جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۶

موضوع: جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۱۵ رمضان ۱۴۳۶

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.

اى خداى من! به فضل و بزرگوارى خودت مرا ببخش! و به عفو خودت بر من تصدق نما! اى پروردگار من! به پوشش خودت مرا در پوشش قرار بده! و از توبیخ من به کرامت وجه خودت درگذر!

در طى جلسات گذشته خدمت رفقا این مطلب مکرّر عرض شد که در این فقرات امام سجاد علیه‏السلام به سه قضیه مى‏خواهند اشاره کنند. مسأله اول، مسأله خود ذات بارى است و معرفى ذات پروردگار و موقعیت ذات پروردگار در عالم وجود، که این خدا در عالم وجود اصلا چه جایگاهى دارد و در کجا قرار دارد. البته خب مشخص است که عبارات، عبارات فلسفى و حِکمى و منطقى مصطلح متداول در لسان ائمه نیست، مثل فرض کنید عباراتى که در نهج البلاغه است و أمیرالمؤمنین در توصیف خداى متعال مى‏فرمایند. عبارات موسى بن جعفر و امام رضا که خب واقعا آن عبارات خیلى عمیق است که چگونه پروردگار به واسطه خلق، تغییر و تحوّلى در ذات او پدید نیامده است. و این تعبیرى که در السنه عوام و افراد بى‏اطلاع از معرفت، سارى است که ما مخلوق پروردگار هستیم و خداوند متعال به واسطه خلق خودش از آن مخلوق فاصله گرفته است، تعبیر غلطى است. خب این تعبیرات همه تعبیرات غلطى است و حتى در آثار اولیاء الهى و معصومین یک هم‏چنین تعبیراتى ما نداریم.

این عباراتى که امام علیه‏السلام در این‏جا مى‏فرماید، عبارات فلسفیى نیست؛ بلکه عبارات اخلاقى است که پشتوانه حکمت و فلسفه را دربردارد، که به صورت دعا و درخواست براى بنده به این کیفیت جلوه مى‏کند. که خدایا ما در این‏جا کاره‏اى نیستیم و از ما اراده‏اى برنمى‏خیزد و هر چه هست تو هستى. این مطلب اول که جایگاه خدا را بیان مى‏کند و انسان در ارتباطش با پروردگار به این نکته باید واقف باشد در همه اعمال و در همه رفتار.

یک روز مرحوم آقا- رضوان الله علیه- در مشهد بودند یک عده‏اى از خانم‏ها از تهران به مشهد آمده بودند، نمى‏دانم از چه سازمانى بودند، خلاصه آمده بودند در منزل و ایشان گفتند که بروند بالا

بشینند تا من بیایم. رفتند در حسینیه نشستند و برایشان چایى بردیم، عده‏اى زیادى بودند سى یا چهل نفر بودند. بعد مرحوم آقا آمدند و یک نیم ساعتى آنجا نشستند و آن‏ها درخواست یک موعظه‏اى کردند. از این افراد مرد و زن مى‏آمدند به مشهد و خب در خیلى موارد ایشان مجال نداشتند و البته در بعضى از موارد هم مى‏گفتند بیایند بشینند.

ایشان این کلام رسول خدا به اباذر را به عنوان نصیحت آن روز- من یادم است بعد از ظهرى بود- براى آن‏ها بیان کردند:- در بعضى نسخ یا اباذر است و در بعضى یا جندب- یا اباذر! اعْبُدِ اللَّهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ، فَإِنْ کُنْتَ لَا تَرَاهُ فَإِنَّهُ یرَاکَ‏[۱] طورى خدا را عبادت کن که تصوّر کنى او را مى‏بینى، در تصوّر خودت و در شهود خودت و در باور خودت این مسأله باشد که او را دارى مى‏بینى. خیلى فرق مى‏کند انسان یک شخصى را ببیند یا این‏که بداند یک هم‏چنین شخصى هست؛ از نقطه نظر تأثیرش در نفس و اتجاهى که نفس مى‏گیرد و جایگاهى که در آن موقع نفس در این ارتباط براى خود قائل است [تفاوت بسیارى دارد]، و یک تأثیر عمیقى دارد که این مسأله را احساس کند. احساس کند خدا را مى‏بیند، همان‏طورى که الان من شما را مى‏بینم و شما هم من را مى‏بینید، این‏طور احساس کند که خدا را مى‏بیند، یعنى خدا را در کنار خودش مى‏بیند.

مثلا الان نظر ما نسبت به اشراف مقام ولایت چیست؟ یعنى همه ما مى‏دانیم که امام علیه‏السلام به ما اشراف دارند و این را دیگر نمى‏توانیم انکار کنیم که حضرت نسبت به ما اشراف دارند، کارهاى ما را احساس مى‏کنند، مى‏فهمند، مى‏بینند، این دیگر حداقل است و پایین‏تر از این دیگر معنا ندارد. حالا خود همین داراى مراتبى است که خب بماند. این‏که الان احساس مى‏کنیم حضرت ما را مى‏بینند، آیا این احساس را داریم که در هر لحظه مورد نظر و توجه حضرت هستیم؟ این احساس را نداریم، به فکر خودمان و به اعتقاد خودمان این را مى‏دانیم ولى احساسش را نداریم، حس کردن آن یک چیز دیگر است. دانستن یک مطلب است و حس مطلب، یک چیز دیگر است. اگر حس را داشتیم کارى نمى‏کردیم که برخلاف نظر آن حضرت باشد، پس معلوم است حس را نداریم.

ولى وقتى از ما سوال کنند، مى‏گوییم آقا مگر مى‏شود امام نداند، اگر نداند خب امام نیست، امام آن کسى است که اطلاع داشته باشد، امام آن کسى است که اشراف داشته باشد، بالاخره امام با ما یک فرق کوچکى باید داشته باشد. خب اگر نباشد مثل ما مى‏ماند دیگر! الان من خبر ندارم پشت این اتاق چه خبر است. چرا؟ خب چشمم بیشتر از این نمى‏بیند، زیرا دیوار مانع است. اگر امام هم مثل من باشد

خب چه فرقى بین من و امام است؟ خب من هم اسم خودم را امام مى‏گذارم! مى‏گویم از این به بعد همه به من امام بگویند! مگر ما چه کم داریم؟ ما هم بالاخره همین‏طور در دلمان مى‏ماند! از این دنیا مى‏رویم و کسى هم به ما امام نگوید! جواب نکیر و منکر را چه بدهیم؟ اگر بگویند چرا به تو نگفتند؟ مى‏گویم این تقصیر مردم است، مردم باید بگویند، وظیفه مردم است، مردم باید وظیفه‏شان را بدانند.

بین امام و بین ما بالاخره تفاوتى باید باشد دیگر، خب مى‏گوییم مى‏دانیم، اگر مى‏دانى پس چرا غیبت مى‏کنى؟ شما که مى‏دانى دیگر، پس چرا تهمت مى‏زنى؟ پس چرا خلاف مى‏کنى؟ پس چرا دوبه‏هم‏زنى مى‏کنى؟ پس چرا آنچه را که نباید انجام بدهى، مى‏دهى؟ چون حسش را ندارى! حس یعنى باور، باور با دانستن دو تا است. یک وقتى یکى یک مطلبى را مى‏داند از نظر فلسفى، از نظر عقلى، چون راهى و مفرّى براى غیر از این ندارد، چاره‏اى نیست که قبول کند. این‏که شخص چاره‏اى نیست تا یک حرف را قبول کند، خیلى فرق مى‏کند با این‏که آن حرف را باور دارد و حس او هم این مطلب را ابراز مى‏کند.

خیلى وقت‏ها شده براى ما اتفاق مى‏افتد یا براى دیگران اتفاق مى‏افتد که در یک جا هیچ راهى نداریم جز این‏که یک مطلب را بپذیریم ولى زیر بار نمى‏رویم و هر طورى مى‏خواهیم در برویم. این که به هر طورى مى‏خواهى در بروى، چرا باید این‏طور باشد که به هر طورى نمى‏خواهى قبول کنى؟ یک مطلب است مى‏دانى خودت هم این است، هى مى‏گردى در کتب و روایات و حکایت تا یک چیزى در گوشه‏اى، سوراخى پیدا بکنى به نفعت باشد، ها! ببینید حرف من درست شد، حالا هزار تا صفحه را کنار مى‏گذارد همین یک روایتى که در یک کتاب بى‏سند است درمى‏آورد، بیایید نگاه کنید آهاى ایها الناس! بیایید ببینید که حرف من است، پس آن هزار تا روایت چه شد؟

تو هزار تا کلام صحیح از امام، از معصوم، مستند، با سند صحیح، موثق، همه را این‏جا ول مى‏کنى و یک دانه را، که آن هم اهل تسنن نقل کرده‏اند، آن هم در یک کتابى که خودشان قبول ندارند، همان را مى‏کشى بیرون و مى‏گویى بیایید نگاه کنید در کتاب یک هم‏چنین چیزى هم هست. خب این معلوم است که طرف مریض است، مرض است، بیمارى است، این به دنبال حق نمى‏خواهد برود، ولى همان موقع ته دلش مى‏گوید این درست است. یعنى اگر به خود برگردد، اگر یک جا بگیرد بنشیند و چراغ را هم خاموش بکند و کسى هم نباشد، سر در گریبان ببرد و فکر کند، مى‏گوید نه مطلب همین است و مسأله این است.

این‏که مى‏گویند تفکر ساعه خیر من عباده سبعین سنه[۲] این‏جاست که انسان برود یک گوشه بنشیند و چراغ را هم خاموش کند، به کسى هم نگوید بیاید تو که این شد و آن شد و خبر بدهد و بگوید آقا امروز این‏طور شد، آقا هنوز درست نشده، آقا فلان جاى دنیا زلزله شد، به جهنم که زلزله شد، آقا فلان جا صاعقه شد و فلان جا توافق شد و فلان جا توافق نشد و سرمان را با همین چیزها گرم مى‏کنیم.

شیطان براى این‏که انسان را از خدا باز بدارد، خوب راه‏هایى را بلد است طى کند، آن‏چنان راه‏هایى را که آدم نمى‏فهمد از کجا خورد. یک ماه رمضانش مى‏گذرد اى ددم واى، همه‏اش به این حرف‏ها گذشت، آن ماه رمضانى که باید با خلوت دل بگذرد، آن ماه رمضانى که باید با تخلیه سرّ و ذهن از غیر خدا بگذرد، آن ماه رمضانى که باید با خلوت کردن محب با حبیب و محبوب بگذرد، آن ماه رمضانى که خدا براى آدم آورده، بابا بیا این سفره، بیا بنشین، نگو نیاوردم و قرار ندادم ها! در کل دوازده ماه، یک ماه براى تو آوردم کجا بودى؟ کجا سیر مى‏کردى؟ روزنامه مى‏گرفتى و مطالعه مى‏کردى، کتاب باز مى‏کردى و خبر نگاه مى‏کردى. پس این ماه رمضان من چه شد؟ پس این دعوت من چه شد؟ پس این ضیافت من چه شد؟

الان من وقتى‏که نگاه مى‏کنم به حال و روزگار خودمان، به یاد آن زمان‏هایى مى‏افتم، زمان‏هاى سابق برمى‏گردم سابق سابق سابق، آن زمان‏هایى که شب‏هاى سه شنبه با مرحوم آقا بودیم. دیگر با چه زبانى به ما مى‏خواستند بگویند بابا بنشینید سر جایتان؟ با اشاره مى‏گفتند، با کنایه مى‏گفتند، بصورت تلویح مى‏گفتند، حتى تصریح مى‏کردند، بابا در حال خودتان باشید، در هواى خودتان باشید، در ربط خودتان باشید، دل را به این‏طرف و آن‏طرف ندهید، توجه کردید؟ دل را به این‏طرف و آن‏طرف ندهید! ما مى‏گفتیم آقا چه مى‏گوید؟ این حرف‏ها چیست؟ این مسائل چیست، براى چه ایشان این حرف‏ها را مى‏زند. خب آدم دارد زندگى مى‏کند ارتباط دارد، این مطالب چیست؟

خدا رحمتشان کند! نور به قبرشان ببارد! بعد از گذشت سى سال، سى و پنج سال، چهل سال تازه الان دارم مى‏فهمم که آن موقع ایشان چه مى‏گفتند، تازه بعد از این‏که شصت سال از سن‏مان مى‏گذرد، شصت سال دارد مى‏گذرد ها! تمام شد، تازه مى‏فهمیم که آن موقع این حرف‏هاى ایشان چه بود و ماى بیغ، کجا بودیم! بیغ بیغ از این چیزها، دستخوش تحولات و بیا و برو و بالا و پایین و بکوب و نکوب و همین‏طورى. او دارد پنجاه تا پشت مسأله را همین‏طور نگاه مى‏کند و مى‏گوید، ما فقط یک متر جلوى سرمان را داریم مى‏بینیم، یک متر دو متر بیشتر نمى‏بینیم، فقط همین را مى‏بینیم، آن دارد پنجاه تا پشت در

پشت را همین‏طور نگاه مى‏کند و دارد مى‏بیند که بابا این‏طور باشید و آن‏طور باشید. سرتان به کار خودتان باشد، فکر را به این‏طرف و آن‏طرف ندهید، با انحراف و انصرافِ فکر به این‏طرف و آن‏طرف، دیگر در این دل جایى براى او نمى‏ماند تا این‏که آن محبوب پا بگذارد و در این منزلگه دل و جایگاه دل فرود آید.

مى‏بیند در دل خبر است، در این دل موشک است، مى‏گوید بابا من با موشک جور درنمى‏آیم، در این دل تانک است، در این دل موشک است، در این دل اتم است، در این دل هسته است، در این دل مغز پسته است. در این دل خالى نیست که من از آنجا بخواهم بیایم این‏جا، در همانجا مى‏مانم، در همان افق خودم مى‏مانم، نزول اجلال نمى‏کنم، باید جایى بیایم که براى من جا باشد، تو که دلت را پر کردى، وقتى تو دلت را پر کردى، خب من کجا بیایم؟ جاى من در دل است نه در گِل، من باید جایگاه خودم را خالى ببینم آن‏وقت بیایم، آن وقت بیایم و پا بگذارم.

یک روز مرحوم آقا مى‏فرمودند یکى از بزرگان بود …، یک شخصى مى‏خواست بیاید به زیارت امام على بن موسى الرضا علیهما السلام، یکى از معروفین شهر آمد براى دیدن و براى خداحافظى، وقتى خواست برود گفت که من یک کارى دارم. وقتى همه رفتند، گفت من یک حاجتى دارم و شما وقتى‏که رفتى براى زیارت على بن موسى الرضا این حاجت من را بگو! ایشان فرمودند که آن شخص حرکت کرد و آمد براى زیارت امام رضا و اصلا به طور کلى فراموش کرد که این حاجتش را بگوید. چند روزى بود و موقعى که خواست برگردد آمده بود براى زیارت خداحافظى که یک مرتبه دید که حرم را قرق کردند و همه رفتند از افراد و زوار و آنهایى که دور حرم بودند خارج شدند و حضرت از درون ضریح بیرون آمدند و رو کردند به او و گفتند به فلانى بگو:

آئینه شو و جمال پرى طلعتان طلب‏ جاروب زن خانه و پس میهمان طلب‏[۳]

این را حضرت فرمودند و بعد رفتند دیگر در همان ضریح و بعد این یک مرتبه دید مردم هستند. و مکاشفه‏اى بوده و براى او پیش آمده بود به این کیفیت و حضرت پیغامشان را به آن شخص دادند. این وقتى‏که برمى‏گردد، افراد همه مى‏آیند دیدنش، من جمله آن عالم هم براى دیدنش مى‏آید. وقتى‏که مى‏خواست برود، مى‏گوید من با شما کار دارم. مى‏گوید والا قضیه این‏طور شد، ما اصلا یادمان رفت تقاضاى شما را برویم خدمت حضرت عرض کنیم، ولى در روز آخر یک هم‏چنین قضیه‏اى براى ما اتفاق افتاد.

حکایت از این‏که تو هنوز خانه دلت را جاروب نزدى، از اغیار آن خانه را خلوت نکردى و تمیز نکردى، خیلى چیزها الان در دلت است، خیلى تعلقات در دلت است، خیلى دلت آشفته است، خیلى افکار در دلت است، خیلى دلت مشوش است، خیلى این‏طرف و آن‏طرف دارد حرکت مى‏کند، باید همه این‏ها خارج بشود.

ادعیه امام سجاد علیه‏السلام همه براى تخلیه این مسائل از دل است، که انسان همه چیز را باید خالى کند و بداند که فقط آنچه که موثر است در عالم وجود، خداست و غیر از او هیچ نیست. ممکن است انسان به این مطلب برسد ولى وقتى‏که دیگر فرصت گذشته است. آدم مى‏بیند اى بابا در این سالیان سال همه‏اش سرکار بوده، دیگر فرصتى نیست، وقت تمام شد، وقت رفت.

وقتى آن بزرگان در آن موقع به ماها مى‏فرمودند سر جایتان بنشینید و از این‏جا تکان نخورید، مى‏خواستند وقت ما نگذرد، وقت ما تلف نشود. آن چیزى را که بعد از پنجاه سال، شصت سال به آن مى‏رسیم، همان موقع در بیست و پنج شش سالگى و سى‏سالگى به آن رسیده باشیم، همانى که بعد از سى سال به آن مى‏رسیم. حالا مى‏رسیم ولى دیگر سى سال گذشت، بیست سال گذشت و ده سال گذشت. آدم به مطلب ممکن است برسد ولى خب وقتى‏که دیگر فرصتى براى تدارک نمانده است.

شما که مى‏خواهى با این دل خلوت خود و با این قلب مستعدّ خود حرکت کنى خب زمان مى‏برد، این زمان را باید در این سى سال طى مى‏کردى، تو دیگر وقت ندارى و معلوم نیست چقدر دیگر فرصت مانده است. آن مى‏گوید از همین الان بیا بابا! آن چیزى را که تو باید بعد از سى سال برسى، من همین امشب، شب سه شنبه دارم به تو مى‏گویم، همین الان دارم به تو مى‏گویم بنشین سر جایت! آن چیزى را که تو باید در شصت سالگى به آن برسى، باید در پنجاه و هشت سالگى به آن برسى، باید در هفتاد سالگى برسى، همین الان دارم به تو مى‏گویم.

چه کار دارى این‏طرف و آن‏طرف چه مى‏گویند، چه کار دارى بالاى منبر او چه مى‏گوید، چه کار دارى در فلان محراب او چه مى‏گوید، چه کار دارى در فلان روزنامه او چه مى‏گوید، چه کار دارى فلان کس دارد آن مقاله را مى‏دهد، چه کار دارى فلان کس دارد آن حرف را مى‏زند، من دارم به تو مى‏گویم بنشین سر جایت دیگر! مى‏گویى نه! این نمى‏شود، این‏طور مى‏شود و آن‏طور مى‏شود، دارد این‏جورى مى‏شود، دارد خیلى چیزها مى‏شود. خب آن هم مى‏گوید که من هم مى‏دانم دارد مى‏شود، مگر من چشم‏ها را بستم؟! آن‏طورى که تو دارى مى‏بینى من هم دارم مى‏بینم، من هم چشم‏هایم باز است، من هم دارم مى‏بینم چه دارد مى‏شود، چشم‏هایمان را نبستیم، ولى در این حال مى‏گویم بنشین سر جایت! توجه کردید؟

این نکته است! این نکته نکته‏اى است که ما از آن غفلت داریم و با این غفلت هم کار درست نمى‏شود. یعنى باید این مسأله براى ما از یک مسأله علمى تبدیل به یک باور بشود و حسش باید در درون ما بیاید، حس این مسأله و باور این مسأله. این مسأله را انسان باور کند و باور داشته باشد، راه هموار مى‏شود، دیگر راه هموار مى‏شود و حرکت ایجاد مى‏شود. یعنى حرکت همیشه بعد از باور است، قبل از باور انسان حرکت ندارد، مثل خر عصارى دور خودش مى‏گردد و هیچ فایده‏اى ندارد و یک سانت جلو نمى‏رود. یک‏دفعه یک قضیه‏اى پیش مى‏آید، یک مطلبى پیش مى‏آید و نگاه مى‏کند اى بابا! این که صد درجه از بقیه بدتر است، اى کاش همان مثل اولش بود، اى کاش همان مثل اولش بود. این مطلب، مطلب اول است.

مرحوم آقا به آن‏هایى که آمده بودند، فرمودند که باید خدا را در کنار خود ببینید. بعد ایشان این را فرمودند که این معناى اعبد الله عبادت بکن خدا را، این نیست که موقع نماز خدا را در کنار خودت ببینى، آن به جاى خود و مسأله‏اى دیگر است. معنایش این است که در مقام عبودیت باید خدا را در کنار خودت ببینى، باید ببینى رابطه یک عبد و یک بنده چگونه است نسبت به مولاى خود، چگونه است نسبت به مولاى خود.

امروزه که دیگر این مطالب همه حل شده است و در هر اتاقى یک عدد از این دوربین‏ها مى‏گذارند. یک دوربین در این‏جا مى‏گذارند، فرض بکنید که آدم مى‏آید در آن اتاق، خب مى‏داند که بخواهد کارى کند، صدا و تصویر او را دارند مى‏بینند، یا دارند مى‏بینند یا دارد ضبط مى‏شود. در راهرو مى‏رود مى‏بیند یک دوربین در راهرو است، در آشپزخانه مى‏رود مى‏بیند دوربین هست، هر جا مى‏رود مى‏بیند دوربین است و تحت نظر است، خلاف نمى‏تواند بکند و دست از پا نمى‏تواند خلاف کند. دائما این دوربین‏ها او را در اشراف خود قرار دادند. توجه کردید؟ پس در همان حال احساسش این است که در هر قدمى که برمى‏دارد آن کارفرما و آن مسئول یا رئیس در کنار او با او دارد حرکت مى‏کند، با او مى‏نشیند، با او بلند مى‏شود با او غذا مى‏خورد، با او فرض کنید که راه مى‏رود، هر کارى مى‏کند او در کنارش است.

خب او مى‏بیند که دوربین دارد مى‏بیند، وقتى‏که مى‏بیند، چه پشت میزش بنشیند این را تماشا کند یا در کنارش باشد، هر دو یکى است. تا یک خلاف بکند یک‏دفعه مى‏بیند، زنگ به صدا درآمد که حواست باشد من در دفتر دارم مى‏بینم براى چه به فلان کمد دست زدى، گفته بودم دست نزن! براى چه آن را از جایش حرکت دادى، من دارم در دفترم نگاهت مى‏کنم، در مانیتور دارم تو را مى‏بینم. پس‏

همیشه دارد در کنار خودش کارفرما را مى‏بیند، مولا را دارد مى‏بیند، مولاى خودش را و رئیس خودش را دارد مى‏بیند که او را تحت نظر دارد، تحت تکفل دارد.

در این عبارت بعد، امام سجاد علیه‏السلام همین مطلب را مى‏فرمایند: فلو اطلع الیوم على ذنبى غیرُک ما فعلتُه، اگر بر گناهم کسى غیر از تو اطلاع پیدا مى‏کرد، آن گناه را انجام نمى‏دادم، خطا از من سر نمى‏زد. یعنى اگر یک دوربین بالاى سر من بود، من این کار را نمى‏کردم، این معنایش این است. دیگر یک عدد دروبین، یک عدد از این وسایل اگر بالاى سر من بود، انجام نمى‏دادم.

خب این معنا، خیلى معناى لطیفى است که ایشان فرمودند که عبادت یعنى عبودیت، اعبد الله یعنى عبد خدا باش و در مقام عبودیت به این نحوه باش که او در کنارت است و اگر تو نسبت به او یک هم‏چنین احساسى ندارى، حداقل او تو را مى‏بیند، حالا تو نمى‏بینى، او مى‏بیند و این دیگر حداقل است. این یک مطلب!

و اما مطلب دیگر این است که ما در عین این‏که یک همچنین مسأله‏اى را در ارتباط با خدا باید ببینیم، باید در هنگام نماز، در هنگام قرآن خواندنمان، در هنگام روزه گرفتنمان، در هنگام انفاقى که داریم مى‏کنیم، هم‏چنین مطلبى را احساس کنیم. وقتى شما انفاق مى‏کنى، یک وقت از جیبت انفاق مى‏کنى و خب یک چیزى به یک فقیر دادى و مستحق هم بود و خوشحال هم مى‏شوى. اشکال ندارد خیلى خوب است! انسان به خصوص خیلى خوشحال مى‏شود و در مورد خودش هم داده شده است.

ولى یک وقتى دارى به فقیر مى‏دهى و احساست این است که تو نمى‏دهى، تو یک وسیله هستى براى این دادن، دهنده دیگرى است، معطى کس دیگر است و ظهورِ آن عطا و اعطاء تو هستى، این یک چیز دیگر است. این چیزى که در این‏جا گیر ما مى‏آید، غیر از آن چیزى است که اول گیر ما آمده است. خب خوشحال شدیم یک پولى دادیم به یک فقیرى و رفع بلا شده و در عین حال هم به جاى خود بوده و خرج شده و شخص مستمندى بوده است. و خب انسان هم خوشحال مى‏شود که اقلا خدا به او توفیق داد که این عمل خیر را انجام بدهد، باز هم از خدا مى‏بیند نه این‏که از خودش ببیند. این یک مطلب است! و یک وقت این است که انسان، وقتى‏که دارد مى‏دهد اصلا معطى را کس دیگر مى‏بیند نه خودش را، این زمین تا آسمان فرق مى‏کند، تأثیرى که این مى‏گذارد بر دل، تأثیر صاعقه است، تأثیر رعد و برق است، این دیگر تأثیرش ذره ذره نیست، این تأثیرى است که مى‏آید و مى‏زند و خرمن آن انانیت و آن تعلقات و آن نفس را، همه را مى‏سوزاند و از بین مى‏برد.

یک شب در کربلا در آن سفرى که از مکه مراجعت کرده بودیم و مرحوم آقا در کتاب آورده‏اند و در خدمت آقاى حداد بودیم، ایشان از یکى از رفقا سوال کردند و- آن شخص از دوستان هست و الان‏

در قید حیات است، و ان‏شاءالله خدا به او توفیق بدهد، از شاگردان سابق آقاى حداد بوده و پارچه فروش بوده است- گفتند که فلانى حالش چطور است؟ حالش چطور است؟ مرحوم آقا عرض کردند که آقا مطلب را فهمیده تا حدودى و همان ولش نمى‏کند! این تعبیر را آوردند که مطلب را فهمیده و آن ولش نمى‏کند.

بعد آقاى حداد فرمودند: فهمیده این مطلب را که دهنده و گیرنده هر دو یکى است؟ این‏که ایستاده‏اى در مغازه و دارى پارچه متر مى‏کنى و دارى مى‏دهى به مشترى و در قبالش دارى پول مى‏گیرى، آیا به این نکته رسیدى که آن کسى که مى‏دهد، پارچه دارد مى‏دهد و جنس دارد به مشترى مى‏دهد و آن مشترى که دارد پول در قبالش (عوضى در قبالش) به تو مى‏دهد، هر دو یکى است؟ مرحوم آقا فرمودند: نه خیر! به این نرسیده است. آقاى حداد فرمودند: تا به این‏جا نرسد که فایده‏اى ندارد.

ببینید این اولیاءخدا در افق دیگرى اصلا حرکت مى‏کنند و مهم‏تر از آن این‏که ما را هم مى‏خواهند بکشند به آنجا. نه این‏که فقط خودشان حرکت کنند و بگویند بقیه را ولش کن، ما که داریم مى‏رویم و ما که فهمیدیم، بخواهند بقیه بیایند یا مى‏خواهند نیایند، ما که بر سر این سفره خدا نشسته‏ایم، مى‏خواهند بقیه بیایند بنشینند، مى‏خواهند نیایند، همه گرسنه باشند. نه اینطور نیست! یک ولىّ الهى، یک عارف بالله، نظرش عام‏الشمول است، رحمتش، عطوفتش، همان ظهور تجلى رأفت و رحمت و کرامت و فضل پروردگار است که بر همه خلائق سارى و جارى است،

بسیط زمین، سفره عام اوست‏ در این خوان یغما چه دشمن چه دوست‏[۴]

و همه را دارد در برمى‏گیرد؛ این ولى هم همین حال را دارد. مى‏گوید نه تنها من آنجا هستم، تو هم به آن‏جا بیا! ایشان مى‏توانستند بگویند خیلى خب همین که مطلب را فهمیده خیلى خوب است و سلام ما را به ایشان برسانید و بگویید که ما همیشه ان‏شاءالله به یادشان هستیم و در حرم ائمه دعاگو هستیم، از این حرف‏هایى که ما مى‏زنیم. ولى مى‏گوید نه! و مى‏خواهد تکانش بدهد: آیا رسیده به آن جایى که بداند دهنده و گیرنده هر دو یکى است؟ نه تو مى‏دهى و نه آن مى‏دهد، هیچ‏کدام. تو یک وسیله و ظهور براى دهندگى هستى و او یک وسیله براى گیرندگى و عوض. دو ظهور هستید، این از این‏طرف و آن از آن‏طرف و هر دو یکیست. یعنى هم تو باید یک هم‏چنین تفهم و تفکرى داشته باشى و هم آن که دارد از تو مى‏خرد، او هم باید یک هم‏چنین تفکرى داشته باشد. آن‏وقت وقتى این‏طور باشد، دیگر این چک و چانه‏ها چه مى‏شود؟ حالا چک و چانه گاهى یک مسأله تکلیف هست، کلاهبردارى چه مى‏شود؟ چانه زدن عیب ندارد البته به اندازه خودش و در جاى خودش، نه دیگر خلاصه شلوار طرف را بکنى!

این‏قدر مى‏گویى، مى‏گوید آقا بردار برو اصلا نخواستم، بابا بیا دو برابر به تو مى‏دهم، شَرت را از سر من کم کن.

یک وقت با چند تا از دوستانمان رفته بودیم عربستان، در یک مغازه‏اى بودیم، بعد آنجا یک چند نفر آمده بودند از اهالى یکى از این شهرستان‏ها که عرض نمى‏کنم و همه مى‏دانید. یک‏دفعه صاحب مغازه گفت آقا تو رو خدا بیا- فهمید ما فارس هستیم، البته لباسمان عربى بود- گفت تو رو خدا به اینها بگو من مفت بهتان مى‏دهم بردارید و بروید کشتند اینها من را، گفت: هلکونى! کشتند من را این‏ها. گفتم که بابا چه به سر این آوردید؟ این دارد مى‏گوید که بردارید مفتى ببرید. گفتند: راست مى‏گوید؟ گفتم: بله! راست مى‏گوید. بردارید و بروید دیگر نیایید، این مى‏گوید کشتند ما را این‏ها. حالا چانه زدن عیب ندارد، اما نه این‏جورى.

ولى دیگر چرا مى‏خواهى کلاه سرش بگذارى؟ دیگر چرا مى‏خواهى دروغ بگویى؟ چرا قسم دروغ دیگر مى‏خورى؟ این‏ها حرف است! حالا نه راجع به این مسأله، بلکه در همه جا این‏طور است. پشت میز نشستى، پشت میز ریاست نشستى، چرا دارى دروغ مى‏گویى؟ چرا دارى کلک مى‏زنى؟ چرا دارى خلاصه کارى انجام مى‏دهى که حریف را زمین بزنى؟

اگر انسان با این نیّت در این مجلس شرکت کند، آیا در صحبت کردنش تغییر پیدا نمى‏شود؟ اگر انسان با این دیدگاه در این جلسه شرکت کند، در کیفیت رفتارش تغییر و تحولى پیدا نمى‏شود؟ مگر اصلا امکان دارد؟ آن مربوط به خرید و فروش بود و این مربوط به ارتباط است، آن مربوط به کار و رفتار است، آن مربوط به مدیر و کارمندهاست و آن مربوط به کارمندها و افراد و مراجعین است، هر کدام در جاى خود و هر کدام در موقعیت خود.

لذا اصلا ما در روایات داریم که وقتى مى‏خواهید به یک فقیرى کمک کنید، باید حساب کنید که دستِ خداست که دارد آن مال را و آن شى‏ء را که در دست شماست، مى‏گیرد؛ یعنى دست فقیر را دست خدا بدانید. و حتى داریم که چیزى را به فقیر ندهید، بلکه در دستتان نگه دارید که او آن را از دست شما بردارد.

همین مطلب را شما مى‏بینید یک عارف به این صورت و با این عبارت بیان مى‏کند. یک ولى الهى چون خودش رسیده، مى‏آید قشنگ توضیح مى‏دهد براى شما که این کلام پیامبر و رسول خدا، این کلام امام علیه‏السلام، معنایش این است: دهنده و گیرنده هر دو یکى است، هم دهنده خداست و هم گیرنده هر دو خداست. پس اگر این‏طور باشد، چرا من دروغ بگویم؟ پس چرا دیگر دروغ بگویم؟ چرا خلاف بگویم؟ چرا پرده‏پوشى کنم؟ چرا نصف را بگویم و نصفى را نگویم؟ چرا یک مطلبى را بگذارم لاى‏

پرونده تا وقتش لو بدهم و افشا کنم، افشاء سرّ کنم؟ چه سرّى را مى‏خواهم پخش کنم؟ وقتى این است مسأله، وقتى این افق معرفتى ما است، پس این کارها دیگر چه معنا دارد؟

پس حالا که ما در این وادى نیستیم و این کارهایى که داریم مى‏بینیم انجام مى‏شود، آیا مى‏توانیم بگوییم که این کارها دیگر خدایى و رحمانى است؟ نه دیگر! خدایش این است، رحمانیش این است، ملائکه‏ایش این است، عالم غیب و ربوبیش این است. این همینى است که این دستورى را که مى‏دهند این برنامه که مى‏دهند، این براى این است. حالا این چیزى را که ما مقابلش داریم مى‏بینیم، این هم خدایى مى‏شود باشد؟ دیگر نه! چیست؟ شیطانى است، همه‏اش مى‏شود شیطانى. دیو و فرشته در یک جا نمى‏گنجند، یا جاى این است یا جاى آن، یا این یا آن.

امام سجاد علیه‏السلام به ما مى‏فرماید که در کارت وقتى دارى نگاه مى‏کنى، این مطلب را باید ببینى که حقیقت هستى و حقیقت عالم وجود و واقع، فقط آن است. خب پس من این‏جا چه کاره هستم؟ من این‏جا یک وسیله‏اى هستم براى این‏که به آن حقیقت برسم، از خود احساس اختیار مى‏کنم، احساس درک مى‏کنم، آهن نیستم که نفهمم، ستون نیستم که چیزى سرم نشود، انسان هستم و مى‏فهمم، دو دو تا چهار تا مى‏کنم و مسائل را در کنار هم قرار مى‏دهم؛ حالا که من این هستم بسیار خب، این واقعیتِ در قبالت و در مقابلت را که دارى مى‏بینى که آنچه در عالم هست خداست و غیر از خدا همه مرآت هستند، همه آئینه هستند، آئینه تجلى او هستند، خودت را آن‏وقت چگونه باید ارزیابى کنى، که این مربوط مى‏شود به قسمت دوم.

امام علیه‏السلام مى‏فرمایند که براى انسان در این موقعیت باید دو حالت پیدا بشود: حالت اول این است که با توجه به این‏که مى‏فهمد، با توجه به این‏که اختیار دارد و مى‏فهمد مختار است و اراده دارد، مى‏فهمد و بین خلاف و بین صحیح فرق قائل مى‏شود، چوب نیست، آهن نیست، فرش و چدن و لیوان نیست، نه! انسان است و اراده دارد، حالا که این را ادراک مى‏کند و این را مى‏فهمد، انسان باید در قبال خدا و در مقابل آن حقیقت هستى و آن حقیقت عالم، خودش را دیگر به حساب نیاورد، چون هر چیزى را که مى‏خواهد به حساب بیاورد، با آن مقام عظمت و مقام کبریائیت و مقام بهاء و اطلاقى حق در تعارض است.

همین که تو مى‏خواهى خودت را به حساب بیاورى، پس یک دیوار بین خودت و بین او کشیدى، یک پرده بین خود و بین او انداختى، یک وجود براى خود قائل هستى و به اندازه‏اى که از آن وجود در کیسه خودت ریختى، به همان مقدار از وجود خدا کم کردى، به همان مقدار وجود خدا را تنقیص کردى، ناقص کردى؛ درحالى‏که وجود خدا صمدیت دارد، پر است، خلأ برنمى‏دارد، چیزى نمى‏تواند

آن وجود را کم کند، وجودش همه عوالم را گرفته از جمله خود من، که الان در این واقعه و قضیه مى‏خواهم ببینم چه تصمیمى مى‏گیرم، خود من هم جزئش هستم دیگر. مثل این‏که شما همه را از این اتاق بیرون بکنید، همه را از این حسینیه بیرون کنید، بعد بلند داد بزنید آى ایها الناس در این حسینیه هیچ کس وجود ندارد! تو خودت دارى داد مى‏زنى، خب خودت هستى یا نیستى؟ یک‏وقت مى‏گویى در این حسینیه غیر از من کسى وجود ندارد، خب حرف صحیحى است. یک وقتى مى‏گویى هیچ انسانى الان در این حسینیه نیست، این حرف غلط است، این حرف نقض کلام خودت را مى‏کند.

پس اگر ما براى حق صمدیت قائل هستیم و آن صمدیت را عام‏الشمول و وجود اطلاقى نسبت به همه ممکنات مى‏دانیم، خودمان هم جزئش هستیم؛ حالا که خودمان هم جزئش هستیم، چطور باید دیگر تفکر کنیم؟ امام سجاد مى‏گوید دیگر خودت را به حساب نباید بیاورى! یعنى خودت هم جزء این سلسله پیوسته عالم وجود که همه ماسوى الله را گرفته، هستى و یکى از این‏ها هستى. داخل نیستى که خودت بشینى کنار و به بقیه بگویى لنگش کن، نه! خودت هم جزء این مرتبه و جزء این قانون و جزء این مبنا هستى، خودت هم الان وجود دارى. حالا که در این‏جا وجود دارى، پس از فکرت استمداد بگیر، از فهمت کمک بگیر، از آن توان خودت براى ارزیابى موقعیت خودت کمک بگیر تا خدا کمکت بکند. پس در وهله اول انسان احساس مى‏کند که در مقابل عظمت پروردگار صفر است، این آن چیزى است که امام مى‏فرماید.

مرتبه دوم، امام علیه‏السلام مى‏فرماید حالا که ما صفر هستیم، چیز دیگرى را در این‏جا باید مد نظر قرار بدهیم و آن چیست؟ آیا حالا که ما صفر هستیم، در تقاضاى خود در مقابل پروردگار، در این‏که مقابل او ایستادیم، در این‏که مقابل او قرار گرفتیم، یکى از دو چیز مى‏تواند مطرح باشد؛ یا این‏که بالاخره بگوییم خدایا تو مى‏توانى ما را مستوجب توبیخ و عقاب و خطاب و خلاصه ظهور قهاریت و غضب خودت بکنى، یا این کار. چون بالاخره خدا یکى از این دو کار را باید نسبت به ماها انجام بدهد دیگر، شقّ ثالثى نداریم؛ یا ما مستوجب قهر و غضب و توبیخ مى‏شویم، یا این‏که رحمت و برکت و لطف و کرامت و بخشش خودش را نصیب ما کند.

امام مى‏فرماید اولى را نگویید و یک وقتى فهمت به اولى نرود. چون وقتى خدا انسان را در یک هم‏چنین موقعیتى ببیند، نزول اسماء و صفات او اقتضا مى‏کند یا او را به جهنم ببرد یا به بهشت، همین وسط که نگه نمى‏دارد، وسطى وجود ندارد. یا انسان تحت قوه قهاریه و غضب و آن قاطعیت پروردگار و مقام عدل او قرار مى‏گیرد، خب باید برود و معلوم است جایگاهش در کجا خواهد بود. یا این‏که مشمول لطف و کرم و بخشش و رحمت و لطف و عنایت پروردگار قرار مى‏گیرد، خب جایش هم در

بهشت و آن مراتب و همان‏طور مراتب انس خود خواهد بود. حالا ما اصلا به بهشت کارى نداریم، مراتب قرب و انس خود و نزدیکى به خود، که اصلا یک مرتبه‏اى است و آن مرتبه بالاى بهشت است و اعلى از بهشت هست.

امام مى‏فرماید حالا که تو خدا را این‏طور تصوّر کردى و حالا که خودت را در قبال خدا صفر دیدى، حالا از خدا توقعت چیست؟ آیا توقع غضب و شلاق و عتاب و خطاب و کتک است؟ یا توقعت، توقع رحمت و عطوفت و بخشش است. چرا تو مى‏آیى از این دو تا، اولى را اختیار مى‏کنى؛ خب دومى را اختیار کن! این عبارت خیلى عبارت عجیب و دقیقى است. یعنى این یک مطلب خیلى مهمى است که همیشه بوده و من هم خیلى احساس مى‏کنم که افراد نسبت به این قضیه توجه ندارند.

یعنى شیطان مى‏آید و آن رحمت خدا را براى انسان کم‏رنگ مى‏کند و مى‏گوید نگاه کن ببین، بیست سال بود پیش آقا حالا گذاشت رفت، آن را نگاه کن ده سال بود رفت، آن را نگاه کن از زمان مرحوم علامه پاى جلسات بود بعد به چه روزى افتاد، آن را نگاه کن. خیلى خب ما آن را نگاه کنیم ولى در قبالش این را هم نگاه مى‏کنیم، این هست، چرا ما باید فقط به آن طرف بغلتیم؟ چرا ما در مقام مقابله با عرض حاجت به پروردگار، فقط به یأس مى‏غلتیم، به ناامیدى مى‏غلتیم، به عدم وجود خیر و رحمت و برکت و عفو و بخشش مى‏غلتیم، خب به این‏طرف بغلتیم.

مى‏گوییم خدایا حالا که همه کار دست توست، خب رحمتت را شامل حال ما بکن! عطوفتت را بکن! بخشش‏ات را بکن! از تو چه کم مى‏شود، از تو چه چیزى کم مى‏شود که عطوفت و رحمت و برکت را شامل حال ما کنى. حالا که ما صفر هستیم خب بیا آن چیزى را که مى‏خواهى به این صفر بده! ما که آمدیم بابا هر چه بود لُنگ انداختیم، چیزى دیگر براى خودمان باقى نگذاشتیم. یک وقت خدا مى‏گوید نه آقا! تو واسه خودت خیلى چیزها را نگه داشتى، شوخى مى‏کنى با ما! خیلى هنوز براى خود نگه داشتى، به نفس خودت، به درون خودت و به قلب خودت مراجعه کن، ببین چه تعلقات و مسائلى دارى، چه حساب و کتاب‏هایى کردى. یک‏دفعه یک امتحان مى‏شود مى‏گوییم اى داد بیداد ما که کُمِیتمان لنگ است ما که این‏جا [ماندیم‏].

ما مى‏گوییم نه آقا! خدایا ما آمدیم همه چیز را انداختیم و لنگ انداختیم، خلاصه دیدیم همه چیز از تو است، به قول داستان آن درویش و دزدان که یکى از آن‏ها به شاه عباس گفت: خب تو هم ریشى بجنبان! خب تو هم خدایا بیا ما که آمدیم حالا مجازاً و اعتباراً و اقرار کردیم به این قضیه، تو هم بیا خدائیتى نشان بده، تو هم بیا رحمت خودت، عفو خودت، بخشش خودت را نشان بده! خدا دلش‏

مى‏خواهد بنده با او این‏جورى حرف بزند. خدا از آن بنده‏اى که نسبت به او یأس دارد، بدش مى‏آید. مى‏گوید من بنده‏اى را دوست دارم که به من امید داشته باشد.

خیلى ما احادیث قدسى داریم و آثارى که از بزرگان، از ائمه، از معصومین آمده و همه این‏ها را که مشاهده مى‏کنیم مى‏بینیم انا عند حسن ظن عبدى المومن بى، من به همان مقدارى با بنده‏ام ارتباط دارم که او با من ارتباط دارد، من در همان جایگاهى با او حرکت مى‏کنم که او نسبت به من حسن ظن دارد، اگر او نسبت به من سوء ظن داشته باشد، خب این بنده به درد من نمى‏خورد و من هم ولش مى‏کنم. بنده‏اى را که به من حسن ظن دارد، بنده‏اى را که مى‏داند من مى‏بخشم، بنده‏اى را که مى‏داند من قدرت بخشندگى دارم و من قدرت گذشت دارم، این بنده را من خوشم مى‏آید، این بنده را من دوست دارم، نه آن کسى که فقط نشسته و ابروهایش را به شکل هفت کرده، هر چه مى‏خواهى این یخش را آب کنى، مى‏گوید برو بابا از ما دیگر گذشته.

دیدید بعضى‏ها هر چه مى‏خواهى بگویى بابا تو هم آدم هستى مثل بقیه، مى‏گوید نه خدا دیگر از ما رو گردانده، اصلا دیگر با ما کارى ندارد، بابا دیگر اصلا فایده‏اى ندارد، چه نماز بخوانیم و چه نخوانیم دیگر نتیجه‏اى ندارد و هى آیه یأس مى‏خواند. این بنده را خدا هم کارى ندارد، مى‏گوید حالا که تو این‏جورى هستى، من هم کارى ندارم، دیگر چه کارت کنم. هى مى‏گوید من مى‏بخشم، تو مى‏گویى نمى‏بخشد! خب خداحافظ شما بخشش که دیگر زور نیست. من سراغ بنده‏اى مى‏روم که او به من امید داشته باشد، به من حسن ظن داشته باشد و من را خداى مهربان بداند.

مرحوم آقا- رضوان الله علیه- مى‏گفتند آقا سید محسن! مى‏دانى من این سه جلد الله‏شناسى را براى چه نوشتم؟- ایشان جلد سوم را نوشتند خب دیگر به رحمت خدا رفتند، حتى ظاهرا تمام هم نکردند- گفتند مى‏دانى براى چه من این الله‏شناسى را نوشتم؟ براى این نوشتم که آن غولى که آقایان از خدا درست کردند براى مردم، آن را بشکنم و از بین ببرم و این غول را تبدیل به یک خداى مهربانِ عطوفِ رئوفى، نمى‏دانم جلیس و انیسى قرار بدهم که در کنار همه نشسته و دارد مرتب این بندگانش را بغل مى‏کند و مى‏بوسد و خلاصه در حفظ و حصانت خودش قرار داده. من مى‏خواهم این خدا را بیاورم پایین و در اختیار مردم بگذارم، نه آن خداى غول بى‏شاخ و دمى که هر دندانش یک عاج فیلى است که تا آدم نگاه مى‏کند، از نگاه کردنش سکته مى‏کند، دیگر به نکیر و منکر و عزرائیل نمى‏رسد، آن خدا را من مى‏خواهم از بین ببرم براى مردم و این خدا را براى مردم بیاورم. مى‏گوید بابا خداى شما این است، چرا دارید از او فرار مى‏کنید، چرا دارید از او روى‏گردان مى‏شوید؟

و واقعا خیلى عبارات عبارات عجیبى است در این زمینه که اگر یک وقتى حالا توفیق پیدا کردیم، در موردش صحبت مى‏کنیم؛ ولى امسال که دیگر ماه مبارک تمام شد و دست ما خالى و ما هم به خدا بگوییم خدایا ما هم همین هستیم، ما که در این ماه مبارک هیچى نفهمیدیم، ولى داریم همین را مى‏گوییم. اولا تو را همین مى‏دانیم که امام سجاد علیه‏السلام فرموده، بعد هم موقعیت خودمان را همین مى‏دانیم که حضرت فرمود، بعد هم از یکى از این دو تقاضا، آن اولى را نمى‏گوییم مى‏رویم سراغ دومى. همه اینها را بزرگان به ما یاد دادند، کلاه هم سرمان نمى‏رود، این‏ها هم که به ما گفتند، به ما دروغ نگفتند و راستش را گفتند و خلاصه اینها همه راه است ها! خدا این ائمه را، راه‏هاى همین قرار داده است و اگر این نبود که ما باید تا روز قیامت در سرمان بزنیم. همین ائمه و این بزرگان آمدند این راه و چاه را نشان دادند که از چه راه وارد شوید، آن راه عبور ممنوع است، آن راه باز است، آن یک طرفه است، این دو طرفه است، این‏جا هلاکت است و آنجا چه هست. و خلاصه بعضى از اسرار و رموز هم از لابلاى همین مطالب و همین عبارات دستگیر آدم مى‏شود. و از مقام رحمت عامه پروردگار و شمول آن رحمت و عطوفت هم یک گوشه‏هایى براى ما بیان کردند، دیگر مى‏گوییم خدایا چاره‏اى ندارى! راه فرار هم ندارى! امام سجاد آمده و به ما یاد داده و راه‏هاى فرار را هم بسته است.

ما هم طبق فرمایش امام سجاد خدایا با تو عمل مى‏کنیم، اولا تو همه چیز هستى و وجود تو همه عوالم را گرفته، حتى ماى فقیر را و هیچ سر سوزنى باقى نگذاشته است، این یک. بعد ما آن سر سوزن هم نیستیم، صفرِ صفرِ صفر هستیم، این هم دو. سومى این‏که خیلى خب حالا مى‏خواهى با ما چه کار کنى؟ مى‏خواهى با ما به قهرت و غضبت عمل کنى یا به رحمت و عطوفتت؟ محض رضاى خودت بیا به همان دومى که عطوفت است، عمل کن! خدا مى‏گوید باشد عیب ندارد، اگر واقعا تو تا این‏جا آمدى، تا این‏جا پاى کار هستى و هیچى را براى خودت نمى‏گذارى، هیچ تعلقى را دلت نمى‏خواهى نگه دارى و واقعا همین‏طور است، ما هم بخیل نیستیم، ما هم بالاخره یک خدایى هستیم براى خودمان. ما را چه سود که بیاییم بنده خود را به جاى این‏که مورد عطوفت و رحمت قرار بدهیم، مستوجب عقاب کنیم، چه گیرمان مى‏آید؟

واقعا آدم این بزرگان و این اهل معرفت را وقتى مى‏بیند با خدا مناجات مى‏کنند [متعجب مى‏شود]. اصلا یکى از عبارت‏هایش براى أمیرالمؤمنین است یا امام حسین است که مى‏گوید خدایا تو را چه سود که بیایى من را به جاى این‏که مورد رحمتت قرار بدهى، مورد عقاب و عقوبت خودت قرار بدهى! چقدر این عبارت عبارت عجیبى است. واقعا آقا از خدا چه کم مى‏شود؟ نه حتما خدا مى‏آید و

عقاب مى‏کند که نه من تو را چه کار مى‏کنم. نه! ما اگر بدانیم این خداى ما چه قدر خداى عطوف و رئوفى است، اگر بدانیم این مطلب را و اگر آن‏چه را که براى بزرگان روشن شده و در مقامات به آن رسیدند و در مشاهدات رسیدند، بدانیم؛ دیگر مى‏گذاریم هر کارى دلمان مى‏خواهد انجام مى‏دهیم.

[بایزید] گفت که ذره‏اى از آن رحمتت را اگر به این خلائق بگویم، دیگر تا روز قیامت کسى عبادتت نمى‏کند. خدا گفت: نه! نه! نگو! آن چه که مى‏گویى من انجام مى‏دهم و تو هم سرّ نگه دار! ما هم خلاصه عمل مى‏کنیم، بگذار کارمان بگذرد و دنیا را به هم نریز با این افشاى سرّ! خلاصه یک هم‏چنین دریایى است، یک هم‏چنین اقیانوس بى‏کرانى است رحمت پروردگار.

این‏جاست که بزرگان همیشه دأب‏شان بر این بود که روح امید را در شاگردانشان و در تلامذه‏شان تزریق کنند نه یأس را. همیشه روح امید، همیشه شادى، همیشه سبکى، همیشه انبساط و همیشه ابتهاج، راه سلوک این است. یعنى انسان در راه ابتهاج و در راه امید حرکت بکند و با امید برود. راه اگر بخواهد همراه با یأس باشد، در همان حال شک و یأس توقف مى‏کند و تمام مى‏شود و دیگر قدم از قدم برنمى‏داریم، مگر اینکه از آن مرتبه بگذریم. تا وقتى‏که ما در توقف یا یأس هستیم، قدم از قدم بر نمى‏داریم، هزار رکعت نماز شب بخوانید، به اندازه یک رکعت ارزش ندارد. راه باید راه با امید باشد، راه باید با حرکت باشد، آن امید است که مثل بنزین که در ماشین مى‏ریزند، جلو مى‏برد، ماشینى که بنزین ندارد حرکت نمى‏کند، آن امید بنزین است، آن، سوختِ براى این موتور محرکه است که انسان را به جلو ببرد.

لذا تمام این مطالبى را که ما در ادعیه داریم مى‏بینیم که بزرگان و ائمه با خدا مناجات مى‏کنند و گریه مى‏کنند و مى‏گویند خدایا ما چه هستیم، خدایا ما هیچ هستیم، خدایا ما پوچ هستیم، خدایا ما نسبت به تو اصلا به حساب نمى‏آییم، اصلا حقیقتى نیستیم، هیچ قدرتى نیستیم، هیچ وجودى نیستیم، هویتى نیستیم؛ در عین حال مى‏گویند خدایا! اگر ما مورد رحمت تو واقع نشویم، چه خواهد شد. ببینید هى دم از رحمت مى‏زنند، خدایا عفو تو اگر دست ما را نگیرد چه خواهد شد، خدایا بخشش تو اگر شامل حال ما نشود چه مى‏شود. نمى‏گویند خدایا آن عقابت، مى‏گویند رحمتت، عفوت، بزرگواریت، گذشتت، اغماضت، بیاید و خلاصه دست ما را بگیرد و ما را به این نکته برساند.

دیگر این‏جا خب مسائلى هست و خیلى مطالبى هست، ظرائفى هست و راه‏هایى هست براى این‏که این قضیه و این حقیقت، وجدانى انسان بشود و انسان لمس کند و مس کند. و خدا هم راه‏هاى مختلفى براى رسیدن به این دارد، براى هر کسى مطابق با خودش. گاهى اوقات انسان مى‏بیند یک عمل خلافى انجام داد، ولى احساسى که براى او بعد از این عمل خلاف پیدا مى‏شود این است که عجب! من‏

چقدر ناتوان هستم در این‏که نتوانستم خودم را ضبط کنم، من چقدر ناتوان هستم که نتوانستم خودم را نگه دارم، من چقدر بنده سر به هوایى بودم که نتوانستم این مسأله را از خودم دفع کنم.

آن‏وقت در این موقع اگر انسان بخواهد به راه خودش برود، خب مى‏اندازد گردن شیطان، شیطان ما را گول زد. شیطان بى‏چاره چه کار اصلا با تو دارد که در خانه تو بیاید و تو را گول بزند، تو خودت شیطان را درس مى‏دهى، هى مى‏اندازد گردن شیطان، که آقا شیطان ما را گول زد، نه آقا شیطان شما را گول نزده، شما شیطان را گول مى‏زنید و تقصیر شیطان نیندازید. اگر این است که مى‏خواهد در برود، فایده ندارد؛ ولى اگر نه! کارى به شیطان نداشته باشد و نگوید شیطان ما را گول زد و به خودش بگیرد؛ و بگوید خدایا ما بدبختیم، ما بى‏چاره‏ایم، ما ضعیف بودیم، نفهم بودیم، این خوب است. این مى‏آید و انسان را دستکارى مى‏کند، آن انانیت انسان را مى‏آید دستکارى مى‏کند، آن استقلالى که انسان براى خودش قائل است که من، بله! من.

مثل آن یارویى که آمد به مرحوم آقا گفت: از فضل خدا دیگر گناه نمى‏توانم بکنم. مرحوم آقا فرمودند: همین احساسى که دارید که گناه نمى‏کنید، بزرگترین گناه است که مرتکب مى‏شوید و این چاره‏اى ندارد! گناه دیگر چاره‏اش، یک توبه است و این حال شما چاره‏اى ندارد. توجه مى‏کنید؟ این حال شما چاره‏اى ندارد! این خودش بزرگترین گناه است. این گناه مى‏آید و انسان را از این مرتبه خارج مى‏کند.

لذا خب خیلى از اوقات مى‏شود که این خطاهاى انسان، دستگیر انسان خواهد شد براى عبور انسان و براى فهم و شعور انسان نسبت به موقعیت خودش، که موقعیت خودش برایش ارزیابى شود. على کل حال ان‏شاءالله امیدواریم که خداوند، آن رحمتش شامل حال همه ما بشود و آن فهم و بینش و حقیقتى را که نصیب بزرگان و اولیا خاصه خودش کرده است، ما را هم از آن فهم و بصیرت و حال و توفیق، محروم نفرماید.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

[۱] . مکارم الاخلاق، بحار الانوار، ج ۷۴: یا ابا ذر! اعْبُدِ اللَّهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ، فَإِنْ کُنْتَ لَا تَرَاهُ فَإِنَّهُ یرَاکَ …

[۲] – عوالى الئالى، ابن ابى جمهور، ج ۲ ص ۵۶ ح ۱۵۲؛ بحارالانوار، مجلسى، ج ۶ ص ۱۳۳؛ مصباح الشریعه ص ۱۱۴

[۳] – دیوان صائب تبریزى

[۴] – بوستان سعدى، در نیایش خداوند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن