جلسه ۶ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۲۱

موضوع: جلسه ۶ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۱ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۶ رمضان ۱۴۲۱

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

والحمدللّه الّذى یحلم عنّى حتّى کانّى لاذنب لى فربّى احمد شى‏ء عندى و احقّ بحمدى.

حمد خدایى را سزاست و مستحق است که در عین اینکه گناه انجام مى‏دهیم او بردبار است و در قبال گناهان صابر است و غمض عین مى‏کند آنچنان که کأنّ گناه انجام نداده‏ایم. پس پروردگار ما محمودترین موجودى است پیش من، [او] از همه‏ى افراد سزاوار [تر] به حمد است و از همه‏ى موجودات مستحق به حمد است و احقِّ به حمد من است.

هم‏ احمد شى‏ءٍ و هم‏ احقّ بحمدٍ، احمد شى‏ءٍ یعنى بیشتر حمد برمى‏دارد. بیشتر تحمّل حمد مى‏کند. احقّ بحمدى یعنى، مستحق حمد است.

راجع به حلم و اقسامش عرض شد که حلم عبارت است از بردبارى و خویشتن دارى و عدم عکس‏العمل و انجام ندادن یک عملى در قبال کارى که در خارج صورت گرفته است البته طبعاً کار نامناسب و إلّا اگر کار مناسب باشد که در اینجا حلم معنا ندارد. در قبال عمل نامناسب و خطا، اگر یک شخصى بردبار باشد خویشتن‏دار باشد مى‏گویند حلیم است. معمولًا افرادى که داراى علم هستند اینها حلیم نیستند افرادى که دانشى مى‏اندوزند و اندوخته‏اى از علم دارند اینها افرادى هستند که حلیم نیستند در قبال مسائل و مطالب پرخاش مى‏کنند حالت صبر و حلم در اینها نیست.

در صفات مؤمنین داریم، روایت از معصوم علیه‏السّلام که مى‏فرماید: «یَمزِجُ الحِلمَ بِالعِلمِ»[۱] همیشه مؤمنین همراه با آن علم حلم را هم واجداند کأنّ این علم یک نوع غرورى را براى انسان مى‏آورد که آمادگى برخورد با افراد را ندارد و هر کسى همین‏طور است یعنى هر کسى وقتى که در یک رشته‏اى تخصصى پیدا مى‏کند. و یک جلوه‏اى پیدا مى‏کند. حاضر نیست نسبت به آن، کسى با او صحبت کند. فرض کنید که یک بنّایى خیلى بنّاى خوب و ماهر و در کار خودش حاذق، بیایند بگویند آقا اینجا این کارت اشتباه است یا این را این‏طور بکنیم، مى‏گوید تو بهتر مى‏دانى یا من؟ برو پى کارت! نمى‏گویند؟ اگر یک مهندسى فرض کنید بیاید یک نقشه بکشد. بیایند بگویند آنجایش این‏طور است‏

مى‏گوید برو بچه پى کارت! این حرف‏ها چیست که مى‏زنى؟ اگر یک دکترى انسان مراجعه کند و بگوید آقا مثلًا این‏طور این‏طور، مى‏گوید برو سراغ یکى دیگر. اگر یک عالمى بیایند راجع به یک مسئله بپرسند یک چیز را از او بپرسند. [اگر کسى‏] یک خرده حرف بزند، برو حوصله ندارم وقت ندارم.

معمولًا علم همراه با نوعى تکبّر است. همراه با نوعى تَبَختُر است. حالا چه علم چه مِحنه فرق نمى‏کند. محنه، شغل، تخصص، در هر زمینه‏اى این مسئله را دارد. که آن حلم را از انسان سلب مى‏کند در قبال افراد حلم را از انسان سلب مى‏کند. فرض کنید که اگر یک بچّه‏اى بخواهد بیاید و یک سؤالى بکند. سؤال شرعى بخواهد بکند. خب آیا دیده شده که فرض کنید که خیلى با آرامش خیلى با سکونت خیلى با اطمینان خیلى با برخورد مناسب، شخصى جواب بدهد؟ یک بچّه‏ى هفت ساله بیاید مسئله شرعى بخواهد بپرسد. یک بچّه‏ى ده ساله بیاید بخواهد یک مسئله شرعى بپرسد. بچّه برو اینها به تو نیامده یا یک جواب سربالایى مى‏دهد. بچّه سؤال مى‏کند، برو بزرگترت را بیاور، [از] بزرگترت سؤال کن! چرا این‏طور است؟

مگر بچّه در عالم خودش انسان نیست؟ مگر یک بشر نیست؟ مگر روح ندارد؟ اینها حکایت از این مى‏کند که این برخوردها از محوریت و دایره توحید بیرون است، این برخوردها در حیطه‏ى کثرت گنجانده مى‏شود. نه در حیطه‏ى توحید. یک عارف و یک سالک همان‏طور به بچّه مى‏نگرد که به یک بزرگ نگاه مى‏کند. و همان‏طور با یک بچّه رو به رو مى‏شود که با یک شخص مسن پنجاه و شصت ساله با او رو به رو مى‏شود چون او نفس دارد او ادراک دارد.

قضیّه‏ى اقاى حدّاد را نخواندید در کتاب روح مجرد؟ که تصوّر اقاى حدّاد بر این بود که حالا اینکه از دنیا رفته، این خب بالاخره یک بچه‏اى است فوت کرده دیگر، ولى خداوند روح این را به او نشان داد که این روح آنچنان بزرگ شد، بزرگ شد و سعه پیدا کرد که شرق و غرب عالم را در حیطه‏ى وجودى خودش درآورد. روح همین بچّه.

و مسئله، مسئله‏ى گذران نیست، گذران روز و شب و سال و ماه نیست، سال و ماه جسم را بزرگ مى‏کند. و بر ماده و مدّت مى‏افزاید. بچّه‏اى که پنج کیلو است به پنجاه کیلو تبدیل مى‏شود. ولى روحش فرق نمى‏کند. روح او، روح یک انسان است و عارف با روح بچّه طرف است نه با بدن کوچک او و نه با بدن صغیر او، اینها مال چیست؟ اینها مال جهالت است.

علم عبارت است از پدیده‏اى که به واسطه‏ى عنایت پروردگار براى انسان حاصل مى‏شود چرا انسان نسبت به این تکبّر و تبختر داشته باشد؟ براى چه؟ مگر از کیسه خاله آوردى این علم را که حالا

دارى به دیگران فخر مى‏فروشى؟ یا این شغلى که پیدا کردى، این تخصّصى که الآن پیدا کردى این هوش و استعداد و اینها را کى به تو داد؟ چه شخصى و چه موجودى از میان سایر موجودات، تو را ممتاز به این خصوصیت و سرآمد به این صفت نمود؟ چه کسى یک چنین کارى را کرد؟ جز خدا چه کسى چنین کارى را کرد. آن ظرافتى که الآن در نقش و نگار توست آن لطافتى که در حرفه‏ى توست این لطافت و ذوق را و این فکر را چه کسى به تو داد؟ واقعاً بعضى‏ها عجیب‏اند ها! یعنى خیلى این مسئله، مسئله‏ى عجیبى است.

مى‏گویند کمال الملک نقّاش خیلى ماهرى است و داراى ذوق و قریحه‏ى عجیبى بود در نقّاشى و در هنرپرورى و در هنر اندازى، یک روز در منزلش مى‏گویند عکس یک غلام سیاه را کشیده بود خود غلام سیاه بود، با مختصر لباسى به همان وضعى که در جنگل‏ها و اینها زندگى مى‏کنند به همان کیفیت و خیلى عکس قدّى کشیده! الآن عکسش در موزه هست مثل اینکه در زمان محمد على شاه بود، محمد على شاه را دعوت کرد یک روز به منزلش، تا محمد على شاه وارد شد این عکس هم گذاشته بود رو به روى در، تا چشمش به این افتاد مى‏گویند از ترس افتاد زمین به اندازه‏اى این عکس حقیقى و طبیعى مى‏نمود که هیچ تصوّر نمى‏شد جز اینکه این الآن مى‏خواهد به این حمله کند. و خلاصه …. خیلى این در نقاشى و هنر عجیب بود خیلى عجیب بود.

الآن یک مجسّمه‏اى هست در موزه‏اى در همین کلیساى سنت پیطر، توى روم، واتیکان، آنجا، این مجسّمه [هست‏] راجع به مجسّمه نوشته‏اند مجسّمه‏ى حضرت مریم است که عیسى را در بغل دارد. از مرمر این مجسّمه را تراشیدند. بیست و هفت سال روى این مجسّمه کار مى‏کردند، سه‏تا نقاش و مجسّمه‏ساز که یکى از آنها همان لئونارد داوینچى بود که خیلى مجسّمه‏ساز عجیبى بود، هجده سال فقط ایشان کار مى‏کرد روى این مجسّمه و جزء چیزهایى است که مى‏گویند قیمت ندارد. رویش قیمت نمى‏شود گذاشت. تمام رگ‏هاى بدن، از این مجسّمه پیداست، مویرگ‏ها پیداست وقتى انسان نگاه مى‏کند.

خب این قریحه چیست که خدا داده؟ این انسان واقعاً چه مى‏کند؟ معجزه است دیگر تا اینکه مثلًا ….. این چطور اوّل ترسیم کرده و بعد توانسته است با دست آن ترسیم را پیاده کند؟ این دو مسئله است حالا به ما یکى سنگ بدهند بگویند اقا این را …..، ما مى‏زنیم مى‏شکنیمش! اما این هنر واقعاً چیست؟ خب اینها را انسان از کجا آورده؟ این هنر این سلیقه، این ذوق، این استعداد، اینها از کجا آمده؟ بعضى از اینها خودشان اعترف مى‏کنند که اینها دست ما نیست و از جاهاى دیگر است. از ادیسون سؤال‏

کردند که اختراع یا اکتشاف چیست؟ گفت نود و نه درصد تلاش و یک درصد شهود، مکاشفه. الهام، حالا اسمش را الهام مى‏گذاریم. البته خب همه‏شان آن بوده در عبارت اشتباه کرده همان تلاشى که هست آن تلاش جرقه‏هایى است که یکى پس از دیگرى مى‏زند و او انسان راهِى به تلاش مجدّد تشویق مى‏کند تا اینکه انسان به آن نقطه برسد على اى حال خب بالاخره یک مقدار هم ایشان اعتراف کرده.

از انیشتین مى‏پرسند اختراع و اکتشاف چیست؟ ایشان مى‏گویند اتصال به مبدأ، اتصال انسان به مبدأ موجب اختراع بوده، خیلى است. اینها خب خودشان مى‏آیند و مدّعى هستند دیگر. البته ایشان دیگر این اواخر عمر یک قدرى حالاتش هم فرق کرده بود یک حالت انزوا و انعزالى رسیده بوده و نسبت به آنچه انجام داده بود اظهار ندامت عجیبى مى‏کرد و مى‏گفت اى کاش آن خدایى را که حافظ ایرانى‏ها، آن خدا را معرفى کرده اى کاش من هم به آن خدا مى‏رسیدم و من فارسى مى‏دانستم تا خدا را از زبان حافظ که توانسته به آن مبدأ احاطه پیدا بکند، و با شهود بتواند، نه با فکر و ادراک، من هم اطلاع پیدا مى‏کردم على اى حال، دیگر همه جور آدم هست دیگر، همه قسم هست ما تصوّر نکنیم که فقط راه اختصاص به ما دارد، و گل سر سبد عالم کائنات هستیم. و خدا را دربست براى خودمان …. نه آقا جان خدا مال همه است خدا مال ما مسلمان‏ها هست مال یهودى‏ها هست مال نصارا هست. مال گبرها و زردشتى‏ها هست. مال بى‏دین‏ها است، از همین بى‏دینها درمى‏آیند موحدینى که کم مانندشان مى‏آید، از همین یهود و نصارا مى‏اید این‏طور نیست که تصوّر بشود. مسئولیت ما خیلى زیاد است.

على اى حال، خب این‏ها از کجا آمده؟ چرا انسان تکبّر بکند؟ چرا به دیگران فخر بفروشد؟ تکبّر، یعنى گلیم خود را از آب بیرون کشیدن و بقیِّه را به دست امواج سپردن. نگاه با تبختر، به معناى جدا کردن حیطه‏ى وجود از عالم وجود، حیطه‏ى وجودى انسان با خودش از عالم وجود و از جریان هستى. سهم خودش را جدا مى‏کند بستر خودش را جدا مى‏کند. دور خودش یک خطى مى‏کشد من از بقیّه جدا هستم. من با بقیّه کارى ندارم و این چیست؟ و این مخالف با توحید است. در توحید مسئله این‏طور نیست.

[عارف همان نظرى که به یک‏] شخص بزرگ مى‏کند با همان نظر به یک بچه [نگاه‏] مى‏کند. همه را مظهر او مى‏بیند تفاوتى در اینجا مشاهده نمى‏کند. لذا یکى از دستورات، بلکه مهمترین دستور سلوکى براى سالک، این است که هرچه جلوتر مى‏رود. حلم او نسبت به مسائل بیشتر بشود. غمض عین او نسبت به قضایا بیشتر بشود. تصوّر نکند بیست سال پیش مرحوم آقا بوده، الآن کسى شده، نه. بیست سال از بودن پیش آقا بر تو گذشته و این خسارت بزرگى است، نه افتخار که تو به آنچه که باید برسى، نرسیدى. کسى که تصور مى‏کند بیست سال پیش آقا بوده، سى سال پیش مرحوم آقا بوده و از دیگران‏

امتیاز دارد، باید به حال او گریه کرد. مگر اینکه یک شخصى، نه، خب در این گذشت زمان او را نصیبى مقرّر شده. خب آن مطلب دیگرى است. امّا کسى که تفکّر او این است که بودن پیش یک استاد را به رخ بکشد، به رخ افراد بکشد و از او به عنوان فخر و مباهات با دیگران بخواهد معارضه کند. باید به حال او گریه کرد. نصیبى نداشته.

هرچه انسان بیشتر در نزد یک بزرگى مى‏ماند، باید بداند که به همین اندازه‏ى گذشت زمان بار او سنگین‏تر شده. به همین اندازه‏ى گذشت زمان کارش مشکل‏تر شده، و نگذارد بر بارش اضافه بشود. کارى نکند که شیطان بخواهد رسوخ کند و علاوه‏ى بر آن که بر او بارى است یک بار دیگرى را هم بخواهد بر او بگذارد. اینها هى بار است دیگر، من بیست سال پیش آقا بودم دارند من را با فلانى در یک جا قرار مى‏دهند. این بار است دیگر، بار آمده روى دوشش. ما سى سال پیش آقا بودیم، صحبت‏هاى آقا را شنیدیم حالا ما را با یک بچّه دارند مقایسه مى‏کنند. اینها همه بار است تو که سى سال پیش آقا بودى. الآن نباید یک هم چنین حالى تو داشته باشى، پس چه مى‏کردى آن جا؟ آیا تا به حال یک کلام از مرحوم آقا هر که شنیده، بیاید به من بگوید که فرزند ایشان هستم، که ایشان گفتند در تمام مدّت عمرشان، چه در زمانى که پیش مرحوم انصارى بود چه در زمانى که پیش مرحوم حداد بود یک شاگردى از ایشان شنیده باشد، ما بیست سال پیش آقاى انصارى و حداد بودیم. ماها چه بودیم. ماها که بزرگان [را] دیدیم، ماها فلان دیدیم. به ما اینجورى نگاه مى‏کنید به ما آن قسمى نگاه مى‏کنید. شما نمى‏دانید با کى طرفید؟ شما نمى‏دانید ….؟ از این حرف‏ها اگر کسى شنیده ما مخلصش هستیم. بالاخره فهم ما را نسبت به پدرمان ….. بنده که نشنیدم نه تنها نشنیدم بلکه خلافش بوده.

چرا ما- گفتند ره چنان رو که رهروان رفتند- خب چرا ما آن راه را نرویم؟ خیلى عجیب است آن راه را رفتند و آخر به نتیجه هم رسیدند. اگر نمى‏رسیدند مى‏گفتیم خب این یک راهى است مثل بقیّه‏ى راه‏ها، خب معلوم نیست به نتیجه برسد دیگر. ولى صحبت در این است که خود ما معترفیم آن راه به نتیجه رسیده، خب چرا ما آنجا ندهیم؟ آخر این چه مسئله‏ایست که ما از خوبى باید فرار کنیم؟ خیلى عجیبه ها، از صفات خوب درمى‏رویم. این چه مرضى است که ما مبتلا شدیم؟ این چه مصیبتى است که خلاصه ما گرفتار آن شدیم که ما از توجه به صفات خوب فرار مى‏کنیم؟ چه نوع قضیه‏اى است؟

بزرگان نه تنها در عباراتشان و در کلامشان نسبت به این مطالب بیاناتى دارند. بلکه اصلًا آن نحوه‏ى برخورد اینها و مشاهده‏ى حالات اینها، بیان است. یعنى نفس مشاهده‏ى حالات یک بزرگ با افراد دیگر این بیان است. یک شخصى نسبت به آقا یک مسأله‏اى پیدا کرده بود، یک مسئله‏اى، ما اگر

بودیم چه کار مى‏کردیم؟ ما مى‏گفتیم خب پیدا کرده خب کرده خب خودش هم برود حل بشود دیگر، تقصیر ما که نبوده حالا [که‏] این قضیه پیدا شده خودش برود حل بشود مگر ما مقصریم، ولى ایشان چه کار کردند؟ پیغام دادند به آن شخص که شما بیایید اینجا، اگر مطلبى با ما دارید، ما در میان مى‏گذاریم و طرف نیامد، چرا نیامد؟ چون دستش خالى است، چون اگر دستش پر است پا مى‏شود مى‏آید مى‏گوید آقا به این دلیل به این دلیل، بنده با شما مطلب دارم، مطلب دارم. خب یا آقا را محکوم مى‏کند. آقا از او عذرخواهى مى‏کنند. یا آقا جوابش را مى‏دهند. خب این طبعاً مسئله حل مى‏شود ولى چون هیچ چیزى دستش نیست. مى‏گوید خب حالا بروم به ایشان چه بگویم؟ همین جریانى که خودم درست کردم تا آنجا، چه جوابى براى این جریان بدهم. بعد هم بروم به این آقا خب بگویم چه؟ خب چه بگویم؟ لذا نیامد. نیامد و رفت که رفت تا به جایى که رفت.

حتّى خود من، مرحوم آقا، خود من را فرستادند براى او و گفتند برو با او صحبت کن و با او حرف بزن و من در ماه رمضان موقع افطار رفتم منزلش که یک قدرى هم حالا جسارت به خرج بدهیم و بگوییم بابا آمدیم اصلًا افطار. اصلًا بیا افطار بخوریم، چه مى‏گویى بابا؟ ایشان ما را خانه‏اش راه نداد، در موقع افطار- التفات مى‏کنید آقاى چیز- ما را در منزلش راه نداد و گفت ما صحبت نداریم و ملاقات هم نداریم. ما برگشتیم سر جایمان. ناراحت هم نشدیم. رفتیم مطلب را بگوییم و ….، نتیجه‏اش چیه؟ چرا این‏طور است؟ قضیه چه چیز است؟ خب این روش، روش بزرگان است. بزرگان نسبت به این مسئله این‏طورند. این‏طورند خب حالا بیاد نگاه بکند ببیند اینها که از اول این‏طور نبودند. خب اینها روششان این بود، روش اینها به این نحو بود کیفیت اینها این‏طور بود و اینها هم نتیجه‏ى اعمال خودشان را گرفتند و مشاهده کردند و ما هم دیدیم که این چه مسئله‏اى است. این چه راهى است و این چه راهى، خب حالا که این‏طور است! چرا ما نیاییم و از این روش متابعت نکینم؟ چرا ما نیاییم؟ اگر مطلبى صحیح است چرا این مطلب فراموش بشود و به دست نسیان سپرده بشود؟ آیا صرفاً آمدن و محفلى داشتن و با جمعى بودن و خود را منتسب به این جریان کردن کفایت مى‏کند؟ یعنى همین کافى است؟ خب اگر این کافى است. دیگر زیاد کسى خودش را به زحمت نیاندازد. یا اینکه نه؟ تمام این حرف‏ها، تمام این آمد و شدها، تمام اینها، بخاطر رسیدن به یک بهره و نصیب است و آدم زرنگ و رند، آدمِ فرصت طلب است. از هر فرصتى براى رسیدن به مقصود استفاده مى‏کند.

صوفى ابن الوقت باشد اى رفیق نیست فردا گفتن از شرط طریق‏[۲]

ابن الوقت کسى است- البته به عبارت صحیح‏اش نه به آن تعبیر غلط. چون ابن الوقت به افرادى مى‏گویند که متلوّن المزاج هستند. هر روز به رنگى درمى‏آیند، مى‏گویند فلانى بوقَلمون صفت است. بوقَلَمون، نه ها، بوقَلَمون همین مرغى است که بزرگ‏تر از [مرغ خانگى است‏] بوقَلمون یک نوع حیوانى است شبیه مارمولک، بزرگ‏تر. سعدى مى‏فرماید:

باد در سایه‏ى درختانش‏ گسترانیده فرش بوقَلمون.

بوقَلمون به حیوانى مى‏گویند که شبیه سوسمار است و کوچک‏تر است و در هر جا که مى‏رود، رنگ همان جا را به خود مى‏گیرد. اگر برود در چمنزار رنگش سبز مى‏شود. اگر برود در یک درختى. رنگ پوسته‏ى درخت را پیدا مى‏کند خیلى آن ماده‏ى زیر پوستش قابلیت براى تلوّن را دارد. کامپیوتر مغزش خیلى سریع این رنگ‏ها را با هم دیگر ترکیب مى‏کند و مطابق با آنچه که چشم او عکس برداشته، آن هم مى‏دهد به آن سیستم زیر پوستش. خیلى عجیب است. عجایب خدا.

بعضى‏ها این‏طورى‏اند، اینجا مى‏روند با شما سلام علیکم، حال شما. پشت سر شما مى‏روند شروع مى‏کنند آره آقا! اینها فلان، مى‏روند آن طرف. امروز یک جور فردا یک جور. امروز به یک قسم، فردا به یک قسم و خدا نیارد این مصیبت را بر ما بخصوص، نسبت به عالم دین اگر بخواهد این‏طور باشد که دیگر کارش تمام است در زمان شاه یک جور بودند وقتى که انقلاب شد یک جور دیگر شدند.

یک نفر مى‏گفت خودش نقل مى‏کرد. مى‏گفت وقتى که در همین قم، تظاهرات بود و مى‏زدند و مى‏کشتند و از همین افراد و اینها، مى‏گفت یک شب که خیلى افراد پاسبان و پلیس و اینها حمله مى‏کردند و مى‏زدند و ظاهراً چند نفر هم تلفات و اینها داشتیم. مى‏گفت ما فرار کردیم. وارد شدیم رفتیم در یک کوچه‏اى. در زدیم، یک مرتبه در را وا کردند رفتیم تو. دیگر اصلًا معطل نشدیم. اجازه بگیریم. مى‏زدند، دنبال مى‏کردند. مى‏گفت دیگر وارد شدیم، دیدیم بله یک شخصى نشسته و غذا و اینها و در سر سفره‏اش از انواع اطعمه و اشربه موجود است و ما هم یک گوشه‏اى گفتش که آمدیم نشستیم و شروع کرد بد گفتن. اینها نمى‏فهمند اینها جاهلند، اینها بر علیه شاه قیام کردند. اینها نمى‏فهمند چکار

دارند مى‏کنند. این هم چه وضعى است. امنیّت رفته. شروع کرد از این تظاهرات و مردم و اینها بدگویى کردن و اینها، بعد اوضاع گذشت و روزها و ماه‏ها تغییر کرد و اینها و انقلاب شد و الحمدللّه حکومت اسلامى. دیدیم إِ ایشان شده بر رأس یک کار عجیب. گفت یک روز رفتیم پیشش. گفتیم حاج آقا حالتان چطوره؟ مى‏شناختش. یا از آن شب شناخت، یا مى‏شناختند و یا اینکه سابقه داشتند، ظاهراً سابقه داشتند. گفت چطورید؟ الحمدللّه در ظلّ حکومت اسلام چه مى‏کنیم الحمدللّه. واجب است. هر کس بنشیند حرام است خلاف شرع است، چه است؟ الآن این حکومت امام زمان است. الآن فلان، گفتم حاج آقا آن سفره‏ى ماهى آن شبت یادت مى آید که ما فرار کردیم، داشتند با تیر مردم را مى‏زدند. گفت پا شو برو بیرون آقا، بلند شو برو، الآن جاى این حرف‏ها نیست. ما را از اتاق و دفترش بیرون کرد. این مى‏شود چى؟ این مى‏شود بوقَلمون صفت. متلوّن.

نه اینکه این توبه کرده. این همونه الآن اگر زمان برگردد مثل سابق، دوباره همان مى‏شود، همونه! چقدر خوب است که انسان در مرامش، هر مرامى که مى‏خواهد باشد فرق نمى‏کند، ثابت باشد هر روز یک قسم و هر ….. این که نمى‏شود این‏طورى، ثابت باشد بایستد.

مرحوم آقا مى‏فرمودند که وقتى که ما هنرستان بودیم یک معلّمى داشتیم اصلًا این معلّم توده‏اى بود، اسمش هم گفتند. معلم اصلا توده‏اى بود. مى‏گفتند ولى آدم منطقى بود یعنى یک حرفى را که انسان با او صحبت مى‏کرد، کاملًا گوش مى‏داد و بعد نقطه نظراتش را مى‏گفت. این‏طور نبود که بگوید آقا بزن و برو نمى‏دانم فلان، این حرف‏ها چه چیز است؟ مسخره کند. بازى دربیاورد، از اوّل گوش نده، حواسش را ببرد. نه! واقعاً بود، مى‏گفت یکدفعه من با اینکه خب معلوم بود دیگه، ما بچه‏ى روحانى هستیم، پسر روحانى هستیم. پدرمان و اینها اصلًا مشخص بود. و این هم با روحانیت خوب نبود. خیلى مخالف بود. از آنها چیز بود و اینها، خیلى خیلى شدید! مى‏گفتند نسبت به روحانى چه دیده بود نمى‏دونم؟ ولى مى‏گفتند یکدفعه من از کلاس آمده بودم بیرون. دیدم این دارد به بقیّه مى‏گوید بچّه‏ها! اگر مى‏خواهید به یک جایى برسید باید مثل این حسینى باشید، دارد به آنها مى‏گوید، من مى‏شنیدم، من این همه تا بحال درس دادم و معلّمى کردم و خلاصه کار کردم، یک بچّه‏ى منطقى مثل این حسینى ندیدم تا بحال، که منطقى است. حرف مى‏شنود، با اینکه مى‏داند من نسبت به آخوندها بدم. ولى وقتى که با من برخورد مى‏کند. انگار نه انگار که این مسئله اصلًا وجود دارد. خیلى با روى باز، خیلى با بشاشت، خیلى با صبر، با تحمّل، التفات مى‏کنید، از آن اوّل کار آقا درست بود. از آن اوّل روى حساب، حالا توده‏اى هست باشد، بالاخره مطلب را بشنود، این چه مى‏گوید؟ حرفش چیه؟ مطلبش چه چیز است؟ یهودى است باشد، چه اشکال دارد؟ خب حرف دارد مى‏شنود خلاف را قبول نمى‏کند. صحیح را قبول مى‏کند. نصرانى همین‏طور این طرز تفکّر.

این طرز تفکّر مى‏آید، مى‏آید، مى‏آید تا سنه‏ى چهل و دو، سنه‏ى چهل و دو، با این طرز تفکّر مى‏خواهد وارد انقلاب بشود مى‏بیند یک موانعى وجود دارد، با همین طرز تفکّر. ایشان نظرشان این بود و با آقاى خمینى بحثشان راجع به [این بود که‏] شما باید با شاه مذاکره کنید. ما باید با شاه بحث کنیم، شاید آمد و پذیرفت. آن هم بالاخره بشر است انسان است. وجدان دارد. فطرت دارد. در مسیر خلاف بوده، در مسیر فساد بوده، خب باشد، مگر این همه پیغمبر آمد و افراد مشرک آقا! خب حالا شاه چه کار مى‏کرد که مشرکین در زمان پیغمبر نمى‏کردند؟ این شراب مى‏خورد. آنها هم مى‏خوردند، نمى‏خوردند؟ بیشتر هم مى‏خوردند. براى همین شرابخواران قرآن نازل شد. قرآن براى سجاده به دست‏ها و نماز شب خوان‏ها که ابتدائاً نیامده همین، همین آدم‏هاى عرق‏خور. همین آدم‏هاى شرابخوار. همین آدم‏هاى زناکار، براى همین‏ها دیگر، براى همین‏ها آمد دیگر، رسول خدا وقتى زن‏ها مى‏آمدند پیششان که از آنها بیعت بگیرد، یکى از شرایط اسلام را این مى‏دانست که از این به بعد دیگر زنا نکنند. تا حالا هرچه مى‏کردند هیچ! نوش جانتان! حالا دیگر از این به بعد دست بردارید، شرط بود. در تاریخ داریم. حالا بر گذشته صلوات هرچه بود، گذشته دیگر تمام شد، اقا همین زن، بلند مى‏شود مى‏آید، برمى‏گردد تحول پیدا مى‏کند. انقلاب پیدا مى‏کند. همین از عابدات، صالحات، متَّقیات کذا و کذا مى‏شود.

[شاه‏] دزدى مى‏کرد خب مگر آنها دزدى نمى‏کرد [ند؟] قافله‏ها را مى‏زدند همین‏ها تو قریش. زورشان به یک ضعیفى مى‏رسید مى‏زدند. اگر در یک جا یک دخترى یک زنى را مى‏دیدند، صاحب جمال، مى‏رفتند و مى‏دزدیدنش. کاروانى مى‏دیدند اگر قافله دارد مى‏رود یک جا، خیلى صاحب شوکت و عنوان نیست. چند نفر را مى‏فرستادند مى‏رفتند کاروان را غارت مى‏کردند. خوب همین کارها را اینها هم مى‏کردند. بگویید چه کار مى‏کرد که اینها نمى‏کردند دیگر؟ قران آمد و اینها مسلمان شدند. یک عده عناد ورزیدند. یک عده مسلمان شدند. و بسیارى از اینها شهید شدند.

فضیل بن عیاض اقا یک دزد بود فضیل بن عیاض یک سارق بود. یک سر گردنه‏اى بود به اصطلاح، یک حرامى باصطلاح اقایان، حرامى بود. سر گردنه ایستاده بود هر کسى مى‏رفت مى‏زد و مى‏برد و هر کارى که دلش مى‏خواست انجام مى‏داد دیگر، فضیل بود، آقا یک آیه در دل شب از یک‏

پیرمرد، این را از این رو به آن روش کرد «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ»[۳] آیا نیامده آن وقتى که براى آنهایى که ایمان آوردند که قلوب آنها در برابر ذکر خدا خاشع باشد؟

در برابر همان … عوض شد گفت بله، رسیده وقتش، ألآنَ آمد، ألآنَ آمد وقتش. این فضیل از سر گردنه رسید به اصحاب خاصّ امام صادق، مطالبى را که امام صادق به فضیل گفتند به کمتر اصحابشان گفته بودند. این شعر چیه مى‏فرماید؟ شعر مال مرحوم آقا رضاى الهى قمشه‏اى، مرحوم حکیم.

خلقان همه به فطرتِ توحید، زاده‏اند این شرک عارضى بود و عارضى یزول‏
آن خدایان همه مقبول ونامقبول‏ من رحمهٍ بَدا وَإلى رحمهٍ یعود

خلقان همه به فطرت توحید زاده‏اند. این شرک عارضى، اینها عارضى است. این کارها عارضى است. موقع مناسب پیدا بشود. یک دفعه مى‏بینى آن فطرت جرقه مى‏زند. آن وجدان جرقه مى‏زند. همه‏ى این عارضى‏ها را مى‏سوزاند و از بین مى‏برد. اصلًا انگار دوباره متولد شده. دوباره متولد شده. خیلى عجیب نقل مى‏کنند راجع به فضیل‏ها! خیلى عجیب نقل مى‏کنند.

رفت پیش امام صادق علیه السّلام حضرت فرمودند تمام آن افرادى که گردنه زدى، نمى‏دانم بالاى گردنه بود چه کار کردى، باید بروى آنها را راضى کنى، پول‏هایشان را [پس بدهى‏]، یک مقدارى پول بود همه را رفت داد به این و آن. فقط مانده بود یک پیراهن و یک شلوار، والسّلام. یک پیراهن و یک شلوار. گفت همه را باید بروى بدهى. بعد رفته بود [پیش‏] یک یهودى، پول آن را هم زده بود. آمد رفت سراغش. گفت والله آمدم از تو حلالیت بطلبم ولى پول ندارم. پول ندارم، گفت پول ندارى من قبول نمى‏کنم، باید پولم را بدهى، هرچه مى‏گفت من ندارم. گفت من قبول نمى‏کنم. گفت خب مى‏گویى چه کار کنم. گفت خب حالا که این‏طور دارى مى‏گویى یک کار مى‏کنم. آنجایى که نشستى، آن زیرش من طلا گذاشتم، زیر آن تشکى که تو هستى، تو از زیر این تشکت آن سکه‏هاى طلا را بیاور به من بده که اقلًا من ببینم تو برداشتى دادى. نفس من به این قانع بشود. که تو به من این پول را دادى، این هم دست کرد زیر تشک یک مقدارى سکّه برداشت و داد به او، وقتى سکّه‏ها را داد به او گفت، اشهد ان لا اله الّا الله و اشهد أن محمّداً رسول اللّه. مسلمان شد. گفت چرا مسلمان شدى؟ گفت زیر آن تشک‏

اصلًا طلا نبود. من شنیدم در کتابمان، کتب قدیم، از امّت پیغمبر آخر زمان اگر کسى توبه کند. توبه واقعى، دست به زیر تشک کند طلا درمى‏آورد. خواستم تو را امتحان کنم، التفات مى‏کنید. این فضیل بود ها ببینیم راست مى‏گویى یا نه؟ خب اینها چه هستند؟

خب اینها همین افراد انسان‏اند دیگر، همین آدم‏ها هستند. همین آنها که داراى فطرت هستند و فطرتشان ….. حالا کارهاى خلافى هم انجام مى‏دهند. انسان باید این‏طور باشد مرحوم آقا صحبتشان با آقاى خمینى این بود که ما باید با همه مذاکره کنیم. نه اینکه یک نفر را استثنا کنیم. نفر دیگر را. آن هم بشر است. کار خلاف کرده قبول داریم، فساد کرده است قبول داریم، فاسق است قبول داریم. اینها هست. ولى قرآن براى همه آمده، کتاب الهى بر انسان بِما هُوَ انسان نازل شده است. نه اینکه بر انسانى که از اول پاک و طیّب و طاهر و نماز شب خوان و متهجّد و سلمان و ابوذر. نه! بر انسان نازل شد. قابلیت دارد بپذیرد. قابلیت ندارد دیگر حسابش فرق مى‏کند. ما باید وظیفه‏ى رسالت خودمان را انجام دهیم. رسالت پیغمبر، رسالت عام بود. عامُ الشُمول بود نسبت به هر کس، نه اینکه استثنا بکند.

لذا همین پیغمبر براى حکّام نامه مى‏فرستاد. براى قرمط حاکم مصر فرستاد براى آن نجّاشى حاکم حبشه فرستاد توسط جعفر طیّار فرستاد براى پادشاه روم فرستاد. براى خسرو پرویز پادشاه ایران فرستاد. براى همه مى‏فرستاد، بعضى از این‏ها قبول مى‏کردند. مسلمان مى‏شدند. حاکم مصر قبول کرد و مسلمان شد، حاکم یمن، حاکم حبشه مسلمان شد. نصرانى بود. حاکم رُم با تردید نگاه کرد و مسئله را مسکوت گذاشت. خسرو پرویز آمد پاره کرد، آمد نامه‏ى پیغمبر را پاره کرد. نامه را پاره مى‏کنى؟ تو هم یک حاکمى. آن پادشاه حبشه، آن هم حاکم است! خوب بنشین فکر کن. تأمل کن چرا نامه پیغمبر را پاره مى‏کنى؟ پاره مى‏کنى بسیار خب، غیرت خدا اجازه نمى‏دهد. این بنده‏ى من است. تو آمدى به بنده‏ى من جسارت کردى! خیلى مهمّ است ها، مسئله‏ى ایذاء مؤمن. خیلى مسئله‏ى عجیبى است خیلى، خدا ان‏شاءاللّه خودش ما را حفظ کند. از این فتن که عجیب فتنى است. اگر انسان به قول آن شعر که‏ «مى بخور منبر بسوزان، مردم آزارى نکن»، مردم آزارى یعنى دل یک مؤمنى را شکستن. «قلب المؤمن عرش الرحمن»[۴] مردم آزارى نکن. آمدى پاره کردى، خدا هم از سلطنت دستت را کوتاه کرد و پسرش آمد با چند نفر او را در خواب به قتل رساند.

خب باید انسان همراه با علم، حلم داشته باشد حلیم باشد، حالا خداى متعال دیگر. از خداى متعال عالم‏تر، ما چه شخصى را سراغ داریم؟ از خداى متعال، مطلع به امور چه شخصى را سراغ داریم؟ با تمام اینها حلم دارد. امّا حلمش متفاوت است، عرض شد که سه قسم خدا حلم دارد.

راجع به حلم اول که حلم خطرناک است و آن این است که خدا صبر مى‏کند صبر مى‏کند ولى این صبر کردن به نابودى و بوار انسان منتهى مى‏شود. نه به صلاح‏ وَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ‏[۵]

این صبر کردن کم کم، آهسته آهسته مى‏آورد پایین. آن دفعه یک مثال زدیم گفتیم این هواپیما وقتى که مى‏خواهد بنشیند، مى‏خواهد بنشند یک مرتبه از ارتفاع ده کیلومترى از بالاى فرودگاه یک مرتبه که خودش را نمى‏اندازد پایین. یک مرتبه همه‏ى سرها به طاق مى‏چسبد. همه داغون مى‏شوند. از بیست فرسخ، پانزده فرسخ، از پانزده فرسخ شروع مى‏کند چى؟ آهسته مى‏آید پایین. گاهى اینقدر آهسته مى‏آید پایین که یک شخصى که خواب است، یک مرتبه چشم باز مى‏کند. مى‏بیند هواپیما دارد توى محوطه حرکت مى‏کند، مى‏خواهد بایستد. اینقدر آرام مى‏آید. مى‏گوید ا ما که بالا بودیم، پایین اصلًا پیدا نبود. چطور اینجاست؟ مى‏گویند آقا آهسته آهسته آوردنت پایین. یواش یواش حالا اگر یک مرتبه یک حرکت پیدا بشود فورى آدم بیدار مى‏شود دیگر، ها چه شده؟ همان بالا گاهى اوقات حرکت دارد نوسان دارد آدم خواب یک مرتبه بیدار مى‏شود، ولى نه، این یواش یواش مى‏آید سَنَسْتَدْرِجُهُمْ‏ یواش یواش اینها را مى‏آوریم پایین‏ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ.

سفت وایساده مى‏گوید حق با من است. محکم! بابا هرچى حرف مى‏زنى انگار نه انگار. ا دارى نگاه به حالش مى‏کنى، مى‏بینى این با شش ماه پیشش فرق کرده، خدایا چیه قضیّه؟ حالش خراب‏تر است. سفت ایستاده پاى قضیّه، شل نشده. محکم مى‏گوید آقا مسئله این است و حق این است و دارى مى‏بینى که حالش خراب‏تر شده، من بعضى وقت‏ها، نگاه به بعضى‏ها [که‏] [مى‏کنم‏] مى‏گویم خدایا واقعاً این همانى است که ما در زمان آقا مى‏دیدیم؟ پس چرا این جورى است؟ این چه قیافه‏اى است؟

آقا صورت عجیب. یعنى پناه بر خدا، یعنى اصلًا چنان تغییر پیدا …. و این چرا این‏طور است؟ آن جنبه‏ى عناد و آن جنبه‏ى غرض آن جنبه دارد هى در این تثبیت مى‏کند کدورت را و با هر کدورتى که تثبیت مى‏شود حال این هى چه مى‏شود؟ حال این هى عوض مى‏شود. البتّه ما از خدا مى‏خواهیم خودمان، همه، خدا نگهدارد واقعاً ما را، در این فتن، واقعاً ما را حفظ کند. ولى اینها همه‏اش آیاتى است که خدا به انسان نشان مى‏دهد که چطور آخر مى‏شود که دو کلمه حرف مى‏زنى نمى‏تواند جواب بدهد ها، خب اگر جواب بدهد مسئله‏اى نیست. مثل همان که آقا صدا مى‏زند آقا بلند شو بیا اگر حرف با ما دارى، حرفت را بزن. بلند نمى‏شود نمى‏آید مى‏گوید نخیر بنده نمى‏روم حق هم با من است. چند صباحى مى‏گذرد آقا هم از دنیا مى‏رود و این چه؟ این‏ «ظلماتٍ بعضها فوق بعض» هى غوطه‏ور مى‏شود هى مى‏رود تو.

لذا انسان باید همیشه به خودش محک بزند. این محک زدن را ما فراموش نکنیم ها! هر ساعت، هر ساعت که نمى‏شود اقلًا روزى یک بار. شب خودمان را با دیروز بسنجیم. با دیروزمان چه فرقى کردیم؟ از نظر مقابله‏ى با حقّ و پذیرا شدن حق، بر نفسمان ملاحظه کنیم، تجدید نظر کنیم، آمادگى خود را در قبال حقّ به محک بگذاریم. روزى یک بار حتماً لازم است. این ممارست مستدام و مستمر، این ممارست، موجب مى‏شود که انسان همیشه در حال تهیّأ باشد، همیشه در حال آمادگى باشد. (سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ‏[۶] و آیه بعد چیه؟ وَ أُمْلِی لَهُمْ إِنَّ کَیْدِی مَتِینٌ‏[۷] حالا حسابتان را مى‏رسیم. به ایشان نشان مى‏دهم که کید من چقدر استوار و چقدر محکم است! خیال کردید. استوارى‏اش به این است که نمى‏گذارم بفهمید .. نمى‏گذارم متوجّه بشوید. شما را در غفلت چنان نگه مى‏دارم و روى مطلب هم پا فشارى، نخیر مسئله همین است! خبر ندارى‏ (وَ أُمْلِی لَهُمْ إِنَّ کَیْدِی مَتِینٌ‏ بنده خدا، آمده به نافت چسبیده، کلاه، یک وقت کلاه مى‏گذارند، شب کلاه مى‏آید فقط اینجا را مى‏گیرد. یک وقت این کلاه، مثل کلاه‏هاى بود زمان شاه، قدیم، مثل لگن بود و این حرف‏ها، مى‏گذاشتد و مى‏آمدند تا اینجا، یک وقتى کلاه مى‏آید به شکم، به ناف مى‏چسبد. دیگر هیچ چیزى باقى نمى‏گذارد (وَ أُمْلِی لَهُمْ إِنَّ کَیْدِی مَتِینٌ‏.[۸] کلاه گذاشتم سرت که تا نافت آمده، اى بنده خدا. این چیه؟ این دیگر

(خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ عَلى‏ سَمْعِهِمْ‏[۹]. این حلم حلمى است که موجب بوار و موجب هلاکت است. این حلم.

ان‏شاءاللّه از فردا شب اگر خدا بخواهد راجع به آن دو قسم دیگرى از حلم صحبت مى‏کنیم. راجع به این هرچه بخواهید مطالب هست. هرچه بخواهیم حکایت است. هرچه بخواهیم اندرز و نصیحت هست. از خدا بخواهیم که با این حلمش ما را نگیرد و همین‏طور با حلم قسم دوّم، آن قسم سومش را مى‏گوییم خوبه، همان قسم سومى که امام سجاد علیه السلام دارد به ما یاد مى‏دهد الحمدلله، دیگه دومیش را مى‏گیم بعد دیگر سومى چقدر شیرین است. هم گناه مى‏کنیم، هم کم نمى‏کند. این حلم، حلم عجیبى است. هم گناه انجام مى‏دهیم ها! حضرت مى‏فرماید الحمد اللّه الّذى یحلم عنّى کأنّى لا ذنب لى. مى‏گوید که خداوند حلیم است انگار اصلًا ما گناه نکردیم. مى‏گوید ما چشممان را بستیم. ولى در کجا و در چه مورد و با چه شرایطى؟

اللهم صل على محمد و آل محمد

[۱] . الکافى، ج ۲، ص ۲۳۰.

[۲] . مثنوى معنوى، ج ۱، ص ۱۰.

[۳] . سوره الحدید آیه ۱۶.

[۴] . بحار الإنوار، ج ۵۵، ص ۳۹.

[۵] . سوره اعراف آیه ۱۸۲.

[۶] . سوره اعراف آیه ۱۸۲.

[۷] . سوره اعراف آیه ۱۸۳.

[۸] . سوره اعراف آیه ۱۸۳

[۹] ۴. آیه ۷ سوره بقره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن