جلسه ۱۶ درس فلسفه، کتاب اسفار

 موضوع: جلسه ۱۶ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایلهای این مجلس جهت دانلود شما می‌تواند از متن پیاده شده این مجلس استفاده کنید ▼▼

[/box]

متن جلسه:

بسم الله الرحمن الرحیم‏

المرحله الاولى، فى الوجود و اقسامه الأولیه و فیها مناهج‏

الأوّل فى أحوال نفس الوجود و فیه فصول.

در این بحث مرحوم آخوند به تعریف حقیقت وجود و مفهوم وجود و تقسیم اولى آن و تقسیمى که به خود وجود بر مى‏گردد مى‏پردازند، یعنى وجود بر حسب تعیّناتى که به خود مى‏گیرد تقسیم مى‏شود. در واقع در این بحث از احوال خودِ وجود صحبت مى‏شود چون روشن است که موضوع فسلفه- که علم الهى است- وجود است و عدم هم تحت همین باب از او بحث مى‏شود و الا عدم، تحقق و تعیّنى ندارد تا اینکه مورد بحث واقع بشود. بنابراین علم الهى که عبارت است از علم به احوال مبدأ و معاد و کیفیت نزول وجود در عالم تعیّنات و عود این کیفیت در مبدأ خود- که در اسفار اربعه مرحوم آخوند ذکر فرموده‏اند- تمام اینها تحولات و تغیّراتى است که در حقیقت وجود رخ مى‏دهد. بنابراین در وهله اول ما باید بدانیم که وجود چیست و چه عوارضى بر او عارض مى‏شود و چه حالات و چه اوصافى دارد، و در مراحل تعیّن به چه اقسامى تقسیم مى‏شود؟ بنابراین وجوداتى داریم بنام وجودِ مجرد و وجودِ بسیط، و ماده، و هیولانى و وجود بالفعل مانند: وجودِ نبات، انسان، فلک. و این تقسیمات بر اساس تقسیمى است که قدما کرده‏اند. تمام این تقسیمات به اصل حقیقت وجود برگشت مى‏کند که بدانیم وجود چیست؟ این شیئى که داراى مراتب هست چیست؟ فرض کنید فن طبابت از چه چیزى بحث مى‏کند؟ از صِحت و سُقم بدن انسان صحبت مى‏کند آن وقت صحبت از صحت و سقم بدن ارتباط به جنبه مادى قضیه پیدا مى‏کند. یعنى جهت ماده را بررسى مى‏کند. پس‏ صحبت در این است که ماده چیست و حقیقت ماده چیست؟ آیا داراى جزء است یا خیر؟ بنابراین، بحثِ در طبیعیّات، به اصل حقیقت ماده برگشت مى‏کند و از آنجا بحث مى‏رود روى این که حقیقتِ ماده که تکونش از کجاست؟ آن هم بر مى‏گردد به اینکه این ماده از تعیّنات وجود است و وجود تقسیم مى‏شود به مجرد و ماده و آن وجود است که هر دوى اینها را در برمى‏گیرد چه به نحو مجرد چه به نحو ماده. لذا ریشه اینها دوباره به وجود برگشت. هر بحثى که مى‏شود باز همین مسأله در اینجا مى‏آید. مطلبى که هست این است که ریشه همه علوم و همه موضوعاتى که در علوم از او صحبت مى‏شود برگشت و حقیقت آنها به نفس وجود است.

اگر در علم ریاضى از چه موضوعى صحبت مى‏کنید؟ موضوع براى علم ریاضى کَمّ منفصل است که عبارت است از عدد. بازگشت این موضوع به این است که عدد چیست و عارض بر چه مى‏شود؟ و چه ذاتى متعددِ به عدد مى‏شود؟ باز برگشتش به همان وجود است. به عبارت دیگر به قول مرحوم آخوند محمولاتِ براى وجود، موضوعات براى علوم دیگر هستند.

من باب مثال مى‏گوئیم در هندسه صحبت از کَمّ متصل و از جسم تعلیمى است از خط و از جسم- بما هُوَ جِسْمٌ- در نظر تصور ذهنى است نه از نظر تعین خارجى. چون در هندسه از اینکه این شیئِ به خصوص که الآن در مقابل ما هست داراى چه ابعاد و زوایایى است صحبت مى‏شود و از اینکه زوایاى او قائمه یا غیر قائمه است بحث نمى‏شود. البته بحث، بحث کلى است براى اینکه هر مثلثى این خصوصیات را دارد و هر مکعبى این خصوصیات را دارد و هر کره‏اى باید محیطش این طور به دست بیاید و یا حجمش باید این طور بدست بیاید، هر شش ضلعى باید اینطورى باشد، بحث بحث تعلیمى اجسام و سطوح است نه اینکه بحث، بحثِ طبیعى و تکوینى اجسام و سطوح باشد.

بنابراین ما مى‏بینیم کم متصل موضوع براى علم هندسه است و امثال ذلک.

و یا اوزان، موضوعِ براى علم موسیقى هستند، و همین طور موضوع هیئت عبارت است از: ارتباط و نِسَبِ بینِ اجرام سماوى و نحوه حرکت آنها و تغیّراتى‏ که در آنها پیدا مى‏شود. که تمام اینها موضوعاتى براى علوم مختلف هستند و اینها محمولات براى وجودند.

و این محمولات هر کدام اینها موضوعاتى براى مسائل دیگر ایجاد مى‏کند و ادراک این موضوع براى معرفت الحیوان و امثال ذلک مى‏شود. مثلًا از موضوع ما که (الوجود إما مادىٌ و هو ممتزجٌ عن الامزجته) این موضوع مى‏شود براى علم طبقاتُ الارض و معادن و امثال ذلک. اینها موضوعات مختلفى براى علوم مختلفه هستند.[۱]

دلیل عدم امکان تعریف وجود

در هر صورت بحث کردن راجع به موضوعات مختلفه علوم بحث را روىِ خود وجود مى‏کشاند که بالأخره این وجودى که منشأ همه آثار است به چه کیفیتى است؟ این وجودى که این همه تراوشات و تعینات دارد حقیقتش چیست؟ اینجا است که ما به این نکته پى مى‏بریم که اصلًا وجود تعریفى ندارد، چرا؟

چون تعریف یا باید به حدود باشد یا باید به رسوم باشد. اگر قرار بر این باشد که به حدود باشد حدود هم واجد و هم فصلِ ختام هستند. وجود، أعلا و أشرف از جنس و فصل است و جنس و فصل محدِّدِ وجود و مقیّد وجود به تجرد و به ماده هستند، به تجرد و اقسامِهِ و همینطور به ماده و اقسامه هستند، این‏ها محددند. بنابراین وجود یک حقیقتى ماوراء حدّ است. تعریف به رسوم هم نمى‏شود چون در هر رسمى صحبت از عوارض ذاتیه مى‏شود که بایستى اینها اشرف و اعرف از آن محدودى باشد که مى‏خواهیم او را تعریف کنیم. معرِّف باید اعرف و اظهر از معرَّف باشد. و هیچ چیزى اعرف از خودِ وجود، وجود ندارد. شما هر چه را که بخواهید از عوارضِ ذاتىِ بر وجود تعریف کنید، برگشتش به خودِ وجود است، یعنى وجود یک حقیقتى است که اولًا و بالذات او به ذهن تبادر مى‏کند و بعد عوارض ذاتى او مثل امکان، مثل وجوب بالضروره، وجوب بالغیر، قیاس بالغیر، وحدت، امثال ذلک، اینها همه در مراحل بعد هستند آنچه که اوّل به ذهن تبادر مى‏کند اصلِ وجود است؛ این به معناى مفهومى.

و اما به معناى حاق وجود، آن دیگر خیلى عجیب است که رسیدن به حاق وجود کار هر کسى نیست و «گاو نر مى‏خواهد و مرد کهن». اما- مفهومُهُ مِن أعرَفِ الأشیاء- لذا همان طورى که مرحوم حاجى هم دارند، قابل تعریف نیست. آن وقت این مسأله ما را به این مى‏رساند که در وهله اول باید خودِ وجود تقسیم شود البته وجود داراى انقساماتى هست، داراى عوارض و اوصافى هست. بنابراین مرحوم آخوند بحث را در یک بیان اجمالىِ از وجود شروع مى‏کنند و بعد انقسامات و احوال و عوارض ذاتیه‏اى که بر وجود اولًا و بالذات عارض مى‏شود.

تطبیق متن‏

– المرحله الاولى فى الوجود و اقسامه الأوّلیه و فیها مناهج الأول فى أحوال نفس الوجود و فیه الفصول- قسمت اولیّه وجود، که در آن مناهجى هست. اول در احوالِ نفس وجود است خود وجود را اول ببینیم بر او چه عارض مى‏شود و چه حالاتى بر او طارى مى‏شود و چند فصل در اینجا بیان مى‏شود.

فصل (۱) فى موضوعیته للعلم الإلهى و أولیه ارتسامه فى النفس‏

فصل اول:- فى موضوعیته لِلعلم الالهى- در اینکه وجود موضوع براى علم الهى است، اگر از ما پرسیدند موضوع فلسفه چیست؟ چه مى‏گوئیم؟ الوجود بما هو موجودٌ لا بما هو مادىٌ، لا بما هو مجردٌ، لا بما هو بسیطٌ.

موجود بما هُوَ موجودٌ این موضوعِ براى فلسفه است.- وأوّلیه ارتسامه فى النّفس- اولین ارتسامى که درنفس پیدا مى‏شود وجود است.

بچه شیرخوار همین که مى‏خواهد از مادر شیر بخورد، همین احساسِ شیرخوردن از مادر، این وجود در ذهنش آمده است. اگر فکر عدم مى‏کرد که نمى‏رفت شیر بخورد. یعنى احساسِ بودن یک چیز. حالا این که نمى‏فهمد این شیر است، بالأخره چیزى در دهنش مى‏رود. حالا یا شیر است یا مثل شیر است آب‏ است، مایع است، شربت است، هرچه مى‏خواهد باشد. ولى بالأخره احساس مى‏کند چیزى را مى‏خورد، که او را سیر مى‏کند اسم این احساس را وجود مى‏گذاریم. گرچه خودش نفهمد که این وجود است و چه بلاهایى به سر مردم آورده است. این را آن بچه نمى‏فهمد خیلى راحت مى‏گوید که من شیر مى‏خواهم، من عروسک مى‏خواهم، تا به یک چیزى نگاه مى‏کند دنبالش مى‏رود؛ احساس هستى را کرده که دنبالش دارد مى‏رود اما اگر به او بگوئید این چیزى که به دنبالش مى‏روى وجود است و بعضى‏ها روى آن بحث‏ها داشتند، کتک کارى‏ها روى این وجود است تکفیرها و ارتدادها بود است، مى‏گوید: من این حرفها را نمى‏فهمم این عروسک را بدهید من بروم یا مثلًا آن شیرینى را بدهید من بخورم؛ این حرفها را نمى‏فهمد.

تفاوت عرفان و فلسفه در نحوه انکشاف است‏

تفاوت بین عرفان و فلسفه در نحوه انکشاف است؛ انکشاف حقیقت این موضوع. حقیقت این موضوع اگر بصورت وجدان باشد این عرفان مى‏شود. اگر بصورت تعقل و برهان باشد فلسفه مى‏شود. امّا هر دو، یکى است.

– اعلم أن الإنسان قد ینعت بأنه واحد أو کثیر- ایشان مى‏خواهد یک مثال بزند. مى‏خواهد بگوید آقا از انسان شروع مى‏کنیم؛ گاهى اوقات مى‏گویند انسان واحد است یا کثیر است. یعنى همان طبعیت انسان‏.- بأنّه کلى أو جزئى و بأنه بالفعل أو بالقوّه-.

این سه تا نعتى که در اینجا آورده‏اند به انسان بما هو انسان است نه انسان بأنه موجودٌ فى الخارج. چون انسان بأنه موجود فى الخارج که نمى‏شود واحد یا کثیر باشد. بالأخره یکى است. کثیر نداریم، بالفعل و بالقوه نداریم. آدمى که الآن از در داخل آمده به او نمى‏گویند انسانِ بالقوه است بالقوه معنا ندارد.

کیفیت انتزاع بالقوه و بالفعل براى یک ماهیت‏

بطور کلى وقتى که بحث بالقوه و بالفعل مى‏شود، وقتى که به طبیعت یک شى‏ء نظر مى‏شود، آن طبیعت شى‏ء منحاز از حقیقت شى‏ء و آن وجود خارجى‏اش‏ است منتهى حقیقت شى‏ء را در نظر مى‏گیریم به عنوان مرآت براى یک امرى که هنوز تحقق پیدا نکرده است آن وقت به لحاظ آن امر اسمش را بالقوه مى‏گذاریم. همین حقیقت شیى‏ء را لحاظ مى‏کنیم به لحاظِ حکایت و مرآتیتى از یک امرى که تحقّق پیدا کرده است به آن لحاظ اسمش را بالفعل مى‏گذاریم؛

نطفه بالنسبه به آن مرحله‏اى که هنوز وجود ندارد بالقوه است یا بالفعل است؟ بالقوه مى‏شود. یعنى این نطفه را در نظر مى‏گیریم بالنسبه به آن حالتى که آن حالت را مى‏تواند پیدا کند- بطورى که ما آن معدوم را نازل منزله موجود فرض مى‏کنیم و بعد نطفه را به لحاظ او در نظر بگیریم- این بالقوه مى‏شود. بالفعل هم همینطور است. بنابراین آن وقت این نطفه را که بالفعل مى‏گوئیم، ما یک معناى کلى و یک مفهومى را در نظر گرفتیم که آن نطفه مصداقِ خارجى آن مفهوم است. آن مفهومى که ما از این نطفه داریم آن تبدیل مى‏شود به آن وجودى که در خارج بعداً در حکم نازل منزله موجود گرفتیم. مى‏گوئیم این انسان، انسانِ بالقوه است الآن این اطاق بالقوه مى‏تواند، بیست نفر را در خودش جا بدهد. الآن بیست نفر در این اطاق نیستند. مى‏تواند بیست تا انسان را در خودش جا بدهد این عبارت از این است که آن مفهوم را در نظر گرفتیم به لحاظ آن امر معدومى که نازل منزله موجود شده است به این بالقوه مى‏گوئیم. بالفعل این است که بیست نفر جلوى چشم ما باشند، زید و عمرو و بکر و … در خارج وجود داشته باشند.

فرض کنید مى‏گوئیم:- الموجود بما هو موجودٌ له استعدادٌ أن یتبدّلَ بموجود آخر-. همین شیى‏ء را که الآن در نظر مى‏گیریم جهتِ استعدادِ تبدّلِ این شیئ خارجى، اسم این را بالقوه مى‏گذاریم. همین شیى‏ء را- بما أنه موجودٌ اسم این را بالفعل مى‏گذاریم. یک وقتى قوه و فعل، به یک امر معدوم (به یک مفهوم) تعلق مى‏گیرد. یک وقتى نه، این قوه و فعل، به یک امر خارجى تعلق مى‏گیرد. آن وقت به لحاظ آن امر معدوم این را نازل منزله موجود مى‏کنیم و به لحاظ آن، اسم آن را بالقوه مى‏گذاریم. مثل اینکه یک نطفه مى‏تواند بالقوه عَلَقِه بشود، بالقوه مى‏تواند انسان بشود. آن معدوم، نازل منزله موجود مى‏شود آن وقت ارتباط این با آن معدوم‏

ارتباط بالقوه و بالفعل مى‏شود.

وقد ینعت بأنه مساو لشى‏ء أو أصغر منه أو أکبر و قد ینعت بأنه متحرک أو ساکن و بأنه حار أو بارد أو غیر ذلک‏ و گاهى براى انسان وصف مى‏آوریم مثل اینکه مساوى با یک شیى‏ء دیگر باشد، فرض کنید که انسان مساوى است با یک بقر؛ یا اینکه اصغر از اوست یا اینکه اکبر از اوست و گاهى صفت مى‏آوریم، متحرک است یا ساکن است یا آن گرم است یا سرد است و غیر ذلک‏

– ثم انه لایمکن أن یوصف الشى بما یجرى مجرى أوسط هذه الأوصاف إلا من جهه أنه ذو کَمّ- ما نمى‏توانیم براى شیى‏ء یک وصفى بیاوریم وصفى که اوسط این اوصافى است که ما بیان کردیم. اوسط کدام است؟ مساوىٌ لشیى‏ء یا اصغر یا اکبر. ما براى شى‏ء وصف بیاوریم- هَذا اصغَرُ مِن هَذا الشیى‏ء یا هذا مُساوِى لِهذا الشیى‏ء. مگر اینکه داراى کَمّ باشد. اگر یک شیئى کَمّ نداشته باشد و کَمّ متصل نداشته باشد و کَمّ قارالذات که عبارت از همان خط نداشته باشد آیا مى‏توانید براى او بگوئید که این مساوى با اوست، نمى‏توانید. لذا شما آیا به عقول مى‏توانید بگوئید این مساوى با اوست یا اصغر یا اکبر از او است؟! نمى‏توانید بگوئید. آیا به ملائکه مى‏توانید بگویید ملائکه اصغر از این هستند این مَلَک از این کوچکتر است و آن ملک از این بزرگتر است؛ نمى‏توانید بگوید: [البته سعه وجودى یک مطلب دیگر است‏] اما از نظر کَمّ و مقدار نمى‏توانیم بگوئیم. باید شیى‏ء ما داراى کم باشد تا در آن مساوات و لامساوات و مقدار بشود آورد و به او وصل بشود.

ولا یمکن أن یوصف بما یجرى مجرى آخرها- ما نمى‏توانیم یک چیزى را توصیف بکنیم به آن اوصافى که- مثل این اوصافى که‏که ما آوردیم، مثل اینکه متحرکٌ أو ساکنٌ‏ إلا من جهه أنه ذو ماده. مگر از جهت اینکه، این شیئ ماده باشد. اگر یک شیئى ماده نباشد حرکت و سکون در آنجا معنى ندارد.

منظور در اینجا کَمِّ متصل و مقدار بود که‏ قابلهٌ للتغیرات. این قابل براى تغیرات باشد فرض کنید که ماده‏اى باشد که از این مکان به مکان دیگر متحوّل بشود

از این حالت به حالت دیگر متبدّل بشود. فرض کنید که اول سرد است بعد گرم بشود. این تغیرات بتواند در او پیدا بشود.- لکنه، لا یحتاج فى أن یکون واحداً أو کثیراً إلى أن یصیر ریاضیا أو طبیعیاً-. لکن این شى احتیاج ندارد در این که واحد است یا کثیر است تا اینکه ریاضى بشود یا طبیعى بشود یعنى تبدیل بشود به این بیان که موضوع براى علم ریاضى که عدد است باشد یا اینکه موضوع براى علم طبیعى که ماده است باشد به یک شیئى مى‏توانید واحد و کثیر بگوئید که موضوع آن علوم باشد.

فرض کنید الانسان بما هو انسان، ممکن است واحد یا کثیر باشد. فرض کنید اینکه به خداوند متعال مى‏توانیم بگوئیم- انَ الله واحدٌ- آیا خدا عدد بر مى‏دارد که ما بگوئیم کَمّ است؟ یعنى منظور، آن تصور ذهنى ما از خداوند است، منظور این است که آیا خداوند داراى عدد است؟ آیا خدا داراى جسم طبیعى است؟ آیا خدا داراى مقدار است؟ این را که نمى‏توانیم بگوئیم. یا اینکه وقتى مى‏گوئیم این شیئ واحد است یا کثیر است حتماً باید طبیعى باشد؟ نمى‏شود که ما یک مجرد را کثیر بنامیم. مگر ملائکه کثیر نیستند؟ در حالى که اینها طبیعى نیستند

پس وحدت در کثرت به طبیعى بودن یا به ریاضى بودن قضیه کارى ندارد. اینکه یک شیئى زیاد باشد یا یک شیئى کم باشد یا اینکه کلى یا جزئى مانند طبیعتِ انسان را اگر ما در نظر بگیریم آن یا کلى است یا جزئى است. این کلى بودن و جزئى بودن به عدد مربوط نمى‏شود. عدد در اینجا موضوع براى کلى یا جزئى بودن واقع نشده. طبیعت شیى‏ء در اینجا موضوع واقع نشده است. طبیعتِ انسان صَرف نظر از اینکه طبیعتِ انسان جنس و فصل دارد؟ یا ندارد یکى است یا دوتاست؟ ما به اینها کار نداریم. خود طبیعتِ انسان من حیثُ هىَ هىَ یا کلى است یا جزئى است یعنى در خارج وجود دارد. یا اینکه یک شیى‏ء یا بالفعل است یا بالقوه است این مطلب اصلًا به طبیعى بودن یا به ریاضى بودن یعنى در حساب رفتن کارى ندارد. یعنى اصلًا این طور نیست که باید متصل به یک مسأله ریاضى که عدد در او گنجانده شده، باشد،

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۱

یا اینکه متصل به یک مسأله طبیعى که ماده در او گنجانده شده، باشد. بلکه ما هر موجودى را که در نظر بگیریم این موجود یک جنبه فعلیتى دارد، ممکن است یک جنبه بالقوه هم داشته باشد، ممکن هم هست که نداشته باشد، و فعلیت تامه باشد. حال آیا این موجود حتماً باید طبیعى باشد که در او جنبه بالقوه باشد؟! خیر لازم نیست طبیعى باشد. نفس در عین اینکه طبیعى نیست ولى جهات بالقوه در او إلى ما شاء الله است و بالقوه او تبدل به بالفعل مى‏شود. پس لازم نیست حتماً از این نقطه نظر که متصفِ به بالقوه و بالفعل مى‏شود داخل در طبیعیات باشد، لذا این به خود وجود و به خود موجودیت برمى‏گردد.

– بل لأنه موجود هو صالح لأن یوصف بوحده أو کثره و ما ذکر معهما- چون موجود است صلاحیت دارد متصف به وحدت یا کثرت بشود، یا متصف به بالقوه یا بالفعل بشود.

نه از نظر اینکه چون طبیعى و ماده است مى‏تواند متصف به وحدت و کثرت بشود و نه از جهت اینکه چون ریاضى است و عدد برمى‏دارد متصف به بالفعل و بالقوه بشود. اصلًا به این چیزها کار ندارد. همین که به یک ذاتى وصله وجود خورد، این ذات مى‏تواند متصف به وحدت و کثرت بشود، متصفِ به بالقوه و بالفعل باشد یا متصف به کلى بودن و جزئى بودن بشود. ولى اگر بخواهید شما به این وصله حرارت و برودت را بزنید باید ماده باشد. مجرد سرد یا گرمش نمى‏شود. اینها مثل ما نیستند که یک دقیقه سردشان بشوند بعد گرمشان بشوند. آنها همیشه داغ هستند.

– فاذن- حالا که این طور شد- کما أن للأشیاء التعلیمیه أوصافا و خواص- همان طور که براى اشیاء تعلیمیه یک اوصاف و یک خاصیت‏هایى هست. که اشیاء تعلیمى از آنها نشأت مى‏گیرد مانند حجم و سطح و کم و مقدار و امثال ذلک‏ یبحث عنها فى الریاضیات من الهیئه و الهندسه و الحساب و الموسیقى- در ریاضیات از او بحث مى‏شود

ماهیت علم موسیقى و تاثیر آن در نفوس‏

چهار علم داریم. یکى هیئت است که عبارت است از علم تناسبِ بین اجرامِ سماوى و حرکت و استقامت و استعداد آنها و دیگرى هندسه است و دیگرى حساب است که موضوع او عدد است و دیگرى هم موسیقى است که موضوع آن اوزان است. البته موسیقى این ساز و دُنبکى که مى‏زنند نیست، بلکه موسیقى عبارت است از کیفیت اوزانى که از این اوزان نغمات مختلف به وجود مى‏آید. این را موسیقى مى‏گویند. علم موسیقى دُنبک و تار و سنتور نیست. اینها آلات موسیقى هستند. موسیقى عبارت است از وزن‏ها و نُت‏ها که اگر در این دستگاه واقع بشود، این نوع صداها براى او به وجود مى‏آید. اگر این اوزان در تار واقع بشود از تار این صوت پیدا مى‏شود و این خواص هم از آنها به وجود مى‏آید و ممکن است یک شخص، به گریه بیفتد، ممکن است یک شخص، به مسرّت و خنده بیفتد و ممکن است یک شخص به خواب برود. اینها خواصى است که مترتب بر این اوزان مى‏شود. لذا اصلًا در سابق موسیقى یک علمى بود و او را جزو فلسفه به حساب مى‏آوردند و در ریاضیات از موسیقى بحث مى‏کردند و ریاضیدان‏ها در سابق در موسیقى هم وارد بودند. یعنى موسیقى یکى از اوزان ریاضى است که من باب مثال باید این نُت دو ثانیه طول بکشد و بعد یک مرتبه ارتفاع پیدا کند، یا سه ثانیه ادامه پیدا کند و یک مرتبه تنازل پیدا کند یک نقطه در آنجا باشد و بعد به عقب و جلو برگردد، اصلًا تمام اینها عدد مى‏شود، و اینها حرکات و نوساناتى است که به واسطه تقدّم و تأخّرِ آن آلت، اعراضى به وجود مى‏آورد.[۲]

– وَللاشیاء الطبیعیه أعراض ذاتیه- براى اشیاء طبیعى یک اعراضى ذاتى است‏

– یبحث عنها فى الطبیعیات- در طبیعیات از این اعراضِ ذاتى بحث مى‏شود که آیا تحیّز دارند یا ندارند، مزج دارند یا ندارند. جزء لا یتجزى هست یا نیست. اینها نحوه اختلاطشان چگونه است؟ امتزاجشان چگونه است؟ بسیطند یا خیر؟ اینها یک عوارض ذاتى بر این اشیاء طبیعى است که در طبیعیات بحث مى‏شود بأقسامها که نُه قسم براى طبیعیات مى‏شمرند. که یا بسیط است یا غیر بسیط است یا داراى نموّ است، یا داراى ادراک است و هر کدام از اینها را یک اسمى گذاشته‏اند. کذلک للموجود بما هو موجود عوارض ذاتیه. همین طور براى موجود خودش به تنهایى یک عوارض ذاتیه‏اى موجود هست.- یبحث عنها فى العلوم الإلهیه- در علوم الهى از این عوارض ذاتیه موجود بحث مى‏شود. «مثل الموجود إما ممکن وَ إما واجب» «الموجود إما بسیط او غیر بسیط.» «الموجود إما معلول، او علّت.» اینها تمامشان عوارض ذاتیه‏اى هستند که موجود هستند. فموضوع العلم الالهى.- موضوع علم الهى-، هو الموجود المطلق و مسائله إما بحث عن الأسباب القصوى لکل موجود معلول‏ به خصوصیتش کار ندارد به خود موجود کار دارد و مسائل موضوع ما علم الهى است، یا بحث از اسبابِ قصواى لکل موجودٍ معلول است. از آن علل علمى بحث مى‏شود که این علل علمى چگونه موجبِ تنزّل موجود هستند و چگونه موجب معلولیت یک موجود در عالم خارج هستند، کالسبب الأول الذى عو فیاض کل وجود معلوم من حیث إنه وجود معلول. مانند عقل، مانند ملائکه، مانند عقول و آن اوّلى اولىٍ که آن اولى سبب اول است که او فیّاض کل وجود و فیّاض هر وجود معلولى است. از این حیث که او وجود معلول است. این وجود فیاض است براى چه؟ فیاض براى اوست. اما این قیدِ حیثیّتِ وجودِ معلول مى‏خواهد مِن حِیث هُوَ وجودٌ. این دیگر فیاض او نیست از حیث معلولیتش فیاض اوست. اما از حیث حاقش که وجود است عبارت از خودش است. و دیگر ایجاب و ایجاد معنى ندارد.

– و إمّا بحث عن عوارض الموجود بما هو موجود- یا بحث از عوارض‏

موجود بما هو موجود مى‏کنیم. و امّا بحث عن موضوعات سایر العلوم الجزئیه. و یا بحث از موضوعات سایر علوم جزئیه است. و فموضوعات سایرالعلوم الباقیه کالأعراض الذاتیه لموضوع هذا العلمموضوعات بقیه علوم مانند اعراض ذاتیّه براى موضوع این علم و براى این موضوع هستند. مى‏گوئیم الموجود فرض کنید که. ذو کمٍ، ذو مقدارٍ الموجود. الموجود یمکن أن یکونُ ذو ماده. این عوارض که عارض بر موضوعِ ما مى‏شود. خود این عوارض موضوع براى سایر علوم مى‏شوند، موضوع براى هندسه مى‏شوند. موضوع براى حساب و ریاضى و امثال ذلک و یا موضوع براى طبیعیات مى‏شوند،

– و سیتضح لک من طریقتنا فى تحقیق مباحث الوجود التى هى- براى شما از این طریقت ما در تحقیق مباحث وجودى روشن مى‏شود که آن مباحث- حقیقه دارالأسرار ألإلهیه- حقیقت دار اسرار الالهیّه است و براى شما روشن مى‏شود اینکه‏ أن الماهیات من الأعراض الأولیّه الذاتیّه لحقیقه الوجود- ماهیات از اعراض اولیّه براى حقیقت وجود مى‏شود که خود حقیقت وجود، یکى از اعراض اولیه ذاتیه او خود ماهیّات است. پس ماهیات، عَرَض هستند و اصالت با چیست؟ اصالت با وجود است‏ «کما أن الوحده و الکثره- و غیر هما من المفهومات العامه من العوارض الذاتیّه لمفهوم الموجود بما هو موجود. همان طورى که وحدت و کثرت و غیر اینها و قوه و فعل از مفاهیم عامه هستند؛ از عوارض ذاتیه براى مفهوم وجود هستند. مفهوم وجود، وحدت و کثرت بر مى‏دارد. (از مفاهیم عامه.) امّا آیا ماهیّت عارض بر مفهوم است؟ نه. عارض براى چیست؟ عارض بر خود حقیقت وجود است. چون خودِ ماهّیت، مفهوم است لذا خودش عارض بر خودش نمى‏شود. پس این عارض براى چیست؟ خودش بما هو موجود. یعنى عارض براى مفهوم وجود است از نقطه نظر موجودیّت نه از نقطه نظر طبیعى بودن، از نقطه نظر ریاضى بودن و امثال ذلک. از نقطه نظر خود موجودیّت این وحدت و کثرت از عوارض موجود هستند.

«فاستقام کون الموضوعات لسائر العلوم أعراضاً فى الفلسفه الأولى» این مسأله روشن شد که موضوعات سایر علوم اعراض فلسفه اولى هستند و بالجمله، هذا العلم،- لفرط علوه و شموله این علم، به خاطر علو و شمولش که فراگیر همه اشیاء است- باحث عن أحوال الموجود بما هو موجود و أقسامه الأولیه- از احوال موجود بما هو موجود و از نقطه نظر خودش و اقسام اولیه موجود بحث مى‏کند. خود موجود از نظر قسمت اولى چه قسمتى بر مى‏دارد. «فیجب أن یکون الموجود المطلق بیّناً بنفسه پس باید خود موجود مطلق روشن باشد و مستقیماً عن التعریف و الإثبات. همچنین از تعریف و اثبات مستقیم باشد و داراى استقامت باشد و نیاز نداشته باشد و إلا لَم یکن موضوعاً للعلم العام. اگر نیاز به تعریف داشته باشد دیگر موضوع براى علم عام نخواهد بود، چون این یک علم عمومى است و این یک موضوعى براى همه علوم و براى همه فصول است، پس باید خود موضوع روشن باشد و الا ما براى این باید سراغ یک علم دیگرى برویم که آن علم این را روشن کند. حدود و حصور آن علم باید بیاید این را روشن بکند. در حالى که این خودش براى خودش روشن است.

فرض کنید یک کسى مى‏خواهد طب بخواند آن شخص انسان را مى‏شناسد اما یک شخصى هنوز انسان را ندیده! مى‏گویند آقا بیا، طب را بخوان. مى‏گوید خوب این طب چیست؟ مى‏گویند آقا طب از صحت و سلامتى بدن است. مى‏گوید: خوب بدن چیست؟ مى‏گویند افرادى در خارج که به شکلِ مجموعه اعضاء و جوارح آنها بدن مى‏گویند یا باید بدن را به او نشان داد تا بداند راجع به چه چیزى دارد علم مى‏آموزد همین طور رجماً بالغیب نرود در دانشگاه بنشیند و کتاب بخواند پس باید اول هر شخصى وارد هر علمى مى‏شود موضوع او روشن باشد. منظور بنده این است.

وأیضاً همین طور، این که مى‏گوئیم روشن است به جهت این است که،- التّعریف إما أن یکون بالحد او بالرسم- شما یا به حدّ تعریف مى‏کنید یا به رسم‏- و کلا القسمین باطل فى الموجود- هر دو در اینجا راه ندارند. «أما الاول فِلأنه إنما یکون‏ بالجنس و الفصل» تعریف اول که به حدّ است به جنس و به فصل است-. و الوجود لکونه أعم الأشیاء لا جنس لَهُ فلا فصل له فلا حد له- وجود چون اعم از اشیاء است از همه اشیاء بالاتر است بنابراین جنس ندارد چون اگر جنس داشته باشد به حدود خاص محدود مى‏شود. در این صورت از همه اشیاء بالاتر نخواهد بود. حالا که جنس ندارد به طریق اولى فصل هم نباید داشته باشد چون جنس اولى از فصل است و بالاتر از فصل است وقتى که فصل نداشت حد هم ندارد. وإما الثانى‏ دوم اینکه به رسم یعنى عوارض ذاتى هم وجود را نمى‏شود تعریف کرد- فلأنه تعریف بالأعرف- این تعریف اعرف است‏- و لا أعرف من الوجود- هیچ چیز اعرف از وجود نیست‏- فمن رام بیان الوجود بأشیاء على أنها هى أظهر منه- کسى که خواسته وجود را به اشیائى که اظهر از او هستند بیان کند فقد أخطأ خطأ فاحشاً. خیلى اشتباه فرموده است‏.

 

پاورقی:

[۱] – یک وقت در مجلسِ یکى از بزرگان فقه بودى‏م و ایشان یک مسأله‏اى را از مرحوم آشیخ محمدعلى کاظمى حکایت کردند که ایشان مى‏گفتند: عبد، نیازى به شناخت مولا ندارد که آیا او مجرد است یا غیرمجرد؟! علت اینکه بزرگان ما به فلسفه و عرفان و امثال ذلک رو نیاوردند و فقط به فقه رو آوردند این بود که ما عبدیم و کارِ عبد اطاعت و بندگى است و اینکه مولا به چه نحوى است و چه خصوصیتى دارد؟! به عبد و به مقام بندگى نیامده!، مولا داراى چه شرایطى است؟ آیا مولا مجرد است یا مادى است؟ آیا مولا دست و پا و سر دارد یا ندارد؟ این مسائل به عبد نیامده است لذا آنچه را که ما باید در صدد تحکیم آن باشیم فقط عبارت از اطاعت است، آن اطاعت هم در اتیان به جوارح منحصر مى‏شود.

این بزرگوار خیلى اشتباه فرمودند( مثل بقیه اشتباهاتشان)؛ اینها نه تنها در اصول بلکه، در مبانى اختلاف دارند آخر آن عبدى که هنوز مولا را نشناخته است چطور مى‏تواند آن مولا را عبادت کند؟ آن عبدى که براى مولا سر بگذارد مانند همین علماى نجف اشرف که درباره ظهور آیه-\i بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ‏\E- مى‏گویند دلالت بر ید مى‏کند پس لابُد یدَش این کهکشانها هستند گفت:

درخت گردکان بر این بزرگى‏   درخت خربزه الله اکبر

وقتى که دست ما به این اندازه است دست خدا چقدر باید باشد؟ وقتى که اعضاء و جوارح ما من باب مثال به این مقدار هست لابد اعضاء و جوارح خدا بایستى، خیلى خیلى بزرگتر باشد. این آقایان مى‏گویند که: آیه‏\i- بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ-\E را اینطور باید معنى کرد و ظهور هم که حجت است پس اگر قرینه بر خلاف بود که غیر از این معناىِ ظاهرىِ حسى معناى دیگرى مدّ نظر خداوند بود باید این را بیان کنند کار به اینجا مى‏رسد آن آقایى که خدا را عبادت مى‏کند و خدا را موجودى جدا و به طور کلى مُنحاز از بنده مى‏داند. این اصلًا دراعتقاداتش کافر و مشرک است این آقا کجا مى‏تواند خدا را عبادت کند؟! این یک مطلب.

ثانیاً: مگر بزرگان از دین ما که این همه معارف گفتند اینها به این افاده‏اى که شما فرمودید عقلشان نمى‏رسید!؟ معارف عجیبى که تا الآن کسى نفهمیده است، أمیرالمؤمنین راجع به خدا چه گفتند؟ امام رضا، امام جواد، امام موسى بن جعفر، امامَین صادقَین علیهم السلام چه گفته‏اند؟ عبارات عجیب و غریب حضرت سید الشهداء علیه السلام، به اندازه شما نمى‏فهمیدند که ما عبدیم و در مقام اطاعت فقط بایستى که مسائل إستنجاء و دِماء ثلاثه، همیشه وِرد لسان عبد باشد؟!! و إلا اینکه خدا مجرد است یا نه؟ آیا خدا غنى به ذات است یا نه؟ وحدت در خدا وحدت بالصرافه است یا بالعدد؟ اینها هیچ لازم نیست ما بدانیم!! حالا خدا را هم متکثّر بدانیم هیچ اشکالى ندارد!! فقط ما باید اطاعتش را کنیم و نمازش را در اوقات خمسه بجا بیاوریم، حالا خدا را هر دیوِ بى‏سر و بى‏پایى هم دانستیم، دم و دست و پا هم داشت اشکال ندارد!! ما اطاعتش را مى‏کنیم. آقایان اینطور مى‏فرمایند!! و این آقا هم تأیید مى‏کرد که این کار درست است.- من اسم او را نمى‏آورم چون مرد خوبى است-

کلٌّ یدَّعى وَصْلًا بِلَیْلى‏   تبیّن مَنْ بَکى مِمَّنْ تَبَاکَى‏

[۲] – کلمه موسیقى چیزیست که جدیداً پیدا شده است و اصل این موسیقى از یونان است، که عبارت از همین حکمت است مثل فیلسوفیا.

و این موسیقا اصلش یونانى است که به نغمه گفته مى‏شود نغمه و آواز را موسیقا مى‏ظگویند، مثل سوفیا که حکمت است و فیلس که فیلاسوفیا بوده که- فیلاسوفا یا فیلاسوفیا به معناى دوستدار و مُحبّ براى فلسفه را مى‏گویند- براى فلسفه به حساب مى‏آورند. البته انگلیسى‏اش وایزر بوده که به معناى فلسفه است وایزمن یعنى حکیم در اصطلاح زبان انگلیسى. آن هم به معناى سوفیا است، سوفیا یعنى حکیم. حکمت علمى که علم الهى است. فَیلا یعنى مُحبّ یعنى کسى که دنباله‏رو این فلسفه هست. در موسیقا هم همین است آن هم سابقه قبل از اسلام داشته است و ایرانیان در اعراب آمدند و این موسیقى را وارد کردند و موسیقى از ایران در دربار هارون الرشید آمده است و در آنجا رشد پیدا کرد و در میان عرب‏ها و در خود اسلام این قضیه رشد پیدا کرد و لیکن به عنوان موسیقى ما در روایات نداریم زیرا یک اسم یونانى است مطلبى که در اسلام هست به معنى غنا مى‏باشد که آن غنا یک بحث دیگرى است و فرق مى‏کند.

البته این مطلب در اینجا هست که آیا موسیقى بطور کلى حرام است؟ به هر نحوى یا اینکه نه، آن موسیقى حرام است که موجب بشود انسان از حالت طبیعى خارج و به حال حیوانیت وارد بشود و چون براى ما مایِزى وجود ندارد لذا در اسلام همه‏اش بطور کلى حرام واقع شده است.

البته نکته‏اى در اینجا هست و آن این است که ممکن است بشنویم که- البته به اشاره عرض مى‏کنم- آیا عالم تشریع عبارت است از عالم اعتبارات که شارع بر اساس مذاق و سلیقه خودش آمده یک سِرى احکام را اعتبارى جعل کرده است مثل اینکه من مى‏گویم از این درِ منزل وارد بشوید و از آن در نیائید شارع هم آمده و گفته که براى رسیدن و تقرب من باید این راه را انتخاب بکنید نه آن راه را و چون اطاعت کنید دیگر کارى نباید داشته باشید.

این مسئله کاملًا غلط و صد در صد باطل است به جهت اینکه در آن جا جهت اعتبار و دوست داشتن و دل بخواه نیست. راهى است که آن راه، راه فطرت است و مى‏تواند آن استعدادهاى نهفته انسان را به فعلیت برساند. هر مسیرى که به اى نحوٍ کان و به اى نحوٍ و به هر کیفیتى بتواند مقربیّت براى انسان ایجاد کند از نظر شارع مردود باشد. اگر ما در یک جا مى‏بینیم که براى انسان یک مقربیّتى، مقربیّت ذهنى و نفسى ایجاد مى‏کند و شارع او را منع کرده است باید بدانیم یک جاى قضیه اشکال دارد که آن را منع کرده است، حتماً مقرّب نیست. اما اگر واقعاً مقرّب باشد و منع کرده باشد این محال است و بس. آن وقت روى این حساب این بحث پیش مى‏آید که آیا موسیقى جزو آنها به نحو کلّیت و یا به نحو جزئیت هست که در اینجا یک بحث دیگرى مطرح مى‏شود.

سؤال: به سُلاک هم گاه گُدارى دستور سمع موسیقى مى‏دادند.

جواب: البته در سابق بوده و درویش‏ظها هم دارند.

سؤال: خود مولوى هم گویا اینطور بوده؟!

جواب: بله! آن هم بوده است البته آن در یک حالى است و مولانا و اینها فرق داشتند راه اینها متفاوت بود. آن در جائى است که خود استاد اشراف و اطلاع بر نفوس دارد و آن ولایت نمى‏گذارد کار خراب بشود و یا از حدود خارج شود. اما اینکه هر کسى بخواهد این کار را بکند خطرات زیادى دارد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن