جلسه ۱۳ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۱۳ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

جلسه سیزدهم: مقایسه تعریف فلسفه در اسفار با هدایه اثیریّه‏

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم‏

فلسفه عبارت است از انتقاش صور حقیقى اشیاء در ذهن به وسیله برهان نه گمان و تقلید

در اینجا حَول دو مسأله به بحث مى‏پردازیم:

مسأله اوّل؛ تحقّقِ حقیقت هر موجودى أعم از سِفلى و عِلوى در نظام هستى، حتى موجودیت حق تعالى که اگر بر اساس برهان و نظریات باشد عبارت است از انتقاش صور مظاهر وجود، در وعاء ذهن؛ على الطاقه البشریه و به هر کیفّیتى که نقش ببندد و به هر مقدارى که به واقع نزدیک باشد را، فلسفه مى‏گویند.

پس فلسفه عبارت است از انتقاش صور حقیقى اشیاء در ذهن، آن هم با برهان، نه با گمان و تقلید. حال اگر عده‏اى گمان به مَلَک و روح پیدا کنند و یا از روى ظواهر و دلائل غیر قطّعیه از نظر سند و دلالت به مسأله‏اى بپردازند، به آن فلسفه گفته نمى‏شود.

در اصول عقاید نمى‏توان به اخبار آحاد تمسّک کرد

شاید بر همین اساس و ملاک باشد که بعضى‏ها مى‏گویند: در اصول عقاید، نمى‏توان به اخبار آحاد تمسّک کرد. به جهت اینکه أخبار آحاد، جنبه التزامى انسان، نسبت به معارف مبدأ و معاد است و این التزام از نقطه نظر اهمیت در مرتبه بالایى قرار دارد و اگر بخواهیم نسبت به مسأله حجیت أخبار بحث کنیم و اینکه ملاک در حجیت اخبار چیست؟ و اینکه حجیت، به نسق واحد، در همه موارد جارى است یا بر حسب کل مورد، تفاوت پیدا مى‏کند. چطور اینکه وثاقت تفاوت پیدا مى‏کند و یا علم تفاوت پیدا مى‏کند. این یک بحثى است که من حیث المجموع ما براى هر موردى و موضوعى نیاز به یک وثاقت مختصّ به خود داریم. مثلًا کسى به شما مى‏گوید هنگامى که مى‏آمدم یک شخصى، در تصادف با خودرو کشته شد. شما این را مى‏پذیرید چون مسأله عادى است و خیلى مهم به نظر نمى‏رسد و تلف شدن به واسطه تصادف هم امرى عادى مى‏باشد. اما اگر کسى به شما گفت: شهادت بدهید که این شخصى که تصادف کرده است مرده است. آیا شما به صِرف قول یک نفر، در مسأله شهادت؛ شهادت مى‏دهید؟ و یا اینکه شخصى را مى‏خواهند اعدام یا تعزیر کنند و یا بر او حدّ و قصاص جارى کنند، شما دیگر در اینجا به حرف یک نفر اعتماد نمى‏کنید. لذا مى‏گویم وثاقت در موارد مختلف فرق مى‏کند.

آیا ادلّه حجّیت خبر واحد، التزام به معارف و حقائق الهیه را شامل مى‏شود و یا فقط اختصاص به فقه و اعمال و تکالیفِ جوارحى دارد؟ در معارف الهى توحیدى با توجه به خطیر بودن مسأله و با توجه به اینکه راوى در چه مرحله‏اى از معارف قرار دارد و آیا ما به صِرف وثاقت راوى، حرف او را بپذیریم و به عنوان یک اصل اعتقادى تلقى کنیم یا نه؟ بعید است که عقل سلیم در اینجا چنین اجازه‏اى را به ما بدهد. در سخت‏ترین و مشکل‏ترین مسائل توحیدى که یک فیلسوف در آن مى‏ماند چگونه مى‏شود به صرف یک روایت که مثلًا سَکُونى آن را نقل کرده است بگوئیم مسأله همین است و بناى اعتقادى ما بر همین مطلب استوار بشود؟! پس نمى‏تواند قابل قبول باشد. در این مورد اولًا: ظرفیت شخص راوى ملاک است. ثانیاً: اینها نقل به لفظ نکرده‏اند. بلکه روایت از باب نقل به معنا مى‏باشد. پس چگونه مى‏شود به حرف او اعتماد کرد؟ اگر نقل به لفظ بود یک حرفى! مثلًا «من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته الجاهلیه»[۱] این عین کلام و لفظ معصوم‏ علیه‏السّلام است. تواتر لفظى در اینجا هست و ما مى‏توانیم بر اساسش پى به اتحاد معرفه الله و معرفت امام ببریم و مجالى براى شناخت باشد و یا مثلًا در مسأله توحیدى از امام علیه السّلام سؤال کرده و مى‏بینیم حضرت به او به گونه‏اى جواب مى‏دهند که با معارفى که در این مسأله است همخوانى ندارد! یا حضرت بر طبق فهم شخص، مطالبى فرموده‏اند، همان‏طور که در علل الشرائع آمده است که شخص از حضرت امام رضا و یا امام صادق علیهما السّلام پرسیده است که چرا نماز صبح باید بلند خوانده شود؟ حضرت مى‏فرمایند: تا اینکه اگر شخصى در حال سجده است به خاطر تاریکى کسى به او برخورد نکند و لگد به او نزند. آیا این است واقعاً؟! این که نمى‏شود. لذا مسأله‏اى که مرحوم علّامه طباطبایى تأکید داشتند راجع به شناخت راوى و این که او چه کسى است، مهم مى‏باشد. و اینکه آن راوى مقدار معلوماتش، چقدر و در چه ظرفیتى است؟

در تعارض ادلّه، مسأله افقهیّت مهمتر از وثاقت و امور دیگر است‏

مثلًا در زمان حیات مرحوم والد، کلام ایشان را هر فردى به گونه‏اى نقل مى‏کرد. ایشان یک حرفى مى‏زدند و ده تفسیر مى‏شد! حال بماند افرادى که مى‏گفتند منظور مرحوم آقا این است، وگرنه تفسیر صد جور مى‏شد! حال اگر نوار آن مطلب، گوش داده شود؛ فرق مشخص مى‏شود.

به همین خاطر است که مى‏گویم ملاک براى حجیت، ظهورات شخصیه است نه نوعیه!

” اینجاست که در تعارض أدلّه، مسأله افقهیت جلوه مى‏کند نه وثاقت. این مهم است که چه کسى فهم او بیشتر است و بهتر مى‏تواند کلام امام را بفهمد و اینکه معارف را از امام بیشتر تلقّى کرده باشد. خلاصه، شخصى که با خصوصیات مطالب امام، سر و کار دارد. از بین تحفّظ و ضابط بودن و وثاقت و اعدلیت، افقهیت، از همه اینها بالاتر است، همچنین کسى که فهمش بیشتر است.”

این شخص، کلام امام را مى‏داند و یا اینکه شخص در چه زمینه‏اى بوده و با چه افرادى بوده، آیا در حال تقیه بوده یا نبوده است؟ خصوصیات فردیه مورد را، در نظر مى‏گیرد و یا اینکه روایت را از اصل، کنار مى‏گذارد. خیال نکنید اگر ما روایتى را کنار گذاشتیم مرتدّ شدیم. الآن روایات را به صِرف اینکه اشکالى برایش پیدا مى‏کنند کنار مى‏گذارند و هیچ باکى هم ندارند. این از یک طرف و از طرف دیگر اینکه روایت صحیح، چون با قواعد نمى‏سازد کنار گذاشته مى‏شود. البته منظور قواعدى است که از خودِ ائمه است و بر اساس این ملاکات، صحت و سقم سخنان براى ما روشن مى‏شود و مى‏دانیم مطالب در چه زمینه‏اى بیان شده‏اند.

تعریف فلسفه توسط ملاصدرا در کتاب «الهدایه» بهتر از تعریف فلسفه در کتاب اسفار است‏

پس فلسفه عبارت است از تنظیمِ نظمِ نظام عالم هستى، عَلى ما هو علیه بالبرهان، یعنى با برهان و مطالب یقینى که تنظیم این نظم، تحقق پیدا کند. لذا اگر به وسیله ظن و اعتبار یا با تقلید از پدران و افراد دیگر پى به مسأله‏اى ببریم این را فلسفه و حکمت نمى‏گویند. اگر با تقلید از مجتهدى که قائل به نجاست و ارتداد شخص وحدت وجودى است، به این مسأله پاى‏بند شویم این را حکمت نمى‏گویند. حتى اگر درست هم گفته باشد التزام به اینها را حکمت نمى‏گویند. حکمت عبارت است از تنظیم نظم عالم وجود، على ما هو علیه و عَلَى حَسَب الطاقه البشریه. این مطلب را خود مرحوم آخوند در شرح هدایه الأثیریه اشاره مى‏کنند. و غیر از این تعریف، تعریفى است که در اینجا دارند و آن تعریف بهتر است چون در این تعریف، اشاره به غایت فلسفه شده هر چند در ضمن، به خصوصیات حدودى و رسومى فلسفه هم اشاره نموده‏اند و در آنجا غایت، در نظر گرفته نشده و بعد آورده شده است.

تعریفى اجمالى از حکمت نظرى و حکمت عملى‏

در آنجا مى‏فرمایند «صناعه»؛ صناعت، عمل و علم و فنّ است که به واسطه آن، به حقیقت هر موجودى، کما هو علیه اطلاع پیدا مى‏کند على حسب الطاقه البشریه، و در آنجا تصریح مى‏کنند بر اینکه حکمت بر دو قسم است: یکى حکمت نظرى و دیگرى حکمت عملى. و در باب حکمت نظرى انسان به حقیقت اشیاء؛ على ما هو علیه، یعنى حقیقت عالم وجود و موجود، اطلاع پیدا مى‏کند و در او نقش مى‏بندد «على حسب الطاقه البشریه». امّا حکمت عملى این است که انسان بر اساس انتقاش این صور، ملکات و افعال و کردار خود را از رذیله بودن متحوّل کند و به ملکات و احوال و اخلاق حسنه برگرداند. و به کیفیت زدودن اخلاق رذیله و جایگزینى و تبدّل آنها به اخلاق حسنه و چگونگى رفع رذیله همچون بخل حسد و کینه و شهوت و کید و پرداختن به عیوب ناس و هر آنچه که سبب خروج انسان از مقام عبودیت و ورود به مقام تفرعن و انیت مى‏شود علم پیدا کند.

پس اول باید این ملکات را بشناسد و بعد در صدد زدودن عالمانه برآید. بنابراین دو فّن و صنعت و علم در اینجا وجود دارد که علم اوّل و تحصیل آن در اختیار انسان نیست و آن عبارت از حقایق موجودات است که به اراده انسان تنظیم نمى‏گردند. اول باید علم به حقیقتِ آنها، على ما هو علیه برسیم و بعد به واسطه آن استکمال نفس پیدا بشود و نفس به کمال خودش، یعنى شهود وجدانى و آن تحوّل و تبدّل جوهرى نائل گردد، یعنى به واسطه حکمتى که عبارت است از تنظیم عالم وجود، على ما هو علیه، نفس برگردد و کامل و متحوّل شود. و بعد که انسان عالِم به حقیقت عالَم وجود شد و به ضعف و بیچارگى و نقصان خود پى برد در صدد برآید که این ضعف و نقصان را بر طرف نماید و در مقام رسیدن به فعلیت برآید. علمى که متکفّل جنبه ثانى مسأله که همان در صدد برآمدن و رساندن خود به واجب الوجود و آن مبدأ فیاض و علّه العلل و هستى بخش همه هستى است، آن علم، علم اخلاق است.

پس حکمت عبارت است از علمى که انسان، اطلاع بر رذایل اخلاقى و نفسانى و افعالى و کردارى پیدا کند و در صدد زدودن این ملکات و رذایل بر آید و در صدد جایگزین نمودن آنها باشد. این علم دوّم است که تحصیلش در اختیار انسان است. چون مى‏خواهد این وجودات را براى خود تحصیل کند تا اینکه‏ وجودات خبیثه و وجوداتى که در مرحله دنائت قرار دارند جاى خود را به وجودات روحانى بدهند تا انسان موجود به وجود روحانى بشود. به عبارت دیگر بحث اوّل بحث در سلسله علّیت و معلولیت و هستى همه عالم و واجب الوجود است. و بحث دیگر راجع به علوم و خصوصیاتى است که به واسطه آنها انسان مى‏تواند خود را متبدّل به اخلاقِ روحانیین و اخلاق الله کند. این قسم دوم، حکمت عملى مى‏شود. پس حکمت عملى با کردار و افعال انسان سر و کار دارد و حکمت نظرى با فکر و عقل انسان و این همان علم، به تنظیمِ نظمِ عالم است «على حسب الطاقه البشریه».

فلسفه موجب استکمال نفس انسانى نیست‏

” مسأله‏اى که در اینجا هم براى مرحوم آخوند (ملاصدرا) و هم براى دیگران همچون مرحوم سبزوارى خلط شده است این است که هیچ‏وقت فلسفه موجب استکمال نخواهد شد. وادى استکمال نفس، کارى با انتقاش و صور ندارد و هیچ‏وقت کسى با برهان به استکمال نمى‏رسد. پس اینکه ایشان در اینجا فرموده‏اند فلسفه استکمال نفس انسانى است به معرفت حقایق موجودات، على ما هى علیها، این در مقام حکمت شهودى و وجدانى صحیح است نه در مقام حکمت نظرى. این عبارت، عبارتى است بسیار خوب و به عرفان شهودى و وجدانى که آدمى تنظیم عالم را، در وجود خود احساس کند هدایت مى‏کند. مطلب و عبارت ایشان تا اینجا درست است ولى این کلام ایشان: «والحکم بوجودها تحقیقًا بالبراهین لا أخذًا بالظن و التقلید»[۲] راجع به حکمت نظرى است و کارى با شهود و وجدان ندارد. چون عارف، خدا را با برهان نمى‏شناسد بلکه عارف با شهود و وجدان به خدا مى‏رسد. چون مقام أخذِ تنظیم نظم عالم هستى بر اساس برهان است، نه اخذ بالظن و التقلید. بنابراین، بین دو عبارتشان تردید و خلجان را احساس مى‏کنیم.

مرحوم آخوند آن را که مربوط به استکمال نفس به واسطه معرفت و شهود است، با حکمت نظرى خلط کرده‏اند. و بقیه هم بر همین طریق، مشى کرده‏اند. یعنى ایشان جنبه شهودى را، با جنبه عقلى و نظرى خلط کرده‏اند.

بعضى هستند که در یکى از این دو قوى هستند؛ مثلًا در حکمت عملى قویند ولى در چیدن صغرى و کبرى ضعیف هستند و یا بر عکس. مثلًا مى‏بینید بعضى سیاستشان در مدیریت منزل و تربیت خوب است امّا کلّیات را نمى‏فهمند ولى اگر یک مسأله ریاضى از او بپرسید تا یک سال هم نمى‏تواند جواب بدهد. چون فکر و عقلش بیشتر در جزئیات توّجه دارد تا در کلیات.”

همان‏طور که گفتم حکمت عملى مربوط به علمِ به ملکات و اخلاق رذیله انسان مى‏شود همان‏طور که هست‏ «کفى بالمرء شُغُلًا بنفسه عن الناس».[۳]

از این مسائل در معراج السعاده نراقى و جامع السعاده، بسیار است که همان حکمت عملى است. لازم نیست شما برهان صدیقین بلد باشید تا رذائل را از خود دفع کنید و این افرادى که سوادِ امضا کردن ندارند ولى سالکند. اینها به واسطه جایگزینى اخلاق حسنه به جاى اخلاق سیئه و از بین بردن اخلاق سیئه، و تخلّق به اخلاق روحانیین در مقام حکمت عملى هستند. و این تخلّق، موجب کشف حجاب‏ها و حصول و ظهورِ اسماء جلالیه و جمالیه پروردگار براى انسان مى‏شود، یعنى حکمتِ عملى، مقدمه براى شهود و تبدّل نفس انسان از عالم دنائت به عالم روحانیت و تغیر آن مى‏باشد.

امّا حکمت نظرى به این کار ندارد چون در صدد شناخت هر وجود و موجودى است کما هو علیه، مثلًا بشناسد که مَلَک از چه جنسى است ماده است یا خیر؟ مقدار تجرّدش را بشناسد. و اینکه در چه مرحله‏اى از تجرد قرار دارد. آیا مَلَک‏ صورت دارد؟ آیا تجرّدش قوى‏تر از صورت است؟ چون مراحل تجرّد متفاوت است و شامل تجرّد عالم مثال و برزخ و بعد صورتیت محض است و بعد ابهام بین معنا و صورت است و بعد از آن معناى محض مى‏باشد. بعد هم نور محض مى‏ماند و این مراحل تجردى است که براى انسان پیدا مى‏شود و هر چه وجود شدت و قوت و اوّلیت و اولویتّش قوى‏تر شود، مرحله تجرّد هم، در اینجا قوى‏تر خواهد بود.

” این همه مطالب از حکماء و فلاسفه فهمیدیم چه شد؟ این همه آمدند حکماء و فلاسفه بحث کردند هنوز اول راهند. اینها مى‏توانند داعى بشوند و حرکت بدهند؟ به هیچ وجه نمى‏توانند! از شاخصین عصر، کسانى هستند که از نظر تعمّق در مسائل فلسفى خیلى بالا هستند ولى مى‏بینم در بدیهى‏ترین مسائل متوقف مى‏شوند. چون حکمت عملى که علم به زدودن رذایل و اخلاق است در او، جا نیفتاده است. چون هنوز متوجه نشده است که تا در مرحله استعداد و هیولا قرار دارد نمى‏تواند به مسائل بالاتر اطلاع پیدا کند و اشتغال بورزد. چون در آن مسائل، جنبه فعلیت؛ از ألزمِ لوازم و اوجب واجبات است و لازمه ورود در آن، رسیدن به فعلیت است. این را نمى‏فهمند، چون در حکمت عملى مشکل دارند و نمى‏دانند که پرداختن به مسائل اجتماعى و ولائى و أعراض و دماء و نفوس، یک استعداد و یک قابلیت مافوق طاقت بشرى مى‏خواهد.

چون حکمت عملى نمى‏دانند لذا با مشکل مواجه مى‏شوند! کتاب نوشته‏اند، اخلاق نوشته‏اند، ولى به جانشان ننشسته است و وقتى به جان ننشیند، صرفاً نقل به معناست.”

اینکه مى‏فرماید: «الحکمه صیروره الانسان عالمًا عقلیًا مشابها» یا «مضاهیًا للعالم العینى» و یا به عبارت دیگر «الحکمه التّشبّه بالإله». ما این معنا را مى‏فهمیم. اگر حکمت را به عنوان حکمت نظرى و معرفت امور بحقیقتها کما هو علیه، بدانیم. عبارت است از تنظیم عالم هستى به صور علمیه در ذهن انسان، بر وفق تعّینات‏ خارجى، یعنى هر چه که از اجناس و انواع و فصولها بکیفیتها على الطاقه البشریه، در عالم، على ما هو علیه وجود دارد هر شخصى نمى‏تواند به آن برسد. نه اینکه در ذهن امکان ندارد، بلکه على ما هى علیها، در ذهن نقش ببندد به عنوان صور علمّیه. این؛ التّشبّه بالإله مى‏شود. چون همین صور علمیه در وجود پروردگار به عنوان صور عینّیه مُنتَقش است. البته منتقش غلط است چون آنجا، بعینها و بتعینها و بصُوَرها العینیه، علم حضورى دارند. این، مثل آن است که إشراف جنبه وجودى و نشأتى این اشیاء که به وجود پروردگار هست بر همین وزان در یک حکیم به صور علمیه وجود دارد. این تشبّه بالإله مى‏شود.

همان‏طور که گفتیم بین حکیم و حکمت فرق است. در حکمت، هیچ اشتباهى نیست و عین حقیقت است. پس این همه اشتباهاتى که ما در حکماء مى‏بینیم به حکمت مربوط نیست، یعنى اشکال از ترتیب مقدمّات است. در مقدمّات موصله به نتیجه، اینها دچار اشتباه شده‏اند آنها باید از اوّلیات و بدیهیات استفاده مى‏کردند که نکردند. چه بسا ممکن است تخمین و حدس در این براهین تداخل پیدا کرده باشد و چه بسا ممکن است خطابیات و شعر و امثالها در این جنبه، تداخل و تسرّى پیدا کرده باشد. اگر چنین باشد بنابراین نتیجه؛ تابع أخس مقدمتین است و آن نتیجه، به راهى دیگر مى‏رود. این مربوط به حکیم است و به حکمت، ربطى ندارد. ممکن است حکیمِ دیگرى بیاید و با همین حکمت، به نتیجه دیگرى برسد. لذا این، به حکمت ربطى ندارد. پس علت خواندن درس حکمت در چیست؟

توضیحى پیرامون قید على حسب الطاقه البشریه در تعریف حکمت‏

مى‏گوییم ما در اینجا خودمان را به آن حقیقت و واقعیت نزدیک مى‏کنیم. همان‏طور که مرحوم حاجى مى‏فرمایند:

مفهومه من أعرف الاشیاء و کنهه فى غایه الخفاء[۴]

 

معنایش این است که کنهِ وجود، در عالم خفاست. این مسائل از روى براهین است ولى مطالب، راجع به مراتب تجرّد که شامل مرتبه صورت و بعد مرتبه بین صورت و معنا، بعد مرتبه معنا و بعد مرتبه‏اى که حتى معنا هم وجود ندارد در کتابى بیان نشده است. این قضیه مربوط به شهود مى‏شود یعنى شهودِ دیگران، وسیله شده است تا این که حکماء بتوانند بر اساس آن، برهان قرار دهند. اما خیلى بعید است که از مقدمات و مطالب بدیهیه و اولیه بتواند چنین مطالبى براى انسان حاصل شود. لذا ایشان «على حسب الطاقه البشریه» را، از این باب، ذکر کرده‏اند که براى رسیدن به حقیقت هستى و براى کسى که همیشه در مقام معلولیت مادون وجود مطلق، قرار دارد طاقت انسانى چنین اجازه‏اى به او نمى‏دهد مگر برایش مسائلى از قبیل کشف حجاب و أمثال‏ها پیش آید، این حکمت مى‏شود. حال اگر ما حکمت را به معناى حقیقى خودش که انکشاف باطن و شهود باطن است بگیریم دیگر على حسب الطاقه البشریه، برداشته مى‏شود. چون دیگر مقام، مقام شهود است و در حکمت عملى از آن بحث مى‏شود. ولى «على حسب الطاقه البشریه» در حکمت نظرى بحث مى‏شود. چون واقعاً رسیدن به حقیقت هستى، على ما هى علیه، هست یا نیست؟ اگر هست، واقعیت مى‏باشد و اگر نیست پس باید على ما هى علیه را، برداریم. آن موقع «على حسب الطاقه البشریه» درست مى‏شود، یعنى انسان از نقطه نظر تجلیات اسمائى و صفاتى پروردگار، مراتبى از مراتب وجود را ادراک کند و لازم نیست تمام حقیقت وجود را ادراک کند که از بابِ «على حسب الطاقه البشریه» باشد، مثلًا مى‏گویند: «هر چقدر پول بدهید همان قدر آش مى‏گیرید.» هر قدر زحمت بکشید و کشف حجاب بشود به همان مقدار از حقیقت عالم هستى چهره برداشته مى‏شود. شما مى‏توانید بگوئید که حقایق مختلف است، چون لازم نیست هر کسى به همه آن حقایق برسد. پیغمبر هم به همه آنها نمى‏رسد.

وقتى مقام پروردگار مقام اطلاق است و حدّ ندارد، پس افاضات وجودى پروردگار هم در آنجا لایتناهى است. وقتى لایتناهى شد خود پیغمبر هم، تا به حال نرسیده و نخواهد رسید. چه برسد به بقیه مردم، یعنى دائماً ظرف پیغمبر دارد از افاضات وجودى پروردگار پر مى‏شود. هر چه را تا قیامت و بعد از قیامت مى‏بیند و هر چه بگذرد الى ما لا یتناهى، افاضات وجودى پروردگار، حدّ یقفى ندارد. این، على حسب الطاقه البشریه مى‏شود، یعنى هر کسى بر اساس ظروف وجودى خود و از نقطه نظر سیر عرضى و بر حسب وُسعش از همان حقیقت مى‏گیرد. مثلًا یک ظرفِ حلوا هست که یک کودک، به اندازه یک قاشق مى‏خورد. و شما به اندازه یک بشقاب، نه اینکه کودک حلوا نخورده باشد. هم کودک و هم شما حلوا خورده‏اید. اما اینکه معرفت پیدا کند به حقیقت یک شى‏ء «على حسب الطاقه البشریه»، این معنا ندارد. یا انسان به على ما هى علیه، مى‏رسد یا نمى‏رسد. یا بالأخره حلوا را مى‏خورد یا نمى‏خورد. نمى‏شود گفت که هم خورده هم نخورده است، این معنا ندارد.

این، على ما هى علیه که در اینجا آمده است. و اضطراباتى که در عبارت است خلطِ بین حکمت شهودى و حکمت نظرى است. تشبّه به إله به این معنا درست است ولى یک تشبّه به اله داریم که تشبّه حقیقى است که عبارت است از اینکه انسان به واسطه شهود، خودِ آن عین خارجى مى‏شود، یعنى به واسطه عمل و تزکیه همان زید و همان عمرو و همان بکر مى‏شود، یعنى در زید مى‏رود و زید را در خودش حلّ مى‏کند. اگر بگویند زید کجاست؟ مى‏گوید همین جاست. مى‏گوید زید من هستم. لذا در خود تصرف مى‏کند و او نزدیک مى‏شود، یعنى در وجود خود اراده مى‏کند و او، در آن طرف کره زمین سردرد مى‏گیرد. نه اینکه برود سراغش با آجر بر سرش بزند، نه! نیاز ندارد.

مقام عماء همان مقام فناست. این را، همه مى‏توانند برسند. البته فناء ذاتى‏ بالاتر از أحدیت است، فناى در أحدیت، مقام اسم است هنوز بین اسم و ذات، فرق و فاصله است.

بیان فناء سالک در فعل و صفت و اسم‏

تقسیمى که کرده‏اند این است: مقام فعل، مقام صفت، مقام ذات و مقام انیت که با مقام ذات تفاوت دارد. اوّل فعل زید فانى مى‏شود. ما فعلًا بر طریق قوم مى‏گوییم که آسان‏تر است. و الا تا ذات، فانى نشود فناى در فعل و فناى در صفت و فناى در اسم پیدا نمى‏شود، یعنى اول در باطن تصرف مى‏شود آنگاه در ظاهر پیدا مى‏شود. به خلاف آنچه که تا به حال گفته شده است و ما طبق کلام قوم مى‏گوئیم.

در مرحله اول، سالک فناى در فعل پیدا مى‏کند، یعنى سالک ادراک مى‏کند بر اینکه یک فعل بیشتر بر عالم هستى حاکم نیست.

درمرحله دوّم، سالک فناى در صفت پیدا مى‏کند، یعنى ادراک پیدا مى‏کند که تمام اوصاف که این فعل، معلول براى اوصاف هست آن اوصاف همه وصف واحد هستند، یعنى علم، واحد است، قدرت واحد است. یک نفر، سیصد کیلو برمى‏دارد آن شخص، با آن کسى که دو کیلو برمى‏دارد، همه اینها یک فعل است که انجام مى‏شود همه یک قدرت است، منتهى این قدرت دو ظهور دارد. مثل کفه ترازو که داراى دو کفّه است. گاهى اوقات این کفّه سنگین مى‏شود و گاهى اوقات آن کفّه، شما نمى‏توانید بگویید در اینجا دو ترازو وجود دارد. این، توحید صفاتى یا فناء صفاتى مى‏شود.

عارف به واسطه تعیّن پیدا کردن به عینیّت اشیاء تشبّه به إله حقیقى مى‏یابد

در مرحله سوم، سالک فناى در اسم پیدا مى‏کند. این مرحله بسیار دقیق است، یعنى نفوسى که مشخصات وجودى هر کسى را نشان مى‏دهند. این مرحله، مرحله اسم است که ما براى این وجود، اسم گذاشتیم و آن اسم عبارت است از ظهور به نحو اطلاق که از او صفت به وجود مى‏آید و از آن صفت فعل به وجود مى‏آید. او همه ظهورات را یکى مى‏بیند. ولى هنوز مرحله ذات، باقى مانده است و آن جنبه ربطى بین حقّ و خلق است و آن جنبه ربطى، ظهورش در این است که شما زید و عمرو و بکر و خالد را مى‏بینید. و آن مقام أخفى است. این مقامى است که کسى نمى‏رسد، و الّا در مرحله اسم‏ خیلى از پیامبران فناى در اسم پیدا کرده‏اند. لذا در پروردگار هم این‏طور مى‏گوییم: عالِم، اسم است و حى، اسم است و قادر، اسم است. از این سه اسم، صفات رحمانیه جمالیه به وجود مى‏آید، خلق و إماته به وجود مى‏آید. آن صفاتى که جنبه قهریت دارند از اسم قادر به وجود مى‏آید که خودش دو قسم مى‏شود: قدرت بر جمال و قدرت بر جنبه تجرّدى. علمیت از اسم عالم به وجود مى آید و آنکه جنبه حیات دارد، منشأ براى این دو مى‏باشد که آن اسم حى است. یک مرحله پایین‏تر از اسم، مقام انیت و تعین و تشخّص است و اینجاست که هر کسى در این مقام، فانى نمى‏شود و آن کسانى هم که فانى مى‏شوند تازه سفر اوّلشان تمام شده است. این مقام عماء و هوهویت مى‏شود. «هو» هم که مى‏گوئیم اشتباه است چون «هو» اشاره است. در اینجا اشاره، معنا ندارد. به چه چیزى مى‏خواهیم اشاره کنیم؟ شما هیچ‏وقت نمى‏توانید به خودتان اشاره کنید اما مى‏توانید به اعضایتان اشاره کنید. خدا هم نمى‏تواند اشاره به خود کند.

” عارف آن است که به عینیت اشیاء تعین پیدا مى‏کند و وقتى که تعین پیدا کرد تشبّه به إله حقیقى مى‏شود، یعنى همان‏طورى که در وجود پروردگار کل عالم هستى به نحو اندماج و اندکاک حضور عینى دارد در عارف هم حضور عینى دارد.”

توضیحى پیرامون مقام اجمال و تفصیل‏

جنبه مثلیت از دید ماست و الا حضور عینى دارد اینجاست که مى‏گویند: «الحکمه صیروره الانسان عالمًا عقلیًا مضاهیًا للعالم العینى». آن، جنبه علمى آن است و این عبارت، جنبه عینى آن است، یعنى عالم عقلى مى‏شود. انسان با رسیدن به عقل فعّال، عقل فعال را در مشت خود مى‏گیرد آنچه را که در قوس نزول کسب مى‏کند از وجود خودش است و تذکّرى است براى مقام فناء و محو و مقام اجمالى که در آنجا بوده و این تذکر براى آنجاست.

” آنچه که در اینجا به نظر مى‏رسد این است که این تذکّر در مقام تفصیل است. انسان به واسطه پخته شدن و سعه‏اى که پیدا مى‏کند آن استعدادى را که با خودش مى‏آورد به فعلیت مى‏رساند. این فعلیت عبارت است از تفصیل. آنچه را که به نحو

۳۵۴۴۵ گلشن اسرار : شرحى بر الحکمه المتعالیه فى الأسفار العقلیه الأربعه، ص: ۲۶۰

اجمال در او بود و هر چه مى‏گشت پیدا نمى‏کرد الآن مى‏بیند. وارد این عالم شد مى‏گوید این عالم، برایم آشناست. انسان در آنجا هم مى‏گوید برایم آشناست. گاهى با کسى دفعه اول که برخورد مى‏کنى خیال مى‏کنى با او آشنایید و سال‏ها او را دیده‏اى، گاهى اوقات انسان همچنین احساسى دارد و وقتى برخورد مى‏کند گویى ده سال با هم رفیقند چون این وسط ارتباطهایى هست. این ارتباطها را هر چه در خودش مى‏گردد پیدا نمى‏کند بعد که مى‏رسد مى‏گوید این همان بود که دنبالش مى‏گشتم.”

اشاره ابن فارض به مقام هوهویّت و تعیّن در اشعارش‏

کلام ابن فارض اشاره به این مقام هوهویت و مقام تعین دارد که خیلى عجیب است. مى‏گوید:

۱. و کُلُّهُمُ، عَن سَبقِ معناى، دائرٌ بِدائِرَتى، أو واردٌ مِن شَریعتى‏
۲. و إنى و إن کنتُ ابنَ آدمَ صورهً فَلى فیه مَعنى شاهدٌ بابُوَّتى‏
۳. و نَفْسى على حَجْر التّجَلّى برُشدها تَجَلّتْ و فى حِجر التّجلّى تَرَبَّتِ‏
۴. و فى المَهدِ حِزبى الأنبیاءُ و فى عنا صرى لَوحى المحفوظُ و الفتح‏سورتى‏
۵. و قبل فصالى دون تکلیف ظاهرى‏ خَتَمتُ بشَرعى الموضِحى کلّ شرعه
۶. فَهُمْ وَ الْالَى قالُوا بِقَوْلِهِمْ عَلَى‏ صِرَاطِى، لَمْ یعْدُوا مَوَاطِىَ مِشْیتِى‏
۷. فَیمْنُ الدّعاهِ السابقینَ الى فى‏ یمینى و یس- رُ ال- لاحقینَ بِیسترَتى‏
۸. وَ لَا تَحْسَبَنَّ الْأمْرَ عَنِّىَ خَارِجا فَمَا سَادَ إلّا دَاخِلٌ فِى عُبُودَتى‏
۹. و لولاى لم یوجَد وجودٌ و لم یکُن‏ شهودٌ و لم تُعهَد عُهودٌ بذّمهِ
۱۰. فلا حى الّا من حیاتى حیاتُهُ‏ و طَوعُ مُرادى کُلُّ نَفسٍ مریدهِ
۱۱. و لا قائلٌ الّا بلَفظى مُحَدّثٌ‏ و لا ناظرٌ الّا بناظِرَ مُقْلَتى‏[۵]

 

مى‏گوید اگر من نبودم وجودى نبود، اینها همه، سخنگوى من هستند.

همه نگاه مى‏کنند اما نور چشم آنها، از من است، یعنى همه با چشم من دارند مى‏بینند.

 

و لا منصت الّا بسمعى سامعٌ‏ و ناظر باطش الّا بأزلى و شدّتى‏

یعنى هر کسى قدرتى دارد آن قدرت را من به او افاضه کردم.

و لا ناطقٌ غیرى و لا ناظر و لا سمیعٌ سوائى من جمیعِ الخلیقهِ[۶]

 

مى‏گوید: ناطق و ناظرى غیر از من وجود ندارد. سمیعى غیر از من وجود ندارد.

این عبارت است از «الحکمه صیروره الانسان عالمًا عقلیًا مضاهیًا للعالم العینى» و یا «التشبّه بالإله» و معناى حقیقى از این عبارت استفاده مى‏شود. انسان در سلوک باید به مرحله‏اى برسد که واقعاً با این شرعى که تا به حال به او متدین بود، کافر بشود. همه اینها خیالات و تخیّلات بود. از جنید- رحمه الله علیه- داریم که فرمودند: «لایصل عبد معرفه العبودیه حتى یشهد علیه ألف صدیق بأنهّ زندیق».[۷]

و یا روایت از پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم: «لو علم اباذر ما فى قلب سلمان لقتله»؛[۸] حالا اگر اباذر مى‏گفت او مرتدّ است و او را بکشید. شما از ابوذر صدیق‏تر دیده‏اید؟ ابوذرى که پیامبر، صداقتش را تصدیق کردند.

 

پاورقی‌ها:

[۱] – براى اطلاع بیشتر پیرامون مسانید این حدیث به امام شناسى، ج ۳، ص ۱۴، مراجعه شود.

[۲] – الحکمه المتعالیه فى الأسفار العقلیه الأربعه، ج ۲، ص ۲۰.

[۳] – الکافى، ج ۲، ص ۱۴۷.

[۴] – شرح منظومه، حاجى سبزوارى، ج ۲، ص ۵۹.

[۵] – امام شناسى، ج ۵، ص ۱۰۰:

۱.[ وآنچه از خلائق و موجودات که در این عالم تکوّن یافته‏اند به دور شمع وجود من در گردش و حرکت در آمده‏اند و به واسطه حقیقت نوریه وجودیه من است که از آن آبشخوار ماء معین سر کشیده اند و سرمست و سیراب گشته‏اند.] ۲. و من اگرچه پسر آدم هستم از جهت صورت؛ ولیکن در من معنى و حقیقتى است که گواهى مى‏دهد که پدر او مى‏باشم.

  1. و نفس من که در ممنوعیت از تجلّیات و ظهورات أسمائیه و صفاتیه حقّ قرار داشت، در اثر هدایت حقّ تجلّى کرد، و نفس من در دامن تجلّیات و ظهورات أسمائیه و صفاتیه تربیت یافت و رُشْد و نموّ کرد.
  2. و در گاهواره، حِزب من پیمبران بودند؛ و در عناصر من لوح محفوظ من بود؛ و فتح و گشایش سوره من بود.
  3. و قبل از آنکه از شیر گرفته شوم، بدون تکلیف ظاهر من، من با مِنهاج و شَرع خود که براى من روشن کننده و واضح کننده بود، هر شریعتى را ختم کردم و به پایان رسانیدم.
  4. و بنابراین أنبیاء و آنانکه طبق گفتار ایشان گفتند و رفتند، همگى بر صراط و راهِ من بودند، و هیچگاه از مواضع قدم‏ها و گام‏هاى من تجاوز ننمودند.
  5. پس یمن و برکتِ داعیان و رهبران إلهى که قبل از من بودند، در دست راست من بود، و آسانى و سهولت داعیان و رهبران به سوى خدا که بعد از من مى‏آیند، و ملحق مى‏شوند؛ در دست چپ من است.
  6. و گمان مبر که أمرْ از من خارج است؛ و علیهذا هر کس به سیادت وبزرگى رسید او داخل در تحت عبودیت من بود.
  7. و اگر من نبودم، أصلًا وجودى موجود نمى‏شد، و شهودى هویدا نبود؛ و هیچ عهد و پیمانى در ذمّه‏اى شناخته نبود.
  8. پس هیچ زنده و جاندارى نیست، مگر آنکه حیات او از حیات من است؛ و هر نَفْسِ صاحب اراده و مقصود، در تحت اطاعت و انقیاد اراده من است.
  9. و بنابراین هیچ گوینده‏اى نیست، مگر آنکه با الفاظ و عبارات من سخن مى‏گوید؛ و هیچ بیننده‏اى نیست مگر آنکه با مردمک چشم من مى‏بیند؛ و هیچ شنونده و گوش فرادهنده‏اى نیست مگر آنکه با گوش من مى‏شنود؛ و هیچ گیرنده‏اى نیست مگر آنکه با صَوْلت و قدرت من مى‏گیرد.

[۶] – دیوان ابن فارض،( تائیه کبرى،) ص ۱۰۵ شعر ۱۰۶.

[۷] – مفاتیح الغیب، ص ۴۵؛ ص ۵۴۷.

[۸] – الکافى، ج ۱، ص ۴۰۱، باب فیما جاء ان حدیثهم صعب متصعب.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن