جلسه ۱۴۸ درس فلسفه، کتاب اسفار

۱۴۸

برهان عرشى‏

برهان عرشى: و لنا بتأیید الله تعالى و ملکوته الأعلى الهى برهانه آخر عرشى على توحید واجب الوجود تعالى یتکفل لدفع الاحتمال المذکور و یستدعى بیانه تمهید مقدمه.

در این مطلب مرحوم آخوند از راه صرافت وجود و بساطت حقیقت واجب الوجود برهان برتفّرد واجب الوجود را اثبات مى‏کنند. ردّ ابن مکونه به همان کیفیّتى است که در مسائل قبل هم مطرح شده یعنى چکیده و نقاوه مسائل گذشته به صورت دیگرى در این برهان مطرح مى‏شود. به عبارت دیگر در اینجا صحبت از این است که حقیقت واجب الوجود را اگر، در نظر بگیریم بدون حیثیّت دیگرى، همانطورى که قبلًا مرحوم آخوند فرمودند بدون حیثیّت تعلیلیّه یعنى این معلول براى غیر باشد، یا بدون حیثیّت تغییریّه به شرط شى‏ء دیگرى این صفت کمالیّه یا این وجود بر این ذات حمل بشود بدون هیچ حیثیّتى، شما دو مطلب از او انتزاع مى‏کنید، یکى وجوب است، و یکى وجود امّا در سایر ممکنات وقتى که بخواهید لحاظ بکنیدحیثیّات تعلیله و تقئیدیه باید به آن ضمیمه بشود چون بقّیه ممکنات، ممکن الوجود هستند و از ماهیتّى که وجود به نحو امکان بر آن ماهیّت صدق مى‏کند، شما نه وجوب را مى‏توانید انتزاع کنید و نه وجود را، بلکه حمل وجوب و وجود بر اینها بواسطه اتکاء بر غیر است بواسطه انتساب به غیر است، که این واجب مى‏شود. اگر آن جهت انتساب و جهت اضافیه اشراقیه و جهت علق و جنبه ربطى بین اشیاء نباشد، نه وصف وجوب بر آنها حمل مى‏شود و نه وجود .. این مطلبى است که در مطالب گذشته هم صحبت شد راجع به این قضیه. از اینجا ایشان‏

مى‏خواهند یک حرکتى کنند به سمت مسأله صرافت وجود و بساطت وجود به عبارت دیگر همین قاعده (بسیط الحقیقه کل الاشیاء) که اگر حقیقت و ذاتى داراى این دو خصوصیت باشد البته هر کدامش باشه کفایت مى‏کنه یعنى اگر ذاتى حقیقت وجوب از نفس حقیقت آن ذات انتزاع بشود بدون احتیاج به حیثیّت دیگرى و همین طور سائر مسائل دیگر این ذات، ما اسمش را واجب الوجود مى‏گذاریم. حالا این واجب الوجود که وجود از آن حقیقت ذات انتزاع مى‏شود از آن جایى که خود این وجود صرف است و بسیط است طبعاً نه ترکیبى در ذات و ذاتیّات آن وجود باید وجود داشته باشد و نه اینکه جهت نقصى از نقائص متوجهه بر ممکن باید بر این وجود حمل بشود. فرض بکنید که مانند خلل، نقصها، جهل، اوصاف سلبیه اى که بر ممکنات هست، تمام اینها از این ذات واجب الوجود باید دفع بشود و سلب بشود. اینکه من شرحش را نمى‏دهم بخاطر این است که مطالبش را بیش از آنچه که ایشان مى‏گویند ما در طول این مباحث عرض کردیم فقط روخوانیش را مى‏خواهیم بکنیم. حالا اگر شما دو ذات واجب الوجود را در نظر بگیرید که حقیقت اینها، ذاتاً حقیقتشان واجب الوجود باشد امّا هر دو، دو امر متغایر با هم باشد و جداى از هم باشد اگر این دو واجب الوجود را مّد نظر قرار بدهید این دو واجب الوجود طبعاً از نقطه نظر محدودیّتى که بین آنها و بین واجب الوجود دیگر است یک صفت نقصى مترتّب بر آنها خواهد شد، یعنى وجود این واجب تا مرز عدم تدخّل و تسرّى به وجود واجب الوجود دیگر است. الان دو مرزى که شما براى این دو لیوان در نظر گرفته اید هر کدام اینها یک مرز وجودى دارند، این وجودش تا حدیست که به این سرایت نکند، این هم وجودش یک محدودیّتى است که داخل در این لیوان نمى‏شود، پس این محدودیّت وجودیست که حصارى به دور این وجود کشیده و آن حصار موجب نقص است از نقطه نظر فقدان کمال دیگرى یعنى این واجب الوجود کمال دیگرى را فاقد است در حالى که هر کمالى‏

به وجود بر مى‏گردد و اگر ما بگوئیم که این واجب الوجود فاقد کمال دیگر است در واقع در ذات واجد الوجود یک ترکبّى لازم مى‏آید از یک امر ثبوتى و یک امر عدمى، آن امر عدمى عبارتست از عدم کمال شى‏ء دیگر است در حالى که با صرافت وجود گفتیم چیست؟ ناسازگار است.

پس این مسأله و محورى که همیشه ورد اللسان ماست که تمام رفع اشکال من اصله برگشتش به مسأله صرافت وجود است این را هیچ وقت فراموش نکنیم. این قضیه صرافت و بساطت حقیقت وجود را اگر ما مّدنظر داشته باشیم هیچ دلیلى، هیچ برهانى، نه عرشى، نه فرشى، هیچ نمى تواند به این مسأله و به این حقیقت برسد، به این قاعده، که تمام کمالاتى که مترتّب بر ذات واجب الوجود است تمام آنها منتزع و منبعث از یک واقعّیت است و آن واقعه بساطت الحقیقه، قاعده ى بسیط الحقیقه و بساطت حقیقت وجود و صرافت وجود این حل کننده و از بین برنده تطیّه تمام اشکالات است و با وجود این دیگر نمى ماند و این مسأله در قالب اشکال مختلفى پیدا مى شود، و مطرح مى شود، امّا اصل قضیه همین است.

(و لنا بتأیید الله تعالى و ملکوته الأعلى برهان آخر عرشى على توحید واجب الوجود تعالى یتکفل لدفع الاحتمال المذکور و یستدعى بیانه تمحید مقدمه) آن چیست؟ (أَنَ حقیقه الواجب تعالى) حقیقت واجب متعال، ذات واجب تعالى‏ (لمّا کان فى ذاته مصداق اللواجبیه) چون ذاتاً مصداق واجبیّت است و واجبیّت بر او صدق مى کند. (هو واجب و مطابق للحکم علیه بالموجودیه) و مطابق حکم به موجودیت از (هو موجود بلاجهت اخرى غیر ذاته) بدون جهت دیگرى، بدون هیچ حیثیّت دیگرى معلول براى جهت دیگرى باشد، مقیّد باشد بوجود شى‏ء دیگر اگر اینطور باشد از آنجائیکه اینطور است و اگر اینطور نباشد چیست؟

(و الا لزم احتیاجه فى کونه واجبا و موجوداً الى غیره) و الا احتیاجش در وجوب و در موجود، موجودیّت احتیاج دارد به غیرش همانطورى که بیانش گذشت، خُب این مطالب همه گفته شد. (و لیست للواجب لتعالى جهه اخرى فى ذاته لا یکون بحسب تلک الجهه واجباً و الموجودا) از یک طرف دیگر جهت دیگرى در ذات او نیست که‏ (لایکون بحسب تلک الجهه واجبا و موجودا) به حسب این جهت واجب و موجود نیست و الّا ترکیب در ذاتِ او لازم مى‏آید از این دو جهت، ابتداعا لازم مى‏آید اگر هر دو ذاتى باشند بالاخره لازم مى‏آید، اگر لازم باشد یعنى ما دو لازم را در نظر مى‏گیریم، که این دو لازم، دو لازم متخالف هستند، مثل ضحک و غضب که این ضحک و غضب و اخم هر دو لازم براى دو ملزومند یکى تعجّب است که در ذات انسان است و یکى هم آن جنبه دفاع است، آن جنبه دفاع از نفس است که آن هم ملزوم براى هر طبیعت، هر باقیّه در این حیات است، پس این دو امرى که مّد نظر است یا ذاتى براى یک شى‏ء است مثل حیوانیّت و ناطقیّت ذاتى و یا اینکه لازم براى یک ذاتى است، بالاخره برگشتش به یک ملزومى است که آن ملزوم ذاتى است و موجب ترکُّب در ذات است یا فرض کنید مانند تفکّر و غیر ذلک از آن ملزوماتى که به حیوانیّت و انسانیّت برمیگردد که بالاخره برگشتش به ترکیب است یا ابتداً ترکیب لازم مى آید یا بالاخره هم موجب ترکیب خواهد شد. (و قد تحقق بساطته تعالى من جمیع الوجوه) در حالتیکه صحبت ما در بساطت حق متعال از همه وجوه بود (کما سیجى‏ء. فحینئذ نقول یلزم أن یکون واجب الوجود بذاته موجودا و واجبا بجمیع الحیثیات الصحیحه) باید واجب الوجود بذاته هم موجود باشد و هم واجب باشد به همه حیثیّات، حیثیّت تعلیلیّه، حیثیّت تقئیدیّه از هر حیثیّتى شما نگاه بکنید، این ذاتاً باید واجب باشد، کمالاتى که بر او مترتّب است، نقایصى که از او سلب مى‏شود، از هر جهتى باید وجود و وجوب انتزاع از

ذاتش بشود، نه اینکه از جاى دیگر به او اهدأ بشود. (و على جمیع الاعتبارات مطابقه لنفس الأمر) هر اعتبارى را که این اعتبار را مطابق با نفس الامر شما تصّور مى‏کنید، باید از نقطه نظر همه اعتبارات؟؟؟ واجب الوجود لذاته باشد. (و الا لم یکن حقیقته بتمامها مصداق حمل الوجود و الوجوب) والا خود حقیقت واجب الوجود این بتمامه مصداق حمل نیست، بلکه اشیاء دیگرى در این حمل دخالت دارند. (إذلو فرض کونه فاقدا لمرتبه من مراتب الوجود) زیرا اگر فرض بشود این واجب الوجود یک مرتبه از مراتب وجود را فاقد باشد، یعنى آنچه که در عالم کون متحقّق است واجب الوجود واجد اوست، نه اینکه فاقد اوست، هر مرتبه اى از مراتب وجود را که فاقد باشد، بالسنبه براى واجب الوجود نقص حساب مى‏شود. (و وجه من وجوه التحصل) و هر وجهى از وجوه تحصُّل و تشخّص خارج را فاقد باشد و کمال آن تشخّص خارج را نداشته باشد (او عادما لکمال من کمالات الموجود بما هو موجود) یا اینکه کمالى از کمالات موجود بما هو موجودٌ یعنى کمالى که به اصل وجود برمى‏گردد واجب الوجود فاقد آن کمال باشد پس بالنسبه به آن مسأله صرافت و بساطتش خدشه وارد مى‏شود. چون از آن نقطه نظر دیگر وجود در اینجا راه ندارد، درحالیکه ما وجود را براى واجب الوجود بسیط و بالصّرافه فرض کردیم.

وجود بالصرافه مثل موج مى‏ماند هر جا تصّور کنیم داخلش مى‏شود اینطور نیست که مثل انسان است که وقتى مى‏خواهیم برویم داخل کوچه جلویمان دیوار باشد سرمان بخورد به دیوار نه مثل موج است، شما از اینجا موج را ول کنید فرستنده داشته باشید از دیوار هم رد میشود، هیچ چیزى پیدا نمى‏کند الا اینکه سوراخ میکند و میرود تو این میشود چى؟ این وجودات. حقیقت وجود رادع و مانع ندارد، بدون هیچ ردع و منعى این حرکتش را مى‏کند و ادامه مى‏دهد، دیدید

آب وقتى راه مى‏افتد سنگ بگذارید جلوى آب از کنارش مى رود خاک باشد در آن فرو میرود حتى اگر آجر هم بخواهید جلویش بگذارید بالاخره به این آجر کم کم، نم میدهد تا راهش میندازد و میرود جلو، این میشود حقیقت وجود، رادع و مانع ندارد

(فلم یکن ذاته من هذه الحیثیه المصداقاً للوجود) اگر عادم باشد کمالى را پس ذاتش از این نقطه نظر عدم، مصداق براى وجودیکه مختص به آن کمالست نخواهد بود (فیتحقق حینئذ فى ذاته) پس در ذات واجب الوجود جهت امکان یا امتناعى که مخالف با جهت فعلیّت و تحصُّل است پیدا مى‏شود، یا ممکن است یا اینکه اصلًا ممتنع است بالنسبه به اینکه صفتى از صفات را براى خودش اکتساب کند. وقتى که اینطور شد وقتى که واجب الوجود از جهت فعلیّه و از جهت عدمیّه ترکیب شد (فیترکب ذاته) از دو حیثیّت وجوب و غیرش امکان باشد یا امتناع باشد، پس ذاتش مرکب شد مثل بقیّه ممکنات و (بالجمله (ینتظم ذاته) ذاتش نظام مى‏گیرد از جهت وجودیّه و جهت عدمیّه‏ (فلایکون واحدا) پس واحد نخواهد بود (لهذا مفاد ما مر فى الفصل السابق) مفاد آنچه که قبلا گذشت این بود (ان واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جمیع الحیثّیات) از جمیع حیثیّات‏ (فاذا تمهدت لهذه المقدمه التى مفادها ان کل کمال) این مقدمه اى که مفادش اینست که هر کمالى و هر جمالى‏ (یجب ان یکون حاصلا لذات الواجب التعالى) هرچه را که شما از کمال و جمال فرض مى‏کنید واجب الوجود باید حاصل باشد، یعنى هر کمالى و جمالى را که شما به اصل وجود برمى‏گردانید، واجب الوجود باید واجد او باشد (و ان کان فى غیره یکون مترشحا عنه فائز من لدنه) اگر این کمال و جمال را شما در غیر مى‏بینید، این کمال و جمال از ذات او آمده است، نه اینکه این غیر از پیش خودش آورده و واجب الوجود واجد براى او هست لذا مى‏گوئیم که در (الحمدلله رب‏

العالمین) الف و لام را الف و لام جنس مى‏گیریم، نه الف و لام استغراق، یک وقت مى‏گوئیم الحمدلله رب العالمین تمام حمدها همه برگشتش به حمد توست، یعنى هر کسى هر شخصى را که حمد مى‏کند، این در واقع تو را حمد مى‏کند چون تو فاعل آن محمود هستى، تو فاعل آن امر محمود و پسندیده هستى، یک وقت اینطور مى‏گوئیم، یه وقت مى‏گوئیم اصلًا جنس و حقیقت حمد اختصاص به ذات تو دارد یعنى وقتى که یک چیزى دارد چیز دیگرى را حمد مى‏کند اصلًا نفس این حمد به تو بر مى‏گردد، اشتباه خیال مى‏کند، دارد به این حمد مى‏کند. اگر وقتى شما دارید یک گلى را حمد مى‏کنى، البته حمد به جهت اختیارى برمى گردد، یک شخصى را حمد مى‏کنید بر یک عمل الان شما این مظهرى را دارید مى‏بینید و حمد مى‏کنید امّا در واقع چیست؟ در واقع او را دارید حمد مى‏کنید چرا؟ به جهت اینکه این عمل پسندیده و این عمل مستحسن حقیقتش از اوست و مجریش اینه مجریش هم اونه، اینطور به نظر مى‏آید، پس حقیقت آن عمل حقیقتش چیست؟ مثل نقاشى را مى‏ماند که شما این نقاشى را حمد کنید عجیب نقاشى اى هست! این چه نقاشى عجیبى است! این چه ظرافتى دارد! این که مى‏گویید ظرافت دارد، این رنگى که الان در صفحه، تابلو است که حمد ندارد، این رنگ همان رنگیست که تو قلم مو میزنند دیگه حالا این رنگها همه اش به قلم قاطى بود حالا جدا شده والا رنگ زرد، رنگ سیاهى، رنگ سفیدى، رنگ قرمزى، اینکه حمد ندارد آن چیده شدنش در کنار هم حمد دارد آن چیده شدن مال کیست؟ مال آن نقاش ایست پس شما که مى‏گویید این عجب بلبلى هست که الان در شاخسار هست دارید واقع آن نقاش را حمد مى‏کنید و الا این فقط یک رنگ زردیست، رنگ زرد که حمد ندارد ستایش ندارد، زرد زرد است زرد اینجا، قرمز اینجا، سیاهى اینجا، پایش نارنجى، این که حمد ندارد آن ترکیبى که در این رنگها بوجود آمده قابل ستایش است آن ترکیب مال چیست؟ این مال مرکب است، مال فاعل هست. اینجاست که مى‏گویند: الحمدلله‏

اصلًا جنس حمد مال خداست. آن گلى که بیرون میاید، این گل چیست؟ یک برگ گلى است که شما اینجوریش بکنید له مى‏شود. این کیفیّت و تمام آنچه که هست، علمى که در عالم وجود دارد، فهمى که در عالم وجود دارد، هر صفت کمالى که در عالم وجود دارد، آن صفت کمالى رشحه ذات اوست، پس بنابراین حمد اختصاص به ذات او دارد.

(فنقول لو تعدد واجب بالذات لا یکون بینهما علاقه ذاتیه لزومیه) اگر واجب متعدد باشد به ذات، واجب به ذاتى که بین اینها علاقه ذاتى لزومى نیست، یعنى یکى علّت براى دیگرى نیست یا هر دو معلولى براى علت ثالثى نیستند، (کما مر) گذشت‏، (من ان الملازمه بین الشیئین) ملازمه بین دو شى‏ء یا جداى از این نیست یا یکى معلول دیگریست یا هر دو معلول هستند (کل منهما) هر کدام براى امر ثالثى معلول هستند (فعلى أى واحد من التقدیرین) هر کدام از دو تقدیر (فلیزم معلولیه الواجب) معلولیّت واجب لازم میاید (و هوخلق فرض الواجبیه لهما) این با واجبّیت منافات دارد. (فاذن لکل منهما مرتبه من الکمال) خُب پس بین اینها علاقه لزومیّت نیست، حالا که علاقه لزومیّه نشد خود اینها چکاره اند؟ (لکل منهما مرتبه من الکمال) هر کدام از اینها یک مرتبه اى از کمال و حظى از وجود و تحصُّل دارند و تشخّص‏ (لا یکون للاخر) این براى خودش، آن هم براى خودش‏ (و لامنبعثا عنه) و نه منبعث از دیگرى است و الا معلول میشود (و مترشحا من لدنه) از پیش دیگرى نیست‏ (فیکون کل واحد منهما عادما لنشأته الکمالیه) هر کدام از این دو واجب الوجود یک نشئه و یک مرتبه از کمال را ندارند وفاقدند، عادم است، و فاقد است به مرتبه وجودّیه‏اى که در دیگریست‏ (سواء کانت ممتنعه الحصول له او ممکنه) حالا

مى‏خواهد ممتنع الحصول باشد براش یا ممکن باشد فرق نمى‏کند بالاخره ندارد (فذات کل واحد منهما بذاته لیست محض الحیثیّته فعلیته و الوجوب و الکمال) پس ذات هر کدام از این دو تا دیگر ذات واحد نخواهد بود، ذات بسیط نخواهد بود، نیست محض فعلیّت و وجوب و کمال‏ (بل یکون ذاته بذاته مصداقاً لحصول شى و فقد شى اخر) بلکه ذاتش ذاتاً بذاته، یعنى خود ذات به تنهایى نه بواسطه شى‏ء دیگر، خود این ذات بذاته و تنهایى مصداق براى یه جنبه وجودى و یک جنبه عدمى است. (لحصول شى و فقد شى) دیگرى از طبیعت وجود مراتب کمالیّه وجود (فلا یکون واحدا حقیقا) پس این دیگه واحد نخواهد بود بلکه مرکّب است‏ (و الترکیب بحسب ذات و الحقیقه ینافى الوجوب الذاتى) تا شما ترکیب را در ذات بدانید و در حقیقت با وجوب ذاتى چیست؟ تنافى پیدا مى‏شود چون ترکیب اقتضاى امکان را مى‏کند و امکان با وجود ذاتى، وجوب ذاتى منافات دارد.

(فالواجب الوجود یجب ان یکون من فرط التحصل و کمال الوجود) واجب بالوجود باید از زیادى تحصُّل، از زیادى تشخص و از زیادى استجماع جمیع کمالات وجود جامع باشد، جمیع نشئات وجودیّه را آنچه که وجود بر او صادق است، این باید بگذارد تو جیب خودش، هر چى مى‏خواهد باشه، این میشود واجب الوجود. یک سر سوزن نباید به کس دیگر بدهد، اینجا بخل اشکال ندارد، همه جا بخل اشکال دارید، ولى در مسأله واجب الوجود، واجب الوجود اینجا نباید از وجود خودش چیزى کم بگذارد، اگر کم بگذارد از خودش کم گذاشته لذا یک آیه عجیبى در قرآن است مى‏گوید (إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ) اینجا خدا نخواسته کوتاه بیاید، میگوید هرکارى مى‏خواهى بکن، بکن، هر گناهى میخواهى بکن. خلاصه از فرط تحصل و کمال و حیثیّات کمالیّه‏اى که‏ بحسب (وجود بما هو

وجود للموجود بما هو موجود) و حیثیّاتى که به حسب وجود است بما هو وجود یعنى تمام حیثیّات کمالیّه‏اى که به وجود بر مى‏گردد این حینیّات کمالیّه براى موجود است‏ (بما هو موجود) یعنى فقط به موجود بر مى‏گردد نه به حیثیّات تعلیلیّه و تقئیدیه او (فلا مکافى‏ء له فى الوجود) دیگر قرینى در وجود براى او نیست و مکافى‏ء براى او در وجود و فصیلت نیست‏ (بل ذاته بذاته) ذاتش به تنهایى‏ (یجب ان یکون مستند جمیع الکمالات) واجب است اینکه مستند جمیع کمالات باشد و منبع همه خیرات باشد. بعد مرحوم آخوند در اینجا یک مطلبى را اشاره مى‏فرمایند که این برهان اگرچه نفع نمى‏دهد براى متوسطین فضلًا عن الناقصین در فلسفه و حکمت‏ (لا بتنائه على کثیر بین الاصول فلسفیه) چون مبتنى بر بسیارى از اصول فلسفه و مقدّماتى که مطوى است و متفّرق است در مواضع این کتاب خیلى راجع به این بحث مى‏شود. کمالات وجود، صفات وجود و اعراض وجود، صرافت وجود، بسیط الحقیقه، قاعده علیّت، معلولیّت، تمام این مطالب را که بیان مى‏کنند. (لکنه عند من ارتا ضت نفسه بالفلسفه) امّا کسى که نفسش به فلسفه ریاضت کرده است و خو گرفته است و انس گرفته و تربیت شده به فلسفه‏ (یرجح على کثیر من البراهین) ترجیح مى‏دهد به بسیارى از براهینى که اینها شدیده القوه هستند که این قضیه مسأله اش به مسأله، بساطت حقیقت وجود برمیگردد. البته بعداً هم راجع به این مسائل صحبت میشود ولیکن ایشان زودتر این مطلب را فرمودند امّا از آنجائیکه ما از اوّل بحث را مدار تمام این مطالب را روى همین مساله صرافت وجود بردیم، دیگر ما هم جزء اینهایى هستیم که ارتاضت نفسه لذا خیلى براى ما مشکل نبود حالا شما را نمى‏دانیم چه تصوّرى فرمودید.

سؤال: ما عرفا شدیم دیگر

جواب: بله‏

سؤال: ما عرفت شدیم دیگر

جواب: بله بله، ما عرفا، فلاسفه اصلًا مطلب اینها؟؟ است آقا اینها ابتدایى است این باد الامر است فعلا بحث به سر مطلب رسید و نمى‏توانستیم این را شروع کنیم بخاطر اینکه بحث دیگر در مواد ثلاث هست و خصوصّیاتش انشاء الله براى بعد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن