جلسه ۱۱ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۲۸

موضوع: جلسه ۱۱ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق

سخنران حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.

[/box]

متن جلسه:

جلسه ۱۱ رمضان ۱۴۲۸

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

«أَدْعُوکَ یا سَیِّدِى بِلِسَانٍ قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ رَبِّ أُنَاجِیکَ بِقَلْبٍ قَدْ أَوْبَقَهُ جُرْمُه».[۱]

مولاى من! با زبانى تو را صدا مى کنم که گناه، آن زبان را به ناتوانى از نداى تو انداخته و با قلبى با تو مناجات مى‏کنم که جرم آن قلب را به تباهى کشانده است.

در جلسات گذشته گفتیم که در مسأله «ارتباط افعال انسان» دو حیثیت مورد ملاحظه قرار مى‏گیرد؛ حیثیت اوّل به مقتضاى «توحید افعالى»، «توحید صفاتى» و «توحید ذاتى».

اصل و تمام آثار وجود، به اراده و هویت ذات بارى تعالى برمى‏گردد؛ همانطور که اصل وجود از ذات بارى تعالى نشأت مى‏گیرد، نه اینکه از ذات او جدا شود، چون چیزى از ذات خدا جدا نمى‏شود. وقتى نصف آبى که در این لیوان هست را در لیوان دیگر مى‏ریزید، این نصف از آن جدا شده است، ولى نشأتى که ذات موجودات از ذات پروردگار مى‏گیرند، انفصالى نیست، انعزالى نیست، افتراق نیست، ابتعاد نیست، نشأت، نشأت ظهور است، نه نشأت انعزال و افتراق؛ زیرا با حفظ وجود واحد و غیر قابل تقسیم و غیر قابل تجزّى براى ذات پروردگار، دیگر رعایت و لحاظ وجود ثانى این مساوق با استقلال در وجود است و استقلال در وجود موجب اختلاف در هویت وجود و در نتیجه، مسأله به احتیاج و امکان و تدلّى به علل عالیه برمى‏گردد که اینها همه باطل است.

بنابراین، خود حقیقت موجودات و ذات و صفات و افعالى که در عالم تحقّق پیدا مى‏کند، به همان اصل و حقیقت واقعى خود، ظهور موجودات از حقیقت وجود است در عالم امکان.

باىِّ نحوٍ کان چه این وجودات در عالم مجرّدات تحقق پیدا کند، چه در عالم صور و مثال، که نوع ضعیف از تجرّد است و چه در عالم مادّه که ادنى مراتب تجرّد است، که تعبیر از آن به «عالم کون» و «عالم فساد» مى‏شود … و این را هم بدانید که مادّه جدا از مجرّد نیست؛ بلکه مادّه صورت ضعیف مجرّد است نه اینکه چیزى باشد جدا از مجرّد و اختلاف میان آن دو، اختلاف ماهوى باشد و این اختلاف ماهوى موجب افتراق و انعزال حقیقت مجرّده از حقایق مادّیه باشد، همه این‏ها خلاف است، نخیر!

صورت نازله حقیقت مجرّده، همین فعلى است که در خارج تحقّق پیدا مى‏کند، کسى از نیّتى که شما دارید اطّلاع ندارد، چگونه آن نیّت را افراد دیگر مطلّع مى‏شوند؟ وقتى که آن نیّت به صورت مادّى ظهور خارجى پیدا مى‏کند. همین‏که از شخصى بدتان مى‏آید به محض برخورد با او اخم مى‏کنید و معلوم مى‏شود شما از دیدن آن شخص کراهت دارید یا اینکه وقتى از دیدن یک نفر خرسند و خوشبخت و خوشحال مى‏شوید و چهره شما خندان مى‏شود و متبسّم مى‏شوید و خود این تبسّم حکایت مى‏کند که شما از دیدن او احساس مسرّت مى‏کنید. یا این‏که وقتى از مطلبى متعجّب مى‏شوید، حالت تعجّب و تفکّر به خود مى‏گیرید، خواه ناخواه شخص متوجّه مى‏شود از این مطلبى که مطرح شده، شما دچار تعجّب شده‏اید. این اختلاف صورى که در صورت انسان بروز پیدا مى‏کند، این اختلاف از کجا آمده است؟ و منشأ آن کجاست؟ ریشه این اختلاف کجاست؟ ریشه در همان نیّت و اراده و حقیقت نفسیّه است که عبارت است از تصوّرات و تصدیقات و قضایایى که در نفس انسان است و آن حقایق نفسیّه، بروز و ظهور خارجى‏شان به این شکل است. مى‏شود آن‏ها بروز خارجى پیدا نکنند، شما اگر از دست شخصى ناراحت شدید، وقتى به او رسیدید بخندید، آن شخص گمان مى‏کند خیلى هم از او خوشتان آمده است یا اینکه فرض کنید براى تأدیب یک نفر، با این‏که خیلى مورد محبّت شما است اخم کنید، این اخم حکایت از قهر نمى‏کند، بلکه این اخم عین جمال است که به این صورت در قالب جلال تجلّى کرده است:

اگر با دیگرانش بود میلى‏ چرا ظرف مرا بشکست لیلى‏

این شکستن ظرف از هزار بار شیر دادن و اظهار محبّت کردن براى مجنون بهتر است و حلاوت بیشترى دارد و اسرار و مسائلى در آن هست که آن مسائل را فقط مجنون مى‏فهمد.

میان عاشق ومعشوق رمزى است چه داند آن‏که اشتر مى‏چراند (خر مى‏چراند)

این‏ها اطلاع ندارند که چه رموز و چه اسرارى میان مُحِب و محبوب وجود دارد! اسرار و حقایقى‏که میان محبوب و محب است، اختصاص به این دو دارد. آن کسى که در کنار نشسته، آگاهى از این مسأله ندارد، هیچ نمى‏فهمد.

دو نفر از دوستان- که خدا رحمت کند- در مجلسى بودند که بنده هم شرکت داشتم، مجلس جشنى بود و فاصله آن‏ها حدود چهار یا پنج متر بود، دو ساعتى که در این مجلس بودند مشخص بود که حسابى از همدیگر احوال‏پرسى مى‏کنند! نه این با کسى حرف مى‏زد و نه آن. بعد که خصوصیّات را براى ما شرح دادند، معلوم شد که چه مطالبى در این زمینه رد و بدل شده است به طورى که کسى اطلاع‏

ندارد حالا این دو نفر، دو آدم عادى بودند. دو نفرى که داراى حالات خوب‏اند ولکن آن حقایق ربطیه‏اى که در مراتب سرّ، میان اولیاى خدا با ذلت هست آنها اصلًا چه خبر است؟ که ما اصلًا اطلاع نداریم و نمى‏توان آن‏ها را به زبان و قلم آورد؛ لغتى که براى بازگو کردن آن ربط وجود دارد هنوز در قاموس لغات دنیا وضع نشده است؛ زیرا مراتب مفاهیم و معانى در قاموس‏هاى لغوى، در فرهنگ لغات در دنیا، بر اساس مفاهیم متعارف عرفى است که این مفاهیم متعارف عرفى در حدّ مسائل و قضایاى مادّى و آن‏چه که جنبه صورت به خود مى‏گیرد و تا حدودى از مادّه بعید است، تجاوز نمى‏کند، امّا همین‏که حقایق از عالم صورت بیرون بروند و فقط خودِ تعلّق و ربط در میان باشد، دیگر چه ماهیّتى مى‏توان تصوّر کرد تا براى آن ماهیّت انسان لفظ جعل کند؟ آن ارتباطى که بین عاشق و معشوق هست، آیا لفظى براى آن ارتباط هست؟ کسى هست بگوید؟ بگوییم تعلّق؟ تعلّق کجا؟ بگوییم ارتباط؟ ارتباط یک لفظ کلّى است و هیچ ظرافتى را نمى‏شود براى آن در نظر گرفت.

گفت ل—- یلى را خلی- فه کان تویى‏ کز تو مجنون شد پریش– ان و غوى‏
از دگر خوبان تو افزون نیستى‏ گفت: خامش! چون تو مجنون نیستى‏

عبدالملک بن مروان گفت: لیلى را بیاورید ببینیم او کیست که سر و صدایش تمام عالم را گرفته است! از کره ماه آمده، از کره زهره آمده؟- مجنونى که خیلى بى‏تابى مى‏کند! خیال نکنید که مجنون یک آدم بى سر و پایى بوده در بیابان! نه، پسر یکى از رؤساى قبایل عرب و پسر عموى لیلى و بسیار با شخصیّت بوده و اشعارى دارد که به اعتقاد من اهل فضل و علم و اهل طریق حتماً باید اشعار او را مطالعه کنند.

اشعار قیس بن مجنون عامرى که همان مجنون معروف است، از عالى‏ترین‏

و راقى‏ترین و لطیف‏ترین و ظریف‏ترین اشعار عرفانى و سلوکى است. او اشعار عجیب و لطیفى دارد!

مى‏گوید:

تمنیت من لیلى عل- ى‏البعد نظره لتطفى جوى بین الحشى والأضالع‏
جرى طمعى فى حب لیلى بما جرى‏ ولیلى توارت عن عیونى فى الورى‏

از دور تمنّا کردم، ولى ما را که به داخل راه نمى‏دهند!

لیلا کیست؟ تصوّر نکنید که لیلا از همین عشق و عاشقى‏هاى کوچه و بازارى و لات و الواطى بوده:

عشق‏هایى کز پى رنگى بود عشق نبود عاقبت ننگى بود!

اینها، هر دو اهل کار بودند؛ یعنى کار و برنامه آن‏ها بى‏حساب نبود، منتهى آن محبّت الهى به این صورت تجلّى کرده است و بعد هم تغییر چهره داده و بعد در آخر حقیقت توحیدى شده است.

راجع به مجنون قضایایى مى‏آورند که آخر عمر کارش به کجا کشید ….!

یک نگاهى را ما تمنّا کردیم که لیلایى بیاید و بگذرد و ما از دور او را نگاه کنیم و آن آتشى که در درون و در سینه هست فرو نشیند.

یادم هست یکى از بزرگان، این عبارتى را که راجع به سید الشهدا در روز عاشورا مى‏گفتند که در روز عاشورا آن‏چنان ظهورى از خود به خرج داد که همه به یاد شجاعتها رشادت‏هاى امیرالمؤمنین افتادند و راجع به آن حضرت مى‏گفتند:

«هذا ابن قتال العرب، و الله نفس أبیه بین جنبیه».

«این، فرزند کشنده عرب است. به خدا سوگند جان پدرش در میان دو پهلوى اوست.»

نفس پدر در سینه اوست یا «نفس أبیه» یا «نفساً أبىِّ»؛ کاتب دندانه و تشدید نگذاشته است. از این مسائل در روایات زیاد است و این باعث شبهات و اشکالات مى‏شود حالا فرقى نمى‏کند یا «نفساً أبىِّ»؛ نفسى که خوددارى مى‏کند و زیر بار ظلم نمى‏رود و تهدید او را متواضع نمى‏کند. نفسى که تشویق او را ذلیل و پست نمى‏کند و همیشه در مقام اباء یعنى حرّیت.

امام حسین همیشه حرّیت داشت و سرش بالا بود و تا قیامِ قیامت هم سر آن حضرت بالاست. بعضى‏ها سرشان را پایین مى‏اندازند و کفششان دو متر از خودشان جلوتر مى‏رود و خیال مى‏کنند این شکل در میان مردم ظاهر شدن برایشان افتخار است. نه بابا!

نفساً أبِیَّه؛ نفسى که ابا دارد، آزادى و حریّت دارد، تا خدا خدایى مى‏کند، مظهر جلالیّت حق است. ما چهار سال خدایى مى‏کنیم و تاریخ مصرفمان تمام مى‏شود و مى‏رویم پِى کارمان. ۶ سال، ۸ سال، ۱۰ سال، سلطنت! سلطنتِ مادام العُمر مى‏کنیم، شاهان پادشاهان یا به برادر منتقل مى‏شود یا به پسر. مثل ارث، موقوفات! نسل اندر نسل! و دعواها سر موقوفه است. چوب و چماق مى‏آورند، یکى مى‏گوید: این موقوفه به من مى‏رسد دیگرى مى‏گوید: نخیر به من مى‏رسد! این‏ها همه سلطنت و خدایى است و این‏ها همه مقام ربوبیّت است. همه مى‏گویند «من»! هیچ کس نمى‏گوید «او»، من باید متولّى شوم، خب نشو! پیچ روده مى‏گیرى؟ خُنّاق مى‏گیرى؟ من باید … خب نشو بدبخت! بیچاره اگر متولى نشوى که راحت ترى! در این دنیا حرف کمتر مى‏شنوى، ارث را خورده، مال را برده! این سال این دنیا! حالا این دنیا را بگیر بعد مى‏روى آن دنیا مى‏فهمى! برایت گذاشته‏اند نیم مترى یک مترى منار هم همین‏

طور. گذاشتند، آماده، به انواع مختلف که شما را مورد نوازش قرار بدهند!

اینها همه ربوبیّت است؛ حکومت‏ها، سلطنت‏ها و مدیریّت‏ها همه ربوبیّت است. اینهمه بر سر هم مى‏زنیم، رئیس بشویم چیه؟ تاریخ مصرف دارد، چهار سال بعد، یک ماه بعد، یک سال بعد، یا دو سال بعد. واقعاً براى یک ماه ارزش تو سر زدن دارد؟ واقعاً عجیب مَتبى آمدند به ما نشان دادن، ما قدرش را نمى‏دانیم! چه کسانى آمده‏اند اعتباریّت اینها را به ما نشان دادند؟! اینکه الآن ما مى‏خندیم، این خنده بیخود نیامده. من مطمئنم دوستان و رفقاى ما از زمره کسانى هستند که اگر در چنین زمینه و ظرف‏هایى قرار بگیرند مى‏خندند. من اطمینان دارم، چرا مى‏خندیم؟ مطالبى فهمیده‏ایم و متوجّه شده‏ایم، از خودمان هم نیاوردیم. زحمتش و در به درى و عمل‏هایش را آن‏ها کرده‏اند، بیمارستانش را آن‏ها رفته‏اند و هزار مصیبت کشیده‏اند و ما سر سفره نشسته‏ایم. با مرحوم آقا (پدر) مى‏آمدم طهران، در طیّاره بودیم. ایشان چشمشان ناراحتى پیدا کرده بود و قرار بود بیایند طهران عمل کنند. به من فرمودند: مى‏گویند شاید به واسطه کثرت مطالعه و زیاد نوشتن شما به این مسائل مبتلا گشته‏اى. اى کاش کارتان را کمتر کنید و یا مى‏کردید. آقاى سید محسن! شما بدان که اگر بنا باشد مرا قطعه قطعه کنند، دست از مطالعه و نوشتن برنمى‏دارم. چشم که چیزى نیست … این حرفى است که ایشان مى‏زدند. رفقاى ایشان مى‏دانستند که ایشان شوخى نمى‏کند و نیازى به تواضع و شوخى کردن نداشتند.

بنده پیش از این گفتم: شما اگر بدانید که در دست شما جواهر است اگر همه دنیا بگویند خزف و خرمهره است ناراحت نمى‏شوید؛ «لَوْ کَانَ فِى یدِکَ جَوْزَهٌ وَ قَالَ النَّاسُ فِى یدِکَ لُؤْلُؤَهٌ، مَا کَانَ ینْفَعُکَ وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهَا جَوْزَهٌ وَ لَوْ کَانَ فِى یدِکَ لُؤْلُؤَهٌ وَ قَالَ النَّاسُ إِنَّهَا جَوْزَهٌ مَا ضَرَّکَ وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهَا لُؤْلُؤَه».[۲] تمام مردم بگویند آقا در دست شما گوهر است و تو مى‏دانى که خرمهره است، خزف است، مهره خر است و سفت گرفته‏اى و مى‏گویى که گوهر است. اگر راست مى‏گویى، دستت را باز کن! بیا بحث کن و حرف بزن.

امام صادق مى‏نشست و مى‏فرمود: هر کس مى‏خواهد بیاید بحث کند در نمى‏رفت. امیرالمؤمنین در مسجد مدینه مى‏نشست و مى‏فرمود: هر کس مى‏خواهد بیاید و بحث کند یهود و نصارى و مجوس، از اقوام مختلف بیایند «سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى» سرش را بالا نگه مى‏داشت و خجالت هم نمى‏کشید؛ سرش را پایین هم نمى‏انداخت! صاف! «سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى، فَإِنِّى بِطُرُقِ السَّمَاوَاتِ أَخْبَرُ مِنْکُمْ بِطُرُقِ‏

الأَرْضِ»[۳] هر چه هم مى‏پرسیدند، نمى‏فرمود نمى‏دانم. اگر حضرت هم جواب نمى‏داد، مانند ما مى‏گفت: در این مسأله بداء حاصل شده است، لذا جوابش را بعد مى‏دهیم. حضرت نفرمودند: بداء حاصل شده است. خوبا حاصل شده است! نمى‏دانم از این حرفها! حرف زد و پاى حرفش هم ایستاد. فرزندانش هم همین‏گونه تا امام زمان عجل الله تعالى فرجه.

الآن هم امام زمان مى‏فرماید: «سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى» الآن هم حرفش همین است. منتهى مصلحت الهى این است که حضرت در غیبت باشد. وقتى حضرت بیایند همین را مى‏گویند، فرقى نمى‏کند.

امام سجاد علیه السلام هم به ابوحمزه مى‏فرماید: تو در راه زمین احتیاج به دلیل دارى، آیا در راه آسمان‏ها احتیاج به دلیل ندارى!؟ ائمه همه همین‏طور بودند، چرا؟ چون در دستشان گوهر بود. وقتى جوهر باشد، هر کسى مى‏خواهد بیاید بحث کند و مسأله بپرسد و حکم و فتوا بپرسد و دلالت و راهنمایى دیگر تفاوتى نمى‏کند، چون در دستش گوهر است، ولى من نه، چون در دستم خرمهره است، گردو است. حالا خودم را جاى امام صادق و موسى بن جعفر و امام سجاد: مى‏گذارم، وقتى دستم را باز کنم و همه بفهمند در دستم خرمهره است، دیگر این دکّان مشترى ندارد.

پس باید همیشه دستم را ببندم و لب فرو بندم، نه چیزى را بنویسم، نه چیزى را بگویم، نه با کسى صحبت کنم و فقط همین طور بیایم و بروم یا نماز جماعت بخوانم یا فرض کنید بنشینم که دستم را ببوسند، ولى وقتى صحبت کنم، مچم باز مى‏شود.

تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد

ولى وقتى که انسان سخن مى‏گوید معلوم مى‏شود در دستش گوهر است یا خرمهره؟

امیرالمؤمنین فرمود: «سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى، فَإِنِّى بِطُرُقِ السَّمَاوَاتِ أَخْبَرُ مِنْکُمْ بِطُرُقِ الأَرْضِ»[۴] هر چه مى‏خواهید بپرسید و سؤال هم کردند و حضرت هم جواب دادند.

راجع به سیدالشّهدا داریم که‏ «و الله نفس أبیه بین جنبیه» در روز عاشورا که آمد، گویا امیرالمؤمنین ظهور کرده است! تجلّى حضرت مانند تجلّى پدرش بود. آن نفسى که در وجود پدرش بود و آمد در مقابل خلفا ایستاد و تهدیدها نتوانست او را از پا دربیاورد، وعده‏ها نتوانست او را به کرنش‏

وادارد، همان نفس آمده و در اینجا مى‏گوید بر پدر یزید و ابن زیاد و همه‏شان … شما مرا مى‏خواهید به تسلیم وادار کنید؟ «أَلَا إِنَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِىَّ، قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ، بَیْنَ السَّلَّهِ وَ الذِّلَّهِ وَ هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّهِ».[۵]

این زنا زاده آمده مرا بین عزّت و ذلّت مخیّر کرده؟ من دست و پاى یزید را ببوسم؟ طلب بخشش کنم؟ دست در دست او بگذارم و با او بیعت کنم؟ او چه مى‏گوید؟ احمق! این حرف تو براى یک آدمى که در خیابان راه مى‏رود یک ننگ ابدى است، چه رسد به شیعه على مرتضى، چه رسد به اولیا و منِ پسر پیغمبر؟ چه مى‏گویى؟ امام (علیه السلام) مى‏فرماید: این حرف براى یک آدم عادى ننگ ابدى مى‏آورد و یک آدم عادى که اسم انسان روى او است بیاید و دست تسلیم و بیعت در دست یک آدم شراب‏خوار، قمار باز، کلب‏باز، میمون‏باز بگذارد؟ اگر یک آدم عادى این کار را بکند باید تا آخر عمر مردم او را انگشت نما و طرد کنند که چگونه به خود اجازه مى‏دهد که مقام انسانیّت و ربط با پروردگار خود را زیر پا بگذارد و در مقابل یک آدمى مثل خود بلکه بسیار پست‏تر و ذلیل‏تر و زبون‏تر از نظر مسائل اخلاقى و فرهنگى و ثقافى و مسائل علمى و اعتقادات و مبانى دست بیعت بدهد.

حالا یک کسى که دو رکعت نماز مى‏خواند و معتقد هم هست و ایمان هم دارد، کسى که شیعه هم هست حالا یکى کسى که مقدارى راه رفته و کسى که ولىّ خدا هم هست، حالا یک کسى که مثل من امام بر خلائق است … شما چه فکر مى‏کنید؟ کجایید؟ اصلًا کجایید؟ هیهات! یعنى برو و این آرزو را تا قیامت تا خدائیت خدا، با خود به گور ببر. خیلى عجیب است، ما طاعت لئام را بیاییم بر مرگ برگزینیم؟

و یکى از آقایان در همان موقع یادم هست که در منبر- البته مرد بزرگ و با فضلى هم بود خدا رحمتش کند- ولى این روایت را این‏گونه خوانده بود «و الله نفس أبیه بین جبینه» جنبیه را جبین خوانده بود، در نوارش هم هست، یادم هست که یک روز ایشان آمده بود در منزل، نزد مرحوم پدر ما، در بین صحبت اتفاقاً ایشان هم گوش داده بودند، زمان شاه بود این قضیه، ایشان فرمودند این جنبیه است، شما جبینه مى‏گویید، ایشان هم قبول کرد. خدا رحمت کند همه را.

نفس در پیشانى نیست؛ معنا ندارد که بگویند نفس فلانى در پیشانى او است، نه، در جنب که معنى به سینه و قلب مى‏شود از نظر تشبیه معنا به ظاهر، از این نقطه‏ى نظر این تشبیه در اینجا مى‏آید.

«لتطفى جوى بین الحشى والأضالع» تا این‏که آتش درون که آتش لیلا است، خاموش شود.

فقالت نساء الحَىّ تطمع أن ترى‏ بعینک لیلى مت بداء المطامع‏[۶]

زن‏هاى قبیله آمدند و گفتند چه چیزهایى در سر مى‏پرورانى؟ تو مى‏خواهى لیلا را ببینى؟ با این چشم مى‏خواهى لیلا را ببینى؟ در حسرت این آرزوها و در بیمارى این آرزوهاى برآورده نشدنى و در مرض این نوع بلندپروازى‏هایى که در شأن امثال تو نیست بمیر! و این آرزو را به گور ببر.

وکَیفَ تَرَى لَیلَى بِعینٍ تَرَى بِهَا سِوَاهَا؟ وَمَا طَهَّرْتَهَا بالمَدَامعِ‏

چگونه مى‏خواهى لیلا را ببینى با آن چشمى که غیر او را دیده‏اى؟

خیلى عجیب مى‏گوید و من تعجّب مى‏کنم، مجنون و این همه فهم! او که ذکر نگفته و یونسیه و لااله الّا الله نگفته است. چطور مى‏شود این‏همه فهم و درایت؟ خیلى عجیب است! مى‏گوید: چطور مى‏توانى لیلا را ببینى با این چشمى که با آن چشمت دیگران را دیدى؟! چشمى که بر دیگران افتاده آن چشم نمى‏تواند لیلا را ببیند. یعنى چه؟ یعنى چشمى که به دیگران توجّه کرده، تو که لیلا را دارى چرا به دیگران توجّه کردى؟ چرا نظرت را به مظاهر دیگرى جز لیلا انداختى؟ تو مگر غیر از لیلا باید کس دیگرى را داشته باشى؟

در زمان مرحوم آقا، یکى از مصیبت‏هایى که ما داشتیم این بود، بعضى‏ها هستند که خوشى مى‏زند زیر دلشان، وقتى بزرگى با انسان باشد و انسان حالات و حرکات او را ببیند و هیچ نقطه خلأ در وجود او نگذاشته باشد، کم کم به فکر چیزهاى دیگرى مى‏افتد، امّا همین که سرش را گذاشت زمین، دو دستى بر سر مى‏زند و به قول مرحوم آقا باید چراغ شمعى دست بگیریم و دور دنیا بگردیم و امثال اینها را پیدا کنیم، آن وقت مى‏فهمیم که این خوشى‏ها هم جا نداشته است.

آن موقع بعضى‏ها مطرح مى‏کردند، اگر ما احساس کنیم در آن طرف زمین یک ولىّ خداى دیگرى هست تکلیف ما چیست؟ براى اینکه ببینیم آقا از اولیاى خدا هستند آیا ما وظیفه داریم؟ باز هم باید برویم و تحقیق کنیم ببینیم ولىّ خداى دیگرى هم هست؟ آیا شخص دیگرى هم هست؟ بین این و بین او فرقى هست؟ چه کسانى این حرف‏ها را مى زدند؟ آن افرادى که به بنده مى‏گفتند ما الآن از آقاى خویى تقلید مى‏کنیم زیرا او اعلم است از نظر فقهى و به مقتضاى تکلیف باید از آقاى خویى تقلید کرد یا از مراجع دیگر باید تقلید کرد! اوّلًا ما به صغراى قضیه کار نداریم که ایشان (آقاى خویى) اعلم بودند یا خیر؟ نه، ایشان از مرحوم آقا اعلم نبودند و مرحوم آقا نه تنها در اصول و فقه و نه تنها در سایر علوم، که بسیار از اینها اصلًا اطلاع نداشتند از مسائل فلسفى و مسائل عرفانى و مسائل تاریخ و کلام، الآن هستند افرادى که یک صفحه فلسفه هم نخوانده‏اند،- خدا رحمت کند مرحوم شیخ مرتضى حائرى را که ما شاگرد ایشان هم بودیم و چند سال نزد ایشان فقه خواندیم و مکاسب محرّمه و بیع و این چیزها را مى‏خواندیم و واقعاً حقّ بزرگى بر ما دارند، یک وقت با ایشان بحث مى‏کردیم، مخصوصاً بعد از جلسه که مى‏رفتیم و خدمتشان مى‏نشستیم، داد و بیداد بالا مى‏رفت و یک وقت مى‏رسید به‏

جایى که مى‏گفت: اینها را برو از بابات بپرس! من اینها را نمى‏فهمم. خیلى ایشان به ما محبّت داشتند، ما با ایشان خیلى این طرف و آن طرف مى‏رفتیم، گاهى طهران مى‏رفتیم، دکتر مى‏رفتند، منزل مرحوم آقا مى‏رفتند و ما خدمت ایشان مى‏رفتیم، یادم هست که یک دفعه بنده بین راه قم و طهران مسئله حدود و ثغور ولایت فقیه را از ایشان پرسیدم، ایشان در کلمه اوّل فرمود: بنده اینها را قبول ندارم و نگذاشت ما بحث را باز کنیم. قلبشان هم درد مى‏کرد و ما مى‏ترسیدیم قضیه‏اى پیش بیاید و مى‏گفتیم چشم و یک قضیه دیگر را شروع مى‏کردیم. خدا رحمتشان کند، ایشان مى‏فرمود: اصلًا ما فلسفه نخواندیم- بگذریم که مرحوم آقا در بسیارى از اینها صاحب نظر بودند، در فقه و اصول هم از آن‏ها اعلم بودند و بنده در مباحثاتى که با دوستان مى‏کنیم مى‏دانند که در طرح مطالب ما طلبگى بحث مى‏کنیم و دیگر به این و آن و به مقام و منزلت کسى نگاه نمى‏کنیم، طلبه بحثش بحث آزاد است و مشخص است که دیدگاه ایشان نسبت به مسائل فقهى تفاوت فاحش دارد. بودند در میان شاگردان مرحوم آقا افرادى که داراى چنین افکار منحطى بودند؛ منحط و خنده‏آور.

اواخر، یادم هست یک یا دو ماهى که راجع به قضیه اجتهاد و تقلید بحث داشتیم، آن موقع تازه متوجّه شدند که اصلًا مسأله اعلمیّت با آنچه که مطرح است اختلاف ماهوى دارد و تفاوت دارد و بحث اعلمیّت یک بحث دیگرى است و با آنچه که دیده و شنیده شده فرق دارد. مرحوم آقا هم با همه اینها بودند، جلسه آنها مى‏رفتند و آن‏ها مى‏آمدند، به همین وضع. وقتى تو در اینجا پیش ولىّ خدا هستى و آرامش دارى اصلًا یعنى چه بخواهى به فکر کس دیگر بیفتى؟ مى‏دانى این حرف یعنى چه؟ یعنى من در اینجا آرامش ندارم و سیر نمى‏شوم و داراى نقص هستم و به دنبال رفع نقصم دنبال کس دیگر مى‏روم، گیرم که نفر دوم را پیدا کنى، این آدم با وجود نفر دوّم، مى‏گوید شاید نفر سوّم هم باشد، برویم سراغ نفر سوّم در استرالیا، خاور دور و نزدیک و میانه و کوه و دشت و دره. سوّمى را پیدا کند مى‏گوید شاید چهارمى باشد که مطلب جدیدى آورده باشد، وهلم جرا، خائبا خاسراً، الناس حیارنى …، همین طور در حال تحیّر و شک روزها را سپرى مى‏کند، تا اینکه مرگ او را دریابد.

مؤمن باید در مسیرش مستقیم باشد، وقتى یک مطلبى را از راه منطق که حجّت باطنى است و از راه ادّله ظاهرى توانست به یک تنسیق متعادل برسد باید طبق او عمل کند، مسأله تمام است. ولىّ خدا در همین راستا توجیه مى‏شود، امام اگر بیاید در همین راستا توجیه مى‏شود، پیغمبر اگر زنده بشود در همین راستا توجیه مى‏شود، رفیق سلوکى و رفیق غیر سلوکى و افراد عادى همه در این راستا توجیه مى‏شوند، چرا؟ چون مکتب، مکتب حق است و همه در برابر حق خاضع هستند و حق همه را در خود هضم مى‏کند و همه را در خود جا مى‏دهد و هیچ صورت تعیّن استقلالى را باقى نمى‏گذارد، حق با آن وسعتى که دارد و با آن سعه‏اى که دارد، همه را در خود جاى مى‏دهد، این قدرت را دارد که تمام قضایا را در خود جاى دهد، قدرت این را دارد که با همه قضایا برخورد کند.

امروز یک مسئله خلاف و بى‏اساسى مطرح است، مى‏گویند اسلام دین جهان شمول است، بله، در این حرفى نیست و اسلام دینى است که براى همه دنیا است نه براى یک طایفه خاص، بله، این را هم قبول داریم و اسلام دینى است براى همه ملل و افراد و نحل و طوایف، فقیر و غنى و عالم و جاهل و سلطان و غیر

سلطان، وزیر و وکیل و تاجر، همه اینها در هر نقطه از نقاط دنیا هستند دین اسلام خاتم ادیان و پیامبر ما خاتم پیامبران است و همه را در تحت خود قرار مى‏دهد، تا اینجا مطلب تمام است، از اینجا مسئله خلاف پیدا مى‏شود، چون اسلام دین جهان شمول است پس باید بتواند با همه آداب ملل خود را تطبیق بدهد! چه شد؟ نه! چه کسى گفته باید خود را تطبیق بدهد؟ دین اسلام که دین جهان شمول است یک مطلب، این که باید خود را با دیگران تطبیق بدهد مطلب دیگر است. این من درآوردى است، دیگران باید خود را با اسلام تطبیق بدهند. اینکه دیگر معناى جهان شمولى نیست، جهان شمول بودن اسلام؛ یعنى تمام افراد از زمان بعثت پیغمبر اسلام تا زمان قیام قیامت ظهور حضرت و بعد از ظهور حضرت، تا قیام قیامت تا دم مرگ، تمام افرادى که در دنیا زنده مى‏شوند و اسم انسان بر آن‏ها نوشته مى‏شود، براى سعادت و کمال و رفع نواقص خودشان و استکمال استعدادات و رسیدن به فعلیّت‏ها محتاج به قوانین اسلام هستند، نه اینکه قوانین اسلام خود را با آن‏ها تطبیق دهد، بر همین اساس، فتاوى پوچ و خلاف که اسلام فقط احکامش به یک سرى سننى که در یک سرى قبایل است منحصر نیست، همه سنن‏ها را باید بگیرد، من باب مثال اگر فرض کنید در فلان قبیله اصلا چادر نیست، بى حجاب هستند و مى‏آیند و مى‏روند، اسلام براى آن‏ها هم هست، آن‏ها هم باید مسلمان شوند و لازم نیست چادر سرشان کنند، چادر که البته ضرورتى ندارد، لازم نیست حجاب داشته باشند، همین طور لخت مادرزاد هم درآمدند! هر چى بود! اسلام جهان شمول است دیگر! آن قبیله هم مسلمان هستند و حجابشان همین است، خُب ببینم حالا بى‏حجابشان دیگر چه چیز است؟ دیگر چه چیزى را مى‏خواهند نشان بدهند؟ وقتى همه مسائلِ‏ «کَهَیْئَهِ یوْمَ وَلَدَتْهُ أُمُّه» قرار باشد اینجورى باشد، پس اسلام آن‏ها هم همین است، فلان قبیله و فلان کشور در میان خودشان آداب و روابط اجتماعى دارند و بعد هم تبعات دیگرى هم دارند، اسلام هم جلوى آن روابط را نگرفته است، دست شما درد نکند! فرض کنید در فلان کشور در میان خود و ارتباطاتشان نسبت به ارث و روابط اجتماعى و روابط زن و مرد و احکام بین زن و مرد، یک تساوى‏هایى قائل هستند و ….، اسلام هم جهان شمول است دیگر! در ایران یا لبنان و یا عراق ارث زن نصف مرد است و لى در آنجا برابر است، اسلام جهان شمول است دیگر و …. این معناى جهان شمولى اسلام شد؟ نه آقاجان اینها در اشتباه هستند، جهان شمولى اسلام این است که: «حَلَالُ مُحَمَّدٍ حَلَالٌ أَبَداً إِلَى یوْمِ الْقِیَامَهِ وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ أَبَداً إِلَى یوْمِ الْقِیَامَه».[۷]

آنچه را که رسول خدا فرستاده است چه به صورت جزئى و چه به صورت کلّى، با حفظ خود ملاک و با حفظ خود مناط در احکام تا روز قیامت در حلیّت و در حرمت باقى مى‏مانند، اگر اسلام دین جهان شمول است، ارتباطات و معاملات در خیلى از کشورها فقط بر اساس ربا است، چرا اسلام حرام کرده است؟ پس باید این را بگوییم ربا در ممالکى غیر از ممالک اروپا حرام است! در آنجا مى‏شود حلال! خود ماهیّت دین صرف نظر از اسلام، سیره‏ستیزى و آیین‏ستیزى و سنت‏ستیزى اوست. هر دینى که بیاید با آیین‏هاى خلاف با سیره‏هاى خلاف و با سنن خلاف که در میان مردم رواج دارد به دعوا و نزاع برمى‏خیزد، چه در آیین حضرت موسى باشد حضرت ابراهیم و حضرت عیسى باشد. حضرت ابراهیم‏

هنوز نیامده تبر را برداشت و افتاد به جان همه بت‏ها، نگفت سنّت در اینجا بت‏پرستى است، هم بت‏ها را بپرستید، هم خدا را، دین حضرت ابراهیم هم دین جهان شمول است و اینها هم مى‏خواهند بت بپرستند! چکارشان دارید؟ نه! بت پرستیدن باعث محو استعدادهاى تو خواهد شد، پرستیدن بت باعث سرپوش گذاشتن بر تجرّد تو خواهد شد، نور توحید را از تو خواهد گرفت، حقیقت توحید را از تو مانع خواهد شد، آن فعلیّت‏هایى که براى تربیت استعدادهاى تو خدا در تقدیر گرفته است با پرستش بت، تمام آن فعلیّت‏ها زایل خواهد شد، پس حضرت ابراهیم براى چه آمده؟ حضرت عیسى و موسى و ائمه و پیغمبر همین طور، تمام اینها براى جنگ با سنن جاهلیت برخواسته‏اند، سنن جاهلیت که فقط زنده به گور کردن بچّه نیست، سقط کردن بچه هم زنده به گور کردن است که الآن هم هست، فرق نمى‏کند. در سقط کردن بیش از چهار ماه یا کمتر فرقى نیست، هر دو حرام است و دیه دارد، تفاوت نمى‏کند هیچ فرقى نمى‏کند وَ إِذَا الْمَوْؤُدَهُ سُئِلَتْ‏ التکویر، ۸ بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ‏ التکویر، ۹ نسبت به موؤُده زمان جاهلیّت باشد که طفل دختر چهارساله و پنج‏ساله را زیر خاک مى‏کردند (وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِما ضَرَبَ لِلرَّحْمنِ مَثَلًا ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ کَظِیمٌ‏ الزخرف، ۱۷ یَتَوارى‏ مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ‏ النحل، ۵۹ …).

وقتى به او مى‏گفتند که دختر زاییده شده، صورتش سیاه مى‏شد، الآن مى‏گویند بچه‏دار شدى؟ مى‏گوید اه! اه! اه! خاک بر سرت کنند! بچه‏دار شدى؟ برو سقطش کن! اى بینوا! برو سقط کن! تو که نمى‏توانى تربیت کنى بدبخت! همان است. آیه قرآن هم همان را مى‏گوید. بلند شود و از دست مردم فرار کند و خود را به مردم نشان ندهد؟ دختر زائیدن در آن موقع خیلى زشت بود، چون در میان اعراب یک غیرت و حمیّتى بود که با زائیده شدن خیلى در منافات مى‏دیدند، مثلًا دختر مى‏رود زیر دست افراد مى‏شود، خیلى بد مى‏دانستند، البته همه نبودند و یک طایفه خاصّى بودند، نه اینکه در کلّ سرزمین‏هاى عربى، یک طایفه خاصى در عربستان بودند. وقتى راجع به تواریخ آن‏ها انسان مطالعه مى‏کند، همه را ننوشته‏اند، نوشته‏اند بعضى از آن‏ها بودند. (یَتَوارى‏ مِنَ الْقَوْمِ‏ النحل، ۵۹. ..) فرار کند یا اینکه قبر برایش بکند، این سنّت را ما مسخره مى‏کنیم و خودمان اینجا مى‏گوییم سقط کن! بچه تا قبل از چهار ماه سقط شود، چهار ماه هم شد عیبى ندارد! بین بچّه انسان با بچّه گربه و سگ این افراد فرق نمى‏گذارند اگر گربه سقط کند چه مى‏کنیم؟ او را در خاکروبه مى‏اندازیم، هیچ نمى‏فهمند که این بچّه وقتى که انعقاد نطفه پیدا بشود، داراى نفس قدسیّه مى‏شود و آن نفس قدسیّه تحت مراتب مختلف به تکامل مى‏رسد، همین که این نطفه منعقد شد و لقاح صورت گرفت. انعقاد یعنى تخمک و اسپرم هر دو باهم وحدت کلمه تشکیل دادند و شدند واحد، وقتى شد، آن حقیقت ربطیه روحیّه از ناحیه پروردگار بر اینها تعلّق گرفت، منتهى براى اینکه اینها برسند به مقام انسانیّت کامل در این دنیا، باید چند ماهى را در رحم مادر طى کنند، تا اینکه‏ (وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی‏ الحجر، ۲۹) شامل حال شود، اگر همان موقع سقط شوند این دور را در برزخ طى مى‏کنند، لذا افرادى که از آن‏ها فرزندى سقط مى‏شود در روایت داریم که روز قیامت بچّه‏هاى آن‏ها به صورت انسان کامل در روز قیامت هستند، چقدر مهم است که انسان با اطلاع بر این مبانى توحیدى دست به قلم ببرد و فتوا دهد، با توجه به این معارف، انسان متوجّه باشد که چه مى‏گوید و چه مى‏نویسد و در میان جامعه چه مطالبى را پخش مى‏کند، سقط کردن‏

درست مثل چیست؟ مصداق دیگر براى‏ (وَ إِذَا الْمَوْؤُدَهُ سُئِلَتْ‏ التکویر، ۸* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ‏ التکویر، ۹) براى چه سقط کردى او را؟ اعصابت خراب است؟ خب باشد، چون چهارتا بچه دارى؟ خب باشد، این هم پنجمى باشد چه اشکالى دارد. فقط انسان در یک جا مى‏تواند به این عمل دست بزند و آن در جایى است که براى خود مادر ضرر و خطر داشته باشد، شارع اجازه داده است، و الّا اگر بگویند این نطفه و این جنین عیب دارد و یک دست ندارد، نداشته باشد، عیبى ندارد اگر یک بچّه بدنیا مى‏آمد و یک دست نداشت و یا ناقص بود، شما باید ذبحش کنید و اعدامش کنید؟ دو سال و سه سال مى‏گذرد و عیبى پیدا مى‏کند، شما ذبحش مى‏کنید؟ شارع اجازه نداده است جنین وقتى ناقص است سقط کنیم، خدا رأیش تعلّق گرفته همانطور که این بچه در دنیا ناقص مى‏شود، حالا در رحم مادر ناقص شود، انسان وظیفه‏اش را باید انجام دهد، هیچ تفاوتى ندارد.

فقالت نساء الحَىّ تطمع أن ترى‏ بعینک لیلى مت بداء المطامع‏

تو دارى با این چشمت نگاه مى‏کنى به لیلا؟ در حالى که با این چشمت به افراد دیگرى چشم انداخته‏اى؟ عرض کردم در زمان مرحوم آقا هم ما از این مطالب داشتیم، این مسائلى که صد من یک غاز هم ارزش ندارد. تو دارى با آن چشمى که به دیگران نظر انداختى در حالتى که فقط باید به لیلا نظر مى‏انداختى و به او باید توجّه مى‏کردى و کسى غیر از او را در ذهن خود راه نمى‏دادى، آیا باید با آن چشم نگاه کنى؟ «وَمَا طَهَّرْتَهَا بالمَدَامعِ» و با گریه آن چشم را تطهیر نکردى، گریه چیست؟ گریه، استغاثه، إنابه و توجّه است تذکر و میل بطى و قطعى به سمت آن ذات مقدّس و حقیقت توحید که همه تعلّقات را از وجود انسان بزداید.

ادامه سخن در باره شعر و مطالب دیگر، ان‏شاءالله در جلسه‏ى بعد ….

اللهم صل على محمد و آل محمد

 

[۱] . بحارالأنوار، ج ۹۵، ص ۸۲

[۲] . بحارالأنوار، ج ۷۵، ص ۲۹۹

[۳] . بحارالأنوار، ج ۴۰، ص ۱۵۳

[۴] . بحارالأنوار، ج ۴۰، ص ۱۵۳

[۵] . اللهوف، ص ۹۷

[۶] . دواوین الشعر العربی علی مر العصور، ج ۸۵، ص ۴۲۷

[۷] . کافی، ج ۱، ص ۵۸

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن