جلسه ۵۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۵۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۵۰

بسم الله الرحمن الرحیم‏

جهه الاتحاد فى کل متحدین هو الوجود

وبعد إثبات المقدمه نقول إن جهه الاتحا فى کل متحدین هو الوجود

بعد از اثبات این که در وعاء حقیقت، و در نفس الامر آنچه که لباس حق و واقعیت مى‏پوشد، وجود است. و ماهیت یک امر انتزاعى است، و وجود به معناى‏

اثباتى که همان معناى مصدرى است، یک امر انتزاعى عقلى و از معقولات ثانویه است، ایشان وارد این بحث مى‏شوند که پس این اتحادى که ما در خارج مى‏بینیم این اتحاد به چه نحو است؟ آیا دو چیز در خارج است؟ که نمى‏شود دو چیز باشد، چون ما ثابت کردیم که یکى از این دو، باید اعتبارى باشد. آنچه که در خارج عینیت دارد،، وجود است. پس بنابراین ماهیت یک امر اعتبارى است. حال که ماهیت، امر اعتبارى شد. پس راسم وحدت بین ماهیت و بین وجود در خارج چیست؟

آن راسم وحدت، که مى‏آید بین ماهیت و وجود، آشتى مى‏دهد، و در خارج الفت برقرار مى‏کند. عبارت است از همان وجود به جهت این‏که، ما سواى وجود چیزى که جنبه عینیّت داشته باشد. و تحقق داشته باشد، نداریم. بناءً على هذا وجود است که خود به خود، و لنفسه به ذاته، جنبه عینیّت و حقیقت مى‏دهد. و بالعرض به آن ماهیت، لباس حقیقت مى‏پوشاند. در وهله اوّل خود را متحقق مى‏کند، و سپس تعیّن، از او تحقق پیدا مى‏کند. البتّه در اینجا آن عروض وجود را بر ماهیت، عروض بالذات، مى‏دانند که ماهیّت مانند انسانیت، این ذاتاً وجود دارد خارج مى‏شود. مى‏گوییم «الانسان موجودٌ. زیدٌ موجودٌ» یعنى در همین انسانیّت، وجود تعلّق مى‏گیرد. در تعلّق وجود، به انسانیت، ما نیازى به شى‏ء دیگر نداریم. غیر از افاضه مفیض و اشراق مشرق، امّا فرض کنید که در بعضى از موارد.

آن جهت اتحاد که همان وجود است، جهت اتحاد عبارت است از وجود منتهى بالعرض، مى‏گوییم «الانسان أبیض»، و وجود بیاض را براى انسان ثابت کرده ایم. ابیضیّت را براى انسان محقق گردانیدیم. این ابیضیّت براى انسان، موجود است، یا معدوم؟ لا محاله باید بگوییم موجود است. موجودیّت ابیضیّت به واسطه وجود انسان است که مى‏شود بالعرض. یعنى اوّلًا و بالذات، وجود براى انسان عارض شده. وقتى که موضوع ابیضیت که انسان است، تحقق پیدا کرد، آن وقت ابیضیّت هم محقق مى‏شود. پس بنابراین یا وجود اوّلًا و بالذّات راسم وحدت در ماهیات است و یا بالعرض راسم وحدت بین موصوف و بین صفتش خواهد بود. نکته اى که در اینجا به نظر میرسد این است که در اصطلاح بالعرض یک قدرى، تسامح است. به جهت این که ما فرقى بین وجودى که آن وجود عارض بر ماهیت مى‏شود و ذاتاً آن‏

ماهیات را لباس تحقق مى‏پوشاند، و بین وجودى که عارض بر صفت مى‏شود و صفت را براى ذوصفه که موصوف است ثابت مى‏کند نمى‏بینیم، الّا در کیفیّت و در نوع همان طورى که خود وجود در تکیّفى که به خود مى‏گیرد داراى اشکال مختلف و داراى تعیّنات مختلف مى‏شود. همین طور در عروض عوارض هم اینگونه است.

فرض کنید که یک وجود به یک لباس و تکیّفتى در مى‏آید و مى‏شود زید، یک وجود به یک تکیّف دیگر در مى‏آید و به یک تشؤنّ دیگر، مى‏شود عمر، یک وجود به یک تکون در مى‏آید، همان وجود مى‏شود، غنم. این وجود به یک تکیّف دیگر مى‏شود بقر و هلٌم جرى. همان طورى که در نفس موضوعات، وقتى وجود منبسط به اشکال مختلف در مى‏آید، اشکال مختلفى بروز و ظهور پیدا مى‏کند. اینطور نیست که همین که وجود، تنزّل پیدا کرد از مقام بساطت خودش، همه یک شکل و یکنواخت است. نه خیر، بر حسب اراده مرید و مشیّت حقّ و سنخیّت بین علّت و معلول و کیفیت نزول تفاوت هایى در تعیّنات وجود دارد که این تفاوت‏ها، هم در مراحل تجرّدى وجود دارد و هم در مراحل غیر تجرّدى که مادیّات باشد.

همین طور نفس اتصاف موصوف به وصف هم این نحوٌ من انحاء الوجود است. چه فرقى مى‏کند همان طورى که موضوع، مختلف است بر حسب موارد تعیّن، همین طور اوصاف هم اختلاف پیدا مى‏کنند و وجود به نفس آن اوصاف تعلّق مى‏گیرد و آنها را، متّصف به این وصف مى‏کند. در خود وجود دیگر چه فرقى داریم؟ یک وجود به موضوع تعلّق مى‏گیرد، یک موجود به عارض بر آن موضوع، یک موجود بر وصف و یک موجود بر موصوف تعلّق مى‏گیرد. یک موجود بر جوهر تعلق مى‏گیرد، یک موجود بر عرض وجود همه موجودات واحد است. اشکال مختلف دارد.

پس بنابراین این که ما اطلاق کنیم که وجود اوّلا و بالذّات، به انسانیّت ابیض تعلق گرفته است. و ثانیاً و بالعرض به بیاض و ابیضیّت این یک قدرى در آن تأمّل است. نه خیر، همان طورى که خود وجود اوّلًا و بالذّات تعلّق مى‏گیرد، به انسانیّت، همان وجود اولا و بالذّات به وصف، تعلق مى‏گیرد. الّا اینکه در ترتّب وجود، حرف است. اوّلًا در مرتبه متقدّم باید موضوعى باشد و بعد در مرتبه متأخّر، وصفى از آن‏

ظهور و بروز پیدا کند. در مرتبه متقدّم باید زیدى باشد، تا اینکه آن زید جالس، یا قائم باشد. متحرّک یا ماشى باشد. آکل یا نائم باشد. اینگونه نیست که تعلّق وجود بر نوم و بر حرکت بالعرض است، آن هم بالذّات است، منتهى در مرحله متأخّر از تعلّق وجود به موضوع است. این که به آن بالعرض به نمى‏گویند، چون بالعرض در مقام واسطه در عروض است، در آنجا بالعرض مى‏گویند. فرض کنید که حرکت براى سفینه اوّلًا و بالذّات ثابت است، بعد براى جالس آن بالعرض است. امّا اینکه فرض کنید ما تکیّف یک جوهرى به کیف و تکمّم یک جوهرى به کم و تعیّن یک جوهرى به عین و امثال ذلک را بالعرض بدانیم، این یک قدرى در آن تسامح است.[۱]

[۱] – سؤال: آقا شما مى‏فرمائید: اصالت ماهیه یک اشکالى مى‏شود در اینجا که قضیه، در بحث عدم عینیت، اوصاف حق تعالى بالذّات، که فرمودید مگر مى‏شود که انسان به مفاهیم مختلف از یک شئ واحد من جهه الواحد حتماً این اختلاف در منتزعات در منشأ انتزاعش هم اختلاف واقعى و عینى دارند حالا ممکن است این اشکال را بکنند که ما دو امرى را که انتزاع مى‏کنیم در خارج آن دو امر مگر مى‏شود در امر خارج یک حقیقت باشد و ما دو امر مختلف انتزاع بکنیم حتماً در خارج هم دو امر مختلف هست و در حقیقت این اشکالى که به اتحاد وجود خارجى مطرح مى‏کنیم مورد اشکال واقع مى‏شود

جواب: بالعرض و بالذّات منظورتان هست؟

سؤال: نه …..

جواب: بحث اتحّاد بین ماهیت و بین وجود؟

سؤال: بله

جواب: بببینید آن بحثى که ما داشتیم، صحبت در این بود که: در مقام ذات، و اختلاف بین اینها، این اختلاف این در مقام بروز و ظهور است. و در مقام بروز و ظهور، اگر یک اسمى از نقطه نظر حقیقت، اتحاد عینى داشته باشد با اسم دیگر، این اشکال در آنجا پیدا مى‏شود. این اتحاد هوهوى البته اتحاد هوهوى که نمى‏توانیم بگوییم دارند. بخاطر اینکه هوهوى هم، حمل اوّلیه ذاتى است و حمل اولّیه ذاتى قطعاً مردود است و کسى اصلًا لا یتفکرّ فیه احد، که از نقطه نظر مفهومى، علم، با قدرت یکى باشد. یعنى تعریف و حدّى که شما براى علم مى‏آورید همان تعریف و حدّى است که براى قدرت مى‏آورید و همان حدّ و تعریفى است که براى حیات مى‏آورید. پس چرا دیگر سه تا مى‏گویید؟ اگر قرار بر این باشد که از نقطه نظر این تعریف، و حدّ و حمل هوهوى هرسه اینها علم و حیات و قدرت واحد باشند پس این سه، از کجا آمد؟ خب این سه یعنى سه مفهوم مخالف، سه مفهوم جداى از یکدیگر، فقط در شرح و لفظ است، که به خاطر اختلاف الفاظ، ما در آنجا اختلاف چه مى‏آوریم؟ آن اختلاف لفظ را در اینجا مى‏آوریم مى‏گوییم که در حمل هوهویت، اگر فرض بکنید که ما براى نان، یک تعریفى مى‏کنیم. همان تعریف را براى خبز مى‏توانیم بکنیم. همان تعریف را براى، چرک مى‏توانیم بکنیم ترکها مى‏گویند چرک

این فقط در صورتى است که، اختلاف، اختلاف در لفظ باشد نه اختلاف در مفهوم. حالا در صورتى که مفاهیم با هم مختلف باشد، این یک منشاء انتزاع مى‏خواهد. مصداق هم باید مختلف باشد. یعنى لاجرم، اگر شما در حمل اوّلیه ذاتى براى این اسم، یک تعریفى مى‏آورید، که در همین حمل اوّلى ذاتى براى همین اسم یک تعریف دیگرى مى‏آورید. باید مصادیق این اسم، از باب اشتراک لفظى متعدد باشد. تا اینکه آن مفهوم منتزعى که، منشاء براى ترسیم حد است. آن مفهوم مشترک، بتواند حد مختلف و حمل اولیه ذاتى مختلفى را براى ما بوجود بیاورد. این در مقام مصداق است. یعنى وقتى که شما مى‏گویید علم، یا قدرت، یا حیات. هر کدام از این‏ها را یک تعریف جداگانه مى‏آورید. و حمل اوّلى ذاتى و هو، هو براى این قدرت هم، همین طور، براى حیات هم همین طور، سه تعریف مختلف، چگونه ممکن است ما این اسم را که اسم است و مشترک لفظى بین این سه تا یعنى اسم علیم، اسم قدیر و اسم حىّ، براى اسم قدیر، سه تعریف مختلف بیاوریم در حالتى که خود این علم و قدرت و حیات یک حقیقت بیشتر نیست. این امکان ندارد. پس آمدیم سراغ مصداق آن، مصداق علم با مصداق قدرت و مصداق حیات، اینها باید اختلاف داشته باشد. این افرادى که دارند مى‏گویند که در مصداق، علم عین قدرت است. این مسأله پیش مى‏آید، که اگر مصداقاً علم عین قدرت باشد و قدرت هم عین علم باشد. پس چرا شما در تعریف آنها، دو چیز مختلف مى‏آورید؟ اگر هیچ گونه مابه الامتیازى از نقطه نظر مصداق خارجى نباشد. شما نمى توانید دو تعریف بیاورید. حتى اگر بگویید« زیدٌ قائم»، از نقطه نظر مصداق خارجى« زید» با قائم یکى است. ولى فى الواقع، در خارج اینها اتحاد دو مفهوم مخالف دارند. و دو مفهوم مخالف در خارج باهم از نقطه نظر مصداق یکى شده است. در حالیکه با هم اختلاف دارند. مفهوم قیام، عارض بر موضوع است. موضوع ما در خارج با قیام دو تا است. الّا اینکه در خارج یکى شده است، به خاطر فناء عرض در معروض و به خاطر قیام عارض به معروض و به موضوع خودش، قیام صدورى در اینجا قائم با زید در خارج یکى است. و ما مى‏توانیم همین زید را تصوّر کنیم در خارج بدون قیام، امّا در تعریفى که شما براى زید، مى‏آورید. آیا همان تعریف را براى قائم هم مى‏آورید؟ نخیر، زید را مى‏گویید: انسان است وحیوان ناطق ولى قائم را مى‏گویید. حیوان ناطقى که این صفت براى او عارض شده، نه حیوان ناطق تنها، حیوان ناطق تنها، جالس هم داریم، حیوان ناطق تنها، نائم هم داریم. پس، تعریفى که ما به حمل اولیّه ذاتى براى مصداق مى‏آوریم، به نفس ذاتیّات آن مصداق تعلّق مى‏گیرد. امّا از نقطه نظر اتّصاف این مصداق به یک وصف، حمل اولیه ذاتى ما، دیگر به درد نمى‏خورد. باید اتصاف این حمل به یک وصف هم لحاظ بشود، تا اینکه امتیاز بین قائم و بین زید جالس، روشن باشد. اگر بین علم و بین حیات و قدرت هیچگونه، ما به الاختلاف مصداقى، در خارج نداشته باشیم، در این صورت چه وجه ممیّزى وجود دارد که تعریف هوهوى و اوّلى ذاتى ما را نسبت به علم و نسبت به قدرت، مختلف کرده؟ چه چیزى دیگردر اینجا وجود دارد؟

اگر فرض کنید که این زید، من باب مثال، واحد است. در این حالت ما اگر قیام را جلوس را نوم، را برایش در نظر نگیریم، مشى و حرکت را براى او در نظر نگیریم. پس به چه ملاک ما مى‏توانیم، در تعریف زیدٌ قائمٌ، حیوان ناطقى که ثبت له القیام است، در اینجا بیاوریم؟ ما چه داریم در خارج؟ ما که قیام در خارج نداریم. ما که قعود و حرکت و مشى در خارج نداریم. زید معرّاى از همه اوصاف در خارج داریم، و همه هم او را مى‏بینیم. حالا ما باید براى این زید معرّاى از همه اوصاف، از نقطه نظر مفاهیم انتزاعى، یک قضیه‏اى درست کنیم. لذا مى‏گوئیم:« زیدٌ چىٌ»؟« زیدٌ حیوانٌ ناطقٌ». قائم چه؟ الآن در خارج قائمى نداریم.

پس بنابراین اگر ما بخواهیم مفهومى را منتزع کنیم از یک مصداق خارج، و در حد یا رسم براى موضوعى قرار بدهیم، این مفهوم باید یک ما به ازاى خارجى داشته باشد، لذا مى‏گوییم: امکان ندارد، عقلًا که علم و حیات و قدرت در مقام اسمیّت تا وقتى که به اینها علم گفته مى‏شود، این با قدرت یکى باشد. و چون اتحاد بین ذات و بین صفت وجود دارد. پس علم عین ذات مى‏شود. چون معلول براى ذات است. قدرت عین ذات مى‏شود. وقتى که علم عین ذات و قدرت عین ذات شد. پس علم عین قدرت مى‏شود. چون« مساوى لمساوىٍ مساوىٍ» دیگر، علم مساوى است باذات، قدرت هم مساوى است باذات، پس هر دوى اینها مساوى باذات و متّحد هستند. پس در عالم مصداق علم هم عین قدرت خواهد شد. و این امکان ندارد. به جهت این که شما در تعریف علم، قضیه‏اى را اخذ مى‏کنید که آن قضیه را در تعریف قدرت نمى‏آورید. در تعریف حیات قضیه‏اى را اخذ مى‏کنید که در تعریف علم و قدرت نمى‏آورید و باید مصداق این سه تا مختلف باشد. شما مى‏توانید تعریفى را که براى غنم مى‏کنید، براى انسان بیاورید؟ چرا نمى‏توانید؟ چون مصداق متفاوت است. آن چهار دست و پا راه مى‏رود، بع بع مى‏کند، شما که بع بع نمى‏کنید. امّا فرض کنید آن تعریفى که براى او هست، هیچ براى این ما، نمى‏توانیم بیاوریم. چون مى‏بی نم مصداق مختلف است.

امّا اگر مصداق، مصداق واحدى بود. یعنى دیدیم همین بزرگوار چهار پایى که عرعر مى‏کند. هستند، خیلى ماشاءالله زیاد هستند، که آنها حالا عرعر نکنند، ولى کارهاى همین را مى‏کنند. با هم فرقى نمى‏کنند. منتها آن بیچاره سرش را پایین انداخته آن سرش را بالا نگه مى‏دارد. آن روى چهار دست و پا راه مى‏رود. این روى دو پا راه مى‏رود، ولى کارهایشان را نگاه مى‏کنید. مى‏بینید عیناً عین هم است. رفتار و حرکاتش را نگاه مى‏کنى، مو نمى‏زند. ما در تعریف او این را هم مى‏توانیم بیاوریم. امّا اگر دیدیم نه او شخصى است که از نقطه نظر کار خارجى، و برنامه هایى که انجام مى‏دهد، و از نقطه نظر افکار و تخیّلات و اوهام یک مقدارى با این جناب تفاوت دارد، دیگر ما نمى‏توانیم در تعریف این جناب، این تعریف را بیاوریم. این به خاطر اختلاف مصداقى است. پس بنابراین همین که شما گفتید: علم، آمدید یک مصداقى تصوّر کردید و یک مفهومى را از این مصداق انتزاع کردید.

« العلم هو ظهور شئ إمّا ظهور شئ لشیئٍ أو ظهور شئٍ لنفسه» اسم این تعریف را مى‏گذاریم، علم. القدره ما هو؟ الحیاه ما هو؟ براى اینها تعریف مى‏آوریم:« القدره لیس ظهور شى‏ء لشئٍ و لیس ظهور شئ، القدره بمعنى الاقتدار بمعنى الاابرار، بمعنى الأثر» این به معناى قدرت است.« الحیاه بمعنى البقاء» و امثال ذلک، که باید تعریف خب صحیح و دقیقى اخذ کنیم. ولى ظهور شى‏ء به معناى قدرت و حیات نیست. بله، علم و قدرت معلول براى حیات هستند و تا شیئ حىّ نباشد، عالم به خود و قادر بر خود یا بر آثار خود نخواهد بود. ولى این غیر از این است، که بگوییم مصداقاً اینها سه تا هستند.

عرض بنده در مقام اختلاف ماهوى و ذاتى بین اسماء و بین ذات اینجاست. همین که شما اسم علم را در این جا مى‏آورید، نمى‏توانید آن را با قدرت یکى بدانید. این مقام بروز و اثبات است. و در مقام ظهور و اظهار است. امّا صحبت در این است که این سه اسمى که در اینجا هستند. معلول چه هستند؟ آیا اینها قائم به نفس اند، یا قائم به ذات مى‏گوییم قائم به ذات اند یعنى معلول براى ذات هستند و در مقام معلولیّت عین ذات است. عین ذات اند یعنى دیگر در آنجا اسمى و علمى و قدرتى حیاتى نیست. ذات است و بس، یعنى ذات در آنجا یک مفهوم و یک مصداق بسیطى است که دیگر نمى‏توانیم بگوییم با علم و قدرت و حیات یکى استذات با علم و در آن جا فقط ذات است و بس، نه دیگر علمى است، نه حیاتى و نه قدرتى.

سؤال: ذاتى که تنزل کرده با اینکه یک واحد بیشتر نیست و بسیط است چطور مى‏شود که یک وقتى علم مى‏شود یک وقت حیات؟

جواب: معجزه ذات همین است؟

سؤال: ذات که یکى است؟

جواب: ذات این مقام بساطتى که دارد، واجد جمیع کمالات است. نه این که ذات، تقسیم و تکّه تکّه مى‏شود، یک ثلث آن مى‏شود علم، یک ثلث آن قدرت و یک ثلث آن حیات. این سه با همدیگر جمع مى‏شوند آن موقع مى‏گوییم« ذات له العلم»،« ذات له القدره، ذات له الحیاه»، از علم معالیلى و از قدرت معالیلى بوجود مى‏آید. از حیات معالیلى به وجود مى‏آید که از جمع و ضرب و تفریق آنها، یک موجودى در خارج تحقق پیدا مى‏کند.

در مقام ذات، اگر ما قائل به ترکّب بشویم، آن وقت نیاز و احتیاج به علت ثالث ه پیش مى‏آید. لذا، ذات در مقام بساطت خودش بسیط است. دیگر در آنجا نه علمى معنا دارد، نه قدرتى، و نه حیاتى ذات در مقام تنازل خودش، علم و حیات و قدرت، از او بروز و ظهور پیدا مى‏کند، نه اینکه در مقام ذات، جاهل به خودش است. نه، هر شیئ که وجود دارد، علم حضورى به خود دارد. و قادر بر خودش بوده و حىّ است. ولى صحبت در این است که همین شیئ که قادر است، این است. این اتّحاد وصف دیگر در آنجا معنا ندارد. بگوییم الآن وصف دیگر با موصوف در اینجا واحدند. وصف، در مقامى که وصف است. این مقام، مقام تنزّل ذات است، بله، اگر شما ذات تنها را در نظر بگیرید این وصف، معلول براى او است. یعنى ذات، علّت مى‏شود براى علم خودش، یعنى مافوق علم است. نه عین علم، ذات، مافوق قدرت است. نه عین قدرت، ذات مافوق حیات است. نه عین حیات، یعنى ذات، علّت مى‏شود براى شعور ذات به ذات و علّت مى‏شود براى قدرت ذات، به ذات و خود ذات علّت است. همان طور که ذات شما، علّت است براى این که کتاب را بردارید. این برداشتن کتاب، این معلول براى اقتدار شما و آن قدرت نفسانى شما است، ولى آن قدرت، عین نفس شما نیست. آن قدرت زاییده نفس است. نفس است که ابراز قدرت و ابراز علم مى‏کند. امّا در آن مرحله، خود نفس، یک موجود بیشتر نیست. اسم آن موجود را شما نفس مى‏گذارید. نفس عالم، نفس قادر، نفس حىّ، نفس متفکّر، نفس رئوف، نفس رحیم، نفس غضبناک، نفس خشمناک، و نفس شهوانى، تمام اینها اوصافى هستند که یا معلول براى وصف دیگر هسومعلول براى اسم هستند. یا اینکه علّت هستند، مانند علم و قدرت و حیات، که علّت براى اسماء و اوصاف دیگرند تمام اینها معلول براى نفس‏اند هستند. اینجا است که ما مى‏گوییم نفس، اعلا و اشرف از هر اسم و رسمى است. نفس عین حیات نیست، نفس اگر حیات نداشته باشد، مرده است. نه اینکه نفس عین حیات است. نفس موجودى است که حیات لازمه ذاتى او است وانتزاع از او مى‏شود. نمى‏شود چیزى وجود داشته باشد، ولى حیات نداشته باشد. اگر شیئ وجود داشته باشد، ما حیات را از آن انتزاع مى‏کنیم، نمى‏شود چیزى وجود داشته باشد، و علم نداشته باشد. اگر شیئ وجود داشته باشد ما علم را از او انتزاع مى‏کنیم. نمى‏شود چیزى وجود داشته باشد، و قدرت نداشته باشد. اگر شیئ باشد ما قدرت را از آن انتزاع مى‏کنیم. یعنى قدرت وعلم و حیات منتزعات از یک ذاتى که آن ذات عین وجود است، که همان جنبه ربطى بین خلق و بین مبدأ است و آن نفس الوجود است یعنى نفس الوجود است که علم ذاتى او و معلول براومنتزع از او است. نه این که او عین علم و عین شعور است. شعور، ظهور نفس به نفس، است. پس یک نفسى باید قبلًا باشد. من که علم حضورى دارم، این علم حضورى من، علم من به ذات من است، پس یک منى باید باشد، منتها این علم حضورى جداى از او نیست. نه اینکه یک روز باشد، یک روز نباشد. و مثلًا امروز من علم حضورى به ذات دارم، یک هفته بین آن فاصله مى‏افتد. شنبه، دیگر فرض کنید که من باب مثال دوباره یک علم حضورى پیدا مى‏کنم. امّا علم حصولى، فاصله مى‏افتد. الآن من علم حصولى به یک مسائلى پیدا مى‏کنم، فردا آن علم حصولى را ندارم، مى‏رود تا یک ماه دیگر، دوباره یک علم حصولى جدید براى من پیدا مى‏شود. ولى علم حضورى من، جداى از من نیست. یعنى لازمه ذاتى ذات این است که علم داشته باشد نه اینکه عین علم است. لازمه ذاتى ذات، او این است که قدرت داشته باشد. اقتدار بر خود و بر شئونات خود داشته باشد. نه این که ذات، عین قدرت است. قدرت یک مفهوم و یک مصداق دیگرى است و با ذات فرق مى‏کند. لذا شما در ذات که نگاه کنید، همان علمى را که در ذات است مى‏بینید با قدرتى که این در مقام اثبا ت خارجى، که همان ثبوت است. ما قدرت و علم را دو تا مى‏بینیم. علم یک چیز و قدرت یک چیز و حیات یک چیز است، تفکّر یک چیز وغضب یک چیز و شهوت یک چیزى دیگر است. عطوفت یک چیزى است. اینها همه در مرحله معالیل مختلف هستند. در مرحله علل هم همین طور است. برگشت همه آنها به علم و قدرت و حیات است، و مى‏بینیم با هم دیگر چهمختلف هستند.

سؤال: ما اگر این متعددّات را یکى بدانیم که خدا تنزّل که کرده است. تمام این هستى به این شکل تشکّل پیدا کرده است.

جواب: مگر غیر از این مى‏گوییم. ما هم همین را مى‏گوییم دیگر.

سؤال: اشکال در این است که، ما مى‏گوییم یک وقت نزول کرده

جواب: منتها این اختلافات از کجا آمد؟ شما مگر نمى‏گویید یک ظهور؟

سؤال: بله

جواب: این یک ظهور موجب اختلاف هست یا نه؟

سؤال: این اختلاف دیگر اعتبارى است خودمان تخطى کردیم تخطى ندارد

جواب: یعنى اصلًا سیاه و سفید اعتبارى است؟

سؤال: نه، نه، نه اینکه سیاه و سفید اعتبارى است.

جواب: خب دیگر، ترش و شیرین اعتبارى است

سؤال: نه،

جواب: شیرینى اعتبارى است. قد دراز اعتبارى است. قد کوتاه اعتبارى است. وجود مجرّد و مادى اعتبارى است. نورانیّت و اینها چه؟

سؤال: چطور هیکل انسان یکى است ولى چشم دارد، دست دارد، پا دارد.

جواب: هیکل ترکیب شده از چشم و گوش و بینى و اینها چشم مى‏بیند، گوش، مى‏شنود. اینها همه با همدیگر فرق مى‏کند. همین طور تمام مرتبه تنزّل وجود، اعتبارى است.

سؤال: یعنى تنزّل هاى متعدد نداریم یک تنزّل داریم.

جواب: یک تنزّل است قبول داریم. همان یک تنزّل شعب مختلف به خود مى‏گیرد. بله درست است

این همه عکس مى و نقش مخالف که نمود

یک فروغ رخ ساقى است که در جام افتاد

آنجا که عالم تدرّج نیست، آنجا عالم و ما أمرنا إلّا واحده مى‏باشد» در آنجا یک حقیقت بوده و آن یک حقیقت، یک مرتبه. به مرحله بروز رسیده و دست نگه داشته است. نه این که امساک کرده. یعنى لا انتها شده و با وجود لا انتهایى خود آثار خودش را هم با یک اراده لاانتها کرده. نه این که اوّلًا یک اراده بکند، و بعد یک هفته سر خود را بگذارد روى متکّا سپس بلند شود و بگوید حالا آن طرف را هم درست کنیم و یک کره هم آن طرف درست کرد. دو مرتبه گفت خسته شدیم یک کم به خود استراحت دهیم و بعد یک ستاره ثریائى درست کنیم. دوباره، یک مقدار خسته مى‏شویم، بعد خورشید را درست مى‏کنیم. آى داغ شدیم دیگر یک اراده و مشیّت او را بوجود مى‏آورد.

سؤال: این وسط قضیّه ماهیت وجود چه شد؟

جواب: در مسأله ماهیت وجود، وجود، یک امر واحد است. ولى بروزات متفاوت دارد. همان طور که در مقام تنزّل، بروزات متفاوتى دارد. یکى قد بلند، دیگرى قد کوتاه مى‏شود. یکى مجرد مى‏شود مثل جبرئیل یکى مادى مى‏شود مثل زید و عمر. یکى غنم و دیگرى انسان مى‏شود. این بروزات و ظهورات مختلف، در عوارض هم هست. یعنى یک ماهیتى که ابیض است، با یک ماهیتى که أصفر است. تفاوت دارد. همان طورى که در خارج وجود، عین ماهیّت مى‏شود چون ماهیت، امر اعتبارى است. و ما اسم تشکّل وجود و تعین وجود را ماهیت مى‏گذاریم. وجود که به این کیفیّت در آمده است. اسم آن مى‏شود ماهیت. همین طور آن عوارضى که بر این ماهیت عارض مى‏شود. مثل مشى، بیاضیّت، حرکت، قیام، جلوس، نوم و هلٌم جرّى همه اینها اطوار مختلفه وجود است، که« وجودٌ بعد الوجود البعد الوجود البعدا الوجود.»

همین طور« هلم جرى الى غیر نهایه» یکى پس از دیگرى اینها عارض مى‏شود بر موضوع و هم موضوع را عوض مى‏کند و هم اوصافش را

سؤال: در تکثّر است دیگر؟!

جواب تکثّر باشد!

سؤال: بالاخره ما نمى‏توانیم بگوئیم که ماهیت بنابراین اصلى که حضرت عالى قرار گذاشتید یک امر اعتبارى است ماهیت یک امر انتزاعى هم هست

جواب: عرض بنده همین است.

سؤال: پس در خارج واقعیت باید داشته باشد چون تکثّر نباشد تکثّر هم در ذهن ندارد.

جواب: بنده هیچوقت نگفتم ماهیتى در خارج نداریم. منتهى صحبت در این است که ماهیت را شما در خارج به چه مى‏گوئید؟ الآن ما در خارج، به این مى‏گوئیم کتاب ولى رنگ کتاب را کتاب نمى‏گوئیم، رنگ کتاب را به روى جلد مى‏گوئیم، که مثلًا رنگش قرمز است ولى خود کتاب رنگ نیست. در ماهیت عبارت است از آن نوعى که وجود، خودش را به آن نوع در آورده است.

سؤال: بنابراین اصالت را شما تحقق و عینیّت در خارج معنا پیدا کند.

جواب: ببینید شما یک پنبه اى را در نظر بگیرید، این پنبه یک امر واحد است یک وقتى این پبنه را شما به صورت نخ در مى‏آورید، اسم این پنبه را مى‏گذارید نخ، الآن وقتى نگاه مى‏کنید مى بیند این پنبه یک چیزى بود، و الآن نخ چیز دیگر است. نخ را به صورت لباس در مى‏آورید دیگر به لباس، نخ نمى‏گوئید، مى‏گوئید لباس

یک وقتى همین پنبه را به صورت قرطاس در مى‏آورید خمیرش مى‏کنید و اسم آن را مى‏گوئید چى؟ قرطاس. همین پنبه را به شکل دیگرى در مى‏آورید و امثال ذلک. این پنبه اى که الآن ماهیتش ماهیت پنبه است به واسطه اشکالى که به خود مى‏گیرد ما مى‏بینیم اسم و خاصیتش عوض مى‏شود.

سؤال: خودش اصلش وجوده است دیگر

جواب: اصلًا وجود است

سؤال: مثل خود ذات که مى‏آید اوصاف متعدده را در مقام تنزل اتخاذ مى‏کند.

جواب: عرض بنده این است که ما ماهیتى در خارج نداریم إلا وجود یک وقتى وجود، وجود بسیط است که دیگر نمى‏توانید به آن ماهیت بگوئید و در این صورت دیگر نه جبرئیلى وجود دارد، نه مورچه اى، نه پیغمبرى وجود دارد، نه شمر و عمر. یک وقتى شما آن وجود محدود را لحاظ مى‏کنید به همان محدود مى‏گوئیم ماهیت.

سؤال: نحوه هاى وجود.

جواب: نحوه؟ خود نحوه اش هم وجود است این وجودى که الآن به این نحو در آمده

سؤال: به آن مى‏گوئیم اعتبارى هم اطلاق اعتباریات بر وجود یعنى در خارج عینیت و تحقق ندارد، در عین حال باز ما مثبت

جواب: شما که باز همان وجود را دارید مى‏بینید، آجر را توى سرتان بزنید مى‏شکند این آجر خاکى است که قبلًا اگر توى سرتان مى‏زدید نمى‏شکست ولى همین خاک حالا که سفت شده توى سرتان بخورد مى‏شکند چون خاصیتش عوض شده. این مى‏شود آجر، آن مى‏شود خاک. ولى حقیقتش یکى است. دوباره شما همین آجر را بسابید یک دفعه مى‏ببینید یک مقدار خاک توى دستتان است. این که ما مى‏گوئیم اعتبارى یعنى همین، یعنى اگر شما اینها را بسابید آن مقدار خاک توى دستتان است، آن وجود بسیط است که آن جنبه مایه اصلى براى عالم وجود است. هم خدا هم ممکنات، و غیر از آن مایه اصلى ما هیچ چیز نداریم!!

آن مایه اصلى یک وقتى دلش مى‏خواهد به آن مالت باشد، اسمش مى‏شود آجر. یک وقتى مى‏خواهد پودر باشد، اسمش مى‏شود خاک، آن توى سرتان بخورد نمى‏شکند ولى این توى سرتان بخورد مى‏شکند پس غیر از خود وجود، ما در اینجا هیچ نداریم

سؤال: پس این اختلاف در ذهن چیست این اختلاف در مفاهیم؟

جواب: اختلاف در ذهن بخاطر اختلافى است که خود وجود به سر خودش آورده.

سؤال: ما مى‏خواهیم از این مبنایى که حضرت عالى تأسیس فرمودید که اختلاف را از متنزعات مى‏فرمایید که در خارج هم این اختلاف هست در خارج عینیت دارند و اتحاد دارند.

جواب: هست دیگه عینیت چى دارد؟

سؤال: عینیت وجودى دارد.

جواب: با چى؟

سؤال با خود ماهیت.

جواب: ماهیت چى هست؟

سؤال: ماهیت حد وجوده ما قبول داریم.

جواب حدى یعنى چى؟

سؤال: حد یعنى شکل وجود.

جواب: شکل از کجا آمد؟

سؤال: از خود وجود.

جواب: پس ما غیر از وجود چیزى نداریم.

سؤال: پس اگر این طور باشد نباید چیزى غیر از وجود در ذهن بیاید!

جواب حالا هم نمى‏آید، شکلش مى‏آید.

جواب: همین دیگر، شکلش مى‏شود ماهیت. خود وجود مى‏آید با شکلش، ذهن مى‏آید شکلش را جدا مى‏کند و اسمش را مى‏گذارد ماهیت و خود اصلى که این شکل را بوجود آورده آن اصل و ریشه و مایه اسمش را مى‏گذارد وجود. ذهن جدا مى‏کند، در خارج ما جدا نداریم، در خارج کتاب داریم، ذهن مى‏آید، مى‏گوید: نه ما یک وجودى داریم که آن وجود خودش آمده خودش را به صورت کتاب در آورده، و نیازى به چیز دیگر هم نداشته، و از جاى دیگر هم نگرفته، آن وجودى که وزن و شکل پیدا کرده، و به صورت چهار گوش در آمده، و به رنگ در آمده، اسم آن را مى‏گذاریم وجود. حال این به رنگ در آمدن و به چهار گوش در آمدن را از کجا مى‏فهمیم؟ خودش خودش را در آورده، و اسمش را مى‏گذاریم ماهیت، این مى‏شود امر اعتبارى. اعتبارى نه به این معنا که حقائق و اصالت مال او نیست یعنى اینطور نیست که یک وجودى داریم خمیر مایه، مثل نانى که درست مى‏کنید که آرد را از یک جا بر مى‏دارید، آب را هم از جاى دیگر و الآن دو امر حقیقى خارجى داریم، آرد و آب، این آب را با این آرد مخلوط مى‏کنید وقتى مخلوط شد اسمش را مى‏گذارید خمیر، پس د ر اینجا امر اعتبارى کدام است؟ و امر حقیقى کدام؟ امر حقیقى هر دو تا شى‏ء مى باشند یعنى آب و آرد. یک امر اعتبارى هم داریم و آن آن شکلى است که از این دو بوجود آمده و قبلًا نبوده!

سؤال: خمیر هم اعتبارى است!!

جواب: ما مى‏گوئیم الآن دو أمرحقیقى داریم: آرد و نان که با چشممان مى‏بینیم، و آیا شکل اینها شکل خمیر است؟ نیست. شکلش، شکل خمیر نیست، آب اصلًا بى رنگ است و خمیر آرد را هم سفید مى‏بینید، ولى همین آرد را با آب که قاطى مى‏کنید مى‏بینید که آن خمیر نیم متر کش مى‏آید، آرد را قبلًا بر مى‏داشتید کش نمى‏آمد، آب را برمى‏داشتید کش نمى‏آمد! نگاه مى‏کنید مى‏بیند در اینجا یک امر حقیقى وجود دارد، که مخلوط و ممتزج بین آرد و آب است، یک امر اعتبارى که نبود. و آن ماهیت جدیدى است که خمیریت نام دارد این از کجا بوجود آمده؟ از همین آرد بوجود آمده؟ نه از جاى دیگر. یعنى نه این که ما از یک جاى آرد را و از جاى دیگر آب را بیاوریم و دست بیندازیم از یک عالم دیگر خمیریت را هم بیاوریم به این اضافه کنیم، نه این دیگر خمیریت نمى‏خواهد. همان جعل ترکیبى که تعلق گرفت به آرد و آب، آن جعل ترکیبى، اعتبار را بوجود آورد که مى‏شود خمیریت.

سؤال: پس ما باید آن قانون را یک تخصص و یک تبصره بزنیم،

جواب: ابدا.

سؤال: اختلافى که هان مى‏شود که گفت اصالت با جعل است نه ماهیت

جواب: این در مقام ترتّب است، من در اینجا مثال زدم که بگویم این خمیر مرکب شده از دو امر حقیقى نه ماهیت و مثل انسانى که یک امر جعل، جعل بسیط است و تعلق گرفته. ما در عالم خارج داریم و از باب تشبیه براى حضر تعالى مثال مى‏زنیم چون براى تقریب ذهن از راه جعل بسیط مشکل است بتوانیم مطلب را اثبات کنیم، از راه جعل مرکب مى‏آئیم اثبات مى‏کنیم و مى‏گوئیم آیا شما در خارج خمیرى دارید؟ خمیر نداریم خیلى خوب، پس این خمیر از کجا آمد؟ ما دو چیز داشتیم یک آرد و یک آب و یک زور بازو. این آرد را برداشتیم و آب را هم روى آن ریخته و هى شروع کردیم به زدن تا این تبدیل به یک ماهیت جدیدى شد که قبلًا نبود، این ماهیت جدید را مى‏گوئیم اعتبار. بخاطر این که آنچه ما دیدیم یک آرد بود و یک آب، این ماهیت جدید مى‏شود اعتبار. اشکال شما الآن کجاست؟

سؤال: اشکال ما در آن قانونى است که وضع فرمودید که اختلاف در مفاهیم انتزاعى دلالت بر اختلاف از مصادیق مى‏کند بعد ما اختلاف دو مفهومى که از خارج یک شیئ در نظر مى‏گیریم، دو مفهوم در ذهن مى‏آوریم هر شیئ را ماهیت و وجود در ذهن مى آید و این اختلاف بین ماهیت و وجود دلالت باید بکند طبق آن قانون در اختلاف در خارج و مصداق.

جواب: خب حالا اختلاف هم؟ دیگر

سؤال: اختلاف در

جواب: شما الآن بین کتاب و بین فرش اختلاف نمى‏بینید؟

سؤال: نه در خود کتاب دو مفهوم توى ذهن مى آید یک مفهوم وجود انتزاعى یکى هم ماهیت.

جواب: خب شما ماهیت را به چه مى‏گوئید؟

سؤال: ماهیت را به حد وجود مى‏گوئیم

جواب: حد وجود چیست؟

سؤال: بله همه برگشت به وجود دارد دوباره.

جواب: تمام شد دیگر، خود شما دارید جواب خودتان را مى‏گوئید

سؤال: این اختلاف براى چیست؟ شما از آن قانون فرمودید اختلاف از باب معلول به کشف علت.

جواب: همان است که ایشان فرمودند، که وجود قدرت دارد خود را به هر کیفیتّى که دلش مى خواهد در بیاورد، وجود چون جمیع کمالات را دارد و بسیط است وبسیط الحقیقه کل الاشیاء است. همین قدر که شما بگوئید مرکب دیگر شى‏ء دیگرى نمى‏شود، یعنى وقتى که شما آمدید آرد را با آب قاطى کردید حاصل این ترکیب، آجر نخواهد شد. چرا؟ چون که به این مهر خورد. اما اگر همین آب را آمدید با خاک قاطى کردید این مى‏شود آجر. این آجر دیگر خمیر و خمیر دیگر آجر نخواهد بود، چرا که در اینجا دو امر محدود آمده زمینه شده. اما اگر قرار باشد یک امر نامحدود باشد یعنى: من شأنه ان یتشأن بأىّ شأن و أن یتشأن بشوءن لاینتهى، اگر این حقیقت اینطور باشد که همان عین حقیقت وجود و لازمه صرافت وجود و بساطت وجود است پس مى‏تواند خودش را به هر شکلى در آورد. پس این وجود با آن وجود تفاوت دارد، یعنى این وجود را به سرتان بزنید نمى شکند، آن وجود را بزنید مى شکند، از این شى لایئقیت در مى‏آید این وجود از آن ناطقیت در مى‏آید، چرا؟ چون آن خودش را به آن شان و این هم به این شان در آورده یعنى من شانه و من ذاته این که به هر کیفیتى که مى خواهد خودش را در بیاورد.

حالا من یک سؤالى از شما مى‏کنم و آن اینکه: ما مى گوییم خودش را به هر شأنى در بیاورد، آیا ممکن است ما تصور بکنیم چیزهایى را که وجود نتواند خود را به آن شأن در بیاورد؟ هیچ تا بحال راجع به این قضیه فکر کردید؟ ما الآن مى‏بینم وجود خودش را به شکل ماده در آورده شکل خاک، آب و چیزهاى دیگر، آیا ممکن است چیزهایى در ذهن بیاید که وجود نتواند خودش را به شکل آن در بیاورد؟ نمى‏شود، چرا نمى‏شود؟ چون همین که ما تصور این را مى‏کنیم، چیزهایى که بیاید وجود است که در فکر و خیال آمده پس نمى‏شود دیگر خود را از آنچه که معلول خودش مى‏باشد جدا کند، امکان ندارد اصلًا.

پس این صرافت و بساطت وجود اقتضا مى‏کند که هر طور که ذاتىٍ براى اوست بتواند خودش را به مقام ظهور و بروز دربیاورد حالا وقتى به بروز درآورد ما مى بینیم این بروز با آن بروز تفاوت مى‏کند. این مى‏شود اختلاف در اعتباریات و ماهیات، ولى اصل و حقیقت این اختلاف به خودش بر مى‏گردد. یعنى ریشه را شما نگاه مى‏کنید خودش مى‏باشد که بسیط است پس با کدام قاعده ما مخالف شد؟

سؤال: همین تأسیس قاعده که فرمودید

جواب: تأسیس قاعده در مقام اثبات است نه در مقام کمون و ذات، لذا ما در مقام کمون و ذات گفتیم علم و حیات و قدرت معلول براى ذات است، در ذات دیگر علم و حیات وقدرت، عینیتى ندارد معلول اوست و ذات مافوق براى علم و حیات و قدرت است.

در اینجا هم مى گوییم، آن وجود یک مرتبه مافوق براى کتابت است، یک مرتبه مافوق براى فرش است. یک مرتبه مافوق براى جداریت است. آن مرتبه مافوق آن در بساطت خودش باقى است.

سؤال: ما به او کارى نداریم، الآن در ذهن ما مى‏آید از یک شئ وجود محدود توى ذهن ماست

جواب: چه فرق مى‏کند جان من؟! وقتى که همین قدر شما آن ذات را به مقام بروز و ظهور در آوردید که دیگر باید بگوید که اینها با هم دیگر تفاوت مى‏کنند. ما هم د ر مقام علم و حیات و قدرت و در مقام بروز و ظهور مى گوییم اینها سه تا هستند، چه کسى مى‏گوید اینها یکى هستند؟ همین جا هم مى‏گوئیم که بقر با انسان تفاوت دارد،

و اختلاف آنها به ذاتشان بر مى‏گردد.

سؤال: بین این دو ماهیت، نه بین ماهیت و وجود اشکال پیش مى‏آید، بین دو ماهیت هیچ کس بحث نکرد که اختلاف است و لا شکّ فیه.

جواب: آقا جان مى‏گوئیم ماهیت عین وجود است یعنى حدّ وجود است، نه اینکه شما وجود را به اضافه شى‏ء دیگر کردید شد ماهیت. آن وجود در بساطت خودش وقتى که دلش خواسته به این شکل در بیاید شما مى‏گوئید ماهیت و این چه اشکالى دارد؟

سؤال: این اصالت وجود اصالت الماهیه نیستیم من بنا بر تأسیس قاعده دارم اشکال مى‏کنم که بنا بر آن تأسیس قاعده اگر ما قائل بشویم به تکثر در موجودات.

جواب: شما در مورد اسماء الهى و اختلاف آن با ذات مطلب را فهمیدید؟

سؤال: بله آنجا روشن است.

جواب: در این مقام است و آن در مقام بالا این در مقام تنزل. آنرا که شما در کلیّت احساس کردید حالا بیارید در جزئیت، آن وجودى که حقیقت است، تعین عین ذات او نیست بلکه معلول بر ذات آن است. در ذات هم همین دیگر

سؤال: حالا به این معلول هم مى‏گوئیم اعتبارى دیگر.

جواب: کدام است؟

سؤال: همین الآن در همین شى‏ء محدود، همین ماهیت در عین حال که مى‏گوئیم ماهیت معلول وجود است، باز هم اطلاق اعتباریت مى‏کنیم.

جواب: ما هم همین را مى‏گوییم علم و حیات و قدرت اعتبارى است نسبت به ذات است، تعیّن ذات را اسمش را.

سؤال: معنى اعتباریت هم به معنى عدم تأصل و عدم عینیّت و عدم تحققّ عدم تحقق معنا مى‏کنند یعنى اصالت را به معناى غییت؟ خارجى

جواب: خب بله

سؤال: اعتبار در مقابل این اصالت

جواب: شما این جا این شبهه اى که برایتان پیدا شده این است که نمى‏توانید علت و اصل الشیئ را در مقام معلول و تعین بیاورید و درآنجا این قضیه را روشن کنید، مثلًا کمّ، مگر عارض بر این نشده؟ شما این کمّ را به من نشان بدهید غیر از این کتاب؟

سؤال: شکل همین توش است

جواب: کجاست من نمى‏بینم

سؤال: خط

جواب: من نمى‏بینم دیگر، من آنچه که مى‏بینم همین مقواست که مى‏بینم، من غیر از این مقوا خطى نمى‏بینم!

سؤال: اینجا مى‏شود سؤال کرد که مقوا بعد دارد یا ندارد؟

جواب: بعد یعنى چه؟

سؤال: بعد همین که الآن شما مى‏فرمائید که فاصله است بین دو تا انگشت شما.

جواب: خب این جرم و ماده است، اسم این را مى‏گذارم پنبه، اسم این را مى گذارم، شجر.

سؤال: بالاخره یک فاصله اى هست اسم این فاصله مى‏شود خط فاصله بین دو نقطه مى‏شو د خط

جواب: فاصله اى من نمى بینم. فاصله اى اصلًا وجود ندارد، آنچه من مى‏بینیم یک مقوا است هیچ چیز دیگر نیست، قرمزى هم مى‏بینیم که با این فرق مى‏کند این و بعدش دیگر کدام است؟

سؤال: حالا کمّش همان قرمزى مى‏بینیم مثلًا کیفش همان نوعش خودش را هم بالاخره یک امرى نمى‏توانید انکار کنید

جواب: کیف را نتوانستید انکار کنید، درسته؟!! چون آنچه را که من الآن دارم مى‏بینم، آن عبارت از رنگ است و عبارت از خط است که این‏ها غیر از خود جوهر نیست. که این جوهر آمده به این صورت در آمده و ما اسمش را مى‏گذاریم ماهیات، بنابراین ماهیت را اگر این جوهر بکشد کنار، آیا براى ماهیت چیزى مى‏ماند یا نمى‏ماند؟ باید بماند دیگر؟ مى‏شود اعتبارى اما همین جوهر به شکل دیگرى در مى‏آید، چى شد؟ اگر حقیقت دارد، لذا شما همین خمیر را اگر بیایید خشک کنید مثلًا یک دستگاهى داشته باشیم و خمیر را خشک کنیم، توى آن دستگاه آب را یک طرف و آب را در طرف دیگر جمع کنیم، آرد و آب دوباره به شکل اوّل خودشان در مى‏آیند بدون آنکه یک گرم از آنها کم شده باشد، پس اینها اعتبارى نیست، اما وقتى که به شکل اول در مى‏آوردیم آن شکل خمیریت کجا رفت؟ مى‏شود اعتبارى، تمام شد، اسم این را مى‏گذاریم اعتبارى، اعتبارى یعنى اصالت ندارد.

سؤال: عوارض هم همین طور است عوارضى کم و کیف ذات وآن مقوله و عین و اینها همه اعتبارى است در حالى که ما قبلًا یک بحثى کردیم که این عوارض بودن ماهیات عارض بودن غیر از عارض بودن

جواب: اعتبارى از این نقطه نظر است که غیر از آن وجودش به وجود موضوع است، یعنى این وجودش به وجود موضوع است این منظور است این معنا یک معناى اعتبارى است ولى معناى تأصّل یعنى در اینجا یک خلطى بین اعتباریت و بین عروض شده، در جوهر در ماده ما جوهر و عرض داریم، این جوهر و عرض دو امر حقیقى هستند و دو امر واقعى هستند، منتهى یکى قائم به دیگرى است، قیام به دیگرى آن را از حقیقى بودن خارج نمى‏کند. حقیقى است منتهى قائم به اوست، وجود لنفسه اش همان وجود لغیره است اما درمادّه وجود لنفسه همان وجود به نفسه و لنفسه است منتهى بغیره است که همان وجود واجب بالغیر مى‏شود، در هر صورت عرض اعتبارى است نه اینکه اعتبارى است به معناى آن ماهیت یا آن امر عدمى است، یعنى وجودى در خارج غیر از وجود موضوع ندارد و به آن مى‏گوییم امر عرضى و اعتبارى یعنى اگر بخواهد این عرض در خارج وجود پیدا کند این عرض در این کتاب است اگر شما قرطاسیت را که موضوع است از این کتاب بگیرید دیگر جایى براى خط نمى‏ماند که خود را ظاهر و بارز بکند، اگر شما قرطاسیت ازاین بگیرید لونى دیگر براى این موضوع باقى نمى‏ماند، این فرق مى‏کند تا این که ما بگوئیم ماهیات، امور اعتبارى هستند، ماهیت امر اعتبارى است معنایش این است که ماهیت، یعنى آن حدود تشکل وجود که وجود به آن شکل در مى‏آید، در تشکل وجود، این اضافه اى که شما تشکل را به وجود مى‏کنید به معناى تقید وجود است، یعنى وجود قید پیدا مى‏کند، خودش براى خودش قید پیدا کرده و از جاى دیگرى این قید را نیاورده است ما اسم آن قید رامى گذاریم ماهیت و آن مى‏شود امر اعتبارى.

سؤال: سؤال هست خسته شدید

جواب: نه سؤال کنید

سؤال: همین جا که مى‏گوئید وجود حدّ ماهیت است.

جواب: ماهیت حد وجود است!

سؤال: تشکل وجود است خود این ماهیت از کجا پیدا شده مى‏گوئیم از وجود؟

مى گوئیم آقا این کتاب آمده به چه سبب این کتاب کتاب شده است؟

جواب: ماهیت از کجا پیدا شده؟ یعنى شما فرقى نمى‏کند چه بگوئید ماهیت از کجا پیدا شده یا این که چرا وجود اینطورى شده؟ همین که مى‏گوئید وجود چرا اینطورى شده، این مى‏شود ماهیت. حال وجود چرا اینطورى شده، خودش وجوده دیگر پس فرق نمى‏کند چه شما به وجود بگوئید موجود یا به وجود بگوئید چى به ماهیت بگوئید حد الوجود حد الوجود یعنى نفس الوجود خود وجود منتهى نه وجود بسیط، وجود بسیط وجود متعین است آن وجود متعیّن مى‏شود ماهیت، وجود بسیط دیگر ماهیتى دارد.

سؤال: تعین چیست؟ تعیین غیر از همین عوارضى که بر موجود آمده مثل همین رنگ و لون و مقولات عوارض نه گانه اى که دارد غیر از این نمى‏شود؟

جواب: اینها ماهیت نیست،

سؤال: اینها را هم جزء اجناس مى‏گیرند،

جواب: مى دانم، خود همین لون، ماهیت است اما نه این که این لون ماهیت کتاب را تشکیل بدهد،

سؤال: مى‏خواهم چیز دیگرى عرض کنم مى‏خواهم بگویم اگر این لون نباشد عمق نباشد سطح نباشد، کم نباشد، مقوله هاى اضافه و عینى اینها نداشته باشد ماهیتى در خارج ما نداریم دیگر

جواب: اینکه نباشد یعنى چه؟ یعنى وجود نداشته باشد؟

سؤال: نه دیگه، نه وجود بسیط مى‏شود از تعیین خارج مى‏شود

جواب: نه وجود بسیط همان. که شما مى‏گوئید لون نباشد، یعنى وجود قرمزى نباشد، وجود کم نباشد، عیبى ندارد ما هم همین را مى‏گوئیم وجود قرمزى نباشد باز مى‏گوئیم وجود قرمزى، وجود کم نباشد، وجود بعد نباشد، همه اینها که شد وجود، پس ماهیت کجاست؟ ما که این ها را همه، وجود قرمزى، وجود کم، وجود ضخامت، وجود بیاضیت، وجود مکعّب بودن، وجود ثقل، وجود وزن، همه شد وجود. وجود قرطاس همه شد وجود، منتهى وجود ها فرق مى‏کند، یکى شد وجود کیف، یک وجود کم، یک وجود قرطاس که جوهر است، یکى هم وجود امثال ذلک. همه اینها وجود شد. پس ماهیت آن چه شد؟ آن کجاست؟ ماهیت یعنى حالا که همه وجودها با هم جمع شدند ما مى‏گوئیم هذا کتابٌ این مى‏شود اعتبارى.

سؤال: این انتزاع مفاهیم کثیره از موجودات خارجیه متوقف بر این است که حتماً کثرات از مقام کمون به مقام ظهور بر سند؟ جواب: قطعاً همین طور است اگر نباشد چطور بروز و ظهور را مى‏بیند؟ باید باشد، حالا نفس، نفس قوى باشد

سؤال: نفس قوى که به کمون هم مى رسد،

جواب: خب هست که مى‏رسد نباشد که نمى‏رسد ثابتات است دیگر، چون عالم ثابتات است لذا به حقیقتش مى‏رسد

سؤال: بحث اینجا ست در مورد ماهیت که الآن ما ماهیت را بیان مى‏کنیم

جواب: البته این که شما مى‏فرمائید این همان حرف مرحوم حاجى است که مى‏فرماید: مفهومه من أعرف الاشیاء وکنهه فى غایه الخفاء بسیار مشکل است که انسان در عین این که هنوز به مقام شهود نرسیده این قدر فکر او عمیق و دقیق بشود که تمام حجابهاى ماهیات را کنار بزند یعنى اول بیاید سراغ ماده و همه عالم ماده را یک کاسه کند بعد برود سراغ صور برزخیه آنها را هم یک کاسه کند برود همین طور تا به تجرد محض برسد و ماده و برزخ و مثال و ملکوت را همه را تبدیل کند به تجرد محض، که همان کمون وجود است بسیار مشکل است، وقتى مى فرماید: وکنهه فى غایه الخفایى این است معنایش، مگر این که به شهود برسد و دیگر در آنجا از صورت بگذرد و اصل حقیقت ربط حادث به قدیم برایش منکشف بشود دیگر در آنجا صورت نمى‏بیند و اگر صورت را هم ببینید دیگر در آنجا صور اصالت ندارد یعنى صور مختلف مى‏بیند نه اینکه سیاهى را سفیدى ببینید چشمش عوض نمى‏شود ملکولهاى چشمش عوض نمى‏شود آن سلولهاى مخروطى شکل و استوانه اى شکل شبکیه تغییر پیدا نمى‏کند در عین این که همه اینها را مى‏بیند همه را از نقطه نظر ربطى مى‏بیند، استقلالى به اینها نگاه نمى‏کند، یعنى وجود لنفسه و بنفسه براى اینها مى‏بیند، منتهى بغیره است نه بنفسه لنفسه فى نفسه؛ و بنفسه نمى‏بیند بنفسه را فقط ربط مى‏بیند که همان حقیقه الحقایق است و وجود بسیط است منتهى تمام اینها را بغیره مى‏بیند آن بغیره اى براى او منکشف مى‏شود اما همه اینها سر جایش است، تیزى، کندى، برندگى و غیر برندگى، سیاهى، سفیدى، ترشى، شورى کسى که عارف مى‏شود ترش بخورد قیافه اش را در هم مى‏کند نه اینکه بگوید به به، مثل با قلواى یزد مى‏ماند نه اینطور نیست، کسى که عارف مى‏شود ذائقه اش برنمى‏گردد و تلخى را شیرین نمى‏بیند و ترشى را شور احساس نمى‏کند … نفس است که ابراز قدرت و علم مى کند اما در آن مرحله خود نفس یک موجود بیشتر نیست اسم آن موجود را شما در آنجا نفس مى‏گذارید، نفس عالم، نفس قادر، نفس حّى، نفس متفکر، نفس رئوف، نفس رحیم، نفس غضبناک، نفس خشمناک ونفس شهوانى، تمام اینها اوصافى هستند که این اوصاف یا معلول براى وصف دیگر هستند، علّت معلول براى اسم هستند یا اینکه علت هستند مانند علم و قدرت و حیات که علت براى اسماء و اوصاف دیگر هستند، تمام اینها معلول براى نفس هستند. اینجاست که ما مى‏گوئیم نفس، اعلا و اشرف از هر اسم و از هر رسمى است. نفس عین حیات نیست نفس اگر حیات نداشته باشد، مرده است، نه اینکه نفس عین حیات است، نفس موجودى است که حیات لازمه ذاتى اوست وانتزاع از او مى‏شود، نمى‏شود چیزى وجود داشته باشد و حیات نداشته باشد اگر شیئ وجود داشته باشد ماحیات را از او انتزاع مى‏کنیم، نمى‏شود چیزى وجود داشته باشد و علم نداشته باشد اگر شیئ وجود داشته باشد ما علم را از او انتزاع مى‏کنیم. نمى‏شود چیزى وجود داشته باشد و قدرت نداشته باشد اگر شیئ باشد ما قدرت از او انتزاع مى‏کنیم، یعنى قدرت وعلم و حیات منتزعات از یک ذاتى هستند، آن ذاتى عین وجود است که همان جنبه ربطى بین خلق و بین مبدأ است و آن نفس الوجود است، یعنى نفس الوجود است که علم ذاتى اوست ذاتى اوست معلول براى اوست منتزع از اوست، نه اینکه او عین علم است عین شعور است، شعور ظهور نفس به نفس است یک نفسى باید قبلًا باشد من که علم حضورى دارم این علم حضورى من علم من به ذات من است پس یک منى باید باشد منتهى این علم حضورى جداى از او نیست نه اینکه یک روز باشد، یک روز نباشد امروز من علم حضورى به ذات دارم یک هفته بین آن فاصله مى‏افتد، شنبه دیگر فرض کنید که دوباره یک علم حضورى پیدا مى‏کنم اما علم حصولى فاصله مى‏افتد الآن من علم حصولى به یک مسائلى پیدا مى‏کنم فردا این علم حصولى را ندارم مى‏رود تا یک ماه دیگر دوباره یک علم حصولى جدید براى من پیدا مى‏شود ولى علم حضورى من جداى از من نیست یعنى لازمه ذاتى ذات این است که علم داشته باشد نه اینکه عین علم است لازمه ذاتى ذات او این است که قدرت داشته باشد اقتدار بر خود و بر شئونات خود و داشته باشد، نه این که ذات عین قدرت است، قدرت یک مفهوم و یک مصداق دیگرى است با آن فرق مى‏کند لذا شما در ذات نگاه کنید، همان علمى که در ذات است مى‏بینید با قدرتى که این در مقام اثبات خارجى که همان ثبوت است ما قدرت و علم را دو تا مى‏بینیم این علم یک چیز است، قدرت یک چیز حیات، تفکر، غضب، شهوت، عطوفت، ذهن، تألم هر کدام از اینها

یک چیزهایى است که مختلف هستند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن