین است دیگر، گفت این دستور خلاف شرع است البته نه گفت نکند خلاف شرع باشد، این خلاف شرع نیست؟ به این عبارت این خلاف شرع نیست؟ تا این حرف را زد یکدفعه آقا فرمودند:
نه نه نه نه یک وقت انجام ندهى ها انجام نده، انجام نده!
یعنى تا در ذهن این شبهه پیدا شد که این مسیر، مسیر خلاف است قطع شد دیگر، تمام شد کارش درآمد رفت که رفت که رفت. یعنى تا شما بیایى بگویى رسول خدا دارد خلاف پروردگار را دارد مىگوید دیگر نمىتوانى تو به رسول خدا اقتدا کنى، تمام شد قضیه، دیگر باید بروى در سرت بزنى. داد بیداد هوار گریه فلان اینکه خدایا بیا چیکار کن، بیا برگردان قضیه را، با شک در رسول الله دیگر تو نمىتوانى قدم بردارى ماندى دیگر همان جا ماندى تمام شد. اگر یک شبهه پیدا بشود اینطور زود باید ردش کنى نباید بماند نباید بگذارد رسوخ پیدا بکند این چیزهایى که یک عمر ما با اینها مأنوس شدیم حالا این دارد یکى یکى مىخواهد آنها را بکشد بیرون.
خب توحید که آسان نیست، توحید قضیهاش قضیه آن شیر و گاوى که در مثنوى است. آن مرد خیال مىکرد این گاو است هى دست مىمالید به سر و کلهاش گفت اگر مىدانست این مرد است دلش
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹۹
پرخون شدى اگر مىدانست چى را دست مىمالد، یال شیر را دارد دست مىمالد؟ دست به سر شیر دارد مىکشد؟[۱۳] دم شیر را دارد مىکشد مىگویند با دم شیر بازى نکن!
اگر چراغ روشن بشود، چراغ توحید روشن بشود پرده از جلوى چشم ما برود کنار ما محو و نابود هستیم با این وضعى که داریم یعنى یکدفعه سر به کوه مىگذاریم زیر پاى همه چیز اگر از نظر جسمى چیز نشدیم.
مىگویند این چیزهایى که تلسکوپهایى که هست فلان این حرفها که نشان مىدهند بعضىها هست که این قدر مهم است که اینها اگر یکدفعه نشان بدهد اصلًا شاید طرف چیز شود قاطى کند یک مدتى مىآورند اینها را تمرین مىدهند اول با نمىدانم دوربین کذا و کذا و کذا هى بزرگ، بزرگ مىکنند تا بعد یکدفعه بعد تلسکوپ را نشان مىدهند آن اجرام سماوى و اینها را مى بیند که یکدفعه شوکّه نشود مراتب و چیز را بگذراند.
قضیه توحید این است که اگر یک مرتبه براى انسان آن حقایق با توجه به آنچه که مىدانیم اگر یکدفعه قضیه روشن بشود اصلًا مىزنیم زیر پاى شرع و دین و دیانت و فلان و یا کفّره[۱۴] او قَبَلَهُ این
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۰۰
است قضیه اگر سلمان مىگفت حقیقت توحید را به ابوذر ابى ذر در اینجا دو عکسالعمل مىتوانست نشان بدهد:
یا بگوید کَفَّره یا مىگفت این کافر است یا مىگفت این کافر است و خب مسئلهاش تمام است. یا قَتَلَه یا اینکه اصلًا مىزد و مىگفت که این (صوت نامفهوم و جا افتادگى نوار ۴۶: ۴۵) و چون امر واقعى است نمىتواند تحمل کند و خودش را مىکشد لقتله یعنى آن علم قتله این از باب چیست؟ از باب استخدام است لقتله یعنى او این را چه کار مىکند؟ یعنى آن علم این را مىکشت و این را از بین مىبرد یا نه از اوّل نه سیب زمینى بود مىزد زیر پا و مىگفت دروغ است این کافر است یا على گردن او را بزن، اما معنى ندارد دیگر چون ارتداد به وسیله کفر پیدا مىشود دیگر معنى ندارد که بگوییم کفره قتله، قتله که در قبال کفرّه آوردیم غلط است، چون آنچه که موجب قتل است ارتداد است خب اول هم گفت که قتله دیگر کفره دیگر این کفره خودش موجب قتل هم است دیگر اینجا قتله یعنى چه یعنى قتل این علم این را. یعنى یا باور مىکرد ولى این باور با ذهنیاتش چون تطبیق نمىکرد این را دیوانهاش مىکرد دیوانهاش مىکرد از بین مىبرد.[۱۵]
لزوم کتمان اسرار از افراد غیر مستعد
مىگویند اسرار را به هر کسى نگویید چون چکار مىکند دیوانه مىشود واقعاً شده ها! یعنى واقعاً دیوانه شدند. از یک طرف مىبیند خب این راست است این صادق است، شخص صادقى است از یک طرف چکار کند بعد تمام آنچه را که در این طول عمر کسب کرده همه را بریزید کنار تمام آنچه را که مراجع عظام فرمودند همه را باید بریزد کنار تمام آنچه که خلف صالح و خلف فلان تمام، همه را
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۰۱
فرمودند همه را بریزد کنار تمام آنچه را که مُجمَع علیه است باید بریزد کنار. یعنى آقا مگر مىشود این همه اشتباه کنند اى واى از صدر اسلام تا به حال همه اشتباه کنند؟ چى، دیوانه مىشود نمىتواند تحمل کند یا اینکه مىگوید چى نه بابا حرف مفت دارد مىزند برو پى کارت دیوانه است، دیوانه.
راجع به مثنوى بعضى این را مىگویند دیگر بعضى واقعاً در مثنوى مىمانند و دیوانه مىشوند بعضى هم خودشان را راحت مىکنند مىگویند آقا مثنوى دیوانه است یک وقت آقا جوّى بوده یک وقت قَدَرى بوده یک وقت اصلًا نمىدانم اختیارى بوده یک وقتى چى چى بوده هر سالى که از او مىگذشته یک مذهب پیدا مىکرده، دیوانه بوده اصلًا قائل دارد قولش قائل دارد.[۱۶] (صوت نامفهوم ۱۰: ۴۸) آقا دیوانه است اصلًا هر سالى که صبح از خواب بلند مىشود یک رأى از خودش درمىآورد، مىنوشتند فردا دوباره بلند مىشود و یک جور دیگر مىگوید.
حالت فناء ذاتى حضرت سجاد در وقت انشاء این دعا
درست شد؟ این حقیقت، حقیقت توحید است. حالا شما ببینید پس بنابراین اگر قرار باشد ما بخواهیم به ذات پروردگار معرفت پیدا کنیم این معرفت به چه وسیلهاى حاصل مىشود؟ به خود ذات پیدا مىشود. بک عرفتک یعنى من تو را به خودت شناختم نه به چیزى از ماسوِى خودت چون اگر به یکى از ماسوى باشد عرفان حاصل نمىشود، حدى برایش هست، رتبهاى برایش هست مرتبهاى براى این عرفان است اما وقتى که به خود ذات عرض مىشود که عرفان پیدا شد یعنى آن ذات بیاید چه کار کند این را در خودش فانى کند آن موقع مىتواند بگوید بک عرفتک من تو را شناختم به تو نه، به صفات تو، نه به اسماء تو به صفات تو و به خود تو و به ذات تو من شناختم. این مىشود چه فناى ذاتى.
پس حضرت سجاد در اینجا در مقام فناء ذاتى است. لذا مىفرماید: وانت دللتنى علیک تو من را دلالت کردى به خودت نه به آثار خودت، نه اینکه بیاى نگاه کنى و ببینى در عالم وجود چه خبر است اون که چشم دارى خودت دارى مىبینى دللتنى علیک به خودت دلالت کردى و از این مهمتر ودعوتنى الیک به خودت مرا چکار کردى؟ خواندى، بیایید به من به سمت من بیایید نه به سمت من به
بهشت من بیایید بهشت که او نیست، نه به حور بیایید حور که او نیست مظاهر او است. ولى اینجا دارد دعوتنیالیک به خود تو آمدى، چکار کردى؟ به ذات تو من را آمدى دعوت کردى.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۰۲
معنى دعوت خداوند متعال به ذات خویش
مىگویند که آقا شما بیاید منزل من، من شما را دعوت به خودم نکردم به منزلم دعوت کردم، به منزلم دعوت کردم. مىگویم که آقا بیاید در درس من، من شما را به خودم دعوت نکردم به علم خودم دعوت کردم نه به خودم من خودم با علمم دوتا هستم. مىگویم آقا شما بیایید به مال التّجاره من، من شما را دعوت به ثروت خودم کردم به جود و بخشش خودم کردم نه به خودم، حتّى در ازدواج وقتى که دعوت مىکنى به خود باز به خود دعوت نمىکنى به چیزهاى دیگر دعوت مىکند باز خود در اینجا چیست درون است قایم شده. کِى دعوت به خود تحقق پیدا مىکند؟ وقتى که شما بگویید بیا من وجودم را در اختیار تو مىگذارم، آن دعوت به خود است. نه دعوت به مال، نه دعوت به علم، نه دعوت به منزل، نه دعوت به عرض مىشود حضورتان که ریاست، نه دعوت به منافع، هیچ کدام از اینها دعوت به خود نیست.
اولیاء خدا و ائمه هیچ وقت دعوت به خود نمىکنند
لذا اولیاء خدا و ائمه هیچ وقت دعوت به خود نمىکنند، هیچ وقت دعوت به خود نمىکنند. اگر دیدید یک ولىّ دارد سراغ یک شخصى مىرود این دارد دعوت به کى مىکند؟ دارد دعوت به او مىکند. به عکس ماها تا مىبینیم یک لقمه چرب و نرمى هست مىرویم سراغ او، مىگوییم چى؟ به درد یک روزمان مىخورد، تا مىبینیم یک شخصى یک موقعیت دارد مىرویم سراغ او به درد مىخورد. هیچ وقت ولىّ دعوت به این چیزها نمىکند اگر سراغ کسى مىرود دعوت به خود نیست اگر سراغ پولدار مىرود دعوت به خود نیست اگر سراغ فقیر مىرود دعوت به خود نیست.
آن موقع ما تعجب مىکردیم یعنى رفقا که چطور شده که آقا در این سالهاى آخر دارند با بعضىها ملاقات مىکنند یکى مىگفت آقا مىخواهد این را سالکش کند یکى مىگفت رفقا، مىگفتم آقا اینها هیچ کدامش نیست یکى مىگفت فلان حرفها، من مىدانستم این نیست قضیه اما نمىدانستم چیست؟ من مىگفتم این هیچ وقت این چیز نمىشود، نمىشود. مىگفتم آن موقع هم مىگفتم به رفقا اگر یادتان باشد مىگفتم که نه بابا این براى این حرفها نیست یا اینکه نه آقا بهتر شده کمتر شده هیچى.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۰۳
الان متوجه مىشویم که آنها براى الان است. و به بعد، تمام آنها براى چه بوده آینده بوده، آینده بوده. وقتى که بعد از رحلت ایشان ما ملاقات کردیم با بعضىها حرفى که آنها به ما زدند این بود ایشان مىگفت من خودم هم تا به الان ماندم که چطور خدا محبت ایشان را بدون هیچ گونه جهتى در دل من انداخته بود دیگر آخر ما نه با ایشان ارتباط داشتیم نه چیزى داشتیم حتى یک ملاقات حضورى هم با نداشتیم ایشان، این محبت ایشان چطور در دل من افتاده من خودم تا حالا نمىدانم گفتم نمىفهمم مطلب بالاتر از این حرفهاست هیچ وقت ولىّ نمىآید کسى را به خودش دعوت کند. تمام کارهایى که دارد انجام مىدهد در راستاى آن جهت دارد انجام مىدهد، نمىدانیم نمىفهمیم سالها بعد مىفهمیم، دهها سال بعد مىفهمیم اما خب ظاهرش یک صورتى دارد. این صورت به یک کیفیتى است، درست شد.
پس بنابراین فقط و فقط تنها عرض مىشود که جهت کمالى که ما مىتوانیم تصور کنیم براى خودمان این همان معرفت به ذات پروردگار است. بک عرفتک من شناختم تو را به ذات خود تو نه به اسماء و صفات تو، به توسط ذات تو من تو را شناختم. اسماء الهى موجب شناخت ذات نیستند نسبت به همه مادونِ ….
و بین هویت علم و هویت قدرت تفاوت است. نه تنها در خود مفهوم اصلًا در هویت تفاوت است. بین هویت رزق و بین هویت عرض مىشود که موت تفاوت است همان طورى که ما مىبینیم بین هویتها در عالم ملک تفاوت است در مجردات هم همینطور است. هر کدام از اینها مظهریت یکى از اسماء الهى هستند، و اختلاف در آن مظهریت باعث اختلاف در همین اشکال شده، اگر آنجا اختلاف نبود و فقط به قول فلاسفه یک اختلاف مفهومى بود پس این همه عکس مى و نقش مخالف از کجا آمد؟ اختلاف مفهومى است دیگر، پس از کجا آمد اینها؟ و تا در علت جنبه تخالف نباشد که در معلول نمىتواند مظهریت مخالف پیدا بشود. در عین حال که همه ریشه و منشأ آن چیست؟ همان وجود بحط و بسیط و مجرد است. بک عرفتک فأنت دللتنى علیک تو مرا دلالت کردى بر خودت، گفتى بیایید به طرف من ذلک بان الله هو الحق بروید سراغ خدا. غیر خدا را بگذارید کنار و دعوتنى الیک و لولا انت لم ادر ما انت اگر تو نبودى من هیچ وقت نمىفهمیدم تو کى هستى پس معلوم مىشود حضرت سجاد فهمیده حضرت سجاد دیگر مىتواند الان خدا را آنطورى که هست براى ما چکار کند بیان بکند چرا؟ چون رفته فانى شده او شده حالا مىآید حالا که دارد مىآید گوش شنوا کو؟ دیگر اى داد بیداد بابا ما زحمت کشیدیم ما رفتیم آنجا خواستیم بیاییم بیان بکنیم تو دارى دَر مىروى، مىخواهیم بگوییم بابا خدا اینجا است مىگویى نه نه نه خدا این جورى است نه نه نگو خدا آن جورى است نه نه اصلًا حرفش را نزدن، بگذار خدا را در طاقچه در آن بالا بالا از دور نگاه کن نیاور او را پایین اگر بیاورى پایین زلزله مىشود، اگر بیاورى خدا را پایین مىگویى بابا خدا جلوى چشم تو است مىگوید نه نه، پس چى؟
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۱۰۴
هیچى هیچ حرف نزن تا جایى حرف بزن که اوضاع ما به هم نخورد به حضرت سجاد ما داریم مىگوییم ها! تا جایى براى ما حرف بزن که اوضاع ما به هم نخورد همین که خواست اوضاع ما بهم بخورد آنجا دیگر ساکت شو مىگوید باشد. حضرت همین را مىگوید امام سجاد مىگوید:
إنّى لَاکْتُمُ مِنْ عِلْمى جَواهِرَهُ | کَیْلا یَرَى الْحَقَّ ذو جَهْلٍ فَیَفْتَتِنا | |
وَ قَدْ تَقَدَّمَ فى هَذا أبو حَسَنٍ إلَى | الْحُسَیْنِ وَ أوْصَى قَبْلَهُ الْحَسَنا | |
یَا رُبَّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْ أَبُوحُ بِهِ |
حضرت مىفرماید که: اگر دهان بخواهم باز کنم و بگویم
لَقِیلَ لِى أَنْتَ مِمَّنْ یَعْبُدُ الْوَثَنَا[۱۷] |
اصلا تو چى هستى؟ تو بت پرست هستى. چرا مىگویند تو بت پرست هستى؟ ببین چه دارد حضرت مىگوید کل معانى (صوت نامفهوم) یک چیز گفته بود ها! دیگر حالا بیش از این نمىگویم ولى خلاصه اگر حقیقت عالم را حضرت سجاد مىآمد و بیان مىکرد آن موقع به جاى یک بت همه عالم مىشدند بتها منتهى چیزى که هست حضرت سجاد معرفت دارد، علم دارد، چشمش باز است، موحد است هر وجودى را در رتبه خودش قرار مىدهد و بین عوالم خلط نمىکند و وحدت را بدون کثرت و کثرت را بدون وحدت لحاظ نمىکند. ولى نه بقیه تا یک جرقه مىخورد مىآیند داد و بیداد و کار را چکار مىکنند؟ خراب مىکنند.
بله وَ لَوْ لَا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَدْعُوهُ فِیُجِیبُنِى وَ إِنْ کُنْتُ بَطِیئاً حِینَ یَدْعُونِى[۱۸] دیگر انشاءالله این براى بعد.
اللهم صل على محمد و آل محمد
پاورقی:
[۱] . مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج ۲، ص ۵۸۲٫
[۲] .
[۳] . مثنوى، طبع آقا میرزا محمود، ص ۱، سطر ۳ و ۴:
هر کسى از ظنّ خود شد یار من | وز درون من نجست اسرار من | |
[۴] . بحار الأنوار( ط- بیروت)، ج ۲، ص ۳۲٫
الله شناسى، ج ۱، ص ۱۷۱، تعلیقه: در تفسیر« المیزان» ج ۶، ص ۱۸۲ در بحث روائى در ذیل آیه\i یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ\E آوردهاند:« در« غُرر و دُرر» آمدى روایت شده است از امیرالمؤمنین علیه السّلام که فرمود: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ.
أقول: و شیعه و عامّه از پیمبر هم روایت کردهاند. و آن حدیثى است مشهور؛ و بعضى از علماء گفتهاند: تعلیق به محال است و مفادش استحاله معرفت نفس است به خاطر استحاله احاطه علمیّه به خداوند سبحانه. و این گفتار مردود است اوّلًا به قول پیمبر صلّى الله علیه و آله و سلّم در روایت دگر: أعْرَفُکُمْ بِنَفْسِهِ أعْرَفُکُمْ بِرَبِّه؛ و ثانیاً به اینکه این حدیث در معنى عکس نقیض قول خداوند تعالى مىباشد که:\i وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ.»\E
حضرت علّامه درباره این حدیث بحث جامعى فرمودهاند، و در ص ۱۸۶ روایات کثیرهاى در این باره شاهد و دلیل گرفتهاند.
و این حدیث، نیز در« مرصاد العباد» طبع بنگاه ترجمه و نشر کتاب در ص ۳، و ۱۷۴، و ۱۸۵، و ۴۱۳، و ۵۳۵ آمده است.
[۵] .( ۴) النساء: ۶۵٫
امام شناسى، ج ۵، ص ۲۵:« سوگند به پروردگار تو( اى پیامبر) که این مردم ایمان نمىآورند مگر آنکه در مشاجرات و مرافعاتى که بین آنها اتّفاق مىافتد، تو را به عنوان قاضى و حکم قرار دهند؛ و پس از آنکه حکم کردى، ابداً در دل خود نسبت بدان حکم، گرچه بر علیه ایشان باشد، گرفتگى و ناراحتى نداشته باشند، و به تمام معنى الکلمه تسلیم باشند».
[۶] .
[۷] .( ۵۰) ق: ۱۶ وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ.
معاد شناسى، ج ۱، ص ۸۷:« و سوگند که حقّاً ما انسان را آفریدیم و از اندیشههاى او و وساوس نفس او( که پیوسته با او وسوسه مىکند) با خبریم، و ما نسبت به او از رگ گردن او به او، نزدیکتریم.
[۸] .
[۹] . معاد شناسى، ج ۷، ص ۳۶: … امّا راجع به خود مقام ولایت که امام مبین است و جان عالم و روح عالم است در« تفسیر برهان» از شیخ در کتاب« مصابیح الأنوار» روایتى نقل مىکند که بسیار شایان دقّت است:
رَوَاهُ عَن أَبى ذَرٍّ قالَ کُنْتُ سَآئِرًا فِى أغْرَاضِ أمِیرِالْمُؤمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلام إذْ مَرَرْنَا بوَادٍ وَ نَمْلَهٌ کَالسَّیْلِ سَارٍ فذَهَلْتُ مِمَّا رَأیْتُ، فقُلْتُ: اللَهُ أکْبَرُ جَلَّ مُحْصِیه فقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلامُ: لَا تَقُلْ ذَلِکَ یَا أَبَا ذَرًّ! وَ لَکِنْ قُلْ جَلَّ بَارِیهِ!
فوَالَّذِى صَوَّرَکَ إنِّى أُحْصِى عَدَدَهُمْ وَ أَعْلَمُ الذَّکَرَ مِنْهُمْ وَ الأُنْثَى بإذْنِ اللَهِ عَزّ وَ جَلَّ.[ ۱]
أبو ذر غفارى میگوید: من با حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام براى بعضى از مقاصد آن حضرت روانه شدیم تا اینکه رسیدیم به یک وادى و بیابان وسیعى که در آن مورچگان مانند سیل روان بودند؛ از ابّهت و عظمت این منظره، و این دریاى مورچه را که دیدم هوش از سرم رفت و گفتم الله أکبر چقدر بزرگ است آن خدائى که شمارش این مورچگان را دارد و از عدد آنها مطّلع است.
حضرت أمیرالمؤمنین فرمودند: این سخن را مگو، بلکه بگو: جَلَّ بَارِیه، چقدر بزرگ است آن خدائى که این مورچگان را آفریده است.
سوگند به آن خدائى که تو را آفریده و صورت بندى کرده است، من شمارش آنها را مىدانم و نرِ آنها را از مادّه آنها به اذن خداى عزّ و جلّ مىشناسم!»
و نیز در« تفسیر برهان» از شیخ از کتاب« مصابیح الانوار» از عمّار بن یاسر روایت مىکند که:
قالَ: کُنْتُ مَع أَمِیرالْمُؤمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى بَعْضِ غزَواتِهِ فمَرَرْنَا بوَادٍ مَمْلُوٍّ نَمْلًا، فقُلْتُ: یَا أَمِیرَالْمُؤمِنِینَ! تَرَى یَکُونُ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ اللَهِ یَعْلَمُ کَمْ عَدَدُ هَذَا النَّمْلِ؟!
قالَ: نَعَمْ یَا عَمَّارُ! أَنَا أَعْرِفُ رَجُلًا یَعْلَمُ کَمْ عَدَدهُ وَ کَمْ فِیهِ ذِکْرٌ وَ کَمْ فِیه أُنْثَى!
فقُلْتُ: مَنْ ذَلِکَ یَا مَوْلَاىَ الرَّجُلُ؟
فقَالَ: یَا عَمَّارُ! مَا قرَأْتَ سُورَهَ یس\i وَ کُلَّ شَیْءٍ أَحْصَیْناهُ فِی إِمامٍ مُبِینٍ؟!\E
فقُلْتُ: بَلَى یَا مَوْلَاىَ!
قالَ: أَنَا ذَلِکَ الإمَامُ الْمُبینُ.[ ۱]
« عمّار یاسر گوید: من با حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام در بعضى از جنگهاى آن حضرت بودم تا اینکه از یک وادى عبور کردیم که آن بیابان مملوّ و سرشار بود از مورچه. من عرض کردم: آیا کسى از مخلوقات خدا هست که شمارش این مورچهها را بداند؟!
حضرت فرمود: آرى اى عمّار! من مىشناسم مردى را که عدد آنها را مىداند، و نیز مىداند در میان آنها چقدر نر و چقدر ماده هستند!
عرض کردم: اى أمیرالمؤمنین! آن مرد کیست؟
فرمود: اى عمّار مگر در سوره یس نخواندهاى که ما هر چیز را در امام مبین شمارش میکنیم!
عرض کردم: آرى اى آقاى من و مولاى من!
فرمود: من آن امام مبین هستم!»
در تفسیر« بُرهان» در همین موضع که در تفسیر این آیه است:\i وَ کُلَّ شَیْءٍ أَحْصَیْناهُ\E و\i فِی إِمامٍ مُبِینٍ\E که در سوره یس است، روایات عدیدهاى را نقل مىکند که دلالت دارند بر آنکه مراد از امام مبین أمیرالمؤمنین علیه السّلام هستند و در حدیث مُفضَّل خمسه طیّبه ذکر شده است، و على کُلّ تقدیرٍ مراد جمیع أئمّه طیّبین صلوات الله و سلامه علیهم أجمعین هستند.
[ ۱] تفسیر برهان» طبع سنگى، ج ۲، ص ۸۸۶
[ ۲] تفسیر برهان» ج ۲، ص ۸۸۶
[۱۰] . شرح المنظومه، ج ۲، ص ۵۰٫
معاد شناسى، ج ۸، ص ۷۰: حکمت آنست که نفس ناطقه انسان عالَم عقلانى گردد که از هر جهت مشابه با عالم عینى خارجى گردد. حکیم یعنى کسى که صورت انسانیّت را تامّ و تمام کرده و خود را عالَم عقلى نموده است.
[۱۱] .« دیوان حبیب» مدائح ص ۱۹۹ و ۲۰۰:
مرا پیرِ طریقت جز علىّ نیست | که هستى را حقیقت جز علىّ نیست | |
مَبین غیر از علىّ پیدا و پنهان | که در غیب و شهادت جز علىّ نیست | |
مجو غیر از علىّ در کعبه و دیر | که هفتاد و دو ملّت جز علىّ نیست | |
چه باک از آتش دوزخ که در حشر | قسیم نار و جنّت جز علىّ نیست | |
اگر کفر است اگر ایمان بگو فاش | که در روز قیامت جز علىّ نیست | |
اساس هر دو عالم بر محبّت | بود قائم محبّت جز علىّ نیست | |
در آن حضرت که دم از« لى مَعَ اللَه» | زند أحمد معیّت جز علىّ نیست | |
شنیدم عاشقى مستانه میگفت | خدا را حول و قوّت جز علىّ نیست | |
وجود جمله أشیاء از مشیّت | پدید آمد مشیّت جز علىّ نیست | |
شهنشاهى که بر درگه ملائک | زنندش پنج نوبت جز علىّ نیست | |
علىّ آدم علىّ شیث و علىّ نوح | که در دور نبوّت جز علىّ نیست | |
علىّ أحمد علىّ موسى و عیسى | که در اطوار خلقت جز علىّ نیست | |
ترا پیر طریقت گو عُمَر باش | مرا پیر طریقت جز علىّ نیست | |
اگر گوئى علىّ عین خدا نیست | بگو نیز از خدا هرگز جُدا نیست | |
[۱۲] .
[۱۳] . روح مجرد، ص ۲۸:
روستائى گاو در آخور ببست | شیر، گاوش خورد و بر جایش نشست | |
روستائى شد در آخور سوى گاو | گاو را مىجست شب آن کنجکاو | |
دست مىمالید بر اعضاى شیر | پشت و پهلو، گاه بالا گاه زیر | |
گفت شیر ار روشنى افزون بدى | زهرهاش بدریدى و دلخون شدى | |
این چنین گستاخ ز آن مىخاردم | کو در این شب گاو مىپنداردم | |
حق همى گوید که اى مغرور کور | نى ز نامم پاره پاره گشت طور | |
که لَو[ ۱] أنْزَلْنا کِتابًا لِلْجَبَلْ | لَانْصَدَعْ ثُمَّ انْقَطَعْ ثُمَّ ارْتَحَلْ | |
از من ار کوه احد واقف بدى | پاره گشتىُّ و دلش پر خون شدى | |
از پدر و از مادر این بشنیدهاى | لا جرم غافل در این پیچیدهاى | |
گر تو بى تقلید ز آن واقف شوى | بى نشان بى جاى چون هاتف شوى[ ۲] | |
[ ۱] در تعلیقه« مثنوى» گوید: لَوْ أنزَلْنا اشاره به آیه واقعه در سوره مجادله است که:\i لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَهِ اللَّهِ.\E یعنى« اگر این قرآن مجید را بر کوهى میفرستادیم، میدیدیم( میدیدى) او را ترسنده و شکافته شده از بیم خدا؛ اینست مَثلها که میزنیم
». أقول: بلکه این آیه ۲۱، از سوره ۵۹: حشر است.
[ ۲]« مثنوى» طبع سنگى آقا میرزا محمود، ص ۱۱۶، المجلّد الثّانى، سطر ۸ تا ۱۲
[۱۴] ۱٫ امام شناسى، ج ۵، ص: ۱۱۳
و در« بصائر الدرّجات» مسنداً از مسعده بن صدقه از حضرت صادق از پدرشان حضرت باقر علیه السّلام روایت است که: قَالَ: ذَکَرْتُ التَّقِیَّه یَوْماً عِنْدَ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلَامُ. فَقَالَ لِى: وَ اللَهِ لَوْ عَلِمَ أبو ذَرِّ مَا فِى قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ وَ قَدْ أخَى بَیْنَهُمَا رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ- الحدیث.
« روزى از پدرم حضرت سجّاد علیه السّلام که درباره تقیّه سخن به میان آمد از لزوم آن پرسیدم؛ فرمود: سوگند به خدا که اگر آنچه را که در دل سلمان بود، ابو ذر آن را مىفهمید سَلمان را مىکشت، در حالیکه رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم بین آن دو نفر عقد اخوَّت و برادرى بسته بود».
[۱۵] .
[۱۶] ۲٫ کیست؟
[۱۷] . الوافى، ج ۱، ص ۱۱:
إنّى لَاکْتُمُ مِنْ عِلْمى جَواهِرَهُ | کَیْلا یرَى الْحَقَّ ذو جَهْلٍ فَیَفْتَتِنا | |
وَ قَدْ تَقَدَّمَ فى هَذا أبو حَسَنٍ إلَى | الْحُسَیْنِ وَ أوْصَى قَبْلَهُ الْحَسَنا | |
یا رُبَّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْ أَبُوحُ بِهِ | لَقِیلَ لِى أَنْتَ مِمَّنْ یعْبُدُ الْوَثَنَا | |
وَ لَاسْتَحَلَّ رِجَالٌ مُسْلِمُونَ دَمِى | یرَوْنَ أَقْبَحَ مَا یأْتُونَهُ حَسَنَا | |
ترجمه دو بیت اول
روح مجرد، ص: ۳۷۶: اى چه بسیار از آن علوم جوهریّه أصیله را که در من است، و اگر بدان لب بگشایم تحقیقاً به من مىگویند: تو بتپرست میباشى. و جمعى از مردان مسلمان بدین جرم خون مرا حلال مىشمرند؛ آنان زشتترین کردار خود را نیک مىدانند.
[۱۸] . مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج ۲، ص ۵۸۲٫