جلسه ۶۳ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۶۳ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
درس ۶۳
سوال و جوابهاى بحث لا بشرط مقسمى
سؤال اول
سؤال:– البته مبناى شما مبناى عالى بود، ساده و راحت-، بحث لا بشرط مقْسمى که فرمودید لابشرط مقسمى در مفاهیم، تحقق خارجى ندارد و فقط تحققش به وجود اقسامش مىباشد حالا در بحث وجود، حقیقت وجود را به لا بشرط مقسمى تشریح فرمودید در اقسامش سریان دارد یا به تعبیر دیگر عینّیت با اقسام دارد، یک بحث هم قبلًا در رابطه با ذات و تعینات ذات فرمودید که تنزل ذات در مقام مشیت از عالم عماء ربانى و عوالم مادون صفات و اسماء مىباشد. و فرمودید در مقام ذات کسى به آن مقام نمىرسد و و آن مقام را کسى ادراک نمىکند، مقام، مقام غیب الغیوبى است و مقام هوهویت است و دست کسى به آن جا نخواهد رسید. سؤال اینجا مطرح مىشود که آیا ما لابشرط مقْسمى به عنوان یک وجود خارجى، غیر از وجود اقسامش و کثرات، یا ذاتى به غیر از صفات و اسماء در خارج ما داریم که مثل مفهوم نباشد چون در مفهوم نداشتیم، آیا در اینجا داریم یا نداریم؟
جواب: ببینید، بحث خلط شد یعنى دو سؤال با همدیگر خلط شده و باید هر دو جدا جدا بررسى شود
مسأله اول: عرْض ما این بود که در عالم مفاهیم، چطور لابشرط مقسمى در عین اختلاف عین اقسام است، و مصداقاً حدود ماهوى هر کدام از اقسام؛ منافاتى با عینیت ندارد. یعنى فرض کنید که مىگویند: الکمه إما اسم، و فعلٌ و حرف. و- الحدث اما بتحقق فى ضمن الماضى او فى ضمن المستقبل- وقتى که این مطلب را مىگوییم در عالم خارج هم ما مىبینیم همین معناى حدثیت که از نظر مفهومى با آنها اختلاف دارند یعنى حدث به معناى لا بشرط مقسمى مورد نظر است. و لیکن اقسام
او همه داراى حدود هستند؛ یا به هیئت اسم فاعلاند یا به هیئت اسم مفعول و سایر هیئات هستند. بناءً على هذا از نقطه نظر مفهومى این حدث لا بشرط با آنها اختلاف دارد؛ ولى ما بازاء خارجیه او، یعنى آن حقیقت خارجیه حدثیت که آن مشاهد ما است یا به هیئت اسم فاعل است یا به هیئت اسم مفعول یا ماضى یا مستقبل هست که آن معناى حدثیت در یکى از این قالبها عینیت پیدا مىکند؛ در عین حال منافاتى با عینیت با قالب دیگر و با حدود قسیم دیگر ندارد، حالا در بحث وجود، صحبت ما در این است که وجود یک معناى و مفهومى دارد که عبارت است از صورت آن حقیقت خارجیه در ذهن، این همان معناى مفهوم وجود است که به معناى مصدرى است یعنى کلّ ما یتحقق و یتحدّث و یعرض علیه هذا المفهوم که همان الوجودیه مىباشد و به فارسى هستىدار شدن و تحقق است، تعین است؛ ثبوت است؛ تقرر است؛ تکون است؛ امثال ذلک، این معناى وجود مىباشد که با تمام اقسام موجود مىسازد، با هذا موجودٌ این معناى وجود، عینیت دارد هذا موجود؛ وجد؛ یجد؛ وجد؛ اوجد؛ موجدٌ؛ موجدٌ؛ وجودٌ؛ تمام اینها در همه این قوالب هست و با توجه به اختلاف در مفهوم ولى با آنها عینیت دارد؛ این یک معنا، ما بازاء خارجى دارد که عبارت است از همان حقیقت هر شىءاى است که بواسطه آن از کتْم عدم به منصه ظهور مىرسد؛ یعنى اگر این حقیقت شىء نبود بر این شىء، عدم حاکم بود، اطلاق معدومٌ بر این مى شد، آن حقیقت شىء چیست؟ آیا بسیط است یا مرکب؟ بنابراین در مسأله شرطیت مقسمى قطعاً باید آن مفهوم را بسیط فرض کنیم؛ چون اگر بسیط نباشد، خودش قسم خواهد بود،
اگر شما در تعریف کلمه بگویید الکمه ما یکون معنىً فىالغیر و لا یکون مستقلًا فى افاضه المعنى
در اینجا تعریف حرف را براى کلمه آوردید پس دیگر کلمه را تعریف نکردید و این اطلاق بر اسم و فعل نخواهد شد.
بنابراین ما در تعریف کلمه ناچاریم جمیع حدود و قیود اقسام را حذف کنیم و فقط یک معناى سازج و خالص از همه اقسام را بیاوریم چطور اینکه شما در مسأله جنس هم همین حرف را مىزنید در هر قضیه طبیعى و کلى طبیعى شما همین حرف
را مىزنید؛ وقتى که در تعریف انسان بگویید موجودى است که رنگ صورت او سرخ است و در مناطق آمریکایى و جنگلهاى کذا زندگى مىکنند شما دیگر باقى اقسام انسان را از این تعریف خارج کردید و فقط یک عده سرخپوستها را داخل کردید یا انسان آن شخصى است که بشره او سیاه است و تمام بدن او سیاه و مثل زغال مىماند و در مناطق آفریقایى زندگى مىکند انسانهاى سفیدپوست و زرد و نژاد مختلف را از این تعریف خارج کردید آنکه شما در طبیعت هر شىء مىخواهید حد بیاورید حد یا رسمى که در طبیعت کل اشیاء است آن فقط باید به ذاتیات آن شىء برگردد، نه اینکه به عوارض خارجى یا به اصناف برگردد؛ شما همچنین در تعریف برنج یا گندم، مىگوئید که برنج عبارت است از یک مادهاى که داراى یک سانتیمتر یا کمتر طول اوست و وقتىکه مىپزند طول آن بیشتر مىشود و ماده او از نشاسته است و داراى این خصوصیات است، این تعریف تعریف ذاتى شىء است؛ ولى صحبت در این است که اگر شما تعریفى را که مىخواهید از برنج بیاورید آن یک تعریفى باشد که به یک قسم از اقسام برنج بر گردد، به برنج طارم یا به برنج دیگر بر گردد دیگر شما برنج را تعریف نکردید، اصناف را تعریف کردید.
بطور کلى در هر حدّى که براى لا بشرط مقسمى آورده مىشود که کلى طبیعى هم هست، در آن تعریف فقط، تعریف از ذاتیات شىء است و بس. دیگر عوارض طارى بر ذاتى شىء؛ مورد لحاظ در تعریف و رسم قرار نمىگیرد و اگر قرار بگیرد از لابشرط مقسمى بودن خارج خواهد شد و خودش قسمى از اقسام آن خواهد بود بناءً على هذا در مسأله وجود، شما ببینید ما چه تعریفى باید براى آن بیاوریم.
وجود عبارت است از حقیقت تکوّن هر شىء
، یعنى اگر شىاى در وعاء ذهن و وعاء خودش، هر ماهیتى، بخواهد تحقق پیدا بکند، تحققش بواسطه این مسألهاى است که آن مسأله موجب این تحقق و تکوّن خواهد شد؛ یک حقیقت و واقعیتى در اینجا است و هر چه شما مىخواهید اسمش را بگذارید، بدون وجود بر این ماهیت متصوره ما عدم حاکم است و اطلاق معدومیت بر آن مىشود اسم او را وجود
مىگذاریم.
پس بنابراین وجود، یک امر خارجى است امر توهمى و ذهنى نیست؛ وجود عبارت است از یک امر محقق خارج، و وقتىکه تحقّق پیدا کرد أشکال مختلفى برایش مىاید؛ که عبارتند از ظهورات و حدود وجود بنحوى که اگر این حدود نبود، وجود دیگر به این ظهورات در نمىآمد دیگر شما نمى توانستید او را ببینید، و مشاهده کنید آن وجودىکه نه حد انسان، دارد، و نه حد حیوان و نه حد جماد و نه حدّ نبات و نه حدّ ملائکه، این وجود قابل مشاهده نیست وقتى قابل مشاهده نشد قابل تعریف نیست.
بنابراین همیشه تعریفى که براى یک شىء مىآورند تعریف از ذاتیات شىء مىآورند ذاتى این ماء این است که شیئى است داراى میعان و بىرنگ و بى بو و رفع عطش مىکند و از عناصر اکسیژن و هیدروژن تشکیل شده حالا اگر فرض کنید که این آب هیچ ذاتى و حدّى و یا رسمى و خصوصیتى نداشته باشد، شما چطور مىتوانید این آب را تعریف کنید؟ دیگر قابل تعریف نیست؛ پس هر چیزى که بخواهد تعریف شود باید یک خصوصیاتى داشته باشد، یک ذاتیاتى داشته باشد تا آن ذاتیات را تعریف کنیم حالا حقیقتى که همه اشیاء بواسطه آن حقیقت از عدم بیرون مىآیند و اگر آن حقیقت نبود فقط یک تصور ذهنى از آن حقیقت براى ما بود. اما اگر آن حقیقت خارجى در خارج وجود نداشت پس آن حقیقت چیست؟ مى گوئیم آن حقیقت هیچ نیست الّا اینکه فقط آن تعریفى که ما براى آن مىاوریم آن است که همه ماهیات بواسطه او تحقق پیدا مىکنند؛ آن عبارت است از یک عینیت، یک واقعیت، یک حقیقت هستى و بودن، این بودن را هم از باب ناچارى بر او مىاوریم یعنى وقتى به اشیاء نگاه مىکنیم، مىبینیم هستند، یک حالتى را بین همه اشیاء ما مىبینیم؛ این لیوان که در دست من است یک ارتباطى بین این و بین این ما برقرار مىکنیم ما هنوز از کیفیت و از حدود این لیوان اطلاع نداریم شما هم اطلاع ندارید شما ممکن است ببینید که این شاید از پلاستیک یا، کائوچو و یا شیشه باشد هنوز آنرا لمس نکردهاید این الآن در دست من است شما فقط دارید نگاه مىکنید خیلى فرق است بین چیزى که آدم دستش بگیرد یا این که فقط به آن نگاه بکند، ممکن است
فرض کنید از زجاج است ولى تصور کنید از پلاستیک است و یا، ممکن است تصور کنید که اصلًا برلیان است یک سنگ بسیار قیمتى که معادلى در دنیا ندارد برلیان بالاترین گوهر قیمتى است که در دنیا هست
مثل الماس است از الماس هم قیمتى تر است خلاصه فرض بکنید به این گیلاس که اگر از آن قبیل هم باشد باز شما اطلاع ندارید ولى هیچکدام از اینها در تصور ما دخالت و نقشى ندارد یک ارتباطى ما با این برقرار مىکنیم و لو جاهل به این باشیم، ولى باز ما یک مطلبى را مىفهمیم یعنى جاهل به لون، و به کیل و بذات باشیم، به هر چه جاهل باشیم ولى به یک چیز عالم هستیم و آن وجود است؛ یعنى مىبینیم هذا موجودٌ این را دیگر جاهل نیستیم، یعنى حالا این را دستمان مىگیریم، رنگش را مىبینیم که با این فرق مىکند، این رنگش آبى است، آن رنگش سفید است، قدّش با این تفاوت دارد شىء آبى، بیست سانت، سى سانت، ده سانت است، حجمش تفاوت دارد ولى هنوز نمىدانیم آن چیست؟ ممکن است شما تصور کنید که این زجاج یا قطعه من الحدید است ولى به یک مسأله ما عالم هستیم
و آن وجود اوست مىبینیم این وجود دارد و نسبت به این ما جاهل نیستیم و همین طور وقتىکه تمام اشیاء را شما نگاه مىکنید مىبینید که مسأله مشترک بین تمام أشیاء وجود دارد که اسم آن مسأله و آن مطلب را وجود مىگذاریم
سؤال: در این صورت اگر این ظهورات جزئیه نباشد حقیقت وجود هم قابل ادراک نیست؟
جواب: احسنت آن هم قابل ادراک نیست،
اما حالا اگر یک کسى از شما سؤال بکند آن چیزى که باعث شده یک نظر واحدى نسبت به این شیىء و اشیاء دیگر داشته باشید آن حقیقتش چیست؟ براى ما تعریف بکنید نمىتوانیم چون مىبینیم هر دوى اینها هست یعنى هم این هست، هم این هست، در حالى که اصلًا نمىدانیم حقیقت این چیست؟ این را هم حقیقتش را نمىدانیم چیست؟ ولى جهل ما، مانع از یک علم دیگر نمىشود، آن علم، علم ثالث، و علم، بوجود اینها است، و مانع نیست حالا اگر سؤال کنیم آنکه وجود است واقعیتش چیست؟ نمىدانیم؛ یعنى این ادراک اجمالى مىشود، و آن مفهوم عبارت از
مفهوم وجود است؛ همین ارتباطى که انسان برقرار مىکند- و این منظور حاجى سبزوارى است-. همین ارتباطى که احساس مىکنید، هست،- مفْهومه منْ اعْرف الاشیاء- یعنى از یک بچهاى که بدنیا آمده و هنوز شیر را نمىفهمد که چیست، اما به دنبال مادرش مىگردد آن بچه مفهوم وجود را فهمیده اگر نمىفهمید، دنبال چیزى نمىگشت. آن بچه که هیچ، پدرش هم فهمیده است. همه اینها مفهوم وجود را فهمیدهاند. اما آن بچه که نمىفهمد آن شیرى که مىخورد چیست؛ هیچى نمى فهمد. فقط مىفهمد که چیزى به شکمش مىرود ولى پدرش مىفهمد، این فرق بین علم و جهل است.
این ارتباط، یک ارتباطى است که براى همه است. این ارتباط همان است که مرحوم حاجى مىفرماید:- «مفهومه من اعْرف الاشیاء.»- حالا مىآئیم سراغ اینکه حقیقتش چیست؟ همین که اگر نبود ما به این مىگفتیم- «هذا معدومٌ»- آن چیزى که موجب شده به این شیئ بگوئیم- هذا موجودٌ،- حقیقتش چیست؟- «و کنْهه فى غایه الخفاء»- اینجا یک حقیقت مشترک وجود دارد که باعث شده کسانى که قائل به اصالت ماهیت هستند به اشتباه بیفتند. چون مىبینند که دو ماهیت مخالف موجود است. این یک ماهیت، این هم یک ماهیت یکى از پلاستیک است، و دیگرى از زجاج است و امثال ذلک این ماهیتهاى مختلفه چطور شده که یک اسم واحد بر همه آنها صادق است امّا ماهیت هاى آنها فرق مىکند و ما هم نمىتوانیم بر این حقیقت اطلاع پیدا کنیم و امکان اطلاع بر این حقیقت نیست. اینجا است که آنها قائل شدهاند به اینکه وجود، صرف اعتبار است یعنى به هر چیزى که هست شما مىگوئید- هذا موجودٌ.- امّا حقیقت مال خودش است و ربطى به ماهیت دیگرى ندارد و لذا این حقیقت را ماهیت نامگذارى کردهاند این به خاطر این است که- «و کنْهه فى غایه الخفاء»- والا اینها قائل به اصالت الماهیه نمىشدند این اشکال در اینجا برایشان پیدا شده بود بنابراین وجود، عبارت است از یک حقیقتى که تا به حدّ و رسم نرسد قابل ادراک نیست یعنى اگر شما یک وجود را بخواهید ادراک بکنید این باید حدّ داشته باشد یا حدّ مادى باید داشته باشد چطور اینکه ما مشاهده مىکنیم یا حد معنوى و روحانى باید داشته باشد چطور اینکه باز ما آنها را مشاهده مىکنیم حالاتى
که براى انسان پبدا مىشود، حالات سبکى، سنگینى، حالات ثقل، و یا انبساط، و سرور، حالات کدورت، و غم، یا مسرّت، این حالات همه وجودند، منتهى وجودى است که داراى حد روحانى است داراى تعین و مظهر روحانى است بین حالت سرور و بهجتى که براى شما پبدا مىشود و بین حالت غم و کدورت که پیدا مىشود فرقى نمىبینید مثلًا احساس مىکنید که کدورت و ثقل و قبض بر انسان حاکم شده است ما این دو حال را احساس مىکنیم؛ وزن ما تغییر نمىکند خصوصیت بدنى و فیزیکى ما تغییر پیدا نمىکند. علم ما تغییر پیدا نمىکند همه سرجایش است. جهل ما تغییر پیدا نمىکند فقط چیزى که تغییر پیدا مىکند حالت انبساط و مسرت پیدا مىشود و تبدیل پیدا مىشود به قبض و کدورت و حالت ناراحتى، فرق بین این دو قضیه به خاطر چیست؟ به خاطر اینکه دو نحوه از وجود براى انسان تحقق پیدا کرده است یک وجود، وجود داراى حالت و بروز و ظهور مسرّت و وجود دیگر به حالت و بروز و ظهور غم و قبض، ما این دو را احساس مىکنیم.
سؤال: وجودى که از اشیاء خارجى درک مىکنیم آن درکش هم باز به حالت خفاء است.
جواب: بله
سؤال: مفهوم را که شما مىفرمایید خفاء ندارد
جواب: بله
سؤال: این حقیقتش خفا دارد آیا مفهومش هم خفا دارد
جواب: شما وجود ذهنى منظورتان است، در مورد وجود ذهنى، ما همین را مىگوییم خود حقیقت وجود ذهنى هم براى انسان مخفى است.
سؤال: پس ادراکش هم مخفى است؟
جواب: حقیقت ادراک و واقعیت مخفى نیست، من باب مثال یک رنگى شما مىبینید این رنگ که براى شما مخفى نیست
سؤال: مخفى هست چون معلوم نیست چه نحوه از وجود به او خورده است مثل غم و غصه
جواب: ما کار نداریم به آن ولى بالاخره الآن دارید رنگ را مىبینید یا نه؟ بین این و بین دیگرى فرقى نمىبینید؟ شما بین دراز و بین کوتاه هیچ فرق نمىگذارید؟ این سى سانت است این ده سانت است، فرق مىگذارید یا این رنگ آبى است این سفید است این الآن وزنش دو کیلو هست، آن وزنش سه سیر است، فرق نگذارید؟
بالأخره باید همه فرق بگذارند، این فرقى که الآن شما دارید بین این دو تا مىگذارید مال چیست؟ مال حدود این دو شىء است امّا صحبت در این است که حقیقت این، که باعث شده است از کتم عدم بیرون بیاید و الآن در مقابل شما قرار بگیرد؛ این حقیقتش چیست؟ یعنى اگر بگویند این پلاستیک یک مایعى است که از نفت مىگیرند با تجزیه نفت این پلاستیک پیدا مىشود، مىگوییم بسیار خوب، این مایع را قبول داریم مقوله دیگر هم کاغذ است از پنبه و قطن و یا از درخت مىگیرند همه اینها را قبول داریم ولى صحبت در این است که آن حقیقتى که به این شکل در آمده است و یا به آن لون در آمده است و آن حقیقتى که مشترک بین پلاستیک و شیشه و زجاج و بین مائى که در اوست او را به من نشان بدهید و او را ارائه بدهید و تعریف کنید، شما چه تعریفى مىآورید؟ هیچ، اینجا است که آن- «و کنْهه فى غایت الخفایى»- آن حقیقت وجود قابل تعریف نیست، چه موقع قابل تعریف مىشود؟ وقتى که به او حدّ بخورد، حالا چه این حد باشد یا آن حد باشد اما اگر حدّ به او نخورده است من چه چیزى را تعریف کنم، اینجاست که، این مسأله ما را به اینجا مىرساند که اگر وجود ذات حق تعالى که وجود بحت و بسیط و بدون حدّ است را بخواهیم تعریف کنیم، هیچ تعریفى نمىتوانیم بکنیم چون در ذات هیچگونه تعیّنى براى وجود نیست. نه نور است که بگویید ما این نور را مىبینیم، چون نور تعینش به اوست و داراى خصوصیتى است و با اشیاء دیگر تفاوت دارد، نور خصوصیتى دارد که با غیر نور متفاوت است با شجر متفاوت است با ظلمت متفاوت است با درخت متفاوت است حقیقت نور با اینها تفاوت دارد اسم آن را نور بگذاریم خود نور داراى تعیین است، اسمش را ظلمت بگذاریم، ظلمت، عدم نور است. معنا ندارد که اسم آنجا ظلمت باشد. اینجاست که آمدند تشبیه کردند حقیقت ذات بارى تعالى را به نور، و گفتند از آنجایى که نور- الظّاهر بنفْسه والْمظْهر لغیْره هست حقیقت ذات
متعال که عبارتست از وجود لا اطلاقى و لا حدّى، وجودى که حدّ و قید بر نمىدارد آن اغیار به واسطه حقیقت ذات روشن هستند که ما آنها را مىبینیم اگر وجود نبود ما این را نمىدیدیم چون اینکه شما الآن دارید مىبینید به خاطر وجود است اگر وجود نبود این را شما نمىدیدید حتى اینکه الآن در دست من است، این هم به خاطر حقیقت وجود است. این شیىء با دیگرى تفاوت دارد پس تعریف نور؛ بر وجود صادق است چون المظْهرلغیره است. اما خود نور، خود نور فى حدّ نفسه چیست؟ خودش هم ظاهر است الظاهر بنفْسه، خودش ظاهر است، چراغ، خورشید را به ما نمىنمایاند، خود خورشید هست و مىگوید من وکیل و وصى نمىخواهم نیاز نیست که شما با چراغ قوه من را نشان بدهید پس نور- الظاهر بنفْسه- است و وجودى که خودش- المظْهرلغیره- هست به دلالت اولویت و اقتضاء باید- الظاهیر بنفْسه- هم باشد، چون نمىشود یک شیىء غیر را بنمایاند و ارائه کند اما خودش ظاهر نباشد، این ظهور؛ ظهور باطن است نه ظهور ظاهر، ما که نمىبینیم اگر این- الظاهر بنفسه- بود پس چرا این همه اصاله الماهوى درست شده است.
سؤال: پس الظاهر لنفسه مىشود.
جواب: بله الظاهر لنفسه مىشود بنفسه نیست چون اگر بنفسه بود همه باید او را بینند، این براى ذات خودش روشن است و این روش بودن براى ذات یعنى تحقق هستى، هستى بر او حاکم است بذاته و بنفسه لا بغیره؛ خودش براى خودش و تعین را مىآورد، نیازى به غیر، ازاین نقطه نظر ندارد بناءً علیهذا این از یک نقطه نظر که آمدند تشبیه به نور کردند اما از نقطه نظر دیگر، نور، خودش داراى حدّ است و ما خودمان نور را مشاهده مىکنیم اما اینجا حدّى نیست چون حدّى نیست قابل مشاهده نیست وقتى قابل مشاهده نشد تعبیر از او به عماء مىآورند ظلمت؛ نورى که در وجود خود او ظلمت است عماء یعنى عالم تاریکى، چون هر نورى بخواهد غیر را روشن کند و قابل مشاهده باشد متعیّن مىشود، خود آن نور تعیّن مىشود، و در آنجا تعیّن وجود ندارد و چیزى که قابل رؤیت نباشد بر او ظلمت حاکم است.
وجه تسمیه عماء
بنابراین در عین اینکه نور است ظلمت هم هست و است تعبیر به عماء آوردن
براى این جهت مىباشد که قابل رویت و وصول نیست، یعنى انسان همه حدود و همه تعینات را مىتواند انکار کند اجمالًا، ولى صحبت در این است آنجایى که اصلًا تعیّن ندارد و قابل براى ادراک نیست آنجا را چطور ممکن است که انسان به او برسد، وقتى یک سالک فانى مىشود و به آنجا او را مىرسانند یعنى او مطلبى را ادراک مىکند که اگر صدهزار سال قبل مىنشست و فکر مىکرد به این مطلب نمىرسید. فرض کنید یک مقدارى فکر کنیم به حقیقت این مىرسیم، پلاستیک است و فلان است و ماء است یک مقدارى فکر کنیم به حقیقت این مىرسیم این زجاج است و داراى این خصوصیات است یک مقدارى فکر کنیم به این حقیقت مىرسیم این کتاب است اما صحبت در این است که اگر در عالم برزخ هم فکر کنیم تا حدودى روشن مىشود، در عالم ملکوت هم فکر کنیم روشن مىشود، تا اینکه به عالم ذات مىرسیم، در عالم ذات چگونه فکر کنیم یعنى ذات را چگونه بشناسیم؟ با چه حدّى بشناسیم؟ با چه خصوصیاتى بشناسیم، اینکه مىگویند فکر کردن در ذات محال است امّا در آلاء و نشانهها این مىشود فکر کرد، شیخ شبسترى مىفرماید در آلاء و نشانههاى الهى مىتواند انسان فکر کند ولى در ذات، عین محال است و نمىتواند فکر کند یعنى فکر از حدود و قیود به یک شىء مىرسد اما ذات که داراى حدّ نیست نمىتواند برسد اما وجدان مىتواند بکند یعنى چه؟ یعنى وقتى یک عارفى فناى در ذات پیدا بکند، حقیقت ذات براى او روشن خواهد شد اما نمىتواند بیان کند چون اگر بخواهد بیان کند باید با حدّ و قید بیان بکند آنجا که قید نیست پس نمىتواند اصلًا بیان کند.
معنى بیت: من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر …
من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش
اشاره به همین قضیه دارد یعنى حقیقت ذات را ادراک کرده است و لکن نمىتواند در تعیّن بیاورد چون هر چه را که در تعیّن مىآورد داراى حد است و ذات، مافوق حدّ است و ذات سایر حدود را در بر مىگیرد.
سؤال: پس در این صورت فرمایشى که کردید یک مرتبهاى براى ذات قائل
شدید که این مرتبه قابل وصول هست و براى سالک آن مرتبه مافوق تمام تعینات است آن کجاست و آن چه مرتبه اى است؟ و چه فرقى با آن مرتبه بشرط لایى که آنها قائل بودند کرد؟
جواب: همین که شما مىگوید حدود یعنى در ما یک مرتبهاى است که آن مرتبه در عین اینکه مرتبه اعلاست در عین حال با همه مراتب عینیت دارد یعنى سالک برسد به یک مرتبهاى که در عین اینکه در این مرتبه نازل، این حدّ را مشاهده مىکند در عین حال، آن مرتبه لاتعین را ببیند این همان لابشرط مقسمى است یعنى هم این حد را ببیند و در عین اینکه این حد را مىبیند یک حدیت را هم مىبیند و این دو حد با هم در عین خلاف و در منتهاى تضاد قرار دارد. و هیچگونه تضاد و خلافى بین این دو حد در آن مرتبه مشاهده نمىکند. این همان مرتبه لابشرط مقسمى است.
مرتبه ذات و مرتبه عماء با تمام کثرات عینیت دارد
سؤال: یعنى در حقیقت مرتبه ذات و مرتبه عماء با تمام کثرات همراه است.
جواب: همراه نیست
کثرات نیز حقیقت دارند
سؤال: اینکه کثرات حقیقت دارند منظورتان این است که اینها سراب نیستند یعنى از حرفهاى شما اینطور به دست مىآید که هم وحدت، حقیقت دارد و هم کثرت، یعنى کثرات سراب نیستند باز نه به معناى استقلال.
جواب: یعنى کثرات، واقعاً کثرت دارند یعنى واقعاً ما این شىء را یک، مىبینیم و اطلاق واحد بر او مىکنیم و یا اطلاق واحد بر این مىکنیم، بر همه اینها اطلاق واحد مىکنیم و همه اینها واقعیت دارند و هر کدام از اینها را ما در رتبه و جایگاه خودش ترتیب اثر به او مىدهیم به جاى اینکه فرض کنید این را بخوریم، این را که در دهانمان نمىگذاریم بخوریم و این به خاطر این است که به این یکى ترتیب اثرى مىدهیم که به دیگرى نمىدهیم، همه کثرات، حقیقى و واقعى هستند. ولى صحبت در این است که این کثرات که در واقع هستند، عین وحدت حقیقى و واقعى مىباشند.
سؤال: یعنى در حقیقت اینجا وحدت، حقیقى است ولى کثرت، اعتبارى و به معنى عدم استقلال است.
جواب: عدم استقلال است بله
سؤال: پس بنابر فرمایش جنابعالى با آن کلامى که در توحید علمى و عینى هست به این عنوان، که ماهیت، اعتبار حدّ وجود است منافات دارد؟
جواب: اعتبار حدّ وجود نمىگوییم؛ مىگوییم نفس حد وجود، خود حد وجود، ماهیت است.
چرا اعتبار بدانیم، یعنى ما حد وجود را؛ مراتب وجود مىدانیم.
سؤال: همان نحوه وجود؟
جواب: بله همان نحوه وجود است
سؤال: بالأخره یک لابشرط مقسمى به معناى اینکه یک چیزى هست، یعنى جزء این اقسام وجود دارد یا ندارد یعنى تمام آنچه که مخلوقات هستند همه اینها خداست و خدا همین تعینات است و همین کثرات است چیزى جز این ما نداریم، و مراد این است، یا نه ما یک چیز دیگرى داریم؟
جواب: نمىتوانیم بگوییم فقط خدا همین است اگر بگوییم فقط خدا عبارت است از کثرت یعنى همه کثرات را اگر جمع کنیم یعنى زمین و آسمان و اجرام سماوى، عالم ماده، را ملکوت و مثال، را در یک دیگ بریزیم و درش را ببندیم این خدا مىشود، این درست نیست بلکه آن حقیقت پنهان، و یک حقیقت مخفى هست که آن حقیقت هم با کثرت و هم با تجرد مىسازد یعنى در عین اینکه آن حقیقت به جاى خودش باقى است و تعیّن ندارد در عین حال با همه اینها هم هست یعنى آن حقیقت با همه سازگارى دارد و مصاحب است و عینیت دارد. این معنا مراد ما است.
سؤال: چه طور تعیّن ندارد و او را از کثرت جدا کردیم؟
جواب: ببینید ما خود وجود را مگر داراى مراتب نمىدانیم؟
سؤال: بله! مافوق مراتب مىدانیم
جواب: همه مراتب درست است و هر مرتبه نسبت به مرتبه دیگر تعیین بیشترى دارد، مرتبه بالا تعین کمتر و کمتر وکمتر، تا اینکه مىرسد به مرتبهاى که در آنجا مرتبه لاتعیّن است ولى صحبت در این است همان مرتبه لاتعیّن و با همین تعیّن عینیت دارد یعنى نه اینکه در خود خدا تعیین بگیرید، تعیین خدا به چیست؟
سؤال: مىگوییم تمام کثرات یعنى همان بحث کثرت در عین وحدت و وحدت در عین کثرت.
جواب: خب آن وحدت چیست؟
سؤال: وحدت آن چیزى است که تمام کثرات را در برگرفته؟
جواب: پس آن یک حقیقتى است؟
سؤال: بله آن یک حقیقتى است.
جواب: آن یک حقیقتى ماوراى این کثرات است
سؤال: یعنى یک خارجیتى دارد؟
جواب: خارج نه، بلکه باطن این کثرات است و
یک حقیقتى است در باطن این کثرات که به صورت این تعیّن در مىآید و به صورت غیر متعین هم در مىآید، درست شد؟ هم غیر متعیّن است و هم با تعیّن است اسم این را خدا مىگذاریم
خداوند جامع تمام تعنیات است
سؤال: همان جملهاى را که عرض کردم خدمت حضرتعالى که فرمودید خداوند جامع تمام تعنیات است.
جواب: نه اینکه خدا تعینات را کنار مىاندازد
سؤال: جامع یعنى اینکه مساوى است
جواب: مساوى یعنى این موجود داراى تعیّن است و این هم تعیّن، تعین دیگرى را نمىگیرد پس بنابراین فقط به این تعیّن محدود مىشود اینطور نیست بلکه یک حقیقتى است که هم این تعیّن را در خودش هضم مىکند هم این تعیّن را در
خودش هضم مىکند و هم بقیه تعینات را در خودش هضم مىکند؛ آن وقت کسى که همه تعینات را در خودش هضم مىکند پس باید خودش بى تعیّن و لا تعیّن باشد.
سؤا ل: آن لا تعیّن دوباره در همین تعیّن است.
سؤال: فوق این تعینات مىباشد؟
جواب: نه فوق، فوق به همین معنا که بیان شد و اینکه مىگوییم فوق، نه فوق مکانى، فوق مکانى نیست اگر فوق مکانى باشد براى آن لا تعین حدّ قرار دادیم و او را بشرط لا گرفتیم یعنى در عین حال که آن حقیقت؛ حقیقت بلا تعین است با تعینات هم معیّت دارد.
سؤال: بله معیت دارد ولى مىتوانیم بگوییم آیا مساوى با اینهاست یا نه؟
جواب: مساوى نه، بینونیتى اصلًا بین اینها نیست اصلًا شما تساوى را به چه معنا مىگیرید. یک وقتى مىگویید که خدا؛ این است و جز این نیست معناى مساوى است.
سؤال: اگر اینها محدود هستندمیلیاردها بى نهایت محدود باز هم محدود هست.
جواب: خب محدود باشد
سؤال: خدا درست است عین این تعینات است ولى نمىشود گفت مثلا این تعینات خدا؛ هستند
جواب: نمىتوانیم و نمىگوییم.
این موجود داخل در وجود خداست این حرف را ما مىتوانیم بگوییم یعنى این خودش با تعینش داخل در آن وجود است پس بنابراین با این عینیت مىتوانیم بگوییم.
سؤال: وقتى لابشرط مقسمى گرفتیم دیگر نباید اقسام را لحاظ کنیم و الا لا بشرط قسمى مىشود.
جواب: اگر لابشرط مقسمى گرفتیم این مقسم یک اقسامى را بالاخره دارد و الا مقسم نیست.
سؤال: پس لابشرط قسمى مىشود
جواب: نه،
سؤال: لابشرط مقسمى این است که نظر بکنیم به ما هى هى مثل ماهیت من حیث هى لیست الا هى
جواب: همین که شما این ماهیت را من حیث هى لیست الا هى گرفتید در عالم خارج آیا این ماهیت عینیت مصداقى با همه اقسامش ندارد شما در تعریف انسان مىگویید- حیوانٌ ناطقٌ- این حیوان ناطق آیا در خارج مصداقاً با آن سیاهپوست عینیت ندارد؟
سؤال: یعنى لحاظ لابشرط قسمى هم مىکنیم.
جواب: لحاظ نکردیم و اصلًا
ما در حیوان ناطق لون را لحاظ نکردیم قد را لحاظ نکردیم حدود را لحاظ نمىکنیم، ولى در عالم خارج همین حیوان ناطق سازج و خالص، با مصادیق است و اینها وحدت مصداقى و عینیت مصداقى دارند.
سؤال: اگر وحدت دارند دیگر لحاظ اول نیست باید از لحاظ اول بما هى هى نظر داشت، بعد آن وسیله براى انتقال بشود.
جواب: چرا؟ شما به یک سیاهپوست وقتى مىگویید هذا انسانٌ، چه لحاظى مىکنید؟
سؤال: لا بشرط قسمى نه مقسمى!
جواب: نه، اصلا قسمى لحاظ نمىکنید فقط مقسمى است مىگویید- هذا انسانٌ،- انسانٌ یعنى چى؟ یعنى حیوان ناطق به زرد پوست هم مىگویید- هذا انسانٌ- اصلا کارى به رنگش ندارید، مىگویید- هذا انسانٌ- در عین حال که اینها با هم تفاوت دارند، به سفید پوست هم مىگویید هذا انسانٌ فقط حیوان ناطقیت در اینجا براى شما لحاظ است نه لون و نه قد و نه شکل و نه مذکّر و نه مونث بودن، هیچى براى شما مطرح نیست فقط آن حقیقت لحاظ مىشود، آن حقیقت در هر قالبى مىخواهد باشد بسم الله خوش آمدید این حقیقت الآن در سیاهپوست است- حیوانٌ
ناطقٌ- این حقیقت الآن در سفید پوست است- حیوانٌ ناطقٌ.- ما اصلا در اطلاق، کلى طبیعى بر اینها لحاظ نمىکنیم مثلًا شما فرض کنید که ده کیسه برنج در اینجا است کیسه آمل، کیسه رشتى، کیسه مازندران، همین کیسه هاى متفاوتى که دارند برنج اصفهان شما مىگویید چى، عربها چى مىگویند- هذا ارزْ،- به همه اینها مىگویید ارزْ؛ هذا ارزْ اصفهانى، هذا ارزْ رشتى، هذا ارزْ مازندرانى، هذا ارزْ طارمى، اینکه در اطلاق واحد به همه اینها مىگویید ارزْ این اطلاق واحد، لحاظ به شرط مقسمى است یعنى شما لا بشرط مقسمى را در نظر گرفتید به همه اینها مىگویید برنج حالا این برنج چیست؟ این برنج آمل دو است این برنج آمل یک است، همین طورى این برنج طارم است این برنج استخوانى است این برنج اصفهان است. بحث اول بحث عوارض نبود، بحث، در حقیقت خود شىء بود. بحث لا بشرط مقسمى بود، حالا آمدیم سراغ عوارض، این یکى حدى دارد که آن ندارد، آن یکى حدبى دارد که این ندارد، همه اینها هر کدام حدود مختلف دارند پس این لا بشرط مقسمى ما در خارج عینیّت با تمام اینها دارد در وجود هم همین طور مىباشد،
سؤال: مىشود مثال زد به یک کشى که هفت رنگ شده و حقیقت این هفت رنگ یکى است
جواب: بله احسنت مثال خوبى است؛ اول مىگفتید