حكومت دو هزار سالۀ فرضيّۀ بطلميوس بر عقول منجّمين عالم
نظام سكون زمين و حركت افلاك قريب به دو هزار سال [76] براي علماء
ص 60
عالم مورد قبول بود، و از علوم واضحه به شمار ميرفت كه آنرا از اوّليّات ميشمردند و منكرش را همانند منكر بديهيّات ميدانستند.
در اين مدّت طولاني چه كتابهائي كه در اين موضوع از اوضاع افلاك و كيفيّتشان و تعداد تداوير و مُمثّلاتشان نوشته نشد، و در مدارس علمي به بحث و تدريس و تعليم جاي نگرفت. امّا سپس دورانش سپري شد و فرو ريخت. و به دنبالش نظام حركت خورشيد به دور زمين، و حركت سيّارات به دور خورشيد آمد. و ديري نپائيد كه آنهم فرو ريخت، و نظام حركت زمين و جميع سيّارات به دور خورشيد به جايش نشست؛ و خدا ميداند كه بعد از اين فرضيّه كه امروزه بر آن اتّفاق دارند؛ جايگزينش چه خواهد شد؟!
بَطْلَمْيوس[77] يا بَطْليموس ( Petoleme'e ) رياضيدان و منجّم مشهور و
ص 61
معروف يوناني كه بواسطۀ توقّف پدرش در مصر، به مصري معروف شده بود، و در سنۀ 139 مسيحي حيات داشته است؛ معتقد به سكون زمين و مركز بودنش براي جميع عالم از خورشيد و ثوابت و سيّارات و افلاك بود.
او ميگفت: خورشيد و سيّارات به دور مركز زمين، به شكل دائرهاي در حركت هستند. و چون با رَصَد خود، اختلافاتي در حركات سيّارات ـ از استقامت و اقامت و رجعت ـ ديده بود كه موافقت با فرض دائرهاي بودن افلاك نميكرد، ناچار به فرضيّۀ افلاك مختلفۀ ديگري در داخل آنها به نام تَدوير، و باز به افلاكي داخل تداوير به نام مُمثّل قائل شد. و با اين فرضيّه، در عين دوري بودن حركت افلاك، حركات غير منظّمه، و بطؤ و كندي، و رجعت و بازگشت آنها را تصحيح، و با حساب دقيق رصد كرده و در زيج مدوّن خود كه بنام « مَجَسطي » است نوشت.
بطلميوس تعداد 1222 ستاره را رصد كرد، و طول و عرض فلكي آنها را در «مجسطي» ضبط نمود. هيئت بطلميوس تا چهارصد و پنجاه سال قبل مورد قبول علماء نجوم و هيئت بود.
اين ببود تا نيكُلا كُپِرنيك ( Nicolas Copernic ) كه تولّدش 1473 و مرگش 1543 ميلادي است، و از منجّمين مهمّ لهستان به شمار ميرفت؛ در تعقيب نظريّۀ بطلميوس و دقّت فراواني كه در «مجسطي» نموده بود، بالاخره از تصوّر افلاك متعدّده عاجز شد، و به حركت زمين در دور خورشيد قائل شد؛ و اصول هيئت بطلميوس را برهم زد. فلهذا وي را مؤسّس هيئت جديد ميدانند. زيرا اوّلين كسي است كه در قرون اخيره قائل به حركت زمين شده است.
ص 62
علّت توجّه كپرنيك به حركت زمين، بواسطه رصد كردن حركات متضادّه بوده كه در سيّارات مشاهده ميكرد. چون او طبق اصول هيئت بطلميوس، براي هر حركتي كه در سيّارات ميديد، فرض فلكي جداگانه مينمود؛ تا به جائي رسيد كه ضبط حركات افلاك بدينگونه براي او سخت و دشوار شد. و در همين زمان نيز مراجعه به فرضيّه و نظريّۀ فيثاغورس در حركت وضعيّۀ زمين مينمود. و كم كم دنبال آنرا گرفت ��ه: ممكنست زمين حركت كند، و سيّارات همچنين مانند زمين به دور خورشيد بگردند. و در مدارات مستديره، مسيرشان را طيّ كنند.
امّا او دچار اشكال شد؛ زيرا آنچه را به حساب در ميآورد، با آنچه را كه رصد ميكرد موافق نميشد، و محسوب و مرصود اختلاف داشت. و بنابراين مشكلات آسماني او حلّ نشد تا از دنيا رفت. و علّتش آن بود كه حركتها را مستديره پنداشته بود، و همانند قدماء، مدارات را دائرهاي شكل ميدانست؛ و اين پندار موجب عدم حلّ مسائل آسماني وي شد.
اين ببود تا تيكو براهه ( Tycho - Brahe ) كه ميلادش 1546 و مرگش 1 0 16 ميلادي بود و منجّم دانماركي بود بيامد، و پس از كپرنيك به تحقيق پرداخت و به خطاي كپرنيك پي برد؛ و معتقد شد كه اصولاً مدار سيّارات دائرهاي شكل نيستند، بلكه شبيه به بيضي ميباشند. يعني بصورت دائرۀ كشيده شده كه دو كانون پيدا نموده باشد ميباشند. [78]
با اين ترتيب قدري محاسبه با رصد نزديك شد، و محسوب و مرصود متقارب شدند.
وليكن تيكو براهه اشتباه ديگري داشت كه مثل بطلميوس زمين را ساكن
ص 63
ميدانست. بنابراين او در علم هيئت، واضع اصولي شد كه نه مانند اصول بطلميوس بود، و نه مانند اصول كپرنيك.
اصول هيئت بطلميوس بدينگونه بود كه: زمين مركز عالم است، و بقيّۀ سيّارات همچون ماه و زهره و عطارد و خورشيد و مرّيخ و مشتري و زُحل به ترتيب افلاكي دائرهاي شكل به دور زمين ميگردند.
اصول هيئت كپرنيكي بدينگونه بود كه: خورشيد مركز عالم است، و زهره و عطارد و زمين و مرّيخ و مشتري و زحل، به ترتيب مداراتي دائرهاي شكل به دور خورشيد ميگردند.
ولي تيكو براهه معتقد بود كه: زمين مركز عالم است و ماه به دور زمين ميگردد، و عطارد و زهره به دور خورشيد ميگردند و خورشيد به دور زمين ميگردد، و مرّيخ و مشتري و زحل به دور همۀ آنها ميگردند.
و با وجود زحماتي كه تيكو براهه در أرصاد متحمّل شد، باز محاسباتش طبق رؤيت ارصاد آسماني نميشد و بدان وضع رؤيت نميگرديد. و مسائل آسماني كاملاً براي وي مكشوف نشد تا رخت از جهان بر بست.
پس از تيكو براهه شاگردش ژان كِپْلِر ( Jean Kepler ) كه تولّدش در 1571 و مرگش در 0 163 مسيحي بود، و منجّم معروف آلماني بود؛ در تعقيب زحمات استادش تيكو براهه تحقيقات بسياري كرد؛ و چون دريافت كه بين محاسباتش و بين مشاهدات رصديش موافق در نميآيد، در مابين نظريّۀ كپرنيك و نظريّۀ تيكو براهه خودش ايجاد مبحثي ثالث نمود؛ بدينگونه كه: اوّلاً معتقد به حركت زمين به دور خورشيد و به مركزيّت خورشيد در عالم شمسي گرديده، و ثانياً مدار سيّارات را موافق رأي تيكو براهه بيضي شكل دانست. [79]
ص 64( ادامه پاورقی)
ص 65
كپلر در رصد ستارۀ مرّيخ تحقيق مينمود، ديد به مقدار 8 دقيقه با حسابش اختلاف دارد. چون هم به محاسباتش اطمينان داشت و هم رصدش را صحيح ميدانست، در جستجوي علّت اختلاف بر آمد. و بالاخره اختلاف را از اينجهت دانست كه مدارات را دائرهاي شكل ميدانسته است؛ و اگر بيضي شكل بداند رفع اختلاف خواهد شد. از اين روي پس از يك عمر، سه قانون بزرگ را در علم هيئت نهاد كه يكي از آنها بيضي بودن مدار سيّارات به دور خورشيد است، كه خورشيد در يكي از دو كانون آن قرار ميگيرد. [80]
كپلر در حلّ مسائل مشكل آسمان، موفقيّت هائي نصيبش شد. اصول هيئت وي بعينه مانند اصول هيئت كپرنيك است؛ با اضافه نمودن سه قانون مذكور بدان.
اين ببود تا اسحق نيوتون ( Isaac Newton ) كه ميلادش در 1642 و مرگش در 1727 ميلادي است، و منجّم و فيزيك دان انگليسي است بيامد و از راه قوّۀ جاذبه، حركت وضعيّه و انتقاليّۀ زمين را اثبات نمود. او در پيگيري قوانين كپلر موفّق به كشف قانون ذيل گرديد كه: هر دو ذرّهاي به نسبت حاصل ضرب جرمشان و به نسبت عكس مجذور فاصلهشان همديگر را جذب ميكنند ( 2 mm / r ) و نيز دو كره متشابه الاجزاء به نسبت خطّ المركزَين، مجذوب
ص 66
يكديگرند.
قوّۀ جاذبه را نيز كپرنيك حدس زده بود، و از متقدّمين آناكزاكور ( Anaxagore ) و اِپيكور (أبيغور ـ Epicure ) كه از سنۀ 341 تا سنۀ 0 27 قبل از ميلاد مسيح بوده است و از فلاسفۀ معروف يوناني بوده كه متجاوز از سيصد جلد كتاب نوشته است نيز متوجّه آن گرديده بودند؛ ولي كشف آن براي نيوتون ماند.
معروف است كه روزي نيوتون در باغي نشسته بود و در اين تفكّر مينمود كه به چه علّت ستارگان آسماني ثابت نيستند و داراي حركتند؟ كه ناگهان سيبي از درختي به زير ميافتد. او در اين فكر فرو رفت كه: چرا اين سيب بايد به زمين بيفتد و به طرف ديگر نرود؟ و يا پس از قطع شدن از درخت بجاي خود نماند؟
پس از مدّتي به علّت سقوط اجسام به زمين پي برد. يعني قوّۀ جاذبه را در زمين كشف نمود. و آنرا بر ستارگان آسمان تطبيق كرد و دانست كه علّت حركت آنها قواي جاذبه است كه آنها را ميكشد.
باري، در اينكه فرنگيها به نيوتون افتخار ميكنند كه او اجزاي عالم را جاذب و مجذوب يكديگر شمرده است، جاي تعجّب نيست؛ تعجّب از آنستكه شرقيها به او مباهات ميكنند و وي را گل سرسبد ترقّي به شمار ميآورند؛ با آنكه قانون تجاذب اجسام از مخترعات او نيست.
طبيب شهير و فيلسوف كم نظير: ثابت بن قُرّة در يكهزار و صد و پنجاه سال پيش همين عقيده را داشت. [81]
ص 67( ادامه پاورقی)
ص 68
حكيم متألّه صَمَداني: حاج ملا هادي سبزواري قدَّس الله سرَّه، در كتاب خود در شرح دعاي جوشن كبير، در شرح اين فقره:
يَا مَنِ اسْتَقَرَّتِ الارَضُونَ بِإذْنِهِ.[82] «اي خداوندي كه زمينها به اذن تو و به امر تو استقرار يافتهاند؛ و از تزلزل مصونند.»
ص 69
ميفرمايد: )) مراد از استقرار، سكون زمين در وسط (در مركز) است. وَ سَبَبُهُ مَيْلُ أجْزآئِها الثَّقيلَةِ مِنْ جَميعِ الْجَوانِبِ إلَي الْمَرْكَز، فَتَتَقاوَمُ وَ تَتَدافَعُ وَ تَتَعادَلُ مِنْ جَميعِ الْجِهاتِ فَسَكَنَتْ في الْوَسَط. ((
«علّت سكون زمين، يعني عدم تزلزل و عدم تلاشي و پارگي آن آنستكه: تمام اجزاي آن كه سنگيناند، از هر طرف آن ميل به مركز آن دارند. و بنابراين همۀ اجزاي آن به همديگر قيام دارند؛ و همۀ آنها يكديگر را ميرانند و دفع ميكنند، تا بالنّتيجه از جميع جهات بين آنها تعادل برقرار ميشود و زمين در مركزش آرام ميگيرد.» (نتيجۀ دو قانون جذب به مركز و گريز از مركز است كه بواسطۀ تساوي آنها با هم، زمين بحالت تعادل در ميآيد.)
تا آنكه حكيم سبزواري قدَّس الله نفسَه ميگويد: )) وَ قالَ ثابتُ بْنُ قُرَّةَ: سَبَبُهُ طَلَبُ كُلِّ جُزْءٍ مَوْضِعًا يَكونُ فيهِ قُرْبُهُ مِنْ جَميعِ الاجْزآءِ قُرْبًا مُتَساوِيًا. إذْ عِنْدَهُ مَيْلُ الْمَدَرَةِ إلَي السِّفْلِ لَيْسَ لِكَوْنِها طالِبَةً لِلْمَرْكَزِ بِالذّات، بَلْ لاِنَّ الْجِنْسيَّةَ مَنْشَأُ الاِنْضِمام.
فَقالَ: لَوْ فُرِضَ أنَّ الارْضَ تَقَطَّعَتْ وَ تَفَرَّقَتْ في جَوانِبِ الْعالَمِ، ثُمَّ اُطْلِقَتْ أجْزآؤُها؛ لَكانَ يَتَوَجَّهُ بَعْضُها إلَي بَعْضٍ، وَ يَقِفُ حَيْثُ يَتَهَيَّأُ تَلاقِيها. (( [83]
ص70
«و ثابت بن قرّة ميگويد: علّت آرامش و تعادل زمين آنستكه: هر جزئي از اجزاء آن موضعي را ميطلبد كه در آن موضع، نزديكيش بالنّسبه به جميع اجزاء زمين متساوي باشد. زيرا كه ميل كلوخ به پائين، نه از جهت آنستكه ذاتاً طالب مركز زمين باشد؛ بلكه جنسيّت آن با زمين سبب انضمام گرديده است.
و به دنبال اين مطلب گويد كه: اگر فرض شود كه زمين متلاشي شود و هريك از اجزاي آن در اطراف عالم پراكنده و متفرّق گردد، و سپس اجزاي آنرا رها كنند؛ همه با هم ميل به سوي هم مينمايند، و هر جا كه به يكديگر برسند ميايستند.» [84]
عليهذا مذهب نيوتون مطلبي نبود كه از مدّ نظر حكماء و فلاسفۀ ما دور باشد و ايشان آن قانون جاذبه عمومي را كشف نكرده باشند. چه زشت است كسي نان بر سر سفرۀ كسان بخورد، و سپاس بيگانگان و ناكسان را بجاي آورد؛ و
ص71
در مقاله خود بنويسد:
)(نيوتون، تكسوار عرصۀ تحقيق، و نابغۀ نادرۀ تاريخ بود. و دو قرن تمام عقول و اذهان فرزانگان را در تسخير خود داشت. و نه تنها عالمان رياضي و تجربي، كه فيلسوفان و معرفت شناسان را به ابجد خواني در مكتب خويش و زمين روبي كاخ رفيع معرفت واداشت. اين، اعتراف جان لاك فيلسوف انگليسي است((
امّا عقيده و قانون نيوتون نيز از دستبرد اشكال و خدشه بر آن سالم نماند. علماء طبيعي بعد از نيوتون بر عموميّت قوّۀ جاذبهاي كه وي بصورت قانون درآورده بود اشكال كردند؛ و بر اين عقيده شدند كه جسم نميتواند از مسافت دور در جسم ديگر اثر كند، خواه جذب باشد يا اثر ديگر.
فراداي گفت: هر جسمي در محيط خود امواجي ايجاد ميكند كه ابتداء دائرۀ آن امواج به قدر محيط جسم است، و هر چه دورتر شود وسيعتر ميگردد. و آن امواج را مجموعاً جوّ جاذبي نامند.
اين امواج مانند سائر نور و يا الكتريسيته و غيره، پس از پيدا شدن، مستقلّ و جدا از جسم است. و اگر جسم معدوم شود يا بجاي ديگر انتقال يابد، جوّ جاذبي منتقل نشده و تا زمان كوتاهي باقي ميماند.
جوّ جاذبي طبق گفتار نيوتون 2 mm¨/r (حاصلضرب دو جرم تقسيم بر مجذور مسافت ميان آن دو) ميباشد. يعني اگر فاصلۀ دو جسم دو برابر شود، قوّۀ جاذبه چهار برابر كمتر خواهد شد.
آلْبِرت أينشتَين ( Albert Einstein ) كه محقّق آلماني است، و تولّدش در سنۀ 1879 و مرگش در سنۀ 1955 ميلادي است، جوّ جاذبي را بر اساس گفتار فراداي تحت قاعدۀ نسبيّت در آورد.
خود اينشتين در كتاب «نسبيّت و مفهوم نسبيّت» كه نوشتۀ خود اوست،
ص72
در فصل 0 3، تحت عنوان اشكالهاي كيهان شناختي نظريّه نيوتون مينويسد:
)) مشكل بنيادي گريبانگير مكانيك آسماني كلاسيك است، كه تا جائي كه من ميدانم نخستين بار به توسط زِلّيگِر ( Seeliger ) منجّم مورد بحث قرار گرفت. اگر بر اين سؤال تأمّل كنيم كه جهان را در مجموع چگونه بايد نگريست، قدر مسلّم نخستين پاسخي كه به ذهن ميرسد اينست كه: جهان از لحاظ فضا و زمان نامتناهي است.
ستارگان در همه جا هستند. بدانسان كه تكاثف مادّه اگر چه در جزئيّات بسيار متغيّر است، به طور متوسّط در همهجا يكي است.
به عبارت ديگر: هر قدر هم كه در فضا دورتر و دورتر شويم، همواره با تودههاي رقيقي از ستارگان مواجه ميشويم كه نوع و تكاثف آنها تقريباً يكسان است.
اين نگرش با نظريّۀ نيوتون هماهنگ نيست. چون نظريّۀ اخير ] نظريّۀ نيوتون [ ايجاب ميكند كه جهان داراي نوعي مركز باشد كه در آن تكاثف ستارگان از هرجاي ديگر بيشتر است. و هر چه از اين مركز دورتر شويم، تكاثف گروهي ستارگان كاهش پيدا ميكند؛ تا سرانجام در فواصل بسيار زياد به ناحيۀ نامتناهي خالياي ميرسيم. جهان ستارهاي بايد جزيرهاي متناهي در اقيانوس نامتناهي فضا باشد. [85]
ص73
اين برداشت به خودي خود چندان دلپذير نيست. از اين نادلپذيرتر آنكه: مطابق اين نظر، نوري كه از ستارگان گسيل ميشود، و نيز ستارگانِ مجموعۀ ستارهاي؛ پيوسته داخل فضاي نامتناهي ميشوند، و ديگر نه باز ميگردند و نه به كنش متقابل با اشياء ديگر طبيعت ميپردازند.
سرنوشت چنين جهان مادّي متناهي آنست كه اندك اندك ولي به شكل منظّم هر چه تهيتر شود.
زلّيگر براي رهائي از اين معمّا تعديلي را در قانون نيوتون پيشنهاد كرد. او فرض كرد كه: نيروي جاذبۀ ميان دو جرم در فواصل بسيار زياد سريعتر از قانون عكس مجذور كاهش پيدا ميكند.
در اينصورت تكاثف متوسّط مادّه ميتواند در همه جا حتّي در بينهايت ثابت بماند، بیآنكه ميدانهاي گرانشي بينهايت بزرگ پديد آيد. بدين ترتيب خود را از شرّ تصوّر نادلپذير جهاني مادّي كه داراي چيزي از نوع مركزيّت است ميرهانيم. (( [86]
معلوم است كه اشكال اينشتين به نيوتون بنا بر فرض غير متناهي بودن فضاست. او در فصل بعد يعني در فصل 31 در تحت عنوان امكان پذير بودن جهان متناهي ولي بيكرانه شرح مبسوطي ميدهد، و در پايان آن ميگويد:
)) از آنچه گفته شد، نتيجه ميشود كه: فضاهاي بسته ولي بیحدّ و مرز، قابل تصوّرند.
ص74
در ميان اين فضاها، فضاي كروي (و بيضوي) به لحاظ سادگي متمايزست؛ چه همۀ نِقاط آن هم ارز يكديگرند. از اين بحث سؤال بسيار جالب توجّهي نتيجه ميشود كه در برابر منجّمان و فيزيك دانان نهاده شده است. و آن اينستكه آيا جهاني كه در آن زندگي ميكنيم نامتناهي است يا به گونۀ جهان كروي، متناهي است؟! تجربۀ ما براي پاسخ گفتن به اين سؤال به هيچ روي كفايت نميكند؛ ولي نظريّۀ نسبيّت عمومي، پاسخ به اين سؤال را با درجهاي از اطمينان ميسّر ميسازد. و به اين ترتيب به مشكلي كه در فصل 0 3 به آن اشاره شد، جواب داده ميشود. (( [87]
در اينجا ميبينيم كه خود اينشتين در معضلۀ نتيجۀ حاصله از قانون جذب عمومي گير افتاده است. و بنا به روش و طريقۀ طبيعيّون فرنگ كه بدون برهان و دليل، ادّعاي فضاي لايتناهَي را ميكنند و براي عالم اجسام و كُرات سماوي حدّ و مرزي قائل نيستند؛ او با عنوان دلچسب و دلپذير نبودن تناهي فضا، و دلپذير نبودن خرابي و انهدام جهان مادّه، ميخواهد از نتيجه و ثمرۀ قانون نيوتوني بيرون رود؛ و جهان مادّه را ابدي و غير متناهي بداند. و فقط با فرضيّۀ زلّيگر كه: ممكن است قانون جاذبه در مسافتهاي بسيار دور جاري نباشد، و با نظريّۀ نسبيّت عمومي كه صدقش در اينجا محلّ تأمّل و اشكال است؛ تا درجهاي از اطمينان، خود را خرسند سازد؛ و از شرّ عالم محدود و متناهي و رو به كاهش و نقصان خلاص نمايد.
اينست فلسفه فرنگيان كه بر برهان و دليل متقني قائم نيست؛ و قبول و
ص75
انكارشان بالاخره منتهي به دل خواستن و دل نخواستن ميگردد.
شيخ الرّئيس أبوعلي سينا و سائرين از حكماء ذَوي العزّةِ و الاقتدار، به دليل عقل اثبات كردهاند كه: فضا غير متناهي نيست. و جسم محيط به همۀ جهان كه به معناي كرسي و يا عرش است وجود دارد؛ تا براي هر جسمي مكان طبيعي بوده باشد. وجود جسم بدون مكان طبيعي محال است، همچنانكه بدون زمان محال است. و خود اينشتين اقرار و اعتراف نموده است كه: ما براي رفع مشكلات بنيادي جهان مادّه كه قانون جذب عمومي آنرا متناهي ميكند و روبه زوال و انهدام ميبرد، نه دليل تجربي داريم و نه دليل نظري.
او در آخر فصل 0 3 از همين كتاب خود گويد:
)) البتّه رهائي ما از مشكلات بنيادي فوق، به قيمت پيچيدگي و تغييري در قانون نيوتون حاصل ميشود كه نه پايهاي تجربي دارد، و نه شالودهاي نظري. قوانين بيشماري را ميتوان تصوّر كرد كه همين مقصود را بر ميآورند، بيآنكه براي ترجيح يكي بر ديگري بتوان دليلي آورد. زيرا هيچيك از اين قوانين، از لحاظ اتّكا بر اصول نظري كلّيتر، تفاوتي با قانون نيوتون ندارد.(([88]
در عهد ما جماعتي دانشكده رفته هستند كه سواد درست ندارند؛ واصولاً دروسشان تحقيقي نيست. سطحي و طوطيواري مطالب غربيها را حكايت ميكنند؛ و هي دم از كانت و دكارت ميزنند. آنها فلسفه نميدانند؛ به تاريخ فلسفه و نام مشاهير و زمان تولّد و مرگشان اطّلاع دارند. هر چه طبيعيهاي اروپا بگويند، راست پندارند و باور ميكنند. مكان طبيعي را براي اجسام قبول ندارند. فضا را غير متناهي ميگويند. عرش و كرسي را انكار دارند.
مراد از كرسي چنانكه در «اعتقادات صدوق» عليه الرّحمة آمده است،
ص76
يكي ظرف همۀ آفريدگان است. يعني ظرفي كه در آن همۀ اجسام بدون استثناء وجود دارند. و آنرا در اصطلاح حكماء مُحَدِّدُ الجَهات[89] گويند. و به اصطلاح بعضي ديگر، عرش بزرگتر از كرسي است و حاوي بر آنست. پس محدّد الجهات اصلي در حقيقت عرش است. وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَـوَ' تِ وَالارْضَ. [90]
يعني كاخ وجودي عالم مادّه و اجسام از ذرّه تا كهكشانها، و از زمين تا آنچه بر فراز عالم اجسام در آسمانها تصوّر گردد، همه در كرسيّ خداست. يعني آن كرسي بقدري بزرگ است كه هيچ ذرّهاي را نه در آسمانها و نه در زمين باقي نميگذارد مگر آنكه شامل آن ميشود؛ و محيط و حاوي بر آن ميگردد.
امّا عرش كه بزرگتر است، عبارتست از كاخ عالم وجود اعمّ از مادّه و مجرّدات؛ و كريمۀ مباركۀ الرَّحْمَـٰنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي[91] دلالت بر آن دارد كه: تخت سلطنت و فرمانروائي، و اريكۀ قدرت و انفاذ امر و نهي تكويني، و ايجاد و اعدام جميع اجسام و مادّيّات، و پيدايش همۀ مجرّدات از ارواح و فرشتگان و عوالم عقول و بسائط همه و همه از خداست و بس؛ و حضرت أحد حيّ قيّوم صمد عليم و قدير بر چنين عالم گستردهاي مسلّط و مُسَيطِر است. [92]
ص78
استعمال عبارت «فضاي لايتناهي» كه امروزه ديده ميشود در كتب و مجلاّت و سخنرانيها تكرار ميشود، از اسلام نيست. از غربيهاست كه جوانان بيتجربه و درايت ما كوركورانه آنرا گرفته و استعمال ميكنند.
مسلمان بلكه هر شخص حكيمي كه براساس برهان كار ميكند و اصولي انديشه مينمايد، بايد بجاي اين لفظ، كلمه فضاي وسيع، و جوّ گسترده و پهناور و بزرگ را استعمال نمايد!
من نميدانم آيا اينشتين معتقد به عالم مجرّدات، و سيطرۀ قوّه بر مادّه، و حكومت عالم انوار بر جهان حجاب مادّه بوده است يا نه؟! گويند تبارش از اطريش بودهاند، و او پيرو مذهب يهود بوده است.
آنچه از عباراتش دستگير ميشود آنستكه بسيار به عالم مادّه و روابط آن، و احكام و قوانين جهان طبيعت گرايش داشته است. و چنان روابط مادّه را اصيل ميداند كه حتّي راضي نميشود پس از ميليونها سال اين عالم دگرگون شود، و بعضي از قوانين جاريۀ فعليّۀ در آن، دچار خلل و اضطراب گردد.
ص79
اين نظر از ديدگاه مادّيّين است كه براي مادّه أصالت قائلند، و مادّه را ازلي و ابدي ميدانند؛ نه إلهيّين كه بر عالمي وسيعتر و پهناورتر و فضائي دلنوازتر و آرام بخشتر قائلند كه تمام جهان مادّه با تمام احكام و لوازم آن، با تمام آثار و خصوصيّات آن؛ با تمام فورمولها و قاعدههايش، با تمام فرضيّهها و قانونهايش، در برابر آن همانند حلقهاي است كه در دشت و فلاتي بيكران افتاده باشد.
خداوند سبحانه و تعالي دربارۀ همين گونه طرز تفكّرها در كتاب كريمش به پيامبر گرامياش خطاب ميكند كه:
فَأَعْرِضْ عَن مَّن تَوَلَّي' عَن ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَيَـوٰةَ الدُّنْيَا * ذَ'لِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِيلِهِ ے وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدَي. [93]
«پس اي پيغمبر! روي گردان از كسيكه از ياد ما و ذكر ما برگشته است، و غير از زندگي پست حيواني دنيا چيز بالاتر و عاليتري را طلب نميكند. اينست نهايت بلوغ علمي، و غايت فهم و بصيرتشان از دانش، و فراگيريشان از درايت و انديشه و تفكّر. (كه به جسم و دنيا و مادّه و طبيعت دوخته شدهاند، و نتوانستهاند قدمي فراتر نهند.)
تحقيقاً پروردگار تو داناتر است به آن كس كه از راه او دور شده و در ضلالت و گمراهي افتاده است؛ و همچنين داناتر است به آن كس كه راه را پيدا كرده و به سوي عالم ماوراء مادّه و دنياي پست هدايت شده است.»
كلمه بلوغ يعني رسيدن به غايت و منتهاي حركت و مقصد. و اين تعبير قرآن مجيد كه ميفرمايد: ذَ' لِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ بسيار عجيب است در
ص80
رسانيدن منظور و مراد خداوند متعال در تعيين هويّت و ميزان ارزش مادّيّون.
يعني غايت و آخرين حدّ و مرز از كنكاش علمي، و منتهاي تلاش و تحمّل رنجشان در وصول پايۀ فهم و دانش و ادراكشان، همين عالم جسماني و مادّه است. ذهنشان به غير از جسم و طبيعت و مادّه آشنا نيست. هر لفظي را كه بشنوند، حمل بر معناي مادّي ميكنند؛ حتّي خدا و روح و نفس و فرشته و ملك را.
ميگويند: براي ما متبادر از اين عبارات و كلمات همين معاني مادّي و طبيعي است. آري! اينگونه تبادر كه از ناحيۀ جهل است، براي رسانيدن معناي حقيقي حجّت نيست؛ مثل تبادر آب شور به ذهن كسيكه آب شيرين نديده است.
بيشتر اعتراض و ايراد و كفر و الحاد جاحدان و ملحدان و منكران، از همين جا برخاسته است كه: از همه چيز معناي مادّي محسوس را ميفهمند؛ و به ذهنشان، جسم و طبيعت و مادّه متبادر ميشود. فلهذا چون مشاهده ميكنند كه گفتار انبياء مطابق حسّ نيست، انكار ميكنند و تكذيب مينمايند.
مثلاً عذاب قبر و سؤال نكير و منكر را كه ميشنوند، ذهنشان فوراً به آن ميرود كه بايد فرشتگان ديده شوند و صدايشان شنيده شود. وقتي نديدند و نشنيدند گويند: نيست، چون منتهاي علم آنها مادّۀ محسوس است.
امّا انديشمندان و خردمندان ميدانند كه عالم ديگري غير از عالم محسوس نيز هست. و گفتار انبياء عظام و رسولان الهي كه با عالم مادّه منطبق نميشود، حكايت از آن عالم غير محسوس مينمايد.
أينشتين دلش بر عالم مادّه ميسوزد، و براي انهدامش نگران است. فلهذا براي فرار از تزلزل در ابديّت مادّه كه از قانون نيوتون بدست آورده است، در تشويش است! و با فرضيّۀ نسبيّت در آنجائيكه جاري نيست، و با تسليم امر
ص81
محال كه عدم تناهي در فضا و عدم تناهي در مدّت است؛ خود را دلخوش و قانع ميسازد.
اي كاش كه ناموس طبيعت، و مادّۀ محسوس، و جريان قانون نسبيّت و فضاي غير متناهي، با او همراه ميشد. ولي چه بايد كرد كه كوس إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ * وَ إِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ * وَ إِذَا الْجِبَالُ سُيِّرَتْ * وَ إِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ * وَ إِذَا الوُحُوشُ حُشِرَتْ * وَ إِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ * وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ * وَ إِذَا الْمَوْءُ و دَةُ سُئلَتْ * بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ * وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ * وَ إِذَا السَّمَآءُ كُشِطَتْ * وَ إِذَا الْجَحِيمُ سُعِّرَتْ * وَ إِذَا الْجَنَّةُ أُزْلِفَتْ * عَلِمَتْ نَفْسٌ مَّآ أَحْضَرَتْ [94] برآورده خواهد شد. و اين خورشيد طلائي و جهان افروز، نورش و فروغش جمع ميشود و تيره و تاريك ميگردد. و اين ستارگان دلفريب و زيبا، از ثوابت و سيّارات، همه بیفروغ و تيره ميشوند. و اين كوههاي محكم و استوار روان ميگردند. و اين درياها افروخته ميشوند.
ص82
و اين آسمانها از جا بر افكنده و به يك سو نهاده ميشوند.
و صفير صور اسرافيل با إِذَا السَّمَآءُ انفَطَرَتْ * وَ إِذَا الْكَوَاكِبُ انتَثَرَتْ* وَ إِذَا الْبِحَارُ فُجِّرَتْ * وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ * عَلِمَتْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ [95] زده خواهد شد. و اين سپهر نيلگون شكافته ميشود. و كواكب داراي قوّۀ جاذبه و دافعه همه مانند ريگهاي بيابان پخش و جدا جدا ميشوند، و همه متفرّق و متشتّت و بدون رابطه ميگردند. و درياها شكافته ميشود. و مردم سر از قبرها بيرون كرده، براي پاداش برانگيخته ميشوند. در آنجا ديگر نه قانون جاذبۀ نيوتوني به درد ميخورد، نه فرضيّۀ نسبيّت اينشتيني.
پاورقي
[76] ـ بطلميوس، پهلوان فرضيّۀ حركت افلاك و تداوير، چنانكه خود در تحرير «مجسطي» مينويسد، درسنۀ 885 از بخت نصّر و سنۀ 451 از مرگ اسكندر «مجسطي» را جمع كرده است. و چون زمان رصد اين مورّخه، در سال 139 ميلادي ميشود، بنابراين تا حال كه سنۀ 1409 هجريّۀ قمريّه و 1367 هجريّۀ شمسيّه و 1988 ميلادي است، 1849 سالميگذرد.
[77] ـ بطلميوس از محصّلين مدرسۀ اسكندريّه بوده، و ادارۀ خاصّي براي تعيين طول و عرض بلاد تأسيس كرد. و خلاصۀ زحمات أبَرخُس (هيپارك) را جمع آوري نموده و در كتاب «مجسطي» خود ضبط نمود. از او علاوه بر كتاب «مجسطي» كه در علم نجوم است، كتابي در هندسه و كتابي در جغرافيا باقيمانده است. تدقيقات و تحقيقات علماي نجوم در قرون اخيره، همه از روي «مجسطي» بوده است.
بطلميوس چند دليل براي كرويّت زمين ارائه كرد: يكي پنهان شدن كشتي است از نظر ساكنين سواحل؛ زيرا اگر زمين كروي نبود، ميبايست يكباره پنهان و يا آشكارا شود. دوّم: شرح دليل ارسطو راجع به مسافرت به سمت جنوب و شمال است كه هر چه به شمال نزديكتر شويم، ستارگان جنوبي پنهان، و هر چه به جنوب نزديكتر شويم، ستارگان شمالي غير مرئي ميشوند. و همچنين است دربارۀ مسافرت به مشرق و به مغرب كه در صورت اوّل ستارگان غربي غير مرئي، و در صورت دوّم ستارگان شرقي مخفي ميشوند. سوّم: طلوع و غروب خورشيد است كه در أمكنۀ مختلف، متفاوت است. زيرا اگر زمين مسطّح بود، بايد آفتاب در همه جا در يك وقت طلوع و در يك وقت غروب كند. خلاصه بطلميوس، مقام ارجمندي در رياضيّات و نجوم و جغرافيا دارد كه تفصيل آن در اين مختصر نميگنجد.
[78] ـ مستفاد از «گاهنامه» سيّد جلال الدّين طهراني (سنۀ 1307 ) ص 134 و 135
[79] ـتقدّم مسلمين در اكثر مسائل هيئت
بايد دانست كه هم بيضوي بودن مدار سيّارات به دور خورشيد، و هم حركت زمين به دور خورشيد از مسائلي است كه مسلمين كشف كردند. و قبل از تيكو براهه به فاصلۀ شش قرن توسّط علماء هَيَوي بزرگ عالم اسلام در قرن پنجم هجري كه قرن دهم ميلادي است كشف شده است و معلوم است در آن زمان نامي از كپلر و كپرنيك نبوده است. گوستاولوبون در كتاب «تمدّن اسلام و عرب» در باب سوّم، فصل دوّم در علم هيئت، در ص 614 از طبع دوّم گويد:
)) اگرچه همانطور كه در سابق گفته شد، تمام كتب مسلمين را در اندلس بر باد دادند ولي از كتب علماي نصاراي آن عصر هم بخوبي ميتوان پايۀ تحقيقات علمي علماي اسلام را بدست آورد. چنانكه سِدّييو از كتب پادشاه كاستيل: آلفونس دهم، و نيز از اسناد و منابع ديگري چنين نتيجه گرفته است كه بيضوي بودن مدار سيّارات و حركت زمين به دور آفتاب از جمله مسائلي است كه قبل از كپلر و كپرنيك علماي اسلام آنرا كشف كرده بودند؛ و زيجهاي آلفونس دهم كه به زيج آلفونسي مشهور ميباشند تماماً از مسلمين گرفته شده است. ((
و در ص 605 و 606 دربارۀ كشف حركت غير متشابهي كرۀ ماه گويد: )) ابن ماجور و پسرش كه از سال 883 تا سال 933 ميلادي به تحقيقات و اكتشافات علمي مشغول و تقويمهائي هم استخراج و مرتّب كردهبودند؛ فاضل أخير الذّكر بر خلاف عقيدۀ قدما خصوصاً بطلميوس اكتشاف كرده بود كه فاصلۀ قمر از آفتاب به تناقص ميرود، و نتيجۀ اكتشاف مذكور اين گرديد كه در حركات قمر جزء غير مستقلّ ثالثي (حركت غير متشابهي) پيدا شد.
... مسيو سِدّييو چند سال قبل نسخۀ خطّي بدست آورده كه از آن معلوم ميشود أبوالوفاء در قمر تغييراتي را كه ما در فوق گفتيم كاملاً كشف كرده بود. او در قمر حركتي را كه بطلميوس كشف كرده بود، نا تمام و خلاف واقع يافته بود. چنانكه بعد از اين اكتشاف ثابت نمود كه علاوه بر دو اختلاف حركتي كه در قمر بواسطۀ جاذبۀ آفتاب و بيضوي بودن مدار آن پيداست، يكي اختلاف حركت ثالثي نيز به ملاحظۀ فاصلۀ او با آفتاب وجود دارد، و اين همانست كه امروز آنرا حركت غير متشابه قمر مينامند. اكتشاف مذكور از اكتشافات _ مهمّهاي است كه آنرا به تيكو براهه كه ششصد سال بعد آمده است نسبت ميدهند. مسيو سدّييو از مقدّمات فوق چنين نتيجه ميگيرد كه در اواخر قرن دهم ميلادي، به استثناي مسائلي كه اكتشاف آنها بدون دوربين ممكن نيست، بقيّۀ مسائل هيئت بر علماي رياضي بغداد معلوم بوده است. ((
[80] ـ و قانون دوّمش اين بود كه: شعاع حامل سيّارات، در زمانهاي متساوي، مسافت متساويهاي را ميپيمايند. و قانون سوّمش اين بود كه: نسبت مجذور مدّت دوران، به مكعّب فاصلۀ وسطي، مقداري است ثابت.
ـ در «روضات الجنّات» در ترجمۀ احوال ثابت بن قرّه (طبع سنگي، ص 141 و 142 ) مفصّلاً بحث كرده است؛ و ما در اينجا بطور بسيار مختصر ميآوريم: ثابت بن قرّة ابن مروان بن ثابت صابي حرّاني، در مذهبش از صابئين بوده است. در علم طبّ و فلسفه مهارت داشت و تأليفات كثيرهاي در فنون علم دارد. كتاب اقليدس را كه حُنَين عبادي آنرا به عربي ترجمه كرد، اخذ نموده و آنرا مهذّب نمود و مشكلات آنرا توضيح داد. و از اعيان عصر خود در فضائل بود. در «رياض العلمآء» گويد: اين مرد اوّلين كسي است كه كتاب اقليدس را تحرير كرد. و نام او را خواجه نصيرالدّين طوسي در تحرير مشهور خود برده است، و گفته است كه: در نسخۀ او اشكال را حلّ كرده است. و زمانش هم عصر با حضرت امام رضا و حضرت امام جواد عليهما السّلام بوده است ـ انتهي كلام «رياض العلمآء».
و شَهرْ زوري در «تاريخ حكماء» گويد: معتضد خليفۀ عبّاسي بسيار او را گرامي ميداشت. از جمله آنكه: روزي در باغ خود گردش ميكرد، و دستش بر روي دست او بود، ناگهان دست خود را بيرون كشيد بطوريكه ثابت بن قرّه ترسيد. خليفه گفت: من خطا كردم كه دستم را بر روي دست تو نهادم؛ فإنّ العلمَ يَعلو و لا يُعلَي علَيه. «علم هميشه به بلندي ميرود، و چيزي نميتواند بر فراز و بالاي آن قرار گيرد.»
او كتاب «ذخيرة» را در طبّ نوشت. و در جميع فنون فلسفه در عصر او، همتاي او نبود. و در «وفيات الاعيان» و غيره گويند كه: مرگش در سنۀ 288 هجري بود. ثابت بن قرّه پسري داشت بنام ابراهيم كه در علم و فلسفه و در طبّ همانند پدرش بود. و او در سنۀ 0 38 بمرد. و گفته شده است كه 91 سال عمر كرد، و در شونيزي كه در بغداد است و به آن مقابر قريش گفته ميشده است و امروز به آن كاظمين گويند، به خاك سپرده شد.
و در مرگ او سيّد رضي جامع «نهج البلاغة» مرثية داليّة خود را گفت كه اوّلش اينست:
أ علِمتَ مَن حمَلوا علي الاعوادِ؟ أ رأيتَ كيف خَبا ضيآءُ النّادي؟
جبلٌ هوَي لَو خَرّ في البحرِ اغْتدَي مِن ثقلِه مُتتابِعَ الازبادِ
ما كنتُ أعلَم قبلَ حَطِّك في الثَّرَي أنّ الثّري يَعلو علي الاطوادِ
«آيا دانستي كه چه شخصيّتي را بر روي چوبههاي تابوت حمل كردند؟! آيا ديدي كه چگونه نور شمع انجمن خاموش شد؟! كوهي فرو ريخت كه هر آينه اگر در دريا سقوط كرده بود، از وزانت و سنگيني آن، دريا چنان به هيجان ميآمد و موجهاي بسيار در ميآورد كه در اثر آن پيوسته كف هائي به دنبال هم بر روي آن ظاهر ميشد. من هيچگاه پيش از فرورفتن تو در زير خاك نميتوانستم تصوّر كنم كه: آيا ميشود خاك بر كوهها برتر آيد و بلندتر شود؟»
اين قصيده هشتاد بيت است، و صاحب «روضات» گويد: من از اين قصيده عاليتر و راقيتر نديدهام. و چون مردم سيّد رضي را سرزنش كردند كه چگونه سيّدي علوي، مرد كافري را كه صابي است چنين مدح ميكند و مرثيه ميسرايد؟ او در پاسخ گفت: إنّما رَثَيتُ فضلَه. «مرثيه و مدح من براي فضل او بوده است.» و در «مقامات» سيّدنا الجزائري آورده است كه: اين مرد كه كنيهاش أبا إسحق بود، با سيّد مرتضي علم الهدي مصاحبت داشت. و چون بمرد، سيّد مرتضي در مرگش بسيار غمگين شد. و گفتهاند: پس از مرگش هر وقت سيّد مرتضي سواره از قبرش ميخواست بگذرد، مقداري قبل از مزارش پياده ميشد و تا مقداري بعد از مزارش پياده ميآمد، و سپس سوار ميشد. تا بجائيكه برادرش سيّد رضيّ بر او خرده ميگرفت. سيّد مرتضي جواب داد: إنّما اُعظِّم درجتَه في العلم وَ لستُ أنظُر إلَي دينهِ.» «من نگاهي به دين او ندارم؛ فقط تعظيم من براي مرتبت او در علم است.» و سيّد مرتضي هم در سوگ اين مرد بزرگ قصيدهاي طولاني سرود كه در ديوان او موجود است. و از جملۀ آن اين ابيات است.
وَ لقدْ أتاني مِن مُصابكَ طارقٌ لَكنّه ما كان كالطَّرّاقِ
ما كان لِلْعَينَين قبْلكَ بالْبُكا عهدٌ و لا الْجَنبَينِ بالإقْلاقِ
و أطَقتُ حَملَ النّآئباتِ و لم يَكُن ثِقلٌ بزُرْئِكَ بَيننا بمُطاقِ
[82] ـ در بند ششم، از بندهاي صدگانۀ دعاي جوشن است كه كفعمي در «مصباح» و «بلد الامين» از حضرت امام زين العابدين از پدرش از جدّش از رسول الله صلواتُ الله عليهم أجمعين روايت كرده است؛ و اين فقره از شرح آنرا مرحوم سبزواري، در ص 58 از كتاب خود، طبع سنگي آورده است.
[83] ـ «شرح أسماء» حكيم سبزواري قُدّس سرُّه، طبع سنگي، ص 58؛ و به دنبال نقل اين مطلب از ثابت بن قرّة، خودش گويد: و لمّا كان كلُّ جزءٍ يطلُب جميعَ الاجزآءِ طَلبًا واحدًا، و مِن المُحالِ أن يُلقيَ الجزءُ الواحدُ كلَّ جزءٍ؛ لا جرمَ طلَب أنْ يكونَ قربُه مِن جميعِ الاجزآءِ قُربًا مُتساويًا. و هذا هو طلبُ الوَسط. «و از آنجائيكه هر جزئي از اجزاء زمين بطور يكنواخت و با قوّۀ متساوي، جميع اجزاي ديگر زمين را طلب ميكند و به سوي آن ميخواهد برود، و از طرفي محال است كه هر جزئي بتواند به يكايك از تمام اجزاء برسد و تلاقي كند؛ بنابراين هر جزئي ميطلبد و دنبال ميكند كه نزديكيش با جميع اجزاء، نزديكي متساوي و به قدر واحد باشد. و اين همان طلب كردن مركز است.»
آنگاه حكيم سبزواري بنا بر فلسفۀ إلهيّين، به دنبال اين گفتارش گويد: تمام آنچه را كه از اسباب طبيعيّه براي آرامش و عدم تلاشي زمين و براي تعادل آن ذكر كردهاند، منافاتي ندارد كه همۀ آنها به اذن خدا باشند. زيرا كه خداوند مسبّب الاسباب است. أبَي اللهُ أن يُجريَ الاُمورَ إلاّ بِأسبابِها. همانطور كه زنده كردن عيسي عليه السّلام مردگان را، و صحّت بخشيدن داروها براي مردم مريض و بيمار؛ منافات ندارد كه به اذن خدا باشد. چون خداوند، بخشندۀ تأثير و خاصيّت است؛ لا مُؤثِّرَ في الوُجودِ إلاّ اللهُ.
[84] ـ و بنابراين آنچه در كتب فيزيك آمده است كه در مركز زمين، قوّۀ جاذبهاي است كه اشياء را به سوي خود ميكشد، خالي از حقيقت است. اين قوّۀ جاذبه در همۀ اجزاء است. و چون به طور متساوي و يكنواخت است، فلهذا هر چه به مركز زمين نزديكتر شويم؛ بواسطۀ تراكم اجزاء آن، قوّۀ آن بيشتر شده و سرعت حركت بطور مضاعف بالا ميرود. هر چيزي را در فضا رها كنيم با شتاب 2 t g 2 /1 (نصف وزن آن ضرب در مجذور زمان) به سمت سفل ميرود.
[85] ـ اينشتين در تعليقۀ كتاب، برهان اين مطلب را بدينگونه ذكر كرده است كه: )) مطابق نظريّۀ نيوتون، عدّۀ خطوط نيروئي كه از بينهايت ميآيند و به جرم m منتهي ميشوند، متناسب با جرم m است. اگر بطور متوسّط تكاثف جرمي 0 P در سراسر جهان ثابت باشد، كرهاي به حجم V داراي جرم متوسّط V 0 P خواهد بود. بنابراين تعداد خطوط نيروئي كه از سطح F كره ميگذرد و به داخل آن ميرود متناسب با V 0 P است. تعداد خطوط نيروئي كه از مساحت واحد سطح كره ميگذرد و داخل آن ميشود متناسب است با F V 0 P يا R 0 P، پس شدّت ميدان در سطح كره با افزايش شعاع آن زياد ميشود و سرانجام بينهايت خواهد شد كه محال است. ((
[86] ـ «نسبيّت و مفهوم نسبيّت» اينشتين، ترجمۀ محمّد رضا خواجه پور، ص 9 0 1 و0 11
[87] ـ «نسبيّت و مفهوم نسبيّت» ص 114 و 115
[88] ـ همان مصدر، ص 0 11
[89] ـ محدّد الجهات غير از معني فلك محدّد الجهات است، و بنابر عدم تحقيق فلك محدّد الجهات كما هو الحقّ؛ اين معني مستلزم انكار تحديد جهات نيست. و حقيقتي را كه فيزيكدانان امروزه غالباً بدان معتقدند كه: عالم از نظر مكاني محدود به حدّ معيّني نيست و أبعاد آن دائماً در حال گسترش و افزايش است، منافاتي با تحديد جهات ندارد. و برهان فلسفي بر محدوديّت جهات بر اساس مادّه و مادّي بودن موجودات است؛ و مادّه في حَدّ نفْسه محدود است گرچه در ذات خود پيوسته در حال تورّم و توسعه باشد.
[90] ـ قسمتي از آيۀ 255، از سورۀ 2: البقرة
[91] ـ آيۀ 5، از سورۀ 0 2: طه
[92] ـ عالم خبير شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء در كتاب «الفردوس الاعلي» طبعسوّم ص 48 و 49 فرمايد: )) امّا عرش و كرسي در شرع مقدّس، نه در كتاب و نه در سنّت صريحاً چيزي كه دلالت نمايد آنها جسم هستند وارد نيست غير از بعضي اشارات مختصر مثل قوله تعالي: وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَـوَ' تِ وَ الارْضَ (سورۀ بقره، آيۀ 255 ) و قوله ] تعالي [: عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي' (سورۀ طه، آيۀ 5 ). و مسلّماً بايد از ظاهر دلالتشان بر جسميّت صرفنظر كرد. و امّا سنّت، پس اخباري كه در السّمآء و العالم «بحار الانوار» و غيره وارد است با شديدترين وجهي از اختلاف، با هم مختلفند. در آن اخبار، برخي إشعار بر جسميّت دارند؛ و اكثرشان صريحست در عدم جسميّت: بلكه آن دوتا از مقولۀ علم و قدرت و ملك و صفات ذات مقدّسه ميباشند.
و بالجمله امعان نظر در اخبار و كلمات علماء و مفسّرين هيچ از حيرت انسان نميكاهد و انسان را بيشتر در شكّ و تحيّر فرو ميبرد. امّا آنچه را كه من در اين موضوع دقيق و سرّ عميق و بحث پيچيده به اسرار عالم غيب و حجابهاي خفاء ميبينم آنستكه مراد از كرسي، فضاء محيط به تمام عالم اجسام است از آسمانها و زمينها و ستارگان و فلكها و خورشيدها. چرا كه اين عوالم جسمانيّه ضرورةً و قطعاً داراي فضائي ميباشند كه آنها را دربر گرفته و بر آنها احاطه دارد؛ چه آنكه آن فضاء را متناهي بدانيم بنا بر تناهي ابعاد، يا غيرمتناهي يعني مجهول النّهايه بدانيم بنا بر صحّت عدم تناهي معلولات علّت غير متناهيه. و اين فضاء محيط به عوالم اجسام عبارت است از كرسي؛ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَـوَ'تِ وَ الارْضَ. و همانست كه در زبان شرع از آن به عالم مُلك تعبير ميشود؛ تَبَـٰرَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ. سپس اين فضاء و آنچه در آنست را، ميگرداند و حمل ميكند قوّۀ مدبّرۀ متصرّفۀ در آنها، و آن از اجسام نيست بلكه نسبت آن قوّه به اجسام، نسبت روح به جسم است و در جسم است. و اين عبارت است از عرش كه بر كرسي محيط است و آنرا حمل ميكند، و تدبير و تصرّف كرسي با آنست كه به هر صورت در كرسي متصرّف است. و آن قوّه به هشت ركن قيام دارد كه هر يك از آنها متكفّل تدبير جهتي از جهات ميباشند. بنابراين، آن قوا، آن عرشي را كه محيط به كرسي و آنچه در آنست ميباشد حمل ميكنند، و عبارتند از حملۀ عرش؛ وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئذٍ ثَمَـٰـنِيَةٌ. و شايد اين هشت تا، اشاره به صفات ثمانيه باشند: علم، _ قدرت، حيات، وجود، اراده، سمع، بصر، و ادراك.
فعليهذا اين قواي هشتگانه نظر به نسبتشان به تدبير عالم اجسام و آسمان و زمين و آنچه در آسمان و زمين است عرش اُولي؛ و نظر به نسبتشان به ذات مقدّسه و اينكه آنها صفات آن ذاتند عرش اعلي و ملئكۀ كروبيّين ناميده ميشوند. بنابراين عرش اعلي و ادني همان عالم ملكوت است. از اين گذشته بالاتر از قوّۀ مدبّرۀ اجسام، عالم عقول و مجرّدات ميباشند و ملئكۀ روحانيّين قرار دارند؛ و اين عبارت است از عالم جبروت. و سپس محيط است به اين عالم، و مدبّر است و متّصل است به آن، عالم اسماء و صفات و اشراقات و تجلّيات؛ و آن عبارت است از عالم لاهوت. فعليهذا عوالم اربعه منتظم ميگردد بدينصورت: عالم لاهوت، سپس عالم جبروت، سپس عالم ملكوت كه عرش است، سپس عالم ملك كه كرسي است، يعني عالم اجسام و جسمانيّات. ((
[93] ـ آيۀ 29 و 0 3، از سورۀ 53: النّجم
[94] ـ آيات 1 تا 14، از سورۀ 81: التّكوير: «در آن وقتي كه نور خورشيد جمع شود و تاريك گردد. و در آن وقتي كه ستارگان تيره و تار شوند. و در آن وقتي كه كوهها روان گردند. و در آن وقتي كه شتران مادۀ عشار (كه ده ماهه آبستن هستند و داراي قيمت و ارزش بسيارند، از شدّت ترس) رها شوند و به دور افكنده شوند. و در آن وقتي كه حيوانات وحشي در عرصۀ قيامت محشور گردند. و در آن وقتي كه درياها برافروخته شده و شعله برآرند. ودر آن وقتي كه نفوس با همتاي خود و هم جنس خود پيوند يابند. و در آن وقتي كه از دختران بيگناه زنده به گور كرده پرسش بعمل آيد كه: به چه جرم و گناهي كشته شدهاند؟ و در آن وقتي كه نامههاي اعمال را بگشايند. و در آن وقتي كه آسمان را از جاي خود بركنند و به يك سو پرتاب كنند. و در آن وقتي كه جهنّم سوزان را سخت برافروزند. و در آن وقتي كه بهشت را نزديك نمايند. در آن روز موقف قيامت است، هر كس آنچه را كه خودش قبلاً حاضر كرده است خواهد دانست.»
[95] ـ آيات 1 تا 5، از سورۀ 82: الانفطار: «در آن زماني كه آسمان شكافته شود، و در آن زماني كه ستارگان فرو ريزند، و در آن زماني كه درياها شكاف بردارند، و در آن زماني كه قبرها واژگون گردد (تا مردم سر برآرند) هر نفس از انسان ميداند كه: چه چيز را جلوتر از خود فرستاده است؛ و چه چيز را از پس خود فرستاده است.»