جلسه ۲۷ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۲۷ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایلهای این مجلس جهت دانلود شما می‌تواند از متن پیاده شده این مجلس استفاده کنید ▼▼

[/box]

متن جلسه:

درس ۲۷

بسم الله الرحمن الرحیم‏

الحمد لله رب العالمین و الصلوه على خیره الله المنتجبین محمد و آله الطاهرین‏

واللعنه على أعدائهم أجمعین‏

عینیّت خارجى بواسطه وجود است‏

فصلٌ ۴: فى أنّ للوجوده حقیقهً عینیّه‏

لمّا کان حقیقه کلّ شى‏ء خصوصیّته وجوده الّتى یثبت فالوجود اولى من ذالک الشئ له بل من کل شى‏ء بأن یکون ذاحقیقه»[۱]

این بحث دراین است که عینیّت خارجى بواسطه وجود است وتعیّن خارجى به تحقق نفس وجود است و سایراشیاء و ماهیّات به وجود تعیّن و عینیّت پیدا مى‏کند. عینیّتت عبارتٌ اخراى شیئیّت است لیکن شیئیّت به ماهیّات اطلاق مى‏شود که تحقق خارجى دارند اما عینیّت به نفس همان شى‏ء موجود فى الخارج گفته مى‏شود

حال صحبت در این است که آیا وجود به زمینه ماهیت است که در خارج عینیّت پیدا مى‏کند؟ یعنى وجود داراى یک حقیقى است جدا و منفکّ از ماهیت و ماهیت هم داراى حقیقتى است جدا و منفکّ از وجود ودر اثر ارتباط و مزج بین این دو یک امر خارجى تحقق پیدا مى‏کند مانند جنس و فصل‏

از آنجایى که ایشان قبلًا فرمودند که وجود عبارت است از یک حقیقت مشترک که در همه محمولات به نحو یکسان است ما از اینجا این استفاده را مى‏کنیم که ماهیات صرف نظر از وجود، عدم هستند و اگر بر ماهیتى وجود صدق نکند آن‏

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۱۷۲

ماهیت معدوم است. بنابراین در این فصل- به دنبال مطلب قبلى- این مطلب تأکید مى‏شود که تعیّن خارجى همه موجودات به نفس وجود است. تفاوتى نمى‏کند چه وجود واجب و چه وجود ممکن. اصل حقیقتش یک امر واحد الّا اینکه در وجود واجبى آن وجود قائم به نفس است امّا در وجود ممکن قائم به غیر فاعل است. و این بدان معنى نیست که این وجود در تحقق خودش نیاز به ماهیّت دارد و ماهیت باید به او اضافه بشود. بلکه خود وجود فى حدّ نفسه حکم یک مایعى را دارد که مى‏تواند به انواع و اشکال مختلفى در بیاید حال یا خودش در مى‏آید یا اینکه فاعلى او را به این کیفیّت و به این شکل در مى‏آورد. گرچه فاعل در اینجا نفس و حقیقت آن وجود است که در آثار و مراتب خود، این امر را در اینجا محقق مى‏کند و بوجود مى‏آورد

بناء علیهذا آنچه که مد نظر است فقط بحث از تعیّن خارجى موجود است که همه اشیاء وهمه ماهیات بواسطه او تحقق خارجى پیدا مى‏کنند و او به همه اشیاء و همه ماهیات لباس تعین خارجى مى‏پوشاند به طورى که اگر وجود را از ماهیّات بگیریم عدم مطلق و عدم محض بر آنها حاکم خواهد بود. شیخ اشراق براى نفى حقیقت وجود وتحقق وجود و اثبات تأصّل ماهوى ماهیات اثبات که اگر قرار باشد وجود در خارج تعیّن و أصالت داشته باشد پس باید بگوئیم که این وجود بر یک ماهیت دیگر عارض شده است. یعنى این وجود حاصل شده است براى یک ماهیتى و معناى حصول یعنى خود وجود و این یعنى وجود، براى این ماهیت موجود شده است. بنابراین خود آن وجود هم باید موجود باشد و اگر موجود نباشد که براى شى‏ء دیگر حاصل نمى‏شود. تا بیاض خودش حاصل نشده باشد که براى یک شى‏ء دیگر حاصل نمى‏شود پس باید ذاتى باشد که وجود بر آن حاصل شده باشد ونقل کلام در آن وجود که مى‏کنیم ما را به بى نهایت مى‏رساند و تسلسل پدید مى‏آورد

جوابى که ایشان مى‏دهند جواب عرفى است و آن این است که هیچ وقت به موجود وجود اطلاق نمى‏شود، همان طورى که به بیاض، أبیض اطلاق نمى‏شود. أبیض عبارت است از آن موضوعى که بیاض بر آن عارض شده اما اینکه به خود بیاض، أبیض گفته شود در عرف یک همچنین اصطلاحى دارج و رایج نیست‏

در وجود هم همینگونه است و نمى‏توان گفت که آن وجود که در اعیان‏

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۱۷۳

خارجى وجود دارد آن موجود است. موجود عبارت است از مجموعه تعیّن خارجى بعد از بروز ماهیّت بر او بنابراین موجود در واقع به آن ذات گفته مى‏شود؛ ذاتى که در خارج تعیّن پیدا کرده منتهى تعیّنش بواسطه خودِ وجود است نه به واسطه شى‏ء دیگر وجود، وجود است و سر جاى خود هست و ما مى‏توانیم به این وسیله بگوییم که «الوجود معدوم» وجودى که در ماهیّت است، وجود معدوم مى‏باشد. نه معدوم به عنوان قبول یک شى‏ء نقیض چون اگر بگوییم یک شى‏ء نقیضش را قبول مى‏کند این محال است زیرا ثبوت با نقیض سازگارى ندارد. اما وجود نقیضش لا وجود و عدم است و نقیض او معدوم نیست! معدوم نقیض موجود است. لا موجود یعنى معدوم و معدوم به این لحاظ اشکال ندارد که بگوئیم «الوجودٌ معدومٌ»؟ این تعبیرى است که در محاوره هم استعمال مى‏شود واشکالى ندارد.

بیانى که ایشان در اینجا دارند یک قدرى از این مطلب تحقیقى تر است. ایشان در اینجا مى‏فرمایند: اینکه ما مى‏گوئیم وجود «موجودٌ بِنَفسِه». معنایش این است که وجود یک وقتى تحقّقش تحقق بنفسه هست؛ یعنى اولًا بلا اولٍ خود نفس وجود، موجب موجودیّت اوست بعد بر شى‏ء دیگر بواسطه این، اطلاق موجود مى‏شود یک وقتى مى‏گوئیم: یک ماهیتى موجود است به لحاظ شى‏ء دیگر و این دو با هم تفاوت دارند.

ایشان مى‏گویند شما در بحث اضافه ببینید مطلب از چه قرار است؛ یک زیدى داریم این زید داراى خصوصیات ذاتى است؛ سر دارد، گوش دارد، پا دارد، دست دارد و امثال ذلک. این زید را ما بر او اطلاق ابوّت مى‏کنیم یعنى اضافه‏اى را بر او حمل مى‏کنیم و مى‏گوییم زید ابٌ لعمروٍ وعمرو ابنٌ لزید. بنابراین ابوت و بنوّت در اینجا بالنسبه به طرفین جارى شد. حال ما در واقع نگاه بکنیم و ببینیم غیر از این ارتباط و این نسبت چه چیز دیگرى تحقق پیدا کرده است. این زید براى خود راه مى‏رود و عمرو هم براى خود راه مى‏رود و به یکدیگر ربطى ندارند پس این که ما یکى را مضاف و دیگرى را مضاف‏الیه قرار داده‏ایم مگر چیز دیگرى داخل شده؟ آیا به قدشان یا به وزنشان اضافه شده؟ آیا به شکل و قیافه شان اضافه شده همه چیز سرجاى خود است و فقط یک ارتباط اضافه شده است. خود ارتباط یعنى اضافه.

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۱۷۴

ارتباط یعنى نسبت، ارتباط یعنى عُلقه، ارتباط یعنى آن حالت خاص بین دو شى‏ء

پس آن اضافه است که در واقع مضاف است و آن اضافه است که در واقع، مضاف إلیه است. یعنى نفس تحقق مضاف و مضاف الیه هم همان اضافه است. اضافه یعنى ارتباط بین دوشى‏ء که به واسطه آن ارتباط بین دوشى‏ء به یکى مى‏گویند مضاف و به یکى مى‏گویند مضاف إلیه.[۲]

پس عقل مى‏آید دو شى‏ء را لحاظ مى‏کند و بین آن دو یک ارتباطى مى بیند، ارتباطى که اعتبارى و بدون دلیل نیست بلکه واقعى است. آن ارتباط را اضافه مى‏نامد ولى آن ارتباط غیر از خود شخص است، مگر تأخّر و تقدّم زمانى باعث مى‏شود کیفیت آن تغییر پیدا بکند؟ یک شى‏ء که در دیروز است و آن که در امروز است هر دو سرجایشان هستند. این عقل است که مى‏آید به لحاظ یک نحوه ارتباطات انتزاعى این دو را با هم دیگر مى‏سنجد و یک نحوه ارتباط بین آنها برقرار مى‏کند که این ارتباط، ارتباط عقلى است و تا دیروز برقرار نبود است.

تا دیروز زید معمولى بوده امروز آمده لباس نظامى پوشیده و سردار شده، حال که سردار شده سرش را براى همه بالا مى‏گیرد در حالى که همانى است که تا دیروز کسى نگاهش نمى‏کرد.[۳]

———————

[۱] – الأسفار الأربعه، ج ۱، ص ۳۸

[۲] – سؤال: اگر صرف اضافه است چرا بر عکس نمى‏گوئیم و این إبن را پدر نمى‏گوییم در حالیکه هم آن اضافه است و هم این؟ پس این اضافه، ما بإزائى در خارج دارد؛ یا مثلًا قِدَم یا تقدّمش، بالأخره یک چیزى است.

پاسخ: ببینید به طور کلى در هر اضافه اى ما نیاز به طرفین داریم البته در اضافه اشراقیّه آنچه که در اینجا هست آن ما به إزاى در خارج چیست؟ یعنى اگر صرف تقدّم زمانى موجب اضافه شده است، خیلى از أشیاء تقدم زمانى دارند چرا ما به آنها اطلاق اضافه نمى‏کنیم؟ مثلًا این کتاب تقدم زمانى براین کاغذ دارد چرا ما به آن إضافه نمى‏گوییم؟

[۳] – یک سپهبدى بود که البته خودش اهل این حرفها نبود ولى یکى دیگر هى مى‏خواست بادش کند و او هم آنجا بود. این سپهبد با من شوخى مى‏کرد لباس شخصى پوشیده بود ما هم عمداً سر به سرش مى‏گذاشتیم و او هم با ما راه مى‏آمد ولى آن یکى حرص و جوش مى‏خورد. گفتم: آقاى سرهنگ! … همراهش گفت: آقا! ایشان سپهبد هستند. گفتم: فعلًا ایشان لباس ندارد براى ما ایشان با سرباز هیچ فرقى نمى‏کند. هر وقت لباس پوشید ما به او جناب تیمسار مى‏گوئیم خودش خوشش مى‏آمد ولى این یکى ناراحت بود.

اگر بالاترین آیه الله باشد و لباسش را در بیاوردو داخل حمام برود شما خیال مى‏کنید دلّاک است امّا همین که مى‏آید و عمّامه مى‏گذارد و عصا به دستش مى‏گیرد و نعلین زرد مى‏پوشد شما تازه او را مى‏شناسید چرا درحج مى‏گویند عمامه ها را کنار بگذارید آن عصاى کذا را کنار بگذارید آن نعلین زرد را کنار بگذارید؟ بخاطر اینکه حداقل انسان دو روز بفهمد. آنجا هم نمى‏خواهند رها کنند و دست بردارند. حداقل دو روز معناى توحید را بفهمد، به زور هم که شده بفهمد هیچ خبرى نیست و هرچه هست همین لباس و پنبه و پشم است کم باشد مى‏شود طلبه، زیاد باشد مى‏شود آیه الله. یک میکرب را مى‏فرستند سوى آن پهلوان عجیب و غریب و او را مثل مزار توى رختخواب مى‏خواباند که دستش را نمى‏تواند حرکت بدهد

تو آنى که از یک مگس کمترى‏ که امروز سالار و سرپنجه‏اى‏

همه اینها براى تنبّه انسان است. خدا براى انسان موارد تنبیه و تنبّه و تذکره و تذکار خیلى خوب بوجود آورده و خودش تمام این مطلب را به انسان نشان مى‏دهد سؤال:

یکروز مدرس با رضا شاه رفتنند حمام. رضا شاه گفت تو اینجا چه دارى؟ مدرس گفت تو چه دارى؟ گفت: من لشکر دارم. مدرس گفت اینجا چه دارى؟ گفت: من اینجا هیچ ندارم. مدرس گفت: من هم اینجا هیچ ندارم امّا من علم دارم تو هیچ.

انسان باید کارى کند که پیراهنش را که در مى‏آورد و در نیاورند به حالش فرقى نکند نه اینکه وقتى پیراهنش را در بیاورند انگار همه هستى‏اش را گرفته اند صحبت سر این بود که در بحث اضافه آقایى تا دیروز کسى نگاهش نمى‏کرد و جواب سلامش را کسى نمى‏داد حالا شده سردار. و وقتى سردار شد مى‏گوید: باید خدم و حشم باید به ما بدهید که به آنها امر و نهى کنیم و إلا سردارى که بنشیند در خانه، و کارى نکند را نمى‏خواهم.

مى‏گویند خیلى از تیمور لنگ مى‏ترسیدند ولى زنش نمى‏ترسید. روزى به زنش گفت همه از من مى ترسند ولى تو از من نمى‏ترسى. دلیلش چیست؟ زن او گفت: دیگران چونکه آن شمشیر تیز تو را دیدند مى‏ترسند ولى من آن را نمى‏بینم

این آقا تا یک کلاه گذاشت سرش یک حالت اضافه در این بوجود آمد و این شد رئیس یک عده هم شدند مرئوس، این شده فرمانده یک عده شدند فرمانبر. این شد کارفرما یک عده شدند کارگر فردا این قپه را مى‏کنند و کنار مى‏اندازند.

مى‏گویند رضاشاه خیلى أبّهت داشت. و همه از او مى‏ترسیدند و فرار مى‏کردند. وزیر فرهنگ آمده بود پیش رضاشاه و مى‏خواست یک اجازه اى بگیرد و نیاز داشت یک مقدار با او کلنجار برود به اوگفته بودند: رضاشاه فقط توى پادگان مى‏آید بعد هم مى‏رود گفت: وقتى شاه مى‏خواهد برود ما اینجا مى‏ایستیم و کارمان مى‏گوئیم یکدفعه سر و صداى رضا شاه بلند شد و داد مى‏زد و فحش مى‏داد فحشهاى رکیک مى‏داد و إبا نداشت یکنفر هراسان پیش وزیرآمد و گفت: اعلى حضرت درجه سر لشکر ضرغامى را پاره کردند و انداختند دور یعنى خوش آمدى! یعنى با سرباز صفر برابر شدى برو در خانه ات یکى از سرلشکرهاى خیلى مهم بوده و به رضا شاه باج نمى‏داد. وزیر مى‏گفت اگر شاه بیاید یک کشیده ام تو گوش ما مى‏زند، صرف نظر کنیم و برویم اوقات خوش شاه بیائیم.

یعنى این آقایى که رفته آن بالا به آن مقام سر لشکرى رسیده با یک سر دوش کندن با افراد دیگر هیچ گونه تفاوتى ندارد.

آنوقت واى به اینکه وقتى سردوش آدم را مى‏کنند و براى انسان مایه‏اى وجود نداشته باشد. اما اگر ادم کسب مایه کرده باشد سرمایه کرده باشد آنها را راحتند

مگر سر دوشى امیرالمومنین را همین عمر و ابوبکر نکندند؟ خلافت واقعى را که خدا و پیغمبر به او دادند خلافت ظاهرى را آمدند کندند انداختن جلویش و گفتند برو خانه ات بنشین! گفت: مى‏روم در منزل مى‏نشینم

آنکه در خانه اش آقا صنم دارد گرنیاید برون چه غم دارد؟

ولایت عالم مُلک و ملکوت دست من است حال شما دو تا سر دوش به من نمى‏خواهید بدهید اولیاء و بزرگان و کسى که مقام ولایت و معرفت پیدا کند همه اینها را بازیچه مى‏بیند یعنى تمام این بیا بروها را بازى مى‏بینند وقتى امیرالمومنین علیه السلام مى‏گوید« و إن لدنیا کم هذه أهون علىَّ من عنفه عنز» واقعاً راست مى‏گوید. یعنى واقعاً یک چیز مشمئز کننده. یعنى اگر حضرت امر مشمئز کننده تر از این پیدا مى‏کرد آن را مثال مى‏زند. یعنى واقعاً یک بُزى که طاس است و هزار مرض دارد و آب بینى اش هم بیاید- دیگر گل بود به سبزه هم آراسته شد- در نزد انسان اصلًا چه محلّى از اعراب دارد. یعنى یک حالتى دارد و یک حدودى دارد که اینها اصلًا توجهى به این مسائل دنیا ندارند.

این به واسطه یک ارتباط موجب مى‏شود طرفین دو اسم پیدا کنند به یکى بگویند رئیس و به یکى بگویند مرئوس، به یکى بگویند اعلى حضرت به یکى بگویند رعیّت، به یکى بگویند من باب مثال کار فرما به یکى بگویند کارگر و فرمانبر دار. این فقط صرف یک ارتباط است و اگر آن ارتباط اضافه را بگیریم این مى‏ماند و خودش و دیگر با هم ارتباط و مسأله اى ندارند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن