جلسه ۱۰ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۸
موضوع: جلسه ۱۰ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.
[/box]
متن جلسه:
جلسه ۱۰ رمضان ۱۴۲۸
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
ادعوک یا سیدى بلسان قد أخرسه ذنبه رب اناجیک بقلب قد اوبقه جرمه.
پروردگارا خدایا مولاى من آقاى من، تو را با زبانى مىخوانم که گناه آن زبان را ناتوان ساخته و با قلبى با تو مناجات مىکنم که جرم و جنایتش او را از حیّز انتفاع انداخته [است.]
خب راجع به این فقرات در شبهاى گذشته مطالبى عرض شد و صحبت به اینجا رسید که امام سجاد علیه السلام در وهله اول مىخواهد ما را متوجه وضعیت خودمان بکند، متوجه حال خود و متوجه موقعیت خود. این در وهلهى اول و در وهلهى دوم کیفیت ارتباط و برخورد با خداى متعال. و به طور کلى دیدگاه اهل معرفت و توحید نسبت به ربط انسان با خدا چگونه است؟ در آن دیدگاه انسان چه جایگاهى دارد و خدا چه جایگاهى دارد؟ انسان چه موقعیتى دارد و خدا چه موقعیتى دارد؟ و با سایر دیدگاهها چه تفاوتى دارد و نتیجه و مآل این دو مکتب و دیدگاه چه خواهد بود؟ این ما حصل این مطلب است.
در دعاى ابوحمزهى ثمالى امام سجاد علیه السلام در مقام ربط بنده در عالم کثرت با عالم توحید قرار گرفته خب این عبارتى که حضرت مىفرماید ادعوک یا سیدى بلسان قد أخرسه ذنبه رب اناجیک بقلب قد اوبقه جرمه، آیا خود حضرت سجاد هم مشمول یک همچنین فقراتى هستند؟ کسى که به عصمت مطلقه رسیده و واصل شده و آیهى تطهیر راجع به او نازل شده «إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً الأحزاب، ۳۳ این تطهیراى دوم خیلى معنا دارد، تطهیر در مقام بقاء بعد از فنا مقصود است یعنى هیچ شائبهاى از کثرت- بعد از فناء ذاتى و محو همهى آثار تعینات وجود در مقام ذات پروردگار- دیگر معنا ندارد و مقام طهارت و عصمت مطلقه در همهى انواع و در همهى مراحل نه فقط در یک مرحله.
یک بچه که هنوز به تکلیف نرسیده است مىتوانیم بگوییم که او گناه نکرده ولى نه اینکه اشتباه هم نکرده، نه! ممکن است اشتباه کند ممکن است به اندازهى خودش در کثرت باشد ممکن است به اندازهى خودش در تعینات گرفتار باشد به اندازهى خودش جلب منافع و دفع مضار را از نفس خود
مىکند، اینطور نیست. حتى بچهاى که سه ساله است بچهاى که چهار ساله است بچهاى که دو ساله است خیلى از بچهها هستند که وقتى که …..، خب شواکل مختلفى دارند بچهها، شاکلههاى متفاوتى دارند ولى همهى اینها به سمت جلب منفعت حرکت مىکنند منتهى داراى نفس نیستند آن نفس کدورت که داراى انانیت هست آن نفس را دارا نیستند، جنبهى توحید در آنها قویتر است جنبهى تجرد در آنها از افراد بزرگسال بیشتر است. وقتى که یک قضیهاى اتفاق مىافتد مىگویند که شهادت بچه در مرحلهى اول مسموع است. چرا؟ چون در مرتبهى اول همان چه را که هست مىگوید ولى بعد او را مىبرند گوشه، کنار، تهدید، وعده، شکلات، شیرینى، خلاصه خط و نشان و با وعده و وعید، آن فکر طاهر و خالص را مبدَّل به فکر مخلوط و حال مغشوش مىکنند در وهلهى اول بچه صاف است. صاف مىآید مىگوید تقصیر این بود من دیدم اول این این را زد بعد این. ولى وقتى مىروند مىگویند اگر این را بگویى نمىدانم چرخ و فلک سوارت نمىکنیم نمىدانم کجا نمىبریم شیرینى و بستنى برایت نمىخریم، این جورى برو بگو. این هم مىآید مىگوید اول او این را زد! این قبلش این را مىگفت ولى ……. لذا مىگویند آن شهادت اول مسموع است و [ترتیب اثر داده] مىشود و بعد آن صحبتهاى بعدى مسموع نیست.
خب ما مىتوانیم بگوییم که بچه گناه نکرده ولى آیا یک ولىّ الهى یک امام معصوم علیه السلام، آیا عدم صدور ذنب از او هم مانند یک طفل مراهق است مانند یک طفل غیر ممیِّز است. ممیز در عین اینکه تمیز مىدهد اگر خلافى بکند قانون او را نمىگیرد ممیز است ولى خلاف مىکند. مىگویند باید نامحرم خود را از ممیز محفوظ نگه دارد. حرام است که از ممیز خود را حفظ نکند، نپوشاند. زیرا طفل ممیز تشخیص امور را مىدهد تشخیص حسن و قبح را مىدهد. بنده در اینجا اضافه مىکنم حتى از غیرممیز هم چنان چه موجب مفسده در آتیه بشود- بالاخره افراد متفاوت هستند اینها داراى استعدادهاى مختلف هستند داراى حافظهها و ذاکرههاى مختلف [و] متفاوت هستند چه بسا ممکن است که طفل در هنگام حادثه ممیز نباشد ولکن آن صورت ذهنیهاى که از فعل در ذهن او نقش مىبندد این صحیح نیست و موجب فساد خواهد بود- این را باید لحاظ کرد ولى صحبت در این است که این آیه که مىفرماید خداى متعال طهارت را براى این ذوات مقدسه به مقام اطلاقى خودش مقرر فرموده است، مقصود چه طهارتى است؟
این طهارت طهارتى است که هیچ شائبه کثرت و هیچ شائبه دوئیت در هیچ مرتبه متمشى نیست اصلا متمشى نیست هیچ معنا ندارد در حالتى که خب بچه داراى این مسئله هست. از مرحوم آقا
شنیدم که- چند مرتبه این مسئله را مىفرمودند- گاهى از اوقات مرحوم آقاى حداد به او مىفرمودند که من- در آن اوقاتى که مىرفتند و با ایشان ملاقات داشتند- مىفرمودند گاهى از اوقات من احساس مىکنم حتى این بچهى شیرخوار- بچه شیرخوار که خب این دیگر اصلا هیچ معنا ندارد انسان در او نفسى تصور کند انانیتى تصور کند خودیت و خودمحورى تصور کند دافع دیگران باشد و جاذب منافع به سمت خود باشد، خب این چه چیزى را احساس مىکند غیر از آغوش مادر و شیرى که از مادر مىخورد، چیز دیگرى اصلا فهم ندارد اصلا ادراک نمىکند- ایشان مىفرمودند من احساس مىکنم این بچه که در آغوش مادر هست به همین اندازه به مادر تعلق دارد و تعلق به مادر یعنى تعلق به خود، چون به خود تعلق دارد این تعلق به خود را در تعلق به مادر و استفادهى از مادر، این اعمال مىکند. همین که درخواست ارتضاء مىکند از مادر، درخواست شیر مىکند، یعنى من هستم کجایى؟ کجایى؟ من هستم اینجا، من ……
یکى از رفقا مىگفت که من یک برادر بزرگى داشتم مادرم یا کسى دیگر تعریف مىکرد که این شروع مىکند به گریه کردن، هرچه گریه مىکند اینها نمىفهمند که چه شده، خلاصه نمىدانم این طرفش مىکنند آن طرفش مىکنند خلاصه هیچ متوجه نمىشوند که این [براى چه] دارد گریه مىکند و مادرش هم ناراحت بود و نمىفهمید این چیست! یکدفعه یکى به او گفت شاید به او شیر ندادى که این دارد گریه مىکند، گفت اى واى! خاک بر سرم! از دیشب از تا حالا یادم رفته [به او شیر بدهم!] معلوم شد ۱۸ ساعت این بچه شیر نخورده، تازه حالا یادش هم نمىآید، حالا دارد دنبال مىگردد که چرا این دارد گریه مىکند؟ البته مال بعضى از مناطق بود که حالا ….، یادش رفته بود، حافظه او کم شده بود دیگر، تقصیر نداشت على کل حال، قلم تکلیف از بعضىها برداشته مىشود، یادش رفته بود که ۱۸ ساعت به این غذا نداده! شیر داد خوب شد بیچاره، صدایش خوابید، صدایش خوابید تمام شد. گاهى این جورى مىشود.
ایشان مىفرمودند همین مقدار که این [بچه] الان تعلق دارد، این حکایت از این مىکند که خود را مىبیند منتهى در همین محدوده، فقط در محدودهى یک آغوش مادر بودن، بیش از این نه! فقط در محدودهى یک شیر خوردن، دیگر نه از مادرش و نه از پدرش زمین مىخواهد زن مىخواهد نه غذا مىخواهد نه موبایل مىخواهد نه چرخ و فلک مىخواهد نه مسافرت مىخواهد نه تفریح مىخواهد نه زن و بچه مىخواهد [نه] شوهر مىخواهد! همه چیز دیگر، هیچى نمىخواهد. فقط مىگوید یک شیر از تو مىخواهم این را از ما دریغ نکن. ایشان مىفرمودند من وقتى که به این بچه نگاه مىکنم مىبینم من
نسبت به خود و وجود خود به این مقدار هم تعلق ندارم، چى مىشود؟ اصلا مىشود تصور کرد انسان در یک وضعیتى باشد در یک حالى باشد، در یک موقعیتى باشد که تعلق به نفس و تعلق به وجود به میزان و به مقدار ذرى مثقالى هم نباشد و معدوم باشد؟
آن وقت مىآیند کتاب مىنویسند مقاله مىنویسند مىگویند این آقا که در اتوبوس افراد را شمرده و خودش را [به شمارش] نیاورده این باید دیوانه باشد! نعوذ بالله! کى همچنین حرفى مىزند؟ حجه الاسلام و ملاذ الانام و آیه الله و مرجع تقلید! التفات فرمودید! مقاله مىدهند مقاله مىدهند دیگر، همه جا هم پخش کردند بروید ببینید، به عربى پخش کردند! این آقا در کجاست و این بدبخت در کجا؟ این هى هى هى! اصلا چه مىفهمد؟ چه چیزى اصلا تشخیص مىدهد؟ چه چیزى اصلا درک مىکند؟ اسم خودمان را هم گذاشتیم اهل علم و اهل فهم و اهل عقل و اهل فلسفه، به خیال خودمان فلسفه هم خواندیم حالا چه جورى خواندیم؟ خدا مىداند! باید به اینها گفت: اى مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست/ نتیجهاش چیست؟ عرِض خود مىبرى و زحمت دیگران مىدارى/ آن کسانى که این مطالب را نقل کردند ده برابر تو سواد ظاهرى دارند [و] این مطالب را نقل مىکنند، خیال نکن که فقط خود شما و امثال شما دارید! نه! اینهایى که دنبال این مطالب هستند از نظر سواد ظاهرى ده مقابل تو سواد دارند. این مطالب را گفتند و گوشهاى از آن را هم نقل کردند گوشهاى را نقل کردند تا اینکه دیگران هم بفهمند که در پس این ظاهر خبرهایى هم ممکن است باشد، فقط همین قدر این ظاهر نیست همین بیا و برو نیست همین عَلَم و کُتَل و اینها نیست چیزهاى هم ممکن است پشت قضیه باشد در افرادى که مطرح نیستند در معرض نیستند، در گوشه و کنار، قلوب پاک، قلوب دردمند، ممکن است بعضى از این مسائل هم وجود داشته باشد، آمدند براى آنها این مسئله را بیان کردند.
حالا حضرت سجاد در یک همچنین موقعیتى است یک همچنین وضع و حالى دارد. چه جور مىشود که حضرت بیاید و این مطالب را به این کیفیت بیان کند؟ حالا ما به اینکه حضرت در چه عالمى هست و در چه وضعیتى هست، به او کارى نداریم اصلا عقلمان هم نمىرسد که بیاییم در این مطالب …..! یک توجیهاتى براى خودمان مىکنیم که حالا قبلا هم عرض کردم، به مناسبت خودش هم شاید بعدا بیاید. آنچه که مهم است این است که این فقره مربوط به الان ما است، این را چند مرتبه خدمت رفقا عرض کردم، اگر اهمیت نداشت اینقدر تکرار نمىکردم، یکى از علل سقوط ما سلّاک- حالا اسم خودمان را مىگذاریم- همین است که این فقرهى امام سجاد را ما فراموش کردیم موقعیت خودمان را فراموش کردیم. زبان ما در عین عدم گویایى و در عین الکن بودن، به اندازهى هزارتا زبان
سالم دراز است پیش خدا! علت این است. قلب ما در عین ناتوانى و در عین هلاکت و در عین خمودى و خستگى و بار گناهانى که او را از بین برده و خسته کرده و توان پرواز را از او گرفته است، در عین حال به اندازهى هزار برابر قلب انبیا و ائمه- بحمدلله- داراى توقع و داراى تمنى و داراى انتظار است! انتظار است! و مصیبت از اینجا شروع مىشود.
اگر کسى موقعیت خودش را همیشه به یاد بیاورد و وضعیت خودش را همیشه بداند، بعید است که دستخوشِ حوادث و دستخوش ناگوارىهاى جریانات و مسائل و وسوسهى خناسان و شبهه ابالسه و شیاطین قرار بگیرد، مىداند کیست، مىداند وضعیتش چیست، حال خودش را مىداند، حال خودش را مىداند. یکى آمد به بنده گفت، آقا بنده در خواب دیدم که شما چه و چه و چه و فلان ….! گفتم خیلى خب شما در خواب دیدید بنده که در خواب ندیدم که بنده چه و چه و چه و فلان ….! هر وقت هم بنده مثل شما در خواب دیدم بسیار خب آن موقع خدمتتان هستیم عرض ارادت مىکنیم ولى بنده تا در خواب ندیدم پس آن خواب مبارک خودتان باشد.
امام موسى بن جعفر علیه السلام به هشام بن سالم فرمودند: اى هشام! اگر در دست تو جوهر است گوهر و جوهرى است بىمانند و تمام دنیا بگویند که در دست تو خزف است، ضررى به حال تو ندارد و اگر در دست تو خزف باشد همهى دنیا بگویند در دست تو جوهر است! درد ما اینجا است، آن اولى نه! آن اولى معلوم نیست، در اول و آخر دنیا یکى معلوم نیست که باشد، همان ائمه و اولیاء، همانها هستند و پروندهىشان هم تمام شد و رفت، نه! ما مشمول این دوم هستیم به آن فقرهى اولى نباید خیلى کار داشته باشیم، اگر در دست ما خزف است و همهى عالم بگویند که در دست تو جوهر است چه نفعى به حال تو دارد؟ چه نفعى دارد؟ آقا شما این هستید! وقتى من مىدانم نیستم خب حالا چه نفعى به حال من دارد؟ گفتن او چه نفعى به حال من دارد؟ آقا شما دارى آن مراتب هستید! وقتى بنده مىدانم نیستم چه فایدهاى دارد؟ چه نتیجهاى دارد؟ آقا شما در فلان در مرتبه هستید! یک وقت مىگویم بله بله خواهش مىکنم اختیار دارید بله ما قابل نیستیم ما فلان …..! اینها همه چى است؟ همه فیلم و تئاتر است اینها همه چیست؟ کلک است هیچ فرق نمىکند که بگوید بله بنده هستم یا این جورى، بلکه این بدتر است چرا؟ چون این بیشتر گول مىزند چون اگر بگوید من هستم طرف یک خورده مىگوید ا! چه راحت گفت من هستم نکند ….؟ ولى با اینطور چى؟ دل را بیشتر جلب مىکند مىگوید عجب آدم متواضعى است اگر نباشد که نمىگوید.
مرحوم آقا کى فرمودند من ولىّ خدا هستم؟ مرحوم آقا! پس حالا که نفرمودند حالا هر کسى که بگوید من ولىّ خدا نیستم پس ولىّ خدا است! حالا من از تک تک شما سوال مىکنم یکى از شما مىگوید من ولىّ خدا هستم؟ نه! پس همهى شما ولىّ خدا هستید! به این دلیل! دو دوتا چهارتا، چون مرحوم آقا نمىگفتند من ولىّ خدا هستم پس بنابراین هر کسى نگوید من ولىّ خدا هستم ولىّ خدا است! ببینید! الاغ یک همچنین استدلالى مىکند در طویلهاش؟ جداً مىگویم! یعنى بگویید این فهم کجا رفته؟ یعنى ما به کجا داریم مىرویم؟ یعنى این مغز ….. من نمىفهمم، این چقدر است؟ هشتصد گرم است؟ چقدر است؟ این سلولهایش چه جور تغییر پیدا مىکند؟ سلولهاى بیچاره تغییر پیدا نکرده، این نفس بیچاره است که در دستخوش مسائل و اینها، به چه روزگارى مىافتد! عجیب است ها!
آقا در زمان ائمه، در زمان امیرالمومنین، الان براى ما قابل قبول نیست یک نفر خودش بشنود از پیغمبر که فرمود انا مدینى العلم و على بابها[۱] و بعد بلند شود برود سراغ ابوبکر! مگر اصلا مىشود؟ شما اگر این را الان از من بشنوید چه مىگویید؟ مىگویید غیر از اینکه اینها کاه خوردند هیچ محمل دیگرى ندارد توجیه دیگرى ندارد که رسول خدا بیاید بگوید انا مدینى العلم و على بابها و من اراد المدینه فالیدخل من بابها، شهر [علم] من هستم درش على است کسى که مىخواهد به این شهر برسد باید از در وارد شود باید از ولایت و دستگیرى على بتواند به نَفس و سرِّ من راه پیدا کند نه با دستگیرى ابوهریره و عمر! نه با دستگیرى مغیره و سفیان ثورى و متابعت از ابىحنیفه و اینها! نه با دستگیرى حسن بصرى و این کلاشها و این منافقان امت و این صوفیه و دراویش حقه باز و قلابى که آمدند در مقابل ائمه مکتب باز کردند دکان باز کردند در مقابل ائمه! نه! باید از دریچهى امام رضا آمد تا به سرّ پیغمبر رسید، باید از دریچهى امام سجاد آمد تا به سرّ پیغمبر رسید و الا آنها انسان را به بیراهه مىبرند به یک راه دیگر مىبرند به چاهها وا مىدارند به بیغولهها وا مىدارند حتى اگر مسائل غیرعادى هم براى انسان پیش بیاورند آن مسائل در کدورت و نَفس تحقق پیدا مىکند نه در واقعیت.
من یکدفعه بالاجبار یک مجلسى دعوت شدم بالاجبار بود یعنى در محذور قرار گرفتم، در یک مجلسى دعوت شدم. افرادى که در این مجلس بودند هر کدامشان براى خودشان یک کسى بودند حالاتى که داشتند تخصصهایى که داشتند فنونى که داشتند براى خودشان، هر کدام براى خودشان یکى …. و نه این کافر بودند! نه بابا! مؤمن بودند شیعه بودند در میان آنها اهل فضل بود اهل علم بود
داراى خصوصیات بودند- التفات مىکنید- ارتباطاتى داشتند مسائلى براى آنها کشف مىشد مسائلى داشتند، از جمله آن مطالبى که در آن قضیه بود، فلان مسئله که یکى از ریاضىدانهاى گذشته- هزار سال پیش- در فلان کتابش آمده نقل کرده، عبارت یک عبارت مبهم و آن معنا را نمىرساند حالا بیاییم ببینیم منظور این شخصى که در زمان افلاطون بوده در زمان سقراط بوده، از این عبارتى که نقل کرده چیست؟ همان جا یکى که مرتبط بود با آن مسائل و اینها، فورا آمد و خود شخص را حاضر کرد و آن خط را قرار داد و اینها آن را تصحیح کردند و گفت منظور من این است- و درست هم هست نه اینکه دروغ باشد این حرفها دروغ نیست- خود او آمد و آن فرد را یعنى دیگر توضیح نمىدهم چون بنا ندارم که زیاد راجع به این مسئله [صحبت کنم] آمد و این مسئله را حاضر کرد. در این موقعى یکى از افرادى که در آنجا بود، یکى از ارحام و خویشاوندانش داراى یک بیمارى کلیوى بود، و تمام اطبا گفته بودند که این باید عمل بشود و این سرطان است و اگر تا یک هفتهى دیگر عمل نشود [به] آن کلیه دیگر [هم] سرایت مىکند و [آن را] از کار مىاندازد و مهلت هم داده بودند و وقت هم در بیمارستان برایش گرفته بودند، یکى از اینهایى که اینجا بود فورا با جالینوس طبیب که در هزار و خوردهاى سال در زمان حضرت عیسى در آن موقع حیات داشت تماس مىگیرد و ایشان نسخهاى مىدهد، فلان گیاه و فلان گیاه را باید تا یک هفته صبح و شب دَم کنند و به او بخورانند روزى دو لیوان و نیازى به عمل و فلان و این حرفها هم نیست، هیچى! بنده دیگر اطلاع ندارم، نرفتم. بعد از یک هفته اتفاقا سوال کردم گفتند طرف خوب شده و عمل و اینها همه رفته پى کارش و الان هم دارد در خیابان راه مىرود، هیچى.
اینها هست نمىگوییم نیست اینها واقعیت دارد ولى چى؟ وقتى که از آن مجلس آمدم بیرون، حدود یک ساعت و نیم دو ساعت طول کشید، انگار کوهى را روى دوشهاى خودم و روى سر خودم احساس کردم و صد بار خودم را لعن کردم، این قضیه مال سالها پیش است، شاید ده سال دوازده سال پیش است، نه مال الان، خیلى وقت پیش و صد بار خودم را لعن کردم که چرا اصلا وارد یک همچنین جایى شدیم، وارد یک همچنین چیزى شدیم، خب عرض کردم در محذور قرار گرفته بودم، بد هم نبود بالاخره این هم تماشایى بود فیلمى بود فیلم مىدیدیم، بالاخره حالا این دو مسئله از آنها بود چیزهاى دیگر هم بود که چى یعنى؟ هان؟ یعنى انسان بیاید مسیر خودش را در اینگونه مطالب و اینگونه مسائل قرار بدهد و بعد هم به نتیجه برسد و شنیدم بعد یکى از آن افرادى که در آنجا حضور داشتند در آن بیمارى که بر آن بیمارى از دنیا رفت، گفته بود اى کاش عمر خودم را صرف این مطالب نمىکردم و از آن مواهبِ درجات عالیه خود را بىنصیب نمىکردم و آن استعدادى را که خدا قرار داده بود براى رسیدن
به آن مراتب، در این امور بیخود و لهو و لغو- تعبیرش بود- به کار نمىبردم! این از بقیه قویتر بود ها و بعد هم فوت کرد و به رحمت خدا رفت. ببینید آدم بعد از هشتاد سال، اینها هم چیزهاى کمى که نیست یعنى یکى از اینها الان در دنیا نیست یکى از این مسائل الان در دنیاى پزشکى وجود ندارد اگر هست بیایید بگویید، نیست دیگر، واقعیت همین است دیگر. عر ض کردم چیزهایى که در آنجا دیدم بعضى قابل گفتن نیست حالا این چیزهایى که مىگفتند، این دیگر کم کم آن بود که وجود داشت و مسائل دیگرى هم بود ولى که چى یعنى؟
چقدر این مطالب براى فرد نورانیت آورده؟ چقدر این مسائل براى انسان راه را باز کرده؟ چقدر خدا را نشان داده؟ چقدر خدا را نشان داده؟ چقدر معرفت به خدا پیدا کرده؟ کى؟ فلان مسئله را حل کنیم به خاطر او برویم طرف را احضار کنیم بیاوریم و فلان و این حرفها، که چى یعنى؟ یا فلان دوا را بیاوریم انجام بدهیم لعل اینکه این شخص صلاحش بر این بوده که عمل بشود، کى گفته؟ در مکتب عرفان این نیست که بیایند خارج از مجراى الهى کار انجام بدهند، این نیست مسئله. در مکتب عرفان و مکتب توحید پیشاپیش از قضایا و جریاناتِ مشیتِ الهى استقبال مىکنند و خودشان جلو جلو مىروند، حال یک مطلبى راجع به او مىخواهد …..
یک قضیهاى چند سال پیش بود یک مخدرهاى بود حامله شده بود و گفته بودند که این خلاصه اینطور است و فلان است و اطبا گفته بودند که خلاصه شاید این بچه نماند و فلان. بعد یک فردى آمده بود و یک پیشنهادى را کرده بود- و چون بنده در جریان این قضیه بودم خب مطلع بودم از قضیه- که اگر فلان قضیهى غیرعادى بخواهد انجام بشود این بچه مىماند و الا سقط مىکند گفتم نخیر! این مسئله نباید انجام بشود و باید طبق مسیر و همان راهى که در جلو هست و براى افراد تکلیف است به همان کیفیت باید انجام بشود و مسئله به آنجا باید جلو برود و رفت قضیه و در چهار ماهگى هم بچه سقط شد در حالى که شاید آن مسئلهى غیرعادى اگر اتفاق مىافتاد شاید این مىماند، ما اطلاع نداریم. گفتم من فکرم نظرم و برداشتم نسبت به مسئله این است انسان باید همان چه را که مشیت و جریانات عادى اقتضا مىکند به همان کیفیت باید حرکت بکند در قبالش این طرف هم خب بوده، مسائلى از این طرف بوده که عمل به تکلیف موجب شده است که قضایا بر وفق دیگرى بگردد.
مکتب عرفان کارها را به خدا مىسپرد و از انسان مىگیرد، این است قضیه. اینها همهى کارها را از خدا مىگیرند و به انسان واگذار مىکنند، گرچه ظاهر مىگویند خدا، گرچه ظاهر مىگویند او، به حسب ظاهر مىگویند [و] ولى در باطن اتکا به نفس است در باطن توجه به نفس است و در باطن
اعمال ولایت نفس است بر عالم، ولى در عرفان این نیست. مىگویند او، یک روز مىگویند از این طرف یک روز مىگویند از آن طرف یک روز مىگویند بایست یک روز مىگویند بنشین یک روز مىگویند حرکت کن یک روز مىگویند توقف کن یک روز مىگویند با معاویه بجنگ یک روز مىگویند دست از جنگ با معاویه بردار، بردار. یک روز مىگویند حرکت کن یک روز مىگویند نه یک روز مىگویند برو و براى اثبات ولایت و خلافتت احتجاج کن یک روز دیگر مىگویند به افراد، حرکت نکنید و خلیفهى سوم را به قتل نرسانید. هم آنجا ما مىرویم مخالفت مىکنیم هم اینجا مىرویم مخالفت مىکنیم آنجا که مىآیند مىگویند دست از ما برندارید مگر فراموش کردید جریان را؟ مگر فراموش کردید غدیر خم را؟ مگر فراموش کردید توصیهى رسول خدا را؟ چرا رفتید دنبال این شخص را گرفتید؟ چرا دنبال من نیامدید؟ اعتنا نمىکنیم. شده یا على! دیگر تو هم بگذر، از حقت بگذر! اینجا هم که مىگوید نروید، خلیفه را نکشید، خلیفه کشى راه نیاندازید اگر این بخواهد باب بشود دیگر معلوم نیست در آینده چه خواهد شد، من مىدانم پشت مسئله چه خبر است، من مىدانم همان معاویه که لباس او را در مسجد اموى بر بالاى منبر نشان داد، لباس خونى [عثمان را،] همان آمده بود تا نزدیک مدینه با لشگر و داخل مدینه نشد و هرچه عثمان پیغام داد که تو که دارى مىبینى چرا نمىآیى؟ او نیامد، عثمان رو کرد به اطرافیان و گفت این منتظر است که مرا به قتل برسانند و بعد به خونخواهى من قیام کند و به جنگ با على برود، اینها همه را پیش بینى کرد، همین جناب عثمان همه را پیش بینى کرد، اینها عجب ناقلاهایى بودندها!
اصلا سیاست یعنى همین البته سیاستى که از دین جاست نه سیاستى که عین دین است یعنى دین عین سیاست است. سیاستى که از دین جداست و اساس را بر مبناى خودمحورى قرار مىدهد هیچ وقت به فکر نجات کسى نیست، هیچ وقت به فکر نفع براى کسى [نیست.] فقط فرصت طلبى و به دست آوردن فرصت است، این اهل دنیا سیاستشان این است.
گفت این در آنجا صبر کرده، ایستاده، وقتى اینها من را به قتل رساندند آن وقت پیراهن من را برمىدارد مىآید به [جنگ با على.] اینها را همه را گفته بود. نه آنجا حرف امیرالمومنین را پذیرفتند نه اینجا، هیچ کدام را نپذیرفتند ولى امیرالمومنین کار خودش را مىکند، مىگوید من مىگویم نکنید، مىکنید بفرمایید بروید، بروید بزنید بکشید تکه تکه کنید، حالا که کردند خیلى خب، على تو باید بیایى خلیفه بشوى، بلند شوید بروید پى کارتان، چى چى بیا خلیفه شو؟ شما به کدام حرف ما گوش دادید که حالا مىخواهید بنده [حرف شما را گوش] بکنم، من که نوکر شما نیستم، بنده از یک نفر دیگر دستور
مىگیرم، به حرف شما هم گوش نمىدهم یا على مىخواهى [بیا] یا نیا، به زور ما تو را خلیفه مىکنیم! خب حضرت دید دیگر چکار بکند! آمدند در خانه نشستند، لامروتها از خانه بیرون هم نمىروند، بابا بلند شوید بروید سراغ زن و بچهى خودتان، ول کنید ما را، خلیفه نمىخواهیم [بشویم!] شما یکى را خلیفه کنید، شما که سقیفه درست کردید، مکانش [را] هم بلد هستید، همین جا در مدینه، جایش را هم بلدید، بلند شوید بروید یک خلیفهى دیگر درست کنید، این همه خلیفه ریخته، چه مىشود؟ بروید آنجا. خب چه مىگویند؟ مىگویند نه! دیگر بس است، دیگر سه امتحان کردیم سه جور ما افراد را دیدیم، دیگر نمىتوانیم غیر از تو کس دیگرى را بپذیریم، آمدند امیرالمومنین را به خلافت برگزیدند ولى آیا تسلیم شدند؟ تسلیم شدند یا نه؟
اول کارى که امیرالمومنین کرد گفت هر چیزى را که آن سه خلیفه به ناحق به افراد دادند، همه را به بیت المال برمىگردانم، فریادها رفت هوا! گفتند اى داد بیداد! عجب اشتباهى کردیم! عجب اشتباهى کردیم! نمىدانستند که امیرالمومنین در مقام طهارت مطلقه است این را یادشان رفته، این جا نمىافتاد، دوام طهارت مطلقه یعنى کلک برنمىدارد غل و غش برنمىدارد دروغ برنمىدارد صدق مطلق است صدق مطلق است سخن به اشتباه نمىگوید.
