هُنَالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ مَّآ أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَي اللَهِ مَوْلَـهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُم مَّا كَانُوا يَفْتَرُونَ. [96]
«در آنروز موقف قيامت، براي هركس آنچه را كه از پيش فرستاده است، هويدا خواهد شد. و همگي مشركان به سوي مولاي خودشان كه حقّ است، برگردانيده ميشوند. و آن دروغها و افتراءهائي را كه در دنيا ميبستند، همه از نزدشان گم ميشود.»
ديگر نه مادّهای را مييابند، و نه ازليّت و ابديّت آنرا؛ و نه طبيعت و عالم حسّي را، و نه روابط و قوانين آنرا. در آنجا به خوبي در مييابند كه: خداوندشان و وليّ و مولا، و پاسدار و نگهبانشان، و سرپرست و مدير و مدبّر، و محيط و مسيطر بر جميع امورشان در تمام مدّت مديد دنياي طولاني، حقّ
ص83
بوده است؛ و مادّه با تمام احكام مادّه و طبيعت و قوانين جذب و دفع آن، در تحت امر و اختيار و اراده و علم و قدرت حقّ بوده؛ و نه كَأنـّه بلكه إنّه حقّ بوده است.
و در اينصورت آن تعريفها و تمجيدها و تحميدهائي كه از مادّه ميكردند، و شبانه روز خود را در بدست آوردن فورمولهاي جديد و اكتشاف قوانين نو و تازۀ آن سپري ميكردند، بلكه عمر خود را در اين مرحله منقضي مينمودند: كنفرانسها ميدادند، و در نشستها حضور مييافتند، و كتابها ميخواندند و مينوشتند، و دانشگاهها را طيّ مينمودند؛ همه ناحقّ بوده است. و آن نسبت ثبات و أصالتي كه به مادّه ميدادند خطاي محض بوده، و حجاب و نابينائي بوده است كه اينك در اين موقفِ ظهور حقّ، همۀ آنها گم شدهاند. و آن چيزهائي را كه در دنيا علوم ميپنداشتند و با آب و تاب به نام علم از آن نام ميبردند، اينك معلوم شده است كه جز پنداري و توهّمي نبوده است؛ و همه گم شدهاند و از بين رفتهاند.
در اين موقف، مشهود است كه در عالم طبيعت هم جز خدا نبوده است، و جز حقّ و ارادۀ مستقيم حقّ جاري نبوده است. امّا چشم احوَل و دوبينشان حقّ را بصورت باطل، و باطل را بصورت حقّ جلوه داده بود.
باري، اين بحث را در اينجا آورديم تا دانسته شود: چقدر اختلاف آراء و نظريّهها در گردش زمين و مدار آسمان بطول انجاميده است! و بالاخره به كجا منتهي شده است! و معلوم نيست از اين به بعد چه آرائي پيش آيد و نسخ آراء سابقين را بنمايد!
و همچنين نظير اختلاف آراء در گردش زمين، اختلاف آراء در حرارت مركزي زمين است. مدّتهاي مديد، علّت منحصر و يگانه سبب زلزله و آتشفشاني در قلّۀ كوهها را حرارت مركزي زمين ميدانستند، تا آنكه لرد كلوين
ص84
علّت آنها را چيز ديگري دانست، و در اين تعليل داروين با او موافقت كرد.
و از همه عجيبتر اختلاف آراء و تبدّل نظريّاتي است كه درباره حقيقت مادّه نمودهاند. آري همين مادّهاي كه سرتعظيم در برابرش فرود ميآورند، و موجودات را منحصر در آن مينمايند. و در برابر خداوند ازلي و ابدي آنرا عَلم كردهاند و عاليترين صفات الوهيّت را از ازليّت و ابديّت براي او اثبات ميكنند. و به خداوند ربّ خالق كفر ورزيده، خود را ذليل و منقاد اين مادّۀ بيشعور كردهاند.
در ابتداء جميع طبيعيّون و مادّيّون جهان متّفقالرّأي و متّحدالكلمه بودند بر اينكه مادّه قابل فنا و اضمحلال نيست. و بقدري در اين مطلب پافشاري داشتند كه حقّاً آدمي را متحيّر ميساخت. سپس گوستاولوبون اثبات كرد كه مادّه مضمحلّ و فاني ميگردد. و هابْس و مالِبْرانْش و تامْسون اصولاً آن ذرّات صغار و جواهر فردهاي را كه مادّه را از تركيب آنها ميدانستند، انكار كردند و گفتند: حقيقت مادّه، اجزاء صغار و ذرّات ريز به هم پيوسته و تركيب شده نيست، بلكه نوعي از حركت در أثير[97] و يا گونهاي از لرزش و اضطراب در اثير است، و يا حلقههائي است كه در اثير بوجود ميآيد.
گوستاولوبون حتّي اينگونه موجوديّت را نيز از آن نفي كرد، و بر آن شد كه مادّه فقط مخازني است براي قوّه كه در آن متمكّن ميشود. اسبرن دينلدر آنرا عبارت از خُلل و فُرجي دانست كه در انتظام دقائق اثير پيدا ميشود.
و در حقيقت با اينگونه آراء و نظريّهها انكار وجود مادّه را نموده و از اين معبود ازلي خود دست برداشته و به قبله ديگري كه اثير باشد گرائيده بودند؛
ص85
همان اثيري كه اصل تحقّقش را در اوّل امر انكار ميكردند، و براي آن وجودي را نميدانستند مگر به مقداري كه در استخدام مادّه باشد و ميدان براي حركت وي و آئينۀ جمال نماي مظاهر قدرت و قوّت آن قرار گيرد.
مدّتي نيز اثير در انتظار مقدم روز نحس و عبوسي شد كه آنچه بر سر مادّه آورده بودند بر سرش بياورند، و از تخت سلطنت و شوكت فاعليّت و اقتدار، آنرا نيز پائين كشند، و رِداي ازليّت و ابديّت را از برش بيرون كنند، و قهراً و جبراً آنرا بر چوبۀ دار تجزّي و تفرّق و فنا و اضمحلال بياويزند. بلكه از اين بالاتر، اصل وجودش را انكار نمايند؛ همانطور كه پُوانكاره اينطور كرد. و در آنصورت بجاي اثير غير آنرا قائم مقامش كردند، و فرمان امر و نهي را به وي سپردند. آري؛ وكلُّ ءَاتٍ قريبٌ. «و هر چيزي كه بالاخره خواهد آمد، نزديك است.» و اينك بيش از پنجاه سال است (از زمان اينشتين به بعد) كه نامي از اثير نيست، و عالم فيزيك اثير را نپذيرفته است.
و همچنانكه فاتحۀ مادّه را در حكم به فنا و اضمحلالش خواندند، جماعتي وصف بسيط بودن را از آن سلب نمودند و بر آن شدند كه: اجزاء و ذرّات ريز مادّه كه جوهر آنرا تشكيل ميدهند بسيط نيستند. و هر يك از آن ذرّات ريز كه به نام مُلِكول ناميده ميشود داراي هستۀ مركزي است كه به نام پُروتون ناميده ميشود، و مركّب از دويست هزار جزء از بار الكتريكي مثبت را حمل ميكند. و در دورۀ هسته، ذرّات ريز در دَورانند و بار الكتريكي منفي را حمل مينمايند؛ و اين ذرّات متحرّكه نام الكترون را دارند. [98]
ص86
و بعداً بعضي آمدند و گفتند: اصولاً مادّه نيست مگر امواج حركت، و در عالم غير از نفس حركت چيزي نيست. و از اختلاف نوع حركت كه از آن به موج آن تعبير ميكنيم، اختلاف صورتها و أشكال و اشياء را در خارج مشاهده مينمائيم.
و در اين صورت اگر اين اختلافي كه در مادّه نمودند مربوط به خود مادّه بود مهم نبود، وليكن اين آراء اخيره بنيان بحث و استدلال فلاسفۀ مادّي را كه در قرون مديده و عصور طويله بر آن بودند، درهم ميشكند و سقفش را فروميريزد.
و از جمله مسائلي كه امروز مورد بحث محافل و مدارس دنيا قرار گرفته است، مسألۀ اصل نوع انسان است كه از چه چيز آفريده شده است؟ آيا از يك پدر و مادر بخصوص متولّد است، يا از طبقات حيوانات قبلي يكي پس از ديگري تا به نوع بشر منتهي گرديده است؟!
ص87
قول به منتهي شدن انسان به آدم و حوّا، و هر يك از حيوانات به اصل خود (فيكسيسم)
در اين باره، دو قول معروف است:
اوّل آنكه: پدر و مادر در اين نوع كه به نام آدم و حوّا بودهاند، پروردگار عليم و قدير با ارادۀ خود بطور دفعي و إعجازي آنها را خلق فرمود. بدينطريق كه: خاك را جمع نموده، گل ساخت، و مجسّمهاي به صورت آدم درست كرد، و سپس در آن دميد؛ تا آدمي كه داراي عقل و هوش و ادراك بود از آن به وجود آمد.
و همچنين درباره اصل خلقت سائر انواع جنبندگان، از هر كدام اصلي بصورت پدر و مادر آفريد؛ از گاو و گوسفند و شير و پلنگ، و از مرغان و حيوانات برّي به همين منوال، اصلي خلق نمود؛ و در آنها ايجاد نفس حيوانيِ بخصوص آنها را نمود. و آن اصول مبدأ خلقت نسلهاي عديدۀ جنبندگان در روي زمين شدند. آدم أبوالبشر شد. چون در ميان انواع حيوانات اوست كه بدنش مو ندارد فلهذا به انسان، بشر گويند. چون بشر جمع بشرَة است و بشره موجودي را گويند كه مو ندارد و پوست اندامش بدون مو ميباشد.
و همچنين از اصول حيوانات أبوالفَرس و أبوالغَنم و أبوالبقر و أبوالاسد و غيرها بوجود آمدند.
و ايضاً دربارۀ نباتات و اشجار يك اصل از نر و ماده بوجود آورد. از درخت صنوبر و كاج و چنار و درختان ميوه و گياهان و گندم و عدس و برنج و غيرها به همين منوال آفريد. و با صنع بديع خود اصول را ايجاد كرد.
سپس با ارادۀ كاملۀ خود، اين انواع بديعه را بواسطۀ توالد و تناسل و تكثير در مثل، در انسان و حيوانات و نباتات به راه انداخت. و الآن هم در هر وقت كه بخواهد نوعي بديع بوجود ميآورد؛ و هر وقت كه اراده نمايد نوعي را منقرض نموده و نسل آنرا بر مياندازد، و نوعي دگر را بجاي وي در مسند و كرسيّ آن مينشاند.
ص88
تمام انواع حيوانات، ثابت و لايتغيّر بوده، و همه به اصل و اصول بديعۀ اعجازي و دفعي خود بازگشت مينمايند.
و إليالابد همينطور انواع نباتات بواسطۀ تكثير تناسلي جلو ميروند، و انواع حيوان و اصناف انسان به نحو ثبوت و قرار پيش ميروند؛ و در عالم هيچگونه تبديلي و تغييري از نوعي به نوع ديگر نيست. انواع همگي ثابت و عالم چون ستارگان آسمان ثابت و لايتغيّر، جميع آنها صحنۀ عالم طبيعت را بدينگونه پر كردهاند.
اين قول را فيكْسيسْم ( Fixism ) و قائل به آنرا فيكْسيسْت ( Fixist ) نامند.
دوّم آنكه: تمام موجودات زنده، اعمّ از حيوان و انسان و نبات، بواسطۀ تبدّل و تغيّر در انواع به وجود آمدهاند. و تمام انسانها منتهي ميشوند به نوعي از حيوان كه آن حيوان با سائر اقسام حيوانات، از نوعي به وجود آمدهاند؛ و در اثر تكامل انواع تكثير پيدا كردهاند. اين كثرت مشاهَد و معروف در آنها، بواسطۀ تناسل و توالد و موجوديّت تكاملي آنها بوده است؛ و گرنه هر چه رو به اصل آنها برويم همۀ انواع بسيطتر بودهاند، و تعدادشان كمتر بوده است. تا ميرسيم به انواعي از حيوانات صحرائي، و آنها ميرسند به انواعي از حيوانات ذوحياتَين (دوزيستيان) و آنها ميرسند به انواعي از حيوانات دريائي، و آنها اصلشان بسيار بسيط بوده است؛ كه بالاخره منتهي ميشوند به حيوانات تك سلّولي كه در آبهاي راكد و لجنها و مردابها و مَندابها بوجود ميآمدهاند.
آن حيوانات تك سلّولي در آب بودهاند، و به نحو تصاعدي و شطرنجي رشد و نموّ كردهاند.
يعني در وهله اوّل، آن حيوان تك سلّولي از وسط به دو نيمه شد، و آن دو نيمه رشد نمودند. و پس از آن، آن دو نيمه، دو نيمه شدند و رشد كردند. و سپس آنها هشت عدد و به همين نهج شانزده عدد شدند، و بنحو تضاعف و قوّه
ص89
بالا رفتند، و حيوانات بزرگ پيدا شدند.
آنها در بدو امر در همان لجنها و مندابها بودند، و سپس به كنار آب آمدند، و كم كم از آب خارج شده و داخل آب شدند تا رفته رفته ذوحياتين به وجود آمدند.
ذوحياتين رفته رفته ديگر به آب نرفتند، و حيوانات صحرائي و پس از آن انسان و پرندگان پديدار شدند.
انسان نيز در بدو خلقتش نوعي از حيوان بود، و در اثر تكامل موهاي بدنش ريخت و شاخها و دمش افتاد؛ و بشر شد. خداوند به اين نوع، عقل داد. يكي را آدم، و ديگري را حوّا قرار داد. و آنچه از افراد انسان غير از اينها بودند و داراي شعور و عقل نبودند، كم كم نسل آنها در عالم منقرض شد. و يا آنكه آنها هم داراي عقل و ادراك بودهاند، و خداوند بشر را از ميان آنها به خلعت نبوّت و علم و دانش مخلّع فرمود، و برتري بشر از آنها به قوّۀ علميّه است.
اين قول را ترانسفورميسم ( Trans Formism ) و قائل به آنرا ترانسفورميست ( Transformist ) نامند.
باري، در نزد قائلين به تكامل انواع يعني ترانسفورميستها، اختلاف انسان بعينه مانند اختلاف انواع در حيوانات است. همانطور كه در انسان اصناف مختلفي از نژادهاي متفاوت: زرد و سياه و سفيد و قرمز وجود دارد و جميع آنها به يك اصل منتهي ميشوند و به يك انسان ميرسند، همينطور جميع انواع حيوانات منتهي به يك نوع ميگردند.
و عالم مانند نهري است روان كه پيوسته انواع در آن رو به تكامل ميروند؛ و در اثر تبدّل و تغيّر، در انواعشان تبدّل حاصل ميشود.
اصل فرضيّه، راجع به حيوانات و نباتات هم همينطور است. آدم و حوّا سرسلسله و سرحلقه نيستند، بلكه ميليونها سال گذشته است تا انواع مبدّل به
ص90
نوع بشر شده و آدم و حوّا انتخاب گرديدهاند. بعضي گويند: سيصد ميليون سال و بعضي ششصد ميليون سال و بعضي هشتصد ميليون سال، و بيشتر هم گفتهاند.
حال آن نسلي از حيوانات كه قبل از آدم بوده و متّصل به سلسلۀ نسل بشر بوده است، چه بوده است؟!
ميگويند: آن حلقه معلوم نشده است. تمام حلقات حيوانات قبلي و انواع مختلفۀ متبدّلۀ آنان معلوم شده است، و انسان هم كه منتهي به آنها ميشود مسلّم گرديده است؛ ولي بين انسان و آن انواع قبلي حلقۀ رابطه چه بوده است، معلوم نشده است! و لذا آنرا «حلقۀ مفقوده» گويند.
داروين ميگويد: آن حلقۀ مفقوده را من پيدا كرده ام. آن ميمون است. او بر اين گفتارش هيچ دليلي ندارد؛ و گفتار وي را در اين باره، پس از او بزرگان از ترانسفورميستها ردّ كردهاند. بطوريكه آنچه از ظاهر آيات قرآن استفاده ميشود كه خداوند بشر را دفعي و اعجازي از گل آفريده و در او از روح خود دميده است؛ هيچگونه دليل قاطعي ترانسفورميستها بر ردّ آن ندارند.
چون حلقۀ مفقوده معلوم نيست. و در اينصورت از نقطۀ نظر علمي، دو احتمال است:
اوّل: منتهي شدن نسل بشر به انواع حيوانات قبلي با احتمال تحقّق و مسلّميّت حلقۀ مفقوده.
دوّم: دفعي و اعجازي بودن خلقت آدم.
و در اينصورت قائلين به تبدّل انواع در اينجا فقط از روي پندار و حدس و تخمين سخن ميگويند. و از اينكه چون اصل تكامل دربارۀ جميع انواع صادق است، دربارۀ انسان هم بايد چنين باشد؛ دم ميزنند.
در اينجا قول سوّمي نيز هست كه البتّه معروف نيست، و آن اينست كه
ص91
بگوئيم: درباره خصوص انسان قائل به دفعي بودن يعني فيكسيسم شويم، و دربارۀ سائر انواع حيوانات قائل به تبدّل و تكامل يعني ترانسفورميسم گرديم.
باري، برگرديم به اصل مطلب:
در كتاب «خلقت انسان» با آنكه نويسندهاش از قائلين به تكامل است، و اصراري فراوان در تطبيق آيات قرآن با اين نظريّه دارد، معذلك صراحةً ميگويد:
)) نظريّۀ داروين بفرض آنكه قطعي باشد، فقط بياني در علّت تغيير تدريجي موجودات زنده ميباشد. امّا چنين نظريّهاي در ابتداي خلقت كه در آن موقع تنوّعي از موجودات نبوده است، صادق نميباشد و قابل انطباق نيست.
علوم زيستي امروز ثابت ميكند ـ و به دلائل زمين شناسي هم تأييد شده ـ كه موجودات زنده به تدريج تنوّع يافته، و نوع آنها تكثير پيدا كرده است. پس موقعي بوده كه حيات از يكجا شروع شده است.
و چگونگي پيدايش حيات از جسم بيجان و مادّۀ غير زنده، با تمام كوشش هاي علمي كه دربارۀ آن شده، هنوز از مرحلۀ فرض و نظريّه خارج نشده و صورت قطعي به خود نگرفته است.
نظريّۀ داروين از نظر علمي، انتقادهائي دارد. (رجوع كنيد به صفحات 1334 تا 1362 كتاب Biologie Animale تأليف Aron et Grassإ از انتشارات 0 196 Masson پاريس.)
و تئوري او شكل كلّي و خالي از استثنا را نيافته است. بنابراين، استناد مادّيّون به فرضيّۀ داروين و فرضيّههاي راجع به منشأ حيات، براي انكار خالق عالم؛ بر هيچ منطق علمي استوار نميباشد. (( [99]
و نيز در اين كتاب گويد: )) در قديم در دوره تمدّن يونان، علمائي مانند
ص92
آناگزيمانْدِر ( Anaximander ) و امْپِدُكْلِس ( Empedocles ) به تغيير تدريجي موجودات زنده عقيده داشتند. مثلاً امپدكلس (قرن پنجم قبل از ميلاد) قبل از داروين، كيفيّت تنازع بقاء و انتخاب اصلح را در تغيير انواع مؤثّر ميدانست.
در قرون وسطي اطّلاعات علمي عمومي دربارۀ موجودات زنده، از آنچه در آثار هنديها و بابليها و يا در تورات ذكر شده بود تجاوز نميكرد. معذلك بعضي از أولياي متفكّر دين مسيح مثل گِريگوري نيسّا ( Gregory Of Nissa ) از كليسائيان يونان و اُگوسْتين مقدّس ( Augustin ) از كليسائيان لاتين كه در قرون چهارم و قرون پنجم ميلادي ميزيستند، معتقد به تكامل عالم تحت ارادۀ الهي بوده؛ و در نوشتههاي خود متذكّر شدهاند كه: اقسام جديد موجودات زنده، از تغيير تدريجي اقسام قبل؛ تحت تأثير عوامل طبيعي فرعي خلقت يافتهاند. (( [100]
و نيز گويد: )) نظريّۀ ترانسفورميسم قبل از داروين، بوسيله بوفُّن ( Buffon كه بين سنوات 7 0 17 تا 1788 ميلادي ميزيسته است) لامارك ( Lamarek كه بين سنوات 1744 تا 1829 ميزيسته است) و ژِفْروا سِنْتِيلِّر ( Saint - Hillaire Geffroy Etienne كه بين سنوات 1772 تا 1844 ميزيسته است) و پيش از آنها از طرف بعضي از علماء اسلام و يونان اظهار شده بود. و قطعاً علماء متأخّر، از افكار دانشمندان پيشين بياطّلاع نبودهاند. امّا چون تئوري داروين با تجربه و امثلۀ زياد همراه بود، لذا نظريّۀ وي بيشتر مورد پسند واقع شد؛ و در اذهان جاي گرفت.
داروين ( Charles Robert Darwin كه بين سنوات 9 0 18 تا 1889 زندگي كرده است) موضوع تنازع بقاء را در انتخاب طبيعي، و پيدايش گونههاي تازه، و تكثير و تغيير تدريجي آنها مؤثّر ميدانست. همانطور كه در بالا اشاره شد، چون
ص93
داروين مسافرتهاي زياد براي مطالعه و تجربه در نظريّۀ خويش كرده و امثلۀ متعدّد در تأييد تئوري خويش بيان داشته بود، لذا مطالبش در ابتدا مورد توجّه واقع گرديد.
امّا با مطالعۀ انتقادهائي كه بعداً از آن بعمل آمد، قطعي نبودن آن نظريّه واضح گرديد؛ چنانكه خود داروين هم ناگزير شد عوامل فرعي ديگر را در تغيير تدريجي انواع مؤثّر بداند. (( [101]
و نيز گويد: )) بنا به نظريّۀ تغيير نكردن صفات انواع (نظريّۀ ثبوت صفات گونهها، يا فيكسيسم) دانشمندان مربوط معتقد بودند كه ميان اقسام موجودات زنده، ارتباط و پيوستگي نسلي موجود نيست. و رواج اين عقيده تا اوائل قرن 19 بحدّي بود كه مثلاً كووِيۀ فرانسوي ( Cuvier ): واضع علم تشريح تطبيقي، با مطالعات دقيق و پردامنهاش شباهت ساختمان تشريحي بعضي موجودات ظاهراً متفاوت، و بنابراين بستگي آنها را دريافته بود؛ معذلك تحت تأثير نظريّۀ فيكسيسم و مدافع آن ميبود، و عاقبت مجبور شد نظر تازهاي به عقيدۀ فيكسيسم بيفزايد. نظر مزبور چنين بود:
«با آنكه انواع موجودات، خلقت جداگانه و مستقلّ از هم دارند؛ امّا نظر خلاّق در ايجاد آنها بينظم و بینقشه و يا بدون طرح (پِلان) نبوده است. وظيفۀ طبيعيدانها اينستكه طرح مشترك و واحدي كه در خلقت موجودات بكار رفته است كشف كنند و آنرا بشناسند.
طرح مشترك مزبور، همان صفات طبيعي مشترك در انواع مختلف جانداران است.» (( [102]
ص94
و نيز ميگويد: )) تئوري داروين، نظريّهاي در بيان علّت (و يا يكي از علل) مؤثّر در تغيير تدريجي انواع است نه در اصل مسألۀ خلقت تكاملي آنها. و چنانكه در بالا توضيح دادهايم، داروين در ابتدا فقط انتخاب طبيعي انواع بوسيلۀ عامل تنازع بقاء را در تنوّع و تكثير موجودات مؤثّر ميدانست.
علماي ديگر امثال بوفّن، لامارْك، سِنْتيلِّر، وَيزْمَن ( Weismann كه بين 1834 تا 1914 ميلادي ميزيسته است) و دِ وُري ( de Vries كه بين 1848 تا 1935 ميزيسته است) عوامل ديگري مثل تغيير شرائط طبيعي محيط زندگي، استعمال يا عدم استعمال اعضاء، تغيير ساختمان سلّولهاي جنسي، و يا موتاسيون ( Mutation ) يعني تغيير سريع را در تحوّل تدريجي انواع مؤثّر ميدانستند.
هيچيك از اين نظريّات با آنكه تجربههائي هم دربارۀ آنها شده، جامعالاطراف نيست. هريك از آنها به تنهائي ايرادها و نواقصي دارد، و نتوانسته است بعنوان يك نظريّۀ قطعي و عمومي در تغيير تدريجي انواع موجودات تلقّي گردد.
چنانكه خود داروين هم در نوشتههاي اخيرش علاوه بر تنازع بقاء، تأثير شرائط محيط زندگي را هم در تكامل و پيدايش نوع جديد تأييد نموده است. (رجوع شود به صفحۀ 00 1، از كتاب Gours إlإmentaire de Zoologie تأليف Remy Perrier از انتشارات Masson پاريس.)
و يا در نظريّۀ داروينيسم جديد، عامل وراثت و تغيير دقيق سلّولهاي جنسي را نيز در پيدايش انواع تازه مؤثّر ميدانند.
در هر حال هيچيك از عوامل فوق را به تنهائي نميتوان عامل قطعي و منحصر در تغييرات تدريجي موجودات در هر زمان و مكان دانست. اين عوامل و امثال آنها همگي عوامل فرعي از يك علّت اصلي و غائي هستند كه تغييرات
ص95
مستمرّ عالم وجود را منظّم و متناسب يكديگر، و ضمناً قابل دوام و پر بهره ساخته است. (( [103]
پاورقي
[96] ـ آيۀ 0 3، از سورۀ 0 1: يونس
[97] ـ اثير: سيّالي بیوزن كه در همۀ اجسام نفوذ نموده، و فضاي خالي ما بين آنها را پر كرده است.
[98] ـ سابقاً شيميستها به كوچكترين قطعه از اجسام كه به نام ملكول است رسيده بودند. و آن عبارت است از ذرّۀ كوچكي كه به چشم ديده نميشود، و اگر بخواهيم آنرا خرد كنيم خواصّ اوّليّۀ خود را از دست ميدهد. و اين ملكول كه اگر آنرا بخواهيم قسمت كنيم ديگر آن جسم نخواهد بود، خود مركّب است از ذرّات بسيار ريزي كه به آنها اتُم گويند. تا 0 9 سال قبل دانشمندان فيزيك و شيمي كوچكترين قسمت از ملكول را اتم ميدانستند. شيميستها در محلول هاي رقيق موادّ شيميائي، و فيزيسينها در عبور جريان برق از داخل محلول شيميائي، پي بردند به تقسيمات كوچكتري كه اتم از آنها تشكيل ميشود. و به اين نتيجه رسيدند كه: يك دانۀ اتم كه قطر آن از يك ده هزارم ميليمتر كمتر است خود عالمي است عجيب؛ در وسط خورشيدي دارد بنام پروتون كه داراي بار الكتريك مثبت است، و دور آن ذرّاتي به نام الكترون با سرعت سرسام آور در گردش ميباشند. بار همۀ الكترونها منفي است. و بقدري قدرت اتم بالاست كه در يك گرم خاك آنقدر انرژي ذخيره شده است كه از حاصل كار يك سال كارخانۀ برق طهران تجاوز ميكند. در چهل سال پيش بنا بر تحقيقات جديد معلوم شد كه هسته نيز به نوبۀ خود از ذرّات الكتريك مثبت به نام پروتون، و از ذرّات الكتريك منفي شبيه به الكترون تشكيل شده است. و تمام اينها مجموعاً بار الكتريك به معناي انرژي ميباشند.
[99] ـ كتاب «خلقت انسان» دكتر يدالله سحابي، تعليقۀ ص 6
[100] ـ كتاب «خلقت انسان» دكتر يدالله سحابي، تعليقۀ ص 2
[101] ـ همان مصدر، ص 4 تا ص 6
[102] ـ همان مصدر، ص 3
[103] ـ «خلقت انسان» ص 9 و 0 1