جلسه ۱۱۶ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۱۱۶ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۱۱۶

بسم الله الرحمن الرحیم‏

تطبیق متن‏

وامّا الادراک المرکب سواء کان على وجه الکشف و الشهود، کما یختص بخلص الأولیاء و العرفاء او بالعلم الاستدلالى، ادراک مرکب، چه آن ادراک بواسطه (حضور الاشیاء عند المدرک) باشد، بنابر ادراک مقام تشریح و مقام شهودى مدرک خود را در آن مدرَک بالذات حاضر مى‏بیند، و با مدرَک بالعرض قرین مشاهده مى‏کند. مقام کشف و شهود اینطور است، و این اختصاص به اولیاء و عرفا دارد. وچه بواسطه علم استدلالى به حق و به ذات حق همانطور که براى عقلا و متفکرین در صفات و آثار جمالى است و جلالى و (فهو لیس مما هو حاصل الجمیع) این حاصل براى همه نیست‏

(و هو مناط التکلیف و الرسال‏ ه) میزان براى تکلیف هم همین علم مرکب است. چون در علم بسیط عرض شد همه واجد آن علم بسیط هستند. حتى اطفال و مجانین هم واجد آن علم بسیط هستند. و نیز حیوانات و جمادات و همه آن علم بسیط را دارند. پس معیار براى تکلیف، علم به حق و به صفات حق و به اوامر و نواهى حق است و همین طور مناط براى رسالت هم همین است. چون اگر تکلیفى نباشد رسالت هم دیگر معنا ندارد. پیامبران براى بچه ها نیامده‏اند، براى مکلفین آمده‏اند.[۱]

______________________________
(۱)- سؤال: مرکب یعنى چه؟

جواب: مرکب یعنى علم و شعور به این علم یعنى ادراک حق و جمال و جلال و صفات حق و اوامر و نواهى‏اى که حق بر اساس آن متوجه انسان مى‏کند.

(و فیه یتطرق الخطا و الصواب) مطلب دیگر این که خطا و صواب در این علم مرکب است، اما در آن علم فطرى و وجدانى خطا معنا ندارد. آن علم علم تکوینى است که خداوند درون هر چیزى قرار داده است.

آیات شریفه هم دارد که (إن من شیئ الا یسبّح بحمده) مرحوم آخوند هم مى‏فرمودند و حکم کفر و ایمان هم به این برمى‏گردد. در آن علم اول، کفار هم شریک هستند؛ خود کفار هم علم وجدانى و علم فطرى به حق و به ذات حق دارند. چرا؟ به جهت آنکه وجود آنها مرتبط به حق است، و حیثیت وجودى آنها حیثیت تعلقى است. یعنى غیر از تعلق اصلا چیزى نیست. غیر از ربط اصلا چیزى وجود ندارد. پس بنابراین هر چیزى که حقیقتش عین تعلّق باشد، معنایش این است که خصوصیات و آثارى که در ذات مبدا هست به مقدار حصه وجودى این شیئى که حقیقتش عین تعلق است، آن آثار و صفات هم طبعا وجود دارد.

یک جوى آب را شما در نظر بگیرید. این جوى آب حیثیت مائیتش همان مبدا اوست که دریاست. از دریا نشأت مى‏گیرد. خصوصیت مائیت بحر را این جوى آب هم دارد منتهى به لحاظ سعه خودش دارد و هر چه آن آب دریا داشته باشد، این آب هم از همان صفات دارد. اگر دریا، آبش شور باشد، آب این نهر هم شور خواهد بود. اگر شیرین باشد، این هم شیرین خواهد بود. اگر آب دریا داراى خصوصیات بحریه و املاح و امثال اینها باشد، این آب نهر هم همان خواهد بود. آن جانورانى که مى‏توانند در آن آب دریا زندگى کنند، طبعا باید بتوانند در همین آب نهر هم زندگى کنند. چرا؟ چون این نهر از آن دریا نشأت مى‏گیرد و پیدا مى‏شود.

لذا این حدیث شریف که مى‏فرماید (من عرف نفسه، فقد عرف ربه) معنایش در اینجا روشن مى‏شود. چون حقیقت ذات انسان یک حقیقت تعلقى است و استغنا و استقلال ندارد و هر چه هست، حاکى از همان مبدا خواهد بود. لذا صفات جلالیه و جمالیه مبدأ در حقیقت ذات تعلقى اشیاء هم بروز و ظهور دارد، (على حسب مقدار سعه وجودیه) به حکم کفر و ایمان به همین.

سؤال: (من عرف بحسب)

جواب: (من عرف نفسه فقد عرف ربه)

سؤال: مى شود قیدى بزنیم یعنى لازمه اش نیست که (من عرف بحسبه)

جواب: به حسب هر کسى‏

سؤال: واقعا من عرف حق معرفه مثلا

جواب: آن معنایى که آن عرفان، عرفان حقیقى باید باشد، هیچگاه معلول و محاط نمى‏تواند به علت و به محیط برسد. یعنى سعه وجودى معلول و سعه وجودى محاط، اقتضاى عدم وصول به مرتبه اطلاق را مى‏کند. در این بحثى نیست. ولى صحبت در این است که آثار و خواص وجودى آن ذات در این عرفان به نفس براى انسان پیدا مى‏شود، البته آن اطلاق، و خود او هم متوجه نمى‏شود.

وقتى که شما به نفس و به ذات رسیدید که این نفس و ذات باید جنبه اطلاقى داشته باشد پس باید بگوئید آن ذات هم جنبه اطلاقى دارد. این مجرد است، آن هم باید مجرد باشد. این داراى صفات جلال و علم و شعور و حیات است، پس آنهم باید به نحو کلى و اطلاقى داشته باشد. یعنى از باب مشت نمونه خروار است.

سؤال: این علم حضورى نیست، حصولى مى‏شود.

جواب: بله‏

سؤال: بنابراین تمسک به قاعده امکان اشرف است علمش مى‏شود حصولى.

جواب: خوب حصولى بشود

سؤال: اینکه در (من عرف نفسه فقد عرف ربه)

جواب: نه آن شعور بر آن علم حضورى دارد نه صرف علم حصولى. ان شاعر بر علم حضورى است. مقام عرفان که مى‏گوید (من عرف) یعنى مدرک این حضور است.

یک وقت شما فقط حضور تنها را دارید و ظهور از این براى شما نیست، این فایده ندارد. یعنى ادراک به حضور براى شما نیست ونمى‏توانید این را منتقل کنید، نمى‏توانید بیان کنید. ولى در اینجا (من عرف نفسه) یعنى کسى که عرفان داشته باشد. عرفان یعنى ادراک بر این علم حضورى برایش پیدا بشود و در مقام عالمیت باشد. البته لازمه‏اش همان حضور است. یعنى بدون علم حضورى یک همچنین مسئله‏اى براى انسان حاصل نمى‏شود. اما صحبت در این است که این علم حضورى براى همه هست، حتى براى کفار هم هست. سؤال: خوب این علم اول و علم دوم چیست؟

جواب: همین (من عرف نفسه فقد عرفه ربه) علم حضورى که براى کفار هم هست، این هنر نیست. ادراک به این حضور براى کسى نیست. آن کسى که عرفان به نفس پیدا مى‏کند به علم حصولى، حصولى مُنشأء از حضور و شهود و کشف این مقام، مقام اولیاء و عرفاست.

سؤال: درکتب عرفا و در اسفار هم هست که انسان باید به علم حضورى برسد به حضرت حق. الان شما فرمودید در این مرحله (من عرف نفسه) علم حصولى منشعب ازعلم حضورى است.

جواب: علم حصولى یا از خارج است که به جهت تفکّر و تعقّل براى انسان پیدا مى‏شود، که این خوب است و روش و وجدان حکما و متعلّقین و عقلا و امثالهم است.

آنچه مورد نظر است و انسان به واسطه او تحوّل پیرا مى‏کند و بطور کلى زیر بناى جوهر و وجود او تغییر و تبدّل پیدا مى‏کند، همان علم حضورى است که بواسطه مجاهدات و کشف و شهود و امثال اینها براى انسان حاصل مى‏شود. آن وقت خود این کشف و شهود حصول است، حصولى است که مترتب بر حضور مدرک است عند الواقع و عند النفس.

سؤال: در حقیقت دو تا اصطلاح مى‏توانیم براى علم حضورى فرض کنیم یکى اینکه صورت شى در نفس و یکى هم علم حصولى‏

جواب: یکى هم ادراک به آن علم حضورى و، التفاضل بین العرفا هم بخاطر همین است. شما مى‏بینید که عرفا با هم اختلاف دارند. این اختلافشان به مقدار همین علم ثانى وعلم مرکب است که دارند و بعضى ها بر بعضى دیگر ایراد مى‏گیرند.

المراتب بین الناس‏ هم همینطور است، بخلاف النحو الاول فانه لا یتطرق الیه الخطاء و الجهاله به خلاف قسم اول که خطا و جهاالت در آن راه ندارد. به جهت اینکه این علم، علم تکوینى است و در همه اشیاء وجود دارد.

دانش حق ذوات را فطرى است دانش دانش است کان فکرى است‏

(فإذن قد انکشف أن مدرکات الخمس که مدرکات سائر القوى الادراکیه) این طور روشن شد که مدرکات خمس مانند مدرکات ظاهر حسّى ما و مانند سایر مدرکات قواى فکریه مثل خیالیه، یا مثل عقلانیه مظاهر هویت الهیه‏اى هستند که‏ هى المحبوب الاول. یعنى وقتى که شما با قوه عقلتان یک معنایى را. فرد دارد این لیوان را لمس و مسح مى‏کند. وقتیکه شما دارید با چشم خودتان یک منظره‏اى را مى‏بینید، مدرک اوست که با بصر مادى دارد این منظره‏اى را مى‏بیند، تمام مدرَکات خمس هم در ناحیه مدرَک بالعرض و هم در ناحیه مدرَک بالذات و هم در ناحیه مدرٍک در هر سه مرحله، چه مرحله مدرک بالعرض خارجى باشد، چه در مرحله مدرک بالذات که صور مختلقه نفس است و نفس این را خلق کرده، یا در ناحیه مدرِک که آن نفس است، درهمه این سه مرحله مدرِک و حقیقت شیئ فقط آن مبدا اول و محبوب اول‏

است که در این سه مرتبه بروز و ظهور پیدا کرده. اول آمده گفته: من این پارچ خارج هستم، شما کجا دارید مى‏روید؟ دوم آمده گفته: من آن صورت ذهنیه تو هستم، بعدش هم آمده گفته: من اصلًا خود تو هستم. پس بنابراین ما باید کاسه، کوزه مان را بر چینیم هم تو هستم، هم صورت ذهنى تو هستم، هم مدرَک بالعرض هستم، که آن هم در خارج است.

پس* لیس فى الوجود الّا الله؛ لیس فى الدار غیره دیار. این را مى‏گویند اتحاد عقل و عاقل و معقول که، معقولش به دو عنوان است معقول بالذات؛ در اینجا معقول بالذات و معقول بالعرض یکى مى‏شود، چون مظاهر آن هویت در اینجا بروز و ظهور خارجى پیدا مى‏کند.

بناءً على هذا تمام آن صفاتى که درخارج به منصّه بروز و ظهور مى‏رسد به اضافه ذواتشان همه اینها مظاهر هویت آن حقیقت متشخصه الهیه هستند که محبوب اول همان است و مقصود کامل انسان آن.

فبعینه میشاهده و ینظر الیه. پس وقتى که انسان مى‏خواهد نظر بر یک شیئى بکند و یا شیئى را در خارج ببیند به عین او نظر مى‏کند و این را درخارج مى‏بیند.

بهتر بود ایشان بفرمایند که خود او به عینش نظر مى‏کند در خارج، نه انسان،* عبدى اطعنى حتى اجعلک مثلى یا مَثَلى.[۲]

______________________________
(۱)- سؤال: با این حدیث آیه لیس کمثله شیئ چطور مى‏شود؟

جواب: این شئ مثل در جنبه اقتران و قرینیت با او است، او قرین دیگر ندارد. وقتى که شما وجود را وجود متشخص دانستید، لا موثر فى الوجود رایکى دانستید سبب را یکى دانستید، حقیقت خارجیه براى وجود را یکى دانستید، دیگر دوئى نیست تا اینکه این دو مثل این باشد. هر چه را که دو براى این فرض کنید. یرجع الیه بر مى‏گردد.

سؤال: فى مثلى‏

جواب: اصلًا مثل معنى ندارد، اصلًا مثل متصور نیست، تا اینکه مثل او باشد یا نباشد، یکى باشد یا ده تا باشد. چون تشخص اختصاص به ذات او دارد و غیر از او هم چیزى نیست. پس بنابراین مثلى اصلًا معنا ندارد. لیس کمثله شئ یعنى شما هیچ هویت اطلاقى و ماهیتى را در خارج پیدا نمى‏کنید که بتواند قرین براى ذات او باشد. بله، همین است، چون وجود واحد، و تشخصش هم در این مبدا اول است، شما براى وجود ثانى نمى‏توانید فرض کنید که آن ثانى مثل او باشد.

سؤال:

جواب: آن مَثَلى یعنى در مقام بروز و ظهور، آن مثل من‏خواهد بود، یتقرّب إلى بالنوافل حتى اکون سمعه الّذى یسمع به و بصره الذى یبصر به …..

من بصر او مى‏ شوم در یبصر به، یک معنا است و یک معناى دقیق تر اینکه من او مى‏شوم و وقتى او شدم پس بصر او هستم، بصره هستم، نه اینکه من بصر او مى‏شوم؛ او درجنبه استقلال و فقط چشمش مال خود من است، او در جهت استقلال، گوشش مال من است. او در جنبه استقلال، مس و شامه‏اش مال من استت عقل و فکرش مال من است. نه، وقتى من او شدم، دیگر خواهى نخواهى بصر او من هستم، سمع او هم منم، اذن او هم منم، ذوق او هم منم، عقل آن هم منم و امثال اینها.

سؤال: بنابراین لیس کمثله شى.

جواب: مثل مثلش بود. سؤال:

جواب: یعنى اثبات مثل مى‏شود.

سؤال: همان مثلًا ائمه اطهار.

جواب: نه، آنها از باب تاکید مى‏گویند، مى‏گویند مثل مثلش چیزى نیست، چه رسد به اینکه مثل بشود. این از باب تاکید بوده.

سؤال: بعضى ها هم شنیدم گرفته‏اند.

جواب: خیلى حرف ها مى‏زنند.

فبعینه شاهده‏ با آن عینش او را مشاهده مى‏کند و* ینظر الیه لا على وجه یعتقده الأشاعره‏ نه بر آن وجهى که اشاعره معتقد هستند و مى‏گویند که آن نظرش نظر ظاهرى و رؤیت ظاهریست. وبأذنه یسمع کلامه او بأنفه یشم رائحه طیبه و بجمیع ظاهر بدنه یلمس لا على وجه یقوله المجسمه تعالى عن ذلک علواً کبیراً

فیدرک المحبوب الحقیقى بجمیع القوى‏ پس ادراک اختصاص به محبوب‏

حقیقى دارد با همه قوا و جوارح‏ مع تقدس ذاته عن الأمکنه و الجهات‏ در عین اینکه ذات او منزه از مکان جهت است‏ وتجرد حقیقته عن المواد و الجسمانیات‏ و حقیقت او مجرد از ماده و صورت و جسمانیات است، پس تمام اینها حکایت از این مى‏کند که آن وجود تجرد حقیقى، در مقام طبع و ماده تخلى از آن تجرد نمى‏کند و از آن تجرد براى او جدائیت حاصل نمى‏شود وما ذکرناه مما أطبق علیه أهل الکشف و الشهود آن چیزى که ما بر اینجا گفتیم، آنست که اهل کشف و مشهود در این مطلب اذعان دارند. الذین هم خلاصه* عباد الله المعبود بلکه جمیع موجودات‏ عندهم بالمعنى الذى ذکرناه عقلاء عارفون بربّهم‏

معناى اول و عقل بسیط و علم بسیط عقلا هستند، عارفون بربهم‏ هستند و مسبحین او هستند شاهدون لجماله‏، جمال او را مى‏بینند، کلام او را مى‏شنوند و خداوند متعال هم به این اشاره فرمودند. وإن من شیئ الا یسبّح بحمده ولکن لا تفقهون تسبیحهم‏ تسبیح و تقدیس‏ لا یتصوران بدون المعرفه کسیکه ذاتى را مى‏شناسد آن ذات را تقدیس یا تسبیح مى‏کند و در صورت جهل تسبیح و تقدیس معنا ندارد وقوله تعالى‏ که مى‏فرماید،* إنما امره إذا أراد شیئاً أن یقول له کن فیکون‏ امر حق وقتى که به یک تعینى تعلق بگیرد، خطابِ کن به او میرسد و او بواسطه خطاب کن تحقق خارجى پیدا مى‏کند. اگر او این خطاب حق را قبول نکند، درخارج تحقق و تکون پیدا نمى‏کند.

راجع به این یک معنایى است که آخر بحث عرض مى‏کنم. دلیل واضح‏ دلیل واضحى است* على کون کل من الموجودات عاقلًا یعقل ربه‏ همه موجودات اینها تعقل پرودگار را مى‏کنند و* یعرف مبدعه‏ و مبدع و خالق خود را مى‏شناسند و یسمع کلامه‏ و کلام او را مى‏شنوند. إذ امتثال الأمر زیرا انتصال امر مترتب بر سماع و شنیدن و فهم مراد است.

وقتى که مى‏گوید إنما امره این امر در چه صورت در خارج تحقق پیدا

مى‏کند؟ در صورتى که طرف این امر را بشنود. اما اگر شما یک مامورى را امر کنید، ولى کلامت را به او نرسانى، عقلا در عدم اتیان آن مامور و مامورٌ به او را مذمّت نمى‏کنند. على قدر ذوق السامع‏ به مقدار استطاعت سعه وجودى سامع‏ واستطاعه المدرک و اسنطاعت مدرک بحسب ما یلیق بجنابه المقدس عن الاشباه و الأمثال‏

به حسب آنچه به جناب مقدس او لیا قت دارد از آن اشباه و آن امثال. آن چه که ما شبیه یا مثل براى آن ذات قرار بدهیم. یعنى به هر رتبه که ما آن ذات را نزدیک به آن ذات مقدس بدانیم، آن شبیه شده به آن ذات.

در روایتى هم مرحوم نراقى نقل مى‏کند و دیگران هم مى‏گویند: تخل قوا باخلاق الله و در روایت داریم که لیس العلم حتى ینزل الیه. در این عبارتش مى‏شود که تخلقوا باخلاق روحانیین تگونوا مثلهم‏

به هر مقدار که انسان اخلاق روحانیین را در وجود خودش تکون ببخشد، نه اینکه بیاید در کتاب نقل کند، باید مودب بود و بعداً برود نقل کند. این تکون نیست. ممکن است یک انسان بى تربیت و غیر مودب به آداب هم خیلى خوش بیان باشد. انفاق بر فقراء، مقام عبودیت، مقام رحمت و عطوفت، همه را پایین تر از خود دیدن، اخلاق روحانیین است. این اخلاق روحانیین را انسان در وجود خودش تکون ببخشد، یعنى خودش را مثل آنها کند. تکون معهم او مثلهم‏ با آنها هستید، یا مثل آنها هستید. آن وقت انسان شبیه و مثل خواهد بود وقوله تعالى للسماوات و الارض أتیا طوعاً او کرهاً قالتا أتینا طائعین‏

خداوند به آسمان و زمین مى‏فرماید که ائتیا بیایید در مقام اطاعت و امتثال امر من قرار بگیرید، بخواهید یا نخواهید، خواهید بود، حالا کدام را اختیار مى‏کنید؟ آنها مى‏گویند: ما طائع و مطیع هستیم‏ مبین لما ذکرناه و منور قلناه‏

دو مسئله در اینجا هست. البته راجع به این مطالبى که در این بحث بسیار شریف و عالى ایشان مطرح کردند، مطالب خیلى زیاد است، یعنى مى‏خواهم بگویم ما هر جاى قضیه را بگیریم مى‏تواند قضیه ادامه پیدا بکند. و چون خود ایشان هم‏

وعده فرمودند در بحث علم و علم به حق یا وجود ذهنى و امثال ذلک راجع به این مطالب دوباره تکرار کنند، لذا ما فعلًا از بیان بیشتر در این مطلب خوددارى مى‏کنیم.

تذکّر دو مسأله مهمّ‏

ولى دو مسئله در اینجا نسبت به بحثمان لازم‏الذکر است.

مطلب اول‏ اینکه مرحوم آخوند این بحث را به عنوان یک حکمت عرشى بیان کردند. شاید اینطور گمان بشود که فلسفه نمى‏تواند متکفل تبیین یک همچنین بحثى بشود، به این مبنا که حقیقت وجود و هویت وجودات متعینه با مظاهر و صفاتى که مترتب بر این موجودات هست، عین ربط و عین تعلق به مبدا اول هستند. صفاتى که متعینه در عالم وجود است مرتبط به صفات کلیه حق و ذواتى که درعالم وجود هست مرتبط به ذات حق است. و چون برگشت همه صفات به ذات حق است و او علت براى همه صفات است، پس بنابراین چه ادراک صفات در عالم طبع باشد یا ادراک ذات باشد، در حقیقت ادراک ذات حق است. چون برگشت صفات فعلى به صفات ذاتى است. و صفات ذاتى هم به خود ذات برمى‏گردد و از این نقطه نظر این حقیقت واحد در وجود عبارتست از عین ربط و عین تعقل. و این یک معنائى است که عرفا و شامخین در مقامات عالیه کشف و شهود بر این مطلب حکایت مى‏کنند. مقام کشفى و شهودى آنها حکایت مى‏کند. روایت در این باب بسیار زیاد است. از امیر المومنین و ائمه علیهم السلام در اینجا و در خطب و روایاتى که آمده بسیار است. و جالب اینجاست که بسیارى از روایاتى نظیر روایات که از موسى بن جعفر علیه السلام یا از امام صادق، امام باقر، امام رضا، امام جواد از اینها راجع به صفات جلالیه و جمالیه و بطور کلى تعریف پروردگار رسیده ما مى‏بینیم بسیار جالب است که حتى در الفاظ واحد است. یعنى اگر شما خطب توحیدیه نهج البلاغه را بگذارید و بعد توحید صدوق را باز کنید و آن روایاتى که از سایر ائمه در تبیین صفات پروردگار آمده، مى‏بینید حتى خیلى عبارات عین هم هستند و کأنَّ همه از یک مجراست، یعنى واقعاً همین طور است لغت کأنَّ در اینجا غلط است. همه یک مجرا و یک نسق براى تبیین معارف دارند، و از یک منبع همه ائمه علیهم السلام و همه‏

معصومین آنى صفات حق را براى مردم بیان مى‏کنند به علم حصولى یعنى بواسطه علم به این حضور، یعنى نفس تحقق این صفات کلیه در ذات آنها، یعنى خود تحقق آنها به این صفات کلیه بهتر است بگوییم، بواسطه این، علم اینها بر این صفات، بر این کیفیتى است که تا حدودى براى ما بیان شده. که البته خیلى هایش هم بیان نشده و حتى قابل فهم براى ما هم نیست. حالا این مقدارى هم که بیان شده قابل فهم براى خیلى نیست.

لذا ما در بسیارى از مواقع مى‏بینیم اشکالاتى که شده حاکى از عدم فهم است. فرض کنید حاج میرزا حسین نورى مى‏آید به ملاصدرا اشکال کرده و حکم به کفر او مى‏کند، بخاطر اینکه در بعضى آیات قرآن ایشان آمده این آیه را اینطور معنا کرده است. اتفاقاً این معنا با روایت و با آنچه از ائمه آمده کاملًا تطبیق مى‏کند؛ این بخاطر این است که ایشان در این مسائل فلسفى و مسائل عرفانى تخصص ندارد. و غیر از آبروریزى براى خودش و براى دیگران نتیجه‏اى به بار نمى‏آورد. اینجاست که نباید کسى بدون تخصص که وارد بر مسئله‏اى نیست یک قضیه اى را مطرح کند که حکایت از عدم علم و اطلاع و شعور او نسبت به این مسائل باشد؛ و الا آبروریزى مى‏شود، خودتان هم دارید مى‏بینید. این یک مسئله‏

اما اینکه چرا فلسفه متکفل به این قضیه نمى‏تواند باشد، اینجا جاى بحث است. این یکى از آن مسائلى است که از قبل ما این را عرض مى‏کردیم و آن این است که فلسفه چیست؟ آیا فلسفه عبارتست از یک علوم مدوّن غیر قابل ردّ و انکار که اسم این را فلسفه مى‏گذارند؟ اگر اینطور هست، این غلط است، به خاطر اینکه فلسفه عبارتست از مجموعه قوانینى که زائیده فکر و عقل بشر است. این را مى‏گویند فلسفه، و در طول زمان کاملًا دستخوش تغییر بوده، فلسفه یونان به یک نحوى بود، فلسفه اسلام به یک نحوى بود، فلسفه ملاصدرا به یک نحوى است، او آمده حتى سنن قطعیه و روایات قطعیه را هم دخالت داده است. فلسفه اى که ملازم با مقام کشف و شهود عرفا هست، آنها را هم دخیل مى‏داند؛ آن هم یکجور است. اینکه ما در اینجا بگوییم فلسفه نمى‏تواند ثابت بکند، این حرف، واقعاً حرف سبکى‏

است به جهت اینکه فرض کنید ما بگوییم علم طب نمى‏تواند این مرض را تشخیص بدهد خوب ایراد وارد مى‏شود که منظور از علم طب چیست؟ علم طب عبارتست از مجموعه قوانینى که متکفل صحت و سلامت بدن انسان است. این قوانین در هر جائى تفاوت پیدا مى‏کند، علم طب در فرانسه یک جور است، طب در انگلیس یک جور است، طب درآمریکا یک جور است، طب در شرق یکجور است، همه اینها با هم اختلاف دارند و ما نمى‏توانیم به عنوان یک مسئله کلى بگوییم طب نمى‏تواند متکفل باشد، مى‏گوییم آقا طبى که تو خواندى نمى‏تواند، طبى که بنده خواندم، مى‏تواند. این هم دلیلش. معنى ندارد ما به عنوان کلى بخواهیم بگوییم.

بنابر مسئله تشکیک در وجود که قائل به استقلال در مراتب وجود هست، فلسفه روى این حساب جنبه تعلقى و ربطیت محض همه تعینات به ذات اول در اینجا مورد خدشه قرار مى‏گیرد که* لیس فى دارالوجود الّا الوجود الواحد و الّا الله‏ و تمام تعینات، هویاتشان عین ربط و عین تعلق است. این با مراتب تشکیک در تعارض است. اما ما این را قبول نداریم، و در همان تشکیک قائل به تشخص حقیقیه و خارجیه وجود هستیم و این تشکیک را منافاتى با مقام تشخص وجود نمى‏دانیم، و هر دو را موید یک دیگر مى‏دانیم. این فلسفه فلسفه ماست. و ما نه از طریق شهود و نه از طریق روایات و نه از طریق آیات هیچکدام به این مطلب نرسیدیم. از همین جمع و جور کردن چند مبانى فلسفى، یکى بحث علیت و معلولیت، یکى بحث اصالت وجود، یکى بحث صرافت و وحدت وجود ما به این مطالب رسیدیم. پس اگر جائى مشاهده مى‏کنید که فلسفه نمى‏تواند به این مطالب برسد، لذا ایشان از باب حکمت عرشیه خواستند این مطلب را با مقام کشف و شهود ثابت کنند، این مطلب به نظر مى‏رسد که جاى تامل داشته باشد. این یک قضیه.[۳]

______________________________
(۱)- سؤال: این همان قاعده استدلالیان نیست؟

جواب: نه اصلًا این مطلب به آن نمى‏رسد، چه برسد به اینکه آیا این مفید هست یا مفید نیست، کار نداریم. اصلًا بعضى ها مى‏گویند فلسفه نمى‏تواند اثبات کند. این غلط هست، خوب فلسفه مى‏تواند اثبات کند و خیلى خوب هم از عهده اش بر مى‏آید.

سؤال: ولى کارآئى‏اش این است.

جواب: بله فایده‏اى ندارد. یعنى این اثبات این قضیه فلاح و نجات براى ما نمى‏آورد الا اینکه ما خودمان به این مطالب به مقام شهود و سر خودمان برسیم. البته مى‏تواند مؤید بر طریق باشد.

مطلب دوم‏ اینکه در این آیه شریفه* انما امره اذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون این آیه خیلى مورد اختلاف و استدلال در موارد مختلفه شده است. بعضى ها این امر را همان امر تشریعى مى‏دانند. و بعضى ها این امر را امر تکوینى مى‏دانند. بعضى ها این امر را امر تکوینى در ما بازاء خارجى مى‏دانند. یعنى خطاب تعلق مى‏گیرد به یک ما بازاء خارجى، بعد صحبت در این شده که ما بازاء خارجى چیست؟ چون وقتى که یک شى‏ء در خارج وجود ندارد، دیگر خطاب معنایى ندارد، مامورى در اینجا نیست تا اینکه امر به او تعلق بگیرد. بعد در اینجا یک علم ازلى ثابت مى‏کنند که علم ازلى به صور آن نفسیه و صور ذاتیه در علم حق بر مى‏گردد، و این علم در خطاب به آن صور جنبه تحقق خارجى پیدا مى‏کند. به این نحو آمده‏اند و خواسته‏اند این مطالب را درست کنند.

حقیقت مطلب آنطور که باید به نظر برسد والله اعلم اینست که این امر، اولًا امر تشریعى نخواهد بود، چون مقام در مقام کن فیکون و تکوین است و در امر تشریع تکون خارجى اصلًا معنا ندارد. بلکه مولا طلب تکون خارجى را مى‏کند با امر خودش، نه با امر محقق آن تعین خارج باشد. پس این هم امر تشریع نخواهد بود و در حوزه تشریع و مسائل اخلاقى و اینها نمى‏تواند وارد شود.

بحث دوم اینست‏ که این امر، امر تکوینى خواهد بود. این امر ما بازاء دارد یا ندارد اگر شما بگویید که این امر ما بازاء ندارد، پس این چه امر تکوینى خواهد بود؟! منظور از شئ در اینجا چه خواهد بود؟* انما امره اذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون. انّما امره اذا اراد للشى‏ء، این شى‏ء در اینجا چیست؟ آیا شئ در المشیئ وجوده است که آن خواست در اینجا جنبه تحقق خارجى دارد؟ یا اینکه این امر که‏

در اینجا است، این تحقّق، قطعاً تحقق خارجى در مقام شهادت نیست؛ چون این امر قبل از تحقق است، یعنى قبل از وقوع یک امر خارجى خواهد بود.

و از آن طرف ما میدانیم اوامر تکوینى حق از مقوله اضافه اشراقیه هستند نه اضافه مقولیه که در اضافه مقولیه لوازم ذات بعد از تحقق ذات عارض برآن ذات مى‏شود، مانند فوقیت و تحتیت که بعد از تحقق فوق و تحت این عن تحتیّت پیدا مى‏شود، ابوت و بنوت یا زوجیت بعد از تحقق ذات زوجین یا بعد از تحقق زید و عمرو در اینجا تحقق پیدا مى‏کند. حتى لوازم ذات خود ماهیت بعد از تحقق ماهیت در رتبه متاخر از ماهیت است، مثل فرض کنید که زوجیت براى اربعه، بعد از تحقق اربعه زوجیت پیدا مى‏شود، اول اربعه تحقق پیدا نمى کند، یک ربع بعدش هم زوجیت، نه، از نقطه نظر هویت ماهیت ذاتیه زوجیت و ماهیت ذاتیه اربعه وقتیکه لحاظ کنیم، تحقق این هویت ذاتیه زوجیت مترتب بر اربعه هست. رتبى در اینجا منظور هست.

اما امر در اینجا امر تکوینى خواهد بود. امر تکوینى ما بازاء آن چیست؟ ما بازاء آن عبارتست از همان صور. مقام صور و مقام ماهیت اشیاء، که عدم الاباء هستند به نسبت به وجود و عدم، چون شئ المشیئ وجوده است، والمشیئ وجوده عبارت است از ماهیات شئ؛ اگر شما بگویید که منظور از این در اینجا صور نفسیه و ذاتیه عند العلم الربوبى هست، در آن مقام صبحت در این است که آن صور در مقام علم ربوبى عکس نیست که امر به او تعلق بگیرد و بعد این عکس در خارج یک تحقق عینى پیدا بکند. این که ما مى‏گوییم حقیقت این اشیاء بصورت صور علمیه در ذات ربوبى است، یعنى نفس تحقق و تعین آنها بصورت اجمال در آن علم ربوبى هست. یعنى منشاء و حقیقت شئ عند العلم الربوبى است و این امر قبلًا به او تعلق گرفته و وقتى که به او تعلق گرفته بعد در خارج طبعاً پیدا مى‏شود. این بندگان خدا نفهمیدند، آمده‏اند از پایین قضیه را به بالا حل کنند؛ از پایین به بالا حل نمى‏شود، از بالا به پایین حل مى‏شود. چرا این امر ربوبى به این اشیا مفید است؟ چون این اشیا قبلًا مصداق براى امر قرار گرفتند، و درعلم ربوبى تحقق پیدا کردند؛ منتها بنابر قاعده‏

سنخیت بین علت و معلول، و ترتب مقام علم به مقام عین خارجى، از این نقطه نظر لا جرم یک زمان و یک مراتب و یک دوار و اطوارى براى تحقق آن علم ربوبى در عالم خارج لازم است. پس این امرى که در اینجاست* انما امره اذا اراد شیئاً أن یقول له کن فیکون نه اینست که خدا این صور را در صندوق علم خودش نگهداشته، یکى یکى مى‏کشد بیرون، یک فوت به آن بکند و آن در خارج تحقق پیدا بکند. بگوییم که انما امره، حالا نوبت تواست تو بیا بیرون! در صندوق را باز مى‏کند، یک فوت به آن مى‏کند تا در خارج تحقّق پیدا بکند. نه این کار را قبلًا کرده، چون قبلًا این امر به این حقیقت شى در علمش تعلق گرفته، لذا بخواهى نخواهى این تنزل پیدا خواهد کرد.

پس این* انما امره اذا اراد للشئٍ‏ به مقام صور علمیه عند العلم ربوبى بر مى‏گردد نه به مقام شهادت. دیگر به مقام شهادت بر نمى‏گردد، چون وقتى که حقیقت شئ عند علم ربوبى ثابت شد، در خارج هم آنجا صندوق خانه نیست.[۴]

______________________________
(۱)- سؤال: پس امور حادث نیست؟ ظاهر آیه این است که حادث مى‏شود.

جواب: خوب حادث شده، کن فیکون.

سؤال: خود امرتعلق گرفته.

جواب: امر چیست؟ امر عبارتست از اراده حق متعال به تکون یک حقیقتى‏

سؤال: همین امرى که حادث شده؟

جواب: این امر عالم ماده و صور را شامل مى‏شود، عالم صور تنها، عالم مجردات، عالم عقول، عالم ملائکه و همه را شامل مى‏شود. این طور نیست که بگویید این امر تعلق گرفته به سیب و پرتقالى که ما مى‏خریم. تمام تنزلات فیض وجودى مصداق براى کن فیکون این امر حق خواهند بود. چه مبدَعات، چه غیر مبدَعات تمام اینها.

حالا صحبت در این است این امر که مى‏خواهد تعلق بگیرد براى این تکون خارجى و براى تحقق یک شئ، این امرى که بخواهد تکون بگیرد آیا این امر به ماهیت تعلق مى‏گیرد و ماهیت را صورت تعین وجود به آن مى‏دهد؟ به عبارت دیگر این امر وجود را افاضه مى‏کند، ماهیت که قابل افاضه نیست و به تبع افاضه وجود بالعرض، ماهیت هم وجود پیدا مى‏کند. پس این امر مى‏خورد به ماهیت، یعنى اى ماهیتى که تو عدم الاباء بالنسبه به وجود و عدم هستى، با امر من وجود را به تو افاضه مى‏کنم. این وجود کى به این ماهیت افاضه شده الان که زید در عالم پیدا شده یا درعلم ربوبى؟

سؤال: آنچه که درعلم ربوبى بود یک مرتبه عالى بود.

جواب: همان تمام شد، همین که شما بگویید در مرتبه عالى پیدا شد، یعنى امر دیگر کارش تمام شد خدا نشست کنار.

سؤال: نه حضورش نیاز به اضافه دارد.

جواب: نه اضافه دیگر ندارد، همین که در امر ربوبى پیدا شد یعنى تمام.

سؤال: قدیم.

جواب: نه قدیم نیست الان است.

سؤال: نه آن الان نزولش است.

جواب: قدیم در علم ربوبى مثل الان است و مثل ابد است.

جلو شما در این اتاق است این امر ربوبى است. مقام امر ربوبى یعنى امر تعلق گرفته است به وجود یک حقیقتى (عند ذات الله) تا آخر خط، یعنى این از اول تحقق حقیقتش با تمام اطوارش تا آخر خطاب (انما امره) به او تعلق گرفته. یعنى امر اول روى حقیقه الشئ مى‏رود، و بقیه اش را نیاز ندارد. مثل اینست که شما فرض کنید یک جویى دارید مى‏خواهید آب را در یک مسیر بکنید، فقط یک جوى سرازیرى درست مى‏کنید، بعد هم یک سطل آب سرریز مى‏کنید، دیگر نمى‏خواهد خودتان هم دنبالش بروید، این سرازیرى که هست خود آب به آن ته هم مى‏رسد.

سؤال: پس یک امر بیشتر نداریم.

جواب: یک امر بیشتر نداریم. (و ما امرنا الّا واحده) در اینجا این را مى‏خواهد برساند.

سؤال: این به عنوان یک تسامحى در اینجا هست که آن ماهیت هم قابل خطاب است‏

جواب: شما حالا تسامح کنید. از این تسامح ماهیت، الماهیه المشئ وجوده منظور عدم الاباء از تحقق کیفیت وجودات است. وقتى که امر خداوند متعال تعلق بر وجود مى‏گیرد، بر وجود مشخّص و متعّین و محدود و مکیف به یک کیف تعلق مى‏گیرد نه اینکه همینطورى. من تعلق دیدم، امر هم این ماهیت وجود شد. خوب این ماهیت چیست؟ حالا این وجود به آن بچسبد بعد یک گوش برایش این طرف مى‏گذارم، بعد مى‏آیم این طرف یک چیزى مى‏گذارم، از اول گوش و چشم و دهان و ابرو و بقیه جوارح در آن علم ربوبى اندازه گیرى شده.

سؤال: ما قبول داریم، ما همین را عرض کردیم، یعنى از راه تسامح است والا همان تنزل وجودیست.

جواب: بله مرحوم آقاى بروجردى همین را مى‏فرمودند. این مطلب ایشان همان نفس (انما امره نفس کن است) یعنى مى‏خواهد به شما بگوید اصلا ترتب در اینجا معنا ندارد. در هر صورت شما موید هستید.

سؤال و آنکه در مقام امر نیست در آن تشریع مى‏شود.

جواب: نه، آنهم در مقام.

سؤال مى‏توانید ماهیت بگوید نمى‏خواهم بیایم کهفا یعنى وجود.

جواب: بله مى‏تواند بگوید من نمى‏توانم بیایم، ولى آن چماق را که مى‏بیند بله مى‏گوید، قطعا من و شما هم اگر مى‏دیدیم ….

گفت آخر چطور ممکن است خدا به این آتش نمرود بگوید (یا نار کونى برداً و سلاماً على ابراهیم) آن فحشى که آن به این اتش داد اگر به من و تو مى‏داد معلوم نبود چه بر سر ما مى‏آمد اختیارى است یعنى ملائکه مى‏تواند بکنند و نمى‏کنند، در حالى که ما مى‏بینیم در ملائکه فقط عقل تاکید شده و نفسانیت ندارند و عصیان ناشى از نفسانیات است، پس این اختیار در اینجا چه معنایى دارد؟

اختیار به این معناست که نفس نفسانیت موجب عصیان نیست، منافات ندارد که یک شخصى داراى نفسانیت باشد و عصیان هم نکند. آنچه که موجب عدم عصیان است رسیدن به تکامل عقلى است. یعنى وقتى که یک شخص واقعا از نقطه نظر عقلى به کمال و حقیقت شى براى او منکشف بشود، دیگر امکان ندارد، یعنى مى‏تواند ولى امکان خارجى ندارد که بتواند عصیان بکند. رسیدن به این قضیه و حقیقت براى او، درست مثل اینست که شما فرض کنید مار را در اینجا دارید مى‏بینید و مى‏دانید دستتان را بگیرد جلو این مار، شما را نیش مى‏زند. هیچ آدم عاقلى نمى‏آید این کار را بکند بخاطر اینکه آن حقیقت و تلخى و مرّاماته‏اى که بواسطه این سم پیدا مى‏شود، این حقیقت کاملا در نفس انسان متحقق شده. فقط اینطور نیست که شما از روى کتاب خواندید کسى را که مار نیشش بزند مى‏میرد این حقیقت را در وجود خود یافته‏اید. در ملائکه هم همینطور است.

در جنبه ائتیا طوعاً او کرهاً اینست که حقیقت اشیاء چون به مسئله وجود و به حقیقت فقر و نیاز و احتیاج خود و غنا و استغناء مقام کبریاییت حق رسیده‏اند، خواهى نخواهى از این باب، آن وجود فقیر در ذات خود استجلاب منفعت مى‏کند از آن وجود غنى ولو کافر باشد. از اینجاست که ائتیا طوعا و کرها هست. آنها مى‏گویند: ما طائع هستیم، یعنى چون ما در وجود خودمان مقام فقر را مى‏بینیم، آن اقتضاء مى‏کند انسان به سمت آن حقیقت برود ولو اینکه کافر باشد. لذا در موقع وفات آنچه که براى انسان روشن مى‏شود نه اینست که علم به فقر و نیاز خود و کمال و غناء حق براى انسان حاصل مى‏شود، حجاب فقط کنار مى‏رود و وقتى که حجاب نفس کنار رفت، کافر و کمونیست و ملحد و عابد صنم و وثنیون و تمام اینها، آن علم فطرى که در ذات آنها هست، به آن شهود، آگاهى و اطلاع پیدا مى‏کنند.

سؤال: در حقیقت آسمان و زمین در این فرض بر اساس علم بسیط هست یا علم مرکب؟

جواب: علم مرکب است، یعنى علم به علم دارند.

سؤال: پس اشرف از انسانها شدند

جواب: نه انسان هم دارد

سؤال: پس ما هم بسیطیم‏

جواب: نه ما هم در اینجا دو علم داریم: یک علم بسیط و آن حقیقت الربط است عند النفس، یک علم به علم داریم که باز این داخل در علم بسیط است که بر اساس آن علم، مصداق براى تکلیف اتیا طوعا و کرها قرار مى‏گیریم و مصداق براى (الست بربکم قالوا بلى) قرار مى‏گیریم. این هم باز آن علم به علم است، ولى باز بسیط است یعنى در مقام شعور و ادراک نیامده.

سؤال: همان فطرت است؟

جواب: بله فطرت است یکى هم همین علم صرف است.

سؤال: پس این علم سوم است که با سلوک پیدا مى‏شود.

جواب: بله.

سؤال: در ادعیه داریم که خداوند بدون مشورت با ما و بدون خواست ما، ما را در این عالم وجود آورده و عالم براى ما مجهول بوده پس آن تنافى با این ندارد

جواب: خوب این همان (انما امره إذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون) است آن اولیش است. آن اولش که اراده و مشیت بود. همه ما فقط صور ماهیت اشیاء بودیم صور ماهیت اشیاء که اصلا وجودى ندارد، عدم مطلق براى این صدق مى‏کند. مشییت دیگر در اینجا نیست.

سؤال: بله ولى طوعا و کرها

جواب: آن وقت وقتى که ما را خلق کرد گفت: حالا من چطورى هستم؟ گفتیم ما خیلى مخلص هستیم. ان در مقام بعد از خلق است.

سؤال: ائتیا در این صورت معنایش چیست؟

جواب: یعنى قبول توحید و کرنش و تواضع در برابر توحید و اذعان به عبودیت و به فقر و احتیاج خودمان.

سؤال: شما فرمودید که چه بخواهند نخواهند قبول مى‏کنند، منتها دلیل بر این نمى‏شود که حتما قبول مى‏کنند.

جواب: بله.

[۱] – سؤال: مرکب یعنى چه؟

جواب: مرکب یعنى علم و شعور به این علم یعنى ادراک حق و جمال و جلال و صفات حق و اوامر و نواهى‏اى که حق بر اساس آن متوجه انسان مى‏کند.

( و فیه یتطرق الخطا و الصواب) مطلب دیگر این که خطا و صواب در این علم مرکب است، اما در آن علم فطرى و وجدانى خطا معنا ندارد. آن علم علم تکوینى است که خداوند درون هر چیزى قرار داده است.

آیات شریفه هم دارد که( إن من شیئ الا یسبّح بحمده) مرحوم آخوند هم مى‏فرمودند و حکم کفر و ایمان هم به این برمى‏گردد. در آن علم اول، کفار هم شریک هستند؛ خود کفار هم علم وجدانى و علم فطرى به حق و به ذات حق دارند. چرا؟ به جهت آنکه وجود آنها مرتبط به حق است، و حیثیت وجودى آنها حیثیت تعلقى است. یعنى غیر از تعلق اصلا چیزى نیست. غیر از ربط اصلا چیزى وجود ندارد. پس بنابراین هر چیزى که حقیقتش عین تعلّق باشد، معنایش این است که خصوصیات و آثارى که در ذات مبدا هست به مقدار حصه وجودى این شیئى که حقیقتش عین تعلق است، آن آثار و صفات هم طبعا وجود دارد.

یک جوى آب را شما در نظر بگیرید. این جوى آب حیثیت مائیتش همان مبدا اوست که دریاست. از دریا نشأت مى‏گیرد. خصوصیت مائیت بحر را این جوى آب هم دارد منتهى به لحاظ سعه خودش دارد و هر چه آن آب دریا داشته باشد، این آب هم از همان صفات دارد. اگر دریا، آبش شور باشد، آب این نهر هم شور خواهد بود. اگر شیرین باشد، این هم شیرین خواهد بود. اگر آب دریا داراى خصوصیات بحریه و املاح و امثال اینها باشد، این آب نهر هم همان خواهد بود. آن جانورانى که مى‏توانند در آن آب دریا زندگى کنند، طبعا باید بتوانند در همین آب نهر هم زندگى کنند. چرا؟ چون این نهر از آن دریا نشأت مى‏گیرد و پیدا مى‏شود.

لذا این حدیث شریف که مى‏فرماید( من عرف نفسه، فقد عرف ربه) معنایش در اینجا روشن مى‏شود. چون حقیقت ذات انسان یک حقیقت تعلقى است و استغنا و استقلال ندارد و هر چه هست، حاکى از همان مبدا خواهد بود. لذا صفات جلالیه و جمالیه مبدأ در حقیقت ذات تعلقى اشیاء هم بروز و ظهور دارد،( على حسب مقدار سعه وجودیه) به حکم کفر و ایمان به همین.

سؤال:( من عرف بحسب)

جواب:( من عرف نفسه فقد عرف ربه)

سؤال: مى شود قیدى بزنیم یعنى لازمه اش نیست که( من عرف بحسبه)

جواب: به حسب هر کسى

سؤال: واقعا من عرف حق معرفه مثلا

جواب: آن معنایى که آن عرفان، عرفان حقیقى باید باشد، هیچگاه معلول و محاط نمى‏تواند به علت و به محیط برسد. یعنى سعه وجودى معلول و سعه وجودى محاط، اقتضاى عدم وصول به مرتبه اطلاق را مى‏کند. در این بحثى نیست. ولى صحبت در این است که آثار و خواص وجودى آن ذات در این عرفان به نفس براى انسان پیدا مى‏شود، البته آن اطلاق، و خود او هم متوجه نمى‏شود.

وقتى که شما به نفس و به ذات رسیدید که این نفس و ذات باید جنبه اطلاقى داشته باشد پس باید بگوئید آن ذات هم جنبه اطلاقى دارد. این مجرد است، آن هم باید مجرد باشد. این داراى صفات جلال و علم و شعور و حیات است، پس آنهم باید به نحو کلى و اطلاقى داشته باشد. یعنى از باب مشت نمونه خروار است.

سؤال: این علم حضورى نیست، حصولى مى‏شود.

جواب: بله

سؤال: بنابراین تمسک به قاعده امکان اشرف است علمش مى‏شود حصولى.

جواب: خوب حصولى بشود

سؤال: اینکه در( من عرف نفسه فقد عرف ربه)

جواب: نه آن شعور بر آن علم حضورى دارد نه صرف علم حصولى. ان شاعر بر علم حضورى است. مقام عرفان که مى‏گوید( من عرف) یعنى مدرک این حضور است.

یک وقت شما فقط حضور تنها را دارید و ظهور از این براى شما نیست، این فایده ندارد. یعنى ادراک به حضور براى شما نیست ونمى‏توانید این را منتقل کنید، نمى‏توانید بیان کنید. ولى در اینجا( من عرف نفسه) یعنى کسى که عرفان داشته باشد. عرفان یعنى ادراک بر این علم حضورى برایش پیدا بشود و در مقام عالمیت باشد. البته لازمه‏اش همان حضور است. یعنى بدون علم حضورى یک همچنین مسئله‏اى براى انسان حاصل نمى‏شود. اما صحبت در این است که این علم حضورى براى همه هست، حتى براى کفار هم هست. سؤال: خوب این علم اول و علم دوم چیست؟

جواب: همین( من عرف نفسه فقد عرفه ربه) علم حضورى که براى کفار هم هست، این هنر نیست. ادراک به این حضور براى کسى نیست. آن کسى که عرفان به نفس پیدا مى‏کند به علم حصولى، حصولى مُنشأء از حضور و شهود و کشف این مقام، مقام اولیاء و عرفاست.

سؤال: درکتب عرفا و در اسفار هم هست که انسان باید به علم حضورى برسد به حضرت حق. الان شما فرمودید در این مرحله( من عرف نفسه) علم حصولى منشعب ازعلم حضورى است.

جواب: علم حصولى یا از خارج است که به جهت تفکّر و تعقّل براى انسان پیدا مى‏شود، که این خوب است و روش و وجدان حکما و متعلّقین و عقلا و امثالهم است.

آنچه مورد نظر است و انسان به واسطه او تحوّل پیرا مى‏کند و بطور کلى زیر بناى جوهر و وجود او تغییر و تبدّل پیدا مى‏کند، همان علم حضورى است که بواسطه مجاهدات و کشف و شهود و امثال اینها براى انسان حاصل مى‏شود. آن وقت خود این کشف و شهود حصول است، حصولى است که مترتب بر حضور مدرک است عند الواقع و عند النفس.

سؤال: در حقیقت دو تا اصطلاح مى‏توانیم براى علم حضورى فرض کنیم یکى اینکه صورت شى در نفس و یکى هم علم حصولى

جواب: یکى هم ادراک به آن علم حضورى و، التفاضل بین العرفا هم بخاطر همین است. شما مى‏بینید که عرفا با هم اختلاف دارند. این اختلافشان به مقدار همین علم ثانى وعلم مرکب است که دارند و بعضى ها بر بعضى دیگر ایراد مى‏گیرند.

[۲] – سؤال: با این حدیث آیه لیس کمثله شیئ چطور مى‏شود؟

جواب: این شئ مثل در جنبه اقتران و قرینیت با او است، او قرین دیگر ندارد. وقتى که شما وجود را وجود متشخص دانستید، لا موثر فى الوجود رایکى دانستید سبب را یکى دانستید، حقیقت خارجیه براى وجود را یکى دانستید، دیگر دوئى نیست تا اینکه این دو مثل این باشد. هر چه را که دو براى این فرض کنید. یرجع الیه بر مى‏گردد.

سؤال: فى مثلى

جواب: اصلًا مثل معنى ندارد، اصلًا مثل متصور نیست، تا اینکه مثل او باشد یا نباشد، یکى باشد یا ده تا باشد. چون تشخص اختصاص به ذات او دارد و غیر از او هم چیزى نیست. پس بنابراین مثلى اصلًا معنا ندارد. لیس کمثله شئ یعنى شما هیچ هویت اطلاقى و ماهیتى را در خارج پیدا نمى‏کنید که بتواند قرین براى ذات او باشد. بله، همین است، چون وجود واحد، و تشخصش هم در این مبدا اول است، شما براى وجود ثانى نمى‏توانید فرض کنید که آن ثانى مثل او باشد.

سؤال:

جواب: آن مَثَلى یعنى در مقام بروز و ظهور، آن مثل من‏خواهد بود، یتقرّب إلى بالنوافل حتى اکون سمعه الّذى یسمع به و بصره الذى یبصر به …..

من بصر او مى شوم در یبصر به، یک معنا است و یک معناى دقیق تر اینکه من او مى‏شوم و وقتى او شدم پس بصر او هستم، بصره هستم، نه اینکه من بصر او مى‏شوم؛ او درجنبه استقلال و فقط چشمش مال خود من است، او در جهت استقلال، گوشش مال من است. او در جنبه استقلال، مس و شامه‏اش مال من استت عقل و فکرش مال من است. نه، وقتى من او شدم، دیگر خواهى نخواهى بصر او من هستم، سمع او هم منم، اذن او هم منم، ذوق او هم منم، عقل آن هم منم و امثال اینها.

سؤال: بنابراین لیس کمثله شى.

جواب: مثل مثلش بود. سؤال:

جواب: یعنى اثبات مثل مى‏شود.

سؤال: همان مثلًا ائمه اطهار.

جواب: نه، آنها از باب تاکید مى‏گویند، مى‏گویند مثل مثلش چیزى نیست، چه رسد به اینکه مثل بشود. این از باب تاکید بوده.

سؤال: بعضى ها هم شنیدم گرفته‏اند.

جواب: خیلى حرف ها مى‏زنند.

[۳] – سؤال: این همان قاعده استدلالیان نیست؟

جواب: نه اصلًا این مطلب به آن نمى‏رسد، چه برسد به اینکه آیا این مفید هست یا مفید نیست، کار نداریم. اصلًا بعضى ها مى‏گویند فلسفه نمى‏تواند اثبات کند. این غلط هست، خوب فلسفه مى‏تواند اثبات کند و خیلى خوب هم از عهده اش بر مى‏آید.

سؤال: ولى کارآئى‏اش این است.

جواب: بله فایده‏اى ندارد. یعنى این اثبات این قضیه فلاح و نجات براى ما نمى‏آورد الا اینکه ما خودمان به این مطالب به مقام شهود و سر خودمان برسیم. البته مى‏تواند مؤید بر طریق باشد.

[۴] – سؤال: پس امور حادث نیست؟ ظاهر آیه این است که حادث مى‏شود.

جواب: خوب حادث شده، کن فیکون.

سؤال: خود امرتعلق گرفته.

جواب: امر چیست؟ امر عبارتست از اراده حق متعال به تکون یک حقیقتى

سؤال: همین امرى که حادث شده؟

جواب: این امر عالم ماده و صور را شامل مى‏شود، عالم صور تنها، عالم مجردات، عالم عقول، عالم ملائکه و همه را شامل مى‏شود. این طور نیست که بگویید این امر تعلق گرفته به سیب و پرتقالى که ما مى‏خریم. تمام تنزلات فیض وجودى مصداق براى کن فیکون این امر حق خواهند بود. چه مبدَعات، چه غیر مبدَعات تمام اینها.

حالا صحبت در این است این امر که مى‏خواهد تعلق بگیرد براى این تکون خارجى و براى تحقق یک شئ، این امرى که بخواهد تکون بگیرد آیا این امر به ماهیت تعلق مى‏گیرد و ماهیت را صورت تعین وجود به آن مى‏دهد؟ به عبارت دیگر این امر وجود را افاضه مى‏کند، ماهیت که قابل افاضه نیست و به تبع افاضه وجود بالعرض، ماهیت هم وجود پیدا مى‏کند. پس این امر مى‏خورد به ماهیت، یعنى اى ماهیتى که تو عدم الاباء بالنسبه به وجود و عدم هستى، با امر من وجود را به تو افاضه مى‏کنم. این وجود کى به این ماهیت افاضه شده الان که زید در عالم پیدا شده یا درعلم ربوبى؟

سؤال: آنچه که درعلم ربوبى بود یک مرتبه عالى بود.

جواب: همان تمام شد، همین که شما بگویید در مرتبه عالى پیدا شد، یعنى امر دیگر کارش تمام شد خدا نشست کنار.

سؤال: نه حضورش نیاز به اضافه دارد.

جواب: نه اضافه دیگر ندارد، همین که در امر ربوبى پیدا شد یعنى تمام.

سؤال: قدیم.

جواب: نه قدیم نیست الان است.

سؤال: نه آن الان نزولش است.

جواب: قدیم در علم ربوبى مثل الان است و مثل ابد است.

جلو شما در این اتاق است این امر ربوبى است. مقام امر ربوبى یعنى امر تعلق گرفته است به وجود یک حقیقتى( عند ذات الله) تا آخر خط، یعنى این از اول تحقق حقیقتش با تمام اطوارش تا آخر خطاب( انما امره) به او تعلق گرفته. یعنى امر اول روى حقیقه الشئ مى‏رود، و بقیه اش را نیاز ندارد. مثل اینست که شما فرض کنید یک جویى دارید مى‏خواهید آب را در یک مسیر بکنید، فقط یک جوى سرازیرى درست مى‏کنید، بعد هم یک سطل آب سرریز مى‏کنید، دیگر نمى‏خواهد خودتان هم دنبالش بروید، این سرازیرى که هست خود آب به آن ته هم مى‏رسد.

سؤال: پس یک امر بیشتر نداریم.

جواب: یک امر بیشتر نداریم.( و ما امرنا الّا واحده) در اینجا این را مى‏خواهد برساند.

سؤال: این به عنوان یک تسامحى در اینجا هست که آن ماهیت هم قابل خطاب است

جواب: شما حالا تسامح کنید. از این تسامح ماهیت، الماهیه المشئ وجوده منظور عدم الاباء از تحقق کیفیت وجودات است. وقتى که امر خداوند متعال تعلق بر وجود مى‏گیرد، بر وجود مشخّص و متعّین و محدود و مکیف به یک کیف تعلق مى‏گیرد نه اینکه همینطورى. من تعلق دیدم، امر هم این ماهیت وجود شد. خوب این ماهیت چیست؟ حالا این وجود به آن بچسبد بعد یک گوش برایش این طرف مى‏گذارم، بعد مى‏آیم این طرف یک چیزى مى‏گذارم، از اول گوش و چشم و دهان و ابرو و بقیه جوارح در آن علم ربوبى اندازه گیرى شده.

سؤال: ما قبول داریم، ما همین را عرض کردیم، یعنى از راه تسامح است والا همان تنزل وجودیست.

جواب: بله مرحوم آقاى بروجردى همین را مى‏فرمودند. این مطلب ایشان همان نفس( انما امره نفس کن است) یعنى مى‏خواهد به شما بگوید اصلا ترتب در اینجا معنا ندارد. در هر صورت شما موید هستید.

سؤال و آنکه در مقام امر نیست در آن تشریع مى‏شود.

جواب: نه، آنهم در مقام.

سؤال مى‏توانید ماهیت بگوید نمى‏خواهم بیایم کهفا یعنى وجود.

جواب: بله مى‏تواند بگوید من نمى‏توانم بیایم، ولى آن چماق را که مى‏بیند بله مى‏گوید، قطعا من و شما هم اگر مى‏دیدیم ….

گفت آخر چطور ممکن است خدا به این آتش نمرود بگوید( یا نار کونى برداً و سلاماً على ابراهیم) آن فحشى که آن به این اتش داد اگر به من و تو مى‏داد معلوم نبود چه بر سر ما مى‏آمد اختیارى است یعنى ملائکه مى‏تواند بکنند و نمى‏کنند، در حالى که ما مى‏بینیم در ملائکه فقط عقل تاکید شده و نفسانیت ندارند و عصیان ناشى از نفسانیات است، پس این اختیار در اینجا چه معنایى دارد؟

اختیار به این معناست که نفس نفسانیت موجب عصیان نیست، منافات ندارد که یک شخصى داراى نفسانیت باشد و عصیان هم نکند. آنچه که موجب عدم عصیان است رسیدن به تکامل عقلى است. یعنى وقتى که یک شخص واقعا از نقطه نظر عقلى به کمال و حقیقت شى براى او منکشف بشود، دیگر امکان ندارد، یعنى مى‏تواند ولى امکان خارجى ندارد که بتواند عصیان بکند. رسیدن به این قضیه و حقیقت براى او، درست مثل اینست که شما فرض کنید مار را در اینجا دارید مى‏بینید و مى‏دانید دستتان را بگیرد جلو این مار، شما را نیش مى‏زند. هیچ آدم عاقلى نمى‏آید این کار را بکند بخاطر اینکه آن حقیقت و تلخى و مرّاماته‏اى که بواسطه این سم پیدا مى‏شود، این حقیقت کاملا در نفس انسان متحقق شده. فقط اینطور نیست که شما از روى کتاب خواندید کسى را که مار نیشش بزند مى‏میرد این حقیقت را در وجود خود یافته‏اید. در ملائکه هم همینطور است.

در جنبه ائتیا طوعاً او کرهاً اینست که حقیقت اشیاء چون به مسئله وجود و به حقیقت فقر و نیاز و احتیاج خود و غنا و استغناء مقام کبریاییت حق رسیده‏اند، خواهى نخواهى از این باب، آن وجود فقیر در ذات خود استجلاب منفعت مى‏کند از آن وجود غنى ولو کافر باشد. از اینجاست که ائتیا طوعا و کرها هست. آنها مى‏گویند: ما طائع هستیم، یعنى چون ما در وجود خودمان مقام فقر را مى‏بینیم، آن اقتضاء مى‏کند انسان به سمت آن حقیقت برود ولو اینکه کافر باشد. لذا در موقع وفات آنچه که براى انسان روشن مى‏شود نه اینست که علم به فقر و نیاز خود و کمال و غناء حق براى انسان حاصل مى‏شود، حجاب فقط کنار مى‏رود و وقتى که حجاب نفس کنار رفت، کافر و کمونیست و ملحد و عابد صنم و وثنیون و تمام اینها، آن علم فطرى که در ذات آنها هست، به آن شهود، آگاهى و اطلاع پیدا مى‏کنند.

سؤال: در حقیقت آسمان و زمین در این فرض بر اساس علم بسیط هست یا علم مرکب؟

جواب: علم مرکب است، یعنى علم به علم دارند.

سؤال: پس اشرف از انسانها شدند

جواب: نه انسان هم دارد

سؤال: پس ما هم بسیطیم

جواب: نه ما هم در اینجا دو علم داریم: یک علم بسیط و آن حقیقت الربط است عند النفس، یک علم به علم داریم که باز این داخل در علم بسیط است که بر اساس آن علم، مصداق براى تکلیف اتیا طوعا و کرها قرار مى‏گیریم و مصداق براى( الست بربکم قالوا بلى) قرار مى‏گیریم. این هم باز آن علم به علم است، ولى باز بسیط است یعنى در مقام شعور و ادراک نیامده.

سؤال: همان فطرت است؟

جواب: بله فطرت است یکى هم همین علم صرف است.

سؤال: پس این علم سوم است که با سلوک پیدا مى‏شود.

جواب: بله.

سؤال: در ادعیه داریم که خداوند بدون مشورت با ما و بدون خواست ما، ما را در این عالم وجود آورده و عالم براى ما مجهول بوده پس آن تنافى با این ندارد

جواب: خوب این همان( انما امره إذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون) است آن اولیش است. آن اولش که اراده و مشیت بود. همه ما فقط صور ماهیت اشیاء بودیم صور ماهیت اشیاء که اصلا وجودى ندارد، عدم مطلق براى این صدق مى‏کند. مشییت دیگر در اینجا نیست.

سؤال: بله ولى طوعا و کرها

جواب: آن وقت وقتى که ما را خلق کرد گفت: حالا من چطورى هستم؟ گفتیم ما خیلى مخلص هستیم. ان در مقام بعد از خلق است.

سؤال: ائتیا در این صورت معنایش چیست؟

جواب: یعنى قبول توحید و کرنش و تواضع در برابر توحید و اذعان به عبودیت و به فقر و احتیاج خودمان.

سؤال: شما فرمودید که چه بخواهند نخواهند قبول مى‏کنند، منتها دلیل بر این نمى‏شود که حتما قبول مى‏کنند.

جواب: بله.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن