جلسه ۱ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۱ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

بسم الله الرّحمن الرّحیم‏

بیان علت غائى خلقت انسان‏

مقدمه عبارت است از: چکیده مطالبى که مؤلِّف در صدد بیان آن است و هدفِ از تألیفِ مؤلَّفِ خودش را، در آنجا بیان مى‏کند. چه بسا شده که مخالفین، همین مطالب را که مرحوم ملاصدرا در مقدمه آورده است مستمسک، براى اهداف و نیات خودشان قرار داده‏اند. اجمالًا اینکه مرحوم صدرالمتألّهین در این مقدمه، به طور اجمال، آن واقعیت فلسفه و حکمت- که به تعبیر آیه قرآن‏ «یُؤْتِی الْحِکْمَهَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَهَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً[۱]»- را به عنوان علّت غائى براى ایجاد نفس و ایجاد نوع آدمى بیان مى‏کند.

” که به واسطه استکمال نفس، انسان به این رتبه اعطاء حکمت مى‏رسد که خداوند از او، تعبیرِ به خیر کثیر، آورده است.”

تعریف حکمت و بیان مراحل نظرى و وجدانى آن‏ و حکمت عبارت از این است که حقیقت هستى و حقیقت وجود، براى انسان روشن و آشکار شود؛ و دو مرحله دارد:

مرحله اول: عبارت است از انکشاف مسائل، لَدَى الذهن به واسطه فکر و ترتیب مقدّمات از بدیهى به نظرى.

مرحله دوم: انکشاف باطنى است و آنچه را که عقل و فکر او را مى‏یابد، انسان بالوجدان مشاهده کند.

اختلاف عمیق بین فلاسفه و عرفاء در درک حقیقت و وصول به آن‏

در این زمینه وارد یک اختلاف شدید و عمیقى بین فلاسفه و عرفاء مى‏شویم چون از یک طرف قائلند بر اینکه آنچه را که عقل مى‏یابد از نقطه نظر شهود، در رتبه مؤخّرى قرار دارد و با مقدّمات ذهنى و ارتکازات و با اختلاف ماهوى و مسائل دیگرى که خالى از یقین بما هو یقین است نتیجه مى‏گیرد از این نقطه نظر؛ نمى‏تواند جایگزین و وافى باشد با آنچه را که عرفان درصدد آن هست و با مشاهده و شهود به آن مى‏رسد که اینجا مَفرَق طُرُق بین فلسفه و حکمت و بین عرفان است.

عرفا مى‏گویند: آنچه را که ما مشاهده مى‏کنیم عین‏الیقین و حق‏الیقین است و آنچه را که فلسفه به او مى‏رسد عبارت است از یک سرى ذهنیات که بعضى از آنها موافقِ با واقع و بعضى مخالف با واقع مى‏باشد چون از مقدّمات بدیهى، مشاهدات، بدیهیات، اولیات و امثال ذلک ترتیب داده شده است که چه بسا انسان در مقدّمات، دچار اشکالاتى مى‏شود و آن اشکالات موجب مى‏شود که با واقع، فاصله پیدا کند. لذا پاسخ نقضى بر این مطلب بر سبیل اجمال این است: همان‏طورى که ممکن است عقل در مقدّمات خودش دچار اشکال و اشتباه بشود، ممکن است در مکاشفات هم دچار اشتباه بشود و مکاشفات، مکاشفاتى باشد که فقط جهت رحمانى صِرف نداشته باشند و حتى اگر جهت رحمانى هم داشته باشند به خاطر اختلاف مراتب شهود، یک مکاشفه وافى و جامعِ مکاشفه قوى‏تر و عمیق‏تر و داراى تجرّد بیشتر از رتبه مقدّم نباشد.

پس بنابراین چه دلیلى است که مکاشفه، صحیح باشد؟ ما باید در این قضیه، یک ملاکى به دست بیاوریم تا با آن ملاک، شهود شاهدان و مکاشفه مکاشفین و حضور صور ذهنیه به واسطه شهود را، تمییز بدهیم. البته در فلسفه هم مسأله همین‏طور است، چون این همه اختلافاتى که شما در آراء فلاسفه، در بحث وجود،

در بحث وجود ذهنى، در بحث عینیت و اختلاف اسماء و صفات با ذات و در بحث‏هاى متفاوته مى‏بینید همه اینها؛ به جهت ترتیب مقدّمات است. فرض کنید در همین وجود ذهنى، چند قول دیده‏اید؟ یکى مى‏گوید کیف نفسانى است، یکى مى‏گوید عَرَض است، یکى مى‏گوید صورت است و یکى مى‏گوید وجود است. البته نظر ما این است که وجود ذهنى، وجود جوهرى مى‏باشد که آن وجود، خودش زائیده همان وجود علّ‏ى- که نفس است- مى‏باشد و در این قالب و در این صورت، تعین پیدا کرده است.

ادراک واقع به وسیله مکاشفات رحمانى توسط کسى که به طهارت رسیده‏

امّا در مورد مکاشفات اگر فقط صرفاً جنبه رحمانى آن باشد، ما مى‏توانیم واقع را ادراک کنیم. البته در ادراک واقع، اگر شخص خودش داراى ملاک باشد دیگر نیاز به دلالت دلیل و هدایت هادى ندارد و خودش مهتدى و هادى است و براى او حجت است که این قضیه، براى دیگران نیاز به اثبات دارد، یعنى ما یک واسطه در اثبات مى‏خواهیم که این مسأله را براى ما روشن کند. لذا گفته‏اند که مکاشفه، براى کسى نمى‏تواند دلیل باشد مگر اینکه آن شخص به مقام طهارتِ در همان رتبه رسیده باشد.

نیاز به استاد در تشخیص صحت مکاشفه‏

در بسیارى از مواردِ مکاشفات مى‏بینیم که جنبه رحمانى و شیطانى آنها مخلوط شده است، یعنى به خاطر یک مسائل و خطوراتى که در ذهن دارد مکاشفه‏اى را مى‏بیند و آن وقت با یک سرى ظرائفى ترکیب مى‏شوند که هنوز آن ظرائف، در نفس وجود دارد و باعث مى‏شوند در مرتبه نتیجه‏گیرى خودشان را نشان بدهند. آن شخص نگاه مى‏کند و مى‏بیند که آن مطالب همه صحیح است بنابراین؛ این را بر اساس آن، حمل بر صدق و صحت مى‏کند در حالى که غافل است از اینکه در نفس او، چه مى‏گذرد. این مطلب است که نیاز مُبرم انسان را به استاد کامل نشان مى‏دهد. به خاطر اینکه چه بسا انسان، در خودش واقعاً یک احساس نورانیت و انبساطى داشته باشد ولى چون از زوایاى دل و نفس آن‏طورى‏ که باید و شاید مطلع نیست. لذا این مسائل را به صورت حق مى‏بیند و آن‏وقت ترتیب اثر هم مى‏دهد و دیگران را بر آنچه که خود مشاهده کرده است وادار مى‏کند که ترتیب اثر بدهند. و ما این مسأله را بالعیان در همین گذشته، مشاهده کردیم که چطور افراد؛ نسبت به بعضى از جریانات، مشاهداتى داشتند. امّا وقتى که ما این مطالب را مى‏شنیدیم احساس مى‏کردیم که شبهه دارد و آن شخص مى‏خواهد ما را ملزم کند بر اینکه به آن مشاهدات ترتیب اثر بدهیم. انسان نمى‏تواند ترتیب اثر بدهد در آن وقت یک تضادّى پیش مى‏آید که چرا این آقا، مسامحه و مکاهله مى‏کند و چرا آن آقا عناد دارد؟ و امثال ذلک.

امّا برخى مشاهدات، در صورتى که مصادف با واقع باشد مکاشفات واقعى است، مثلًا شما در اینجا نشسته‏اید و براى شما روشن مى‏شود که فلان شخص مریض است و وقتى به خانه او مى‏روید مى‏بینید که او واقعاً مریض است، این درست است.

اختلاف و اتحاد سالکین در مکاشفات در صورت تساوى و اختلاف رتبه آنها

بعضى از مکاشفات دقیق‏تر مى‏شوند و صورت دارند و حتى ممکن است از صورت هم بگذرند و مکاشفاتِ بدون صورت شوند. این، از آنجاهایى است که انسان نمى‏تواند همین‏طورى سر خود و گُتره به مسائلى که برایش پیدا مى‏شود ترتیب اثر بدهد. آنچه که در اینجا هست این است که عالَم، عالَمِ واحد است، یعنى اگر دو تا سالک یا سه تا سالک، در یک رتبه از عالمى قرار بگیرند امکان ندارد مکاشفات آنها تغییر پیدا کند. همه یک چیز را در اینجا مى‏بینند و اگر به اندازه سرمویى بالا و پایین باشند آن اختلاف مشاهده مى‏شود. لذا اگر انسان در یک رتبه بیاید و مسأله‏اى را مشاهده کند نباید بگوید که مطلب، همین است و بالاتر از این نیست.

” اختلافى که بین عرفا پیدا مى‏شود در اینجاست. امکان دارد شخصى مسأله‏اى را مشاهده کند و بگوید ظهور اسماء و صفات الهى به این نحو است. این ظهور که به این نحو است براى رتبه تو مى‏باشد. امّا همین ظهور ممکن است در مرحله اشدّ و تجرد بیشتر، به نحوه دیگرى باشد.”

بله، آنچه که او در این مرحله دیده است صحیح است، اما نفى مرحله دیگر، اشتباه است و ما حتّى در عبارات بزرگان هم این مسائل را مى‏بینیم.

” حتّى مرحوم صدرالمتألّهین که شخص بزرگى بود و در مقام عقل و شهود، مراتبى داشت و واقعاً از مفاخر شیعه و مفاخر عالم اسلام است و واقعاً شخص مهذَّب و داراى مقامات است و مرد بى‏هوایى است اما به ایشان، عارف نمى‏توانیم بگوئیم.”

آن وقت ایشان، مشاهدات و کشفیات خودش را، در سلک استدلال داخل مى‏کند و بر آن اساس، استدلال خودش را قرار مى‏دهد. اما آنچه را که ایشان مشاهده کرده‏اند و بر آن اساس ذهنیت خودشان را ترتیب داده‏اند تا اینکه به این نحو، استدلال کنند آیا آن مکاشفه به نحو أتم بوده و یا آن مکاشفه به نحو تامّ بوده است؟

مکاشفه أتم، تامّ، ناقص و أنقص داریم که همه اینها مراتبِ مکاشفه شهود است. لذا خیلى مهم است که انسان شهودى داشته باشد و بر اساس آن شهود، ذهنیت خودش را به نحوى ترتیب بدهد که بتواند از نقطه نظر اثبات، مقدّمات و براهینِ مثبِته بیاورد و یا اینکه در مرحله وسط قرار گرفته است و بر این اساس مى‏خواهد براهین بیاورد. لذا شما مى‏بینید که در خیلى از بحث‏ها مثل بحثِ معاد جسمانى و عینیت صفات با ذات و بقاء عین ثابت و عدم آن، مسأله تفاوت پیدا مى‏کند و همه‏اش صحیح است و ما نمى‏توانیم ردّ کنیم. مکاشفات ایشان همه درست و به جاى خود، ولى صحبت در این است که آیا ایشان آخَر خط را دیده‏اند یا اینکه هنوز در ابتداء بوده‏اند. کسى که به مرتبه چهارم از یک نردبان مى‏رسد مى‏تواند بگوید من الآن بالاى نردبان هستم. یک وقت مى‏گوید من آخر نردبانم و یک وقت مى‏گوید من وسط نردبانم.

سؤال:” آخر خط، همان کشفِ همه حجاب‏هاست؟”

جواب:” سیر عرضى، تمامیت ظهورِ حق در همه انواع و اقسام ظهورات به نحو أتم است، یعنى این ظهور، به نحو أتم در اینجا هست و در جاى دیگر نیست، یعنى قهاریت به نحو أتم، ظهور پیدا مى‏کند، رحمانیت به نحو أتم، ظهور پیدا مى‏کند، عالِمیت به نحو أتم، ظهور پیدا مى‏کند منتهى خود علم، لا انتهاست. امّا به آخرین رتبه از عالِمیت رسیده، به آخرین رتبه که آن مقامِ تجرد علمى محض است که دیگر در آنجا، لا اسم و لا رسم و لا صوره و لا مثال و لا شَبَه است؛ در آنجا دیگر چیزى نیست.”

سؤال:” لازمه این مطلب؛ این است که بین دو انسان کامل، هیچ اختلافى نباشد؟”

جواب:” اگر کاملِ کاملِ کامل باشند، بینشان اختلافى نیست. اختلاف از نقطه نظر سعه و مقدار دید است نه از نقطه نظر طولى؛ یعنى اگر مِنْ باب مثال دو تا کامل بیایند علم خدا را براى شما معرفى کنند، نمى‏شود که یکى بگوید علم خدا، با صورت است و یکى بگوید بدون صورت است، این امکان ندارد. نمى‏شود دو تا کامل بیایند و رحمانیت خدا را براى شما تفسیر کنند و بگویند که خداوند داراى دو رحمانیت است، یک رحمانیتش نسبت به مؤمنین است ولى نسبت به کافرین رحمانیت ندارد. اگر این‏طور بگویند یکى از اینها ناقص است. اگر کامل باشند رحمانیت را، نسبت به هر دوى اینها، على‏السّواء مى‏گیرند.

خدا رحمانیتش عام است، آیا شما به همه موارد عام رسیده‏اید؟ نه، ممکن است آنقدر جلو بروید که جنبه ظهورِ رحمانیت براى شما تفاوت پیدا کند. هنوز خود پیغمبر، به رحمانیت خدا نرسیده باشد و نباید هم برسد. چون وجودِ پیامبر، وجودِ محدود است و وجود خدا، وجود اطلاقى است. در آنجا، هر چه که از مرحله ذات تنازل پیدا مى‏کند مى‏شود محدود؛ و لو رتبتاً. بله، دوتا کامل مِن حیث الکمال، امکان ندارد که با هم اختلاف داشته باشند.”

اشکالات مرحوم حداد بر مطالب محیى الدین دلیل بر عدم کمال محیى الدین است‏

” و از اینجاست که ما پى مى‏بریم به اینکه مرحوم آقاى حداد، در بسیارى از مسائلِ محیى‏الدین در فصوص، و در فتوحات و امثال ذلک که اشکال مى‏کردند دلالت بر این مى‏کرد که محیى‏الدین هنوز به کمال نرسیده است.

آن حرفى را که محیى‏الدین، در آنجا مى‏زند در آن رتبه‏اش درست است. ولى مى‏خواهد این حرف را نسبت بدهد به مرتبه بالاتر و مرحله مافوق که مى‏گوید صفات و ذات با همدیگر این‏طورى هستند، عین ثابت با همدیگر این‏طورى هستند. دیگر اینجا این قول را نمى‏شود قبول کرد چون هنوز فکرش، وجدان و شهودش به آن مرحله تجرد اطلاقى و تجرد محض نرسیده است. در اختلاف بین این دو مسأله، روشن مى‏شود که اولًا آن فناء، فناء ملکه نبوده است و ثانیاً فناء در ذات نبوده و فناءِ حال بوده است. طى کردن اسفار واقعیتش این است، یعنى در عین اینکه دارد سفر اول را مى‏رود، همراه با سفر اول؛ سفر دوم را هم طى مى‏کند.”

حرکت سلوکى انسان یک حرکت طولى نیست بلکه دایره‏اى و بیضى شکل است‏

ببینید حرکت سلوکى انسان، یک حرکت طولى نیست که بالا برود و به یک نقطه‌‏اى برسد و بعد دوباره از آنجا پایین بیاید بلکه یک حرکت دایره‏اى و بیضى شکل است که انسان در عین اینکه این حالت را طى مى‏کند به رحمانیت خدا توجه مى‏کند و در همان حال، نفس او آماده براى رؤیت در بقاء و کثرت در آن مرحله را هم دارد تا اینکه همین‏طور بالاتر بیاید و دور بزند و برسد به مرحله فناء و به مرحله فناء که رسید در آنجا دیگر چیزى نیست.

عصمت بسیارى از انبیاء عصمت در مرتبه سرّ نبوده است‏

آن وقت چون مرحله فناء، یک مرحله محو کامل انیت است به طورى که هیچ‏گونه تعینى در آنجا راه ندارد لذا بقائى که بعد از فنا پیدا مى‏کند این بقا، بقائى است که در آن هیچ‏گونه شائبه‏اى از نَفس و نفسانیات وجود ندارد. و إلّا خود پیغمبران همه بقاء دارند، یعنى وقتى که نبى، مراحل خودش را طى کرده است لازم نیست که آن نبى به مقام فناء اسمائى و ذاتى رسیده باشد. در عین حال شما مى‏بینید که دارد دستگیرى مى‏کند. انبیاء، همه فناء در افعال و صفات دارند امّا نسبت به فناء اسمائى براى همه آنها، هنوز حرف است که آیا به فناءِ در اسماء یک نبى رسیده و یا نرسیده است یا اینکه بعضى‏ها رسیده‏اند یا نه؟ تا چه رسد به فناء در ذات!.

حضرت داود و سلیمان، در خیلى از مسائل هنوز گیر داشتند. حضرت داود در همین مکاشفات ظاهرى و برزخى گیر داشت. مقام عصمتى را که براى انبیاء مى‏گوئیم مقام عصمتِ سّر نیست، مقام عصمت در وحى و عصمت در تلقّى و ابلاغ است و مقام ظاهر و افعال است. بله، حضرت داود نمى‏تواند در قضاوت کردن براى مردم اشتباه کند، چون این، موجب اشکال مى‏شود. فرض کنید که شما از یک پیغمبر یک قضاوت اشتباه دیده باشید، دیگر کارش تمام است و این پیامبر از حجیت ساقط است. پیغمبر، آن پیغمبرى است که از نقطه ظاهر، اشتباه در کارش نباشد. لذا در صلح حدیبیه قرآن کریم مى‏فرماید: «لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَ مُقَصِّرِینَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِکَ فَتْحاً قَرِیباً[۲]» عمر؛ به پیغمبر، گفت: یا رسول الله! مگر شما به ما نگفتید که ما به مکه مى‏آئیم؟ حضرت فرمودند: آیا امسال را گفتم؟ توجه کنید! امسال را که نگفتم. گفتم شما بالأخره به مکه مى‏آئید. این رؤیائى را هم که من دیدم درست است و اتفاقاً این رؤیا، باید در این زمان درآید. اینها همه امتحانات است. یک وقت پیغمبر مى‏گوید: امسال مکّه را فتح مى‏کنیم! برویم به سمت مکّه! و یا أمیرالمؤمنین علیه السّلام مى‏فرمایند: برویم به جنگ معاویه، حالا که به جنگ معاویه مى‏رویم آیا معاویه را هم از بین مى‏بریم یا نه؟ حضرت مى‏گوید: ما باید وظیفه خودمان را انجام بدهیم و برویم. ولى در جنگ جمل و نهروان مى‏گوید: از بین مى‏بریم، آنجا مى‏گویند از بین مى‏بریم. اینجا قشنگ تعداد را مى‏گوید که نُه نفر از ما بیشتر کشته نمى‏شود و نُه نفر از آنها بیشتر زنده نمى‏ماند. ولى آنجا نمى‏گوید که معاویه را از بین مى‏بریم. شما در یک جمله از أمیرالمؤمنین علیه السّلام دیده‏اید که بفرمایند مى‏رویم و مى‏زنیم و پدر معاویه را هم در مى‏آوریم و سرش را مى‏بریم و بالاى دار مى‏کنیم، نه! اصلًا این حرف‏ها نیست.

و یا پیامبر راجع به مکه، بگویند امسال مى‏آئیم و فتح مى‏کنیم و حرکت به سمت مکه مى‏کنیم، خواب هم دیدند و «صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ».[۳] حرکت مى‏کند آنجا که مى‏رسند صلح مى‏کنند خود پیغمبر هم مى‏داند. یا اصلًا ما مى‏گوئیم پیغمبر نمى‏داند، اصلًا ما بالاتر از این را مى‏گوئیم که الآن در افق ذهنش مى‏بیند که خطاب آمده است که به سمت مکّه حرکت کن، امّا خطاب اینکه برو و مکّه را فتح بکن، نیامده است. و خطابِ اینکه فتح مى‏کنى اصلًا نیامده است. اگر این خطاب آمده باشد، آن هم مى‏گوید که این قضیه هست. قشنگ در جنگ موته، آن لشگریان آنجا جنگ مى‏کنند و پیغمبر هم در مدینه نشسته‏اند و یکى یکى خبر مى‏دهند.

” در اینجاست که خدا هم براى اینکه توحید خودش را برساند، گاهى از اوقات یک مسائلى را به وجود مى‏آورد تا به مردم بگوید که خود این پیغمبر هم در مقابل من، هیچ است.”

به پیغمبرش هم که نگاه مى‏کنید، نباید نگاه استقلالى به این پیغمبر داشته باشید. بخواهید نگاه استقلالى کنید این پیامبر هم مثل تو هیچ نمى‏داند ابداً. پیامبر به آنها گفت که فردا بیائید؛ جوابش را به شما مى‏گویم لذا وحى براى او چهل روز قطع شد که چرا گفتى فردا بیا. مقام غیرت خدا و مقام وحدانیت خدا و مقام عزّت خدا، دو؛ بَر نمى‏دارد و دو، قبول نمى‏کند.

تا بود باقى بقایاى وجود کى شود صاف از کدر جام شهود

این شعر از جامى است، یعنى بقایاى وجود است که کدورت را همین‏طور به وجود مى‏آورد، این کدورت مال بقایاى وجود است. آنجا، عالم، عالمِ حقیقت محض‏ است و آنجا عالم، عالمِ اطلاق محض است. اگر در آنجا، به اندازه یک میلیاردم از وجود انسان، و از تعلقِ انسان به خود، در وجود انسان باقى باشد به همین مقدار، آدم را نگه مى‏دارند. باید” کالمیت بین یدى الغسّال” باشید. آنجا، به این کیفیت است.

تفاوت فلسفه با عرفان‏

” بنابراین نکته‏اى که در اینجا هست این است که اگر قرار بر این باشد که ما فلسفه را عبارت بدانیم از رسیدن به حقیقت هستى در عالم ذهن و در عالم فکر؛ و عرفان را رسیدن به حقیقت هستى و وصول به حاقّ وجود و معرفت حاقّ وجود، در عالم شهود که” وَ کُنْهُهُ فى غَایه الْخِفَاء” است بدانیم. بنابراین، این سؤال مطرح مى‏شود که آیا ممکن است بین فلسفه و عرفان، خلاف و اختلافى باشد یا ممکن نیست که بین فلسفه و عرفان اختلافى باشد.”

اگر در یکجا شما دیدید که فلاسفه با هم اختلاف دارند، مسلّم به آن حقیقت واقع و حقیقت مطلب نرسیده‏اند. و اگر دیدید خودِ اهل مکاشفه و شهود با هم اختلاف دارند، نمى‏توانید حکم صحت روى همه مطالب اینها بکنید. این مسأله مربوط به فلسفه مى‏شود و اینکه مى‏گویند حقیقتِ عقل، قاصر است از اینکه به کنه ذات برسد اگر این مسأله باشد، حقیقت نفس انسان هم قاصر است از اینکه به کنه ذات برسد. مگر نفس مى‏تواند به ذات برسد؟ ابداً، نمى‏تواند! چون نفس تا وقتى که داراى تعین است و داراى انیت و انانیت است ابداً در آنجا راه ندارد. آنجا حاکم و مانع ایستاده و نمى‏گذارد عبور کند و اگر نفسى بتواند از آنجا عبور کند آن دیگر نفس نیست. پس آنچه که در آنجا مى‏رود نفس نیست و آنچه که نمى‏تواند به او برسد، فرقى بین عقل و نفس نیست. چطور اینکه هر چه انسان در حقیقت هستى تعقّل و تفکّر کند باز مقام او، از اینکه به واسطه عقل و از عقل به ذات او، راه پیدا کند اعلى و اشرف است. چطور آنکه خود نفس هم نمى‏تواند به او راه پیدا کند. هرچه انسان مشاهده کند و هرچه انسان مکاشفه کند باز نمى‏تواند به مقام غیب الغیوب برسد مگر مقام غیب‏الغیوب و هوهویت او، قابل مکاشفه است؟ براى کدامیک از عرفا این مقام، کشف شده است. صورتى است‏

که به ذهن مى‏آید و صورى است که کشف مى‏کند. این شعر عطار که مى‏فرماید:

دائما او پادشاه مطلق است‏ در کمال عزّ خود مستغرق است‏
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست‏ کى رسد عقل وجود آنجا که اوست‏ [۴]

باید به ایشان عرض کرد- با کمال عزّت و اعتذار و ادب- جانِ من، نه تنها عقل نسبت به آنجا راه ندارد، بلکه نفس هم در آنجا راه ندارد. بله، این شعر جامى مى‏تواند در اینجا مطرح باشد که:

تا بود باقى بقایاى وجود کى شود صاف از کدر جام شهود

تا بقایاى وجود، در مرحله شهود باقى است دیگر جام شهود هم صاف از کدر نخواهد بود، یعنى وقتى وجودِ متعینه باقى نبود و وجود متعینه متبدّل به وجود منبسط شد، دیگر در اینجا وجود متعینه نخواهد بود. آن‏وقت در این رتبه، بین عقل و نفس فرقى نیست؛ هم از نقطه نظر عدم وصول به حاقّ واقع و هم از نقطه نظر وصول به حاقّ واقع. از نقطه نظر وصول که دیگر در آنجا عقلى و نفسى نیست و از نقطه نظر عدم وصول فرقى بین عقل و نفس نیست.

با برهان عقلى مى‏توان تمام مکاشفات عرفانى را اثبات کرد

هر چه را که نفس مى‏بیند و ادراک مى‏کند باید پشتوانه عقلى هم داشته باشد. امکان ندارد که ما بگوئیم فکر ما به واسطه مقدمات و به واسطه اوّلیات و بدیهیات و آیات و بیناتى که خداوند در قبال او قرار داده قاصر است از اینکه به حقیقت مطلب برسد. نخیر! هیچ هم قاصر نیست و خیلى محکم و متقن تمام مکاشفات عرفانى و حقیقى عرفا را مى‏تواند انسان به واسطه برهان عقلى به منصّه اثبات برساند. صحبت در این است که چه شخصى مى‏تواند؟ تا اینجا صحبت بین عقل و عرفان بود.

سؤال:” شعرِ «کى رسد عقل وجود آنجا که اوست» را، نباید توجیه به محال نمود بلکه باید به استبعاد حمل کرد.”

جواب:” بله، این محال بودن را، بهتر است تعبیر به استبعاد کنیم. به جهت اینکه ادراکاتى که براى انسان پیدا مى‏شود، باید ببینیم که آن حقیقت ادراک چیست؟ آیا ما مى‏توانیم بین ادراکات فرق بگذاریم؟ انشاء الله در بحث علم، از کتاب اسفار در آنجا خواهیم آورد که همان مدرکاتى که براى پیغمبر مى‏آید، همان مدرکات براى ابن‏ملجم هم مى‏آید و از این نقطه نظر هیچ فرقى نمى‏کند. تمام اینها افاضه‏اش از ناحیه پروردگار است و نحوه افاضه را در آنجا بیان مى‏کنیم. بنابراین در اینجا نمى‏توانیم تفکیک قائل بشویم بین کسانى که به مرحله عرفان رسیده و از عرفان بهره‏مند و مستفیض شده‏اند و بین کسانى که در مرحله جداى از عرفان هستند. آن کسى هم که دارد استدلال مى‏کند و با استدلال عقلى و با برهان عقلى مطالب را تطبیق مى‏دهد در لابلاى حرف‏هایش و در لابلاى افکارش، ممکن است جرقه‏ها و یا مسائلى بیاید و افکار او را تغییر بدهد. ما به فلسفه غرب هم، در طول بحث‏ها اشاراتى مى‏کنیم که اینها حرف‏هایى مى‏زنند که تقریباً مى‏شود یک جورى توجیه کنیم به اینکه مثلًا یک نوع، انس و مؤالفتى با مشرب اسلامى و مشربِ عرفان مى‏تواند داشته باشد. اینکه ما اصلًا بگوییم دو مبناى جداست و فلاسفه بر اساس پاى چوبین حرکت مى‏کنند و عرفا، بر اساس شهود حرکت مى‏کنند؛ مى‏توانیم بگوئیم اینجور هم نیست. بالأخره آن بندگان خدا هم حالاتى دارند و آنها هم با حالات خودشان چیزهایى را مى‏بینند. الآن آن فیلسوفى که دارد فکر مى‏کند و عقلش را به کار مى‏گیرد و دقیقِ دقیق مى‏شود، چه شخصى و چه دستى او را در آن افق ذهن خودش هدایت مى‏کند و جلو مى‏برد تا به این نکته مى‏رساند؟ آن را جلو مى‏برد، جلو مى‏برد، جلو مى‏برد و به یک نکته بالاتر مى‏رساند. یک وقت خیال نکنید که اینها قضایا و مطالبى است که من الآن مباحث شهودى را با مباحث فلسفى خلط مى‏کنم. نخیر. تمام اینها در جاى خودش، استدلالى و برهانى مى‏شود که‏ پشت آن به سدّ سکندر وصل است. در بحث علم، در بحث علت و معلول، بحث وحدت و بحث فعل و صفات و اسماء، بحث اسماء و مباحث وحدت وجود، مباحث بسیط الحقیقه، در تمام این مباحث، اگر دقت کنیم مى‏بینیم که هیچ فرقى اصلًا بین فلسفه و بین عرفان وجود ندارد. مثلًا ما مطالب فصوص را، براى شما مى‏گوئیم و بحث‏هاى فلسفى را هم مى‏کنیم. البته نمى‏خواهیم بگوئیم این، با آن، یکى است. اگر بخواهیم بنا را بر استدلال بگذاریم چه بسا ممکن است با ایشان در بعضى موارد هم یک اختلافاتى داشته باشیم. لذا از این نقطه نظر، صحبت ما این است که آیا مى‏توانیم خود تفکّر به عنوان فکر را، یک وجود جداى از هستى تلقى کنیم؟ آیا متصدى مقام اثباتِ هستى، عرفان است و متصدى مقام اثبات تفکّر، یک سرى مسائل ابتدایى و مسائل روزمره‏اى، و دَور و بر، و گفت و شنود با مردم کوچه و بازار و اولیات و استقراء مى‏باشد؟! نه، اینها را ما نمى‏گوئیم. اینها همه وسائل است و این وسائل، وسائل غیر حقیقى که نیست. شما که دارو را مى‏خورید و این دارو، مرض شما را شفا مى‏دهد و خوب مى‏کند، آیا شما مى‏توانید این قضیه را انکار کنید یا نه؟ نمى‏توانید انکار کنید. چطور شد که یک عارف، نگاه مى‏کند و مى‏گوید: اثر این دارو، یک اثر مُبدئى است و این اثر، اثر سیر نزولى است. الآن این دارو، واسطه قرار گرفته است براى نزول آن شفا. آن مسأله را ما مى‏پذیریم امّا اینکه نفسِ این دارو و خود این دارو، الآن دارد شفا مى‏دهد، ما آن را نپذیریم. نخیر! ما هر دو را مى‏پذیریم، یعنى هم آن نزول رحمت و نزول اسم شافى در عالم تعینات و عبور از عالم قضاء و قدر و رسیدن به ملکوت و مُلک و برزخ تا اینکه در این مجرا بیاید و بتواند ظهور پیدا کند هم این را مى‏پذیریم و هم اینکه نفس این دارو و خود این دارو، به جسمیته و به مادّته نفس این، متعلق براى تجلّى ظهور اسم شافى است.

جدا کردن فلسفه از عرفان غلط است‏

چرا ما باید این دوتا را از هم جدا کنیم؟ پس جدا کردن فلسفه از عرفان‏ اصلًا غلط است. عرفان نیامده بگوید من خودم را از فلسفه و از مقدّمات و براهین جدا کرده ‏ام.

عرفان مى‏گوید که یک حقیقت واحد و یک اثر واحد، در کل عالَم، وجود دارد و آن حقیقت واحد عبارت از وجود و حقیقت واجب الوجود است. آن حقیقت واجب الوجود، صُور مختلفى به خودش مى‏گیرد گاهى به صورت، حمد، مظهریت شفاء در آن پیدا مى‏شود و گاهى به مظهریت نفسِ اراده ولى، براى او ظهور و تجلّى پیدا مى‏کند و گاهى از نقطه نظر مظهریت ظهور اسم شافى به صورت قرص‏هاى استامینوفن و کپسول‏هاى آنتى‏بیوتیک، ظهور پیدا مى‏کند. لذا همه در اینجا یکى است.”

پس حق با مرحوم آقاى حداد است که ایشان مى‏فرمودند:

اصلًا یک حقیقت، بیشتر وجود ندارد و انفکاکى بین آن نیست و بین ظاهر و باطن اصلًا فرقى نیست. ایشان مى‏گویند: من تعجّب مى‏کنم از آن کسانى که مى‏گویند اگر شخصى دعا کند و آبى که در چاه است بالا بیاید و با آن آب وضو بگیرند این را معجزه مى‏دانند امّا اینکه شیر آب را که باز مى‏کنند و آب مى‏آید آن را معجزه نمى‏دانند. من اصلًا از فکر اینها تعجّب مى‏کنم.

این مرد راست مى‏گوید. این مرد، حق را مى‏بیند و مى‏گوید: یک واقعیت، وجود دارد و راه رسیدن و وصول به این واقعیت همان‏طور است که ملّاصدرا مى‏گوید. هر کدام راهى را برگزیده‏اند یکى از طریق استدلال جلو آمده و ریشخند به فقه و به عرفان زده است و یکى از طریق عرفان جلو آمده و ریشخند به فلسفه و دین زده است و یکى از طریق دین آمده است و ریشخند به هر دو اینها زده است.

” ولى آن عارف واقعى که به مقام حق رسیده است، نه تنها ریشخند به هیچ‏کدام نمى‏زند، بلکه همه را ظهورات مختلفى براى حقیقت واحد مى‏بیند.”

اختلاف در مقام اثبات موجب اختلاف در دین واحد نمى‏شود

این همان نکته‏اى است که در مسأله مذهب تفکیک، باید محور قرار بگیرد. یکى این را مى‏بیند دیگرى آن یکى را مى‏بیند. مگر شما در مسائل فقهى خودتان‏ اختلاف ندارید، آیا این دلیل مى‏شود که دین مختلف است؟! دین واحد است و در مقام اثبات مختلف مى‏شود. حالا اگر کسى به حقیقت دین رسید و از مشرب دین ارتزاق کرد مى‏فهمد که دین، دینِ واحد است. البته وحدتش به چه نحو است و چه خصوصیاتى دارد مورد بحث است؟ ولى بالأخره، حقیقت دین برایش منکشف مى‏شود و خودش، نَفس پیغمبر مى‏شود. پیغمبر دیگر اشتباه نمى‏کند که امروز یک فتوى بدهد و فردا از فتوایش دست بردارد و بگوید اشتباه کردم. ممکن است در ناسخ و منسوخ، امروز یک حرفى بزند و فردا یک حرف دیگر بزند. عارف هم این حرف را نمى‏زند که بگوید من آن مطلبى را که آن دفعه برایتان نقل کردم از مکاشفه آسمان ششم و هفتم بوده و آن اشتباه بوده است و الآن برایم کشف شده که چنین چیزى آنجا نبوده است. این حرف را نمى‏تواند بزند. بله، مى‏تواند بگوید من دیروز در این مرحله بودم الآن در مرحله‏اى غیر از آن مرحله هستم این را مى‏تواند بگوید. سِیر اصلًا همه‏اش در حال پایین و بالایى هست و همه‏اش مراتب دارد. در این سیر بالا مى‏رود و بعد دوباره پایین برمى‏گردد و در آنجا به دقت مى‏بیند، چون ممکن است در هنگام سیر، عبورى و گذرى باشد اینقدر اینجا مسائلى هست إلى ما شاء الله. لذا حیثیت تعقّل یکى از مراتب نَفس است با خود نَفس تفاوت پیدا مى‏کند. نَفس داراى حیثیات متفاوت است؛ حیثیت تعقلى دارد، حیثیت شهودى دارد، حیثیت عطوفتى دارد، حیثیت احساسى دارد، حیثیت شهوانى دارد، حیثیات مختلف دارد که یکى از آنها عقل است.

خیلى از مسائلى را که ابن سینا مطرح کرده واقعى بوده‏

سؤال:” اگر شبسترى نرسیده بود چطور این حرف‏ها را مى‏زد؟”

جواب:” اولًا نمى‏توانیم بگوئیم نرسیده بود ولى همین‏طور که بیان شد، قضیه این‏طور نیست که انسان در مرحله تعقل نتواند به مبانى عرفا و مبانى اولیاء برسد، البته ما مى‏توانیم بگوییم که آن افاضات الهیه بر نَفس، گرچه به صورت معنى، نه به صورت ظاهر و مکاشفه و بدون اینکه خود انسان هم متوجه باشد، یعنى‏شاعرِ به این مسائل باشد آن افاضات، در توجه ذهن به یک اتجاه خاص خیلى نقش دارد. لذا شما مى‏بینید خیلى از مسائلى که ابن‏سینا در اشارات و در کتب دیگر مطرح کرده است، اینها مسائل واقعى است، در حالى که ابن‏سینا اصلًا راهى نرفته بود. آن حِدَّت ذهنى که داشته و آن الهامات عقلانى که به او افاضه مى‏شده است به کیفیتى مثل مکاشفات اولیاء بوده است. این مسائل را، ادراک مى‏کرده و حالاتى که درباره عارف مى‏گوید” یبجِّلُ الصغیر کما یبجّلُ الکبیر”[۵] که عارف اصلًا تفاوتى بین صغیر و کبیر نمى‏بیند. این چه معنایى را در اینجا فهمیده است؟ یعنى همان ظهورِ حق، در کبیر، همان ظهور حق را، در صغیر به نحو دیگر مى‏بیند و به نحوه ظهور نگاه نمى‏کند به اصل الظهور و منشأ ظهور نگاه مى‏کند و از آن دید نگاه مى‏کند. لذا در دیدش وحدت است، عارف این‏طور است. واقعیتش هم همین است.”

سؤال:” مرحوم آقا در توحید علمى و عینى در مقام تعییب فلاسفه، مى‏فرمایند: حرف‏هائى که فلاسفه مى‏زنند همه در مقام پندار است.”

اشتباه فلاسفه را نباید به پاى فلسفه گذاشت‏

جواب:” بله، ایشان هم همین را مى‏خواهند بفرمایند. الآن اصل فلسفه را ما مى‏خواهیم قبول کنیم. آن بحثى که بعداً مى‏آید این است که آیا فلاسفه، به این حقیقت رسیده‏اند یا نرسیده‏اند؟ آنچه را که من در مقام بیانش هستم، این است که ما یک وقت به فلسفه، توجه مى‏کنیم و یک دفعه به فیلسوف، توجه مى‏کنیم. به فلسفه که توجه مى‏کنیم در فلسفه نمى‏تواند اشتباه باشد. امّا یک وقتى نگاه به فیلسوف مى‏کنیم، آن کسى که این فلسفه را دارد به کار مى‏گیرد، ممکن است در او اشتباه هم باشد. مرحوم آقا که در آنجا این را فرموده‏اند: در مقام پندارند. اینها همه‏اش، ناظر به این است که اینها همه از واقعیات، دستشان کوتاه است. آن وقت‏

همه اینها از نقطه نظر برهان هم دچار خلط و اشتباه مى‏شوند. لذا دائماً در حال تغییر و تبدّل هستند، مى‏بینند یک مسأله‏اى که قبلًا در آن نظر مى‏دادند الآن باطل است. ملاصدرا گاهى اصاله الماهیه‏اى بوده است و گاهى قضیه برایش روشن شد و اصاله الوجودى شده است و دلیل بر اصاله الوجود آورده است. امّا یک عارف که شهودش واقعى بوده است، صدهزار سال بعد هم مى‏گوید آن شهود من درست بوده است، اگر واقعاً عارف بود. البته نه اینکه عارف در طول سیرش مکاشفات غیر صحیح نداشته، ممکن است داشته باشد. مکاشفاتش، مکاشفات نفسانى بوده باشد بعد تصحیح شده است ولى وقتى که تصحیح شد دیگر براى همیشه آن مکاشفه درست است.

یک وقتى به این، عارف مى‏گوئیم و یک وقتى به این، سالک مى‏گوئیم. سالک در مقام سلوکِ خودش، هزار تا اشتباه هم مى‏کند. وقتى که یک شخص، به مقام عرفان رسیده است، یعنى حقیقتِ یک مرتبه برایش تمام شده است، اگر حقیقت یک مرتبه، برایش تمام شده باشد دیگر اشتباه نمى‏کند.”

 

پاورقی:

[۱] – البقره( ۲) صدر آیه ۲۶۹.

[۲] – الفتح( ۴۸) آیه ۲۷.

[۳] – سوره الفتح( ۴۸) آیه ۲۷.

[۴] – منطق الطیر.

[۵] – شرح الاشارات و التنبیهات، ج ۳، ص ۳۶۹، نمط نهم، فى مقامات العارفین، الفصل الحادى عشر: العارف هش بش بسام، یبجّل الصغیر من تواضعه، کما یبجّل الکبیر.

[۶] حسینى طهرانى، محمد محسن، گلشن اسرار، شرحى بر الحکمه المتعالیه فی الأسفار العقلیه الأربعه، ۱جلد، مکتب وحى – تهران – ایران، چاپ: ۱، ۱۳۹۰ ه.ش.

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن