جلسه ۱۲۵ درس فلسفه، کتاب اسفار
۱۲۵
بسم الله الرحمن الرحیم
مسأله انفکاک بین ذات و بین صفات
مسألهاى که در اینجا مورد اعتراض این دلیل قرار گرفته است، انفکاک بین ذات، و بین صفات است. در این قضیه اشکالى که بر برهان ثانى از دو دلیل مرحوم آخوند وارد مىشود این است که مىفرمایند: اگرما، ذات را صرف نظر از اعتبار غیر، ملاحظه کنیم و بعد وصف کمالى یا عدم وصف سلبى را، نسبت به ذات در نظر بگیریم اگر چنانچه خود این ذات، به حیثیّت اطلاقیه خود، اقتضاى وصف کمالى یا عدم وصف سلبى را کند این مخالف با غرض است. بحث بر سر این است که واجب الوجود، واجب الوجود من جمیع جهات است. هم وجود براى واجب ضرورت ازلى دارد و هم اوصاف کمالیه براى واجب، اینها ضرورت ازلى دارند و از ناحیه غیب، بر آنان افاضه نمىشود در غیر این صورت این وصف، باید از ناحیه غیر باشد اگر خود ذات من حیث هى هى؛ اقتضاى وصف را نکند، در عالم وجود باید اتصاف ذات به این وصف، محتاج به علت خارج از ذات باشد و همینطور عدم وصف براى ذات، عدم وصف سلبى، باید محتاج به عدم العلّه باشد و اتّصاف ذات، در مقام تقرر هم که معنا ندارد پس بنابراین این ذات، در وصف کمالى خود، محتاج به غیر است در حالتى که ما این ذات را، بدون ملاحظه با غیر، اعتبار کردیم و این، در اینجا خلف است. این برهانى که ایشان در اینجا مىآورند و اشکالى که بر این مطلب وارد مىشود به افتراق بین ذات و صفت برمىگردد در بیانِ ایراد مىفرمایند که: اینکه ما ذات را معتبر بدانیم، بدون ملاحظه غیر، و منافات ندارد که غیر نباشد، ممکن چه هست که غیرى باشد پس بنابراین از این برهان ما، این نتیجه، حاصل نمىشود که وجود براى ذات، این وجود متعلق به غیر خواهد بود- اگر بدون ملاحظه غیر، بیان بشود- بلکه وجود با این برهان، هم، وجود،
براى ذات ضرورت دارد الا اینکه اوصافى که بر این ذات حمل مىشود نیاز به غیر دارد پس بنابراین انفکاک بین ذات و بین اوصاف پیدا شد آن مطلبى را که ما در مقام بیان آن هستیم و اشکال وارد مىشود و از او فرار مىکنیم این است که: وجودى که متعلق به ذات بارى است این وجود، از ناحیه غیرافاضه نشود بلکه این وجود، براى ذات بارى، ضرورت ازلیّه داشته باشد اشکال در اینجا پیدا مىشود که وجودى که این وجود، متعلق به ذات بارى است، این وجود، متعلق بالغیر باشد یعنى وجود؛ براى ذات بارى، وجوب بالغیر باشد نه وجوب بالذات بالضرورت الازلیّه. اما اگر این مبنا را قرار دادیم که با این برهان، نمىتوانید بگوئید وجودى که متعلق بالذات است متعلق بالغیر است. بلکه وجودى که متعلق به ذات است، مال ذات است و به ضروره الأزلیّه مى باشد و هیچ فرقى بین ذات و بین وجود نیست و وجود؛ عین وجوب است و وجوب هم، عین وجود است و وجود هم، عین ذات است پس وجود، واجب است براى ذات، بالضروره الأزلیّه. این مطلب ثابت است.
حالا صحبت در این است که، این وصفى که مىخواهد بر ذات حمل بشود و ذات، متّصف به این وصف بشود؛ این وصف ممکن است از ناحیه غیر باشد. به این مسأله کارى ندارد که شما یک وقت محالیّت را، روى این مىبرید که وصف، از ناحیه غیر نمىشود بر ذات حمل بشود این محال است. یک وقت برهان را دور مىزنید و برمىگردید به این که اگر بخواهد وصف از ناحیه غیر باشد یک وقت مىخواهید بگویید اگر ذات را، بدون صرف نظر از خارج تصور بکنیم موجب مىشود که وجود، این براى ذات، ضرورت نداشته باشد به جهت اینکه وصف کمالى، بدون احتیاج به علت مىماند در این صورت مىگوئیم عدم ملاحظه غیر، منافاتى با وجود غیر ندارد شما یک وقت این را ملاحظه نمىکنید و یک وقت ملاحظه عدم او را مىکنید. ملاحظه نکردن یک لیوان منافاتى با وجود لیوان ندارد ممکن است ذات را اعتبار کنید بدون ملاحظه غیر که آن غیر، اعطاى صفت، به ذات
مىکند در اینجا اشکالى ندارد که یک غیرى باشد و آن غیر، صفت را به او اعطاء کند این منافاتى با وجوبِ ذاتى وجود، براى ذات ندارد. منافات ندارد که این وجود، براى ذات، واجبٌ باشد این غیر هم، افاضه وصف براى او مىکند.
این برهان هم از ناحیه دیگر نمىتواند این مسأله را منتفى کند که چنانچه این ذات، با حیثیّت اطلاقیّه خود نه با ضرورت وصفیه و نه با ضرورت مقیّده بلکه با حیثیّت اطلاقیّه خود، به نحو اطلاق، اقتضاى کل صفت کمال را، براى خود بکند اگر اینطور نشود بدون ملاحظه غیر موجب مىشود که این وجود، براى ذات، وجوب نداشته باشد این بطلان تالى را نمىتوانیم نفى کنیم به جهت اینکه، وجود براى ذاتِ واجب، آن صفت کمالى که براى او پیدا مىشود از ناحیه غیر پیدا مىشود. حالا بحث کنید که آیا این غیر، مىتواند اعطاى صفت کمالى براى ذات واجب بکند؟ یا نمىتواند؟ یا این غیر، چه غیرى است؟ آیا غیر، جداى از ذات است؟ یا غیر، داخل در ذات است، آن یک مطلب دیگر است اما این برهان کافل براى این مطلب نیست- این اشکالى بود که قبل از اینکه به جواب مرحوم آخوند برسیم کردند.-
نظر استاد
مطلبى که به نظر رسید این بود که اصلا ما به جواب مرحوم آخوند کار نداریم آن مسأله این است که همین قدر که وجود واجب را ملاحظه کردید بدون ملاحظه غیر، و این را، با اوصافى که واجب، متصف به آن اوصاف است در یک وزان قرار دادید این بحث اینطور پیدا مىشود که اگر وجود، براى واجب، ضرورت دارد، ضرورتِ وجود براى واجب، ضرورت وصف را براى واجب اقتضا میکند؟ چون براى وجود، ثانى نمىشود تصور کرد و وجودِ یک وصف، براى متصف به آن وصف، نحوٌ من الوجود پس بنابراین این وجود، ثانى ندارد تا اینکه آن غیر، افاضه وجود را، بر این ذات بکند چون فرض ما این است که وجود واجب، وجود بسیط
است و ثانى براى وجود لا یتصوّراست پس انفکاک بین ذات و بین وصف، چطور اینکه اشاعره، معتقد به او هستند این انفکاک غلط است. بر فرض انفکاک هم باز مسأله ما اثبات مىشود و آن اینکه بحث از انفکاک، چه نوع انفکاکى است؟
سؤال: یک مقدمه لازم است مطرح شود و آن هم صرافت وجود است.
جواب: بحث صرافت وجود که گذشت.
سؤال: اگر بخواهیم این مقدمه را فرض کنیم که وجود ذات، لذاته بدانیم، باید بگوئیم که وجود بالصرافه است تا بتوانیم مطلب را اثبات کنیم که غیرى نماند.
جواب: مسأله را که ثابت کردیم وقتى که مىگوئیم وجود، واجب بالذات بالضرور الازلیّه براى ذات است، صرافتش را هم گفتیم؟ چون هر وجودى که به ضرورت ازلیّه، براى ذات، واجب نباشد اعطاى وجود را براى ذات، از ناحیه غیر، دریافت کرده است وجوب بالغیر، خواهد بود و در وجود بالغیر پاى ماهیت کشیده مىشود.
یعنى ماهیتى باید باشد که این ماهیت وجود بالغیر را، براى خود استجلاب کند پس بنابراین در اینجا ماهیت پیش مىآید وقتى که مىگوئیم وجود براى واجب ضرورت دارد اینها هم قبول دارند و نمىگویند که ضرورت ندارد اینکه مىگوئید ضرورت دارد به چه لحاظى ضرورت دارد؟ چون وجود، صرافت محض است و واجب داراى ماهیت نیست اگر واجب داراى ماهیت بود وجودى که عارض بر او مىشد این وجود، وجود مقید بود و وجود مقید، وجوب بالغیر دارد و وجوب ذاتى ندارند پس بنابراین وجوبى که الآن بر این ذات حمل مىشود عین ذات است چون ذات، ماهیت ندارد عین وجود است و وجود هم در این صورت وارد به صرافت مىشود، چرا؟ چون حدّ ندارد وقتى که بالصرافه، شد ثانى ندارد وقتى که ثانى نداشت، غیرى نمىماند پس شما که ذات را بدون ملاحظه غیر اعتبار مىکنید، آیا وجود از صرافت دست برمى دارید؟ یا اینکه وجود را نگه مىدارید؟ ما ذات را،
ملاحظه مىکنیم و این، وجود بالصّرافه را که ثانى ندارد بر این ذات، حمل مىکنیم نفسِ حمل وجود، بر ذات اقتضا مىکند که غیرى در اینجا باقى نگذارد پس عدم ملاحظه غیر، مساوٍ لملاحظه عدم الغیر، این اشکال دیگر اصلا از پایه به طور کلى از بین مىرود حالا مرحوم آخوند هم مىگویند.
تطبیق متن
«و ذلک لأن علیه الشىء للشىء یستلزم کون وجود العله علته لوجود المعلول»
بیان این مطلب، اگر ذات براى حمل صفات کمالیّه بر خودش کافى نباشد بلکه محتاج به غیر باشد موجب مىشود که از ناحیه غیر، وجودى براى غیر بشود تصور کرد که آن غیر بتواند این صفت را حمل بر ذات کند.
چرا؟ چون علیت شىء براى شىء لازم گرفته است که وجود علت، علت براى وجود معلول باشد و عدم آن علت، علت براى عدم باشد و شیئیّتش آن علت، علت براى شیئیّت آن شى باشد، یعنى ذاتیات ماهیت، معلول براى نفس الماهیه است در مقام تقرر نه در مقام خارج، مثل اینکه بعضى از اوصاف این متصف، حمل بر ماهیت مىشود نه به لحاظ وجود بلکه اصلا نفس تصور آن شىء اقتضاى تصور این اوصاف را مىکند مثل نفس تصور اربعه که اقتضاى تصور زوجیت را مىکند حالا چه اربعه در خارج، باشد یا در خارج نباشد. نفس تصور، مثلث اقتضاى ثلاثه زوایا را مىکند و هلم جّرى؟ «و اذا کان کذالک» وقتى که اینطور است
«لم یکن ذاته تعالى» ذات او «إذا اعتبرت من حیث هى» وقتى که من حیث هى ملاحظه بشود بلا شرط یجب لها الوجود براى او وجود واجب باشد یعنى اشکال را برگرداند روى خود ذات یعنى وقتى که شما یک صفت را، از ناحیه غیر، بر ذات حمل مىکند نه اینکه خود ذات تنها، اقتضا کند که ذات وجود، براى ذات واجب
نباشد چرا؟ «لأنها اما ان یجب مع وجود تلک الصفه»
یا اینکه ذات واجب است با وجود این صفت
یا اینکه واجب است با عدم آن، یا وجود براى ذات واجب است با این صفت یا اینکه، واجب است با عدم آن، در صورتى که عدم آن عدم سلبى باشد «فان کان الوجوب مع وجود الصفه»
اگر وجوب وجود براى ذات، مقید به وجود صفت مذکوره باشد
«لم یکن وجودها من غیره»
وجود این صفت از غیر نمىتواند باشد
«لحصولها بذات الواجب من حیث هى هى»
چون این صفت حاصل است به ذات واجب به تنهایى
«بلا اعتبار حضور الغیر».
بدون اعتبار حضور غیر چون شما حضور غیر را معتبر ندانستید و خود این ذات را کافى مىدانید
«و لو القضیه وصفیه لم یکن الوجوب له تعالى ذاتیا أزلیا جعلت»
اگر شما قضیه را، قضیه وصفى بدانید، یعنى بگویید این وجود که واجب است براى ذات، مقید به این وصف است یعنى اگر این وصف را داشته باشد واجب است براى ذات، و اگر این وصفِ کمالى را نداشته باشد واجب براى ذات نیست.
اگر وجود، وجود حىّ باشد این وجود براى ذات بارى تعالى، واجب است این حیات را از کجا آورده؟ حیات را فرض کنید که از غیر، به آن افاضه شده است پس بنابراین، دیگر این وجوب، وجوب ذاتى ازلى نیست بلکه این وجوب، وجود بالغیر مىشود چون از ناحیه غیر، وجود آمده است. چون این وجود، مفروض به
وجود صفت، در او است. نه اینکه این وجود، وجود اطلاقى است وجود را اطلاقى نگرفتیم و وجود را مشروط به وصف گرفتیم و وجود مشروطه به وصف براى ذات بارى تعالى، دیگر ذاتى نیست بلکه بالغیر است و این خلاف فرض است «و ان کان مع عدمها»
اگر وجود واجب براى ذات است، با عدم این وصف یعنى عدم، یک وصف سلبى، لازمه براى انتساب وجود، به ذات بارى تعالى است.
«لم یکن عدمها من عدم العله و غیبتها»
در این صورت عدمش از عدم علت و غیبت علت نخواهد بود
چرا؟ چون فرض کردیم که ملاحظه غیر را نکردیم در حالى که طبق برهان گفتیم اگر ذاتى بخواهد متصف به وصف بشود وجود آن وصف، نیاز به علت دارد. عدم آن وصف نیاز به عدم العله دارد. حالا یا علت، خود ذات است که این واجب بالذات مىشود یا علت غیر است این واجب بالغیر مىشود. و چون ما غیر را در نظر نگرفتیم پس باید علت، در خود ذات باشد و فرض این است که مىگوئیم این وصف، مال ذات نیست یعنى اگر قرار باشد بر اینکه علت از ناحیه غیر نباشد باید برگردیم به اینکه خود ذات، به حیثیّت اطلاقیّه اقتضاى علیّت وصف را، براى خودش مىکند. خودش این وصف را، براى خودش مىآورد، نیازى به غیر ندارد این همان حیثیّت اطلاقیّه است این حیثیّت تقیدیّه نیست که مقید به یک وصف، از ناحیه غیر باشد و از ناحیه علت باشد خود ذات فى حدّ نفسه کفایت مىکند بر اینکه متصف به یک وصفى بشود، خود ذات فى حدّ نفسه و بدون مشارکت غیر اقتضا مىکند که یک وصف سلبى، از خودش نفى بشود. سلب وصف نقص، از ذات او بشود و محتاج به غیر نباشد «و لو جعلت الضروره مقیده لم تکن ذاتیه أزلیه تعالى عن ذلک علوا کبیرا»
اگر ضرورت وجود را، براى ذات، مقیّد به عدم این وصف سلبى بدانیم در
این صورت، وجود، ذاتىِ براى ذاتِ حق، نخواهد بود، بلکه این وجود، وجوب بالغیر پیدا مىکند.
«و اذا لم یجب وجودها بلاشرطه»
اگر وجود، وصف براى ذات، واجب نباشد
«لم یکن الواجب لذاته واجب لذاته»
واجب لذاته واجب لذاته نخواهد بود
«هذا خلف»
این هم خلف است که گفتیم وجود براى ذات، ذاتى و ضرورتى است.