جلسه ۶ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۶ درس فلسفه، کتاب اسفار (اسفار أربعه حقیقت و مقام هو هویّت و عماء)

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

جلسه ششم: اسفار أربعه حقیقت و مقام هو هویّت و عماء

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم‏

الاسفار الاربعه

واعلم، أنَّ للسلاک من العرفاء والأولیاء أسفارًا أربعه:

أحدها السفر من الخلق إلى الحقّ.

وثانیها السفر بالحقّ فى الحقّ.

والسفر الثالث یقابل الأوّل لأنه من الحق إلى الخلق بالحقّ.

والرابع یقابل الثانى من وجه لأنه بالحقّ فى الخلق.

فرتبّتُ کتابى هذا طبق حرکاتهم فى الأنوار والآثار، على اربعه اسفار، و سمیته بالحکمه المتعالیه فى الأسفار العقلیه، فها أنا أفیض فى المقصود، مستعینًا بالحق المعبود الصمد الموجود.

السفر الاول‏

وهو الذى من الخلق إلى الحقّ فى النظر إلى طبیعه الوجود و عوارضه الذاتیه وفیه مسالک:

بزرگان و اولیاء براى حرکتِ تکاملى انسان، چهار مرحله تصویر کرده ‏اند[۱]

مرحله اول اینکه به واسطه قوس نزول، انسان از آن حقیقت وجود که حقیقت منبسط و بسیط و بلا رسمٍ و لا اثرٍ و لا تعینٍ و لا تقید هست، مى‏خواهد در یک تعینى ظهور پیدا کند. نام این حرکت را، قوس نزول مى‏گذارند.

قوس نزول اختصاص به انسان ندارد بلکه براى همه موجودات است‏

در هر صورت، اگر ما نه تنها به انسان، بلکه به همه موجودات توجّه کنیم، یک قوس نزولى در همه مى‏بینیم و اینکه آقایان مى‏فرمایند؛ این مسأله درباره انسان و طبیعت نوعیه انسان است، ما مى‏توانیم این را به همه موجودات توسعه بدهیم، هر موجودى که قابل اشاره باشد، چه حسّیه و چه اشاره عقلیه، این موجود از نقطه نظر تعین و تقید و صورتى که پیدا کرده، از حاقّ ذاتِ وجودِ بسیط که همان وجود حقیقه الحقائق است صورت پذیرفته و صورت گرفته و قابل براى اشاره شده است. حال مى‏گوئیم اشاره حسیه، که اگر آن وجود، از کائنات باشد، یعنى در عالم کون و فساد که عالم ماده است باشد حرکت و چرخش او را، قوس نزول مى‏گوئیم. چون در آنجا لا حدّ و لا رسم که عبارت از مقام هوهویت است، آنجا دیگر تعین و تقید معنا ندارد و آنجا اصلًا قابل اشاره نیست، قابل براى مرتبه شمردن نیست. ما نمى‏توانیم براى آن در برابر سایر مراتب، اسم مرتبه‏اى بگذاریم. فرض کنید که عدد دو یک مرتبه‏اى است مافوق عدد یک، عدد هشت یک مرتبه‏اى است ما فوق عدد هفت، مرتبه طبقه دوم، یک مرتبه‏اى است ما فوق طبقه یک و هَلُّم جرّاً. امّا من باب مثال آن مصالحى که فرض کنید در این ساختمان بکار رفته آیا مى‏توانیم بگوئیم که، نَفس آن مصالح، یک مرتبه‏اى است بالاتر از یک مرتبه، یا نه، آن مصالح، دیگر قابل براى مرتبه بودن نیست؟ چون هم طبقه اول و هم طبقه دوم آن مصالح را دارد. البته خود مصالح فى حدّ نفسه، به واسطه روى هم قرار گرفتن یک رتبه، بالاتر از رتبه بعد است اما وقتى که ما به خود مصالح نگاه مى‏کنیم مى‏بینیم که این مصالح است که طبقه یک و طبقه دو، از او به وجود مى‏آید و طبقه سه و طبقه چهار از او به وجود مى‏آید. پس ما دیگر طبقه را نمى‏توانیم روى خود مصالح بگذاریم، طبقه را به نَفس طبقه و به رتبه آن طبقه اطلاق مى‏کنیم.

 

بیان مقام هو هویت و حقیقت وجود

حقیقت وجود که عبارت است از حقیقیه الحقائق و وجود بسیط، یک حقیقتى است که آن حقیقت، سارى و جارى در همه تعینات است و حقیقت همه تعینات را تشکیل مى‏دهد. پس او دیگر قابل اشاره نیست، نه اشاره حسیه و نه اشاره عقلیه، همین که شما مى‏خواهید اشاره کنید به اینکه این وجود است، خود شما هم با ظرف ذهنتان و نفستان و بدنتان، داخل در این حقیقت قرار مى‏گیرید. پس اشاره به چه مى‏خواهید بکنید؟ انسان وقتى اشاره مى‏کند که یک شى‏ء را خارج از وجود خود در نظر بیاورد و بعد به واسطه اشاره، او را از خود متمایز کند. این کتاب، این دفتر، این قلم، این فرش، این دیوار، امّا آیا انسان مى‏تواند به خودش هم اشاره کند؟ یعنى انسان در ظرف وجود ذهنى خودش به خودش اشاره کند، اشاره را به که مى‏خواهد بکند؟ اشاره کننده کیست و مشارالیه کیست و چیست؟

همه این‏ها یک امر واحد است. بنابراین همیشه در اشاره، ما نیاز به تمایز داریم؛ تمایز و تغایرى باید فى‏البین باشد. وقتى که ما از حاقّ وجود و از حقیقت وجود بحث مى‏کنیم دیگر شیئى خارج از این حیطه باقى نمى‏ماند تا تغایر و تمایزى بین این دو به وجود بیاید و محقّق شود. آن حاقّ و حقیقت وجود همان مقام هوهویت است.

” مقام هوهویت‏[۲] یعنى مقامى که فقط ضمیر در آنجا، یک اشاره اجمالیه به آن مقام دارد، نه اینکه اشاره رتبى و واقعیه. خود اسمِ هو؛ را هم که ما در اینجا به کار مى‏بریم، استعاره و مجاز است. «او» یعنى چه؟ و چون اسمى را براى تمایز این مرتبه از مراتب دیگر پیدا نکرده‏اند بالاجمال لفظ «هو» را استعاره کرده‏اند تا یک حکایت اجمالى نسبت به آن مرحله عماء و مرحله فناء و مرحله لا اسم و لا رسم و مرحله عدم‏ تعین و مرحله بسیط الحقیقه و مرحله اصل و وحدت و حقیقت وجود داشته باشیم.

تمام اینها اشاره به همان حاقّ حقیقت وجود است که به وسیله هو، به آن اشاره مى‏گردد.”

اشاره به صلوات محیى الدین و بیان مقام عماء

محیى الدین هم در صلواتش بر پیغمبر اکرم و ائمه علیهم السّلام، اشاره به این مرحله دارد:

اللّهم أفض صله صلواتک و سلامه تسلیماتک على اوّل التعینات المفاضه من العماء الربّانى و آخر التنزّلات، المضافه إلى النوع الانسانى.[۳]

اولین تنزلى که از مقام عماء است، یعنى مقام ظلمت هوهویت، مقام عدم ابراز حقیقت وجود در تعین که از او تعبیر به مقام عماء مى‏آوریم.

زیرا کسى که کور است و جایى را نمى‏بیند هیچ حقیقتى براى او قابل شناخت نیست. بین دیوار و غیر دیوار فرقى نمى‏گذارد. بین چاه و بین راه فرقى نمى‏گذارد. راه معرفت اشیاء به روى آدمِ کور و اعمى بسته است. لذا براى اینکه حقائق اشیاء تعین خودشان را بنمایانند ما نیاز به بصر و روشنایى داریم تا اینکه اشیاء برایمان روشن شود.

آن قضیه مولانا را شنیده‏اید که مى‏فرماید:[۴]

یک فیلى را از هندوستان آوردند و مردم را هم خبر کردند که بیایند فیل را تماشا کنند، چون تاریک بود فیل را نمى‏دیدند لذا، یکى دست زد به خرطومش و گفت: فیل یک چیز درازى است. یکى دست زد به پایش و گفت نه آقا، این‏طور است یکى دُمَش را گرفت، یکى دست زد به گوشش گفت: یک چیز پهنى است مثل طَبَق.

 

هر کسى از ظن خود شد یار من‏ از درون من نجست اسرار من‏[۵]

 

خلاصه این فیل بیچاره، هزار تکه شده بود و هر کسى مى‏گفت یک جور است.

معرفت ما هم این‏گونه است یعنى هر کسى، از دید معرفت خودش به خدا نگاه مى‏کند و مى‏گوید خدا این‏گونه است، ولى خدا به حرف‏هاى ما کارى ندارد که ما به او چه مى‏بندیم، مى‏گوید: شما هر چه مى‏خواهید بگوئید من بالاتر از این حرف‏ها هستم، هر جا هم مى‏خواهید بروید ولى من بالاتر از این حرف‏ها هستم. بالأخره یا با زبان خوش یا با زبان غیرخوش، ما به تو مى‏فهمانیم که ما که هستیم. چرا این‏گونه است؟ چون این‏ها در تاریکى دیده‏اند، یک شعرى هم دارد که مى‏گوید:

دفاع از تشیّعِ مولانا

تو على را به تارى دیده‏اى‏ زین سبب غیرى بر او بگزیده‏اى‏[۶]

مولانا را که مى‏گویند سنّى است به این اشعارش نگاه نمى‏کنند. او چه مى‏گوید؟ «تو على را به تارى دیده‏اى» به تارى یعنى چه؟، یعنى اگر تو حقیقت على را مى‏دیدى دیگر دنبال ابوبکر نمى‏رفتى، چون على را در تاریکى دیدى، زین سبب غیر او را برگزیده‏اى. غیر چیست؟ ابوبکر است. خلاصه ما همه، على را به تارى مى‏بینیم، چشم نداریم ببینیم که آن مقام، به چه کیفیت است؟

براى ظهور تعیّنات نیاز به روشنایى و بصر داریم‏

پس اولًا براى ظهور تعینات نیاز به روشنایى است و ثانیاً نیاز به بصر است، اگر ما چشم داشته باشیم ولى همه جا تاریک باشد فایده ندارد، اگر همه جا روشن باشد ما چشم نداشته باشیم، باز فایده ندارد. باید این دو جهت در بروز و ظهور تعین روشن باشد و لذا مسأله اول، مسأله توحید است. توحید خودش را نشان داده در همه جا، ولى ما کور هستیم

 

یار بى پرده از در و دیوار در تجلّى است یا اولى الابصار[۷]

«هر کجا مى‏نگرم عکس رخش جلوه ‏گر است»

صحبت در این است که آن شرط اول که روشنایى و تجلّى است همه جا هست. مرحوم حاجى سبزوارى خیلى اشعارش، آبدار است چنان جاندار است که آدم لذّت مى‏برد.

موسئى نیست که دعوى انا الحق شنود ورنه این زمزمه اندر شجرى نیست که نیست‏[۸]

مى‏گوید یک موسى پیدا بکن و الا؛ انا الحق را، از همه مى‏شنوى. موسى فقط برایش تجلى شده بود و از آن درخت شنید، یعنى حقیقت انا الحق را، خدا مى‏خواست که از این درخت براى او جلوه پیدا کند. نفس او در آن موقع مرتبط شده بود به این وجهه خاص پروردگار، اما همین موسى اگر رشد پیدا مى‏کرد آن انا الحق را، از همان نعلینى که پایش کرده بود مى‏شنید. اما هنوز رشد پیدا نکرده بود و هنوز پایین بود. باز هم کار داشت و باید بالا بیاید. اگر توسعه پیدا مى‏کرد از زمین و زمان، مى‏شنید که دارند انا الحق مى‏گویند، یعنى آن جنبه وجه الخلقى آنها به کنار مى‏رود و جنبه وجه الرّبى باقى مى‏ماند، چون در وجه الرّبى حقیقت، حقیقت واحد است همه مى‏گویند: انا الحق.

حلاج که بر سر دار رفت، انا الحق مى‏گوید، بایزید بسطامى هم، انا الحق مى‏گوید، درخت هم، انا الحق مى‏گوید، تمام برگ‏هاى درختان همه، انا الحق مى‏گویند و همه راست مى‏گویند. و این انا الحق، در قبال آن دیگرى نیست. عجیب اینجاست که با اینکه انسان صور را، متعدد مى‏بیند ولى انا الحق را واحد مى‏بیند، یعنى این تعدد صور، موجب تعدد ذى الصوره نشده است. صُور متعدد است، ذى‏الصّوره، واحد است. مقدمه، متعدد شده است اما ذى المقدمه واحد است. نکته در اینجاست. اینجاست که توحید محض است و انسان به حقیقت توحید مى‏رسد.

بیان جلوه‏ گرى حضرت حق و مرآت بودن مخلوقات‏

آینه‏هاى متعدد است که یک نور در آن‏ها جلوه کرده است و هر آینه مى‏گوید من آن خورشید را نشان مى‏دهم، و راست هم مى‏گوید دارد نشان مى‏دهد و دروغ نمى‏گوید. حال فرق در این است که آینه دارد اقرار مى‏کند و مى‏گوید من فقط آینه‏ام. ولى ما این وسط مى‏گوئیم: ما اصلًا خود خورشیدیم. آینه مى‏گوید من آلتم و فقط واسطه هستم و من هیچ چیزى نیستم. ولى ما مى‏گوئیم، نه! این خورشیدى که در ما طلوع کرده واقعاً طلوع کرده و خود ما هستیم.

این علمى که الآن ما داریم واقعاً داریم و نمى‏توانیم بگوئیم که نداریم، این استعدادى که داریم، واقعاً داریم و این حافظه‏اى که داریم، واقعاً داریم، این مرتکزات ذهنى و قوه و قدرت و شجاعت و جرأت و جُربزه و غیره را هم داریم، کم و زیاد دارد ولى بالأخره همه داریم، نمى‏توانیم بگوئیم نداریم ولى صحبت در این است که ما اینها را مستقل مى‏دانیم. اگر یک خرده عقل داشته باشیم، کفایت مى‏کند و اگر یک مقدار فقط عقل داشته باشیم، مى‏فهمیم ما فقط آینه و مرآت هستیم. اگر علمى داریم، او عنایت کرده است. دلیلش این است که فردا از ما مى‏گیرد.

توهین یکى از اساتید لمعه، به شهید اول، و گرفته شدن علمِ او توسط یک درویش‏

مرحوم آقاى انصارى از شخصى حکایت مى‏کردند و مى‏فرمودند که:

آن شخص در مسجد مروى طهران یا یکى از مدارس دیگر درس لمعه مى‏داده است. یک روز، سر درس مى‏نشیند و نسبت به شهید شروع به اعتراض مى‏کند، که شهید، اینجا را نفهمیده است، این حرف‏ها چیست، مسأله همین است که ما مى‏گوئیم. ظاهراً اهانتى به مرحوم شهید مى‏کند.- ظاهراً شهید اول بوده- انسان کلام بزرگان را بخواهد رد کند نباید که اهانت کند، باید بگوید مثلًا این مطلب به نظر ما این‏طور مى‏رسد. اینها بزرگانند، اینها مقدسند، نفس آنها مقدس است، موقعیت آنها مقدس است، به قول شاعر:

 

بزرگش ندانند اهل خرد که نام بزرگان به زشتى برد[۹]

یک درویشى کنار مجلس نشسته بود، یک نگاهى به او مى‏کند و بلند مى‏شود و مى‏رود. ایشان درس را تمام مى‏کند و منزل مى‏آید. شب که مشغول مطالعه مى‏شود، مى‏بیند هیچ چیز نمى‏فهمد چرا این‏طورى است؟! کتاب را باز مى‏کند، هیچ چیز نمى‏فهمد، اصلًا عبارت را نمى‏تواند بخواند. فقط یک خطوطى مى‏بیند که جلوى چشمش هست، دائماً نگاه مى‏کند، آب به صورتش مى‏زند، مى‏بیند که متوجه نمى‏شود. مى‏گوید: خدایا چرا این‏طورى است، همسرش را صدا مى‏کند و مى‏گوید ما که از این چیزى نفهمیدیم حالا تو بخوان ببین چیزى مى‏فهمى؟ خانمش هم مى‏خواند ولى مى‏بیند نمى‏فهمد که این، چه مى‏گوید. صبح بلند مى‏شود و با خود مى‏گوید حالا برویم سر درس، ببینیم چه مى‏شود؟ مى‏آید و کتاب را باز مى‏کند، هر چه نگاه مى‏کند مى‏بیند هیچ چیز نمى‏فهمد. فقط یک خطوطى هست، خدایا چرا این‏طور شدم؟ خلاصه یک طورى سر هم مى‏کند که من امروز ناراحتى‏دارم، قدرى کسالت مزاج دارم، حالا فعلًا امروز درس تعطیل باشد. بلند مى‏شود و مى‏رود بیرونِ طهران، همین طور عصبانى، ناراحت، مى‏رود تا کنار یک نهر آبى مى‏رسد آنجا مى‏نشیند. مى‏بیند آن درویش دیروزى که آنجا بود، اینجا نشسته است. درویش مى‏گوید: اهانت به بزرگان جایز نیست مقام شهید، بالاتر از این است که تو و امثال تو بخواهید به او اهانت کنید. برو دیگر از این کارها نکن! یک دفعه مى‏بیند هر چه بود برگشت.

مطلب این‏طور است. این علمى که ما داریم، اگر از ما بگیرند هیچ چیز را نمى‏توانیم تشخیص بدهیم. به خداى لاشریک له، این واقعیت محض است و هیچ شکى در آن نیست. اگر در وجود خود ما، شک باشد من معتقدم که در این قضیه شک نیست. ما فقط مرآت و آینه هستیم، به اندازه یک سرسوزن اگر شما در این‏ مسأله خلاف دیدید، روز قیامت بیایید و جلوى مرا بگیرید و بگوئید: سید؛ به ما دروغ گفتى.

در مورد مرگ، «فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ[۱۰]» است، توجه پیدا مى‏کند، نه تنها علم، بلکه خصوصیات دیگر هم همین‏طور است. حیات هم همین‏طور است. حیات را چطور؟ حیات که لازمه اوست، شما علم را کنار بگذارید. چطور ممکن است یک کسى حیات داشته باشد ولى در عین حال مرگ در او پیدا شود، ما مرگ را تبدّل لباس مى‏دانیم، مرگ را انتقال از یک نشئه به نشئه دیگر مى‏دانیم. حیات، باقى است به بقاء نفس، یا نفس باقى است به بقاء حیات، این دو لازم و ملزوم همدیگر هستند و تعلق ذاتى به هم دارند در هنگام مرگ انسان متوجه مى‏شود که تمام آنچه را که در این دنیا به خود؛ نسبت مى‏داد همه این‏ها مربوط به مبدأ و واجب الوجود است، این معنا را مى‏فهمد. در عین حال که علم با خودش است، حیات با خودش است، قدرت با خودش است، تمام این خصوصیات با خودش هست، این معنا برایش منکشف مى‏شود که پوچ محض است و به اندازه یک کاه هم ارزش ندارد، این معنا برایش روشن مى‏شود.

«لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ[۱۱]» این معنا را مى‏رساند، ملک و سلطنت اختصاص به ذات پروردگار دارد. سلطنتِ بر نفوس، سلطنت بر أعراض، سلطنتِ بر صفات، سلطنت بر کیفیات، سلطنت بر کمیات، سلطنت بر عوارض، سلطنت بر ذوات، تمام اینها سلطه واقعى و ولایت واقعى، مختص به ذات اوست، این معنا در نشئه انتقال، براى انسان روشن مى‏شود که‏ «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» و این مسأله براى هر کسى تا حدودى در همین دنیا روشن مى‏شود و در همین دنیا قضایا، مشخص مى‏شود.

 

من در کتاب خاطرات شاه، مى‏خواندم، در آن کتاب یک نکات خوبى آورده بود. مثلًا اینکه آنها را به هیچ کشورى راه نمى‏دادند و در هیچ کشورى نمى‏پذیرفتند و اینها، آواره بودند از اینجا به آنجا مى‏رفتند. حتّى آنها را در یک پایگاه نظامى در کنار سلول دیوانه‏ها جاى داده بودند. و یکى دیگر از آن نکات این بود که: در یک جزیره‏اى، خانواده شاه و اطرافیان با هم نشسته بودند. یک دفعه پسر محمدرضا شاه آمد و شروع کرد به شوخى کردن و گفت: برو بابا! خدا هم جوک است، خدا هم …! یک دفعه پدرش برگشت و به او گفت: با هر که شوخى مى‏کنى بکن اما با خدا سر به سر نگذار و شوخى نکن، دیدى چه به روزگارمان آمد؟ با خدا نمى‏شود شوخى کرد.

اینها یک مقدار معتقد بودند، و متوجه شده بودند که آن کبکبه و دبدبه و آن بیا و بروهایى که به یک شب و به یک ساعت، برچیده شد و پنبه اینها زده شد. این‏ها همه، قدرت خداست که مى‏خواهد نشان بدهد که همه سلطنت، از آنِ من است. حکومتِ من است که امروز به این مى‏دهم و فردا به یکى دیگر مى‏دهم.

چقدر واقعاً عارف، راحت است! چقدر عارف نسبت به مسائل احساس راحتى مى‏کند! وقتى که انسان ببیند که حقیقت امر و حقیقت واقع فقط دست یکى است و این اعتباریات و این تَرأس‏ها و این شأنیات و این حیثیات، همه اینها اعتبارى است، دیگر راحت است. آن یکى کراواتش را تنظیم مى‏کند و این عمامه را درست مى‏کند، آن ریشش را سه تیغه مى‏زند، این، یک ریش خیلى شکیل مى‏گذارد، آن کفش واکس کرده و این نعلین زرد و براق، او، یک تأدیبى در دستش مى‏گیرد و این، یک عصاى خیلى عالى. هیچ یک از این‏ها فرق نمى‏کند، ماهیتش یکى است. آن، مى‏خواهد به این نحو لباسش ظهور پیدا کند، این مى‏رود عبایى مى‏اندازد که به قول نجفى‏ها، از سوراخ انگشتر باید رد شود. چون این عبا، لطیف و عالى و از خاچیه‏هاى اصل و معروف است هیچ تفاوتى ندارد. انّما الاختلافُ فى الشبکات. اگر قرار بر این است که این سلطنت از آنِ دیگرى است و ما آن‏ها را مسخره کنیم، آن‏ها هم ما را مسخره مى‏کنند براى اینکه این علم و ریاست و مرجعیت از آنِ دیگرى است، واقعیتِ مسأله یکى است.

حال صحبت در این است که چون ما احتیاج به روشنائى‏ها داریم، لذا آن مقام، چون مقامى است که در آن اصلًا هیچ تعینى نیست و در آن هیچ ظهور و بروزى نیست و آن مقام یک مقامى است که باطنِ باطنِ باطنِ همه اشیاء است و حقیقت همه تعینات است.

” ولى در مقام هوهویت دیگر در آنجا هیچ اسمى نیست، نه اینکه مقام هوهویت، یک مقامى است جداى از بقیه مقام‏ها و در کنار و در قبال بقیه مقام‏ها و در مقابل و مضاد با بقیه مقام‏ها، نَه! آن مقامى است که عبارت است از وجود بسیط که بسیط الحقیقه کُلُّ الاشیاء است، یعنى در آن مقام، دیگر ظهورى نیست و در آنجا چشمى نیست، یعنى هم ظهور در آنجا از بین رفته و هم بینایى.”

بیان سفرِ من الخلق الى الحق و من الحق الى الخلق بالحق‏

آن مقام، مقام فناء محض است که در آنجا اصلًا سالک چشم ندارد که ببیند و چیزى نیست که آن را ببیند. حال که مى‏خواهد از آن مقام بیرون برگردد، هم چشم دارد و هم همه چیز وجود دارد. قبل از اینکه مى‏خواست برود در سفرِ من الخلق الى الحق، همه چیز بوده است، در آنجا هم همه چیز بود و چشم نداشت. حال که دارد برمى‏گردد، همه چیز هست و چشم هم دارد، لذا من الحقِ الى الخلقِ بالحق، مى‏شود که این عبارت از سفر سوم اوست که در اینجا از حق برمى‏گردد. از مقام فناء برمى‏گردد، تنازل پیدا مى‏کند، یعنى دوباره سیر نزولى او شروع مى‏شود، ولى نه مثل اول، به یک نحوه دیگرى توأم با صعود در آنجا، هر دو با هم مى‏آید، به موازات هم و در اینجا همه چیز هست.

یار بى‏پرده از در و دیوار در تجلى است یا اولى الابصار [۱۲]

 

خصوصیات عارف کامل و بیان مقام عماء

خدا به او چشم داده و دیگر او تماشا مى‏کند، این مى‏شود بقاء بعد الفناء، این مى‏شود عارف کامل. این را مقام عماء مى‏گویند. چون در آنجا، فناى محض است و هوهویت است. آن عالم را به عالم ظلمات تشبیه کرده‏اند و به عالمى که در آن عالم، هیچ چیز مشخص نیست. آنجا انسان چیزى را نمى‏بیند و در آنجا عماء است، یعنى ندیدن، نفهمیدن، نشنیدن، ادراک نکردن، آنجا عالَم، عالمِ هوهویت محضه است که شاعر و مُدرِک فقط همان حقیقتِ وجود است.

سؤال:” عماء قبل از فنا است؟”

جواب:” در سفر من الخلق الى الحق در آنجا عماء حاصل مى‏شود. البته در نحوه فناى صفات و اسماءِ انسانى، در صفات و اسماء کلیه و نحوه امحاءِ ذات در اسماء کلیه، ممکن است که اختلاف باشد.”[۱۳]

سؤال:” اصلًا ادراکى ندارد؟”

جواب:” همین‏طورى هم هست، مى‏افتد، مى‏افتد. یا اینکه اگر راه هم مى‏رود، اصلًا هیچ چیز حالیش نمى‏شود. این تفاوت، بستگى به افراد دارد و هر طورى که خدا بخواهد. خلاصه مربوط به اوست یکى را نگه مى‏دارد و یکى را زود برمى‏گرداند.”

تفاوت مرحوم حدّاد با مرحوم علّامه طهرانى رضوان الله علیهما در بروز حالات فنا

ایشان (آقاى حداد) خیلى تردد داشتند در این قضیه، مثلًا ما نسبت به آقا، یک همچنین چیزى را اصلًا مشاهده نکردیم. اصلًا ایشان به یک کیفیتى بود که قضیه‏اش، براى کسى مشاهَد نبود. حالا ایشان جنبه ارشاد داشتند، جنبه باطنِ قضیه بوده است. با توجه به اینکه یک همچنین مسائلى بوده ولى در عین حال خیلى سریع بوده است

 

سؤال:” شعرِ «ما على را به تارى دیده‏ایم» و آنچه که أمیرالمؤمنین مى‏فرمایند: (من قرآن ناطق هستم) همان جنبه فنائشان را ایشان اشاره مى‏کنند؟”

جواب:” منظور، معارف و حقیقتِ ظهورِ ولایت در حضرت است. و اینکه الآن حضرت، حق محض است و مظهریت براى حق محض دارد و چون این معنا را ما ادراک نکردیم به دنبال ظلمت رفتیم که ظلمت همان تمسک به مظاهر دیگر است. آن مظاهر متوغّل در شهوات هستند، متوغّل در انیات هستند. ما به دنبال یک حقیقت محض و یک حق مطلق که در وجود حضرت است نرفتیم. لذا به تارى دیده‏ایم، یعنى آن حقیقت محض که حقیقت ظهور در حضرت حق است و حضرت را مبتدّل کرده است به یک حقیقت مطلق، براى ما انکشاف پیدا نکرده است. اگر انکشاف پیدا مى‏کرد دیگر به دنبال این‏ها نمى‏رفتیم.

اگر تعین پیدا کند این تعینش، تعین حق است و دیگر تعین نفس نیست، یعنى در اینجا سفرِ «من الحق الى الخلق» را حضرت انجام داده‏اند، یعنى وقتى که از آنجا مراجعت کرده است، حق با اوست، و خدا را با خود آورده است.

این دیگر خودِ حق محض است که در اینجا به این صورت، جلوه مى‏کند. این معناى حقیقت معرفت مى‏شود.

اینهایى که آمدند و على را از خدا؛ جدا کرده‏اند و ولایت را از توحید جدا کرده‏اند «به تارى دیدن است». أمیرالمؤمنین که بیزار است از این کارهایى که این‏ها مى‏کنند او مى‏گوید: کجا من جداى از توحید هستم، کجا جداى از حقیقت خدا هستم، بدون حقیقت توحید من صِفر هستم.”

یگانگى توحید و ولایت‏

” ولایت عین توحید است، قبول ولایت، قبول توحید، و قبول توحید، قبول ولایت است. هم آن سنى‏هایى که ولایت را رد کرده‏اند و به توحید گرویده‏اند در اشتباه محض هستند و هم آنهایى که قائل به ولایت هستند و توحید را کنار گذاشته‏اند و عرفا را، کنار گذاشته‏اند آنها هم در اشتباه محض هستند، هر دوى این‏ افراد نقطه مقابلند. کسى که قائل به ولایت أمیرالمؤمنین هست قائل به توحید حقّه حقیقیه است و کسى که قائل به توحید حقّه حقیقیه است قائل به ولایت أمیرالمؤمنین است، هیچ فرقى در اینجا ندارد. به طور کلى مقام ولایت با مقام توحید یک واحد است نه اینکه تفاوتى داشته باشد.

خیلى‏ها معتقدند به اینکه ائمه ثقل اکبر هستند، اتفاقاً روایاتى هم در این زمینه داریم.”

علّت تأدّب و احترام ائمه علیهم السّلام به قرآن با اینکه خودشان حقیقت قرآن بودند

وجهى که در مورد قرآن ناطق بودن و قرآن صامت بودن مى‏توانیم پیدا کنیم همین وجه، در مقام تأدب است. امام علیه السلام بالأخره یک وجود بشرى دارد در مقابل قرآن که یک جنبه ربّى دارد، یعنى متوغل در جنبه ربّى است. لذا خود حضرت با اینکه مى‏گوید من قرآن ناطق هستم و اینها را بزنید. اما خود حضرت در مقام تأدب نسبت به قرآن تأدّب و خضوع و خشوع دارد.

در مقام تکلیف خود ائمه علیه السّلام ملتزم به رعایت آداب بودند

یک مرتبه من یادم است، در حضور آقا بر روى منبر صحبت مى‏کردم گفته بودم که: حضرت سیدالشّهدا علیه السّلام به مکّه تشریف بردند. بعد که از آقا سؤال کردم، گفتند که راجع به حضرت، باید گفت مشرّف شدند. من عرض کردم وجهش چیست؟ اگر شرافت کعبه را ما به ولایت بدانیم، بدون ولایت، کعبه دیگر شرافتى ندارد. مقام امام اشرف از کعبه است اگر ما حتى از نقطه نظر ظاهر هم نگاه کنیم، کعبه سنگ است و امام از نقطه نظر مراتب حیوانیت، انسان است. آن سنگ است و این هم بدن است. آقا فرمودند: نه، در مقام تشریع و در مقام تکلیف، خود ائمه هم به رعایت آداب و به رعایت جهات ادبى براى تکلیف ملتزم بودند و این خصوصیت کعبه است که باید از همه اطراف و اکناف بیایند و دور او طواف کنند و کعبه مظهر براى بیت الله هست. اسم کعبه بیت الله هست. المسجد الحرام، بیت الله، اینها اقتضاء مى‏کند که خود ائمه علیهم السّلام هم، رعایت ادب را نمایند و بیایند و طواف کنند، چطور اینکه مثلًا در نمازى که مى‏خواهند بخوانند رو به کعبه مى‏ایستند و مى‏خوانند، یعنى وجهه ظاهریشان به سمت کعبه است. از نقطه نظر محاوره و از نقطه نظر کلمات هم رعایت ادب این بود که ائمه، خود را در مقابل ظهور حق، پایین مى‏آوردند و در نظر مى‏گرفتند. گر چه فى الواقع یک رشحه‏اى از رشحات آنها برقرارى کعبه و مردمى که به دور کعبه مى‏گردند مى‏باشد.

مردم باید به دور ولایت امام بگردند.

… عَنِ ابنِ عَبَّاسٍ أنَّ رَسُولَ اللهِ صلّى الله علیه و آله و سلّم قَال فَلَو أنَّ امْرَأ صَفَّ بَینَ الرُّکنِ وَ المَقَامِ فَصَلَّى و صَامَ ثُمَّ لَقِى اللهَ عَزَّوَجَلَّ و هُوَ لأهلِ بَیتِ مُحَمَّدٍ صلّى الله علیه و آله و سلّم مُبغِضٌ دَخَلَ النَّارَ.[۱۴]

مى‏فرمایند: اگر کسى بین صفا و مروه بمیرد و هر سال حج کند بدون ولایت ما، داخل در جهنم مى‏شود.

و امام باقر علیه السّلام مى‏فرمایند: عَن سَدِیرٍ قَالَ سَمِعتُ أبَا جَعفَرٍ علیه السّلام وَ هُوَ دَاخِلٌ وَ أنَا خَارِجٌ وَ أخَذَ بِیدِى ثُمَّ استَقبَلَ البَیتَ فَقَالَ یا سَدِیرُ إنَّمَا امِرَ النَّاسُ أن یأتُوا هَذِهِ الأحجَارَ فَیطُوفُوا بِهَا ثُمَّ یأتُونَا فَیعلِمُونَا وَلایتَهُم لَنَا.[۱۵]

در اینجا تعبیر به یأتُوا هَذِهِ الأحجَارَ شده است. گر چه یک همچنین معانى هست که بدون عَرْض ولایت و بدون تمسک به ولایت این کعبه نتیجه‏اى ندارد. خشک است و حقیقت ندارد و باطن ندارد. و نفس هم بدون ولایت، ترّقى و رشد و رقاء ندارد. اما از نقطه نظر سلسله مراتب تکلیف و عالم کثرت که عالم تأدب و عالم حفظ هر تعینى در رتبه خودش هست در اینجا، لسان ائمه نسبت به کعبه، یک لسان تشریف است. لذا ما هم موظف هستیم. این‏گونه بگوییم ایشان مى‏فرمودند که به همین کیفیتى که خود آنها راضى هستند ما به همین کیفیت تلفظ کنیم و کعبه را أشرف بدانیم.

 

علت جواز طواف نسبت به قبور ائمه علیه السلام‏

سؤال:” طواف به دور قبور اولیاى خدا به چه صورت است؟”

جواب:” در اینجا، قبرِ ولى است! و ظهور ولایت در اوست از بابِ تأدب و از باب اظهار عبودیت و اظهار تذلّل و اظهار تواضع است. این طوف به معناى این است که من این را محور قرار مى‏دهم براى حرکت خودم و براى اتجاه خودم. چطور اینکه بوسیدن عتبه هم حکایت از همین قضیه مى‏کند. ما که به مشهد مشرف مى‏شویم و مى‏خواهیم وارد حرم حضرت بشویم خوب است انسان از باب ادب، عتبه را ببوسد، یعنى اینجا جایگاه خضوع است، یعنى اینجا جایگاه تذلل است، جایگاه بدبختى و بیچارگى و عرض نیاز انسان است. لذا باید به این حساب که خداوند متعال در این مظهر و در اینجا تجلى کرده است و این مظهر را وسیله براى ترّقى و رشد انسان قرار داده است. از این باب باشد آن طوفى هم که به دور قبر حضرت است، از همین باب است.

بعضى روایات هم که دلالت بر نهى مى‏کند مانند «و لا تطف بقبرٍ»[۱۶] (مراد از طواف در این روایات غائط کردن است نه طواف نمودن. و لذا اولیاء به دور قبر حضرت طواف مى‏کردند و فعل اولیاء هم که حجت است).

آقاى حداد، در این زمینه دور قبر حضرت، هفت شوط طواف مى‏کردند.[۱۷]

این عمل، حکایت از این است که قبله واقعى اینجاست. و حقیقت واقعى اینجاست. و اشاره به باطن قضیه داشتند و آن مکّه اشاره به ظاهر است که انسان باید دور بیت الله طوف کند و طوف به دور قبر حضرت، اشاره به باطن است و چون انسان از نقطه نظر جوارح، باید جوارح خود را منطبق با جوانح خود قرار بدهد، یعنى همان‏طورى که در مقام التزام قلبى باید به یک سرى مسائل ملتزم باشد
از نقطه نظر ظاهر هم باید رفتار و حالات او منطبق همان التزام قلبى باشد. لذا جوارح هم، به همان ظهورِ جوانح و التزامات قلبیه، به طوف ظاهرى آنها است.

مثل اینکه شما فرض کنید مى‏خواهید به یک شخصى احترام بگذارید، نمى‏نشینید کنار و بگویید آقا! دوستت دارم. اگر دوست دارى، برو آب بیاور، برو میوه بیاور، چایى بیاور. این یعنى التزام باطن. محبت باطن اقتضاء مى‏کند که مضیف در مقابل ضیف بلند شود و به اداى احترام او قیام کند و موجبات براى مقتضیات ضیافت را انجام بدهد.

این هم همین است؛ آن التزام باطنى انسان به حقیقت ولایت اقتضاء مى‏کند که از نقطه نظر ظاهر هم، عملى انجام بدهد که این معنا را برساند و این معنا را نشان بدهد، آن چیست؟ همان گشتن دور قبر است. حال اگر کار دیگرى که این معنا را برساند باشد اشکالى ندارد.”

براى جواز طواف به قبر، فناء در اسماء و صفات شخص مزور کافى است‏

سؤال:” دورش طواف مى‏کنند، طواف کردن دور آن شخص دلالت بر ولایت آن شخص مى‏کند، یعنى آن شخص به ولایت و کمال رسیده است؟”

جواب:” نیاز نیست به کمال هم رسیده باشد، همین قدر که مثلًا فناء در اسماء و صفات و این امور پیدا کرده باشد و به مقام ظهور ولایت خدا، رسیده باشد. نه ولایت در ذات، بلکه مثلًا ولایت در صفات، این هم، مراتب دارد. و طواف اشکالى ندارد.”

 

پاورقی‌ها:

[۱] – براى اطلاع بیشتر پیرامون این مطلب به معاد شناسى، ج ۸، ص ۶۳؛ رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم، ص ۱۴۳؛ مطلع الانوار، ج ۵، ص ۲۱۷ مراجعه شود.

[۲] – براى اطلاع بیشتر پیرامون این مطلب به اسرار ملکوت، ج ۲، ص ۱۶۸ تحت عنوان شرح خصوصیات عالم توحید و مقام هوهویت در اشعار ابن فارض مراجعه شود.

[۳] – براى اطلاع بیشتر پیرامون این صلوات و صلواتى دیگر از جناب محیى‏الدّین عربى به مطلع‏الانوار، ج ۴، ص ۱۲۳ الى ۱۲۸ مراجعه شود.

[۴] – مثنوى معنوى، دفتر سوم.

[۵] – مثنوى معنوى، دفتر اوّل.

[۶] – مثنوى معنوى.

[۷] – دیوان سید احمد هاتف اصفهانى، آخرین بند از ترجیع‏بند او.

[۸] – دیوان اسرار حکیم سبزوارى، ص ۲۹.

[۹] – گلستان سعدى.

[۱۰] – سوره ق( ۵۰) ذیل آیه ۲۲.

[۱۱] – سوره غافر( ۴۰) ذیل آیه ۱۶.

[۱۲] – دیوان هاتف اصفهانى.

[۱۳] – براى اطلاع بیشتر پیرامون اصطلاح عماء به مصباح الانس فنارى، ص ۳۸۷ ذیل« الاصل التاسع فى ان النفس الرحمانى باى اعتبار یسمى عماء و فى خواص العماء» مراجعه شود.

[۱۴] – بحار الأنوار، ج ۲۷، ص ۱۷۱.

[۱۵] – الکافى، ج ۱، ص ۳۹۲.

[۱۶] – وسائل الشّیعه( طبع امیر بهادر)، ج ۲، ص ۴۱۱.

[۱۷] – براى اطلاع بیشتر پیرامون این مطلب به روح مجرد، ص ۱۹۶ مراجعه شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن