جلسه ۱۲ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۶

موضوع: جلسه ۱۲ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۱۲ رمضان ۱۴۳۶

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

«هَبنِى بِفَضلِکَ وَ تَصَدَّق عَلَىَّ بِعَفوِکَ أَى رَبِّ جَلِّلنِى بِسَترِکَ وَ اعفُ عَن تَوبِیخِى بِکَرَمِ وَجهِکَ؛ اى پروردگار به فضل و بزرگوارى خودت بر من ببخش و به عفو خودت بر من تصدق نما، اى خداى من اى پروردگار من، به آن پوشش و مقام ستّاریتت مرا بپوشان و از توبیخ من به کرامت وجهت درگذر.»

در شب‏هاى گذشته خدمت رفقا و دوستان عرض شد که شرط مهمّ براى حرکت سالک این است که احساس کند- البته این مطلب را در مراتب بالا به آن خواهد رسید، بزرگان در مراتب بالا که مرتبه اتحاد و ورود در حریم ولایت است و جریان مشیّت را به وجود خود و شهود خود لمس مى‏کنند آنها به این مطلب مى‏رسند- که یک حقیقت واحد بر همه عوالم ممکنه حاکم و سارى و جارى است و آن عبارت است از: مقام ربط و مرتبه ربط که بین ماهیّات- هر ماهیّتى مى‏خواهد مفروض باشد و به هر مرتبه و درجه‏اى که مى‏خواهد برسد- و بین پروردگار که موجِد این ماهیّت و وجود دهنده این ماهیّت است تحقق دارد و وجود دارد، آن حقیقت ربطیه عبارت است از: ظهور آن اسماء و صفات الهى در همه عوالم و همه مراتب ممکنه.

به‏عبارت دیگر: خداى متعال در مرتبه ذات که همان حقیقت بحت و بسیطه است و هیچ ثانى و دوئى براى آن حقیقت متصوّر نیست، آن حقیقت ذات عبارت است از همان وجود بحت و بسیط که از او تعبیر به صرف‏الحقیقه هم مى‏کنند و تعبیر به مقام هوهویت هم مى‏شود. آن «هو» مقام وجود صرف است بدون هیچ‏گونه تعیّن و بدون هیچ‏گونه ظهور. یک مثال مى‏زنم که ما این مطلب را در خودمان بیابیم. الان ما نگاه مى‏کنیم مى‏بینیم که ما داراى صفاتى هستیم، صفات مختلف چه صفات مستحسنه، چه صفات قبیحه؛ داراى علم هستیم، داراى قدرت هستیم، بعضى‏ها داراى جود و بخشش هستند بعضى‏ها داراى صفت مذمومه بخل هستند، بعضى‏ها داراى عطوفت و رحمت هستند، بعضى‏ها داراى قساوت هستند، افراد مختلف هستند هرکدام از اشخاص داراى صفات مختلف‏اند و این صفات را در خود احساس مى‏کنند، نه تنها در خود بلکه دیگران هم به‏واسطه افعالى که از آنها سر مى‏زند پِى به وجود این صفات مى‏برند بدون اینکه از آنها فعلى سر بزند انسان نمى‏تواند پى ببرد. ولى خود این شخص این حالت را درک مى‏کند. یک خطاط تا قبل از اینکه دست به قلم و دوات و کاغذ ببرد اگر در کنار شما بنشیند شما با یک آدم فرض بکنید سبزى‏فروش تفاوتى برایش نمى‏گذارید، هنوز قلم و کاغذى به میان‏

نیاورده است، هنوز ظهورى از خودش ایجاد نکرده، ولى وقتى‏که این کاغذ را برداشت و قلم را در دوات زد و بر این کاغذ نگاشت یک‏مرتبه شما نگاه مى‏کنید عجب، چه کسى در مقابل شما نشسته این چه خطى است این چه خطاطى است! متوجّه مى‏شوید که این خطاط است. یا عالمى که در کنار شما نشسته تا وقتى‏که سخن نگفته شما او را یک فرد عادى مى‏پندارید که همین‏قدر یک عمامه‏اى بر سر گذاشته و یک قبا و عبایى پوشیده و بیش از این مقدار چیزى احساس نمى‏کنید، ولى وقتى‏که لب به سخن مى‏گشاید و پاسخ سؤال شما را مى‏دهد مى‏گویید: عجب دریاى مواجى است، این کیست که بروز او یک همچنین شخصى هست.

یا یک شخص قوى‏هیکل در اینجا نشسته و کارى نمى‏کند، شما خیال مى‏کنید همین‏طورى [است‏] امّا وقتى‏که آمد یک وزنه‏اى صد و چند کیلو را بلند کرد مى‏بینید عجب این چه قدرتى دارد. و همین‏طور در همه اسماء و صفات باید یک بروزى باشد و یک ظهورى باشد تا انسان پى به وجود آن صفت خاصه و نعت‏[۱] در آن متصف و آن شخص ببرد.

حالا این مطلب را ما در خودمان هم یک همچنین صفاتى را احساس مى‏کنیم، قدرت داریم گرچه چیزى از خودمان بروز و ظهور پیدا نکرده باشد. یک خطاط آیا نمى‏داند این قدرت خط را دارد؟! مى‏داند، گرچه هنوز دست به کاغذ نبرده این براى ماست ولى براى خودش که مى‏داند. یک شخصى که قوى هست این مى‏داند قدرت دارد. یک شخصى که عالم است گرچه لب به سخن نگشاده ولى مى‏فهمد که داراى علم است و همین‏طور و همین‏طور …

اینجاست که ما در روایت و همین‏طور در السنه بزرگان داریم که به هر کسى رسیدید و با هر کسى که برخورد کردید یک وقتى استهزاء نکنید، او را به تمسخر نگیرید، معلوم نیست که او چه کسى است، شاید او ولیّى از اولیاء الهى باشد و همین‏طور … مگر ولّى خدا مى‏آید روى پیشانى‏اش مى‏نویسد من ولّى خدا هستم! کسى چه مى‏داند؟ کسى چه مى‏داند این شخصى که الان در کنار شما نشسته یا در آن گوشه نشسته چه شخصى است و چه مرتبه‏اى و چه حالى دارد. پس بنابراین انسان باید نسبت به همه این مسئله را داشته باشد و این احترام را نسبت به همه باید اعمال کند.

انسان در وجود خودش این صفات را احساس مى‏کند صفات را درک مى‏کند، امّا آن چیزى که هست این است که براى این صفاتى که در وجود خودش هست احساس مى‏کند استقلالى وجود ندارد، این صفات مرتبط به یک ذات هستند؛ «من» خطاط هستم، من! من قدرت دارم، من علم دارم، من حیات و زندگى دارم، من بخشش و کرم و جود دارم، من شجاعت و رحمت و عطوفت دارم، این «من» من این‏

را دارم، من این صفت را دارم، من این کمال را دارم. آن من چیست؟ آن من چیست که شما مى‏گویید این من، این قدرت را دارم من قدرت دارم. مى‏گویید: آقا حواست جمع باشد مى‏فهمى با که طرف هستى؟! یکى تو را مى‏زند و چه‏کارت مى‏کند حواست باشد یا مى‏فهمى علمش فلانش و از این حرف‏ها.

این کسى که مى‏گوید من این را دارم پس آن «من» غیر از آن علم است غیر از عالم است، غیر از قدرت است، غیر از رحمت و عطوفت و شجاعت و این چیزهاست. آن «من» را وقتى که مى‏گوید من، این «من» را به آن ذات مى‏گویند. پس ما ذاتمان همان حقیقتى است که ادراک مى‏کنیم و با آن حقیقتى که ادراک مى‏کنیم هیچ چیزى را نمى‏توانیم در کنارش جا بدهیم هر چیزى را جا بدهیم جداى از اوست.

یکى از مطالب و دستوراتى که بزرگان براى سیر نفس و براى ادراک و رسیدن به حقیقت نفس مى‏دادند توجّه به نفس است. در مرتبه اوّل توجّه- البته مراتب دیگرى دارد که حالا آن مراتبش [قابل ذکر] نیست- آن در مرتبه اوّلش این است که انسان وقتى‏که مى‏نشیند حالا یا چشم خودش را ببندد یا نبندد- بهتر است که ببندد- تمام خطورات را باید از خودش دفع کند کارهاى که انجام داده، مسائلى که در طول روز انجام داده، اینها را همه را از ذهن خودش دفع مى‏کند و بعد آن‏وقت باید برود یک قدم عقب‏تر عمیق‏تر کند، شروع کند به صفاتى که آن صفات باعث شده این کارها را انجام بدهد، علم و قدرت و رحمت و عطوفت و شجاعت و بخشش و مهربانى و تفکّر و تعقل و … اینها جزو صفات انسان است، تفکّر، تعقل، قساوت و این چیزها اینها را هم یکى‏یکى در نظر مى‏آید از اینها هم باید رد شود باز برود در خود و این نگرش به خود را هى عمیق کند، عمیق کند تا اینکه به جایى برسد که در وجود خود دیگر صفتى نبیند؛ نه علم ببیند، نه قدرت ببیند، نه بخشش ببیند، نه تعقل ببیند حتّى، نه تفکّر ببیند، نه تأمل ببیند هیچ چیزى در آنجا نبیند و غیر از ذات خود چیز دیگرى را در قبال او و در کنار او مشاهده نکند که به این مى‏گویند توجّه به نفس. این مرتبه مرتبه اوّل است، بعد از این مرتبه مراتب دیگرى عمیق‏تر مى‏شود که جاى گفتن آن هنوز نیست.

در این مرتبه انسان خیلى مطالب برایش کشف مى‏شود، وقتى‏که به آن حقیقت ذات و نفس خود رسید آنجا شروع به تجلى نفس مى‏کند و ظهورات و بروزات و انکشافاتى براى او به وجود مى‏آید، یعنى انکشافاتى براى او حاصل مى‏شود. آن مرتبه نفس را ذات مى‏گویند؛ به او مى‏گویند: مقام «هوهویت» پس ما هم داراى هوهویت هستیم؛ خیال نکنید فقط خدا دارد! ما هم هستیم اینجا! چیزهایى که شما دارید ما هم در اینجا براى خودمان دست به کار مى‏شویم، معطل نمى‏شویم براى خودمان پیدا مى‏کنیم،

بَه خیال کردى! یک خدایى درست مى‏کنیم براى خودمان هزار برابر از آن خداى آسمان و زمین بزرگ‏تر و قوى‏تر و قدرتمندتر! بَه، مى‏گوییم: خدایا خبر ندارى!!!

آن شعر نظامى‏[۲] خیلى شعر عجیبى است:

اى هواهاى تو خدا انگیز وى خدایان تو خداى آزار
ره رها کرده‏اى از آنى گم‏ عز ندانسته‏اى از آنى خوار

همین‏طور مى‏گوید- خیلى قصیده قشنگى است- تا مى‏رسد به اینجا که:

ده بود آن نه دل که اندر وى‏ گاو و خر باشد و ضیاع‏[۳] و عِقار[۴]

در آن دلى که به جاى خدا و محبوب گاو و خر و درخت و ماشین ییلاق و قشقلاق و دفتر و دستک و کاروان‏سرا و مطب و مکتب و درس و شاگرد و مسجد و محراب و منبر و همه چیز، هرچه شما مى‏خواهید بگویید، ریاست و کرسى و میز و سازمان و نهاد و بنیاد و دیگر چه بگوییم باز هم بگوییم یا نه دیگر! دیگر آن‏

ده بود آن نه دل که اندر وى‏ گاو و خر[۵] و ضیاع و عقار
قاید و سایق‏[۶] صراطالله‏ به ز قرآن مدان و به ز اخبار

خدا رحمتش کند.

این مقام «هو» در انسان همان مقام ذات است، انسان وقتى‏که ذات خود را ادراک مى‏کند بدون علم، بدون قدرت و بدون حیات، حتّى این که زنده هم هست حتّى این را هم نباید ادراک کند از این هم باید بگذرد، موت و حیات در این إتجاه و در این تفکّر و تأمل باید على‏السویه باشد و مدنظر قرار نگیرد، این مى‏شود مقام هوهویت نفس.

این مقام هوهویت نفس همان مقام هوهویت ذات پروردگار است، ذات پروردگار در مقام هوهویت خودش و در مقام وجود خودش در آنجا نه علم وجود دارد، نه قدرت وجود دارد، نه در آنجا اتصاف به قدرت است؛ یعنى خداىِ قادر، خداىِ عالم نه، آنجا فقط خداست، خداىِ عالم با خداىِ رازق فرق مى‏کند. آنجا یک حقیقت بیشتر نیست تفاوت و اختلاف در مفاهیم اصلًا آنجا معنا ندارد، مفهوم‏

زائیده و منتزع از نعوت است و وقتى‏که در آنجا نعت، جداى از ذات هست و ذات در یک مرتبه هوهویت عمیق‏ترى از اتصاف به نعوت و صفات قرار دارد دیگر در آنجا خداىِ عالم گفته نمى‏شود، خدا؛ خداىِ قادر نیست، خداست. خداىِ رئوف نیست، خداست، خداىِ قهار نیست، خداست. در آن مرتبه مرتبه هوهویت است و آن مرتبه هوهویت نفس همان وجود و مرتبه ذات و بسیط است و این که شما در بعضى از جاها مى‏بینید که مرتبه هوهویت را حتّى یک مرتبه اعتبارى تعقلى و تصوّرى براى ذات دانسته‏اند این مسئله جاى تأمل دارد. مرتبه هوهویت همان مرتبه صرف‏الوجود است نه اینکه چیزى باشد که ما معتبر بدانیم؛ یک مرتبه را مرتبه هوهویت که آن مرتبه لابشرطى از بشرطلایى بخواهد فاصله بگیرد.

مرتبه هوهویت همان مرتبه ذات است مرتبه ذات هم همان مرتبه احدیت است و نه واحدیت، مرتبه ذات و مرتبه هوهویت و مرتبه احدیت یکى است. اعتبار نیست؛ ذات، خودش از او انتزاع هوهویت مى‏شود نه اینکه ما بخواهیم اعتبار کنیم. ذات از خودش انتزاع صرف‏الوجودى مى‏شود، نه اینکه ما بخواهیم انتزاع کنیم. از خود ذات مرتبه احدیت انتزاع مى‏شود نه اینکه ما بخواهیم صرف‏الوجود کنیم، این انتزاع خود ذات است. وقتى‏که از ذات این مرتبه تحقق پیدا کرد آن‏وقت مى‏آییم سراغ این، حالا این ذات داراى چه خصوصیاتى است؟ آیا یک ذات بیکار و عاطل و باطل است یا اینکه یک ذات شاعر، عالم، مدرک، بصیر، حى، قیوم، قادر، رئوف و سایر چیزها- حالا براى مرتبه خلق آن صفات خلقى در آنجا هست- وقتى ما به این ذات نگاه مى‏کنیم مى‏بینیم این ذات یک ذاتى است که عالم است، یعنى آن وجود یک وجودى است که از او علم تراوش مى‏کند، چطور اینکه از وجود انسان علم تراوش مى‏کند که اوّلین مرتبه تراوش علم از وجود انسان که مرتبه هوهویت است همان تراوش علم حضورى ذات به ذات است. یعنى اوّلین چیزى که شما احساس مى‏کنید و این را نه به تصوّر و به احضار علمى، بلکه به نفس حضور عینى این را احساس مى‏کنید آن عبارت است از: علم ذات به ذات. این که شما خود را مى‏یابید، این که شما خودتان را احساس مى‏کنید بدون علم و این چیزها، این که شما احساس مى‏کنید کسى هستید، این که شما احساس مى‏کنید دارید روى زمین راه مى‏روید، این که شما احساس مى‏کنید که یک وجودى مثل بقیه موجودات هستید، به آن علم ذات به ذات مى‏گویند.

در این علم ذات به ذات خود این ذات اطّلاع بر خودش پیدا مى‏کند، این ناشى از چیست؟ علمى است که از خود ذات انتزاع مى‏شود و به وجود مى‏آید و تحقق خارجى پیدا مى‏کند. حالا این ذات پروردگار در مرتبه خودش حتّى از علم و از قدرت و از سایر صفات هم او متمایز است، نه اینکه فاصله دارد، این صفات زائیده ذات است، ما هیچ لحظه‏اى را پیدا نمى‏کنیم- که البته لحظه غلط است-

هیچ آنى را ما پیدا نمى‏کنیم هیچ مرتبه‏اى را ما نمى‏توانیم پیدا کنیم که ذات پروردگار جاهل نسبت به خود باشد، نسبت به خود جهل داشته باشد و همین‏طور نسبت به آن مقام علمى خودش ذات فاقد باشد. در هر مرتبه که شما ذات را تصوّر مى‏کنید در همان مرتبه مساوى با علم ذات است، مساوى با قدرت ذات است، مساوى با مقام رأفت ذات است، مقام عطوفت ذات است، مقام بخشندگى و رزق و همه این صفات پروردگار، تمام این صفات زائیده ذات است و ظهور ذات است- زائیده نه به معناى جدا، بلکه به معناى ظهور- ظهور با تولد دوتاست؛ وقتى مادرى بچّه‏اى را تولد مى‏کند آن تولد از او جدا مى‏شود، بچّه مى‏رود در آنجا مى‏گیرد براى خودش مى‏خوابد مادر در کنارش به مواظبت و حراست و حفظ از او مى‏پردازد، این نوع تولد در خدا معنا ندارد این شرک است و کفر است، بچّه از مادر جدا مى‏شود، مادر یک اسمى دارد بچّه یک اسم دیگرى دارد اینها در دو نقطه مختلف در دو مکان مختلف قرار مى‏گیرند، ولى در ذات پروردگار که داریم: لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ* وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ الإخلاص ۳ و ۴ این تولد لَمْ یَلِدْ یعنى جداى از یک وجود دیگر نیست که از او به وجود آمده و بعد فاصله گرفته باشد. لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ نه خود او مى‏زاید که جنبه جدا شدن خلق از او به نحو استیلاد تحقق پیدا مى‏کند و نه اینکه خودش از یک شى‏ء و وجود دیگرى زائیده شده باشد.

پس بنابراین ظهور خلائق از پروردگار به معناى تشکل و به معناى قالب‏گیرى و به معناى تشخص و به معناى تعیّن یک شیئى است که آن یک شى‏ء با آن وجود اصلى غیرقابل انفکاک است، غیرقابل افتراق است، غیرقابل تمایز مکانى و تمایز زمانى است.

الان شما این دست مرا مشاهده بکنید، این دست من یک چیزى است که فرض کنید که عبارت است از استخوان و گوشت و عصب و این چیزها، این دست من است. وقتى مى‏گویم فلانى داراى دو دست است تا مى‏گویند داراى دو دست، چه تصوّرى از شما مى‏آید؟ آیا مچ او در نظرتان مى‏آید یا بازشدن دست به نحوى که پنج انگشت مشخص شود آن را به آن دست مى‏گویند؟ یا پنج انگشت بسته؟ هیچ‏کدام اینها. وقتى مى‏گویند: شخص داراى دو دست است نه مچ او در نظر مى‏آید، نه انگشت‏هاى او که باز دارد مى‏شود و نه بسته مى‏شود و نه حالات مختلف. یک حالت ابهام که همه این حالات را در بر مى‏گیرد به او مى‏گویند دست، آن‏وقت این دست وقتى‏که مى‏خواهد در جلوى شما قرار بگیرد بالاخره باید به یک نحوى قرار بگیرد. الان پنج انگشت من باز است آیا این که الان من پنج انگشتم را باز کردم از حالت دست بودن خارج شده یا خارج نشده؟ خارج نشده، همان دست الان به این شکل است، الان شما نگاه کنید من این پنج انگشت را مى‏بندم آیا از حالت دست بودن خارج شد؟ نه باز هم دست است شما الان نگاه کنید من این‏طور کردم، باز این دست است، بستم، باز دست است. دو انگشت را باز مى‏کنم، سه‏تا را مى‏بندم باز دست است، چهارتا را باز مى‏کنم … ممکن است به بیست صورت، سى صورت من این دست را دربیاوریم و همه اینها دست است و همه اینها با یکدیگر فرق مى‏کند.

شما وقتى‏که مى‏خواهى فرض کنید که یک مشت بزنید طرف را نقش بر دیوار کنید این‏جورى که نمى‏کنید، این‏جورى مى‏کنید یک پنجه بکس هم از اینها مى‏گیرى مى‏گذارید که دیگر ضربه قاطع باشد، او را بزنید به دیوار که اصلًا اثرى از او نماند؛ دست را باز نمى‏کنید، وقتى‏که شما در استخر و دریا هستید و دارید شنا مى‏کنید با مچ دستتان شنا نمى‏کنید چون آن طورى شنا فایده ندارد، تمام دست را باید باز کنید، یک‏خرده هم مچ باید این‏جورى [مقعر] باشد که آب در آن جمع شود، وقتى‏که مى‏خواهید این دست را بیارید، دیدید این‏جورى، این‏جورى که نمى‏آرید، یا اینکه بخواهید دست را این‏جورى: من دلم مى‏خواهد شنا کنم ولى این‏جورى شنا کنم! اصلًا صاف مى‏رود زیر آب، باید دست باز باشد به این شکل؛ پس معلوم مى‏شود دو ظهور است، یک ظهورش یک خاصیت دارد ولى وقتى‏که مى‏خواهید بزنید یک چیزى را نصف کنید آنجا دیگر با دست باز این‏جورى نمى‏زنید آن‏جورى لِه مى‏شود، این‏جورى وقتى‏که بزنید دو نصف مى‏شود. در عین اینکه این دست است هر شکلى از دست یک خاصیت دارد، یک ظهور مختلف است، یک نوع از دست است که با آن نوع دیگر تفاوت مى‏کند.

خلقت تمام خلایق در ارتباط با خدا مثل این است- دیگر خیال مى‏کنم آسان‏تر از این مثال که شیرفهم شیرفهم بشوید من راحت‏تر از این سراغ ندارم- تمام خلایق همه مثل اشکال مختلف دست هستند که همه اینها ظهور یکى هستند، وقتى من دستم را مشت مى‏کنم شما در اینها نمى‏گویید که: این دیگر دست ندارد، این مشت دارد، مى‏گویید: دستش به مشت تبدیل شده، دستش؛ یعنى همان دست هست که الان این دست به این ظهور درآمده. مى‏گویید: پنج انگشتش باز است، دست او به پنج انگشت ظهور پیدا کرده جدا نشده و اسم دست هم از او سلب نشده، توجّه کردید!

این خلایق که همه ظهورات خدا به این نحو هستند پس متوجّه شدیم این جنبه جنبه استیلاد نیست، جنبه ولادت نیست مثل بچّه‏اى که خدا خلق کرده باشد، خلق جدا، آن براى خودش جدا آن روى تختش نشسته باشد، الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى‏ طه، ۵ آن در عرش خودش نشسته، خلق خدا هم در آن طرف دارند در سر و کلّه همدیگر مى‏زنند این به آن موشک مى‏زند آن به آن بمب مى‏زند، آن دارد چه‏کار مى‏کند و او هم ایستاده و دارد نگاه مى‏کند! نه آقاجان، این خلایق همه ظهورهاى او هستند مانند این دست.

روى این جهت در این صورت آیا دیگر ما مى‏توانیم بین پیغمبر- دقت کنید اینجا دیگر مى‏خواهم مطلب را بگویم- بین پیغمبر و بین امام و بین سایر مخلوقات از این نقطه‏نظر فرق است؟ دیگر فرقى‏

نیست، دیگر چه فرقى مى‏کند؟ دیگر چه فرقى مى‏کند؟ آیا ما مى‏توانیم بگوییم: رسول‏خدا چون داراى یک همچنین مقامى هست و شامخیّت در این مرتبه و اینها هست این نه، این حکمش جداست این استثناست، حالا بقیه ائمه را اینها را هم مى‏آوریم جزو این مرتبه پیغمبر منتها با یک مرتبه نازله، ما این چهارتا را قرار مى‏دهیم، بقیه افراد را مى‏آییم مى‏گوییم: اینها جدا هستند و اینها همین ممکنات و ماهیّات هستند و اینها همین خلایقى هستند که وجود به اینها تعلق گرفته و در یک مرتبه نازله‏اى هستند. اینها [پیامبر و ائمه‏] در یک مرتبه بالاترى قرار دارند که نه مى‏شود به آنها خدا گفت و نه مى‏شود به اینها همین ماهیّات ممکنه و اشیاء خارجى گفت، یک حالت بینابین که همین‏طور شیخیه‏[۷] و اینها که قائل به این مسئله هستند و اینها از این نظر داراى انحراف عقیده‏اى در این قضیه هستند اینها به این مسئله مبتلا شدند و حتّى خیلى از افراد بسیارى از آن اشخاصى که خواستند دنبال اهل‏بیت و ولایت و از این مسائل باشند ندانستند که بدون اینکه توجّه کنند آمدند اصلًا همه چیز را زدند درب و داغان کردند و خراب کردند.

نه جان من! هیچ تفاوتى از نقطه نظر ظهور ذات در اشیاء و در خلایق و در ممکنات و در ماهیّات و در مخلوقات از این نقطه نظر که همه اینها ماهیّات امکانیه هستند که اینها ظهور آن حقیقت هستند و از این نقطه نظر تفاوتى بین هیچ‏کس وجود ندارد. بله، ممکن است یک وجودى از نقطه نظر سعه وجودى در مرتبه وجودى ماقبل نسبت به وجود دیگر جنبه عِلّى داشته باشد اشکالى در این صورت نیست، ولى خود او در ارتباط با ذات پروردگار از این قاعده مستثنى نیست، همه در تحت همین قاعده قرار دارند.

امام علیه السّلام که با خدا مناجات مى‏کند، امام سجاد علیه السّلام که دارد با خدا مناجات مى‏کند و مى‏گوید: خدایا من کسى نیستم، من هیچ نیستم که اصلًا بخواهم به حساب بیایم، امام به این مرتبه دارد نظر مى‏کند، امام مى‏بیند یک ماهیّتى است که آن وجود بحت و بسیط که همان وجود حضرت حق است، آن وجود تجلّى کرده به این و این را یک لباس خلق و لباس بشرى پوشانده و آن حقیقت واقعى که عبارت است از همان ظهور حق و تجلّى حق، هرچه هست همان است، آن ظهور هرچه هست هست، وقتى‏که آن ظهور مى‏آید و این ماهیّت را متحقق مى‏کند دیگر این ماهیّت نمى‏تواند به خودش ببالد و فخر کند که: من هستم که باعث شده‏ام که از بقیه امتیاز پیدا کنم و تفاوت پیدا کنم. چرا؟ چون مسئله به ظهور برمى‏گردد، به خود آن ظهور برمى‏گردد نه به ظاهر، به آن تجلّى برمى‏گردد نه به متجلّى،

آن تجلّى است که متجلّى را به این شکل و به این خصوصیت و به این کیفیّت درآورده است. به این مسئله امام‏علیه‏السّلام از همه افراد ادراکش بیشتر است. واقعیت مطلب را امام فهمیده است.

به همین جهت است که هرچه بر علم انسان افزوده بشود و نسبت به حقایق عالم تکوین شعور و ادراک بیشترى پیدا کند و علم او نسبت به جهان هستى بیشتر بشود، مقام عبودیّت و مقام ذلّت و مقام مسکنت و مقام خضوع و خشوع او از سایر افراد بیشتر مى‏شود. اینکه شما مى‏بینید بعضى هستند که این درس‏ها را خواندند و فرد عالمى هستند و اطلاعشان نسبت به این مسائل اطلاع نسبتاً کمى نیست ولى وقتى با آنها مى‏نشینید و صحبت مى‏کنید از آثار این علوم در آنها چیزى نمى‏بینید، آنها را داراى تکبّر و داراى تفرعون و داراى أنانیت و داراى نفس و داراى تشخّص و مقام آمریّت و ناهویّت مشاهده مى‏کنید دلیل بر این است که اینها به عمق این مطالب نرسیدند و صرفاً اطلاعاتى در این زمینه کسب کردند بدون اینکه آثار این علوم در نفس آنها جایگزین بشود حک بشود، تثبیت بشود، عمیق بشود.

هرچه انسان نسبت به این معارف اطّلاع بیشترى داشته باشد خضوعش و تواضعش و مقام ذلّتش بیشتر است و این هم یک چیز اعتبارى نیست آدم مى‏فهمد تا نگاه به طرف بکند مى‏فهمد بابا این کیست. مدعى است یا واقعاً یک خبرى است، حرف دارد مى‏زند یا واقعاً در وجودش مطالب و چیزهایى پیدا مى‏شود. مشخص است با یک نگاه کردن آدم مى‏فهمد، نشد با دو دقیقه صحبت کردن، ده دقیقه صحبت کردن مى‏فهمد که این چیست.

اینجاست که ائمه ما را سوق مى‏دادند به آن علمایى که این حقایق در وجود آنها رسوخ کرده بود نه فقط یک اطلاعاتى داشته باشند و بخواهند براى مردم بیان بکنند، مانند آن روایت امام‏عسکرى علیه‏السّلام که راجع به علما و اینها صحبت کردند و روایت امام‏صادق علیه‏السّلام و همین‏طور از امیرالمؤمنین هست مطالب زیاد است از خود امام‏سجاد هم در این زمینه مسائلى است.

نگاه کنید به عالمى که‏ یذَکُّرُکُم الجَنّه؛ وقتى بغلش مى‏نشینید شما را به یاد بهشت مى‏اندازد نه اینکه وقتى مى‏نشیند دم از خود مى‏زند: ها ها! این کجا آدم را یاد بهشت مى‏اندازد؟! وقتى‏که طرف نشسته هى دارد از خودش مى‏گوید و از مسائل خودش، این کجا انسان را یاد بهشت مى‏اندازد؟ حالا هرچه هم ادعا داشته باشد هرچه هم ریش داشته باشد و ریش درازتر باشد فایده‏اى ندارد! آن عالمى که انسان را به یاد بهشت مى‏اندازد آن عالمى است که انسان در صحبت‏هاى خودش خضوع را احساس کند.

من یک‏وقت رفته بودم پیش یک بنده خدایى حالا فوت کرده، رفتم نشستم و طبق معمول مصافحه کردیم و نشستیم؛ حالا دست نبوسیدیم که نبوسیدیم دیگر! مگر چه شده حالا، حتماً مگر باید دست بوسید! یک نامه‏اى بود دادم به ایشان گفتم که: آقا این نامه‏اى است و این براى شماست. من دیدم‏

ایشان اصلًا نگاهى به ما نکرد فقط همین سرش در این نامه بود، گفتم: آقا متوجّه شدید؟ این نامه از طرف … گفت: بله بله. گفتم: بله مى‏خواستم عرض کنم خدمتتان که دقت بفرمایید، مطالعه بفرمایید إن‏شاءالله اگر مطلبى به نظرتان مى‏رسد بفرمایید، دیگر فرمایشى ندارید؟ بلند شدم آمدم بیرون و رفتم دنبال کارم.

آدم نیاز نیست که خیلى بخواهد [تواضع‏] بکند من آمدم دارم به شما سلام کنم سرت را برگردان نگاهم کن، همین‏طورى آدم این‏جورى بشیند [نگاه‏] بکند اگر این‏طور است ما هم بلد هستیم، ما هم همین‏طورى، بفرمایید.

بزرگان، اهل معرفت، اولیاء الهى- حتّى نه آنها- آنهایى که یک شخص عادى هم حتّى بودند اهل صلاح، اهل علم، اهل تقوا وقتى‏که مى‏آمدند یک شخصى آمده: سلام‏علیکم، حال شما، خوش آمدید، مشرف فرمودید، بفرمایید، فرمایشى دارید. همین‏طور بگیرم اینجا بشینم کلّه را هم مى‏اندازم پایین: آقا مطلب این است، بسیارخُب بگیرد و بگذارد آنجا! این مسئله نیست.

امام‏علیه‏السّلام مى‏فرماید عالمى که وقتى‏که کنارش مى‏نشینى تو را به یاد بهشت بیندازد، بهشت افرادى هستند اهل معرفت، اهل ابتسام، اهل خوشرویى، اهل برخورد صحیح، متواضع، عبودیت از سر تا پاى آنها نمودار است، ظهور دارد، وقتى شما مى‏نشینید این حالت را احساس مى‏کنى، این اهل اهل بهشت است، امام مى‏فرماید: با این افراد باید شما برخورد کنید با این افراد باید ارتباط داشته باشید، با این افراد باید رفاقت کنید، با این افراد باید باشید که وقتى مى‏نشینى این حالت را درک بکنى. امیرالمؤمنین وقتى مى‏نشست چه بود؟ این‏قدر با مردم شوخى مى‏کرد که آن دوّمى مى‏گفت: یکى از عیب‏هاى این است على رجلٌ دَعابَه؛ این اصلًا آدمى است که همه‏اش با هر کسى هست مى‏نشیند مى‏گیرد مى‏خندد، حاکم اسلام که نباید بگیرد هِرهِر بخندد!! پس چى؟ مثل ترشى انبه کلّه‏اش را این‏طورى کند ابرویش را مثل هفت بیاورد پایین! عین خودش- همان دوُمى- عین چى چى باشد آن‏جورى! آن‏وقت آن مى‏شود معناى حاکم. خُب بخند بابا طوریت نمى‏شود، به خدا طوریت نمى‏شود، با مردم بخند با مردم شوخى کن، با مردم حرف بزن، با مردم اختلاط کن، با مردم استیناس‏[۸] کن.

امام‏حسن دارد از یک‏جا مى‏گذرد مى‏بیند چند نفر فقیر نشستند دارند با هم آبگوشت مى‏خورند مى‏گویند: بیا با ما غذا بخور. صاف از اسب مى‏آید پایین مى‏نشیند با آنها مى‏خورد! این کیست؟ این چیست؟ این کیست؟ نیاز نیست اصلًا انسان با او صحبت کند، همین نگاه به این قیافه کند، نگاه به قیافه امام‏حسن کند مى‏گوید: بابا این با بقیه تفاوت مى‏کند، معاویه هم همین کار را مى‏کرد؟ یزید هم همین‏

کار را مى‏کرد؟ هارون و مأمون و اینها مى‏آمدند همین‏طورى مى‏نشستند برخورد مى‏کردند؟ یا اینکه: اوه اوه! وقتى از یک جا رد مى‏شدند یک لشگر از جلو: آى مى‏خواهد خلیفه بیاید! بیاید که بیاید گور پدرش! یک عده هم از آن عقب مى‏آمدند، پشت بام‏ها را بپایند یک‏وقت از آن بالا یک کسى سنگ نزند، بروند بالاى پشت بام‏ها بایستند با تیروکمان و چیزهاى دیگر، آنها هم از آن‏طرف فلان. چه خبر است بابا؟ دارد خلیفه مى‏آید بیاید برود دیگر اینها ندارد. مگر امام‏حسن مى‏آمد با لشگر مى‏آمد؟ مگر قُرق مى‏کرد، مگر افراد و این‏طرف و آن‏طرف مى‏گماشت با تیروکمان و نیزه و اینها مواظب باشند یک وقتى خلاصه به بدن آسیبى نرسد؟!

شب نوزدهم امیرالمؤمنین مى‏خواهد از منزلش بیاید، امام‏حسن و امام‏حسین متوجّه شدند یک قضیه‏اى در پیش است، یا على پدرجان! ما مى‏خواهیم با شما بیاییم، حضرت فرمودند: براى چه مى‏خواهید با من بیایید یا مرگ من رسیده یا نرسیده، بروید پى کارتان، بلند شوید بروید رد کار خودتان، یا مرگ من رسیده یا نرسیده، این امام ما این است، امام ما این است. دوتا پسرهایش را نگذاشت با او در مسجد بیایند. اگر مرگ من رسیده آسمان و زمین جمع شوند نمى‏توانند جلوگیرى کنند، اگر هم نرسیده پس براى چه بلند مى‏شوید و مى‏آیید.

امام‏حسین چطورى بود؟ امام‏سجاد چطورى بود؟ امام‏جواد چطور بود؟ توجّه مى‏کنید! اولیاء الهى چطورى هستند؟- اولیاء الهى نه مش‏غضنفرها!- اولیاى الهى، عرفا. وقتى مرحوم آقا مى‏خواستند حرم بیایند تا یکى باهاشون [مى‏آمد] [مى‏فرمودند:] فرمایشى دارید؟ فرمایشتان را بفرمایید من تنها حرم مى‏روم! یارو جفت مى‏کرد دو متر مى‏پرید عقب. فرمایشتان را بفرمایید من تنها حرم مى‏روم.

نیاز ندارد پنجاه نفر این‏طرف و آن‏طرف او را بگیرند، ا! با پنجاه نفر وارد حرم بشود، احتیاج ندارد. او امام‏رضا را تنها مى‏خواهد، پنجاه نفر را براى چه با خودش راه بیندازد؟ مى‏خواهد بیاید به امام‏رضا چه بگوید؟ بگوید بنده با پنجاه نفر آمدم، تماشا کنید، التفات بفرمایید. امام‏رضا مى‏گوید که: برو پى کارت بابا! فعلًا زوار اینجا دارم بگذار به این برسم تا بعد نوبت تو شود، اگر نوبت تو شد! امام‏رضا مى‏خواهد وقتى رفتى زائرش تک و تنها، عبایت را بیندازى سرت، کسى نشناسد، بعد هم یک وقتى بروى هى نگویند: آقا سلام‏علیکم، سلام‏علیکم، آقا سلام‏علیکم، سلام‏علیکم! بابا جلویت را بپا کلّه‏ات به دیوار نخورد، سلام‏علیکم، تو که همه‏اش از اوّل که وارد حرم شدى …

یک‏بنده خدا بود این به همه چیز نگاه مى‏کرد به غیر از امام رضا خیال مى‏کنم، سلامٌ علیکم و رحمه الله، به من که رسید به او … راهمان را انداختیم رفتیم دیگر، خوشش نیامد.

تو که به همه دارى سلام مى‏کنى به غیر از امام‏رضا، بایست بابا! یک اذن دخولى یک چیزى، یک مسئله‏اى آخر تو حرم آمدى همه جا بله! اینجا هم بله! همه جا بله اینجا دیگر چرا؟ اینجا حریم غیرت خداست، در اینجا ناموس عالم خوابیده، خجالت بکش! مگر مى‏شود انسان وارد حریم سلطان شود و ادب رعایت حضور را در آنجا [رعایت نکند] پس‏گردنى مى‏زنند برود قعر جهنّم، مگر مى‏شود انسان این کار را انجام بدهد؟ بله؟!

اینجاست که امام‏علیه‏السّلام به ما دارند یاد مى‏دهند چطورى ما نگاه کنیم، چطورى نسبت به عالَم نگاه کنیم، دارند مى‏گویند: اى مردم از من امام‏سجاد گرفته و اجدادم و خاتم انبیاء که جد من است و تمام فرزندانم و آخرین فرزندم امام زمان ارواحنا فداه که تمام مُلک و ملکوت ماسوى‏الله زیر نگین انگشتر او دارد مى‏گردد، تمام عالم در قبال ظهور پروردگار صفر هستیم، همه صفر هستیم. هرچه هست ظهور اوست، به ظهور نگاه کنید نه به آن مظهر که ظهور در او جلوه پیدا کرده است. وقتى‏که به من امام نگاه مى‏کنید نگاهتان به «او» باشد، وقتى مى‏بینید من دارم یک امر خارق عاده‏اى انجام مى‏دهم ببینید «او» دارد انجام مى‏دهد، وقتى مى‏بینید من صاحب ولایت دارم همه عوالم را حرکت مى‏دهم «او» دارد حرکت مى‏دهد. هى امام مى‏آید ما را به آن سمت، ما را به آن حقیقت مى‏برد، نمى‏آید به سمت خودش [بکشاند و دعوت کند].

اهل ظاهر مى‏آورند مردم را به سمت خودشان: صحبت من، منبرى که من رفتم، بَه بَه ببینید چه کرد! کتابى که من نوشتم ببینید چه آثارى چه مسائلى چه شده چقدر گل کرده، من نوشتم کتابى که من نوشتم. الان در سایت‏ها در اینترنت، این‏طرف آن‏طرف مى‏نویسند کتاب فلان: الحمدلله توفیق الهى است خداوند قسمت کرده! اگر توفیق الهى است پس چرا خوش خوشان تو شده، اگر توفیق الهى است؟ اگر توفیق الهى است بر اینکه الان این حادثه انجام شود پس اگر حادثه بعدى هم انجام شد دیگر ناراحت نشوى، آن که غیر از این است.

براى امیرالمؤمنین جنگ جمل که پیروز شد، جنگ نهروان که پیروز شد با جنگ صفین که شکست خورد یکى است، هر دو یکى است تکان نمى‏خورد ابداً، این آب تکان نمى‏خورد. ا چى شد؟ هجده ماه رفتیم آنجا بابا تابستان است!- من در آنجا در تابستان رفتم خیلى تابستان داغى است در همان رقّه که الان دست این گروه‏هاى [تکفیرى‏] و اینهاست، هم زمستان سردى دارد هم زمستانش را رفتم هم تابستان، هم زمستانش سرد است و برف دارد، تابستانش هم خیلى تابستان گرمى است- هجده ماه در تابستان، در زمستان، جنگ، بکش بکش، حلوا خیر نمى‏کردند والله آنجا، نیزه و شمشیر و تیر و کمان و سنگ و اینها بود، گذشته، بعد یک‏دفعه با کلک عمروعاص پدرسوخته تمام هجده ماه رفت هوا، فاتحه،

تمامش از بین رفت. امیرالمؤمنین صاف برگشت سر جایش گفت: حالا مى‏روم نمازم را در کوفه مى‏خوانم در مسجد کوفه، تمام هجده ماه رفت هوا. هیچ تفاوتى براى او ندارد. چرا؟ چون آن خودش را فقط ظهور مى‏بیند، وجود را از او مى‏بیند، حرکت را از او مى‏بیند، سکون را از او مى‏بیند، همه را از او مى‏بیند، نه اینکه تصوّر مى‏کند ما تصوّر مى‏کنیم، او مى‏بیند، آن وجدان دارد، او شهود دارد، آن احساس دارد، لذا مى‏بینید همیشه یک حالت شخصیت ثابت دارد، اولیاء این شخصیت‏شان ثابت است، ظاهر داد و بیداد مى‏کنند، نه، در ظاهر: بروید، بزنید، بلند شوید بنشینید و این کارها را بکنید نه اینکه بروند صاف در خانه بنشینند و فرض کنید که چرت بزنند، نه، صحبت مى‏کنند، تشویق مى‏کنند مى‏نویسند، خطابه مى‏خوانند، امر و نهى مى‏کنند، دفتر و دستک دارند اینها همه جاى خود، آن باطن یک امر ثابت است، صاف، صاف صاف. دیدید وقتى‏که قلب از کار بیفتد مانیتور چه نشان مى‏دهد؟ یک فلت‏[۹] صاف یک خط هیچ تکانى نمى‏خورد، قلب ایستاد، قبل از اینکه بایستد باز یک تکان‏هایى مى‏خورد و یک چیزهایى، تا اینجا دیگر قشنگ ایستاد، وقتى مى‏ایستد مى‏شود صاف، مى‏شود یک خط که شما قشنگ با خطکش هم با آن دقت نمى‏توانید این‏قدر صاف دربیاورید، اولیاء خدا در فراز و نشیب زندگى آن خط مانیتورى هستند که قلب ایستاده، یکى است، هیچ حرکتى ندارد بالا ندارد، پایین ندارد، ظهورش تفاوت مى‏کند ظهورش فرق مى‏کند آن در باطن چیست؟ یک مطلب است.

ان‏شاءالله که امیدواریم خداوند در این شب‏هاى متبرک که مربوط به امیرالمؤمنین علیه‏السّلام است. امشب اتّفاقاً در نظرم بود راجع به قدر صحبت کنم نمى‏دانم یک‏دفعه صحبت [کجا رفت.] یادم رفت، راستش که یادم رفت و بعد هم اصلًا صحبت در ادامه [شرح دعا] رفت. راجع به اینکه خیلى از دوستان از من سؤال کرده بودند که اینکه شب قدر بیست و سوم است، چرا باید دو شب دیگر را هم ما بیدار باشیم؟ یا اینکه شب‏هایى که بینش هست چه حکمى دارد و چه کارى باید کرد؟ و راجع به این قضیه مى‏خواستم صحبت کنم حالا ان‏شاءالله اگر خدا بخواهد مى‏گذاریم براى- گرچه رفقا و دوستان در همین شب نوزدهم و بیست و یکم و بیست و سوم اینها گفتند، مطلب بیان کردند- و ما هم حالا به دنبال همان مطالب شاید براى شب بعد راجع به این قضیه که خاصیت شب‏هاى نوزدهم و بیست و یکم پس چه مى‏شود. مثل اینکه من یک‏وقت صحبت کردم‏[۱۰] هان؟ به نظرم مى‏رسد که پارسال بود پیرارسال بود، یک چیزى به نظرم مى‏آید که خدمتتان گفته بودم: شب قدر یک امر مستمر است، ظاهراً این‏طور است حالا به اجمال دوباره مى‏گویم که‏ یک امر مستمرى است که از شب نوزدهم و قبل شروع مى‏شود و به شب بیست و سوم ختم پیدا مى‏کند.-

احتمالًا مثل اینکه رفقا درنظرشان هست که صحبت کردم- حالا ان‏شاءالله اگر خدا بخواهد در شب بعد هم راجع به این قضیه ان‏شاءالله شاید یک چند کلمه‏اى خدمتتان عرض کنیم.

ان‏شاءالله خداوند توفیق بدهد به برکت این شب‏هاى متبرک که مربوط به صاحب ولایت است امیرالمؤمنین علیه‏السّلام و خیلى عجیب است چطور امیرالمؤمنین در شب نوزدهم باید ضربت بخورد نه شب هجدهم، در شب بیست و یکم که شب قدر است در آن شب باید حضرت از این دنیا بروند و این مقدمه بشود براى شب بیست و سوم اینها خیلى مطالبى است که گاهى اوقات ما از بزرگان چیزهایى مى‏شنیدیم راجع به اینها. خداوند ما را، فهم ما را و بینش ما را به این مسئله روشن کند و از برکات و مواهب این لیالى متبرکه که مربوط به ولایت است خداوند دست ما را هم بگیرد و از آن ماء معینى که نصیب اولیاء خاصه خودش کرده است ما را هم بکشاند.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

[۱] . فرهنگ لغت معین: نعت: ستایش، مدح، وصف کردن کسى یا چیزى به نیکى.

[۲] . این شعر از حکیم سنایى مى‏باشد.

[۳] . فرهنگ لغت معین: ضیاع: آب و زمین و دارایى.

[۴] . همان مصدر: عقار: اسباب و اثاثیه خانه، مِلک و زمین زراعى.

[۵] . یعنى همین‏ها[ همین کسانى‏که به جاى خدا در دلشان، محبوبشان گاو و درخت و ماشین و … است‏]

[۶] . همان مصدر: سایق:[ ع. سائق‏] محرک، سوق دهنده.

[۷] . جهت اطلاع بیشتر به امام شناسى، ج ۵، ص ۱۷۷ مراجعه شود.

[۸] . انس گرفتن، خو گرفتن.

[۹] .Flat تخت، مسطح

[۱۰] . درس اسفار، جلسات: ۷۵۶ و ۷۵۷٫

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن