جلسه ۵ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۱۹
موضوع: جلسه ۵ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۱۹ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.
[/box]
متن جلسه:
جلسه ۵ رمضان ۱۴۱۹
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
الحَمدُللّه الّذى ادْعُوهُ وَ فَیُجیبُنى وَ انْ کُنْتُ بَطیئاً حینَ یَدْعُونى الْحَمدُللّه الّذى
اسْئَلُهُ فَیُعطینى وَ انْ کُنْتُ بَخیلًا حینَ یَسْتَقرِضُنى.
حمد مختصِّ الهى است که هرگاه او را بخوانم و طلب کنم فوراً اجابت مىکند و هرگاه مدعوّ واقع بشوم و او مرا بخواند کوتاهى مىکنم بُطئ مىکنم مسامحه مىکنم مجامله مىکنم.
مطالبى بر مقدار فهممان از این فقره مبارکه عرض [کردیم] و عرض شد که دعوتى که ما خداوند را مىکنیم این دعوت در مقام احتیاج و استدعا و طلب است، از مقام عالى، که عبارت است از ربّ الارباب که علّت مفیض همه عوالم وجود است و قاهر بر همهى اشیا است و عالم بِکلِّ شَیئٍ و بِیدِهِ ازمَهِ الٍامورِ طرَّاً و همه مسائل به دست اوست از ناحیهى ما این خصوصیّت و از ناحیهى او آن خصوصیّت حالا با توجّه به این خصوصیّت او سریع الاجابه است.
حالا این مسأله نسبت به پروردگار حسن تلقّى مىشود یا مذمّت و قدح تلقى مىشود؟ خب قطعاً حسن است آن خدایى که در مقام استعلا است در مقام علوّ است و مبدأ و علّت و مُفیضِ است او سریع الاجابه است او نسبت به بندگان و نسبت به عبید و اماء سریع الاجابه است پس این صفت یک صفت رحمانى است صفت شیطانى نیست.
همین مسأله را ما در اولیا و در ائمّه علیه السّلام و در پیغمبران این صفت را ما وجدان مىکنیم که با این که آنها در مقام علوّ و استعلا و رفعت هستند در عین حال نسبت به مسائل به زیردستان سریع الاجابه هستند یعنى اصلًا توجّهى نمىکند که این شخص در چه خصوصیّتى هست؟ آیا ثروتمند است یا فقیر؟ عالم است یا غیر عالم؟ داراى مکنت است یا بدون مکنت؟ همین قدر که او دعوت مىکند این اجابت مىکند این اجابت براى چیست؟ براى این است که آن صفت رحمانى در وجود این ولىّ متجلّى شده این دیگر پایین و بالا نمىبیند، صغیر و کبیر نمىبیند تمام مخلوقات پیش این در یک حدّ سوى هستند این صفت صفت رحمانىّ دیگر.
حالا ما براى اینکه به یک همچنین صفتى برسیم ما هم باید این صفت را داشته باشیم یعنى اگر معلّم است در توجّه به شاگردان و تلامذه نباید نظر استعلا بکند اگر پدر است و والد است و مدیرِ عائله است نباید نسبت به زن و اطفال نظر استعلا داشته باشد نظر استعلا نظر شیطانى است، نباید داشته باشد. نظر، نظر تربیت و مربّى باید باشد اگر نظر نظر استعلا باشد این مخالف با آن صفات رحمانى هست اینها بندگان خدا هستند زن اسیر در دست انسان است اطفال، اینها همه در دست انسان چه هستند؟ اسیرند امانتند. نباید نظر بکنیم که من الآن چون مدیر عائله هستم مدیر خانواده هستم هر کارى که مورد دلخواه من هست انجام مىدهم! نه! یک روزى تمام اینها را باید حساب پس بدهیم یک اخم بىخود حساب دارد برو برگرد ندارد مىخواهید امتحان کنید! امتحان کنید.
چه روزى بود؟ یادم هست در درس بود مثل اینکه بحث فلسفه بود راجع به این موضوع، بله؟ ها! پس روز غیر از درس بود آنجا مطالبى عرض شد. در تربیت اولیاء دستور سلوکى این است که انسان خود را از همه افراد پایینتر فرض کند اصلًا این دستور سلوکى است.
مرحوم آقا یک شعرى مىخواندند شعر خیلى قشنگى بود مال سعدى، من فراموش کردم ظاهراً در بوستان است در گلستان که نیست. که مىدانید که گُل چرا گُل شد؟ گُل و وَرْدْ همان گِل بود و بین اینها فقط یک فتحه اختلاف است آن فتحه دارد و این کسره دارد گِل ترا ب تراب. چرا؟ گِل چون گِل بود و تراب بود متبدّل به وَرد شد اگر تراب گِل نبود متبدّل به ورد نمىشد نتیجه گِل و تراب بودن این است که تبدّل به ورد مىشود باید گِل بود نه ابتدائاً گُل اگر کسى از اول بخواهد گُل باشد نمىشود فایده ندارد باید این مراتب را یکى یکى طفره که محال است در فلسفه که خواندید دیگر؟ طفره محال است باید ابتدا این مراتب را یکى یکى بیایید بالا تا انسان برسد به چى؟ گُل اوّل باید گِل باشد خاک باشد این خاک تبدیل به سبزه مىشود سبزه چوب است شجر است سفت است محکم است بعد این شجر تبدیل به ساقه مىشود فروع مىشود این فروع نرم است ملایم است بعد او تبدیل به برگ مىشود و او تبدیل به گُل مىشود مىبیند این مراتب باید از پایین طى بشود تا بیاید بالا بعد مىشود یک وَرْد. ظاهراً جریان سعد بن معاذ را آقا نقل فرمودند که صوت اینجا قطع شده است مربوط به بداخلاقى ایشان در منزل و اینکه خود حضرت متصدى کفن و دفن ایشان شدند و بعد مادرش مىگوید خوش به حالت و …
خود پیامبر صورت او را روى خاک مىگذارند و تمام کارها را انجام مىدهند، مىگوید خوش بحالت … حضرت فرمودند که از کجا؟ از کجا تو مىگویى خوش به حالت؟ الآن قبر چنان او را در فشار
قرار داد که نمىدانید فریاد او به هوا بلند شده.- من دارم مىگویم حالا این- فرمودند چون این نسبت به خانوادهاش سختگیرى مىکرد. این بجاى خود، آن هم بجاى خود. هر کدام در جاى خود.
نباید بگوئیم الآن که ما مسئول یک اداره هستیم، مسئول یک سازمان هستیم، تمام کارمندان، تمام عَمَله، تمام عُمّال، اینها، نه، اینطور نیست. امام رضا علیه السّلام عَبید زیادى داشتند، غلام زیاد داشتند. در موقعى هم که خصوصاً در مرو بودند، موقع عمل و کار که مىشد، بعضى از اینها تخطى مىکردند. از همین عُمّال. و حضرت آنها را مضروب مىکردند و [مىفرمودند] تخطى کردید. ولى موقع غذا که مىشد سفره را که مىانداختند همهى غلامان مىنشستند با خود حضرت غذا مىخوردند. یعنى هر مسألهاى باید در جاى خودش محفوظ بشود. حالا من امام هستم این عبد من است. اینها نه، این مسأله نیست. این باید سر جاى خودش محفوظ بماند.
این صفت، صفت صفت رحمانى است و این صفت، براى تربیت انسان و سیر و سلوک انسان، عجیب، مؤثر است. یعنى براى تربیت انسان و یک سالک، باید موقعیت خودش را نسبت به افراد، افراد عائله، افراد عُمّال، کارمندان در اداره، معلم نسبت به تلامِذه و بطور کلى در هر موقعیتى، نباید انسان از یک موقعیت برتر و بالاتر نگاه کند.
من یک مطلب دقیقى را مىخواهم در اینجا خدمتتان بگویم و آن اینکه، گاهى از اوقات انسان صددرصد، حق با او است. صددرصد، ولى در نحوه عمل، این حق را از مقام استعلاء به افراد مىخواهد تحمیل کند، این غلط است. حق با این استها. درست است.
در یک مسألهاى، فرض کنید که در یک مسألهى علمى در یک مسألهى اعتقادى در یک مسألهى اجتماعى در مسائل مختلف، حق با این است و مىداند. امّا در یک موقعیتى قرار دارد که از آن موقعیتش براى اعمال این حق مىخواهد استفاده بکند. این باطل است. این مقدار حق و این مقدار باطل است، مزج شده و خلط شده بین حقّ و باطل.
فرض کنید که من باب مثال، یک رئیس جمهورى هست رئیس یک لشکرى هست و این مىخواهد یک مسألهاى را در میان چند نفر، نسبت به یک نفر مىخواهد اعمال کند و حقّ با او است و مىداند. امّا در اعمال این حق، از قدرت ریاست جمهوریش استفاده مىکند، اگر این یک فرد عادى بود. نمىتوانست این را زندان بیآندازد، امّا چون رئیس جمهور است مىاندازد توى زندان. ولو اینکه حق با او استها. یعنى مىاندازد توى زندان، براى اینکه به حرف این گوش بدهد. این غلط است. تو باید فرض کنى، یک فرد عادى هستى، آن وقت، بعد با این صحبت کنى. یک فرد عادى هستى.
مىگویند شاه عبّاس خب دیگر شاه عبّاس از میان شاهان صفوى و اینها خب خیلى …. ما پادشاهانى داشتیم که اینها براى ترویج تشیّع و اینها، اینها بسیار پادشاهان مفیدى بودند و خیلى مؤثر بودند. یکى از آنها شاه اسماعیل صفوى بود که خیلى براى تشیّع قیام کرد. یکى از آنها شاه عباس صفوى بود و اینها. امّا حالا ما نمىخواهیم بگوئیم شاه عبّاس فرض کنید هیچ کار خلافى هم نمىکرد همین قدر در زمان شاه عبّاس، ایران یکى از دو قطب قوّى آسیاى میانه بود. یعنى یکى ایران بود و یکى هم آن حکومت عثمانى بود و شاه عبّاس، مملکت شیعه را به قوّىترین نیروى در قسمت آسیا و خاورمیانه و اینها تبدیل کرده بود و دستش هم درد نکند.
نقل مىکنند ایشان، آنطور که در حکایات نقل مىکنند، ظاهراً هم اینطور بوده، بالاخره سابق بر این، آخه وقتى که مىخواستند بروند یک جا دیدن کنند، بازدید کنند، از یک ماه قبلش نمىگفتند ما مىخواهیم برویم فلان جا. طاق نصرت ببندند، شهر را آئین ببندند، صدها میلون خرج کنند از پول فقراء و بیتالمال، گاو و گوسفندها بکُشند، چى کار بکنند؟ نه، اینجورى نمىکردند، شهر عوض بشود. تبلیغات، تمام در و دیوار و همه را بگیرد، مَقدَم فلان، مَقدم فلان مبارک بادا. از این مسائل دیگر.
مىگویند سلمان فارسى وقتى رفت در مَدائن. سوار الاغش بود. آمد مدائن. مردم وقتى شنیده بودند که سلمان مىخواهد بیآید در مدائن، آمده بودند بیرون استقبال کنند. دیدند یک پیرمردى مىآید سوار الاغ است. یک مقدار نان خشکى هم گذاشته روى دوشش و اینها، گفتند سلمان فارسى را ندیدى؟ گفتند چى کارش دارید؟ گفت آمدیم براى استقبالش. مىخواهیم به استقبال [او برویم!] گفت اگر سلمان مىخواهید منم، اگر امیر، کَبَکبه و دَبْدَبه و دستگاه مىخواهید بروید سراغ کس دیگر! ما اینیم. بعد هم آوردند این را، خلاصه مشایعت کردند تا دَم دارالعماره، دارالعماره نرفت، سلمان فارسى رفت یک دکّانى را اجاره کرد یک دکّانى را، نشست آنجا، این را کرد دارالعمارهاش. دیگر خودتان همه چیز را. بله! آن حکومت، حکومت سلمان بود. وقتى که سیل آمد، آفتابهاش را برداشت، ابریقش را برداشت و کیسهى نانش را گذاشت روى دوشش و گفت، خداحافظ همه. ما رفتیم نَجْى المُخفّفُون، حالا شما بزنید توى سرتان! آى دارالعماره رفت، رفت! همین استها. آن نام نیک.
اگر انشاءالله خداوند قسمت کند همهى رفقا، زیارت عتبات بروند و مُشْرَف بشوند آنجا کنار مسجد کوفه و نزدیک منزل امیرالمؤمنین، علیه السّلام یک خرابه و مَزبلهاى را مشاهده مىکنند که این
مَزبَله و این خرابه که آب عَفِن و بوى نامناسب و کَریهْ از او بلند است و همهى آنها لَجن است، این دارالعماره جناب عُبِید الله و حجاج بن یوسف و زیاد بن ابیه و امثال ذلک بوده. پایههایش هنوز هست.
هنوز پایههاى آن هست، آب سیاه و متعفِن و مَزبله است دیگر، مَزبله و این هم دارالعماره و به این کیفیت. حالا سلمان هم که رفته بود آنجا، اینجورى رفت. این حکومت که از قبل بیآیند و بروند اعلام کنند و مَقدم گرامى باد بگویند و چى کار بکنند و اینها. اینها مال چه چیز است؟ اینها مال اهل دنیا هست.
امیرالمؤمنین علیه السّلام، در مسجد کوفه، یک جایى هست به نام دَکّه القضاء مىگویند تو خودِ صحن مسجد کوفه است، مستحب است، انسان برود در آنجا و نماز بخواند و فلان، یکى از مواردى که دعا دارد و اینها، یکى همین دکّه القضائى است که توى مسجد کوفه است. یک جاى بلندى، همین سطح زمین، یک جایى یک مقدار بلند و حضرت مىآمدند آنجا مىنشستند، فقط به عنوانى که مشخّص باشند هر کسى مىآید یک نیم مترى از زمین بلندتر است. قضاوت که دیگر یک دارالعماره، یک خانهى پانصد مترى نمىدانم بیست طبقه نمىخواهد. یک آقا سنگى بلند شو بنشین بیا [قضاوت] کن.
حالا این جناب شاه عباس ما، ایشان گاهگاهى شبها مىگویند وقتى که مىخواست سر بزند تفحص کند، تفتیش کند، لباسش را در مىآورد، مىگویند لباس درویشى مىپوشید. که نشناسَنِش، نشناسند. قشنگ برود یکى یکى توى شهر، سر بزند به این طرف، به آن طرف نشناسند، آخه وقتى که یک پادشاهى مىخواهد بیآید یک جایى، از یک ماه قبل اعلام کنند. سىتا ماشین از عقب، شصتتا ماشین از جلو. نمىدانم فلان، کسى دیگر دستش به این نمىرسد آخه، بیاید بگوید آقا مثلًا دردم این است. درمانم چه چیز است و فلان. نه بابا جان من! فقط این مىآید و مىرود دیگر. ولى سابق بر این، این کار را نمىکردند.
امیرالمؤمنین ناآشنا مىآمد و در شهر کوفه گردش مىکرد. ناآشنا بود. چطور ناآشنا بود؟ شب بیست و یکم ماه رمضان که بعد از غروب، امیرالمؤمنین علیه السّلام به شهادت رسیدند، از دنیا رحلت کردند چند نفر از اصحاب حضرت به اتّفاق اولاد آن حضرت، امام مجتبى، امام حسین، محمد بن حنفیه، حضرت ابوالفضل و اینها. اینها خب تشیع کردند بدن را و آوردند دفن کردند. جلوى جنازه خودش بالا بود. نیاز نداشت کسى بگیرد. فقط اینها عقب تابوت را گرفتند، جلوى جنازه خودش مىرفت و اینها عقب تابوت را بلند کرده بودند و این آمد، آمد تا در همین مکان فعلى، سر تابوت آمد پائین. آنجا را کندند و سنگ را برداشتند دیدند یک قبر آمادهاى هست و قبرى بوده که حضرت نوح پانصد سال قبل از طوفان، این را براى امیرالمؤمنین آماده کرده بود.
عجب شانسى داشت ها! پانصد سال قبل از طوفان آمد، آنها خیلى زرنگ بودند، رند بودند، این رندى مىخواهد که آدم اینقدر رند باشد و خلاصه بیاید از فرصتها استفاده کند. امیرالمؤمنین هم به او لطف کند مرحمت کند. السّلام عَلیکَ و على ضجیعَیکَ آدَمَ و نُوحْ، سلام بر تو و آن دو افرادى که در کنار تو هستند. حضرت آدم و حضرت نوح که قبر حضرت آدم هم در همانجا هست.
وقتى که دفن کردند و در آنجا خضر آمد و تسلیت داد و چه داد و این حرفها، برگشتند. عبورشان افتاد به یک خرابهاى دیدند، صداى گریه و اینها مىآید. وقتى که امام حسن علیه السّلام و امام حسین رفتند جلو، دیدند یک پیرمردى هست، یک افرادى هستند آنجا. یکى دوتا هستند، اینها فقیرند کسى را ندارند. گفتند چرا شما گریه مىکنید؟ گفتند هر شب کسى مىآمد و براى ما غذا و نان و این چیزها مىآورد، سه شب است که نیآمده و خلاصه ما برایش دلتنگى مىکنیم، چه مىکنیم. گفتند خصوصیاتش چه بود؟ آن شخص گفت که- حالا فقیر مسلمان هم نبوده، نصرانى بود- آن شخص گفت، خصوصیاتش این بود که هر وقت مىآمد تمام سنگریزهها و در و دیوار با او تسبیح مىگفتند، بعد آنها گفتند که این پدر ما بود که اینطور شد و فلان شد. امیرالمؤمنین اینجورى مىرفت در این مدّت مىرفت و هنوز آن کسى که برایش نان و غذا مىبرد خبر نداشت که کى برایش [غذا] مىآورد. این هم یک جورى است دیگر. حالا گروهى این، گروهى آن پسندند. اگر دنباله روى امیرالمؤمنین هستیم على اینطور است و شوخى هم برنمىدارد. اگر هم خودمان و بقیّه را گول مىزنیم خب، آن مسیر دیگرى است. در هر حال.
خلاصه مىگویند شاه عباس، گاهى لباس درویشى تنش مىکرد و مىرفت دنبال این طرف و آن طرف. یک شب رفت یک جا دید. اینطور که نقل مىکنند. حالا در هر صورت حالا یا حکایت یا هر چى هست؟ واقعیت دارد یا نه؟ دید سر و صدا مىآید. دید سهتا سارقاند دارند یک مالى را تقسیم مىکنند تا چشمشان به این افتاد، آمدند گرفتنش، آمدند گرفتنش و گفتند که خب تو دیدى ما را و خلاصه باید از بین بِبَریمَت. گفت بابا من یک درویشم، من صوفى هستم، فقیرم، کارى ندارم به شما، فلان، حاضرم به شما کمک هم بکنم. گفتند ما هر کداممان یک علامت داریم. یک کارى از ما بر مىآید گفت چه چیز است؟ گفت مثلًا من یک وردى دارم اگر بخوانم درِ بسته به رویم باز مىشود. خب اینها تمثیل است دیگر، تمثیل بود. آن یکى گفت من اگر اشاره بکنم چه مىشود. گفتند خب تو چه دارى؟ گفت من هر وقت ریشم را بجنبانم، ریشم را بجنبانم مشکلات حل مىشود. هر مشکلى، گفتند عجب.
گفت بله خصوصیت من [این است]،- مىگویند ریشى بجنبان نشنیدید؟ یک ریش از اینجا آمده- خلاصه گفتند، خیلى خب و این درویش فرار کرد و از دستشان آمد بیرون.
فردا به بقیّه گفت. بروید اینها را بگیرید و بیآورید، آقا رفتند به این علامت، این سهتا دزدها را گرفتند، آوردند، حالا نشسته قشنگ، تاج سلطنت مثلًا یا عمامه، هر چى بود روى سرش گذاشته روى تخت و این دزدها آمدند.- یکى از اینها [شب قبل] گفت من هر کى را ببینیم تا آخر عمرم مىشناسمش- [این فرد] یک نگاه کرد رو کرد به بقیّه گفت این همان دیشبىها. درویشِ شاه عباسِ به این لباس آمده. اینها گیر افتاده بودند چه کار کنند؟ گفتند آقا قرار بود شما ریش بجنبانید. حالا ما اینجا گیر افتادیم، ریشى بجنبنان. شاه عباس هم خلاصه اینها را انعام کرد و آنها هم دست از کارشان برداشتند و خلاصه جزو همین دور و برى و اینها شدند در هر صورت حالا تمثیل یا هرچه هست صحبت در این است که از مقام استعلاء نباید انسان وارد بشود و حقّ را تحمیل کند.
این خیلى مهمّ است. ولو قضیه، قضیهاى است که حقّ با انسان است. انسان باید از غیر مقام استعلاء با قضیه روبرو [بشود]. اگر در اعمال حقّ آن مقام علو خود را مَدخلیّت داد، خدا یک جا به سرش مىآورد. یعنى او را محتاج همین شخصى مىکند که در مقام استعلاء وارد شده. همین. نباید اینطور باشد. چرا؟ چون حقّ ارزشش به چه چیز است؟ به حقانیت خودش است. حقّ چون حقّ است قِیمت دارد. نه چون از زبان شما این حقّ بیرون مىآید و از این مقام، این حقّ الآن در خارج ظهور و بروز پیدا مىکند. حقّ همیشه ارزش و قیمت دارد. چه شما بگوئید یا نگوئید.
چه در مقام استعلاء باشید یا نباشید. چه در مقام استادى و شاگردى باشید یا نباشید چه در اینجا از مقام پدر عائله و پدر خانواده مطرح بکنید. حقّ حقّ است. با توجّه به این مسأله، انسان باید این علو خود را کنار بگذارد و مثل یک فرد با طرف و با مقابل خود باید برخورد کند. اگر مىبیند مطلب حقّ او قابل قبول نیست از وسائل و وسائط براى اعمال استفاده نکند. بگذارد عادى باشد، نمىپذیرد، نپذیرد. اگر انسان این نحوه عمل را در مراقبه خودش مدّ نظر قرار داد این مسأله، تأثیر عجیبى در سرعت سالک در رفع مسائل و در رفع مشکلات دارد، خیلى تأثیر، تأثیر زیادى است. همهى افراد را انسان باید یکسان ببیند. همه را انسان باید تحمّل کند. همه را انسان باید تحمّل کند.
پیغمبر اکرم چرا به آن موقعیت رسید؟ چرا؟ چون آمد و این جُهّال را در عالم کثرات تحمّل کرد. مردم همه اطفالند. اطفالند دیگر. جاهلند دیگر. خواستش این است. این خواستش این است. این طلبش این است. این تقاضایش این است. این ….، همهى مردم، این کار را بکنیم. این کار را نکنیم. جنگ
مىکنند. جهاد مىکنند، دفاع مىکنند. اذیّت مىکنند. حرف مىزنند، اینها همهاش براى چه چیز است؟ براى جهل است دیگر، این پیغمبر همهى این مطالب را چه کار مىکند؟ مىآید تحمّل مىکند. و تحمّل پیغمبر موجب شد که پیغمبر به آن موقعیت و به آن عظمت و به آن سِعه برسد. اگر پیغمبر در غارِ حراء بود و نمىآمد و با این مردم برخورد نمىکرد مدارا نمىکرد، مسامحه نمىکرد، مجامَله نمىکرد، پیغمبر، پیغمبر نمىشد. نمىشد. یعنى من مىخواهم این را عرض کنم، خصوصیتى که پیغمبر در زمان وفات خودش داشت. آن خصوصیت را در زمان وحى، (اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ* خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ* اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ)[۱] آن خصوصیت را نداشت. بعد پیدا شد.
چرا براى سالِک، ازدواج و عائله و تشکیل عائله، از مهمترین مطالب است؟ چرا؟ چون به واسطه ارتباط با عائله و صبر بر اطفال و صبر بر زن و مسائل و مُداراى با اطفال، یک وسعتى پیدا مىکند که بدون این مسأله براى او حاصل نمىشود، ابدا حاصل نمىشود. حتماً باید این باشد. بچّه، بچّه است. خب، بچّه بازى مىکند. سر و صدا مىکند، چه مىکند. باید مُدارا کند انسان! خب گاهى اوقات یک مسائلى پیدا مىشود، عیال انسان ناراحت است، زوجه انسان ناراحت است. انسان باید با او مدارا کند. نمىتواند نکند. در ادارهاى که هست، در آن اداره باید رعایت آن عُمّال، کارمندان، افرادى که در آنجا هستند را بکند، حساب تکلیف را از حساب علو و استعلاء باید جدا کند. دو مسأله است و الّا خب انسان با بقیّهى افراد چه فرقى مىکند؟ بقیّه افراد هم همینطورند. وقتى که زور دارند اعمال مىکنند. وقتى که زور ندارند دستشان را مىبرند بالا. ما هم همینیم وقتى زور داریم تحمیل مىکنیم، وقتى که زور نداریم تسلیم مىشویم و همینطور مسائل دیگر.
انسان به واسطهى انتساب به یک فرد، از این انتساب سوء استفاده کند. خیلى بد است. مىدانید در اینجا انسان چه کار باید بکند؟ انسان در اینگونه مواقع باید موقعیت خودش را عوض کند. فرض کند این در این طرف است، این در این طرف است. آن وقت چه تقاضایى دارد؟ چه تقاضایى از این طرف دارد؟ یک شخصى مىآید به انسان یک اشکال مىکند. یک شخصى مىآید یک سئوال مىکند. یک شخصى مىآید به انسان یک ایراد مىگیرد. حالا چون من در مقام استعلاء هستم مىزنم، مىکوبم، رَدع مىکنم، فحش مىدهم. سبّ مىکنم، چرا؟ خب حرفى نزده، جواب بده آقا جان، یک ایراد از من بیایند بگیرند، آقا شما فرض کنید من باب مثال این اشکال را دارید. من بگویم غلط کردى. نمىدانم چه
کردى و چه کردى. تو کى هستى؟ تو اصلًا چه کارهاى؟ تو اصلًا کِى هستى که دارى به من ایراد مىگیرى تو چه مىگویى؟ این حرفها نیست. چرا؟ چون من الآن دارم از این موقعیتم سوء استفاده مىکنم.
فرض کنم من جایم را با این عوض کنم. چه تقاضایى دارم؟ اگر خود من بروم همچنین اشکالى را از یک شخصى که بالاتر است بکنم و او به من سبّ بکند و فحش بدهد، من اعتراض نمىکنم به او؟ اگر همین موقعیت براى من تکرار بشود، من چه مسألهاى دارم؟ اولیاء خدا اینطورى نیستند.
اولیاء خدا برایشان فرقى نمىکند. اگر وضیع از آنها طلب کند یا رفیع از آنها طلب کند. هیچ براى آنها فرقى نمىکند. ابدا. ابدا. اگر یک وضیع از آنها یک ایرادى بگیرد، یا یک رفیع از آنها یک ایرادى بگیرد، هیچ فرقى نمىکند. اگر جواب داشته باشد. جواب مىدهند [اگر جواب نداشته باشند حق را به طرف مقابل مىدهند، پس معلوم] مىشود آن شخص بر حقّ بوده. ما حاضر نیستیم براى موقعیت خودمان بیائیم تقصیر را بر گردن خودمان بیندازیم [و بگوییم] که آقا! این شخص تقصیر ندارد. تقصیر مال ماست. ما انجام ندادیم. ما حاضر نیستیم. چرا؟ چون قضیه به ما برمىگردد. مىگویند اشتباه کردى.
اگر ما یک عملى را انجام بدهیم، بعد مشخّص بشود که یک طرف در اینجا مظلوم واقع شده، صریحا باید بیاییم اعلام کنیم. آقا ایشان مظلوم واقع شده حقّ با این است. برو برگرد ندارد. اگر نکنیم در اینجا چه چیز است؟ مسأله را باختیم چرا؟ چون اوّلًا حقّ را فداى شخصیّت کردیم این یک و این قابل جبران نیست. حقّ که فداى شخصیت نمىشود. مسأله دوّم، که از این مسأله [ى اول] مهمتر هست این است که با عَدَم صِراحت به این مطلب، ما ظلمى را، ظلم مؤکّد و ظلم مجدّدى را بر آن مظلوم دوباره وارد آوردیم. خب این را چه کار مىکنیم؟ چون اعلام نمىکنیم دیگر. در حالى که حقّ از همه چیز بالاتر و بر همه چیز، ترفّع دارد. اینجاست که فرق بین افراد از نقطه نظرِ عبور از مسائل نفسانى و عَدَم عبور روشن مىشود.
آن وقت خدا هم پیش مىآورد. دقیقاً خدا پیش مىآورد. پیغمبر اکرم صلّى اللهُ و علیه و آلِه و سلّم، ایشان در آخر حیات خود گفت، هر کسى حقّى بر گردن من دارد بیاید. یک مردى آمد، گفت، شما یک مرتبه خواستید با آن عصاى خودتان، با آن چوبى که در دست دارید به شترتان بزنید، آن چوب را زدید به من و من مىخواهم در اینجا قصاص کنم و جریانش را خب دارید که، بله، دامن حضرت را زد بالا، آن شکم حضرت را بوسید و چه کار کرد و این حرفها دیگر. براى پیغمبر فرق نمىکند. رسول
خدا هست ولى ممکن است اشتباهاً دستش به یکى خورده باشد. چوبش به یکى خورده باشد. بیاید بگوید.
خدا رحمت کند مرحوم آقاى بروجردى رضوان الله علیه را. یکى از آقایان، اسمشان را نمىبرم، الآن حیات دارد در قم و از علماى قم هست، ایشان داشت براى مرحوم والد رضوان الله علیه، این قضیه را مىگفت. مىگفت در یک جریانى آمدند از طرف من پیش آقاى بروجردى، سعایت کردند. سعایت کردند. و آقاى بروجردى نسبت به این قضیه عکس العمل نشان داد. حالا میان چند نفر بودند، هشت نفر، ده نفر، پانزده نفر، عکس العمل نشان داده شد. بعد این قضیه روشن شد. من رفتم پیش آقاى بروجردى و با ادلّه و با براهین و شواهد ثابت کردم که این مطلبى را که به شما گفتند، اشتباه بوده و ایشان قبول کردند. گفت من از شما معذرت مىخواهم که این را من اشتباه فهمیدم آن شخص گفت من به آقا بروجردى گفتم که آقا! این کافى نیست. گفتند چه کار کنم؟ گفتم، شما نسبت به این قضیه عکس العمل نشان دادید و آمدید مطرح کردید و باید جلوى آنها بگوئید که اشتباه کردم، آقاى بروجردى گفتند بسیار خوب من مىگویم. ایشان آمدند بالاى منبر، موقع درس- نه تنها نسبت …..، چون گفتند که ممکن است آن چند نفر به بقیّه هم گفته باشند- آمدند بالاى منبر موقع درس رسماً از این آقا عذرخواهى کردند و گفتند که حقّ با ایشان بوده و ما اشتباه کردیم.
ببینید! آن وقت ما مىگوئیم ایشان سالک نیستند، ما سالکیم. ما اسم خودمان را سالک گذاشتیم، اسم خودمان را ولىّ مىگذاریم، اسم خودمان را هزارتا چیز مىگذاریم و بعد از کمترین، کمترین، کمترین مسأله نمىتوانیم بگذریم، اینها مال چه چیز است؟ و خدا براى انسان پیش مىآورد. براى هر کسى هم پیش مىآورد. درست از همانجایى که انسان نقطهى ضعف دارد، خدا یک مورد پیش مىآورد. حالا باید امتحان پس داد. باید بگویى آقا من اشتباه کردم، بگویى اشتباه کردم، مىگذرى، نگویى اشتباه کردم وایسادى، همانجا واى مىایستى. تکان نمىخورى. اگر این کوه دماوند از جایش تکان خورد شما هم تکان مىخورید، هیچ فایده ندارد. راه خدا راه حقّ است. هر قدمى که برداشته مىشود، باید با حقّ باشد. بخواهد نباشد، قدم اصلًا برداشته نمىشود. یک دیوار، سدّ چین، این دیوار چین در مقابل وایساده و نمىشود برود. حرکت نمىتواند بکند.
این مَرام، مرام اولیاء است. پس بنابراین سالک، باید خود را به این مَرام و به این صفات متّصف بکند. اصلًا سالک باید منتظر باشد که یک موقعیت این جورى به دست مىآید استفاده بکند از این موقعیت، نه اینکه فرار کند. مىبینید چه مىخواهم عرض کنم؟ ما اگر برایمان یک موقعیت پیدا بشود.
یک اشتباهى بکنیم، زود مىخواهیم یک جورى فرار کنیم، از زیرش در برویم، سَمبَل کنیم. بالا و پائین، من چیز دیگرى مىخواهم عرض کنم. مىخواهم [بگویم] اصلًا سالک منتظر باشد یک همچنین موقعیتى برایش پیدا شود. اگر نه! برود خودش جور کند- حالا شوخى مىکنم نمىخواهد، خودش جور مىشود. شما نروید جور کنید. خودش جور مىشود. این یکى را حالا- حالا آن جور کردن آن یک مسألهى دیگر است که حالا نمىگویم، باشد براى بعدها، که در چه مواردى انسان باید خودش جور کند؟ آن فعلًا نه، همین که الآن خدا خودش جور مىکند. این مقدار را اقلًا دیگر رد نشویم شمائى که مىخواهید یواشکى رد بشوى، کى را دارى گول مىزنى؟ خدا را؟ یا خودت را دارى گول مىزنى؟
این فقرهى شریفه در اینجا وَلا تمْکُرْ بِى فِى حیلَتِکَ[۲] این کِى بود؟ یادم مىآید دو، سه سال پیش بود، ها؟ خیلى وقت است. پنج، شش، سال مىشود تو این، نمىفهمیم دعاى ابوحمزه تا کِى. در این و لا تمْکُر یادم است آن موقع از ولاتمرکبى فى حَیلَتِک، همین که مىخواهى یک جورى فرار کنى وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ[۳] است. خدا مکرش بالاتر است. همین که دارى در مىروى مکر خداست تو نمىفهمى. تو خیال مىکنى سر خدا را دارى کلاه مىگذارى، نگو خدا دارد سر تو کلاه مىگذارد. خدا دارد سر تو کلاه مىگذارد که دارى در مىروى، اگر خدا سرت را کلاه نمىگذاشت در نمىرفتى. واى مىایستادى. عبور مىکردى. از امتحان در مىآمدى و نفع را خودت مىبردى.
اینجاست که انسان باید مترصد باشد و مواظب باشد و از این موقعیتهاى استثنائى که در مسیر راه و در مسیر سلوک برایش پیدا مىشود از این موقعیت باید استفاده بکند. البتّه باید خودش را به خدا بسپاردها. باید خودش را به خدا بسپارد.
چند ماه پیش بود. یکى از دوستان در طهران من داشتم مىرفتم جائى، با ماشینش داشت من را مىرساند به آن مقصدى که مىخواستیم برویم. در بین راه یک سئوال کرد، گفت از کجا بفهمم من تسلیمم؟ از کجا بفهمم! گفتم من یک سئوال از تو مىکنم. گفتم تو الآن یقین به راه و به مبانى و به اعتقادات خودت دارى یا نه؟ گفت بله. گفتم، خوب فکر کن، ببین چى مىخواهم بگویم. آیا مىدانى این اعتقادات مخالف و این مبانى مخالف چه مسائل و چه مصائب و چه قضایائى را براى تو و براى امثال تو بوجود آورده؟ گفت این را هم مىدانم. این را هم شکّ ندارم، گفتم آیا الآن حاضرى با
جریانهاى مخالفى که خب هست و قطعاً این جریانات را، شما جریانات شیطانى مىدانید و علاوهى بر آن، خب انسان متأثر مىشود از این اوضاع و از این …. آیا شما حاضرید برخوردى با این افراد با اینگونه افراد داشته باشید؟ گفت ابدا. گفتم خب، تا بحال حرفها را درست زدى و حالا مىخواهم نتیجهگیرى کنم. گفتم اگر قرار باشد همین امشب ورق برگردد. همین امشب. آن افرادى که این مبانى، این مسائل، اینها، این اختلافات و این قضایا و این مصائب و این مشکلات و این آبروریزىها و این جنجالها و این روزگار وانفساها را بوجود آوردند، یک دفعه متبدّل بشوند به افراد صالح، چه کار مىکنید در مقابل اینها؟ یک فکرى کرد و فکر کرد. گفت خب بایستى که انسان به طبق حال همان موقع آنها نگاه بکند. گفتم این علامت تسلیم است. همیشه خودت را مَحَک بزن. همیشه خودت را در یک بوتهى امتحان مشاهده کن که اگر الآن یک وقت، وقت عوض شد مُعَطل نکنى. ها.
من باب مثال، اصلًا فرض مىکنیم، فرض مىکنیم که شخصى در زمان امیرالمؤمنین است خب این افرادى که در این موقعیت هستند،، یک دفعه تبدیل بشوند به یک آدمهاى صالح، آیا مسائل گذشته و جریانات گذشته را مدّ نظر قرار مىدهید یا حال الآن را؟ خب، حال الآن را. انسان نباید که گذشته را نگاه کند باید چه کار کند؟ حال الآن. حال هر کارى طرف کرده، کرده، هر کارى کرده. الآن این چه طور است؟ الآن این موقعیتش چطور است؟ اگر واقعاً بفهمد ها! فرض بر این است، فرض را بر این مىگذاریم که واقعاً فهمید این شخص متبدّل شده. آن وقت چه کار کند؟ بایستى دیگر تسلیم حقّ باشد. معنى ندارد که جدا باشد. اگر دیدى این آمادگى و تهیؤ را دارى بدان تسلیمى. تسلیم رضاى حقّى و همین حال تو، حال حقّ را مىرساند و تو بر حقّى. اگر انسان در یک وضعیتى باشد که در آن وضعیت همیشه بداند که اگر حقّ براى او منکشف بشود انکار نکند در همان موقع حقّ است و بر حقّ است. این نکته است.
خب عرض کنم حضورتان که این کلام، کلمات امام علیه السّلام الْحَمدُللّهِ الَّذى ادْعُوهُ هرچه حرف بزنیم ما یک قطرهاى از این دریا را هم نتوانستیم بفهمیم امّا خب دیگر از باب اینکه تطویل موجب مَلال شود. انشاءالله از این عبارت رد مىشویم و از فردا شب به عبارت دیگر مىپردازیم و الحَمدُللّه الّذى اسْئَلُهُ فَیُعْطینى وَ ان کُنْتُ بَخیلًا حینَ یَسْتَقرِضُنى[۴]
اللهم صل على محمد و آل محمد
پاورقی:
[۱] . آیات شریفه سوره مبارکه علق آیات ۱ تا ۳
[۲] . دعاى ابوحمز ه ثمالى.
[۳] . آل عمران- سوره ۳- آیه ۵۴
[۴] . دعاى ابوحمزه ثمالى