جلسه ۷۵ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۷۵ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۷۵

بسم الله الرحمن الرحیم‏

المنهج الثانى: فى اصول الکیفیات و عناصر العقود و خواص کل منها

الفصل الأوّل: فى تعریف الوجوب و الامکان و الامتناع و الحق و الباطل‏

در مباحث منطقى، جهاتِ قضایا را به جهات عدیده‏اى تقسیم مى‏کنند که ظاهراً حدود سیزده عدد مى‏شود؛ دائمیه و وجودیه و وجوبى ذاتیه و سایر تقسیماتى که به خود جهات مسأله برمى‏گردد، به طور کلى، جهتِ در قضیه، عبارت است از: ارتباط وسیع بین موضوع و محمول، که در ظرف خارج به او ماده گفته مى‏شود و در ظرف ذهن به او جهت گفته مى‏شود و این مسأله در قضیه مرکبه و بسیطه فرقى نمى‏کند. چه قضیه ما بسیطه باشد مانند: زیدٌ موجودٌ، یا مرکبه باشد، در هر دو صورت یک جهتى بین موضوع و بین محمول وجود دارد آن جهت عبارت است: از نسبتِ اتحادیه و هو هوییه بین موضوع و محمول، که متعلّقِ براى تصدیق است، یا اینکه متعلقِ براى تصور است.

و این دو با هم فرق مى‏کند چون یک وقت شما بین یک لازم و بین یک ملزوم بدون تصدیق این جهت را پیدا مى‏کنید، یک وقت نه، صِرف محمول براى موضوع با توجه به نسبت حُکمیه‏اى که دارد این جهت در آنجا پیدا مى‏شود و این عبارت است: از ارتباط بین این دو مطلب، بین موضوع و بین محمول و این مطلب در کتب منطقى هم صحبتش شده است، که البته مرحوم آخوند دراینجا، به تفسیر این مسأله‏

مى‏خواهند بپردازند و از نقطه نظر فلسفى در مورد این مسأله بحث کنند به جهت اینکه فلسفه از وجود بحث مى‏کند و وجود را به انقساماتى تقسیم مى‏کند، که از آن انقسامات، این سه مسأله بیرون مى‏آید. وقتى که ما وجود را تقسیم کردیم به وجودِ واجب، و وجودِ بالغیر، طبعاً وجود واجب جنبه وجوب به خود مى‏گیرد و معنون به وجوب مى‏شود و واجب بالغیر عنوان امکان به خود مى‏گیرد و معنون به امکان ذاتى مى‏شود و عدم هر دو امتناع مى‏شود. عدم اول، یعنى وجود واجب امتناع مى‏شود و عدم دوم یعنى واجب بالغیر امتناع بالغیر در مقابل وجوب بالغیر مى‏شود.

پس بنابراین، این تقسیماتى که مى‏آید این تقسیمات براساس خود وجود است، یک وقت در مسائل فلسفیه ما وجود را به نحو کلى مورد بحث قرار میدهیم و یک وقت وجود را از نظر مصادیق مورد بررسى قرار مى‏دهیم وقتى که پاى مصداق کشیده بشود، پس بنابراین مفاهیم انتزاعیه از وجود، آن مفاهیم، این سه جهت را به خود مى‏گیرند. بعضى از موجودات واجب، بعضى از موجودات ممکن و بعضى از موجودات ممتنع مى‏شوند، حالا چرا واجب و ممتنع و ممکن از اینها بیرون مى‏آید، به جهت اینکه، هر ماهیّتى را که حکیم درآن نگاه بکند از نقطه نظر ارتباطش با تعیین خارجى و با عالم اعیان، لاجَرَم، یکى از این سه حالت بر آن باز مى‏شود یا وجود براى این ماهیّت ضرورت دارد به عبارت دیگر، نفسِ عدم او محال است، مانند وجود واجب الوجود. یا اینکه وجود براى او امتناع دارد، مانند: شریک البارى. و یا اینکه وجود، به نسبه به او على السواء است این مى‏شود ممکناتى که اینها همه مَعالیل تعیّنات حضرت حق هستند، که در اینجا امکان ذاتى را به آنها بار مى‏کند و شق چهارم هم طبعاً ندارد.

شق چهارمش که هم وجود وهم عدم بر او، به نحو على السّواء حمل بشود، فرضِ اجتماع نقیضین است که محال بودن آن از أبده بدیهییات است لذا در این تقسیم، به خود ماهیات مِن حَیثُ هِىَ، به لحاظ وجود خارجى نظر مى‏شود، نه اینکه به ماهیات، به لحاظ وجودِ ذهنىِ آنها نظر شود، و اینکه ذهن، یک ماهیتِ معدوم را، حتى تصور مى‏کند و این ماهیت معدوم را، حکم به امتناع بر آن مى‏کند. این به جهت‏

حکایت از خارج و نقل از خارج و محازى با خارج قرار دادن است. مرحوم آخوند مى‏فرمایند: که تصور اینها، از ابده بدیهییات است و به ادنى التفاتى بداهت این مسأله خودش روشن مى‏شود یعنى معناى وجود و امتناع و امکان چیزى نیست که قابل براى تعریف باشد و هر تعریفى هم که کرده‏اند؛

تعریف دورى است، بعضى‏ها واجب را تعریف کرده‏اند به آن که، ممتنع نباشد. ممتنع را تعریف کرده‏اند به آنکه، واجب نباشد، از فرض وجودش محال لازم بیاید، این تعریف تعریف دورى است. یا اینکه واجب را آمده‏اند تعریف کرده‏اند به آنکه، از فرض عدمش محالیّت لازم بیاید. یعنى اگر واجب نباشد، یک محالیّت خارجى در اینجا تحقق پیدا مى‏کند یا اینکه دور یا تسلسل در اینجا مى‏آید. فرض کنید که اگر در بحث، امکان ذاتى و ممکنات بگوییم که این سلسله ممکنات، به یک واجب الوجودى نمى‏رسد، از فرض عدم واجب الوجود محالیّت لازم مى‏آید این محالیّت وتسلسل دور است.

یا این امکان ذاتى مُتدلّى به ذات است، که این دور لازم مى‏آید یعنى وجود را از ناحیه نفسِ خودش آورده که این دور است. یا اینکه از ناحیه غیر آورده؛ نقل کلام در آن غیر مى‏شود و آن هم باید ببینیم که آیا جنبه وجودىِ خود را که نسبت به امکان ذاتى به معناى حرکت از قوه به فعل است و عنایت وجوب از ناحیه غیر است، خود ذات او به نسبت به وجوب و عدم على السواى است، پس اقتضاى وجود از ناحیه ذات نیست. بلکه اقتضاى وجود از ناحیه احتیاج و امکان است نه از ناحیه ذات، به عبارت دیگر نفس ذات، اقتضاى وجود را نمى‏کند چون اگر نفس ذات اقتضاى وجود را مى‏کرد، دیگر ممکن نبود. خود او واجب به ذات بود. در واجب الوجودِ بالذّات نفس ذات، اقتضاى وجود را مى‏کند نه اینکه از ناحیه دیگر وجود به او افاضه بشود. در ذاتیاتى که ما براى شى‏ء به اسم مى‏شمریم، نفس آن ذات اقتضاى این ذاتیات را مى‏کند. وقتى که مى‏گویند:- الانسانُ الحیوانُ ناطق-، نفس تصور انسان، اقتضاى حیوانیّت و ناطقیّت را مى‏کند. چون شما بحث را از اول روى انسان بردید، روى غیر انسان که نبردید. یا وقتى که مى‏گویید- الماء سَیّال-، نفس تصور ماء و

نفس وجود ماء اقتضاى سَیَلان را مى‏کند ممتنع و مستحیل است که در یکجا آب باشد و در آنجا سیلان نباشد معنا ندارد و نمى‏شود در یکجا انسان باشد و در آن انسان حیوانیت و ناطقیت نباشد. یعنى نفس ذات اقتضاى امر دیگرى را مى‏کند. آن وقت اگر قرار باشد که در بحث امکان ذاتى، نفسِ ممکن، اقتضاى وجود را بکند، پس او از مرحله امکان در مى‏آید به واجب الوجود مى‏رسد و این تبدّل ماهوى محال است و این فقط در وجود واجب الوجود بالذّات است اینکه مى‏گوییم واجب الوجود بالذّات یعنى، نفسِ ذات اقتضاى وجود را مى‏کند نه اینکه از ناحیه غیر این وجود به او إضافه بشود خودش اقتضاء مى‏کند. پس در امکان ذاتى، ذات، اقتضاى وجود را نمى‏کند و ذات بالنسبه به وجود و عدم، على السواى است شما هر ماهیتى را که در نظر بیاورید بالنسبه به وجود و عدم على السواى است اگر از ناحیه غیر افاضه وجود به او شد، این مى‏شود الموجود بالغیر و واجب بالغیر اگر از ناحیه غیر افاضه وجود نشد، این در همان مرحله امکان ذاتى خودش باقى مى‏ماند.

بناءً على هذا در تعریفى که براى واجب و براى ممتنع آورده‏اند ما مى‏بینیم که در اینجا لازمه‏اش دور است به جهت اینکه در اینجا وجوب و ضرورت با عدم امتناع تعریف شده است، اینکه از فرضش محالیت لازم مى‏آید و ممتنع آن است که از وجودش محالیّت لازم مى‏آید. اینکه مى‏گوئیم واجب آن است که از عدمش محالیت لازم بیاید.

پس یا دور لازم مى‏آید یا تسلسل لازم مى‏آید یا اینکه در مورد امتناع مى‏گویند: ممتنع آن است که ممکن نباشد؛ بعد تعریف ممکن را مى‏گویند که ممکن آن است که اقتضاى وجوب و اقتضاى عدم را که محالیّت است نداشته باشد باز دور لازم مى‏آید منتهى دور در اینجا بین واجب و ممتنع است چرا دور لازم مى‏آید؟ به جهت اینکه مى‏گویند واجب آن است که ممتنع نباشد، بعد در بحث امتناع مى‏گویند ممتنع آن است که ممکن نباشد، پس بنابراین شما در تعریف واجب، ممکن را أخذ کردید، بعد در تعریف ممکن ممتنع را أخذ کردید در حالتى که خودِ شما در آنجا گفتید که واجب آن است که ممتنع نباشد یعنى همان تعریفى که آنجا براى واجب‏

کرده‏اند، ممتنع که نقیض براى واجب است باز همان تعریف را آوردید پس بنابراین باز هم دور را، مشاهده مى‏کنیم.

اشکالى که مرحوم آخوند مى‏کنند در اینجا مى‏گویند: این افراد که در تعریف امتناع و امکان آمدند امکان را در تعریف امتناع آورده‏اند و بالعکس امتناع را در تعریف امکان آورده‏اند از تعریف آنها دور لازم آمدچون این آقایان مى‏فرمایند که ممتنع به آن مى‏گویند که ممکن نباشد و در تعریف امکان مى‏گویند امکان به آن مى‏گویند که ضرورت و امتناع نداشته باشد. پس بنابراین ضرورت و امتناع نداشتن را در تعریف ممکن مى‏آورند و در تعریف ممتنع، امکان را مى‏آورند. این دور است، یعنى همین امکان دو بار مورد استفاده قرار گرفته است. مرحوم آخوند به این اشکال جواب مى‏دهند و مى‏گویند که اشکال از این ناحیه وارد نمى‏شود بلکه از همان ناحیه وارد مى‏شود که ما خودمان گفتیم: که چون اینها در تعریف واجب امتناع را مى‏آورند،

پس بنابراین وقتى که شما بین واجب و ممکن اینطور تعریف مى‏کنید واجب آن است که ممکن نباشد و امکان آن است که نه واجب و نه ممتنع باشد. پس بنابر این در هر حال، شما امتناع را در تعریف واجب آوردید که خودِ این دور است چرا به این اشکالى که شده مرحوم آخوند اشکال وارد مى‏کنند؟ به جهت این که ما یک امکان عام داریم و یک امکان خاص، امکان عام فقط سلب ضرورت از جانب مخالف است و دیگر به موافق کارى ندارد و امکانِ خاص است که در اصطلاح اهل منطق مورد بحث قرار مى‏گیرد و لذا به همین جهت به آن؛ امکان خاص مى‏گویند

و امکان خاص آن است که سلبِ ضرورت از طرفین مى‏کند وقتى که مى‏گوییم: زید مى‏آید بالامکان، این مجیئ زید، یعنى چه؟ اینکه مردم در محاورات خودشان، استفاده مى‏کنند این است که نیامدن براى زید ضرورت ندارد. اگر نیامدن ضرورت نداشت نمى‏گفتیم که زید مى‏آید بالامکان مى‏گفتیم زید نمى‏آید و آمدن مستحیل است. یعنى امتناع را ما محمول قرار مى‏دادیم براى زید و مى‏گفتم «مجیئ زید ممتنعٌ،» «مجیئ زید مستحیلٌ»، اینکه مى‏گوئیم «مجیئ زید، ممکنٌ» به جاى‏

مستحیلٌ، ممکنٌ، مى‏آوریم معنایش این است: که نیامدن ضرورت ندارد. این معناى امکان است، پس بنابر این با این لحاظ، امکان با وجوب مى‏سازد یعنى ما در مورد خداوند متعال هم مى‏توانیم بگویم «اِنّ اللّه ممکن الوجود، مُمکن الوُجود بالامکان العام» چرا؟ چون عدم براى خداوند ضرورت ندارد یعنى عدم وجود «لِلّهِ تَعالى لَیس بِه الضّروریّه» اما خود وجود چطور؟ از او ساکت هستیم آن را با یک ادله دیگر اثبات مى‏کنیم. بحث ما در این است که مى‏خواهیم فقط نفى عدم و طرد عدم بکنیم از ناحیه لا، مى‏گوئیم عدم براى خداوند ضرورت ندارد. یعنى خداوند مثل شریک البارى نیست که عدم برایش ضرورت داشته باشد که ممتنع الوجود بشود، پس ما عدم را از ناحیه خداوند متعال نفى کردیم. گفتیم عدم براى او ضرورت ندارد.

حالا مى‏آئیم سراغ وجود، آیا وجود برایش ضرورت دارد؟ بله! چرا وجود ضرورت دارد؟ یا به وسیله دور، باطل مى‏کنیم یا به وسیله تسلسل، باطل مى‏کنیم و مى‏گوییم اگر وجود، براى او ضرورت نداشت‏

پس بنابر این وجود را مى‏بایست از ناحیه غیر بیاورد، پس این امکان ذاتى مى‏شود. نقل کلام در غیر مى‏کنیم، آیا او هم وجود برایش ضرورت دارد و «هَلُمَ جَرّى» تسلسل لازم مى‏آید پس بناءً على هذا، امکانِ عامّى، با وجوب بالذّات یا وجوب بالغیرى تنافى ندارد. آن که تنافى دارد، امکان خاص است چون از امکان خاص با واجب بالذّات تنافى حاصل مى‏شود. امکان خاص یعنى سلب ضرورت از جانب مخالف و موافق.

یک وقت مى‏گویند- الْانسان موجودٌ بالامکان الخاص- معنایش این است که این انسان و این زیدى که هنوز نیامده، این ماهیّتى که تحقق پیدا نکرده. این ماهیت، عدم براى او ضرورت ندارد. وجود هم براى او ضرورت ندارد. یعنى نه عدم براى او ضرورت دارد، که زید ممتنع بشود، نه وجود براى او ضرورت دارد که زید واجب الوجود بشود. هیچکدام از این طرفین براى زید الآن ضرورت ندارند، این امکان امکان خاص مى‏شود. بناءً على هذا آقایانى که این تعریف را آمدند گفتند: ممتنع بر یک ماهیتى گفته مى‏شود که آن ماهیت «لیس بممکن»- ممکن نباشد.- منظور از

این «لیس بممکن» در این جا چیست؟ منظور امکان عام است. نمى‏شود امکان خاص باشد. اگر امکان خاص باشد معنایش این است که هم از ناحیه وجود و هم از ناحیه عدم ضرورت ندارد، در حالى که ما ممتنع را به ماهیتى مى‏گوئیم که از ناحیه عدم ضرورت دارد. یعنى شریک البارى از ناحیه عدم ضرورت دارد. عدم براى شریک البارى ضرورت دارد، پس در تعریف امتناع آقایان مى‏گویند: «المُمتنع ما لَیس بممکن» منظور از این امکان، در اینجا باید حتماً امکان عام باشد، امکان عام یعنى چه؟ یعنى ممتنع، به آن ماهیتى گفته مى‏شود که وجود براى او ضرورت ندارد. آیا عدم ضرورت دارد؟ بله، عدم ضرورت دارد. حالا مى‏آییم امکان را تعریف مى‏کنیم، مى‏گوییم «الْامکانُ ما لیسَ بممتنعٍ وَ لا واجبٍ» اینکه مى‏گوییم: امکان آن است که نه ممتنع است و نه واجب، منظور از این امکان باید امکان خاص باشد. چون امکان خاص است که بالنّسبه به طرفین تساوى الطّرفین است. و این امکان خاص است که نه با وجوب و نه با امتناع مى‏سازد؛ با هیچکدام از این دو تا نمى‏سازد. در امکان خاص ما سلب ضرورت از ناحیه مخالف و از ناحیه موافق انجام مى‏دهیم.

بنابراین در این تعریف دیگر اشکالى از این نظر وارد نمى‏شود، یعنى اگر من باب مثال: در تعریف امتناع بیایم بگوئیم «الممتنعُ ما لیسَ بمُمکن» دیگر دور لازم نمى‏آید منظور از امکان در اینجا امکان عام است که یک مفهوم دیگر است. بعد مى‏گوئیم «الممکن ما لیسَ بممتنعٍ و لا واجب» این امکانى که مى‏گوییم یک امکان دیگر است. پس ما در اینجا دو تا امکان معنا مى‏کنیم نه یک امکان که دور لازم بیاید. فرض کنید که در تعریف ممتنع، ما یک امکان دیگرى مى‏آوریم، بعد این امکانى که مورد بحث است و جزء موارد ثلاثه است، این امکان، امکان خاص است و آن امکان جزء مواد ثلاث نیست. گر چه منطقیون آمدند همین امکان را هم تقسیم کردند به امکان عام و امکان خاص و ضرورت را تقسیم کرده‏اند به ضرورتِ شرطیّه و وصفیّه و دائمیه و عنوانیّه و وصف عنوان تا وقتى که باشد به اصطلاح منطقیون. ولى آنچه را که مورد بحث ما از امکان است، آن امکان خاص است و امکان عام نیست. از این نظر به این تعریف اشکال وارد نمى‏شود، از چه نظر اشکال وارد مى‏شود؟ از این نظر

که شما در همین تعریف باز مرتکب دور شدید؛ چرا؟ چون در تعریف امکان، امتناع را آورده‏اید، گفتید: «الممکن ما لیس بممتنعٍ و لا واجبٍ» بعد شما در تعریف واجب آوردید «ما لیسَ» پس در اینجا دور را بین وجوب و بین امتناع برقرار کردید این دور شد. بله، بین امکان دور برقرار نمى‏شود، این را قبول داریم ولى بالآخره بین وجوب و امتناع را شما دور انداختید. این یک مسأله.

مطلب دیگر که ایشان مى‏فرمایند، مى‏فرمایند که به طور کلى در این تعریفى که شما مى‏گوئید امتناع آن است که لازم مى‏آید «الواجب ما یلزَم مِن فرضِ عدمه محال»، این مسأله جاى اشکال است و این تعریف شما یک تعریف تام و تمامى نمى‏تواند باشد. به جهت این که در اینجا آنچه که ملاک براى بحث است این است که عدم واجب موجب محالیّت بشود، شما پدر و پسرى در نظر بگیرید، ما مى‏گویم: عدم پدر موجب محالیّتى مى‏شود و آن محالیّت عدم فرزند است و از این نظر که فرزند وجود دارد، پس بنابر این پدر هم باید وجود داشته باشد. قاعده‏اش اینطور است. نمى‏شود پدر نباشد و بچه باشد، این بچه از کجا آمده؟

مى‏گوییم از فرض عدم ابّوت محالیت لازم مى‏آید محالیت چیست؟ عبارت است: از عدم بنّوت در حالتى که ما فرض بنّوت را داریم. در اینجا در مورد واجب مى‏فرمایند: آنى است که از فرض عدمش، محال لازم بیایید. فرض عدم واجب چیست؟ دور و تسلسل است. دور و تسلسل در کجاست؟ در جایى است که یک امکان ذاتى فرض بشود. ما در مرحله دور و تسلسل به این مى‏رسیم که اگر امکانِ ذاتى ما، به واجب بالذّات منتهى نشود، محالیت لازم مى‏آید. محالیت عبارت است: از دور یا تسلسل، یعنى اگر این ممکن بالذّات وجود را از ناحیه خودش به خودش افاضه کند این دور مى‏شود، اگر از ناحیه غیر به او افاضه بشود، در نقل کلام بالآخره ما باید به یک واجب الوجود برسیم. اگر نرسیم، تسلسل لازم مى‏آید. حالا اگر من باب مثال ما اصلًا ممکن بالذاتى نداشته باشیم، در اینجا از فرض وجودش محال لازم نمى‏آید. این یک مسأله.

مطلب دیگر اینکه چرا شما مطلب را اینقدر مى‏پیچانید؟ درتعریف واجب‏

شما مى‏گوئید: واجب آنى است که وجود براى آن ضرورت دارد. پس بنابراین، واجب عبارت است از آن ماهیت آن حقیقى که از نفس عدم او محالیّت لازم مى‏آید. نه اینکه از فرض عدم آن یک محالیتى لازم بیاید، که عبارت از دور یا تسلسل باشد. چرا مسأله را به دور و تسلسل مى‏کشانید، واجب یعنى آن ماهیتى که، ذات او اقتضاى وجود را مى‏کند. ما اسم این را واجب مى‏گذاریم. پس بنابراین، اگر ما واجب را این ندانستیم، تبدّل موضوع شده. پس آن نفْسِ فرض وجوب، آن امتناع را در صورت عدم اقتضا مى‏کند. به تسلسل و دور کار نداریم. اصلًا فرض کنید که ممکن بالذّاتى هم نداشته باشیم، خودِ بحث را مى‏بریم روى واجب الوجود، فرض کنید که واجب الوجود است و هیچ ممکن بالذاتى را در عالم خلق نکرده، خودِ واجب الوجودِ بَحت و بسیط در عالم محقق است. یعنى یک حقیقت است و آن خود واجب الوجود است، و دیگر هیچ تعینى وجود ندارد روى همان بحث مى‏کنیم، چرا بحث را روى دور و تسلسل ببریم.

در چه ظرفى این تعریف تحقق دارد؟ قبول داریم که واجب آنى است که از فرض عدمش محال لازم مى‏آید. یعنى اگر ما، عدم او را تصور بکنیم از آن عدمش محالیت لازم مى‏آید. محالیت چیست؟ عبارت است: از دور، که دور محال است. تسلسل، تسلسل محال است. این در کجاست؟ در جایى است که یک ممکن بالذّاتى ما داشته باشیم یک واجبى هم داشته باشیم، مى‏گوئیم این ممکن بالذّات اگر بخواهد در وجود خودش، قائم به خود باشد دور است. اگر قائم بالغیر باشد و منتهى به‏

واجب نشود تسلسل است. در این ظرف این تعریف درست است! حالا اگر فرض کنید خدا هست و هیچ ممکن بالذّاتى هم وجود ندارد، در آنجا دیگر از فرض عدمش محال لازم نمى‏آید، و در آنجا اصلًا دورى نداریم، و تسلسلى نداریم، چون ممکنى نداریم تا اینکه این کلاه را روى سر ممکن بگذاریم. لذا چرا مى‏گوئید از فرض عدمش محال، لازم مى‏آید

نفسِ جابجایى خودش محال است چون همین که شما مى‏گویید انسان، حیوانیّت و ناطقیّت را آوردید. یعنى نه اینکه انسان بگویید، حیوانیّت و ناطقیّت را جداى از انسان تصور کنید، بعد بگویید حذف ناطقیت از انسان موجب محالیت است، موجب تبدّل جوهر است. نه، همین که شما مى‏خواهید ناطقیّت را بردارید، کانّه از اول، انسانیت را برداشتید. چرا اینقدر راه دور مى‏روید.

پس واجب، به آن ماهیتى گفته مى‏شود که نفس تصور عدم، در او محال است. ممتنع به چیزى گفته مى‏شود که نفس تصور وجود در او محال است این ممتنع مى‏شود لذا ایشان فرموده‏اند که: این بحثهایى که در اینجا هست تمام این بحثها ضرورت ندارد و این سه تا مفهوم بدیهى هستند و شق ثالثى هم ندارد.

«المنهج الثانى فى أصول الکیفیات وعناصر العقود و خواص کل منها»

بحث در اصول کیفیات است. چون ما کیفیاتمان متعدد است، در منطق، کیفیات موجهه، مشروطه، وصفیه، ضروریّه، ضرورت ذاتیه، ضرورت وصفیه، دائمیه داریم. اصل و لُبش، دائر مدار این سه جهت است. ضرورت، امکان و امتناع که هر کدام تقسیم مى‏شوند ولى همه آنها بر اساس این سه تا هستند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن