جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۲۴

موضوع: جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۴ ه.ق

سخنران حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.

[/box]

متن جلسه:

جلسه ۸ رمضان ۱۴۲۴


أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏


الهى ربیتنى فى نعمک و احسانک صغیرا و نوهت باسمى کبیرا

خدایا مرا در کودکى در تحت تکفل خودت، در نعمت‏ها و احسان خودت پروراندى و در حال کِبَر نام مرا به نیکى بلند گردانیدى و مرا در میان مردم معروف گردانیدى.

دیشب خدمت رفقا عرض شد که شهرت و معروفیت اگر از جانب پروردگار باشد بدون این که انسان در آن شهرت و در آن معروفیت نقشى داشته باشد ایراد ندارد چون پروردگار متعال، خود او مسبب الاسباب است و مرید است و همه‏ى عالم وجود در تحت تملک او است و او از همه اولى است به تصرف و اگر دلش مى‏خواهد یک شخصى را معروف کند خودش مى‏داند فضولى به ما نیامده که خدایا چرا این کار را مى‏کنى؟ مى‏گوید من دلم مى‏خواهد انجام بدهم من خودم این‏طور مى‏خواهم و به طور کلى وقتى قرار بر این باشد که ما خداى متعال را مالک همه امور بدانیم دیگر چه جاى گله و شَکوى و یا اعتراض نسبت به مسائلى که خداى متعال پیش مى‏آورد، چه در طرف انعزال و گوشه‏گیرى و خموشى و سر به زیر انداختن و به راه خود رفتن و گوشه خلوت گزیدن و چه با معروفیت و مشهوریت و اینها، وقتى او اراده مى‏کند به ما چه مربوط است فضولى کردن.

و دیشب عرض شد که نکته و قبح مسأله در آن جایى است که خود ما قدمى براى این معروفیت برداریم خود ما حرکتى براى این معروفیت بکنیم خود ما اقدامى براى شهرت بکنیم خود را بخواهیم بر سر زبان‏ها بیاندازیم دیگران را کنار بزنیم و خود مطرح باشیم، خداى نکرده اگر این‏طور باشد این از صفات شیطان است و شیطان داراى عتوّ و غرور و تکبر و انانیت و صفات رذیله است او مى‏آید و در قلب انسان جاى مى‏گیرد و با جاى گرفتن در قلب، صفات خودش را هم وارد مى‏کند.

وقتى که شما نماز مى‏خوانید چرا حال روحانیت دارید؟ چرا؟ وقتى که در مجلس سیدالشهدا هستید چرا حال روحانیت دارید؟ یکى کسى مى‏گفت من رفتم سراغ یکى از اشخاص، از او قرض بگیرم گفت ندارم و فلان و چه و از این حرف‏ها، بهانه آورد و این‏ها، گفتم نه الان وقتش نیست، یک وقت به اتفاق [ایشان در] یک مجلسى [شرکت کردیم‏] مطالبى در آن مجلس مطرح شد ذکر مصیبتى‏

شد، مطالبى، گفتم هان! الان وقتش است! گفتم فلانى یک مشکلى داریم این مقدار مى‏خواهیم، گفت باشد باشد گفت [بعداً] بیا من بدهم، گفتم نه همین الان مى‏توانى بدهى؟ چون من لازم دارم! گفت بسیار خب، داد. بعد خودش گفت، گفت فهمیدم تو براى چه گفتى این‏جا بده چون اگر از این‏جا مى‏آمدم بیرون، حالم تغییر مى‏کرد تو هم فهمیدى قضیه را.

چرا این‏طور است؟ چرا انسان در مجلسى مى‏رود حالش عوض مى‏شود؟ نمازى مى‏خواند حالش تغییر پیدا مى‏کند؟ قرآن وقتى مى‏خواند حالش تغییر پیدا مى‏کند؟ اما به عکس وقتى که مى‏رود جایى که صحبت دنیا است مى‏بیند یک جور دیگر شد، حرف از مادیات است کسل شد، حرف از دنیا و کسب و کار و بگیریم و ببندیم و آن را این‏طور کنیم این را آن‏طور کنیم مى‏بینیم حالش عوض شد چرا؟ چون وقتى که انسان در موقعیت مناسب قرار مى‏گیرد ملائکه رحمت مى‏آیند در وجود انسان، آنها که آمدند در وجود انسان، انسان احساس راحتى مى‏کند احساس سبکى مى‏کند احساس قطع تعلق از دنیا مى‏کند وقتى انسان در محیط غیرمناسب قرار گرفت شیطان و جنود شیطان مى‏آیند در وجود انسان، انسان احساس [سنگینى و کدورت مى‏کند] وقتى انسان نشسته در مجلس باطل که قه قه و چه و چه و فرض کنید که حرف‏هاى ….، حالا یک وقتى خنده است ولى خنده و شوخى در معرفت و صفا است در صمیمیت است در بهجت است بزرگان هم شوخى مى‏کردند خود ما هم از آنها مى‏دیدیم شوخى مى‏کردند، عبوس بودن، مرباى آلویى به درد نمى‏خورد که آدم همیشه اخم بکند کله را بیاندازد پایین! چه خبره بابا؟ شوخى کردن و خندیدن و تفرج و تفنن کردن این از اوصاف بزرگان و متقین است. امیرالمؤمنین خیلى شوخ بود اتفاقا، خیلى شوخ بود و با افراد شوخى مى‏کرد سیدالشهدا خیلى شوخ بود البته خب بعضى از ائمه نه! آنها حالشان فرق مى‏کرد، مثلا در احوالات حضرت سجاد [داریم که‏] این‏طور نبودند، اما امام باقر علیه السلام این‏طور بودند امام رضا علیه السلام گاهى شوخى مى‏کردند.

اما این شوخى‏هاى مبتذل و حرف‏هایى که اینها باعث تکدر و کدورت نفس و اینها هست اینها خوب نیست و بدتر از اینها، صحبت کردن در مسائلى که شب تا به صبحش یک غاز نمى‏ارزد و انسان فقط وقتش را تلف کرده! او آمده او رفته او این کار را کرده او این کار را خواهد کرد خب بنده چه کنم که او این کار را کرده؟ بنده چه کار کنم؟ چه کارى از دست من برمى‏آید؟ این نوع مسائل موجب کدورت است حالا چه برسد به مسائل دنیوى و مطالب و خداى نکرده مجلس به غیبت و یا بالاتر به تهمت تبدیل شدن که در این‏جا شیطان با جنود خودش مى‏آید در نفس انسان جا باز مى‏کند، او که آمد، این‏که انسان غیبت مى‏کند مکدر مى‏شود براى چه مکدر مى‏شود؟ خب یک حرفى از دهانش درآمده‏

چرا مکدر بشود؟ یک حرفى گفته چرا مکدر شود؟ چرا ظلمت پیدا کند؟ یک سخنى از دهانش درآمده به ظلمت چه مربوط است؟ مطلب این‏جا است، وقتى که انسان این را مى‏گوید در آن موقع بین نفس او و بین نفس جناب شیطان، یک ارتباطى برقرار مى‏شود و چون شیطان مرکز کدورت و ثقل است آن ثقل و کدورت خود را، به انسان منتقل مى‏کند آدم مى‏بیند مکدّر است.

گاهى اوقات اتفاق مى‏افتد آدم یک حرف مى‏زند تا مدت‏ها خیالش همین‏طور ناراحت است که چرا این حرف را زده و این حرف از دهانش درآمده؟ حالا تا این شیطان برود بیرون و به جاى او ملائکه بیایند گاهى اوقات دُم شتر به زمین مى‏رسد لذا فرمودند انسان باید مراقبه داشته باشد و مواظب باشد، مواظب باشد که چه مى‏گوید و چه کارى مى‏کند؟ و این هر دو با هم هستند در یک ساعت ملائکه مى‏آیند در یک ساعت مى‏روند، شیطان به جاى او مى‏آید دوباره باز انسان استغفار مى‏کند مى‏روند آنها مى‏آیند، دوباره باز یک جریانى پیش مى‏آید آنها مى‏آیند، همین‏طور اینها پشت دیوار دل ما ایستادند و اذن دخول مى‏طلبند تا به کدام راه دهیم و خانه‏ى دل را مأواى چه کسى بگردانیم! اذن دخول به ملائکه بدهیم که شما تشریف بیاورید یا اذن دخول به شیطان و ابالسه بدهیم، نه شما تشریف بیاورید خیلى جاى خوبى دارید گرم نرم عالى! تا این‏که به کدام طرف ما اینها را راه بدهیم.

یک روز ما و مرحوم آقا در یک جلسه‏اى بودیم یک شخصى در آن‏جا بود حال خوبى داشت من دیدم مرحوم آقا خیلى به این توجه دارند هى زیر چشمى دارند به او نگاه مى‏کنند یک مرتبه من دیدم عوض شد مسئله، نگاه‏ها دیگر نگاه‏هاى محبتى نبود نگاه‏هاى جور دیگرى بود وقتى که جلسه تمام شد رفتم پیش او، گفتم فلانى! از اول که آمدى در جلسه حالت خوب بود وسط کار خراب کردى! زدى توى اوت! بگو ببینم چه کار کردى؟ گفت اى داد بیداد یکدفعه فلان خاطره آمد در ذهن ما و دیگر بیرون نرفت تا اواخر جلسه، تو از کجا فهمیدى؟ گفتم ما بلدیم دیگر، ما مى‏فهمیم، اینها مسائل الهاماتى است و به هر کسى نمى‏دهند، اینها ….. گفتم چه شد یکدفعه وسط کار اوت کردى؟ خراب کردى قضیه را؟ گفت بله مسئله …..! ببینید خیال آمده در ذهنش ولىِّ خدا فهمید رفتارش عوض شد. شوخى ندارد قضیه، چشم‏بندى که نیست. تا آن‏جا معلوم بود حال خوب است حال روحانیت است حال بهجت است یک مرتبه عوض مى‏شود، به یک نحوه دیگرى [درمى‏آید] یک خیال که مى‏آید خرابش مى‏کند خراب مى‏کند.

یکى از رفقا مى‏گفت ما مشرف شدیم به حرم سیدالشهدا علیه السلام، نشسته بودیم در حرم دیدیم حال و هواى بسیار عجیبى است خیلى عجیب است در این موقع یک جنازه‏اى آوردند و

گذراندند دیدیم فرقى نکرد، جنازه‏ى دوم را که آوردند دیدیم حال و هواى حرم عوض شد یک جور دیگرى شد همان‏طور طواف مى‏کردند، همین که از در خارج کردند دوباره حال و هوا برگشت به آن وضعیت خودش، وضعیت سابق خودش. یعنى یک فرد خلاف، روحش که نمى‏آید روحش بیرون است. مگر مرحوم آقا نفرمودند یک شخصى از دوستان ایشان مى‏گفت- ظاهرا حیات دارد- ایشان مى‏گفت من ایستاده بودم در کنار حرم سیدالشهدا علیه السلام یا ظاهرا موسى بن جعفر، یک جنازه آوردند و یک سگ سیاه بالاى جنازه نشسته، یک سگ سیاه بسیار بزرگ بالاى این جنازه نشسته و دارد با این مى‏رود، خب این روحش بود این جنازه را آوردند تا دم صحن موسى بن جعفر و حضرت جواد [علیهم السلام‏] همین که خواستند جنازه را وارد کنند سگ پرید پایین و کنار در ایستاد، کنار در ایستاد، دیگر حق ندارد داخل بشود، بردند بدن را طواف دادند آمدند، همین که آمدند بیرون دوباره این سگ پرید بالاى بدن، پیش رفیقش، طاقت دورى ندارد تا اینکه بردند دفن کردند. مسئله این‏طورى است منتهى هر کسى نمى‏فهمد افرادى متوجه مى‏شوند که چشمشان باز است.

ایشان هم مى‏گفت من نشسته بودم در حرم، یکدفعه دیدم حالم مکدر شد البته این مسئله هست که تبدل حالات انسان به واسطه‏ى مراتب مختلفى است که در آن مرتبه قرار دارد ممکن است انسان در یک مرتبه‏ى بالاترى باشد و بنشیند و حالش هم تغییر پیدا نکند اینها دیگر یک درجات و مسائلى است که خلاصه [براى‏] هر شخص متناسب با او این مسئله ارزیابى مى‏شود قاعده کلى ندارد ولى على کل حال این یک واقعیتى بوده دیگر، این را دیده دیگر و در این‏جا خب خیلى مسائل زیاد است.

خیلى مطالب زیاد است حال این حالى که انسان دارد این حال باید از جانب پروردگار باشد نه از جانب خود یعنى انسان از جانب خود نباید دخل و تصرفى کند در اراده و مشیت پروردگار. او مالک است و او صاحب ما است مى‏خواهد موقعیت انسان را براى افراد روشن مى‏کند نمى‏خواهد همین‏طور نگه مى‏دارد اما تا وقتى که دستور نیامده نسبت به معروفیت و مشهوریت، هر که در مقام شهرت باشد سرش کلاه رفته است و هر کسى به دنبال این باشد که در قضیه‏اى خودى نشان بدهد و اثرى از خود به جاى بگذارد که دیگران متوجه بشوند باخته قضیه را، قضیه را باخته.

مى‏گویند بهلول یک روز داشت از کنارى مى‏گذشت دید مسجدى مى‏سازند بالاى مسجد اسم یک شخصى را مى‏نویسند، الان چیز مى‏کنند دیگر، حسینیه‏ى فلانى‏ها مسجد فلان، تکیه‏ى آقاى فلان، خاندان فلان، در شهرستان‏ها، این طرف و آن طرف، که معلوم بشود کى این کار را کرده! این همه زحمت کشیده هدر نرود، بالاخره اسمش آن بالا باشد. این داشت مى‏گذشت و دید بله! اسم [آن فرد] را

دارند با گچ آن بالا مى‏نویسند، هنوز ساختن تمام نشده بود ولى اثرشان …..! این هم پاک کرد اسم خودش را نوشت، مسجد بهلول، رفت و دید صاحبش آمده و دارد با آن عمله‏ها دعوا مى‏کند که به چه حقى شما اجازه دادید این‏جا بنویسند؟ گفتند والله ما ندیدیم، [بهلول‏] آمد و گفت هان چیست؟ گفت آخر خجالت نمى‏کشى پول را من مى‏دهم اسم تو این‏جا باید نوشته بشود؟ گفت تو براى خدا مسجد مى‏سازى یا براى خودت مى‏سازى؟ اگر براى خدا مى‏سازى اسم من باشد به تو چه مربوط است؟

مرحوم آقاى بروجردى داشتند از دنیا مى‏رفتند- خدا رحمتشان کند- مرحوم آقاى بروجردى مرد بزرگى بود مرد با اخلاصى بود با اخلاص بود و به دنبال صحت عمل خودش هم بود که کارش صحیح باشد مرحوم آقا نقل مى‏کردند که یک وقتى ایشان در همان تابستانى که قم نبودند در اطراف قم حالا اطراف قم، یا کهک بود یا بالاتر از کهک و اینها، در آن‏جا رفته بودند همان زمان زمان بسیار سخت بود زمان مصدق و زمان توده‏اى‏ها که توده‏اى‏ها آمده بودند و خیلى در ایران فعالیت مى‏کردند و خطر کیان مملکت را تهدید مى‏کرد و خطر اسلام را تهدید مى‏کرد یکى از دوستان مرحوم آقا که فعلا در اینجا- خود قم- حیات دارند و از علماء هستند و تألیفات دارند و اینها، او خودشان براى مرحوم آقا تعریف مى‏کردند که ما کارى با آقاى بروجردى پیدا کردیم و رفتیم براى دیدن ایشان در همان جا، و چون ارتباط ایشان با آقاى بروجردى بسیار صمیمى بود لذا در اتاق ایشان هم وارد مى‏شدند و چندان ارتباط با آقاى بروجردى براى ایشان مشکل نبود.

مى‏گفت من نصفه‏هاى شب بلند شدم که بیایم تجدید وضو کنم حالا یا نماز شب بخوانم یا هر چه، آمدم دیدم در گوشه حیاط یک صدایى مى‏آید، یک صداى مناجاتى مى‏آید گفتم این کیست الان این گوشه حیاط و این چیزها دارد …..؟ رفتم دیدم مرحوم آقاى بروجردى با یک پیراهن و یک شلوار، یک عباى نازک هم انداخته و یک دستمالى سفید به عنوان عمامه‏ى سفید به سرش بسته، دارد نماز مى‏خواند و این چهار قل را با یک حضور قلبى مى‏خواند، عجیب! عبارت ایشان این بود قل اعوذ برب الفلق هى تکرار هم مى‏کرد قل اعوذ برب الفلق من شر ماخلق و من ….. خلاصه همین‏طور تا نماز ایشان تمام شد و ما چیز نکردیم، خب ما رفتیم به کار خودمان رسیدیم و اینها، فردا صبح شد من رفتم پیش ایشان و گفتم آقا من دیشب شما [را] دیدم نماز مى‏خواندید ولى خیلى حالتان انگار حال منقلبى بود و عادى نبود این حال، ایشان فرمودند آخر مگر نمى‏بینید؟ مگر وضع مملکت را نمى‏بینید چه خبر است؟ جز این که ما متوسل به حضرت احدیت بشویم چه مى‏توانیم بکنیم؟ چه مى‏توانیم بکنیم جز این که توسل به حضرت احدیت پیدا بکنیم؟ خلاصه مرد با واقعیتى بود به تعبیر مرحوم آقا، مرحوم آقاى بروجردى آدم‏

با واقعیتى بود امّا على کل حال هر کسى یک حدى دارد یک مرتبه‏اى دارد.

همین آقا مى‏گفت من در روز آخر یا روزهاى آخر که ایشان دیگر در بستر افتاده بود و مشرف به موت بود رفتم و گفتم آقا چطور است حال شما؟ گفت آقا دستم خالى است نمى‏دانم چه کنم؟ هیچى در دستم نیست! رو کردم به ایشان گفتم: آقا شما این همه این طرف و آن طرف مدرسه ساختید در خارج از ایران چه مساجد و مدارسى ساختید گفت آقا اینها فایده‏اى ندارد براى ما، گفتم آقا این همه شما مقلد داشتید گفتند آقا اینها به درد نمى‏خورد- همین با یک حالت، شوخى نمى‏کرده ها! آن موقع دیگر قضیه شوخى نیست اگر هفتاد هشتاد سال قضیه شوخى بود ولى آن ساعات آخر دیگر قضیه شوخى نیست خوب همه‏ى ما مى‏فهمیم آن موقع دیگر قضیه جدى است مسئله دیگر برو برگرد ندارد تازه آن موقع یاد مى‏افتیم که چه کردیم؟ چه کردیم؟- بعد رو کردم به ایشان گفتم آقا این کتابى که شما نوشتید، همین کتاب جامع احادیث شیعه، مگر منظور شما ترویج مکتب اجداتان نبود؟ ایشان یک فکرى کرد و شروع کرد گریه کردن! گفت مگر خدا همین را از ما بپذیرد، از ما بپذیرد و تمام کارها و اینها …… تازه آقاى بروجردى آدم خوبى بود آدم درستى بود اولا مرد ملّایى بود مرد عالمى بود و بعد هم نفسش، به تعبیر مرحوم آقا رضوان الله علیه، نفسش نفس صافى بود و مى‏خواست براى خدا کار کند مى‏خواست براى خدا کار کند خدا رحمت کند ایشان را.

این مسائل معلوم نیست که به صلاح انسان هست یا به صلاح انسان نیست؟ ایشان مى‏گفت وقتى که ما- از او سوال شده بود در اواخر عمر- ایشان فرموده بودند تا وقتى ما بروجرد بودیم مال خودمان بودیم از وقتى که قم آمدیم، دیگر ما مال خودمان نبودیم خب وقتى یکى بیاید مرجع بشود، افراد بیایند از او تقلید کنند، بیا و برو و این طرف و آن طرف داشته باشد، مخصوصا اگر به تور شیاطین هم بخورد، شیاطین انس بیایند براى انسان تکلیف تعیین کنند، آقا این‏جا برو آقا این‏جا برو آقا این‏جا ملاقات دارى و این‏جا ملاقات دارى و این هم یک همچنین اراده‏اى نداشته باشد که بایستد و در مقابل این هجمات مقاومت کند. مرحوم آقا ایشان این‏جورى بودند کسى تا مى‏خواست برایشان سر سوزنى تکلیف تعیین کند چنان از ریشه مى‏زدند که طرف مى‏رفت همان جایى که عرب نى بیاندازد یعنى دیگر اصلا اسم و خبرى از او نبود. دیگران مى‏آیند و ….. یکدفعه ما در یک مجلسى شرکت کردیم خب ما با رفتار مرحوم آقا آشنا بودیم دیگر، کسى بیاید براى ایشان تکلیف تعیین کند این کار را بکن یا آن کار را نکن بیایند عقاید خودشان را تحمیل کنند بیایند نیات خودشان را به یک کیفیتى پیاده کنند! مگر این حرف‏ها بود!

یک وقت ما در یک شهرستانى بودیم مجلس عقدى بود عالِم آن شهرستان [را] هم اینها آورده بودند، عالمش را آورده بودند که مثلا در قبال طیف مخالف ما هم این را داریم، یعنى خلاصه بله دیگر، عالم شهر و معروف و به رحمت خدا رفته ظاهرا در سفر زیارتى تصادفى کرده و به رحمت خدا رفته، آدم خوبى بود ولى على کل حال ….، در آن مجلس هم بین ما و ایشان یک بحث فقهى هم درگرفت، و خب ما جسارت مى‏کردیم ما بى‏ادب بودیم و خب رعایت شئون و اینها را نداشتیم على کل حال، ایشان هم خیلى به ما محبت کرد و خیلى لطف کرد على کل حال، مجلس آمد و به یک کیفیت مناسبى داشت جلو مى‏رفت و اینها، یک مرتبه بین فامیل عروس و فامیل داماد یک قضیه‏ایى پیش آمد که ما سروصدایش را از حیاط مى‏شنیدیم! گفتم خدا به خیر کند این مجلس با این سروصدا و با این داد و بیداد به کجا مى‏خواهد برسد؟ چیزى نگذشت که من دیدم همان شخصى که ایشان را آورده بود- به عنوان خلاصه یک دکور حالا اسمش را بگذاریم یا یک وزنه‏ایى در مقابل اینها- یک مرد بازارى، بازارى، کت و شلوارى بود دیگر، بازارى، نمى‏دانم چى چى فروش بود، این آمد و با یک تحکّمى- اصلا براى من خیلى عجیب بود- روکرد به این آقا، آقا برخیزید آقا برخیزید این‏جا جاى ما نیست برخیزید! ما همین‏طور ماندیم، شما دعوا کردى حالا به این آقا چه مربوط است؟ برخیزید! این بیچاره حالا گیر کرده بود چه کند؟ به ما چه بگوید؟ مریدها را از دست ندهد! اوضاع چطور است؟ چکار بکند؟ بعد خلاصه گفت حالا! حالا ندارد آقا، برخیزید و برویم! دستش را گرفت و کشید گفت برویم مثل چى بگویم؟ آقا مثل یک عبدى دستش را گرفت این را آورد! پیرمرد هشتاد ساله، هفتاد سال سنش بود آن موقع، بله ریش‏ها همه سفید بود عالم معروف، آن چنان ذلت بار این را از جا بلند کرد و آورد بیرون که ما از اصل قضیه ناراحت شدیم از این وضعى که بر سر این بیچاره آورد ناراحت شدیم! این چه وضعى است؟ خب آقا بفرمایید خب مشکلى پیش آمده مسئله‏اى پیش آمده. خیلى ما تعجب کردیم خیلى براى ما عجیب بود.

یعنى خدایا کار اینها باید به این‏جا برسد که به این نحوه ….؟ بعد از ده دقیقه یک ربعى این آقا برگشت، برگشت و دید خیلى وضع خراب است- حالا او نیامد آن شخص بازارى نیامد حالا بیرون ظاهرا متقاعدش کرده بودند مى‏گویند که متقاعدش کرده بود که حالا برگردد و خراب نکند قضیه [را و بگویند] که آقا این‏طورى آمد- خیلى براى ما عجیب بود. آن‏جا ما دیدیم عجب! ما کجا هستیم مردم کجا هستند؟ مرید آقا دارد مى‏آید عین بنده بلند مى‏کند مى‏کشد بیرون! من یک جا تعبیر دیگرى آوردم حالا آن تعبیر را نمى‏آورم، جدا آن تعبیرى که من آن‏جا آوردم درست بود! یک پیرمرد عالم را این‏طور

بیایند ….! اینها همه جا هستند همه جا هستند، مى‏آیند دور آدم را مى‏گیرند به انسان خط و نشان مى‏دهند آقا از این طرف برو آقا از این طرف نرو این کار را بکن آن کار را نکن، مسائل را آماده مى‏کنند مجلس را آماده مى‏کنند، بیا در آن مجلس، فلان! این مسکین هم از همه جا بى‏خبر! آلت دست! این‏جا مى‏رود آن‏جا مى‏رود مى‏آیند مى‏برند او را دوباره چیز مى‏کنند، اینها این‏طورى هستند خدا نکند انسان غیر از معروفیت به این آفت هم مبتلا بشود آفت عوام زدگى و آفت مریدزدگى و آفت مرید بازى که وزر و وبال و هلاکت اهل علم بخصوص در این مسئله هست. مرحوم آقا این‏طور نبودند چنان شمشیر مى‏کشیدند و سر مى‏زدند که اصلا نه از سرى خبر بود و نه از سردارى! کسى بیاید براى ایشان خط تعیین کند؟ خط تعیین کند؟

در جریان ۱۵ خرداد سنه‏ى ۴۲ بود، بعد از این‏که مرحوم آقاى خمینى را گرفته بودند و در زندان گذاشته بودند زندان قزل قلعه، مرحوم آقاى میلانى آمدند طهران، من یادم است در داوودیه طهران یک منزل بزرگى بود در آن‏جا ایشان مجلسى داشتند ما با مرحوم پدرمان- من آن موقع هفت سال سنم بود کلاس اول ابتدایى بودم- با مرحوم پدرمان رفتیم در آنجا به دیدن مرحوم آقاى میلانى ظاهرا هم در آن مجلس والد آقاى حاج روح الله، حضرت آیت الله شیخ صدرالدین هم حضور داشتند تا جایى که حافظه‏ام اجازه مى‏دهد ما رفتیم در آن‏جا و ما همان کنار ایوان نشستیم مرحوم آقا رفتند تو و با آقاى میلانى و اینها صحبت کردند و آمدند بیرون یک نفر از این مسجدى‏ها که خیلى اهل بیا و برو و فلان و از این مسائل و اینها بود من دیدم این دارد کفش‏ها را جفت مى‏کند، همان کسى که در کتاب نور ملکوت مرحوم آقا هم اشاره‏اى به او کرده بودند اسم نیاوردند ولى اشاره کردند که اختلافاتى با او پیدا کردند و منجر به قطع شد و او یک نامه‏ایى براى مرحوم آقا داد- خواندید یا نه؟ ان‏شاءالله که خواندید اگر نخواندید بروید مطالعه کنید- یک نامه‏ایى داد و مرحوم آقا مى‏خواستند بر علیه او کارهایى انجام بدهند که استخاره کردند با قرآن این آیه آمد، فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ‏ فصلت، ۳۴ که آیه راجع به عفو و گذشت و اینها است و ذیلش هم این است که آن چنان بگذر که بین تو و بین آن کسى که عداوت است‏ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ‏ این آیه، بعد هم خب جریانش مفصل است بروید مطالعه کنید، ظاهرا در کتاب انوار ملکوت است راجع به گذشت و اینها.

ایشان دو قضیه نقل مى‏کنند یک قضیه مربوط به زمان بعد از فوت پدرشان که چه بر سر ایشان آوردند و به قول خود ایشان، مى‏گفتند آن پرونده‏ى سیاه را من دیگر بازش نمى‏کنم، واقعا پرونده‏ى‏

سیاهى بود اخیرا من از یکى از آشنایان و ارحاممان که تقریبا هم‏سن با مرحوم آقا هست و در مشهد ایشان سکنى دارد شنیدم، مى‏گفت آقاى آقا سید محسن من گریه پدرت را دیدم که نشسته بود کنار کوچه، کوچه حمام وزیر شاه آباد و از دست این قوم و خویش‏هایش داشت گریه مى‏کرد یعنى مرد بزرگ! چه بر سر او آورده بودند که من دیدم به فاصله کمى دیگر ایشان هجرت کردند براى نجف و به طور کلى فاتحه‏ى هرچه که در طهران هست خواندند، وصى پدرشان بودند دیگر، وقتى دیدند وصیت‏نامه را گم کردند نمى‏دانم دزدیدند اموال را دزدیدند و بردند کتاب‏هاى ایشان را مصادره کردند کتاب‏هایى که در زمان حیات پدرشان، [پدرشان‏] به ایشان بخشیده بود و فلان و خلاصه بلایى بر سرشان آوردند که یک سال، کسى که یک ساعت درس خودش را به تأخیر نمى‏انداخت، ایشان مى‏گفت من یک سال این‏طور در طهران گذراندم که هر روز آرزو مى‏کردم که عمر من به سر بیاید و دیگر شاهد این مسائل نباشم یعنى چنان تیغ عداوت و کینه را کشیده بودند! تو گویى اصلا رحمیتى وجود ندارد اصلا قوم و خویشى وجود ندارد هیچ اصلا ها! هیچ!

یک روز سال‏هاى آخر [حیات‏] مرحوم آقا یک قضیه پیش آمده بود من رفتم پیش ایشان، ایشان فرمودند آقاى آقا سید محسن از این قضایایى که شما مى‏گویى براى پدرت اتفاق افتاده و بالاترش گفتم عجب! گفتند بگویم بالاترش چیست؟ حالا نمى‏دانم این‏جا من بگویم درست است یا نه؟ حالا من مى‏گویم دیگر. گفتند ما وقتى خواستیم برویم نجف، مرحوم پدر ما توصیه کرد به یکى از آقایانى که در طهران بود که هر ماه شهریه‏ى ما را- چون مى‏دانستند که ما از جایى شهریه نمى‏گیریم- بفرستد براى نجف. ایشان مى‏فرمودند ما رفتیم نجف و این شهریه سر ماه مى‏آمد توسط افرادى که در آن‏جا بودند، آن شخص مى‏آمد مى‏گفت از ایران براى شما حواله آمده و مى‏گفتند ما زندگى مى‏کردیم به طور متوسط زندگى مى‏کردیم. یک ماه دیدیم نیامد ماه دوم دیدیم نیامد ماه سوم دیدیم نیامد و خب قضیه مشکل شد، البته مسئله خیلى به سختى و اینها مى‏گذشت. اصلا به طور کلى این مقررى که این شخص مى‏فرستاد براى مرحوم آقا، دیگر به طور کلى قطع شد قطع قطع قطع، البته خب از جاى دیگرى البته تا حدودى مسئله جبران مى‏شد ولى خب حالا على کل حال در سختى و اینها بودند و ایشان خیلى رعایت مى‏کردند والده‏ى ما از مسائل نجف حکایت‏ها نقل مى‏کند.

یک شب این قضیه را خود مرحوم آقا نقل کردند شب سه‏شنبه‏اى بود مسجد قائم، من هم کنار ایشان نشسته بودم گفتند آقا سید محسن مى‏خواهم امشب یک قضیه راجع به شما بگویم، الان [بعضى از آن‏] رفقا هستند، مى‏فرمودند ما پول نداشتیم، اصلا پول نداشتیم شما آن موقع شیر مى‏خوردید یعنى‏

همین شیر گاو و اینها مى‏رفتیم مى‏گرفتیم و مى‏آمدیم و شما شیر مى‏خوردید چون مادرت که شیر نداشت و شیر آزاد مى‏خوردى. مادرت آمد گفت فلانى! این بچه شیر ندارد، ما هیچى به او نگفتیم که ما نداریم، ما پولى نداریم گفتم بسیار خب حالا قندآبى درست کن بالاخره یک چیزى که کلاه مى‏گذارند سرخوش کنکى که گول مى‏زنند، از این چیزهایى که بچه‏ها را گول مى‏زنند، قندآبى چیز کن. تو هم کم کم شروع کردى ناراحتى کردن ولى راه افتاده بودى نزدیک‏هاى دو سالت بود و اینها. گفتم خیلى خب من مى‏روم بیرون حالا برمى‏گردم.

گفتند ما دست شما را گرفتیم و آمدیم بیرون، یک دو دینارى ایشان مى‏گفتند ما به یک بنده خدایى قرض داده بودیم، دو دینار آن موقع خب زیاد هم بود دو دینار عراقى، گفتیم مى‏رویم منزل او و سلام و علیک مى‏کنیم اگر داد مى‏گیریم، اتفاقا پیش او کتابى هم داشتم و مى‏خواستم بگیرم و فقط این قضیه نبود، رفتم گفتم آقا آن کتاب را مطالعه کردى؟ گفت بله و فلان و گفتیم بسیار خب حالا دیگر بعد نشستیم، دیدیم نه! این آقا هیچ به روى بزرگوار خودش هم نیاورد که آقا این دو دینار را هم [بگیرید] چون یک ماه است که از قضیه گذشته، فلان است بیاورد بدهد. ما هم هیچى نگفتیم خجالت کشیدیم و بلند شدیم آمدیم بیرون و اینها، آمدیم بیرون و دیگر برگشتیم خانه، گفتیم برویم از چه کسى بگیریم؟ اهل این حرف‏ها نبودیم که بخواهیم برویم از کسى بگیریم. آمدیم رفتیم در صحن امیرالمؤمنین [علیه السلام‏] گفتیم یا على مى‏خواهى به ما گرسنگى بدهى حرفى نیست ولى خودت مى‏دانى با این مى‏گفتند ما آمدیم دم منزل، سر کوچه بقالى گفت آقا سید محمد حسین نامه براى شما آمده، نامه از ایران آمده باز کردیم دیدیم نمى‏دانم بیست دینار چقدر در آن براى ما پول فرستادند، گفتم پس آقا از جانب ما به شما [هم رسیده؟] شما هم اوضاعتان روبراه شد؟ گفت بله بله همین‏طور است. خلاصه این جورى بوده قضیه، مسئله به این کیفیت بوده و حکایاتى دارد والده‏ى ما از این مسئله.

این آقا قطع کرد مى‏گفتند از این قضیه گذشت تا این که سال بعد این شخصى که براى ما مقررى مى‏فرستاد این شخص آمد نجف و مى‏خواست برود براى مکه، آمد پیش ما از ما حلالیت بطلبد. آمد و گفت آقا سید محمد حسین ما را ببخش، ما را باید ببخشى. گفتیم نمى‏دانیم والله قضیه چه بوده حالا، گفت این مدتى که چهار ماه یا پنج ماه یا هشت ماه بود مى‏داد بعد قطع شد مى‏گفت مى‏دانى قضیه چه شد؟ فلان کس و فلان کس از قوم و خویش‏هاى شما آمدند پیش من و قسم یاد کردند که آقا شما نشستى و دارى براى این آقا سید محمد حسین در نجف پول مى‏فرستى؟ خبر دارى همه‏ى این حرف‏ها بازى و قلابى است؟ نجف چى؟ آقاى سید محمد حسین چى؟ درس چى؟ این لبنان است این لبنان‏

است کنار مدیترانه رفته یک خانه خریده و خبر ندارى که در این خانه چه کسانى را دارد مى‏آورد؟ اینها شوخى نیست ها و این پولى که شما دارى مى‏فرستى در نجف، توسط دوستانش دارد براى لبنان فرستاده مى‏شود! حالا میل خودت است مى‏خواهى بفرست مى‏خواهى نفرست! مى‏گفت علت این که ما قطع کردیم پول را، علتش این بود که اینها قسم جلاله یاد کردند! یعنى آدم واقعا به کجا مى‏رسد از پست فطرتى و از رذالت به کجا مى‏رسد که این قدر باید نامرد باشد این قدر باید پست باشد این قدر باید بى‏شرف باشد و بى‏همه چیز باشد و بیاید و بخواهد این‏طور ضربه بزند؟ خب بابا بگو نفرست بگو این آدم چیزى است، این تهمت زدن! بعد مى‏گفت که ما متوجه شدیم اخیرا مى‏گفت ما متوجه شدیم که همه‏ى این حرف‏ها دروغ بوده و تهمت بوده و چه بوده و حالا آمدیم داریم از شما حلالیت مى‏طلبیم این‏طور است قضیه.

یعنى انسان نمى‏داند که واقعا شیطان چه جور مى‏آید و چه قسم مى‏آید؟ در روزنه‏هاى وجودى افراد مى‏آید دخالت کند و قواى آنها را مى‏گیرد و در تحت ….! حالا چه کسانى این حرف‏ها را مى‏زدند؟ افرادى که نماز مى‏خواندند آقا! نماز مى‏خواندند روزه مى‏گرفتند! خب دیگر چرا نماز مى‏خوانى؟ تو که دیگر آب از سرت گذشته چرا نماز مى‏خوانى؟ آخر کسى که بیاید این حرف‏ها را بزند …! آن وقت همین مرحوم آقا وقتى که برمى‏گردد یکدفعه یک قلم عفو بر همه‏ى اینها مى‏کشد، اذهبوا انتم الطلقاء انگار نه انگار چیزى، صحبتى شده مسئله‏اى واقع شده او رفته در نجف زیر ولایت امیرالمؤمنین دارد درس دین مى‏خواند تو این‏جا نشستى دارى چى مى‏گویى؟ او در کجا دارد چه مى‏کند؟

طوطیان در شکرستان کامرانى مى‏کنند   وز تحسر دست بر سر مى‏زند مسکین مگس‏
 


آن دارد در آن‏جا چه مى‏کند؟ عبارت مرحوم آقا این بود به من، آقا راجع به این مسائل شما چندان چیز نباش از این مطالب ما داشتیم و بعد این شعر را فرمودند

عزیز مصر به رغم برادران غیور   ز قعر چاه برآمد به اوج آفتاب رسید
 


این کسى که رفته در آن‏جا و دارد براى خدا کار انجام مى‏دهد آن دارد به اوج آفتاب خودش را مى‏رساند حالا یک عده در این‏جا بیایند …. و همین قضیه هم تا آخر بوده تا آخر حیات ایشان بوده تا آخر حیات ایشان حسد بوده به ایشان، کینه نسبت به ایشان بوده، ما بودیم دیگر مى‏دیدیم، حسد بوده کینه بوده غیبت بوده تهمت بوده، الان هم هست الان هم هست ولى‏

رگ رگ است این آب شیرین آب شور   بر ملائک مى‏رود تا نفخ صور
کل حزب بما لدیهم فرحون‏   گروهى این گروهى آن پسندند
 


هر کسى کار و راه خودش را باید برود.

دیگر وقت رسید و مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر و ما هم [چنان‏] در اول وصف تو مانده‏ایم باز مى‏خواستیم مسئله را امشب تمام کنیم که تقدیر الهى جور دیگرى عالم مقدرات را رقم زد. ان‏شاءالله تتمه‏ى صحبت براى فردا شب.

اللهم صل على محمد و آل محمد



دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن