جلسه ۶ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۶ درس فلسفه، کتاب اسفار (اسفار أربعه حقیقت و مقام هو هویّت و عماء)
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
جلسه ششم: اسفار أربعه حقیقت و مقام هو هویّت و عماء
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الاسفار الاربعه
واعلم، أنَّ للسلاک من العرفاء والأولیاء أسفارًا أربعه:
أحدها السفر من الخلق إلى الحقّ.
وثانیها السفر بالحقّ فى الحقّ.
والسفر الثالث یقابل الأوّل لأنه من الحق إلى الخلق بالحقّ.
والرابع یقابل الثانى من وجه لأنه بالحقّ فى الخلق.
فرتبّتُ کتابى هذا طبق حرکاتهم فى الأنوار والآثار، على اربعه اسفار، و سمیته بالحکمه المتعالیه فى الأسفار العقلیه، فها أنا أفیض فى المقصود، مستعینًا بالحق المعبود الصمد الموجود.
السفر الاول
وهو الذى من الخلق إلى الحقّ فى النظر إلى طبیعه الوجود و عوارضه الذاتیه وفیه مسالک:
بزرگان و اولیاء براى حرکتِ تکاملى انسان، چهار مرحله تصویر کرده اند[۱]
مرحله اول اینکه به واسطه قوس نزول، انسان از آن حقیقت وجود که حقیقت منبسط و بسیط و بلا رسمٍ و لا اثرٍ و لا تعینٍ و لا تقید هست، مىخواهد در یک تعینى ظهور پیدا کند. نام این حرکت را، قوس نزول مىگذارند.
قوس نزول اختصاص به انسان ندارد بلکه براى همه موجودات است
در هر صورت، اگر ما نه تنها به انسان، بلکه به همه موجودات توجّه کنیم، یک قوس نزولى در همه مىبینیم و اینکه آقایان مىفرمایند؛ این مسأله درباره انسان و طبیعت نوعیه انسان است، ما مىتوانیم این را به همه موجودات توسعه بدهیم، هر موجودى که قابل اشاره باشد، چه حسّیه و چه اشاره عقلیه، این موجود از نقطه نظر تعین و تقید و صورتى که پیدا کرده، از حاقّ ذاتِ وجودِ بسیط که همان وجود حقیقه الحقائق است صورت پذیرفته و صورت گرفته و قابل براى اشاره شده است. حال مىگوئیم اشاره حسیه، که اگر آن وجود، از کائنات باشد، یعنى در عالم کون و فساد که عالم ماده است باشد حرکت و چرخش او را، قوس نزول مىگوئیم. چون در آنجا لا حدّ و لا رسم که عبارت از مقام هوهویت است، آنجا دیگر تعین و تقید معنا ندارد و آنجا اصلًا قابل اشاره نیست، قابل براى مرتبه شمردن نیست. ما نمىتوانیم براى آن در برابر سایر مراتب، اسم مرتبهاى بگذاریم. فرض کنید که عدد دو یک مرتبهاى است مافوق عدد یک، عدد هشت یک مرتبهاى است ما فوق عدد هفت، مرتبه طبقه دوم، یک مرتبهاى است ما فوق طبقه یک و هَلُّم جرّاً. امّا من باب مثال آن مصالحى که فرض کنید در این ساختمان بکار رفته آیا مىتوانیم بگوئیم که، نَفس آن مصالح، یک مرتبهاى است بالاتر از یک مرتبه، یا نه، آن مصالح، دیگر قابل براى مرتبه بودن نیست؟ چون هم طبقه اول و هم طبقه دوم آن مصالح را دارد. البته خود مصالح فى حدّ نفسه، به واسطه روى هم قرار گرفتن یک رتبه، بالاتر از رتبه بعد است اما وقتى که ما به خود مصالح نگاه مىکنیم مىبینیم که این مصالح است که طبقه یک و طبقه دو، از او به وجود مىآید و طبقه سه و طبقه چهار از او به وجود مىآید. پس ما دیگر طبقه را نمىتوانیم روى خود مصالح بگذاریم، طبقه را به نَفس طبقه و به رتبه آن طبقه اطلاق مىکنیم.
بیان مقام هو هویت و حقیقت وجود
حقیقت وجود که عبارت است از حقیقیه الحقائق و وجود بسیط، یک حقیقتى است که آن حقیقت، سارى و جارى در همه تعینات است و حقیقت همه تعینات را تشکیل مىدهد. پس او دیگر قابل اشاره نیست، نه اشاره حسیه و نه اشاره عقلیه، همین که شما مىخواهید اشاره کنید به اینکه این وجود است، خود شما هم با ظرف ذهنتان و نفستان و بدنتان، داخل در این حقیقت قرار مىگیرید. پس اشاره به چه مىخواهید بکنید؟ انسان وقتى اشاره مىکند که یک شىء را خارج از وجود خود در نظر بیاورد و بعد به واسطه اشاره، او را از خود متمایز کند. این کتاب، این دفتر، این قلم، این فرش، این دیوار، امّا آیا انسان مىتواند به خودش هم اشاره کند؟ یعنى انسان در ظرف وجود ذهنى خودش به خودش اشاره کند، اشاره را به که مىخواهد بکند؟ اشاره کننده کیست و مشارالیه کیست و چیست؟
همه اینها یک امر واحد است. بنابراین همیشه در اشاره، ما نیاز به تمایز داریم؛ تمایز و تغایرى باید فىالبین باشد. وقتى که ما از حاقّ وجود و از حقیقت وجود بحث مىکنیم دیگر شیئى خارج از این حیطه باقى نمىماند تا تغایر و تمایزى بین این دو به وجود بیاید و محقّق شود. آن حاقّ و حقیقت وجود همان مقام هوهویت است.
” مقام هوهویت[۲] یعنى مقامى که فقط ضمیر در آنجا، یک اشاره اجمالیه به آن مقام دارد، نه اینکه اشاره رتبى و واقعیه. خود اسمِ هو؛ را هم که ما در اینجا به کار مىبریم، استعاره و مجاز است. «او» یعنى چه؟ و چون اسمى را براى تمایز این مرتبه از مراتب دیگر پیدا نکردهاند بالاجمال لفظ «هو» را استعاره کردهاند تا یک حکایت اجمالى نسبت به آن مرحله عماء و مرحله فناء و مرحله لا اسم و لا رسم و مرحله عدم تعین و مرحله بسیط الحقیقه و مرحله اصل و وحدت و حقیقت وجود داشته باشیم.
تمام اینها اشاره به همان حاقّ حقیقت وجود است که به وسیله هو، به آن اشاره مىگردد.”
اشاره به صلوات محیى الدین و بیان مقام عماء
محیى الدین هم در صلواتش بر پیغمبر اکرم و ائمه علیهم السّلام، اشاره به این مرحله دارد:
اللّهم أفض صله صلواتک و سلامه تسلیماتک على اوّل التعینات المفاضه من العماء الربّانى و آخر التنزّلات، المضافه إلى النوع الانسانى.[۳]
اولین تنزلى که از مقام عماء است، یعنى مقام ظلمت هوهویت، مقام عدم ابراز حقیقت وجود در تعین که از او تعبیر به مقام عماء مىآوریم.
زیرا کسى که کور است و جایى را نمىبیند هیچ حقیقتى براى او قابل شناخت نیست. بین دیوار و غیر دیوار فرقى نمىگذارد. بین چاه و بین راه فرقى نمىگذارد. راه معرفت اشیاء به روى آدمِ کور و اعمى بسته است. لذا براى اینکه حقائق اشیاء تعین خودشان را بنمایانند ما نیاز به بصر و روشنایى داریم تا اینکه اشیاء برایمان روشن شود.
آن قضیه مولانا را شنیدهاید که مىفرماید:[۴]
یک فیلى را از هندوستان آوردند و مردم را هم خبر کردند که بیایند فیل را تماشا کنند، چون تاریک بود فیل را نمىدیدند لذا، یکى دست زد به خرطومش و گفت: فیل یک چیز درازى است. یکى دست زد به پایش و گفت نه آقا، اینطور است یکى دُمَش را گرفت، یکى دست زد به گوشش گفت: یک چیز پهنى است مثل طَبَق.
هر کسى از ظن خود شد یار من | از درون من نجست اسرار من[۵] |
خلاصه این فیل بیچاره، هزار تکه شده بود و هر کسى مىگفت یک جور است.
معرفت ما هم اینگونه است یعنى هر کسى، از دید معرفت خودش به خدا نگاه مىکند و مىگوید خدا اینگونه است، ولى خدا به حرفهاى ما کارى ندارد که ما به او چه مىبندیم، مىگوید: شما هر چه مىخواهید بگوئید من بالاتر از این حرفها هستم، هر جا هم مىخواهید بروید ولى من بالاتر از این حرفها هستم. بالأخره یا با زبان خوش یا با زبان غیرخوش، ما به تو مىفهمانیم که ما که هستیم. چرا اینگونه است؟ چون اینها در تاریکى دیدهاند، یک شعرى هم دارد که مىگوید:
دفاع از تشیّعِ مولانا
تو على را به تارى دیدهاى | زین سبب غیرى بر او بگزیدهاى[۶] |
مولانا را که مىگویند سنّى است به این اشعارش نگاه نمىکنند. او چه مىگوید؟ «تو على را به تارى دیدهاى» به تارى یعنى چه؟، یعنى اگر تو حقیقت على را مىدیدى دیگر دنبال ابوبکر نمىرفتى، چون على را در تاریکى دیدى، زین سبب غیر او را برگزیدهاى. غیر چیست؟ ابوبکر است. خلاصه ما همه، على را به تارى مىبینیم، چشم نداریم ببینیم که آن مقام، به چه کیفیت است؟
براى ظهور تعیّنات نیاز به روشنایى و بصر داریم
پس اولًا براى ظهور تعینات نیاز به روشنایى است و ثانیاً نیاز به بصر است، اگر ما چشم داشته باشیم ولى همه جا تاریک باشد فایده ندارد، اگر همه جا روشن باشد ما چشم نداشته باشیم، باز فایده ندارد. باید این دو جهت در بروز و ظهور تعین روشن باشد و لذا مسأله اول، مسأله توحید است. توحید خودش را نشان داده در همه جا، ولى ما کور هستیم
یار بى پرده از در و دیوار | در تجلّى است یا اولى الابصار[۷] |
«هر کجا مىنگرم عکس رخش جلوه گر است»
صحبت در این است که آن شرط اول که روشنایى و تجلّى است همه جا هست. مرحوم حاجى سبزوارى خیلى اشعارش، آبدار است چنان جاندار است که آدم لذّت مىبرد.
موسئى نیست که دعوى انا الحق شنود | ورنه این زمزمه اندر شجرى نیست که نیست[۸] |
مىگوید یک موسى پیدا بکن و الا؛ انا الحق را، از همه مىشنوى. موسى فقط برایش تجلى شده بود و از آن درخت شنید، یعنى حقیقت انا الحق را، خدا مىخواست که از این درخت براى او جلوه پیدا کند. نفس او در آن موقع مرتبط شده بود به این وجهه خاص پروردگار، اما همین موسى اگر رشد پیدا مىکرد آن انا الحق را، از همان نعلینى که پایش کرده بود مىشنید. اما هنوز رشد پیدا نکرده بود و هنوز پایین بود. باز هم کار داشت و باید بالا بیاید. اگر توسعه پیدا مىکرد از زمین و زمان، مىشنید که دارند انا الحق مىگویند، یعنى آن جنبه وجه الخلقى آنها به کنار مىرود و جنبه وجه الرّبى باقى مىماند، چون در وجه الرّبى حقیقت، حقیقت واحد است همه مىگویند: انا الحق.
حلاج که بر سر دار رفت، انا الحق مىگوید، بایزید بسطامى هم، انا الحق مىگوید، درخت هم، انا الحق مىگوید، تمام برگهاى درختان همه، انا الحق مىگویند و همه راست مىگویند. و این انا الحق، در قبال آن دیگرى نیست. عجیب اینجاست که با اینکه انسان صور را، متعدد مىبیند ولى انا الحق را واحد مىبیند، یعنى این تعدد صور، موجب تعدد ذى الصوره نشده است. صُور متعدد است، ذىالصّوره، واحد است. مقدمه، متعدد شده است اما ذى المقدمه واحد است. نکته در اینجاست. اینجاست که توحید محض است و انسان به حقیقت توحید مىرسد.
بیان جلوه گرى حضرت حق و مرآت بودن مخلوقات
آینههاى متعدد است که یک نور در آنها جلوه کرده است و هر آینه مىگوید من آن خورشید را نشان مىدهم، و راست هم مىگوید دارد نشان مىدهد و دروغ نمىگوید. حال فرق در این است که آینه دارد اقرار مىکند و مىگوید من فقط آینهام. ولى ما این وسط مىگوئیم: ما اصلًا خود خورشیدیم. آینه مىگوید من آلتم و فقط واسطه هستم و من هیچ چیزى نیستم. ولى ما مىگوئیم، نه! این خورشیدى که در ما طلوع کرده واقعاً طلوع کرده و خود ما هستیم.
این علمى که الآن ما داریم واقعاً داریم و نمىتوانیم بگوئیم که نداریم، این استعدادى که داریم، واقعاً داریم و این حافظهاى که داریم، واقعاً داریم، این مرتکزات ذهنى و قوه و قدرت و شجاعت و جرأت و جُربزه و غیره را هم داریم، کم و زیاد دارد ولى بالأخره همه داریم، نمىتوانیم بگوئیم نداریم ولى صحبت در این است که ما اینها را مستقل مىدانیم. اگر یک خرده عقل داشته باشیم، کفایت مىکند و اگر یک مقدار فقط عقل داشته باشیم، مىفهمیم ما فقط آینه و مرآت هستیم. اگر علمى داریم، او عنایت کرده است. دلیلش این است که فردا از ما مىگیرد.
توهین یکى از اساتید لمعه، به شهید اول، و گرفته شدن علمِ او توسط یک درویش
مرحوم آقاى انصارى از شخصى حکایت مىکردند و مىفرمودند که:
آن شخص در مسجد مروى طهران یا یکى از مدارس دیگر درس لمعه مىداده است. یک روز، سر درس مىنشیند و نسبت به شهید شروع به اعتراض مىکند، که شهید، اینجا را نفهمیده است، این حرفها چیست، مسأله همین است که ما مىگوئیم. ظاهراً اهانتى به مرحوم شهید مىکند.- ظاهراً شهید اول بوده- انسان کلام بزرگان را بخواهد رد کند نباید که اهانت کند، باید بگوید مثلًا این مطلب به نظر ما اینطور مىرسد. اینها بزرگانند، اینها مقدسند، نفس آنها مقدس است، موقعیت آنها مقدس است، به قول شاعر:
بزرگش ندانند اهل خرد | که نام بزرگان به زشتى برد[۹] |
یک درویشى کنار مجلس نشسته بود، یک نگاهى به او مىکند و بلند مىشود و مىرود. ایشان درس را تمام مىکند و منزل مىآید. شب که مشغول مطالعه مىشود، مىبیند هیچ چیز نمىفهمد چرا اینطورى است؟! کتاب را باز مىکند، هیچ چیز نمىفهمد، اصلًا عبارت را نمىتواند بخواند. فقط یک خطوطى مىبیند که جلوى چشمش هست، دائماً نگاه مىکند، آب به صورتش مىزند، مىبیند که متوجه نمىشود. مىگوید: خدایا چرا اینطورى است، همسرش را صدا مىکند و مىگوید ما که از این چیزى نفهمیدیم حالا تو بخوان ببین چیزى مىفهمى؟ خانمش هم مىخواند ولى مىبیند نمىفهمد که این، چه مىگوید. صبح بلند مىشود و با خود مىگوید حالا برویم سر درس، ببینیم چه مىشود؟ مىآید و کتاب را باز مىکند، هر چه نگاه مىکند مىبیند هیچ چیز نمىفهمد. فقط یک خطوطى هست، خدایا چرا اینطور شدم؟ خلاصه یک طورى سر هم مىکند که من امروز ناراحتىدارم، قدرى کسالت مزاج دارم، حالا فعلًا امروز درس تعطیل باشد. بلند مىشود و مىرود بیرونِ طهران، همین طور عصبانى، ناراحت، مىرود تا کنار یک نهر آبى مىرسد آنجا مىنشیند. مىبیند آن درویش دیروزى که آنجا بود، اینجا نشسته است. درویش مىگوید: اهانت به بزرگان جایز نیست مقام شهید، بالاتر از این است که تو و امثال تو بخواهید به او اهانت کنید. برو دیگر از این کارها نکن! یک دفعه مىبیند هر چه بود برگشت.
مطلب اینطور است. این علمى که ما داریم، اگر از ما بگیرند هیچ چیز را نمىتوانیم تشخیص بدهیم. به خداى لاشریک له، این واقعیت محض است و هیچ شکى در آن نیست. اگر در وجود خود ما، شک باشد من معتقدم که در این قضیه شک نیست. ما فقط مرآت و آینه هستیم، به اندازه یک سرسوزن اگر شما در این مسأله خلاف دیدید، روز قیامت بیایید و جلوى مرا بگیرید و بگوئید: سید؛ به ما دروغ گفتى.
در مورد مرگ، «فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ[۱۰]» است، توجه پیدا مىکند، نه تنها علم، بلکه خصوصیات دیگر هم همینطور است. حیات هم همینطور است. حیات را چطور؟ حیات که لازمه اوست، شما علم را کنار بگذارید. چطور ممکن است یک کسى حیات داشته باشد ولى در عین حال مرگ در او پیدا شود، ما مرگ را تبدّل لباس مىدانیم، مرگ را انتقال از یک نشئه به نشئه دیگر مىدانیم. حیات، باقى است به بقاء نفس، یا نفس باقى است به بقاء حیات، این دو لازم و ملزوم همدیگر هستند و تعلق ذاتى به هم دارند در هنگام مرگ انسان متوجه مىشود که تمام آنچه را که در این دنیا به خود؛ نسبت مىداد همه اینها مربوط به مبدأ و واجب الوجود است، این معنا را مىفهمد. در عین حال که علم با خودش است، حیات با خودش است، قدرت با خودش است، تمام این خصوصیات با خودش هست، این معنا برایش منکشف مىشود که پوچ محض است و به اندازه یک کاه هم ارزش ندارد، این معنا برایش روشن مىشود.
«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ[۱۱]» این معنا را مىرساند، ملک و سلطنت اختصاص به ذات پروردگار دارد. سلطنتِ بر نفوس، سلطنت بر أعراض، سلطنتِ بر صفات، سلطنت بر کیفیات، سلطنت بر کمیات، سلطنت بر عوارض، سلطنت بر ذوات، تمام اینها سلطه واقعى و ولایت واقعى، مختص به ذات اوست، این معنا در نشئه انتقال، براى انسان روشن مىشود که «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» و این مسأله براى هر کسى تا حدودى در همین دنیا روشن مىشود و در همین دنیا قضایا، مشخص مىشود.
من در کتاب خاطرات شاه، مىخواندم، در آن کتاب یک نکات خوبى آورده بود. مثلًا اینکه آنها را به هیچ کشورى راه نمىدادند و در هیچ کشورى نمىپذیرفتند و اینها، آواره بودند از اینجا به آنجا مىرفتند. حتّى آنها را در یک پایگاه نظامى در کنار سلول دیوانهها جاى داده بودند. و یکى دیگر از آن نکات این بود که: در یک جزیرهاى، خانواده شاه و اطرافیان با هم نشسته بودند. یک دفعه پسر محمدرضا شاه آمد و شروع کرد به شوخى کردن و گفت: برو بابا! خدا هم جوک است، خدا هم …! یک دفعه پدرش برگشت و به او گفت: با هر که شوخى مىکنى بکن اما با خدا سر به سر نگذار و شوخى نکن، دیدى چه به روزگارمان آمد؟ با خدا نمىشود شوخى کرد.
اینها یک مقدار معتقد بودند، و متوجه شده بودند که آن کبکبه و دبدبه و آن بیا و بروهایى که به یک شب و به یک ساعت، برچیده شد و پنبه اینها زده شد. اینها همه، قدرت خداست که مىخواهد نشان بدهد که همه سلطنت، از آنِ من است. حکومتِ من است که امروز به این مىدهم و فردا به یکى دیگر مىدهم.
چقدر واقعاً عارف، راحت است! چقدر عارف نسبت به مسائل احساس راحتى مىکند! وقتى که انسان ببیند که حقیقت امر و حقیقت واقع فقط دست یکى است و این اعتباریات و این تَرأسها و این شأنیات و این حیثیات، همه اینها اعتبارى است، دیگر راحت است. آن یکى کراواتش را تنظیم مىکند و این عمامه را درست مىکند، آن ریشش را سه تیغه مىزند، این، یک ریش خیلى شکیل مىگذارد، آن کفش واکس کرده و این نعلین زرد و براق، او، یک تأدیبى در دستش مىگیرد و این، یک عصاى خیلى عالى. هیچ یک از اینها فرق نمىکند، ماهیتش یکى است. آن، مىخواهد به این نحو لباسش ظهور پیدا کند، این مىرود عبایى مىاندازد که به قول نجفىها، از سوراخ انگشتر باید رد شود. چون این عبا، لطیف و عالى و از خاچیههاى اصل و معروف است هیچ تفاوتى ندارد. انّما الاختلافُ فى الشبکات. اگر قرار بر این است که این سلطنت از آنِ دیگرى است و ما آنها را مسخره کنیم، آنها هم ما را مسخره مىکنند براى اینکه این علم و ریاست و مرجعیت از آنِ دیگرى است، واقعیتِ مسأله یکى است.
حال صحبت در این است که چون ما احتیاج به روشنائىها داریم، لذا آن مقام، چون مقامى است که در آن اصلًا هیچ تعینى نیست و در آن هیچ ظهور و بروزى نیست و آن مقام یک مقامى است که باطنِ باطنِ باطنِ همه اشیاء است و حقیقت همه تعینات است.
” ولى در مقام هوهویت دیگر در آنجا هیچ اسمى نیست، نه اینکه مقام هوهویت، یک مقامى است جداى از بقیه مقامها و در کنار و در قبال بقیه مقامها و در مقابل و مضاد با بقیه مقامها، نَه! آن مقامى است که عبارت است از وجود بسیط که بسیط الحقیقه کُلُّ الاشیاء است، یعنى در آن مقام، دیگر ظهورى نیست و در آنجا چشمى نیست، یعنى هم ظهور در آنجا از بین رفته و هم بینایى.”
بیان سفرِ من الخلق الى الحق و من الحق الى الخلق بالحق
آن مقام، مقام فناء محض است که در آنجا اصلًا سالک چشم ندارد که ببیند و چیزى نیست که آن را ببیند. حال که مىخواهد از آن مقام بیرون برگردد، هم چشم دارد و هم همه چیز وجود دارد. قبل از اینکه مىخواست برود در سفرِ من الخلق الى الحق، همه چیز بوده است، در آنجا هم همه چیز بود و چشم نداشت. حال که دارد برمىگردد، همه چیز هست و چشم هم دارد، لذا من الحقِ الى الخلقِ بالحق، مىشود که این عبارت از سفر سوم اوست که در اینجا از حق برمىگردد. از مقام فناء برمىگردد، تنازل پیدا مىکند، یعنى دوباره سیر نزولى او شروع مىشود، ولى نه مثل اول، به یک نحوه دیگرى توأم با صعود در آنجا، هر دو با هم مىآید، به موازات هم و در اینجا همه چیز هست.
یار بىپرده از در و دیوار | در تجلى است یا اولى الابصار [۱۲] |
خصوصیات عارف کامل و بیان مقام عماء
خدا به او چشم داده و دیگر او تماشا مىکند، این مىشود بقاء بعد الفناء، این مىشود عارف کامل. این را مقام عماء مىگویند. چون در آنجا، فناى محض است و هوهویت است. آن عالم را به عالم ظلمات تشبیه کردهاند و به عالمى که در آن عالم، هیچ چیز مشخص نیست. آنجا انسان چیزى را نمىبیند و در آنجا عماء است، یعنى ندیدن، نفهمیدن، نشنیدن، ادراک نکردن، آنجا عالَم، عالمِ هوهویت محضه است که شاعر و مُدرِک فقط همان حقیقتِ وجود است.
سؤال:” عماء قبل از فنا است؟”
جواب:” در سفر من الخلق الى الحق در آنجا عماء حاصل مىشود. البته در نحوه فناى صفات و اسماءِ انسانى، در صفات و اسماء کلیه و نحوه امحاءِ ذات در اسماء کلیه، ممکن است که اختلاف باشد.”[۱۳]
سؤال:” اصلًا ادراکى ندارد؟”
جواب:” همینطورى هم هست، مىافتد، مىافتد. یا اینکه اگر راه هم مىرود، اصلًا هیچ چیز حالیش نمىشود. این تفاوت، بستگى به افراد دارد و هر طورى که خدا بخواهد. خلاصه مربوط به اوست یکى را نگه مىدارد و یکى را زود برمىگرداند.”
تفاوت مرحوم حدّاد با مرحوم علّامه طهرانى رضوان الله علیهما در بروز حالات فنا
ایشان (آقاى حداد) خیلى تردد داشتند در این قضیه، مثلًا ما نسبت به آقا، یک همچنین چیزى را اصلًا مشاهده نکردیم. اصلًا ایشان به یک کیفیتى بود که قضیهاش، براى کسى مشاهَد نبود. حالا ایشان جنبه ارشاد داشتند، جنبه باطنِ قضیه بوده است. با توجه به اینکه یک همچنین مسائلى بوده ولى در عین حال خیلى سریع بوده است
سؤال:” شعرِ «ما على را به تارى دیدهایم» و آنچه که أمیرالمؤمنین مىفرمایند: (من قرآن ناطق هستم) همان جنبه فنائشان را ایشان اشاره مىکنند؟”
جواب:” منظور، معارف و حقیقتِ ظهورِ ولایت در حضرت است. و اینکه الآن حضرت، حق محض است و مظهریت براى حق محض دارد و چون این معنا را ما ادراک نکردیم به دنبال ظلمت رفتیم که ظلمت همان تمسک به مظاهر دیگر است. آن مظاهر متوغّل در شهوات هستند، متوغّل در انیات هستند. ما به دنبال یک حقیقت محض و یک حق مطلق که در وجود حضرت است نرفتیم. لذا به تارى دیدهایم، یعنى آن حقیقت محض که حقیقت ظهور در حضرت حق است و حضرت را مبتدّل کرده است به یک حقیقت مطلق، براى ما انکشاف پیدا نکرده است. اگر انکشاف پیدا مىکرد دیگر به دنبال اینها نمىرفتیم.
اگر تعین پیدا کند این تعینش، تعین حق است و دیگر تعین نفس نیست، یعنى در اینجا سفرِ «من الحق الى الخلق» را حضرت انجام دادهاند، یعنى وقتى که از آنجا مراجعت کرده است، حق با اوست، و خدا را با خود آورده است.
این دیگر خودِ حق محض است که در اینجا به این صورت، جلوه مىکند. این معناى حقیقت معرفت مىشود.
اینهایى که آمدند و على را از خدا؛ جدا کردهاند و ولایت را از توحید جدا کردهاند «به تارى دیدن است». أمیرالمؤمنین که بیزار است از این کارهایى که اینها مىکنند او مىگوید: کجا من جداى از توحید هستم، کجا جداى از حقیقت خدا هستم، بدون حقیقت توحید من صِفر هستم.”
یگانگى توحید و ولایت
” ولایت عین توحید است، قبول ولایت، قبول توحید، و قبول توحید، قبول ولایت است. هم آن سنىهایى که ولایت را رد کردهاند و به توحید گرویدهاند در اشتباه محض هستند و هم آنهایى که قائل به ولایت هستند و توحید را کنار گذاشتهاند و عرفا را، کنار گذاشتهاند آنها هم در اشتباه محض هستند، هر دوى این افراد نقطه مقابلند. کسى که قائل به ولایت أمیرالمؤمنین هست قائل به توحید حقّه حقیقیه است و کسى که قائل به توحید حقّه حقیقیه است قائل به ولایت أمیرالمؤمنین است، هیچ فرقى در اینجا ندارد. به طور کلى مقام ولایت با مقام توحید یک واحد است نه اینکه تفاوتى داشته باشد.
خیلىها معتقدند به اینکه ائمه ثقل اکبر هستند، اتفاقاً روایاتى هم در این زمینه داریم.”
علّت تأدّب و احترام ائمه علیهم السّلام به قرآن با اینکه خودشان حقیقت قرآن بودند
وجهى که در مورد قرآن ناطق بودن و قرآن صامت بودن مىتوانیم پیدا کنیم همین وجه، در مقام تأدب است. امام علیه السلام بالأخره یک وجود بشرى دارد در مقابل قرآن که یک جنبه ربّى دارد، یعنى متوغل در جنبه ربّى است. لذا خود حضرت با اینکه مىگوید من قرآن ناطق هستم و اینها را بزنید. اما خود حضرت در مقام تأدب نسبت به قرآن تأدّب و خضوع و خشوع دارد.
در مقام تکلیف خود ائمه علیه السّلام ملتزم به رعایت آداب بودند
یک مرتبه من یادم است، در حضور آقا بر روى منبر صحبت مىکردم گفته بودم که: حضرت سیدالشّهدا علیه السّلام به مکّه تشریف بردند. بعد که از آقا سؤال کردم، گفتند که راجع به حضرت، باید گفت مشرّف شدند. من عرض کردم وجهش چیست؟ اگر شرافت کعبه را ما به ولایت بدانیم، بدون ولایت، کعبه دیگر شرافتى ندارد. مقام امام اشرف از کعبه است اگر ما حتى از نقطه نظر ظاهر هم نگاه کنیم، کعبه سنگ است و امام از نقطه نظر مراتب حیوانیت، انسان است. آن سنگ است و این هم بدن است. آقا فرمودند: نه، در مقام تشریع و در مقام تکلیف، خود ائمه هم به رعایت آداب و به رعایت جهات ادبى براى تکلیف ملتزم بودند و این خصوصیت کعبه است که باید از همه اطراف و اکناف بیایند و دور او طواف کنند و کعبه مظهر براى بیت الله هست. اسم کعبه بیت الله هست. المسجد الحرام، بیت الله، اینها اقتضاء مىکند که خود ائمه علیهم السّلام هم، رعایت ادب را نمایند و بیایند و طواف کنند، چطور اینکه مثلًا در نمازى که مىخواهند بخوانند رو به کعبه مىایستند و مىخوانند، یعنى وجهه ظاهریشان به سمت کعبه است. از نقطه نظر محاوره و از نقطه نظر کلمات هم رعایت ادب این بود که ائمه، خود را در مقابل ظهور حق، پایین مىآوردند و در نظر مىگرفتند. گر چه فى الواقع یک رشحهاى از رشحات آنها برقرارى کعبه و مردمى که به دور کعبه مىگردند مىباشد.
مردم باید به دور ولایت امام بگردند.
… عَنِ ابنِ عَبَّاسٍ أنَّ رَسُولَ اللهِ صلّى الله علیه و آله و سلّم قَال فَلَو أنَّ امْرَأ صَفَّ بَینَ الرُّکنِ وَ المَقَامِ فَصَلَّى و صَامَ ثُمَّ لَقِى اللهَ عَزَّوَجَلَّ و هُوَ لأهلِ بَیتِ مُحَمَّدٍ صلّى الله علیه و آله و سلّم مُبغِضٌ دَخَلَ النَّارَ.[۱۴]
مىفرمایند: اگر کسى بین صفا و مروه بمیرد و هر سال حج کند بدون ولایت ما، داخل در جهنم مىشود.
و امام باقر علیه السّلام مىفرمایند: عَن سَدِیرٍ قَالَ سَمِعتُ أبَا جَعفَرٍ علیه السّلام وَ هُوَ دَاخِلٌ وَ أنَا خَارِجٌ وَ أخَذَ بِیدِى ثُمَّ استَقبَلَ البَیتَ فَقَالَ یا سَدِیرُ إنَّمَا امِرَ النَّاسُ أن یأتُوا هَذِهِ الأحجَارَ فَیطُوفُوا بِهَا ثُمَّ یأتُونَا فَیعلِمُونَا وَلایتَهُم لَنَا.[۱۵]
در اینجا تعبیر به یأتُوا هَذِهِ الأحجَارَ شده است. گر چه یک همچنین معانى هست که بدون عَرْض ولایت و بدون تمسک به ولایت این کعبه نتیجهاى ندارد. خشک است و حقیقت ندارد و باطن ندارد. و نفس هم بدون ولایت، ترّقى و رشد و رقاء ندارد. اما از نقطه نظر سلسله مراتب تکلیف و عالم کثرت که عالم تأدب و عالم حفظ هر تعینى در رتبه خودش هست در اینجا، لسان ائمه نسبت به کعبه، یک لسان تشریف است. لذا ما هم موظف هستیم. اینگونه بگوییم ایشان مىفرمودند که به همین کیفیتى که خود آنها راضى هستند ما به همین کیفیت تلفظ کنیم و کعبه را أشرف بدانیم.
علت جواز طواف نسبت به قبور ائمه علیه السلام
سؤال:” طواف به دور قبور اولیاى خدا به چه صورت است؟”
جواب:” در اینجا، قبرِ ولى است! و ظهور ولایت در اوست از بابِ تأدب و از باب اظهار عبودیت و اظهار تذلّل و اظهار تواضع است. این طوف به معناى این است که من این را محور قرار مىدهم براى حرکت خودم و براى اتجاه خودم. چطور اینکه بوسیدن عتبه هم حکایت از همین قضیه مىکند. ما که به مشهد مشرف مىشویم و مىخواهیم وارد حرم حضرت بشویم خوب است انسان از باب ادب، عتبه را ببوسد، یعنى اینجا جایگاه خضوع است، یعنى اینجا جایگاه تذلل است، جایگاه بدبختى و بیچارگى و عرض نیاز انسان است. لذا باید به این حساب که خداوند متعال در این مظهر و در اینجا تجلى کرده است و این مظهر را وسیله براى ترّقى و رشد انسان قرار داده است. از این باب باشد آن طوفى هم که به دور قبر حضرت است، از همین باب است.
بعضى روایات هم که دلالت بر نهى مىکند مانند «و لا تطف بقبرٍ»[۱۶] (مراد از طواف در این روایات غائط کردن است نه طواف نمودن. و لذا اولیاء به دور قبر حضرت طواف مىکردند و فعل اولیاء هم که حجت است).
آقاى حداد، در این زمینه دور قبر حضرت، هفت شوط طواف مىکردند.[۱۷]
این عمل، حکایت از این است که قبله واقعى اینجاست. و حقیقت واقعى اینجاست. و اشاره به باطن قضیه داشتند و آن مکّه اشاره به ظاهر است که انسان باید دور بیت الله طوف کند و طوف به دور قبر حضرت، اشاره به باطن است و چون انسان از نقطه نظر جوارح، باید جوارح خود را منطبق با جوانح خود قرار بدهد، یعنى همانطورى که در مقام التزام قلبى باید به یک سرى مسائل ملتزم باشد
از نقطه نظر ظاهر هم باید رفتار و حالات او منطبق همان التزام قلبى باشد. لذا جوارح هم، به همان ظهورِ جوانح و التزامات قلبیه، به طوف ظاهرى آنها است.
مثل اینکه شما فرض کنید مىخواهید به یک شخصى احترام بگذارید، نمىنشینید کنار و بگویید آقا! دوستت دارم. اگر دوست دارى، برو آب بیاور، برو میوه بیاور، چایى بیاور. این یعنى التزام باطن. محبت باطن اقتضاء مىکند که مضیف در مقابل ضیف بلند شود و به اداى احترام او قیام کند و موجبات براى مقتضیات ضیافت را انجام بدهد.
این هم همین است؛ آن التزام باطنى انسان به حقیقت ولایت اقتضاء مىکند که از نقطه نظر ظاهر هم، عملى انجام بدهد که این معنا را برساند و این معنا را نشان بدهد، آن چیست؟ همان گشتن دور قبر است. حال اگر کار دیگرى که این معنا را برساند باشد اشکالى ندارد.”
براى جواز طواف به قبر، فناء در اسماء و صفات شخص مزور کافى است
سؤال:” دورش طواف مىکنند، طواف کردن دور آن شخص دلالت بر ولایت آن شخص مىکند، یعنى آن شخص به ولایت و کمال رسیده است؟”
جواب:” نیاز نیست به کمال هم رسیده باشد، همین قدر که مثلًا فناء در اسماء و صفات و این امور پیدا کرده باشد و به مقام ظهور ولایت خدا، رسیده باشد. نه ولایت در ذات، بلکه مثلًا ولایت در صفات، این هم، مراتب دارد. و طواف اشکالى ندارد.”
پاورقیها:
[۱] – براى اطلاع بیشتر پیرامون این مطلب به معاد شناسى، ج ۸، ص ۶۳؛ رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم، ص ۱۴۳؛ مطلع الانوار، ج ۵، ص ۲۱۷ مراجعه شود.
[۲] – براى اطلاع بیشتر پیرامون این مطلب به اسرار ملکوت، ج ۲، ص ۱۶۸ تحت عنوان شرح خصوصیات عالم توحید و مقام هوهویت در اشعار ابن فارض مراجعه شود.
[۳] – براى اطلاع بیشتر پیرامون این صلوات و صلواتى دیگر از جناب محیىالدّین عربى به مطلعالانوار، ج ۴، ص ۱۲۳ الى ۱۲۸ مراجعه شود.
[۴] – مثنوى معنوى، دفتر سوم.
[۵] – مثنوى معنوى، دفتر اوّل.
[۶] – مثنوى معنوى.
[۷] – دیوان سید احمد هاتف اصفهانى، آخرین بند از ترجیعبند او.
[۸] – دیوان اسرار حکیم سبزوارى، ص ۲۹.
[۹] – گلستان سعدى.
[۱۰] – سوره ق( ۵۰) ذیل آیه ۲۲.
[۱۱] – سوره غافر( ۴۰) ذیل آیه ۱۶.
[۱۲] – دیوان هاتف اصفهانى.
[۱۳] – براى اطلاع بیشتر پیرامون اصطلاح عماء به مصباح الانس فنارى، ص ۳۸۷ ذیل« الاصل التاسع فى ان النفس الرحمانى باى اعتبار یسمى عماء و فى خواص العماء» مراجعه شود.
[۱۴] – بحار الأنوار، ج ۲۷، ص ۱۷۱.
[۱۵] – الکافى، ج ۱، ص ۳۹۲.
[۱۶] – وسائل الشّیعه( طبع امیر بهادر)، ج ۲، ص ۴۱۱.
[۱۷] – براى اطلاع بیشتر پیرامون این مطلب به روح مجرد، ص ۱۹۶ مراجعه شود.