یکى از افراد مىگفت در یک جلسهاى قرار بود براى یک قضیهاى رأى بگیرند، افرادى که در آنجا بودند هم مشخص بودند، آقاى فلان فلان فلان چندتا مشخص بودند، مىگفت رأى گرفتند قرار بود که من انتخاب بشوم نشدم، کس دیگرى را انتخاب کردند، جالب اینجا است کس دیگرى که در آن مجلس بود گفت من به شما رأى دادم ولى مسئله اینطور درآمد، آن کسى که دست خطها را مىفهمید آمد به او گفت فلانى به تو رأى نداده و دروغ به تو گفته، آن وقت این زبان چطور مىتواند خدا را بخواند؟ چطور مىتواند؟ صاف صاف دروغ! مىگوید من به تو رأى دادم در حالتى که نداده بود. خب در این دنیا دروغ را بگو حالا بر فرض آن طرف توانست دست خط را بخواند حالا اگر کسى نمىتوانست این باور مىکرد دیگر، روز قیامت که مىشود- دیشب گفتیم چه گفتیم؟- یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ النور، ۲۴
زبان مىآید مىگوید در فلان مجلس تو که نوشتى فلانى رأى نیاوَرَد چرا به دروغ مرا به کار بردى و از من براى دروغت استفاده کردى؟ این زبان قشنگ درمىآید و مىایستد جلو آدم، مىایستد. زبان این قدر که بیشتر نیست! مىایستد و چنان پتهى آدم را روى آب مىریزد که انسان همینطورى صاف! عجب! من گمان نمىکردم که ….! آخر تو در من بودى این زبان در دهان من بود جزوى از من بود
جزوى از وجود من بود جزوى ….! چطور شده الان در مقابل من مىایستد؟ چطور شد؟ این دست که جزوى از من بود و من احساس ملکیت مىکردم نسبت به این دست، هر طور مىخواستم حرکت مىدادم این را این طرف مىکردم آن طرف مىکردم این را برمىداشتم، با دست خود اعمال نفوذ مىکردم حالا این دست مىآید و در روز قیامت مىگوید هان! تو با این دست به گناه سیلى زدى بر آن شخص مظلوم! تو با من به گناه، قلم را گرفتى و امضاى دروغ کردى، تو به گناه با این دست آمدى و شهادت به ناحق و کذب نوشتى، تو با این دست آمدى و حکم به ناحق را امضا کردى! هان! بدان! همه را اینجا در تمام سلولهاى این دستم،
همه را یادداشت کردم تا بخواهى بگویى نه، مىگوید تماشا کن! تماشا کن! ببین که در چه وضعیتى هستى؟ امیرالمومنین علیه السلام داراى طهارت مطلق است ما داراى این وضع هستیم زبان ما به خلاف مىگردد دست ما به خلاف مىگردد تمام اینها به خلاف است با این وضع دیگر چه باید کرد؟ چه علاجى براى این مسئله باید اندیشید؟
حقیقت ربطیهاى که بین اجزاء عالم با مبدأ هستى وجود دارد آن حقیقت ربطیه در روز قیامت مىآید شهادت مىدهد، آن حقیقت ربطیه مىآید و حقایق را بیان مىکند و روشن مىکند. مىآید مىگوید که واقعیت این است. آنجا دیگر ما نمىتوانیم استیلاء داشته باشیم، هذا یَوْمُ لا یَنْطِقُونَ المرسلات، ۳۵ آیهى قرآن مىفرماید امروز روزى است که کسى نمىتواند نطق کند وَ لا یُؤْذَنُ لَهُمْ فَیَعْتَذِرُونَ المرسلات، ۳۶ اصلا به آنها اذن داده نمىشود تا اینکه بخواهند عذرخواهى کنند. این مقام مقام چیست؟ مقام بعد از این مسئله است. تا اینکه آنها مىخواهند بیایند حرف بزنند تا اینکه آنها مىخواهند بگویند که ما کارى انجام ندادیم ما کارى انجام ندادیم إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِکَهُ ظالِمِی أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِیمَ کُنْتُمْ قالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَهً فَتُهاجِرُوا فِیها فَأُولئِکَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِیراً النساء، ۹۷ آنهایى که ظلم کردند آنهایى که در این دنیا به خودشان تجرى کردند آنهایى که سرمایهى خودشان را در راه باطل خرج کردند آنهایى که روز و شب خودشان را در راه هوى و هوس و در راه کشک، کشک، کشک و کشک، صرف کردند وقتى که در روز قیامت مىشود مىگویند شما کجا بودید؟ چرا دنبال معرفت نرفتید؟ دنبال کمال نرفتید؟ چرا دنبال علم نرفتید؟ این همه به شما نشان دادیم این همه براى شما بیان کردیم چرا نرفتید؟
قالوا کنا مستضعفین فى الارض ما در یک مکانى بودیم فقط این حرفها را به ما مىزدند ما در یک جایى بودیم فقط این مطالب را به ما مىگفتند، ما فقط پیچ را باز مىکردیم هرچه رادیو مىگفت
گوش مىدادیم، ما فقط پیچ را باز مىکردیم هرچه فلان کانال براى ما مىگفت گوش مىدادیم ما فقط پیچ را باز مىکردیم هرچه فلان آقا مىگفت ما ترتیب اثر مىدادیم، ما فقط فلان جا، فلان مسجد مىرفتیم مسجدهاى دیگر نمىرفتیم! مىگویند مگر چلاغ بودى؟ مگر شل بودى؟ فقط این پیچ را باز مىکردى؟ مىخواستى این پیچ را هم باز کنى! فقط این یکى را روشن مىکردى؟ مىخواستى بغلیش را هم روشن مىکردى! فقط این مجلس را مىرفتى؟ مىخواستى مجلس دیگر هم بروى! مجلس دیگر هم بروى حرف دیگر هم بشنوى، مسئله را با تمام جوانبش بررسى کنى.
ألم تکن أرض الله واسعى فتهاجروا فیها آیا زمین خدا وسعت نداشت شما هجرت کنید؟ آقا زن و بچه ما را به خارج کشاندند، آمریکا و اروپا و اینها، خودمان نمىخواستیم برویم! مگر چلاغ بودى؟ مگر بندتان کرده بودند؟ مىایستادید مىگفتید نمىآییم. چرا هجرت به دارالکفر کردى؟ چرا از دارالاسلام بیرون رفتید؟ براى چه؟ براى اینکه زرق و برق و فلان و این چیزها! ها؟ ألم تکن أرض الله واسعه آقا به خاطر پول رفتیم، آنجا پول بود! مگر در جوب خوابیده بودى؟ بلند مىشدید مىرفتید یک شهر دیگر، کار دیگر مىکردید، کاسبى دیگر مىکردید حتما باید آمریکا بروید تا پول دربیاورید؟ حتما باید اروپا بروید که پول دربیاورید؟ که بروید هم دینتان را از دست بدهید هم سرمایههایتان را از دست بدهید و هم ایمانتان را و هم استعدادتان و فقط خودتان را و روزگارتان را بگذرانید! در چه محیطى؟ در محیط شرب خمر در محیط فساد در محیط فسق و فجور در محیطى که اصلا نه صداى اذانى نه امامى نه پیامبرى نه چیزى! همه به دنبال شهوت و همه به دنبال دنیا و این هم شد زندگى؟ یا اینکه نه! بلند شوى بیایى در شهر خودت، ظهر که مىشود صداى اشهدا ان لا ا له الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و صداى اشهد ان علیا ولى الله از مأذنهها بلند است، مىروید در مساجد حال و هوایت تغییر پیدا مىکند، آن جوى که حاکم بر شهر است به واسطهى نفوس مومنین، چه ارتباطى دارد با آن شهرى که یک مشت فقط رقاصهها و فیلم و تئاتر و نمىدانم افراد اوباش و فلان و این حرفها آنجا جمع شدند، حالا دوتا آپارتمان هم دارد چندتا زرق و برق هم دارد به کجاى انسان برمىخورد بیچاره؟ بیچاره براى چه؟ مگر اینجا چه را از تو گرفتند که بلند شوى بروى آنجا؟ مگر اینهایى که اینجا هستند نَفَس نمىکشند؟ مگر مُردند؟ مگر اینهایى که اینجا هستند در خیابان خوابیدند؟ مگر اینهایى که اینجا هستند …..؟ در خیابان هم بخوابى بهتر از این است که بلند شوى بروى آنجا در قصر! [این] بهتر است خب خیلى از اوقات مىشود آدم در خیابان هم مىخوابد خب بخوابد، مگر ایراد دارد؟ مگر ایراد دارد آدم در خیابان بخوابد؟
دو سال پیش بود توفیق پیدا کردیم یک سفر ما رفتیم، خصوصى بود با سهتا چهارتا از دوستان بودیم، براى حج مشرف شده بودیم از ایام منا و عرفات و اینها که بودیم، حرکت کردیم احرام بستیم رفتیم براى منا، چون شب نهم را ما در عرفات نرفتیم، شب نهم را مستحب است انسان در منا باشد نه در عرفات، روز را برود در عرفات، اهل تسنن شب را در منا مىروند و حق هم با آنها است. رفتیم در آنجا، بعد صبح رفتیم در عرفات، ظهر در آنجا بودیم، شب پیاده برگشتیم، همهى اینها را پیاده مىرفتیم. ما در این چهار یا پنج روزى که بودیم اصلا سر ما در زیر خیمه قرار نگرفت، مىخوابیدیم با همین مردم، بلند مىشدیم با همین مردم، اصلا معلوم نبود کجاییم؟ زمین هستیم؟ آسمانیم؟ کجا؟ اصلا در چه چیزى هستیم؟ این قدر هم خوش بودیم هیچ طورى هم نشد هیچ! هیچ طورى نشد! انگار نه انگار، نه اینکه نبود مىگفتند که فلان جا فلان جا، گفتیم نه بابا! همین جا مىگیریم مىخوابیم، زیرانداز مىانداختند با چندتا رفقا همان جا مىخوابیدیم شب، یکى هم پیش ما سیاه بود یکى سفید بود یکى زرد بود قرمز بود نمىدانم فرض کنید که هر کسى بود مىآمد، مىرفت، فلان، خلاصه، خب گذشت. از آن طرف هم قصرهایى بود در همان جا پیدا بود مهمانها و کذا و امرا و اشراف و دیگران مىآمدند و در آنجا بودند و به پذیرایىهاى خاص و اینها، ملوکانه مىشدند، آنها هم ….! معلوم نشد بالاخره آنها خوشتر بودند یا ما خوشتر بودیم؟ خلاصه خیلى قضیه براى ما روشن نشد.
حالا آدمى که از کنگرهى عرش او را ندا مىکنند، ندانمت که در این جایگه چه افتاده است/ تو را ز کنگرهى عرش مىکنند سفیر/ از آن جایى که اصلا عقل آنجا ندارد، آدم بیاید ببیند که این ساختمان است، آن چراغش نور دارد آن نمىدانم پنکهى آن، آن قسمت، آن فلان است و اینها، تمام اینها را یادش برود و خود را گرفتار یک مشت آهن پاره و یک مشت زرق و برق اینها بکند این چیست؟ این باختن و از دست دادن است و کیمیا را به خرمهره فروختن است، کیمیا نه طلا! طلا که چیزى نیست! کیمیا و اکسیر، آن که انسان مىزند و او را تبدیل به [طلا مىکند].
شیخ بهایى در مشهد یک چیز هست، ما یکدفعه رفتیم به زیارت آنجا، مرحوم آقا براى ما این قضیه را نقل مىکردند- کوچک بودیم- شیخ بهایى مىگذشت در مشهد، رسید به جایى دید که- این قبر پیرپالان دوز هست در مشهد، گنبد دارد و اینها- دید یک پیرمردى نشسته و دارد مىزند به این کفشها و این چیزها و سندانش و نمىدانم میخ مىزند و چه مىکند، فلان، دلش به حال او سوخت، رفت جلو و خواست یک لطفى به او بکند، یک وردى خواند یک ذکرى خواند و دست زد به آن چکشى که با او این مىزد و این کفش و اینها را اصلاح مىکرد و درست مىکرد، یکدفعه چکش تبدیل به طلا
شد! طلا! یکى از انواع [و] اقسام کیمیا این مسئله هست، الان هم شاید، الان هم یعنى این مسائل کم و بیش هست. خود مرحوم آقا شیخ عباس قوچانى ایشان مىگفتند که من- در همان زمانى که در نجف بودم پیش مرحوم قاضى بودم- خودم دیدم یک درویشى را که آمده بود و متوسل شده بود در صحن امیرالمومنین و چهل روز در آنجا بود و بعد خودش به آن حالت درآمد که دست که مىزد این به شىء فلزى، حالا هرچه که مىخواهد باشد نه اینکه فقط مس و اینها، این تبدیل به طلا مىشد. گفتند من خودم این را دیدم براى مرحوم آقا تعریف مىکرد.
این دست زد و طلا شد یکدفعه پیرمرد نگاه کرد به او و گفت این چه غلطى بود که کردى؟ چه غلطى بود ….؟ یکدفعه گفت چه دارد به من مىگوید؟ من چکش او را طلا کردم عوض تشکر او است؟ تا آخر عمر بلند شد برود کیفیش را بکند! دارد مىگوید این غلطها چه بود کردى؟ من ماندم [، گفت] برش گردان! این دیگر نمىتوانست برگرداند این فقط مىتوانست طلا کند، بعد خودش یک نگاه کرد برگشت! گفت برو، برو، آنهایى که به ما دادند بالاتر از آنى است که به تو دادند! خلاصه آنجا یک تنبهى براى او پیدا شد و از همان جا از شاگردان پیر شد و از او مطالبى گرفت و چیز کرد. ببین به اینجا رسیده ولى مىبیند بالاتر هم هست. این دارد با چکش و با سندان با میخ و با سوزن و با چیز دارد کفش مىدوزد ولى خبر ندارد که این نفسش در کجاست؟ تو این را دارى مىبینى و این اصلا از این نمىتواند بگذرد، اصلا نمىتواند از این بگذرد، طلا؟ طلا چیست؟ سندان را تو براى من طلا کردى؟ من یک نگاه بکنم کرهى زمین را طلا مىکنم تو دارى یک سندان طلا به من مىدهى؟ کرهى زمین را من به نگاهم طلا مىکنم چه مىگویى؟ اگر مىتوانى بکن! اگر مىتوانى بکن!
ما در زمان مرحوم آقا از این مسائل مىدیدیم یعنى یک قضایاى که مثلا یک فشارى بود گرفتارى بود مطلبى بود مىخواست پیش بیاید بعد مثلا خب یک نحوهاى مىشد که حالا مثلا یکى دعا کند یکى چیز کند مىدیدیم ایشان اصلا صاف مىآید جلوى قضیه مىایستد، چه کسى به تو حق داده که این کار را بکنى؟ کى گفته؟ برو پى کارت! این مسئله اینطور و اینطور و اینطور خواهد شد. بنده خودم در جریان یک قضیه بودم براى رفقا نقل [کنم]- یک ساعت شد؟ پنج دقیقه گذشت. خب این قضیه را مىگویم و بقیهى مطلب براى جاى دیگر- ایشان مبتلا به ناراحتى چشم شدند- این را تا به حال نگفته بودم- مبتلا به بیمارى چشم. چشم ایشان پارگى شبکیه و پرده و اینها شده بود و قرار بود که عمل شود، آمدند در طهران، افراد مختلف نظرات مختلفى مىدادند یکى مىگفت آقا اینجا مىشود عمل بشود یکى مىگفت نمىشود حتى ما یک جایى رفتیم یکى از پزشکان گفت آقا اگر براى شما که مىدانیم
امکان هست شما اصلا به خارج بروید اصلا خودش تصریح کرد و گفت به خارج بروید و چیز ….، آن افرادى که خب با ما بودند و به اصطلاح این مسئلهى ایشان را پیگیرى مىکردند آنها رفتند دنبال این قضیه، رفتند دنبال این مسئله. بعضى از افراد که خب داراى حالاتى بودند در آن موقع و خلاصه داراى مطالبى بودند، شاید از بعضى توانایىهایى برخوردار بودند، بعضى از مسائل، آنها در ارتباط با ایشان خیلى متأثر شدند خیلى متأثر شدند و آمدند که این مسئله را برگردانند.
من در خدمت ایشان در ماشین که داشتیم مىرفتیم یک مرتبه ایشان به من گفتند فلانى! من چشمم خوب شد گفتم ا عجب! من دارم همه جا را مىبینم من متوجه شدم که قضیه از یک جاى دیگرى دارد نشأت مىگیرد. گفتند من همه جا را دارم مىبینم و هیچ مسئلهاى نیست. این حرف را به من زدند و من نگاه کردم به ایشان و یک خندهاى کردم، همین، نگاه کردم و چیز کردم خب خیلى عجیب است فلان و این حرفها. دو دقیقه بعد گفتند ا برطرف شد دوباره شد مثل سابق، حالا نگفتند خودم این کار را کردم این را دیگر نگفتند. من آن وقت نخندیدم ببخشید وقتى ایشان گفتند که ا برگشت، گفتم که تغییر پیدا کرد قضیه، ایشان خندیدند.
ببینید دارد یک نفر اعمال مىکند و پردهى چشم- ریتین را- که برگشته نصفش، سر جایش مىچسباند خب این از نظر پزشکى چطور قابل حل است که پرده که افتاده برگردد و سر جاى خودش قرار بگیرد و هیچ مسئلهاى دیگر اتفاق نمىافتد؟ بعد از دو دقیقه یک مرتبه قضیه برمىگردد، یعنى چه؟ یعنى خداى متعال براى من عمل را تقدیر کرده و باید این عمل انجام بشود، باید من بروم بیمارستان بخوابم زیر چاقو بروم، مرا عمل کنند پنج ساعت عمل طول بکشد و مسائل دیگر، سختىهاى بعد از عمل، ایشان تا یک هفته به حالت رو نه به حالت تاق باز، یک هفته مىبایستى به رو بخوابند و ایشان به رو بودند تا اینکه آن حبابى که داخل در چشم ایشان کرده بودند کم کم جذب بشود و آن حباب فشار بیاورد به آن جایى را که به اصطلاح خودشان لیزیک کردند و چسبانده بودند و اینها، و او باعث بشود که این التیام بعدى به این نحو باشد. مراجعات بعدى، هى ماهى یک مرتبه به طهران بیاید، بعد همان آب مروارید بیاورد، دوباره عمل آب مروارید روى آن ….، چون یکى از آثار قضیهى دکولمان، کاتاراکت است. یعنى تبدیل شدنش بعد از یک مدت به آب مروارید است حدود هفتاد یا هشتاد درصد تبدیل به چیز مىشود. دوباره مىآیند عمل مىکنند و تا آخر عمر هم همین طور این مسئله ادامه پیدا بکند. ولى باید باشد، باید این قضیه باشد خلاصه. بله در بعضى از اوقات هم مشیت خدا به یک نحو دیگر تعلق مىگیرد بسیار خب آن یک نحو دیگر است.
این راه، این مکتب، مکتب عرفان است. مکتب عرفان و توحید این است که وضعیت انسان و موقعیت انسان را نشان مىدهد و انسان را متوجه یک حقیقت لایزالى مىکند که آن حقیقت لایزال ادراک کمى از بسیار آن حقیقت، به تمام استیلا و وجدان عالم وجود در دنیا و آخرت ارزش دارد، کمى از بسیارش را اگر به انسان بدهند انسان به هیچ چیزى در این عالم او را تغییر نمىدهد. خب دیگر وقت گذشت انشاءالله تتمهى مطالب براى جلسهى بعد. انشاءالله.
اللهم صل على محمد و آل محمد
[۱] . صحیفه الإمام الرضا علیه السلام، ص ۵۸.