جلسه ۸ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۸ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
جلسه هشتم: مراتب و نشئات مختلف عالم وجود
بسم الله الرّحمن الرّحیم
در بحث سابق، نحوه سلوک و وصول سالک الى الله به مرتبه توحید افعالى و صفاتى و اسمائى و ذاتى، بیان شد و مسألهاى که به نظر مىرسید این بود که امکان تحقّق توحید افعالى و صفاتى و اسمائى، بدون توحید ذاتى و امکان فناء افعالى و فناء صفاتى بدون فناء ذاتى، عقلًا ممتنع است و کذلک شهوداً و وجداناً.
حصول تدریجى فناء ذاتى
یک مثال از حسیات براى این مطلب: فرض کنید شما مىخواهید یک مایع غلیظى را در یک حلّالى حلّ کنید! این ماده، دفعتاً و آناً مّا، تبدیل به آن مایع حلّال نمىشود، کمکم و متدرّجاً، سنخیت پیدا مىکند تا اینکه تبدّل به آن پیدا مىکند؛ مثلًا اگر شما بخواهید یک قاشق عسل سفت را در یک استکان آب سرد، حلّ کنید یک مرتبه آب در او رسوخ نمىکند فقط کارى که آب مىکند، این است که اول این را شروع به نرم کردن مىکند، تا اینکه آن عسل به مرور سنخیت مَیعان پیدا کند، سپس به واسطه آن سنخیت مَیعانى که تدریجاً پیدا مىکند به واسطه او، آب را کمکم شیرین مىکند به طورى که شما فرض کنید ده ثانیه بعد از اینکه این عسل را، در این ظرف قرار دادید مىبینید مزّه آب تغییر پیدا کرده و بیست ثانیه بعد مزه آب بیشتر شیرین شده است و بعد از یک دقیقه کاملا حلّ شده است و اثرى از آن عسل نمىبینید و اثرى از آب نمىبینید، هر دوى اینها با هم یکى شدهاند و وجود آنها وجود وُحدانى شده است. همینطور نحوه سلوک سالک را مىرساند، یعنى سالک وقتى که منغمر در شهوات و منغمر در دنیا و أهویه دنیه هست، ابتداءً و اولًا بلا اول نمىتواند یک مرتبه مسانخت با عالم ملکوت و جبروت و لاهوت پیدا کند. بلکه باید تدریجاً روح و نفس او، از آن جهتِ جمود و توغّل در شهواتى که دارد و مثل حجاب بزرگى روى او را انداخته، کمکم متحوّل بشود و برگردد و به هر مقدار که متحوّل شد و نرم شد و آماده شد به همان مقدار یک اثرات وجودى از او ساطع مىشود و آشکار مىشود، آن اثرات وجودى، همانى است که ما اسمش را، عالم مثال مىگذاریم، عالم برزخ، عالم ملکوت سفلى و ملکوت علیا، جبروت، لاهوت، اینها از اثرات وجودى است که کمکم این نفس با آن عوالم سنخیت پیدا مىکند.
امکان سرعت در فناء ذاتى
پس بنابراین امکان اینکه دفعتاً بدون طى این مراحل، نفس از یک نقطه به نقطه کمال برگردد هم عقلًا و هم شهوداً، محال است. مطلب این است که نفس، مىتواند سرعت پیدا کند؟
نگارمن که به مکتب نرفت و خط ننوشت | به غمزه مسأله آموز صد مدرّس شد[۱] |
یک وقت شما مىبینید شخصى مىآید و بر حسب اهتمام و قصدى که دارد و به واسطه نحوه شاکله او، که تفاوت دارد در همان پنج شش ماه اول، همه مراحل را در مىنوردد و آن مطالبى که براى دیگران در عرض چهل، پنجاه سال پیدا نشده است، براى او به سرعت حاصل مىشود که این به دلیل نحوه شاکله اوست. به خوبى و بدى هم کار ندارد، نحوه شاکله، نحوهاى است که سرعتش زیاد است و نفسش داراى خصوصیتى است که سریع این مسائل را طى مىکند. چطور اینکه ما در استعدادهاى ظاهرى این مطلب را مىبینیم؛ یک نفر داراى یک مقدار از قواى استعداد و فکر است. او اگر بخواهد یک مسألهاى را حلّ کند یک شب تا صبح باید فکر کند تا اینکه این مسأله براى او حل شود و لیکن دیگرى یک نگاه که مىکند با یک تأمّل کم، این مطلب برایش روشن شده و حلّ مىشود. این مربوط به استعداد نفسانى و ذکاء و مربوط به هوش و استعداد اوست. در اینجا مسأله حدس مسأله بسیار مهمى است که نفسِ هر شخصى از نقطه نظر حدس، تا چه حدّ قوى باشد و باطنش تا چه حدّ از آن، در این مطلب مدد بگیرد.
این مطلب در مورد سیر باطنى هم، به همین کیفیت است بلکه هر دوى اینها از یک مبدأ و یک سرچشمه ناشى مىشود. این بیان مربوط به ذات است این مربوط به تجرّد ذاتى از جهت علیت براى سلوکِ سالک، در مراحل متفاوته و مختلفه و مترتبه افعال و صفات و اسماء و بعد، ذات است.
معناى حکمت متعالیّه
مرحوم صدرالمتألّهین در اینجا مىفرمایند: از آنجایى که این حکمت، حکمت متعالیه نامیده شده است؛ نه جنبه مشّائى در این حکمت لحاظ شده که صرفاً عقلانى و بحث و نظر صِرف باشد و نه صرفاً جنبه اشراقى لحاظ شده که فقط استمداد از ذوق و کشف و شهود باشد، و نه مسائل مربوط به شرع و وحى که یک جنبه حقیقى است در اینجا نادیده گرفته شود؛ بلکه ایشان این حکمت را با مسائل مختلفه جمع کردهاند. از جهت نظرى؛ بحث در مسائل نظرى فلسفى در اینجا شده و از نظر کشفى و شهودى؛ مکاشفات و شهودات و الهامات و واردات قلبیه در این حکمت مورد استشهاد قرار گرفته است، و همینطور از نقطه نظر انطباق حقائق شرعیه و نقلیه با مسائل واقعى و نفسالأمرى؛ از شرع و آیات قرآن و کلمات و روایات و احادیث پیغمبر اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم، مورد استشهاد و تایید قرار گرفته است. لذا از این نقطه نظر؛ حکمت متعالیه نامیده شد یعنى از نظر علوّ و مرتبت شأن؛ در مرتبه بالاترى قرار دارد آن مرتبهاى که دیگر فوق او مرتبهاى نیست؛ در این کتاب، مرحوم صدرالمتألّهین اشاره به این جهت دارند که آنچه را که براى یک سالک نظرى، از لحاظ سیر نظرى و سیر عقلى براى آن مراتب شهود هست در اینجا بیان شده است و قطعاً این مراتب نظرى با مراتب عملى و مراتب شهودى قابل تطبیق است.
آنچه با برهان ثابت است عارف شهوداً وجدان مىکند
” وقتى که ما در مسأله اصالت وجود بحث نظرى مىکنیم، یک سالکِ عملى و یک عارف، این مسأله را بالوجدان مشاهده مىکند. در مسأله وحدت وجود مىگوئیم که یک وجود واحد بیشتر در عالم، حاکم نیست و مسأله اشتراک در وجود را از بین مىبریم و وحدت حقّه و مفهومى و مصداقى وجود را، در اینجا مورد برهان قرار مىدهیم. یک عارف که چشم او باز شده است غیر از آنچه را که ما مىگوییم نمىبیند و آنچه را که ما در اینجا مورد برهان قرار مىدهیم عارف هم آن را مىبیند؛ این، حکمت متعالیه مىشود.
وقتى که بحث از مرحله امکان ذاتى اشیاء مىکنیم همه اشیاءِ ما سوى الله، جوهره ذات آنها، استدعاى امکان ذاتى را مىکند و به لحاظ امکان ذاتى، جلب فیض از مبدأ فیاض مىکنند. یک عارفى که چشمش به حقائق امور باز شده و مسائل را از دیده شهود و از دید باطن نگاه مىکند همین مسأله را، مىبیند و استغناى ذاتى براى هیچ چیزى نمىبیند، در همه چیز فقر احساس مىکند. فقر یعنى نبود، یعنى هیچ چیزى!! و همه چیز را، او مىبیند.
وقتى که ما اثبات واجب الوجود براى مبدأ وجود مىکنیم و او را برهاناً غنى بالذات از همه مسائل به منصّه ظهور مىآوریم، برهان صدیقین مىآوریم، سایر ادله مثبِته براى واجب الوجود و وحدت واجب الوجود مىآوریم، یک عارف کامل همین را که ما مىگوئیم مىبیند.
وقتى که ما از علّیت و کیفیت صدور معلول، از علّت و اینکه معلول چیزى نیست؛ جز علّت در مرحله نازله، بحث مىکنیم، عارف هم همین را مىبیند.”
تمام مباحثى که ما در این چهار جلد اسفار مطرح مىکنیم، متعالى است، یعنى ما فوق آنها، علوّ دیگرى معنا ندارد، یعنى این مباحث بنابر اعتقاد مرحوم صدرالمتألّهین- البته در اینجا اعتراف کردند که ممکن است انسان خطا کند، بالأخره ذهن بشر است” و فوق کل ذى علمٍ علیم” این حرفها را خود ایشان زدند ولى در هر صورت- بر طبق آنچه که ایشان مىفرمایند عقل ما، حکم مىکند که باید نفسالأمر هم منطبق بر همین باشد که ما در اینجا پایه برهانى براى او قرار مىدهیم؛ لذا این حکمت، حکمت متعالیه است.
اسفار اربعه یا حرکات چهارگانه کل نظام و عالم وجود، در مقام نشر
بنابراین از آنجائى که کل نظام و عالم وجود، در مقام نشر، نه در مقام لفّ، در مقام قَدَر و نه در مقام قضاء؛ به چهار دور و چهار حرکت برمىگردد، اسم چهار دور و چهار حرکت را اسفار اربعه نامیدیم. چون ما یک عالم لفّ یا عالم قضا و عالم جمع داریم که تمام اینها عبارات مختلفى است که به عالم کلى اطلاق مىشود. آنجا که مقام، مقام اجمال است و مقام، مقام کلیت است آن عالم، عالم قضا مىشود. عالم قضاء کلى، عالمى است که همه ما سوى الله از آن عالم، نشأت مىگیرند و تعین پیدا مىکنند و افاضه فیض از آن عالم، بر همه این ممکنات، عَلَى حَسَبِ استعدادِ کلّها و على حَسب استعدادِ کلّ واحدٍ مِنها، و بر حسب قبول، قبولیتها و قابلیتها از آن فاعل که عالم قضاست، بر همه این تعینات افاضه مىشود.
حیاتى که یک مورچه دارد به اندازه همان مقدار حیات، به او افاضه مىشود. یک فیل هم آن مقدارى که حیات دارد، به همان اندازه بر او افاضه مىشود؛ این از نقطه نظر مادى.
افاضه حیات، علم و قدرت بر هر موجودى توسط امام زمان علیه السلام
از نقطه نظر تجردى، آن حیات معنوى که بر یک فرد عامى، از نظر معنا که همان مدرکات و اشتغالات ذهنیه و نفسیه و التزامات اوست به همان مقدار به او افاضه مىشود، به پیغمبر خاتم صلّى الله علیه و آله و سلّم که حیات ابد و ازل در حیات او گنجیده شده است به مقدار استعداد پیغمبر، حیات به آن حضرت افاضه مىشود، هر کدام از اینها على حَسَبِهِ است.
علم هم همین طور است، به یک طلبه به اندازه استعداد خودش علم افاضه مىشود به آن ولى الله الاعظم حضرت بقیه الله علیه السّلام که الآن وجود دارد؛ به او هم به اندازه سعه او، از ناحیه خداوند، افاضه مىشود. البته، در اینجا قضاء کلى همان نفس امام علیه السّلام است؛ یعنى آن مرتبه اول است و از خداوند مىگیرد و بعد افاضه مىکند.
هر وجودى بر حسب استعداد و ظرفیت خودش به او افاضه و عنایت مىشود، این مربوط مىشود به جنبه عالم قضا.
سپس در این عالم که عالم نشر است و عالم کثرت و عالم قدر است و «کلٌّ بِقَدَرِها» در این عالم است. افاضات ربانى و افاضات الهى در اینجا تقسیم مىشود، عدد به خود مىگیرد، در آنجا عدد ندارد، آنجا تقسیم نیست، اینجا تقسیم مىشود.
فرض کنید یک کیلو حلوا دارید که یک کیلو بیشتر نیست و اینجا ده نفر هستند از این حلوا، ده تا قاشق بر مىدارید و این یک کیلو را، بین این ده نفر تقسیم مىکنید که به هر نفر، یک سیر و خردهاى از این حلوا مىرسد. آنچه که در این پاکت و در این ظرف است تقسیم نشده بود، این کلى است. آنچه را که به افراد مىدهیم تقسیم مىشود. من باب مثال به یک بچه، یک قاشق مىدهید بر حسب ظرفیتش، به یک کسى که بزرگ است، سه، چهار سیر مىدهید بر حسب ظرفیت استعدادش، این عالم قدر مىشود.
مراتب چهارگانه عالم وجود در مقام نشر
در اینجا کل حقائق وجود و آنچه که در عالم وجود است در مقام نشر، به چهار رتبه برمىگردد:
رتبه اول: رتبه عالم ماده است و نشئآت وجودى، مراتب مافوق ماده است. وقتى که در عالم نشر، بحث مىکنیم که عالم کثرت است یک عالمى را که مشاهده مىکنیم همین عالم ماده است، یعنى زمین و آسمان و ستارگان و مه و ماه و اینهاست.
مرتبه دوّم: یک عالم دیگرى است که باز او را ما مشاهده مىکنیم، منتهى نه با چشممان بلکه با چشم دلمان که عالم مثال است و همه ما مشاهده مىکنیم همانند خوابى که مىبینیم آنچه را که ما در خواب مىبینیم غیر از این عالم است. و یک واقعیتى است که نمىتوانیم آن را انکار کنیم به جهت اینکه مىبینیم بر این خواب،
مسائلى مترتب مىشود قضیهاى که من باب مثال مىخواهد اتفاق بیافتد قبلا در خواب مىبینیم. اینطور نیست که ما به خوابمان ترتیب اثر ندهیم. باید ترتیب اثر بدهیم یا یک خبر خوشحالى را که به واسطه خواب، شرح مىدهند. این واقعیت دارد، پس این اعتبار نیست، واقعیت است. این را هم ما مشاهده مىکنیم، یعنى این هم جزء مشاهدات و اولیات و بدیهیات ماست و قابل انکار نیست. همانطور که عالم ماده قابل انکار نیست.
مرتبه سوّم: مطلب دیگرى را هم ما مشاهده مىکنیم، حالات روحانى که براى انسان پیدا مىشود، من باب مثال، نمازى که با حضور قلب مىخوانید، روضه سیدالشهدایى شرکت مىکنید، در مسجدى رفتهاید وعظ و نصیحتى را از یک شخصى مىشنوید. این حالات روحانى و سبکى که براى ما پیدا مىشود که قطعا یک ساعت قبل نبوده و در یک ساعت قبل، حالات کدورت بر انسان حاکم بود حالا این را هم مشاهده مىکنیم که این مافوق مثال و برزخ است. اما بالاتر از آن را دیگر مشاهده نمىکنیم، بالأخره ما تا سه مرحله خودمان را کشاندیم.
یک: عالم ماده است.
دو: عالم مثال.
سه: عالم مافوق مثال. که صورت در آنجا نیست، فقط آنجا روح است، و در آنجا بهجت و نور است. چیزهاى دیگر هم هست که ما فوق اینهاست این یک عالمى است که وجود دارد یعنى یک نشئهاى از نشئات وجودى آثارِ پروردگار است، یعنى ترتّب این عوالم (عالم ماده، عالم مثال و عوالم بالاتر) این مطلب به این کیفیت در جایى نیست؛ منتهى براى اینکه منظور مرحوم صدرالمتألّهین و علت تدوین و تألیف این کتاب بهتر روشن بشود من از این راه وارد شدم راههاى دیگرى هم بیان کردهاند.
مرتبه چهارم: مطلبى است که ما بالعیان مشاهده مىکنیم، یعنى مشاهده ما یک مشاهده عقلانى است بر اینکه آنچه که از عوالم کثرت در این عالم وجود دارد
باید معلول؛ براى یک عوالم کلى باشد که آن عوالم کلى، از جنبه قهر و غلبه و ولایت و سیطرهاى که دارد این عوالم را به وجود آورده باشد و الا این فرشى که بىجان است چطور ممکن است به وجود بیاید. این خاکى که مىگویند طبیعت است و به خدا نسبت نمىدهند.
کلام علّامه طهرانى رضوان الله علیه در غلط بودن استناد امور به طبیعت
من در تمام مدت عمر خود؛ هیچوقت از زبان مرحوم والد، لفظ طبیعت را نشنیدم که مثلًا بگویند: طبیعت، این کار را کرده است. روزى مرحوم حاج میرزا حسن نورى خدمت مرحوم آقا نشسته بود و با هم راجع به این مسأله صحبت مى کردند که مثلًا فلان گیاه داراى این خصوصیت است. ایشان گفت: واقعا طبیعت چه مىکند!! آقا فرمودند: خدا چه مىکند! گفت حالا فرقى ندارد. فرمودند: خیلى فرق مىکند شما که مىگوئید طبیعت، خدا را از طبیعت جدا مىکنید، شما سلسله علل را به ماده برمىگردانید و به خدا برنمىگردانید! مىگوئید طبیعت چه مىکند.
حالا باید از این مادىهایى که این چنین هستند سؤال کرد، شما مىگویید طبیعت چه مىکند؟ بسیار خوب، قبول کردیم! این طبیعت چیست؟ اگر جواب بدهند طبیعت زمین است گفته مىشود زمین مگر غیر از همین خاک است؟! خاکها روى هم جمع شده است تا اینکه زمین بزرگ پدید آمده است. اگر اقیانوس و دریاهاست که مىگوئیم: حقیقت دریا و اقیانوس چیزى جز قطرات آب نمىباشد اگر بگوید کوه است در جواب مىگوئیم: حقیقت کوه جز سنگها نیست، سنگهاى کنار هم جمع شده تشکیل کوه را دادهاند.
” لذا آن کسى که مىگوید طبیعت در عالم، کارى انجام داده است! از این کلمه باید یک معناى کلى را که حاکم بر این ماده است قصد کرده باشد و لذا درخت، معناى طبیعت را نمىدهد سنگ، معناى طبیعت را نمىدهد و اصلا معنا ندارد.”
مثل اینکه اگر شخصى با فلان رئیس مخالفت کند مىگویند ایشان با فلان نهاد، مخالفت کرده است!! و مخالفت با نهاد، جرم است. مثلًا جهاد سازندگى! وقتى سؤال مىکنید این نهادى که شما مىگوئید چیست؟ این نهاد یک ساختمانى دارد که به وزارتخانه، نهاد مىگوئیم. آیا این آقا که با این نهاد مخالفت دارد با در و آجر این وزارتخانه مخالف است؟! با آجر که کسى مخالفت ندارد! آیا با میز و صندلى مخالف است؟ آن هم که بىجان است و مخالفت با آن معنى ندارد!!
این نهاد دربان دارد، فرّاش دارد، آبدارچى دارد، آشپز دارد. آیا این آقا، با آبدارچى و فراش مخالفت دارد؟ نه! یک رتبه بالاتر مىگوئیم آیا با کارمندان مخالف است؟! خیر! این کارمندان از خودشان اراده ندارند اراده آنها مربوط به رئیسشان است. خلاصه وقتى قضیه را پىمىگیریم مىبینیم این آقا، با آن رئیس مخالفت دارد! و چون با رئیسش مخالفت دارد مىگویند او با نهاد مخالفت دارد! بگو با من مخالف است؛ چرا مىگویى با نهاد؟!
آنچه را که در عوالم هست اینها همه در تحت یک عوالم کلیه هستند که آن عوالم کلیه موجب وجود و موجب تقدیر و موجب تشکّل و موجب حیات و بقاء و آثار وجودى عوالم پایین (عالم ماده) شده است. و این را، همه احساس مىکنند، یعنى اگر یک فرد عامى که مىگوید: قدرت خدا، لا اله الا الله!! قدرت خدا را ببین که چه کرده؟! اینکه مىگوید قدرت خدا را ببین، یعنى او تمام موجودات را داخل در قدرت خدا قرار داده است. البته به اینکه او از قدرت خدا چه مىفهمد، کار نداریم.
هدیه أمیرالمؤمنین علیه السّلام به شاعرى فقیر که صفاى دل داشت
یک روز شاعرى به حرم أمیرالمؤمنین علیه السّلام رفته بود و قصیدهاى در مدح آن حضرت سروده بود! در آن لحظه، فقیرى با وضع بسیار خراب و بدنى کثیف مىآید و بیتى در مدح على علیه السّلام با همان ادبیات و فرهنگ خود مىسراید. برایش هدیهاى آمد، آن شاعر ناراحت شد. چون قصیدهاى که گفته بود منتظر هدیهاى گرانقدر بود که برایش نرسید و به آن فقیر رسید. به آن شاعر گفته شد که آن فقیر با صفاى خودش آمد، لذا هدیه را گرفت.
قدرتى را که این فقیر تصور مىکند، یک نحوه جسمیت به این قدرت داده است لکن ایرادى ندارد سخن در این است که آن قدرت را قدرت مافوق براى خلقِ اشیاء؛ تصور مىکند.
بیان «سیر من الخلق الى الحق» و اسماء جزئیّه پروردگار که مرتبهاى از مراتب وجود است
هنگامى که مىگوید: جلّ الخالق!! خدا داراى این صفت است که مىمیراند فقط او زنده است، این معناى حى و صفت حى را که به خدا نسبت مىدهد این معنا را، همان شخص عامى وجدان مىکند! چون مىبیند یک شخصى مىرود، یکى مىآید، یکى مىمیرد، دیگرى زنده مىشود، این جان پیدا مىکند، آن یکى بىجان مىشود، بنابراین به این نقطه مىرسد که آن حى على الاطلاق و آن حى که محیى همه حیاتهاست و ممیت همه حیاتهاست و همه موجودات را به إماته مىکشاند آن باید یک قدرت قاهرى باشد و از اینجا به این نکته که باید خداوند متعال داراى صفات و اسماء کلیه باشد پى مىبرد. عرفاء آن صفات و اسماء کلیه الهیه را، سیرِ من الخلق فى الحق، مىنامند.[۲]
” و این یک مرتبه از مراتب وجود است که عبارت است از خود اسماء کلیه پروردگار که منشعب و متشعّب از ذات و معلول براى ذات است، نه اینکه به معناى جدا شدن از ذات باشد. بلکه به معناى ظهور و بروز ذات در اسماء و صفات کلیه است.
بیان «سیر من الحق فى الخلق بالحق»
از طرف دیگر یک نشئه دیگرى، وجود دارد که آن عبارت است از جهاتى که یک انسان وقتى که به مرحله تکامل رسیده باشد مىتواند از نقطه نظر رسیدن به کمال، آن خصوصیات را، در هر عالمى که هست آن را واقعاً به منصّه ظهور بیاورد و ادراک کند و بیان کند. این حالات در وجود خودش، به منصّه ظهور بیاید و آنچه را که در این سیر خودش رؤیت کرده است اینها را کاملًا در وجود خودش وجدان کند و بتواند دقیقا از این مسائل خبر دهد. این هم یک نشئه از نشئات وجودى است که خداوند براى انسان مقرّر کرده است که به این نشئه مىگویند: سیرِ من الحق الى الخلق.[۳]
یک نشئه دیگر نیز وجود دارد که مربوط به عالم تربیت و تکامل و امر و نهى و ارسال رسل و انزال کتب و معاد و … است. که به آن، عالم تشریع گفته مىشود آن جهاتِ قوهاى که در افراد هست و آن جهات استعدادیه، به فعلیت رسد. این عالم را سیرِ من الحق الى الخلق بالحق، مىنامیم، یعنى این سیر، سیر در خلق است. در خصوصیات خلق، سیر مىکند و در خصوصیات هر کدام از افراد این وجود که چه خصوصیتى دارند! این وجود، چه تعینى دارد؟! آن موجود چه کمالاتى از حق را الآن جلوه مىدهد؟! این موجود چه مظهرى از اسماء خداست؟!”
تأمل بعضى از عرفا در سیر «من الحق فى الخلق بالحق»
گاهى اوقات بعضى از عرفا در سیرِ من الحق فى الخلق بالحق، آنقدر مىایستند که اصلا نمىتوانند حرکت کنند.[۴]
یادم مىآید در زمان مرحوم آقا یک روز براى حدود دو، سه، ساعت حالات آقا را زیر نظر داشتم. موقع تابستان ما رختخواب ایشان را کنار باغچه حیاط مىانداختیم این باغچه گلهاى متفاوتى داشت مِن جمله؛ اطلسى که بوى خیلى خوبى دارد همانجا مطالعهشان را هم مىکردند و بعد هم همانجا مىخوابیدند من یک دفعه دیدم که ایشان آمدند بدون اینکه کارى بکنند به این گلها نگاه مىکنند من رفتم و حدود دو، سه، ساعت بعد آمدم. گفتند: که من مدت زیادى است که در این اطلسى، فکر مىکنم و هنوز فکرم به جایى نرسیده- در همین یک اطلسى- در این یک گل، که این یک گل چه مىکند. بعد عبارت ایشان این بود فعلا به اینجا رسیدم: که از یک تخم اطلسى، کل عالم وجود مىشود تشکیل بشود و به وجود بیاید، فعلا تا اینجا رسیدم.
این سیر من الحق إلى الخلق بالحقّ است که یک سیر عجیبى است. این براى عرفایى است که از مقام فناء مراجعت کردهاند و تازه آثار جمالیه را به تفصیل مىبینند.
در سیر چهارم عارف قابلیت تربیت و دستگیرى پیدا مى کند
” سیر چهارم سیرى است که قابل براى تربیت است، یعنى آن عارفى که از نظر سیر چهارم در مرتبه وسیعترى باشد او بهتر مىتواند راه ببرد و تربیت کند و بهتر به زوایاى امور و خصوصیات و مسائل اطلاع دارد. و بهتر مىتواند تشخیص بدهد، اینها مربوط به سیر چهارم است. و الا سیر من الحق الى الخلق، لازمه براى تربیت است و تا آن نباشد اصلا تربیت معنا ندارد. سیر الى الحق که تمام مىشود من الحق فى الخلق که در اسماء و صفات کلیه سیر مىکند، یعنى در قهاریت خدا سیر مىکند، نه اینکه فکر مىکند، خیر! بلکه وجودش همراه با قهاریت الهى متلوِّن، و پر مىشود، نه اینکه فقط یکجا بنشیند و در مورد قهاریت خدا فکر کند!! آن شخص اگر یک زلزله بیاید، به هم مىریزد.”
سیر قهاریت عبارت است از حرکت نفس همراه با قهاریت خدا که مىرود و مىرود، همانطور که خود آن قهاریت مىآید، و همانطور که آن جمال و جلال و علم مىآیند و تمام اینها حدّى ندارد و به عنوان یک واقعیت عینى خارجى هستند. نه اینکه یک مقدار موهومات و یک مقدار مسائل تصورى ذهنى باشد، این علم نیست بلکه تخیلات است. آن واقعیت خارجى علم است، اما آنچه که در کتابها مىبینند اینها حکایت از آن است، یعنى یک نمى، از دریاست. تمام آنچه را که در اسفار آمده، نَمى، از دریاست، یعنى مثل این است که شما دستتان را در دریا زده و انگشتتان یک قدرى رطوبت پیدا کند. وقتى که ما مىگوئیم علم خدا انتها ندارد، چطور ممکن است آنچه که در این کتاب است به انتهاء آن رسیده باشد. آیه قرآن مىفرماید:
«وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَهٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ یَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَهُ أَبْحُرٍ ما»
«نَفِدَتْ کَلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ[۵]» «اگر تمام درختهاى بیابان تبدیل به قلم بشوند، هفت دریا مرکب بشود نمىتوانند کلمات خدا را بنویسند» کلمات خدا یعنى مظاهر وجودى خدا؛ گفته است هفت دریا، بنده مىگویم هفت میلیارد دریا، اصلًا بىانتها «ما نَفِدَتْ»، یعنى براى علم خدا، حدّ یقفى وجود ندارد تا عبد و سالک به آن حد برسد. نمىتواند بگوید من با خدا مساوى شدم مثلًا پیغمبر بگوید ما الآن با خدا مساوى هستیم و علم ما با علم خدا مساوى است. نخیر!
قضیه لیله الهریر و سعه وجودى حضرت على علیه السلام
عین قضیه أمیرالمؤمنین علیه السّلام و مالک اشتر، که در شب لیله الهریر در جنگ صفّین- چنانچه مشهور است- أمیرالمؤمنین علیه السّلام حدود پانصد و یک نفر را کشتند و مالک اشتر پانصد نفر را کشت، فردا مالک به حضرت گفت: یا على شما چند نفر را کشتید؟ حضرت فرمودند: پانصد و یک نفر. عرض کرد: ما فقط یک نفر کمتر از شما کشتیم، حضرت فرمود: من به چهل پشت آنها نگاه مىکردم اگر یکى از آنها شیعه من در مىآمد از زیر شمشیر، ردش مىکردم. تو همه را دِرو مىکردى و جلو مىآمدى.[۶]
اما أمیرالمؤمنین علیه السّلام کجا و مالک اشتر کجا؟!! أمیرالمؤمنین علیه السّلام دروغ نمىگوید، یعنى با آن جنبه احاطه وِلایى که دارد تمام وجود او و افرادى که از او به وجود مىآیند را، تا قیامت مىبیند، نوهاش چه مىشود و نتیجه نوهاش چه شخصى خواهد شد؟ یعنى نسبت به تمام شعوبات از هر طرف و مصالح و آنچه که بر کشتن و نکشتن یک شخص مترتب است احاطه دارد، یعنى کل وجود را در مشت خود، مشاهده مىکند. بعد نگاه مىکند که کدام به صلاح ابقاى این فرد است یا به افناى او، هر کدام بود آن را انجام مىدهد بر خلاف مالک اشتر.
لا یخفى، اینکه أمیرالمؤمنین علیه السّلام این کلام را بر حسب استعداد مالک اشتر فرمودهاند. اما اگر ما به جاى مالک اشتر بودیم به حضرت عرض مىکردیم، آن کسى را که ما داریم مىزنیم و مىکشیم او را هم شما در معرض ما، قرار دادهاید و کل حرکات و سکناتى که انجام مىشود- چه آن کسى که کشته شود یا آنکه زنده بماند- همه از ناحیه ولایت شماست.
وجود در مرحله چهارمِ از ذات، مجزا نیست، یعنى همراه با ذات و صفاتِ ذات؛ پایین آمده است، یعنى وقتى که در مرحله چهارم است عارف مظهر محیى است، مظهر ممیت است، مظهر علیم است، مظهر رئوف است، مظهریت همه اینها را دارد، ولى صحبت در این است که آن رحیم، بما هو رحیم انتها ندارد.
تفاوت عرفاء در سفر چهارم در مقدار حرکت عرضى
لکن باید ببینیم به کدام یک از عرفاء بیشتر دادهاند. اینجاست که سعه در مرتبه چهارم پیدا مىشود. در مرتبه چهارم از مرتبه حیات، کدام عارف بیشتر دارد در عین حال که همه دارند، همه در واقع خدا را مىتوانند معرفى کنند. اما مقدار حرکت عرضى هر کس، تفاوت مىکند. آیا آن مقدارى که پیغمبر اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم از علم خدا مىتواند بیان کند مرحوم انصارى مىتواند بیان کند؟! هیچوقت اینطور نیست! بله، هر دو مىتوانند بگویند علم خدا داراى این خصوصیت است، یعنى هر دو در خودشان وجدان کردهاند.
من باب مثال حلوائى موجود است و دو نفر از آن مىخورند یکى، یک خمره مىخورد و مىگوید شیرین است و دیگرى یک قاشق مىخورد، هر دو مىگویند حلوا داراى این خصوصیت است، روغن دارد، شکر دارد، زعفران دارد، آرد دارد، اما کدامیک بیشتر خوردهاند و بیشتر بهرهمند شدهاند؟ یک نفر قدرى خورده است ولى هنوز از گلویش پایین نرفته، دیگرى آنقدر خورده که اشباع شده است. این مسأله به خصوصیات، سعه و شاکله هر یک از اینها، بستگى دارد و اینها به دست خداست و در اختیار افراد نیست که آن را تغییر بدهند.
پاورقیها:
[۱] – دیوان حافظ، طبع پژمان ص ۱۶۲.
[۲] – در سیر من الخلق الى الحقّ چون نفس سالک در نشئه خلق مأنوس به جزئیات و مظاهر جزئیه است؛ بنابراین حرکت او عبور از جزئیات خواهد بود ولى در سیر من الخلق فى الحقّ، خلقت را از جنبه کلّى و سِعى مىنگرد نه از جنبه و حیثیت جزئیه. پس سیر در خلق به لحاظ سعى و کلى بودن اسماء و صفات کلیه پروردگار به فى الحقّ تعبیر آورده مىشود گرچه این تعبیر را حقیر در جائى ندیدهام.
[۳] – گرچه اصطلاح اسفار اربعه در لسان عرفاء و حکماء، به طریق معروف و مشهور در کتب صدرالمتألّهین و حاجى سبزوارى و سایرین ذکر شده است ولى به نظر حقیر در بعضى از اسفار مىتوان اندماج و ظهور برخى را در برخى و یا از بعضى دیگر تصوّر نمود چنانچه در متن بدان اشارت شده است.
[۴] – در سیر من الحقّ الى الخلق بالحقّ مىتوان ترسیم کرد که عارف در حرکت به سوى خلق هنوز به مرتبه فعلیت نرسیده است و در استعداد تجلّى مظاهر و ظهور اسماء به نحو جزئیت بسر مىبرد ولى اگر در این مرحله به فعلیت رسید و به کنه و حقیقت ذات هر اسم و صفت جزئى اشراف تامّ پیدا کرد آن را سیر من الحقّ فى الخلق بالحقّ باید نامید نه الى الخلق. فتأمّل فإنّ المقام یلیق بالتّعمّل و الدّقّه.
[۵] – سوره لقمان( ۳۱) آیه ۲۷.
[۶] – براى اطّلاع بیشتر به احقاق الحق، ج ۸، ص ۴۱۵؛ و امام شناسى، ج ۱۲، ص ۲۷۸، تعلیقه شماره ۱ مراجعه شود.