جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۴
موضوع: جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۴ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.
[/box]
متن جلسه:
جلسه ۸ رمضان ۱۴۲۴
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
الهى ربیتنى فى نعمک و احسانک صغیرا و نوهت باسمى کبیرا
خدایا مرا در کودکى در تحت تکفل خودت، در نعمتها و احسان خودت پروراندى و در حال کِبَر نام مرا به نیکى بلند گردانیدى و مرا در میان مردم معروف گردانیدى.
دیشب خدمت رفقا عرض شد که شهرت و معروفیت اگر از جانب پروردگار باشد بدون این که انسان در آن شهرت و در آن معروفیت نقشى داشته باشد ایراد ندارد چون پروردگار متعال، خود او مسبب الاسباب است و مرید است و همهى عالم وجود در تحت تملک او است و او از همه اولى است به تصرف و اگر دلش مىخواهد یک شخصى را معروف کند خودش مىداند فضولى به ما نیامده که خدایا چرا این کار را مىکنى؟ مىگوید من دلم مىخواهد انجام بدهم من خودم اینطور مىخواهم و به طور کلى وقتى قرار بر این باشد که ما خداى متعال را مالک همه امور بدانیم دیگر چه جاى گله و شَکوى و یا اعتراض نسبت به مسائلى که خداى متعال پیش مىآورد، چه در طرف انعزال و گوشهگیرى و خموشى و سر به زیر انداختن و به راه خود رفتن و گوشه خلوت گزیدن و چه با معروفیت و مشهوریت و اینها، وقتى او اراده مىکند به ما چه مربوط است فضولى کردن.
و دیشب عرض شد که نکته و قبح مسأله در آن جایى است که خود ما قدمى براى این معروفیت برداریم خود ما حرکتى براى این معروفیت بکنیم خود ما اقدامى براى شهرت بکنیم خود را بخواهیم بر سر زبانها بیاندازیم دیگران را کنار بزنیم و خود مطرح باشیم، خداى نکرده اگر اینطور باشد این از صفات شیطان است و شیطان داراى عتوّ و غرور و تکبر و انانیت و صفات رذیله است او مىآید و در قلب انسان جاى مىگیرد و با جاى گرفتن در قلب، صفات خودش را هم وارد مىکند.
وقتى که شما نماز مىخوانید چرا حال روحانیت دارید؟ چرا؟ وقتى که در مجلس سیدالشهدا هستید چرا حال روحانیت دارید؟ یکى کسى مىگفت من رفتم سراغ یکى از اشخاص، از او قرض بگیرم گفت ندارم و فلان و چه و از این حرفها، بهانه آورد و اینها، گفتم نه الان وقتش نیست، یک وقت به اتفاق [ایشان در] یک مجلسى [شرکت کردیم] مطالبى در آن مجلس مطرح شد ذکر مصیبتى
شد، مطالبى، گفتم هان! الان وقتش است! گفتم فلانى یک مشکلى داریم این مقدار مىخواهیم، گفت باشد باشد گفت [بعداً] بیا من بدهم، گفتم نه همین الان مىتوانى بدهى؟ چون من لازم دارم! گفت بسیار خب، داد. بعد خودش گفت، گفت فهمیدم تو براى چه گفتى اینجا بده چون اگر از اینجا مىآمدم بیرون، حالم تغییر مىکرد تو هم فهمیدى قضیه را.
چرا اینطور است؟ چرا انسان در مجلسى مىرود حالش عوض مىشود؟ نمازى مىخواند حالش تغییر پیدا مىکند؟ قرآن وقتى مىخواند حالش تغییر پیدا مىکند؟ اما به عکس وقتى که مىرود جایى که صحبت دنیا است مىبیند یک جور دیگر شد، حرف از مادیات است کسل شد، حرف از دنیا و کسب و کار و بگیریم و ببندیم و آن را اینطور کنیم این را آنطور کنیم مىبینیم حالش عوض شد چرا؟ چون وقتى که انسان در موقعیت مناسب قرار مىگیرد ملائکه رحمت مىآیند در وجود انسان، آنها که آمدند در وجود انسان، انسان احساس راحتى مىکند احساس سبکى مىکند احساس قطع تعلق از دنیا مىکند وقتى انسان در محیط غیرمناسب قرار گرفت شیطان و جنود شیطان مىآیند در وجود انسان، انسان احساس [سنگینى و کدورت مىکند] وقتى انسان نشسته در مجلس باطل که قه قه و چه و چه و فرض کنید که حرفهاى ….، حالا یک وقتى خنده است ولى خنده و شوخى در معرفت و صفا است در صمیمیت است در بهجت است بزرگان هم شوخى مىکردند خود ما هم از آنها مىدیدیم شوخى مىکردند، عبوس بودن، مرباى آلویى به درد نمىخورد که آدم همیشه اخم بکند کله را بیاندازد پایین! چه خبره بابا؟ شوخى کردن و خندیدن و تفرج و تفنن کردن این از اوصاف بزرگان و متقین است. امیرالمؤمنین خیلى شوخ بود اتفاقا، خیلى شوخ بود و با افراد شوخى مىکرد سیدالشهدا خیلى شوخ بود البته خب بعضى از ائمه نه! آنها حالشان فرق مىکرد، مثلا در احوالات حضرت سجاد [داریم که] اینطور نبودند، اما امام باقر علیه السلام اینطور بودند امام رضا علیه السلام گاهى شوخى مىکردند.
اما این شوخىهاى مبتذل و حرفهایى که اینها باعث تکدر و کدورت نفس و اینها هست اینها خوب نیست و بدتر از اینها، صحبت کردن در مسائلى که شب تا به صبحش یک غاز نمىارزد و انسان فقط وقتش را تلف کرده! او آمده او رفته او این کار را کرده او این کار را خواهد کرد خب بنده چه کنم که او این کار را کرده؟ بنده چه کار کنم؟ چه کارى از دست من برمىآید؟ این نوع مسائل موجب کدورت است حالا چه برسد به مسائل دنیوى و مطالب و خداى نکرده مجلس به غیبت و یا بالاتر به تهمت تبدیل شدن که در اینجا شیطان با جنود خودش مىآید در نفس انسان جا باز مىکند، او که آمد، اینکه انسان غیبت مىکند مکدر مىشود براى چه مکدر مىشود؟ خب یک حرفى از دهانش درآمده
چرا مکدر بشود؟ یک حرفى گفته چرا مکدر شود؟ چرا ظلمت پیدا کند؟ یک سخنى از دهانش درآمده به ظلمت چه مربوط است؟ مطلب اینجا است، وقتى که انسان این را مىگوید در آن موقع بین نفس او و بین نفس جناب شیطان، یک ارتباطى برقرار مىشود و چون شیطان مرکز کدورت و ثقل است آن ثقل و کدورت خود را، به انسان منتقل مىکند آدم مىبیند مکدّر است.
گاهى اوقات اتفاق مىافتد آدم یک حرف مىزند تا مدتها خیالش همینطور ناراحت است که چرا این حرف را زده و این حرف از دهانش درآمده؟ حالا تا این شیطان برود بیرون و به جاى او ملائکه بیایند گاهى اوقات دُم شتر به زمین مىرسد لذا فرمودند انسان باید مراقبه داشته باشد و مواظب باشد، مواظب باشد که چه مىگوید و چه کارى مىکند؟ و این هر دو با هم هستند در یک ساعت ملائکه مىآیند در یک ساعت مىروند، شیطان به جاى او مىآید دوباره باز انسان استغفار مىکند مىروند آنها مىآیند، دوباره باز یک جریانى پیش مىآید آنها مىآیند، همینطور اینها پشت دیوار دل ما ایستادند و اذن دخول مىطلبند تا به کدام راه دهیم و خانهى دل را مأواى چه کسى بگردانیم! اذن دخول به ملائکه بدهیم که شما تشریف بیاورید یا اذن دخول به شیطان و ابالسه بدهیم، نه شما تشریف بیاورید خیلى جاى خوبى دارید گرم نرم عالى! تا اینکه به کدام طرف ما اینها را راه بدهیم.
یک روز ما و مرحوم آقا در یک جلسهاى بودیم یک شخصى در آنجا بود حال خوبى داشت من دیدم مرحوم آقا خیلى به این توجه دارند هى زیر چشمى دارند به او نگاه مىکنند یک مرتبه من دیدم عوض شد مسئله، نگاهها دیگر نگاههاى محبتى نبود نگاههاى جور دیگرى بود وقتى که جلسه تمام شد رفتم پیش او، گفتم فلانى! از اول که آمدى در جلسه حالت خوب بود وسط کار خراب کردى! زدى توى اوت! بگو ببینم چه کار کردى؟ گفت اى داد بیداد یکدفعه فلان خاطره آمد در ذهن ما و دیگر بیرون نرفت تا اواخر جلسه، تو از کجا فهمیدى؟ گفتم ما بلدیم دیگر، ما مىفهمیم، اینها مسائل الهاماتى است و به هر کسى نمىدهند، اینها ….. گفتم چه شد یکدفعه وسط کار اوت کردى؟ خراب کردى قضیه را؟ گفت بله مسئله …..! ببینید خیال آمده در ذهنش ولىِّ خدا فهمید رفتارش عوض شد. شوخى ندارد قضیه، چشمبندى که نیست. تا آنجا معلوم بود حال خوب است حال روحانیت است حال بهجت است یک مرتبه عوض مىشود، به یک نحوه دیگرى [درمىآید] یک خیال که مىآید خرابش مىکند خراب مىکند.
یکى از رفقا مىگفت ما مشرف شدیم به حرم سیدالشهدا علیه السلام، نشسته بودیم در حرم دیدیم حال و هواى بسیار عجیبى است خیلى عجیب است در این موقع یک جنازهاى آوردند و
گذراندند دیدیم فرقى نکرد، جنازهى دوم را که آوردند دیدیم حال و هواى حرم عوض شد یک جور دیگرى شد همانطور طواف مىکردند، همین که از در خارج کردند دوباره حال و هوا برگشت به آن وضعیت خودش، وضعیت سابق خودش. یعنى یک فرد خلاف، روحش که نمىآید روحش بیرون است. مگر مرحوم آقا نفرمودند یک شخصى از دوستان ایشان مىگفت- ظاهرا حیات دارد- ایشان مىگفت من ایستاده بودم در کنار حرم سیدالشهدا علیه السلام یا ظاهرا موسى بن جعفر، یک جنازه آوردند و یک سگ سیاه بالاى جنازه نشسته، یک سگ سیاه بسیار بزرگ بالاى این جنازه نشسته و دارد با این مىرود، خب این روحش بود این جنازه را آوردند تا دم صحن موسى بن جعفر و حضرت جواد [علیهم السلام] همین که خواستند جنازه را وارد کنند سگ پرید پایین و کنار در ایستاد، کنار در ایستاد، دیگر حق ندارد داخل بشود، بردند بدن را طواف دادند آمدند، همین که آمدند بیرون دوباره این سگ پرید بالاى بدن، پیش رفیقش، طاقت دورى ندارد تا اینکه بردند دفن کردند. مسئله اینطورى است منتهى هر کسى نمىفهمد افرادى متوجه مىشوند که چشمشان باز است.
ایشان هم مىگفت من نشسته بودم در حرم، یکدفعه دیدم حالم مکدر شد البته این مسئله هست که تبدل حالات انسان به واسطهى مراتب مختلفى است که در آن مرتبه قرار دارد ممکن است انسان در یک مرتبهى بالاترى باشد و بنشیند و حالش هم تغییر پیدا نکند اینها دیگر یک درجات و مسائلى است که خلاصه [براى] هر شخص متناسب با او این مسئله ارزیابى مىشود قاعده کلى ندارد ولى على کل حال این یک واقعیتى بوده دیگر، این را دیده دیگر و در اینجا خب خیلى مسائل زیاد است.
خیلى مطالب زیاد است حال این حالى که انسان دارد این حال باید از جانب پروردگار باشد نه از جانب خود یعنى انسان از جانب خود نباید دخل و تصرفى کند در اراده و مشیت پروردگار. او مالک است و او صاحب ما است مىخواهد موقعیت انسان را براى افراد روشن مىکند نمىخواهد همینطور نگه مىدارد اما تا وقتى که دستور نیامده نسبت به معروفیت و مشهوریت، هر که در مقام شهرت باشد سرش کلاه رفته است و هر کسى به دنبال این باشد که در قضیهاى خودى نشان بدهد و اثرى از خود به جاى بگذارد که دیگران متوجه بشوند باخته قضیه را، قضیه را باخته.
مىگویند بهلول یک روز داشت از کنارى مىگذشت دید مسجدى مىسازند بالاى مسجد اسم یک شخصى را مىنویسند، الان چیز مىکنند دیگر، حسینیهى فلانىها مسجد فلان، تکیهى آقاى فلان، خاندان فلان، در شهرستانها، این طرف و آن طرف، که معلوم بشود کى این کار را کرده! این همه زحمت کشیده هدر نرود، بالاخره اسمش آن بالا باشد. این داشت مىگذشت و دید بله! اسم [آن فرد] را
دارند با گچ آن بالا مىنویسند، هنوز ساختن تمام نشده بود ولى اثرشان …..! این هم پاک کرد اسم خودش را نوشت، مسجد بهلول، رفت و دید صاحبش آمده و دارد با آن عملهها دعوا مىکند که به چه حقى شما اجازه دادید اینجا بنویسند؟ گفتند والله ما ندیدیم، [بهلول] آمد و گفت هان چیست؟ گفت آخر خجالت نمىکشى پول را من مىدهم اسم تو اینجا باید نوشته بشود؟ گفت تو براى خدا مسجد مىسازى یا براى خودت مىسازى؟ اگر براى خدا مىسازى اسم من باشد به تو چه مربوط است؟
مرحوم آقاى بروجردى داشتند از دنیا مىرفتند- خدا رحمتشان کند- مرحوم آقاى بروجردى مرد بزرگى بود مرد با اخلاصى بود با اخلاص بود و به دنبال صحت عمل خودش هم بود که کارش صحیح باشد مرحوم آقا نقل مىکردند که یک وقتى ایشان در همان تابستانى که قم نبودند در اطراف قم حالا اطراف قم، یا کهک بود یا بالاتر از کهک و اینها، در آنجا رفته بودند همان زمان زمان بسیار سخت بود زمان مصدق و زمان تودهاىها که تودهاىها آمده بودند و خیلى در ایران فعالیت مىکردند و خطر کیان مملکت را تهدید مىکرد و خطر اسلام را تهدید مىکرد یکى از دوستان مرحوم آقا که فعلا در اینجا- خود قم- حیات دارند و از علماء هستند و تألیفات دارند و اینها، او خودشان براى مرحوم آقا تعریف مىکردند که ما کارى با آقاى بروجردى پیدا کردیم و رفتیم براى دیدن ایشان در همان جا، و چون ارتباط ایشان با آقاى بروجردى بسیار صمیمى بود لذا در اتاق ایشان هم وارد مىشدند و چندان ارتباط با آقاى بروجردى براى ایشان مشکل نبود.
مىگفت من نصفههاى شب بلند شدم که بیایم تجدید وضو کنم حالا یا نماز شب بخوانم یا هر چه، آمدم دیدم در گوشه حیاط یک صدایى مىآید، یک صداى مناجاتى مىآید گفتم این کیست الان این گوشه حیاط و این چیزها دارد …..؟ رفتم دیدم مرحوم آقاى بروجردى با یک پیراهن و یک شلوار، یک عباى نازک هم انداخته و یک دستمالى سفید به عنوان عمامهى سفید به سرش بسته، دارد نماز مىخواند و این چهار قل را با یک حضور قلبى مىخواند، عجیب! عبارت ایشان این بود قل اعوذ برب الفلق هى تکرار هم مىکرد قل اعوذ برب الفلق من شر ماخلق و من ….. خلاصه همینطور تا نماز ایشان تمام شد و ما چیز نکردیم، خب ما رفتیم به کار خودمان رسیدیم و اینها، فردا صبح شد من رفتم پیش ایشان و گفتم آقا من دیشب شما [را] دیدم نماز مىخواندید ولى خیلى حالتان انگار حال منقلبى بود و عادى نبود این حال، ایشان فرمودند آخر مگر نمىبینید؟ مگر وضع مملکت را نمىبینید چه خبر است؟ جز این که ما متوسل به حضرت احدیت بشویم چه مىتوانیم بکنیم؟ چه مىتوانیم بکنیم جز این که توسل به حضرت احدیت پیدا بکنیم؟ خلاصه مرد با واقعیتى بود به تعبیر مرحوم آقا، مرحوم آقاى بروجردى آدم
با واقعیتى بود امّا على کل حال هر کسى یک حدى دارد یک مرتبهاى دارد.
همین آقا مىگفت من در روز آخر یا روزهاى آخر که ایشان دیگر در بستر افتاده بود و مشرف به موت بود رفتم و گفتم آقا چطور است حال شما؟ گفت آقا دستم خالى است نمىدانم چه کنم؟ هیچى در دستم نیست! رو کردم به ایشان گفتم: آقا شما این همه این طرف و آن طرف مدرسه ساختید در خارج از ایران چه مساجد و مدارسى ساختید گفت آقا اینها فایدهاى ندارد براى ما، گفتم آقا این همه شما مقلد داشتید گفتند آقا اینها به درد نمىخورد- همین با یک حالت، شوخى نمىکرده ها! آن موقع دیگر قضیه شوخى نیست اگر هفتاد هشتاد سال قضیه شوخى بود ولى آن ساعات آخر دیگر قضیه شوخى نیست خوب همهى ما مىفهمیم آن موقع دیگر قضیه جدى است مسئله دیگر برو برگرد ندارد تازه آن موقع یاد مىافتیم که چه کردیم؟ چه کردیم؟- بعد رو کردم به ایشان گفتم آقا این کتابى که شما نوشتید، همین کتاب جامع احادیث شیعه، مگر منظور شما ترویج مکتب اجداتان نبود؟ ایشان یک فکرى کرد و شروع کرد گریه کردن! گفت مگر خدا همین را از ما بپذیرد، از ما بپذیرد و تمام کارها و اینها …… تازه آقاى بروجردى آدم خوبى بود آدم درستى بود اولا مرد ملّایى بود مرد عالمى بود و بعد هم نفسش، به تعبیر مرحوم آقا رضوان الله علیه، نفسش نفس صافى بود و مىخواست براى خدا کار کند مىخواست براى خدا کار کند خدا رحمت کند ایشان را.
این مسائل معلوم نیست که به صلاح انسان هست یا به صلاح انسان نیست؟ ایشان مىگفت وقتى که ما- از او سوال شده بود در اواخر عمر- ایشان فرموده بودند تا وقتى ما بروجرد بودیم مال خودمان بودیم از وقتى که قم آمدیم، دیگر ما مال خودمان نبودیم خب وقتى یکى بیاید مرجع بشود، افراد بیایند از او تقلید کنند، بیا و برو و این طرف و آن طرف داشته باشد، مخصوصا اگر به تور شیاطین هم بخورد، شیاطین انس بیایند براى انسان تکلیف تعیین کنند، آقا اینجا برو آقا اینجا برو آقا اینجا ملاقات دارى و اینجا ملاقات دارى و این هم یک همچنین ارادهاى نداشته باشد که بایستد و در مقابل این هجمات مقاومت کند. مرحوم آقا ایشان اینجورى بودند کسى تا مىخواست برایشان سر سوزنى تکلیف تعیین کند چنان از ریشه مىزدند که طرف مىرفت همان جایى که عرب نى بیاندازد یعنى دیگر اصلا اسم و خبرى از او نبود. دیگران مىآیند و ….. یکدفعه ما در یک مجلسى شرکت کردیم خب ما با رفتار مرحوم آقا آشنا بودیم دیگر، کسى بیاید براى ایشان تکلیف تعیین کند این کار را بکن یا آن کار را نکن بیایند عقاید خودشان را تحمیل کنند بیایند نیات خودشان را به یک کیفیتى پیاده کنند! مگر این حرفها بود!
یک وقت ما در یک شهرستانى بودیم مجلس عقدى بود عالِم آن شهرستان [را] هم اینها آورده بودند، عالمش را آورده بودند که مثلا در قبال طیف مخالف ما هم این را داریم، یعنى خلاصه بله دیگر، عالم شهر و معروف و به رحمت خدا رفته ظاهرا در سفر زیارتى تصادفى کرده و به رحمت خدا رفته، آدم خوبى بود ولى على کل حال ….، در آن مجلس هم بین ما و ایشان یک بحث فقهى هم درگرفت، و خب ما جسارت مىکردیم ما بىادب بودیم و خب رعایت شئون و اینها را نداشتیم على کل حال، ایشان هم خیلى به ما محبت کرد و خیلى لطف کرد على کل حال، مجلس آمد و به یک کیفیت مناسبى داشت جلو مىرفت و اینها، یک مرتبه بین فامیل عروس و فامیل داماد یک قضیهایى پیش آمد که ما سروصدایش را از حیاط مىشنیدیم! گفتم خدا به خیر کند این مجلس با این سروصدا و با این داد و بیداد به کجا مىخواهد برسد؟ چیزى نگذشت که من دیدم همان شخصى که ایشان را آورده بود- به عنوان خلاصه یک دکور حالا اسمش را بگذاریم یا یک وزنهایى در مقابل اینها- یک مرد بازارى، بازارى، کت و شلوارى بود دیگر، بازارى، نمىدانم چى چى فروش بود، این آمد و با یک تحکّمى- اصلا براى من خیلى عجیب بود- روکرد به این آقا، آقا برخیزید آقا برخیزید اینجا جاى ما نیست برخیزید! ما همینطور ماندیم، شما دعوا کردى حالا به این آقا چه مربوط است؟ برخیزید! این بیچاره حالا گیر کرده بود چه کند؟ به ما چه بگوید؟ مریدها را از دست ندهد! اوضاع چطور است؟ چکار بکند؟ بعد خلاصه گفت حالا! حالا ندارد آقا، برخیزید و برویم! دستش را گرفت و کشید گفت برویم مثل چى بگویم؟ آقا مثل یک عبدى دستش را گرفت این را آورد! پیرمرد هشتاد ساله، هفتاد سال سنش بود آن موقع، بله ریشها همه سفید بود عالم معروف، آن چنان ذلت بار این را از جا بلند کرد و آورد بیرون که ما از اصل قضیه ناراحت شدیم از این وضعى که بر سر این بیچاره آورد ناراحت شدیم! این چه وضعى است؟ خب آقا بفرمایید خب مشکلى پیش آمده مسئلهاى پیش آمده. خیلى ما تعجب کردیم خیلى براى ما عجیب بود.
یعنى خدایا کار اینها باید به اینجا برسد که به این نحوه ….؟ بعد از ده دقیقه یک ربعى این آقا برگشت، برگشت و دید خیلى وضع خراب است- حالا او نیامد آن شخص بازارى نیامد حالا بیرون ظاهرا متقاعدش کرده بودند مىگویند که متقاعدش کرده بود که حالا برگردد و خراب نکند قضیه [را و بگویند] که آقا اینطورى آمد- خیلى براى ما عجیب بود. آنجا ما دیدیم عجب! ما کجا هستیم مردم کجا هستند؟ مرید آقا دارد مىآید عین بنده بلند مىکند مىکشد بیرون! من یک جا تعبیر دیگرى آوردم حالا آن تعبیر را نمىآورم، جدا آن تعبیرى که من آنجا آوردم درست بود! یک پیرمرد عالم را اینطور
بیایند ….! اینها همه جا هستند همه جا هستند، مىآیند دور آدم را مىگیرند به انسان خط و نشان مىدهند آقا از این طرف برو آقا از این طرف نرو این کار را بکن آن کار را نکن، مسائل را آماده مىکنند مجلس را آماده مىکنند، بیا در آن مجلس، فلان! این مسکین هم از همه جا بىخبر! آلت دست! اینجا مىرود آنجا مىرود مىآیند مىبرند او را دوباره چیز مىکنند، اینها اینطورى هستند خدا نکند انسان غیر از معروفیت به این آفت هم مبتلا بشود آفت عوام زدگى و آفت مریدزدگى و آفت مرید بازى که وزر و وبال و هلاکت اهل علم بخصوص در این مسئله هست. مرحوم آقا اینطور نبودند چنان شمشیر مىکشیدند و سر مىزدند که اصلا نه از سرى خبر بود و نه از سردارى! کسى بیاید براى ایشان خط تعیین کند؟ خط تعیین کند؟
در جریان ۱۵ خرداد سنهى ۴۲ بود، بعد از اینکه مرحوم آقاى خمینى را گرفته بودند و در زندان گذاشته بودند زندان قزل قلعه، مرحوم آقاى میلانى آمدند طهران، من یادم است در داوودیه طهران یک منزل بزرگى بود در آنجا ایشان مجلسى داشتند ما با مرحوم پدرمان- من آن موقع هفت سال سنم بود کلاس اول ابتدایى بودم- با مرحوم پدرمان رفتیم در آنجا به دیدن مرحوم آقاى میلانى ظاهرا هم در آن مجلس والد آقاى حاج روح الله، حضرت آیت الله شیخ صدرالدین هم حضور داشتند تا جایى که حافظهام اجازه مىدهد ما رفتیم در آنجا و ما همان کنار ایوان نشستیم مرحوم آقا رفتند تو و با آقاى میلانى و اینها صحبت کردند و آمدند بیرون یک نفر از این مسجدىها که خیلى اهل بیا و برو و فلان و از این مسائل و اینها بود من دیدم این دارد کفشها را جفت مىکند، همان کسى که در کتاب نور ملکوت مرحوم آقا هم اشارهاى به او کرده بودند اسم نیاوردند ولى اشاره کردند که اختلافاتى با او پیدا کردند و منجر به قطع شد و او یک نامهایى براى مرحوم آقا داد- خواندید یا نه؟ انشاءالله که خواندید اگر نخواندید بروید مطالعه کنید- یک نامهایى داد و مرحوم آقا مىخواستند بر علیه او کارهایى انجام بدهند که استخاره کردند با قرآن این آیه آمد، فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ فصلت، ۳۴ که آیه راجع به عفو و گذشت و اینها است و ذیلش هم این است که آن چنان بگذر که بین تو و بین آن کسى که عداوت است کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ این آیه، بعد هم خب جریانش مفصل است بروید مطالعه کنید، ظاهرا در کتاب انوار ملکوت است راجع به گذشت و اینها.
ایشان دو قضیه نقل مىکنند یک قضیه مربوط به زمان بعد از فوت پدرشان که چه بر سر ایشان آوردند و به قول خود ایشان، مىگفتند آن پروندهى سیاه را من دیگر بازش نمىکنم، واقعا پروندهى
سیاهى بود اخیرا من از یکى از آشنایان و ارحاممان که تقریبا همسن با مرحوم آقا هست و در مشهد ایشان سکنى دارد شنیدم، مىگفت آقاى آقا سید محسن من گریه پدرت را دیدم که نشسته بود کنار کوچه، کوچه حمام وزیر شاه آباد و از دست این قوم و خویشهایش داشت گریه مىکرد یعنى مرد بزرگ! چه بر سر او آورده بودند که من دیدم به فاصله کمى دیگر ایشان هجرت کردند براى نجف و به طور کلى فاتحهى هرچه که در طهران هست خواندند، وصى پدرشان بودند دیگر، وقتى دیدند وصیتنامه را گم کردند نمىدانم دزدیدند اموال را دزدیدند و بردند کتابهاى ایشان را مصادره کردند کتابهایى که در زمان حیات پدرشان، [پدرشان] به ایشان بخشیده بود و فلان و خلاصه بلایى بر سرشان آوردند که یک سال، کسى که یک ساعت درس خودش را به تأخیر نمىانداخت، ایشان مىگفت من یک سال اینطور در طهران گذراندم که هر روز آرزو مىکردم که عمر من به سر بیاید و دیگر شاهد این مسائل نباشم یعنى چنان تیغ عداوت و کینه را کشیده بودند! تو گویى اصلا رحمیتى وجود ندارد اصلا قوم و خویشى وجود ندارد هیچ اصلا ها! هیچ!
یک روز سالهاى آخر [حیات] مرحوم آقا یک قضیه پیش آمده بود من رفتم پیش ایشان، ایشان فرمودند آقاى آقا سید محسن از این قضایایى که شما مىگویى براى پدرت اتفاق افتاده و بالاترش گفتم عجب! گفتند بگویم بالاترش چیست؟ حالا نمىدانم اینجا من بگویم درست است یا نه؟ حالا من مىگویم دیگر. گفتند ما وقتى خواستیم برویم نجف، مرحوم پدر ما توصیه کرد به یکى از آقایانى که در طهران بود که هر ماه شهریهى ما را- چون مىدانستند که ما از جایى شهریه نمىگیریم- بفرستد براى نجف. ایشان مىفرمودند ما رفتیم نجف و این شهریه سر ماه مىآمد توسط افرادى که در آنجا بودند، آن شخص مىآمد مىگفت از ایران براى شما حواله آمده و مىگفتند ما زندگى مىکردیم به طور متوسط زندگى مىکردیم. یک ماه دیدیم نیامد ماه دوم دیدیم نیامد ماه سوم دیدیم نیامد و خب قضیه مشکل شد، البته مسئله خیلى به سختى و اینها مىگذشت. اصلا به طور کلى این مقررى که این شخص مىفرستاد براى مرحوم آقا، دیگر به طور کلى قطع شد قطع قطع قطع، البته خب از جاى دیگرى البته تا حدودى مسئله جبران مىشد ولى خب حالا على کل حال در سختى و اینها بودند و ایشان خیلى رعایت مىکردند والدهى ما از مسائل نجف حکایتها نقل مىکند.
یک شب این قضیه را خود مرحوم آقا نقل کردند شب سهشنبهاى بود مسجد قائم، من هم کنار ایشان نشسته بودم گفتند آقا سید محسن مىخواهم امشب یک قضیه راجع به شما بگویم، الان [بعضى از آن] رفقا هستند، مىفرمودند ما پول نداشتیم، اصلا پول نداشتیم شما آن موقع شیر مىخوردید یعنى
همین شیر گاو و اینها مىرفتیم مىگرفتیم و مىآمدیم و شما شیر مىخوردید چون مادرت که شیر نداشت و شیر آزاد مىخوردى. مادرت آمد گفت فلانى! این بچه شیر ندارد، ما هیچى به او نگفتیم که ما نداریم، ما پولى نداریم گفتم بسیار خب حالا قندآبى درست کن بالاخره یک چیزى که کلاه مىگذارند سرخوش کنکى که گول مىزنند، از این چیزهایى که بچهها را گول مىزنند، قندآبى چیز کن. تو هم کم کم شروع کردى ناراحتى کردن ولى راه افتاده بودى نزدیکهاى دو سالت بود و اینها. گفتم خیلى خب من مىروم بیرون حالا برمىگردم.
گفتند ما دست شما را گرفتیم و آمدیم بیرون، یک دو دینارى ایشان مىگفتند ما به یک بنده خدایى قرض داده بودیم، دو دینار آن موقع خب زیاد هم بود دو دینار عراقى، گفتیم مىرویم منزل او و سلام و علیک مىکنیم اگر داد مىگیریم، اتفاقا پیش او کتابى هم داشتم و مىخواستم بگیرم و فقط این قضیه نبود، رفتم گفتم آقا آن کتاب را مطالعه کردى؟ گفت بله و فلان و گفتیم بسیار خب حالا دیگر بعد نشستیم، دیدیم نه! این آقا هیچ به روى بزرگوار خودش هم نیاورد که آقا این دو دینار را هم [بگیرید] چون یک ماه است که از قضیه گذشته، فلان است بیاورد بدهد. ما هم هیچى نگفتیم خجالت کشیدیم و بلند شدیم آمدیم بیرون و اینها، آمدیم بیرون و دیگر برگشتیم خانه، گفتیم برویم از چه کسى بگیریم؟ اهل این حرفها نبودیم که بخواهیم برویم از کسى بگیریم. آمدیم رفتیم در صحن امیرالمؤمنین [علیه السلام] گفتیم یا على مىخواهى به ما گرسنگى بدهى حرفى نیست ولى خودت مىدانى با این مىگفتند ما آمدیم دم منزل، سر کوچه بقالى گفت آقا سید محمد حسین نامه براى شما آمده، نامه از ایران آمده باز کردیم دیدیم نمىدانم بیست دینار چقدر در آن براى ما پول فرستادند، گفتم پس آقا از جانب ما به شما [هم رسیده؟] شما هم اوضاعتان روبراه شد؟ گفت بله بله همینطور است. خلاصه این جورى بوده قضیه، مسئله به این کیفیت بوده و حکایاتى دارد والدهى ما از این مسئله.
این آقا قطع کرد مىگفتند از این قضیه گذشت تا این که سال بعد این شخصى که براى ما مقررى مىفرستاد این شخص آمد نجف و مىخواست برود براى مکه، آمد پیش ما از ما حلالیت بطلبد. آمد و گفت آقا سید محمد حسین ما را ببخش، ما را باید ببخشى. گفتیم نمىدانیم والله قضیه چه بوده حالا، گفت این مدتى که چهار ماه یا پنج ماه یا هشت ماه بود مىداد بعد قطع شد مىگفت مىدانى قضیه چه شد؟ فلان کس و فلان کس از قوم و خویشهاى شما آمدند پیش من و قسم یاد کردند که آقا شما نشستى و دارى براى این آقا سید محمد حسین در نجف پول مىفرستى؟ خبر دارى همهى این حرفها بازى و قلابى است؟ نجف چى؟ آقاى سید محمد حسین چى؟ درس چى؟ این لبنان است این لبنان
است کنار مدیترانه رفته یک خانه خریده و خبر ندارى که در این خانه چه کسانى را دارد مىآورد؟ اینها شوخى نیست ها و این پولى که شما دارى مىفرستى در نجف، توسط دوستانش دارد براى لبنان فرستاده مىشود! حالا میل خودت است مىخواهى بفرست مىخواهى نفرست! مىگفت علت این که ما قطع کردیم پول را، علتش این بود که اینها قسم جلاله یاد کردند! یعنى آدم واقعا به کجا مىرسد از پست فطرتى و از رذالت به کجا مىرسد که این قدر باید نامرد باشد این قدر باید پست باشد این قدر باید بىشرف باشد و بىهمه چیز باشد و بیاید و بخواهد اینطور ضربه بزند؟ خب بابا بگو نفرست بگو این آدم چیزى است، این تهمت زدن! بعد مىگفت که ما متوجه شدیم اخیرا مىگفت ما متوجه شدیم که همهى این حرفها دروغ بوده و تهمت بوده و چه بوده و حالا آمدیم داریم از شما حلالیت مىطلبیم اینطور است قضیه.
یعنى انسان نمىداند که واقعا شیطان چه جور مىآید و چه قسم مىآید؟ در روزنههاى وجودى افراد مىآید دخالت کند و قواى آنها را مىگیرد و در تحت ….! حالا چه کسانى این حرفها را مىزدند؟ افرادى که نماز مىخواندند آقا! نماز مىخواندند روزه مىگرفتند! خب دیگر چرا نماز مىخوانى؟ تو که دیگر آب از سرت گذشته چرا نماز مىخوانى؟ آخر کسى که بیاید این حرفها را بزند …! آن وقت همین مرحوم آقا وقتى که برمىگردد یکدفعه یک قلم عفو بر همهى اینها مىکشد، اذهبوا انتم الطلقاء انگار نه انگار چیزى، صحبتى شده مسئلهاى واقع شده او رفته در نجف زیر ولایت امیرالمؤمنین دارد درس دین مىخواند تو اینجا نشستى دارى چى مىگویى؟ او در کجا دارد چه مىکند؟
طوطیان در شکرستان کامرانى مىکنند | وز تحسر دست بر سر مىزند مسکین مگس | |
آن دارد در آنجا چه مىکند؟ عبارت مرحوم آقا این بود به من، آقا راجع به این مسائل شما چندان چیز نباش از این مطالب ما داشتیم و بعد این شعر را فرمودند
عزیز مصر به رغم برادران غیور | ز قعر چاه برآمد به اوج آفتاب رسید | |
این کسى که رفته در آنجا و دارد براى خدا کار انجام مىدهد آن دارد به اوج آفتاب خودش را مىرساند حالا یک عده در اینجا بیایند …. و همین قضیه هم تا آخر بوده تا آخر حیات ایشان بوده تا آخر حیات ایشان حسد بوده به ایشان، کینه نسبت به ایشان بوده، ما بودیم دیگر مىدیدیم، حسد بوده کینه بوده غیبت بوده تهمت بوده، الان هم هست الان هم هست ولى
رگ رگ است این آب شیرین آب شور | بر ملائک مىرود تا نفخ صور | |
کل حزب بما لدیهم فرحون | گروهى این گروهى آن پسندند | |
هر کسى کار و راه خودش را باید برود.
دیگر وقت رسید و مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر و ما هم [چنان] در اول وصف تو ماندهایم باز مىخواستیم مسئله را امشب تمام کنیم که تقدیر الهى جور دیگرى عالم مقدرات را رقم زد. انشاءالله تتمهى صحبت براى فردا شب.
اللهم صل على محمد و آل محمد