جلسه ۶ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۱
موضوع: جلسه ۶ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۱ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۶ رمضان ۱۴۲۱
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
والحمدللّه الّذى یحلم عنّى حتّى کانّى لاذنب لى فربّى احمد شىء عندى و احقّ بحمدى.
حمد خدایى را سزاست و مستحق است که در عین اینکه گناه انجام مىدهیم او بردبار است و در قبال گناهان صابر است و غمض عین مىکند آنچنان که کأنّ گناه انجام ندادهایم. پس پروردگار ما محمودترین موجودى است پیش من، [او] از همهى افراد سزاوار [تر] به حمد است و از همهى موجودات مستحق به حمد است و احقِّ به حمد من است.
هم احمد شىءٍ و هم احقّ بحمدٍ، احمد شىءٍ یعنى بیشتر حمد برمىدارد. بیشتر تحمّل حمد مىکند. احقّ بحمدى یعنى، مستحق حمد است.
راجع به حلم و اقسامش عرض شد که حلم عبارت است از بردبارى و خویشتن دارى و عدم عکسالعمل و انجام ندادن یک عملى در قبال کارى که در خارج صورت گرفته است البته طبعاً کار نامناسب و إلّا اگر کار مناسب باشد که در اینجا حلم معنا ندارد. در قبال عمل نامناسب و خطا، اگر یک شخصى بردبار باشد خویشتندار باشد مىگویند حلیم است. معمولًا افرادى که داراى علم هستند اینها حلیم نیستند افرادى که دانشى مىاندوزند و اندوختهاى از علم دارند اینها افرادى هستند که حلیم نیستند در قبال مسائل و مطالب پرخاش مىکنند حالت صبر و حلم در اینها نیست.
در صفات مؤمنین داریم، روایت از معصوم علیهالسّلام که مىفرماید: «یَمزِجُ الحِلمَ بِالعِلمِ»[۱] همیشه مؤمنین همراه با آن علم حلم را هم واجداند کأنّ این علم یک نوع غرورى را براى انسان مىآورد که آمادگى برخورد با افراد را ندارد و هر کسى همینطور است یعنى هر کسى وقتى که در یک رشتهاى تخصصى پیدا مىکند. و یک جلوهاى پیدا مىکند. حاضر نیست نسبت به آن، کسى با او صحبت کند. فرض کنید که یک بنّایى خیلى بنّاى خوب و ماهر و در کار خودش حاذق، بیایند بگویند آقا اینجا این کارت اشتباه است یا این را اینطور بکنیم، مىگوید تو بهتر مىدانى یا من؟ برو پى کارت! نمىگویند؟ اگر یک مهندسى فرض کنید بیاید یک نقشه بکشد. بیایند بگویند آنجایش اینطور است
مىگوید برو بچه پى کارت! این حرفها چیست که مىزنى؟ اگر یک دکترى انسان مراجعه کند و بگوید آقا مثلًا اینطور اینطور، مىگوید برو سراغ یکى دیگر. اگر یک عالمى بیایند راجع به یک مسئله بپرسند یک چیز را از او بپرسند. [اگر کسى] یک خرده حرف بزند، برو حوصله ندارم وقت ندارم.
معمولًا علم همراه با نوعى تکبّر است. همراه با نوعى تَبَختُر است. حالا چه علم چه مِحنه فرق نمىکند. محنه، شغل، تخصص، در هر زمینهاى این مسئله را دارد. که آن حلم را از انسان سلب مىکند در قبال افراد حلم را از انسان سلب مىکند. فرض کنید که اگر یک بچّهاى بخواهد بیاید و یک سؤالى بکند. سؤال شرعى بخواهد بکند. خب آیا دیده شده که فرض کنید که خیلى با آرامش خیلى با سکونت خیلى با اطمینان خیلى با برخورد مناسب، شخصى جواب بدهد؟ یک بچّهى هفت ساله بیاید مسئله شرعى بخواهد بپرسد. یک بچّهى ده ساله بیاید بخواهد یک مسئله شرعى بپرسد. بچّه برو اینها به تو نیامده یا یک جواب سربالایى مىدهد. بچّه سؤال مىکند، برو بزرگترت را بیاور، [از] بزرگترت سؤال کن! چرا اینطور است؟
مگر بچّه در عالم خودش انسان نیست؟ مگر یک بشر نیست؟ مگر روح ندارد؟ اینها حکایت از این مىکند که این برخوردها از محوریت و دایره توحید بیرون است، این برخوردها در حیطهى کثرت گنجانده مىشود. نه در حیطهى توحید. یک عارف و یک سالک همانطور به بچّه مىنگرد که به یک بزرگ نگاه مىکند. و همانطور با یک بچّه رو به رو مىشود که با یک شخص مسن پنجاه و شصت ساله با او رو به رو مىشود چون او نفس دارد او ادراک دارد.
قضیّهى اقاى حدّاد را نخواندید در کتاب روح مجرد؟ که تصوّر اقاى حدّاد بر این بود که حالا اینکه از دنیا رفته، این خب بالاخره یک بچهاى است فوت کرده دیگر، ولى خداوند روح این را به او نشان داد که این روح آنچنان بزرگ شد، بزرگ شد و سعه پیدا کرد که شرق و غرب عالم را در حیطهى وجودى خودش درآورد. روح همین بچّه.
و مسئله، مسئلهى گذران نیست، گذران روز و شب و سال و ماه نیست، سال و ماه جسم را بزرگ مىکند. و بر ماده و مدّت مىافزاید. بچّهاى که پنج کیلو است به پنجاه کیلو تبدیل مىشود. ولى روحش فرق نمىکند. روح او، روح یک انسان است و عارف با روح بچّه طرف است نه با بدن کوچک او و نه با بدن صغیر او، اینها مال چیست؟ اینها مال جهالت است.
علم عبارت است از پدیدهاى که به واسطهى عنایت پروردگار براى انسان حاصل مىشود چرا انسان نسبت به این تکبّر و تبختر داشته باشد؟ براى چه؟ مگر از کیسه خاله آوردى این علم را که حالا
دارى به دیگران فخر مىفروشى؟ یا این شغلى که پیدا کردى، این تخصّصى که الآن پیدا کردى این هوش و استعداد و اینها را کى به تو داد؟ چه شخصى و چه موجودى از میان سایر موجودات، تو را ممتاز به این خصوصیت و سرآمد به این صفت نمود؟ چه کسى یک چنین کارى را کرد؟ جز خدا چه کسى چنین کارى را کرد. آن ظرافتى که الآن در نقش و نگار توست آن لطافتى که در حرفهى توست این لطافت و ذوق را و این فکر را چه کسى به تو داد؟ واقعاً بعضىها عجیباند ها! یعنى خیلى این مسئله، مسئلهى عجیبى است.
مىگویند کمال الملک نقّاش خیلى ماهرى است و داراى ذوق و قریحهى عجیبى بود در نقّاشى و در هنرپرورى و در هنر اندازى، یک روز در منزلش مىگویند عکس یک غلام سیاه را کشیده بود خود غلام سیاه بود، با مختصر لباسى به همان وضعى که در جنگلها و اینها زندگى مىکنند به همان کیفیت و خیلى عکس قدّى کشیده! الآن عکسش در موزه هست مثل اینکه در زمان محمد على شاه بود، محمد على شاه را دعوت کرد یک روز به منزلش، تا محمد على شاه وارد شد این عکس هم گذاشته بود رو به روى در، تا چشمش به این افتاد مىگویند از ترس افتاد زمین به اندازهاى این عکس حقیقى و طبیعى مىنمود که هیچ تصوّر نمىشد جز اینکه این الآن مىخواهد به این حمله کند. و خلاصه …. خیلى این در نقاشى و هنر عجیب بود خیلى عجیب بود.
الآن یک مجسّمهاى هست در موزهاى در همین کلیساى سنت پیطر، توى روم، واتیکان، آنجا، این مجسّمه [هست] راجع به مجسّمه نوشتهاند مجسّمهى حضرت مریم است که عیسى را در بغل دارد. از مرمر این مجسّمه را تراشیدند. بیست و هفت سال روى این مجسّمه کار مىکردند، سهتا نقاش و مجسّمهساز که یکى از آنها همان لئونارد داوینچى بود که خیلى مجسّمهساز عجیبى بود، هجده سال فقط ایشان کار مىکرد روى این مجسّمه و جزء چیزهایى است که مىگویند قیمت ندارد. رویش قیمت نمىشود گذاشت. تمام رگهاى بدن، از این مجسّمه پیداست، مویرگها پیداست وقتى انسان نگاه مىکند.
خب این قریحه چیست که خدا داده؟ این انسان واقعاً چه مىکند؟ معجزه است دیگر تا اینکه مثلًا ….. این چطور اوّل ترسیم کرده و بعد توانسته است با دست آن ترسیم را پیاده کند؟ این دو مسئله است حالا به ما یکى سنگ بدهند بگویند اقا این را …..، ما مىزنیم مىشکنیمش! اما این هنر واقعاً چیست؟ خب اینها را انسان از کجا آورده؟ این هنر این سلیقه، این ذوق، این استعداد، اینها از کجا آمده؟ بعضى از اینها خودشان اعترف مىکنند که اینها دست ما نیست و از جاهاى دیگر است. از ادیسون سؤال
کردند که اختراع یا اکتشاف چیست؟ گفت نود و نه درصد تلاش و یک درصد شهود، مکاشفه. الهام، حالا اسمش را الهام مىگذاریم. البته خب همهشان آن بوده در عبارت اشتباه کرده همان تلاشى که هست آن تلاش جرقههایى است که یکى پس از دیگرى مىزند و او انسان راهِى به تلاش مجدّد تشویق مىکند تا اینکه انسان به آن نقطه برسد على اى حال خب بالاخره یک مقدار هم ایشان اعتراف کرده.
از انیشتین مىپرسند اختراع و اکتشاف چیست؟ ایشان مىگویند اتصال به مبدأ، اتصال انسان به مبدأ موجب اختراع بوده، خیلى است. اینها خب خودشان مىآیند و مدّعى هستند دیگر. البته ایشان دیگر این اواخر عمر یک قدرى حالاتش هم فرق کرده بود یک حالت انزوا و انعزالى رسیده بوده و نسبت به آنچه انجام داده بود اظهار ندامت عجیبى مىکرد و مىگفت اى کاش آن خدایى را که حافظ ایرانىها، آن خدا را معرفى کرده اى کاش من هم به آن خدا مىرسیدم و من فارسى مىدانستم تا خدا را از زبان حافظ که توانسته به آن مبدأ احاطه پیدا بکند، و با شهود بتواند، نه با فکر و ادراک، من هم اطلاع پیدا مىکردم على اى حال، دیگر همه جور آدم هست دیگر، همه قسم هست ما تصوّر نکنیم که فقط راه اختصاص به ما دارد، و گل سر سبد عالم کائنات هستیم. و خدا را دربست براى خودمان …. نه آقا جان خدا مال همه است خدا مال ما مسلمانها هست مال یهودىها هست مال نصارا هست. مال گبرها و زردشتىها هست. مال بىدینها است، از همین بىدینها درمىآیند موحدینى که کم مانندشان مىآید، از همین یهود و نصارا مىاید اینطور نیست که تصوّر بشود. مسئولیت ما خیلى زیاد است.
على اى حال، خب اینها از کجا آمده؟ چرا انسان تکبّر بکند؟ چرا به دیگران فخر بفروشد؟ تکبّر، یعنى گلیم خود را از آب بیرون کشیدن و بقیِّه را به دست امواج سپردن. نگاه با تبختر، به معناى جدا کردن حیطهى وجود از عالم وجود، حیطهى وجودى انسان با خودش از عالم وجود و از جریان هستى. سهم خودش را جدا مىکند بستر خودش را جدا مىکند. دور خودش یک خطى مىکشد من از بقیّه جدا هستم. من با بقیّه کارى ندارم و این چیست؟ و این مخالف با توحید است. در توحید مسئله اینطور نیست.
[عارف همان نظرى که به یک] شخص بزرگ مىکند با همان نظر به یک بچه [نگاه] مىکند. همه را مظهر او مىبیند تفاوتى در اینجا مشاهده نمىکند. لذا یکى از دستورات، بلکه مهمترین دستور سلوکى براى سالک، این است که هرچه جلوتر مىرود. حلم او نسبت به مسائل بیشتر بشود. غمض عین او نسبت به قضایا بیشتر بشود. تصوّر نکند بیست سال پیش مرحوم آقا بوده، الآن کسى شده، نه. بیست سال از بودن پیش آقا بر تو گذشته و این خسارت بزرگى است، نه افتخار که تو به آنچه که باید برسى، نرسیدى. کسى که تصور مىکند بیست سال پیش آقا بوده، سى سال پیش مرحوم آقا بوده و از دیگران
امتیاز دارد، باید به حال او گریه کرد. مگر اینکه یک شخصى، نه، خب در این گذشت زمان او را نصیبى مقرّر شده. خب آن مطلب دیگرى است. امّا کسى که تفکّر او این است که بودن پیش یک استاد را به رخ بکشد، به رخ افراد بکشد و از او به عنوان فخر و مباهات با دیگران بخواهد معارضه کند. باید به حال او گریه کرد. نصیبى نداشته.
هرچه انسان بیشتر در نزد یک بزرگى مىماند، باید بداند که به همین اندازهى گذشت زمان بار او سنگینتر شده. به همین اندازهى گذشت زمان کارش مشکلتر شده، و نگذارد بر بارش اضافه بشود. کارى نکند که شیطان بخواهد رسوخ کند و علاوهى بر آن که بر او بارى است یک بار دیگرى را هم بخواهد بر او بگذارد. اینها هى بار است دیگر، من بیست سال پیش آقا بودم دارند من را با فلانى در یک جا قرار مىدهند. این بار است دیگر، بار آمده روى دوشش. ما سى سال پیش آقا بودیم، صحبتهاى آقا را شنیدیم حالا ما را با یک بچّه دارند مقایسه مىکنند. اینها همه بار است تو که سى سال پیش آقا بودى. الآن نباید یک هم چنین حالى تو داشته باشى، پس چه مىکردى آن جا؟ آیا تا به حال یک کلام از مرحوم آقا هر که شنیده، بیاید به من بگوید که فرزند ایشان هستم، که ایشان گفتند در تمام مدّت عمرشان، چه در زمانى که پیش مرحوم انصارى بود چه در زمانى که پیش مرحوم حداد بود یک شاگردى از ایشان شنیده باشد، ما بیست سال پیش آقاى انصارى و حداد بودیم. ماها چه بودیم. ماها که بزرگان [را] دیدیم، ماها فلان دیدیم. به ما اینجورى نگاه مىکنید به ما آن قسمى نگاه مىکنید. شما نمىدانید با کى طرفید؟ شما نمىدانید ….؟ از این حرفها اگر کسى شنیده ما مخلصش هستیم. بالاخره فهم ما را نسبت به پدرمان ….. بنده که نشنیدم نه تنها نشنیدم بلکه خلافش بوده.
چرا ما- گفتند ره چنان رو که رهروان رفتند- خب چرا ما آن راه را نرویم؟ خیلى عجیب است آن راه را رفتند و آخر به نتیجه هم رسیدند. اگر نمىرسیدند مىگفتیم خب این یک راهى است مثل بقیّهى راهها، خب معلوم نیست به نتیجه برسد دیگر. ولى صحبت در این است که خود ما معترفیم آن راه به نتیجه رسیده، خب چرا ما آنجا ندهیم؟ آخر این چه مسئلهایست که ما از خوبى باید فرار کنیم؟ خیلى عجیبه ها، از صفات خوب درمىرویم. این چه مرضى است که ما مبتلا شدیم؟ این چه مصیبتى است که خلاصه ما گرفتار آن شدیم که ما از توجه به صفات خوب فرار مىکنیم؟ چه نوع قضیهاى است؟
بزرگان نه تنها در عباراتشان و در کلامشان نسبت به این مطالب بیاناتى دارند. بلکه اصلًا آن نحوهى برخورد اینها و مشاهدهى حالات اینها، بیان است. یعنى نفس مشاهدهى حالات یک بزرگ با افراد دیگر این بیان است. یک شخصى نسبت به آقا یک مسألهاى پیدا کرده بود، یک مسئلهاى، ما اگر
بودیم چه کار مىکردیم؟ ما مىگفتیم خب پیدا کرده خب کرده خب خودش هم برود حل بشود دیگر، تقصیر ما که نبوده حالا [که] این قضیه پیدا شده خودش برود حل بشود مگر ما مقصریم، ولى ایشان چه کار کردند؟ پیغام دادند به آن شخص که شما بیایید اینجا، اگر مطلبى با ما دارید، ما در میان مىگذاریم و طرف نیامد، چرا نیامد؟ چون دستش خالى است، چون اگر دستش پر است پا مىشود مىآید مىگوید آقا به این دلیل به این دلیل، بنده با شما مطلب دارم، مطلب دارم. خب یا آقا را محکوم مىکند. آقا از او عذرخواهى مىکنند. یا آقا جوابش را مىدهند. خب این طبعاً مسئله حل مىشود ولى چون هیچ چیزى دستش نیست. مىگوید خب حالا بروم به ایشان چه بگویم؟ همین جریانى که خودم درست کردم تا آنجا، چه جوابى براى این جریان بدهم. بعد هم بروم به این آقا خب بگویم چه؟ خب چه بگویم؟ لذا نیامد. نیامد و رفت که رفت تا به جایى که رفت.
حتّى خود من، مرحوم آقا، خود من را فرستادند براى او و گفتند برو با او صحبت کن و با او حرف بزن و من در ماه رمضان موقع افطار رفتم منزلش که یک قدرى هم حالا جسارت به خرج بدهیم و بگوییم بابا آمدیم اصلًا افطار. اصلًا بیا افطار بخوریم، چه مىگویى بابا؟ ایشان ما را خانهاش راه نداد، در موقع افطار- التفات مىکنید آقاى چیز- ما را در منزلش راه نداد و گفت ما صحبت نداریم و ملاقات هم نداریم. ما برگشتیم سر جایمان. ناراحت هم نشدیم. رفتیم مطلب را بگوییم و ….، نتیجهاش چیه؟ چرا اینطور است؟ قضیه چه چیز است؟ خب این روش، روش بزرگان است. بزرگان نسبت به این مسئله اینطورند. اینطورند خب حالا بیاد نگاه بکند ببیند اینها که از اول اینطور نبودند. خب اینها روششان این بود، روش اینها به این نحو بود کیفیت اینها اینطور بود و اینها هم نتیجهى اعمال خودشان را گرفتند و مشاهده کردند و ما هم دیدیم که این چه مسئلهاى است. این چه راهى است و این چه راهى، خب حالا که اینطور است! چرا ما نیاییم و از این روش متابعت نکینم؟ چرا ما نیاییم؟ اگر مطلبى صحیح است چرا این مطلب فراموش بشود و به دست نسیان سپرده بشود؟ آیا صرفاً آمدن و محفلى داشتن و با جمعى بودن و خود را منتسب به این جریان کردن کفایت مىکند؟ یعنى همین کافى است؟ خب اگر این کافى است. دیگر زیاد کسى خودش را به زحمت نیاندازد. یا اینکه نه؟ تمام این حرفها، تمام این آمد و شدها، تمام اینها، بخاطر رسیدن به یک بهره و نصیب است و آدم زرنگ و رند، آدمِ فرصت طلب است. از هر فرصتى براى رسیدن به مقصود استفاده مىکند.
صوفى ابن الوقت باشد اى رفیق نیست فردا گفتن از شرط طریق[۲]
ابن الوقت کسى است- البته به عبارت صحیحاش نه به آن تعبیر غلط. چون ابن الوقت به افرادى مىگویند که متلوّن المزاج هستند. هر روز به رنگى درمىآیند، مىگویند فلانى بوقَلمون صفت است. بوقَلَمون، نه ها، بوقَلَمون همین مرغى است که بزرگتر از [مرغ خانگى است] بوقَلمون یک نوع حیوانى است شبیه مارمولک، بزرگتر. سعدى مىفرماید:
باد در سایهى درختانش | گسترانیده فرش بوقَلمون. | |
بوقَلمون به حیوانى مىگویند که شبیه سوسمار است و کوچکتر است و در هر جا که مىرود، رنگ همان جا را به خود مىگیرد. اگر برود در چمنزار رنگش سبز مىشود. اگر برود در یک درختى. رنگ پوستهى درخت را پیدا مىکند خیلى آن مادهى زیر پوستش قابلیت براى تلوّن را دارد. کامپیوتر مغزش خیلى سریع این رنگها را با هم دیگر ترکیب مىکند و مطابق با آنچه که چشم او عکس برداشته، آن هم مىدهد به آن سیستم زیر پوستش. خیلى عجیب است. عجایب خدا.
بعضىها اینطورىاند، اینجا مىروند با شما سلام علیکم، حال شما. پشت سر شما مىروند شروع مىکنند آره آقا! اینها فلان، مىروند آن طرف. امروز یک جور فردا یک جور. امروز به یک قسم، فردا به یک قسم و خدا نیارد این مصیبت را بر ما بخصوص، نسبت به عالم دین اگر بخواهد اینطور باشد که دیگر کارش تمام است در زمان شاه یک جور بودند وقتى که انقلاب شد یک جور دیگر شدند.
یک نفر مىگفت خودش نقل مىکرد. مىگفت وقتى که در همین قم، تظاهرات بود و مىزدند و مىکشتند و از همین افراد و اینها، مىگفت یک شب که خیلى افراد پاسبان و پلیس و اینها حمله مىکردند و مىزدند و ظاهراً چند نفر هم تلفات و اینها داشتیم. مىگفت ما فرار کردیم. وارد شدیم رفتیم در یک کوچهاى. در زدیم، یک مرتبه در را وا کردند رفتیم تو. دیگر اصلًا معطل نشدیم. اجازه بگیریم. مىزدند، دنبال مىکردند. مىگفت دیگر وارد شدیم، دیدیم بله یک شخصى نشسته و غذا و اینها و در سر سفرهاش از انواع اطعمه و اشربه موجود است و ما هم یک گوشهاى گفتش که آمدیم نشستیم و شروع کرد بد گفتن. اینها نمىفهمند اینها جاهلند، اینها بر علیه شاه قیام کردند. اینها نمىفهمند چکار
دارند مىکنند. این هم چه وضعى است. امنیّت رفته. شروع کرد از این تظاهرات و مردم و اینها بدگویى کردن و اینها، بعد اوضاع گذشت و روزها و ماهها تغییر کرد و اینها و انقلاب شد و الحمدللّه حکومت اسلامى. دیدیم إِ ایشان شده بر رأس یک کار عجیب. گفت یک روز رفتیم پیشش. گفتیم حاج آقا حالتان چطوره؟ مىشناختش. یا از آن شب شناخت، یا مىشناختند و یا اینکه سابقه داشتند، ظاهراً سابقه داشتند. گفت چطورید؟ الحمدللّه در ظلّ حکومت اسلام چه مىکنیم الحمدللّه. واجب است. هر کس بنشیند حرام است خلاف شرع است، چه است؟ الآن این حکومت امام زمان است. الآن فلان، گفتم حاج آقا آن سفرهى ماهى آن شبت یادت مى آید که ما فرار کردیم، داشتند با تیر مردم را مىزدند. گفت پا شو برو بیرون آقا، بلند شو برو، الآن جاى این حرفها نیست. ما را از اتاق و دفترش بیرون کرد. این مىشود چى؟ این مىشود بوقَلمون صفت. متلوّن.
نه اینکه این توبه کرده. این همونه الآن اگر زمان برگردد مثل سابق، دوباره همان مىشود، همونه! چقدر خوب است که انسان در مرامش، هر مرامى که مىخواهد باشد فرق نمىکند، ثابت باشد هر روز یک قسم و هر ….. این که نمىشود اینطورى، ثابت باشد بایستد.
مرحوم آقا مىفرمودند که وقتى که ما هنرستان بودیم یک معلّمى داشتیم اصلًا این معلّم تودهاى بود، اسمش هم گفتند. معلم اصلا تودهاى بود. مىگفتند ولى آدم منطقى بود یعنى یک حرفى را که انسان با او صحبت مىکرد، کاملًا گوش مىداد و بعد نقطه نظراتش را مىگفت. اینطور نبود که بگوید آقا بزن و برو نمىدانم فلان، این حرفها چه چیز است؟ مسخره کند. بازى دربیاورد، از اوّل گوش نده، حواسش را ببرد. نه! واقعاً بود، مىگفت یکدفعه من با اینکه خب معلوم بود دیگه، ما بچهى روحانى هستیم، پسر روحانى هستیم. پدرمان و اینها اصلًا مشخص بود. و این هم با روحانیت خوب نبود. خیلى مخالف بود. از آنها چیز بود و اینها، خیلى خیلى شدید! مىگفتند نسبت به روحانى چه دیده بود نمىدونم؟ ولى مىگفتند یکدفعه من از کلاس آمده بودم بیرون. دیدم این دارد به بقیّه مىگوید بچّهها! اگر مىخواهید به یک جایى برسید باید مثل این حسینى باشید، دارد به آنها مىگوید، من مىشنیدم، من این همه تا بحال درس دادم و معلّمى کردم و خلاصه کار کردم، یک بچّهى منطقى مثل این حسینى ندیدم تا بحال، که منطقى است. حرف مىشنود، با اینکه مىداند من نسبت به آخوندها بدم. ولى وقتى که با من برخورد مىکند. انگار نه انگار که این مسئله اصلًا وجود دارد. خیلى با روى باز، خیلى با بشاشت، خیلى با صبر، با تحمّل، التفات مىکنید، از آن اوّل کار آقا درست بود. از آن اوّل روى حساب، حالا تودهاى هست باشد، بالاخره مطلب را بشنود، این چه مىگوید؟ حرفش چیه؟ مطلبش چه چیز است؟ یهودى است باشد، چه اشکال دارد؟ خب حرف دارد مىشنود خلاف را قبول نمىکند. صحیح را قبول مىکند. نصرانى همینطور این طرز تفکّر.
این طرز تفکّر مىآید، مىآید، مىآید تا سنهى چهل و دو، سنهى چهل و دو، با این طرز تفکّر مىخواهد وارد انقلاب بشود مىبیند یک موانعى وجود دارد، با همین طرز تفکّر. ایشان نظرشان این بود و با آقاى خمینى بحثشان راجع به [این بود که] شما باید با شاه مذاکره کنید. ما باید با شاه بحث کنیم، شاید آمد و پذیرفت. آن هم بالاخره بشر است انسان است. وجدان دارد. فطرت دارد. در مسیر خلاف بوده، در مسیر فساد بوده، خب باشد، مگر این همه پیغمبر آمد و افراد مشرک آقا! خب حالا شاه چه کار مىکرد که مشرکین در زمان پیغمبر نمىکردند؟ این شراب مىخورد. آنها هم مىخوردند، نمىخوردند؟ بیشتر هم مىخوردند. براى همین شرابخواران قرآن نازل شد. قرآن براى سجاده به دستها و نماز شب خوانها که ابتدائاً نیامده همین، همین آدمهاى عرقخور. همین آدمهاى شرابخوار. همین آدمهاى زناکار، براى همینها دیگر، براى همینها آمد دیگر، رسول خدا وقتى زنها مىآمدند پیششان که از آنها بیعت بگیرد، یکى از شرایط اسلام را این مىدانست که از این به بعد دیگر زنا نکنند. تا حالا هرچه مىکردند هیچ! نوش جانتان! حالا دیگر از این به بعد دست بردارید، شرط بود. در تاریخ داریم. حالا بر گذشته صلوات هرچه بود، گذشته دیگر تمام شد، اقا همین زن، بلند مىشود مىآید، برمىگردد تحول پیدا مىکند. انقلاب پیدا مىکند. همین از عابدات، صالحات، متَّقیات کذا و کذا مىشود.
[شاه] دزدى مىکرد خب مگر آنها دزدى نمىکرد [ند؟] قافلهها را مىزدند همینها تو قریش. زورشان به یک ضعیفى مىرسید مىزدند. اگر در یک جا یک دخترى یک زنى را مىدیدند، صاحب جمال، مىرفتند و مىدزدیدنش. کاروانى مىدیدند اگر قافله دارد مىرود یک جا، خیلى صاحب شوکت و عنوان نیست. چند نفر را مىفرستادند مىرفتند کاروان را غارت مىکردند. خوب همین کارها را اینها هم مىکردند. بگویید چه کار مىکرد که اینها نمىکردند دیگر؟ قران آمد و اینها مسلمان شدند. یک عده عناد ورزیدند. یک عده مسلمان شدند. و بسیارى از اینها شهید شدند.
فضیل بن عیاض اقا یک دزد بود فضیل بن عیاض یک سارق بود. یک سر گردنهاى بود به اصطلاح، یک حرامى باصطلاح اقایان، حرامى بود. سر گردنه ایستاده بود هر کسى مىرفت مىزد و مىبرد و هر کارى که دلش مىخواست انجام مىداد دیگر، فضیل بود، آقا یک آیه در دل شب از یک
پیرمرد، این را از این رو به آن روش کرد «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ»[۳] آیا نیامده آن وقتى که براى آنهایى که ایمان آوردند که قلوب آنها در برابر ذکر خدا خاشع باشد؟
در برابر همان … عوض شد گفت بله، رسیده وقتش، ألآنَ آمد، ألآنَ آمد وقتش. این فضیل از سر گردنه رسید به اصحاب خاصّ امام صادق، مطالبى را که امام صادق به فضیل گفتند به کمتر اصحابشان گفته بودند. این شعر چیه مىفرماید؟ شعر مال مرحوم آقا رضاى الهى قمشهاى، مرحوم حکیم.
خلقان همه به فطرتِ توحید، زادهاند | این شرک عارضى بود و عارضى یزول | |
آن خدایان همه مقبول ونامقبول | من رحمهٍ بَدا وَإلى رحمهٍ یعود | |
خلقان همه به فطرت توحید زادهاند. این شرک عارضى، اینها عارضى است. این کارها عارضى است. موقع مناسب پیدا بشود. یک دفعه مىبینى آن فطرت جرقه مىزند. آن وجدان جرقه مىزند. همهى این عارضىها را مىسوزاند و از بین مىبرد. اصلًا انگار دوباره متولد شده. دوباره متولد شده. خیلى عجیب نقل مىکنند راجع به فضیلها! خیلى عجیب نقل مىکنند.
رفت پیش امام صادق علیه السّلام حضرت فرمودند تمام آن افرادى که گردنه زدى، نمىدانم بالاى گردنه بود چه کار کردى، باید بروى آنها را راضى کنى، پولهایشان را [پس بدهى]، یک مقدارى پول بود همه را رفت داد به این و آن. فقط مانده بود یک پیراهن و یک شلوار، والسّلام. یک پیراهن و یک شلوار. گفت همه را باید بروى بدهى. بعد رفته بود [پیش] یک یهودى، پول آن را هم زده بود. آمد رفت سراغش. گفت والله آمدم از تو حلالیت بطلبم ولى پول ندارم. پول ندارم، گفت پول ندارى من قبول نمىکنم، باید پولم را بدهى، هرچه مىگفت من ندارم. گفت من قبول نمىکنم. گفت خب مىگویى چه کار کنم. گفت خب حالا که اینطور دارى مىگویى یک کار مىکنم. آنجایى که نشستى، آن زیرش من طلا گذاشتم، زیر آن تشکى که تو هستى، تو از زیر این تشکت آن سکههاى طلا را بیاور به من بده که اقلًا من ببینم تو برداشتى دادى. نفس من به این قانع بشود. که تو به من این پول را دادى، این هم دست کرد زیر تشک یک مقدارى سکّه برداشت و داد به او، وقتى سکّهها را داد به او گفت، اشهد ان لا اله الّا الله و اشهد أن محمّداً رسول اللّه. مسلمان شد. گفت چرا مسلمان شدى؟ گفت زیر آن تشک
اصلًا طلا نبود. من شنیدم در کتابمان، کتب قدیم، از امّت پیغمبر آخر زمان اگر کسى توبه کند. توبه واقعى، دست به زیر تشک کند طلا درمىآورد. خواستم تو را امتحان کنم، التفات مىکنید. این فضیل بود ها ببینیم راست مىگویى یا نه؟ خب اینها چه هستند؟
خب اینها همین افراد انساناند دیگر، همین آدمها هستند. همین آنها که داراى فطرت هستند و فطرتشان ….. حالا کارهاى خلافى هم انجام مىدهند. انسان باید اینطور باشد مرحوم آقا صحبتشان با آقاى خمینى این بود که ما باید با همه مذاکره کنیم. نه اینکه یک نفر را استثنا کنیم. نفر دیگر را. آن هم بشر است. کار خلاف کرده قبول داریم، فساد کرده است قبول داریم، فاسق است قبول داریم. اینها هست. ولى قرآن براى همه آمده، کتاب الهى بر انسان بِما هُوَ انسان نازل شده است. نه اینکه بر انسانى که از اول پاک و طیّب و طاهر و نماز شب خوان و متهجّد و سلمان و ابوذر. نه! بر انسان نازل شد. قابلیت دارد بپذیرد. قابلیت ندارد دیگر حسابش فرق مىکند. ما باید وظیفهى رسالت خودمان را انجام دهیم. رسالت پیغمبر، رسالت عام بود. عامُ الشُمول بود نسبت به هر کس، نه اینکه استثنا بکند.
لذا همین پیغمبر براى حکّام نامه مىفرستاد. براى قرمط حاکم مصر فرستاد براى آن نجّاشى حاکم حبشه فرستاد توسط جعفر طیّار فرستاد براى پادشاه روم فرستاد. براى خسرو پرویز پادشاه ایران فرستاد. براى همه مىفرستاد، بعضى از اینها قبول مىکردند. مسلمان مىشدند. حاکم مصر قبول کرد و مسلمان شد، حاکم یمن، حاکم حبشه مسلمان شد. نصرانى بود. حاکم رُم با تردید نگاه کرد و مسئله را مسکوت گذاشت. خسرو پرویز آمد پاره کرد، آمد نامهى پیغمبر را پاره کرد. نامه را پاره مىکنى؟ تو هم یک حاکمى. آن پادشاه حبشه، آن هم حاکم است! خوب بنشین فکر کن. تأمل کن چرا نامه پیغمبر را پاره مىکنى؟ پاره مىکنى بسیار خب، غیرت خدا اجازه نمىدهد. این بندهى من است. تو آمدى به بندهى من جسارت کردى! خیلى مهمّ است ها، مسئلهى ایذاء مؤمن. خیلى مسئلهى عجیبى است خیلى، خدا انشاءاللّه خودش ما را حفظ کند. از این فتن که عجیب فتنى است. اگر انسان به قول آن شعر که «مى بخور منبر بسوزان، مردم آزارى نکن»، مردم آزارى یعنى دل یک مؤمنى را شکستن. «قلب المؤمن عرش الرحمن»[۴] مردم آزارى نکن. آمدى پاره کردى، خدا هم از سلطنت دستت را کوتاه کرد و پسرش آمد با چند نفر او را در خواب به قتل رساند.
خب باید انسان همراه با علم، حلم داشته باشد حلیم باشد، حالا خداى متعال دیگر. از خداى متعال عالمتر، ما چه شخصى را سراغ داریم؟ از خداى متعال، مطلع به امور چه شخصى را سراغ داریم؟ با تمام اینها حلم دارد. امّا حلمش متفاوت است، عرض شد که سه قسم خدا حلم دارد.
راجع به حلم اول که حلم خطرناک است و آن این است که خدا صبر مىکند صبر مىکند ولى این صبر کردن به نابودى و بوار انسان منتهى مىشود. نه به صلاح وَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ[۵]
این صبر کردن کم کم، آهسته آهسته مىآورد پایین. آن دفعه یک مثال زدیم گفتیم این هواپیما وقتى که مىخواهد بنشیند، مىخواهد بنشند یک مرتبه از ارتفاع ده کیلومترى از بالاى فرودگاه یک مرتبه که خودش را نمىاندازد پایین. یک مرتبه همهى سرها به طاق مىچسبد. همه داغون مىشوند. از بیست فرسخ، پانزده فرسخ، از پانزده فرسخ شروع مىکند چى؟ آهسته مىآید پایین. گاهى اینقدر آهسته مىآید پایین که یک شخصى که خواب است، یک مرتبه چشم باز مىکند. مىبیند هواپیما دارد توى محوطه حرکت مىکند، مىخواهد بایستد. اینقدر آرام مىآید. مىگوید ا ما که بالا بودیم، پایین اصلًا پیدا نبود. چطور اینجاست؟ مىگویند آقا آهسته آهسته آوردنت پایین. یواش یواش حالا اگر یک مرتبه یک حرکت پیدا بشود فورى آدم بیدار مىشود دیگر، ها چه شده؟ همان بالا گاهى اوقات حرکت دارد نوسان دارد آدم خواب یک مرتبه بیدار مىشود، ولى نه، این یواش یواش مىآید سَنَسْتَدْرِجُهُمْ یواش یواش اینها را مىآوریم پایین مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ.
سفت وایساده مىگوید حق با من است. محکم! بابا هرچى حرف مىزنى انگار نه انگار. ا دارى نگاه به حالش مىکنى، مىبینى این با شش ماه پیشش فرق کرده، خدایا چیه قضیّه؟ حالش خرابتر است. سفت ایستاده پاى قضیّه، شل نشده. محکم مىگوید آقا مسئله این است و حق این است و دارى مىبینى که حالش خرابتر شده، من بعضى وقتها، نگاه به بعضىها [که] [مىکنم] مىگویم خدایا واقعاً این همانى است که ما در زمان آقا مىدیدیم؟ پس چرا این جورى است؟ این چه قیافهاى است؟
آقا صورت عجیب. یعنى پناه بر خدا، یعنى اصلًا چنان تغییر پیدا …. و این چرا اینطور است؟ آن جنبهى عناد و آن جنبهى غرض آن جنبه دارد هى در این تثبیت مىکند کدورت را و با هر کدورتى که تثبیت مىشود حال این هى چه مىشود؟ حال این هى عوض مىشود. البتّه ما از خدا مىخواهیم خودمان، همه، خدا نگهدارد واقعاً ما را، در این فتن، واقعاً ما را حفظ کند. ولى اینها همهاش آیاتى است که خدا به انسان نشان مىدهد که چطور آخر مىشود که دو کلمه حرف مىزنى نمىتواند جواب بدهد ها، خب اگر جواب بدهد مسئلهاى نیست. مثل همان که آقا صدا مىزند آقا بلند شو بیا اگر حرف با ما دارى، حرفت را بزن. بلند نمىشود نمىآید مىگوید نخیر بنده نمىروم حق هم با من است. چند صباحى مىگذرد آقا هم از دنیا مىرود و این چه؟ این «ظلماتٍ بعضها فوق بعض» هى غوطهور مىشود هى مىرود تو.
لذا انسان باید همیشه به خودش محک بزند. این محک زدن را ما فراموش نکنیم ها! هر ساعت، هر ساعت که نمىشود اقلًا روزى یک بار. شب خودمان را با دیروز بسنجیم. با دیروزمان چه فرقى کردیم؟ از نظر مقابلهى با حقّ و پذیرا شدن حق، بر نفسمان ملاحظه کنیم، تجدید نظر کنیم، آمادگى خود را در قبال حقّ به محک بگذاریم. روزى یک بار حتماً لازم است. این ممارست مستدام و مستمر، این ممارست، موجب مىشود که انسان همیشه در حال تهیّأ باشد، همیشه در حال آمادگى باشد. (سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ[۶] و آیه بعد چیه؟ وَ أُمْلِی لَهُمْ إِنَّ کَیْدِی مَتِینٌ[۷] حالا حسابتان را مىرسیم. به ایشان نشان مىدهم که کید من چقدر استوار و چقدر محکم است! خیال کردید. استوارىاش به این است که نمىگذارم بفهمید .. نمىگذارم متوجّه بشوید. شما را در غفلت چنان نگه مىدارم و روى مطلب هم پا فشارى، نخیر مسئله همین است! خبر ندارى (وَ أُمْلِی لَهُمْ إِنَّ کَیْدِی مَتِینٌ بنده خدا، آمده به نافت چسبیده، کلاه، یک وقت کلاه مىگذارند، شب کلاه مىآید فقط اینجا را مىگیرد. یک وقت این کلاه، مثل کلاههاى بود زمان شاه، قدیم، مثل لگن بود و این حرفها، مىگذاشتد و مىآمدند تا اینجا، یک وقتى کلاه مىآید به شکم، به ناف مىچسبد. دیگر هیچ چیزى باقى نمىگذارد (وَ أُمْلِی لَهُمْ إِنَّ کَیْدِی مَتِینٌ.[۸] کلاه گذاشتم سرت که تا نافت آمده، اى بنده خدا. این چیه؟ این دیگر
(خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ[۹]. این حلم حلمى است که موجب بوار و موجب هلاکت است. این حلم.
انشاءاللّه از فردا شب اگر خدا بخواهد راجع به آن دو قسم دیگرى از حلم صحبت مىکنیم. راجع به این هرچه بخواهید مطالب هست. هرچه بخواهیم حکایت است. هرچه بخواهیم اندرز و نصیحت هست. از خدا بخواهیم که با این حلمش ما را نگیرد و همینطور با حلم قسم دوّم، آن قسم سومش را مىگوییم خوبه، همان قسم سومى که امام سجاد علیه السلام دارد به ما یاد مىدهد الحمدلله، دیگه دومیش را مىگیم بعد دیگر سومى چقدر شیرین است. هم گناه مىکنیم، هم کم نمىکند. این حلم، حلم عجیبى است. هم گناه انجام مىدهیم ها! حضرت مىفرماید الحمد اللّه الّذى یحلم عنّى کأنّى لا ذنب لى. مىگوید که خداوند حلیم است انگار اصلًا ما گناه نکردیم. مىگوید ما چشممان را بستیم. ولى در کجا و در چه مورد و با چه شرایطى؟
اللهم صل على محمد و آل محمد
[۱] . الکافى، ج ۲، ص ۲۳۰.
[۲] . مثنوى معنوى، ج ۱، ص ۱۰.
[۳] . سوره الحدید آیه ۱۶.
[۴] . بحار الإنوار، ج ۵۵، ص ۳۹.
[۵] . سوره اعراف آیه ۱۸۲.
[۶] . سوره اعراف آیه ۱۸۲.
[۷] . سوره اعراف آیه ۱۸۳.
[۸] . سوره اعراف آیه ۱۸۳
[۹] ۴. آیه ۷ سوره بقره