جلسه ۹۸ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۹۸ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
درس ۹۸
بسم الله الرحمن الرحیم
تطبیق متن: الرابع ما افاده صاحب التلویحات
(الرابع ما أفاده صاحب التلویحات و هو أن الذى فصل الذهن وجوده عن ماهیته، إن امتنع وجودها بعینه لایصیر شىء منها موجودا …..)
صاحب تلویحات این طور مىفرماید در برهان چهارم بر عینیت ماهیت واجب با وجود، البته این متن که مىخوانیم همان طور که عرض شد حالا این متن است اما خوب فردا که دیگر این بحث به طور کل تمام مىشود مطالب دیگرى هم هست یعنى اشکالات دیگرى بر صاحب تلویحات است که ایشان ذکر نکردند
(أن الذى فصل الذهن وجوده عن ماهیته) آن چیزى (آنى) که تفصیل مىدهد ذهن وجودش را از ماهیت، (إن امتنع وجودها بعینه لا یصیر شىء منها موجودا) اگر وجود به عینه به او ممتنع باشد، لازمهاش این است که هیچ فردى از افراد ماهیت موجود نباشد
(و إذا صار شىء منها موجودا فالکلى له جزئیات أخرى معقوله غیر ممتنعه لماهیاتها بل ممکنه إلى غیر النهایه) حالا اگر نه، شد که یک فردى از آن افراد موجود باشد پس بنابراین این یک کلى خواهد بود که له جزئیات اخرى یک افراد دیگرى دارد، معقوله این ممکن است و معقول است این افراد در خارج وجود داشته باشند یعنى افراد ذهنیهاى اینها ممکن است باشد غیر ممتنعه لماهیاتها، اینها براى ماهیاتشان
ممتنع نیستند (بل ممکنه إلى غیر النهایه)، اینها ممکن هستند و این جزئیات اخرى اینها الا غیر النهایه خواهند رسید، چون هر فردى را ذهن مىتواند براى کلى مصداق تعیین کند و چون عدم رجحان، عدم رجحان بین دو فرد از یک ماهیت است إلا بالوجود، پس بنابراین هیچ گونه فرد ماهیت حد یقفى دیگر نخواهد داشت چون رجحانى نیست بین افراد ماهیت رجحانى نیست، رجحان افراد ماهیت بالوجود است و فرض بر این است که ذهن ماهیت را معراى از وجود در نظر مىگیرد، پس مصادیق این ماهیت مىتواند مصادیق إلى غیر نهایه باشد، البته اشکال به غیر نهایى وارد نمىشود، اشکال به مسائل دیگر وارد مىشود اما خوب غیر نهایى هم که خوب جزو همین بیان ایشان است، یعنى اگر هم ایشان الا غیر نهایه نمىگفتند مسأله فرقى نمىکرد.
(وقد علمت أن ما وقع من جزئیات کلى بقى الامکان بعد) ما این طور متوجه شدیم که آن چه را که ان افراد از کلى که وقوع پیدا مىکنند وقوع خارجى پیدا مىکنند، اینها قابلیت امکان را دارند،
(و اذا کان هذا الواقع واجب الوجود) حالا اگر این واقع واجب الوجود باشد (و له ماهیه وراء الوجود و یک ماهیت غیر از وجود داشته باشد (فهى إذا أخذت کلیه اگر این ماهیت را کلى تصور کنیم که کلى هست، أمکن وجود جزئى آخرلها لذاتها، ذاتاً این ماهیت مىتواند فرد دیگرى را بپذیرد، ذاتا مىتواند بپذیرد، چرا؟ چون این ماهیت، این ماهیت وجود براى این ماهیت مىشود چه مىشود ممکن، وقتیکه این ممکن شد این وجود براى ماهیت پس باید فرد دیگرى از واجب الوجود هم ممکن الوجود باشد، (إذ لو امتنع الوجود للماهیه)، اگر ممتنع باشد وجود براى ماهیت، یک فرد هم نباید پیدا بشود از او،
(لکان المفروض واجب الوجود ممتنع الوجود) پس آن که واجب الوجود است منقلب مىشود به ممتنع الوجود به اعتبار ماهیتش که محال است نهایت چیزى که در این جا مىشود گفت این است که (أن یمتنع به سبب غیر نفس الماهیه) این
امتناع وجود به سبب غیر از خود ماهیت باشد، فرض کنید که به یک علت دیگرى، فرد دیگرى از این ماهیت ممتنع الوجود باشد، باز هم محالیت لازم مىاید، چرا؟ به خاطر اینکه نفس ماهیت واجب، این چیست؟ اقتضاى وجود مىکند، به عبارت دیگر وجود براى این ماهیت چیست؟ واجب است وقتى وجود براى این ماهیت واجب شد و همه افراد ماهیت، بالنسبه به ماهیت على السّوى هستند إلا بالوجود، پس بنابراین همان طورى که یک فرد از این ماهیت واجب الوجود تحقق خارجى دارد، باید فرد دیگرى هم واجب باشد تحقق خارجى داشته باشد حالا این فرض واجب مىآید قلدرى مىکند، گردن کلفتى مىکند، جلو بقیه افراد را مىگیرد، آن یک حرف دیگر است که به سبب غیر از خود ماهیت بیاید، اما فرض تحقق افراد ماهیت واجب الوجود باید در این جا ما بکنیم خوب این همان محالیت است دیگر که در این جا پیدا مىشود، لأن جزئیات، ممکنا فى نفسه پس این فى نفسه ممکن است مىشود در خارج باشد و وجود هم مىتواند داشته باشد فلا یکون واجبا حالا که این ممکن فى نفسه هست، پس نمىتواند واجب باشد چون از طرف دیگر براى او من آمده، لأن جزئیات الماهیه وراء ما وقع ممکنات چون جزئیات ماهیت غیر از آن است که واقع شده و تعین خارجى به خود گرفته اینها ممکنات هستند همانطور که گذشت.
فلیست واجبه واجب مىشود پس واجب الوجود تبدیل به ممکن الوجود مىشود، فإذا کان شىء من ماهیاته ممکَنا حالا اگر یک فرد از ماهیات این واجب الوجود ممکن باشد، این فرض در صورتى بود که ما ماهیت فرد را براى ماهیت واجب بدانیم، حالا اگر این ماهیت واجب الوجود، ممکن باشد، در همان فردى هم که در خارج دارد آن واجب الوجود تبدیل به ممکن الوجود مىشود اینهم محال است (فصار الواجب أیضا باعتبار ماهیته ممکنا) واجب الوجود که باید واجب باشد باید بگوئیم به اعتبار ماهیتش یک ممکن الوجود است
اینهم محال است، چون ممکن الوجود نیاز به علت دارد و از ناحیه علت باید به او افاضه واجب بشود در حالتى که واجب علتش خود ذات خودش است. (فإذن
إن کان فى الوجود واجب) اگر فرض کنید در وجود واجبى هست، فلیس له ماهیه وراء الوجود، ماهیتى غیر از وجود، دیگر در این جا صورت داشته باشد بحیث یفصله الذهن ذهن او را جدا کند به دو امر، یک امر ماهیت، یک امر
وهو الوجود الصرف البحت، این وجود صرف و بحتى است که لابشوبه شىء من خصوص و عموم هیچ چیزى از خصوصیت و عمومیت بر او عارض نمىشود یعنى نمىتوانیم بگوئیم این عموم است شامل افراد عدیدهاى مىشود و نمىتوانیم بگوئیم این خاصى است که داخل در تحت یک عامى خواهد بود، نه خیر وجود منحصر به همین واحد است و امر مشترکى براى او و غیر او در نظر نمىتوانیم بگیریم و فردى است که ماهیت او عین وجود است،
هذا کلامه نورالله سره و أرى أنه برهان متین و تحقیق حسن این طور مىببینیم که این برهان متین و تحقیق نیکویى است و الإیراد علیه این ایرادى که بعضى ها بر او واردکرده اند (بأنه لم لایجوز أن یفصل العقل أمر موجوداً) چرا جایز نیست که تفصیل بدهد عقل، جدا کند عقل، تحلیل کند عقل، یک امر إلى وجود و معروض موجودى را به یک وجودى که و یک معروضش است که این معروض که بر ماهیت است یکون ذلک جزئیا شخصیا لا کلیا که این معروض، جزیى است و شخصى است ولى کلى نیست چرا؟ چرا همان طور که حالا بعدام ایشان مىآید مىگوید، ما چطور در عقول مفارقه هر ماهیتى را ماهیت متشخص جزیى مىدانیم خوب در این صورت این را هم همین طور مىدانیم، در ماهیت زید، زید مىآید، عقل مىآید ماهیت وجود زید را تقسیم مىکند به یک وجود و به یک ماهیتى که آن ماهیت، ماهیت متشخص است این وجود قابل صدق بر کثیرین که نیست فقط این ماهیت به یک نفر اطلاق مىشود، همین طور عقل بیاید ماهیت واجب الوجود را تحلیل کند، بگوید: وجودش و یک ماهیت منحصر به خودش، بنابراین، این را که ایشان گفتند این ماهیت همیشه کلى است، این اشکال از بین مىرود و بواسطه این از بین رفتن کلى اشکالى که
متوجه این هست آنهم از بین مىرود او این است که عقل مىتواند فرض کند براى کلى افراد عدیدهاى را ارائه بدهد در نهایت و هر کدام از این ها داراى مرتبه واجب الوجودى باشند یا ممکن الوجودى باشند یا ممتنع الوجودى باشند که مىآئیم مىگوئیم، پس بنابراین اشکالات همه چه مىشود؟ همه از بین مىرود.
وتخصیص إطلاق الماهیه على الکلیه لاینفع، این که ما بیآئیم ماهیت را بگوئیم ماهیت به یک امر کلى، گفته مىشود این فایده ندارد باید یک کسى بیاید جواب این اشکال را بدهد بگوید که نه، اصلا ماهیت را به یک امر کلى مىگویند وقتى مىگوئیم ماهیت انسان یعنى کلى، ماهیت بقر یعنى کلى، همین که مىگوئیم واجب الوجود ماهیت دارد، یعنى ذا افرادٍ عدیده دارد، چون واجب الوجود ماهیتش چیست؟ ماهیتش مىشود: کلى إذا المقصود أن الوجود غیر زائد ولى این طورى ما جواب مىدهیم معترض مىگوید، مىگوید بحث ما، بحث لفظى که نیست، بحث بحث حقیقتش است، ما در این جا مجازاً اطلاق به ماهیت کردیم بل ماهیه واجب الوجود منظور ذاتش است ذات هم اطلاق ماهیت شما نکنید، ما بحثى نداریم.
ما مىخواهیم بگوئیم که واجب الوجود دو چیز دارد: یکى وجودش است و یکى ذاتش است، اسم ماهیت را هم بر مىداریم که شما بترسید یک وقت نترسید، ذات هم چیست که واحد است، پس بنابراین کلى نیست إلى غیر النهایه افراد ندارد، این را چه جواب مىدهید؟ وتخصیص إطلاق الماهیه على الکلیه لاینفع این را که ماهیت مختص به کلیت است و بر کلیت اطلاق مى شود فایده ندارد براى ما، إذ المقصود أن الوجود غیر زائد منظور ما دعواى لفظى نیست منظور ما اینست که وجود زائد غیر زائد، که زائد نیست بر ماهیت، بل هو نفس حقیق ه الواجب، بلکه این نفس حقیقت واجب و ذات است این اشکالى کردند، مندفع بأن کلامه مبنى، کلام ایشان بر این بناست: على أن تشخص الشىء فى الحقیقه نحو وجوده تشخص شىء در حقیقت، نحوه وجود اوست، کما هو رأى أهل الحق المصرح به فى کلام ابى نصر
الفارابى، که انشاء الله فردا مىآئیم و مىگوئیم که اگر قرار باشد که بر این که ماهیت واجب، عین وجودش نباشد.
پس بنابراین ماهیت باید علت فاعلى در وجود داشته باشد، به عکس اینکه وجود، علت فاعلى در ماهیت است و تشخص شىء ما به وجوده است یعنى وجود مىآید و این ماهیت را متشخص مىکند، این مسأله این در نظرتان باشد نسبت به این قضیه فردا مىآئیم روى این قضیه بحث مىکنیم، این که ماهیت قابل است.
کلام فخررازى
و فخر رازى آمده نسبت به این مسأله آمده جواب داده که خیال مىکنم گفته باشیم اینها را در، مباحث چیز که ماهیت همیشه قابل براى وجود است مثل ماهیت انسان این در صورتى است که وجود از ناحیه علت افاضه بشود به ماهیت از این، اما از نقطه نظر وجود بارى که علت دیگرى در کار نیست و نفس وجود، این قیوم به ذات خودش هست و هیچ علتى وجود را افاضه نمىکند براى این ماهیت در این صورت، وجود ماهیت باید علت بشود براى چه؟ براى وجود بارى، چرا؟ چون وجود بارى را در این صورت ما محدود گرفتیم با یک برهان فلسفى در این جا به این مسأله مىرسیم و آن اینکه هر چیزى که وجودى و تشخصى زائد بر ذات خودش نداشته باشد آن باید حتما وجود باشد، نمىتواند ماهیت باشد آنوقت در وجود بارى ما مىبینیم که تشخصات و تحددات اگر این زائد بر ذات باشد مثلًا یعنى وجود بارى یک وجودى است که داراى ماهیت است، ماهیت یعنى چه؟ یعنى حدود وجودى، پس بنابراین، این تشخص ذات و این وجود بارى این تشخص عبارت است از امرى که خارج از وجود است چون وجود که بسیط است، وجود که ترکب ندارد، وجود که حد ندارد.
پس اگر این وجود بارى داراى ماهیت باشد ماهیت داراى حد است ماهیت داراى تشخص باصطلاح به اینکه تشخص به این معنایى که نحوه تعین خارجى است به معناى ما به الامتیاز این را ما تشخص در این جا مىگیریم یعنى اگر ما به
التعیّن خارجى است که این بحثى در این نیست.
عقیده عرفا در باب تشخص وجود
این عقیده عرفا و شامخین از عرفاست که اینها قائل هستند به اینکه در عالم کون و در عالم واقع یک تشخص واحد بیشتر نیست و آن تشخص عبارت است چیست؟ از ذات واجب الوجود است. این را همه به این مسأله یعنى آنها به این مسأله معتقد هستند، نه، تشخصى که موجب ما به الامتیاز از غیر بشود این تشخص با صرافت وجود چه مى شود؟ منافات پیدا مىکند. وقتى که با صرافت وجود منافات پیدا کرد، پس از آن طرف هم مىدانیم که وجود دیگر، این هم برهان هم باید اضافه کنیم این مقدمه را، وجود دیگرى علت براى افاضه وجود به واجب الوجود نیست، یعنى واجب الوجود هست و خودش از آن طرف وجود واجب الوجود مىشود متعین، پس بنابراین وجود ماهیت مىشود علت فاعلى در چه چیز؟ در وجود خودش؟ که خوب این باصطلاح در این جا باطل هست که نگفتند این را مرحوم آخوند در اینجا ذکر نکردند.
این علاوه بر کما هو رأى أهل الحق المصرح به فى کلام ابى نصر الفارابى و فکل ما یفصله الذهن إلى معروض و عارض هو الوجود هر چیزى را که تحلیل مىکند ذهن و تفصیل و تقسیم مىکند و تفسیر مىدهد به معروضى که وجود است که ماهیت است و عارضى که وجود است، کان فى مرتبه ذاته در مرتبه ذات خودش، یعنى آن ماهیت مع قطع النظر عن وجوده کلیا لامحاله.
در مرتبه ذات خودش امکان تصور مصادیق غیر عدیده مىرود که این ماهیت بتواند حتى تشخص خارجى، شما حتى ماهیت زید را تصور بکنید، نه ماهیت انسان کلى را، مىتوانیم براى این ماهیت زید اگر چنان چه علت فاعلى افاضه کند، به تعداد مصادیق غیر نهایت به مصادیق این چه باشد؟ به تعداد غیر النهایه این مصداق داشته باشد، چه اشکال دارد؟ مگر فرض کنید که نمىآید، نداریم که مىآیند و بعضى ها هستند دو بدن از خودشان به وجود مىآورند، یعنى در این جا خلق ابدان متعدده با
توجه به وحدانیت روح در این جا مىکنند در این جا چیست ماهیت واحد است خوب واحد است دیگر.[۱]
پس بنابراین کان فى مرتبه ذاته این ماهیت در مرتبه ذاتش مع قطع النظر عن وجوده، با قطع نظر از وجودش، طبعا کلى خواهد بود لا محالًا وکل ماله ماهیته کلیه،
هر چیزى که ماهیت کلى داشته باشد، نفس تصور این ماهیت کلى لایأبى عن ان یکون له جزئیات غیر ما وقع، ابا نمىکند از اینکه این یک جزئیات، یک افرادى داشته باشد، غیر از آن افرادى که در خارج هستند، ممکن است افراد دیگرى هم داشته باشند، بعدا بیایند، این إبا ندارد، إلا لمانع خارج عن نفس ماهیت، مگر به خاطرى اینکه یک علت مانعى بیاید، او را از تحقق خارجى منع کند، نگذارد این ماهیت در خارج تحقق پیدا کند، اما خود ماهیت هم چنین اقتضائى ندارد، فحاصل برهانه، حاصل برهان أنه لما کان، الوجوب و الإمکان و الامتناع، از آن جائى که وجوب و امکان و امتناع من لوازم الماهیات و الذوات، از لوازم ماهیات و ذوات است
إذ المنظور إلیه فى تقسیم الشىء إلى الأمور الثلاثه حاله فى نفسه زیرا آن که ما به آن نظر داریم در تقسیم شىء به سه امر به واجب و ممتنع و امکان، آن منظورٌ الیه ما حال شىء فى نفسه، حال ماهیت است خودش، ما بدون قطع نظر مقیسا إلى الوجود در حال قیاس به وجود یعنى ماهیت را ما در نظر مىگیریم، کلى بالقیاس إلى الوجود، اما أن یکون واجباً، اما أن یکون ممتنعا، و إما أن یکون ممکناً، ماهیت زید بالقیاس إلى وجود زید، یکون ممکناً، ماهیت شریک البارى بالقیاس إلى شریک البارى یکون ممتنعاً، ماهیت واجب الوجود بالقیاس إلى واجب الوجود یکون واجباً، این فلوکان یعنى ماهیت که نه، منظور إنیّت است نه جدا،
فلو کان المفروض واجبا معنى غیر فس الوجود، اگر آن که فرض شده است واجب که واجب باشد یک معنایى باشد غیر خود وجود، یعنى یک ماهیتى باشد آن ماهیت جداى از وجود، آن ماهیت خودش فى حد نفسه چه باشد؟ واجب باشد. یکون معنى کلیا این یک معناى کلى است که جزئیات و افرادى دارد به حسب تعقل و به حسب ذهن و تلک الجزئیات، این افراد إما أن یکون جمیعها ممتعنه لذاتها، یا همه اش لذاته ممتنع است، براى ذات خودش، براى آن ماهیت، یعنى افراد این ماهیت ممتنع الوجود هستند، یا افراد این ماهیت واجب هستند و واجب الوجود هستند، یا
ممکن الوجود هستند، وشقوق الثلاثه تمامش باطل است، إذ الأول ینافى الوجوب و الوجود زیرا اگر همه افراد این ماهیت ممتنع الوجود هستند، پس بنابراین یک فرد از این ماهیت هم نباید در خارج پیدا کنید در حالتى که شریک البارى تحقق پیدا کرده
والثانى ینافى العدم، اگر همه این افراد ماهیت، واجب الوجود باشند، پس چرا فقط یک فرد در خارج پیدا کرده این با عدم منافات دارد در صورتى که همه افراد باید در خارج تحقق پیدا بکند، فى عدم، در آن افرادى که واقع نشده وجود پیدا نکرده و سوم اینکه اگر این افراد ماهیت ممکن الوجود باشند ینافى الوجوب فیما یفرض واقعاً این منافات دارد با وجوب در آن که، چیست؟ واقع شده، یعنى واجب الوجود منقلب مىشود به ممکن الوجود
وبطلان شقوق التالى تمامش مستلزم بطلان مقدم است که چه باشد؟ که این امر، امر ماهیت غیر از چى باشد؟ غیر از ذات واجب باشد و هو کون الواجب معنى غیر الوجودواجب یک ماهیت باشد غیر از وجود فإذن إن کان فى الوجود واجب بالذات، اگر در عالم وجود، یک واجب الوجود بالذاتى داشته باشیم، معنایش این است لیس إلا الوجود الصرف، باید یک وجود صرف متأکد و متشخصى باشد بنفسه لا یلحقه عموم و لاخصوص، نه عمومى و نه خصوصى در این جا بیاید و به این ملحق بشود.
[۱] – سؤال: کلى با تجرد به دست مىآید تا یک تجردى اگر درش نباشد، کلى نمىشود جزیى که تصور مىکنیم یعنى منهاى تجرد یعنى مثلا این ضبط، این ضبط را این یک جزیى است، اگر من بخواهم این ضبط را کلىاش کنم باید یک تجرد به او بدهم.
جواب: تجرد یعنى تفصیل؟ ببینید همان تفصیر تجرد به معناى تعریه این ماهیت است از وجود، بله از این وجود، اما اگر فرض کنیم که آمدید و فرمودید که این ضبط با این خصوصیات که چراغش این جا باشد، دگمهاش آن جا باشد، سیم رابط آن جایش بخورد
سؤال: آن تجرد کلى است
جواب: نه نه همین، یعنى ما وجود را در این جا آمدیم تعریه کردیم، بعد هى آمدیم به او امتیاز اضافه کردیم، امتیاز او را مشخص نمىکند، آن چه که بناى حکما هست و دلیل باصطلاح برهان در این جا این است که ما به التشخص فى الخارج هو الوجود، فقط و فقط آن گردن کلفتى که حرف اول را مىزند و مىگوید من اگر بیایم تشخص پیدا مىشود اگر من نیایم تشخص نیست، وجود است، شما اگر صد هزار امتیاز براى این ضبط وسائل بدهید باز شما مىتوانید صد هزار ضبط یک جور از کارخانه بدهید بیرون، مگر این از کارخانه در نیامده بیرون؟
سؤال: پس مساله این مکان را چکار مىکنیم؟
جواب: مکان مىرود جزء وجود، مکان به ماهیت کار ندارد مکان از لوازم وجود خارجى است نه، خود ماهیت این ضبط با این خصوصیت، با این کیفیات این صد هزار تا کارخانه فرض کنید، تا یکماه دیگر مىدهد بیرون، عین هم، آقا ماهیت این چیست؟ ماهیت این داراى این است که فرض کنید که این چند تا هد دارد، چند تا فیش دارد، چند تا نمىدانم من باب مثال این به سرعتش به چند نوع مىتواند سرعت پیدا بکند صدا را مىتواند چکار بکند، تمام اینها خصوصیت ماهیتى است که هیچ کدام از این خصوصیات موجب تشخص خارجى او نخواهد شد الا بالوجود …