جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۷
موضوع: جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۷ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱ رمضان ۱۴۳۷
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسم الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
امروز داشتم یک مقالهاى را مىخواندم، انسان از این مقالهها که مىخواند، از این نوشتههایى که مىنویسند از همان خط اول و دوم و سوم و چهارم مىتواند پى ببرد که روند قلم به چه سمتى است و مقصود نویسنده از نوشتن این مقاله چه هدفى است.
این نویسنده در ذهن خودش و در فکر خودش چه بخواهد و چه نخواهد در ترکیب کلمات و ترکیب جمله به نحوى عمل مىکند که آن خواست خودش و منظور خودش و هدف خودش را در این کلمات و در این جملات چه بخواهد و چه نخواهد مطرح مىکند. و انسان متوجه مىشود که این قلم یک قلم صادقانه است یا قلمى است که قلم تزویر است، قلم خدعه است و قلمى است که براى تحریف واقعه و حادثه و یک حقیقت، آن قلم به کار گرفته شده است؛ مشخص است.
خیلى برایم جالب بود وقتى که این مقاله را مىخواندم، البته یک مقدارى را خواندیم دیگر بقیهاش را گفتیم وقت ما و عمر ما ارزش این را ندارد که به این مسائل انسان بپردازد. به یاد حرف مرحوم پدرمان افتادم- خدا رحمتشان کند- که مىفرمودند: انسان یک عمرى خیال مىکند که به دنبال خدا دارد مىرود، سنگ خدا را به سینه مىزند، عبادت خدا را انجام مىدهد، مردم را دعوت به خدا مىکند و دعوت به رضاى الهى و رضوان الهى مىکند و در آخر عمر مىفهمد همه اینها براى نفس و هواى نفسش بوده و هیچ در دست ندارد. صفر الکفّ از این دنیا به آن دنیا حرکت مىکند و عمر خودش را تباه کرده است، عمر خود را ضایع کرده و خدا هم عمر دوباره به انسان نمىدهد، یک عمر بیشتر نمىدهد، قاعدهاى دیگر ندارد، تنبه و تذکر دیگر در آنجا نتیجهاى ندارد.
انسان چه باید بکند که به این بلیه مبتلا نشود، چطور باید انسان خودش را در آزمایش قرار بدهد تا اینکه [دچار این ابتلائات نشود]. خب یک وقت مسیر انسان مشخص است؛ شخص خلافکار خلاف مىکند، کار حرام انجام مىدهد، دزدى مىکند، شرب خمر مىکند، غش در معامله مىکند، خب مسئله براى او واضح است. یک وقتى انسان نه! به دنبال خدا و رضاى الهى مىخواهد حرکت کند و به آن سمت، سمت و سوى خودش را قرار داده است؛ نمازش را اول وقت با وضو مىخواند، روزهاش را مىگیرد، حج را انجام مىدهد. خب اینها کارهاى خلاف که نیست؛ صدق دارد، صداقت دارد، در
معاملات و سایر مسائل رعایت مىکند، ولى در باطن به یک نحو دیگرى دارد حرکت مىکند، در باطن به یک شکل دیگرى دارد مىرود.
یک آیه در قرآن راجع به این قضیه است که مىفرماید: لَنْ یَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لکِنْ یَنالُهُ التَّقْوى الحج، ۳۷، شما که این قربانى را قربانى مىکنید این نه گوشتش به خدا مىرسد، نه خونش مىرسد، نه جسمش مىرسد، نه پوستش مىرسد. این قربانى یک عمل ظاهر و خارجى است، این گوسفند یک وزنى دارد، گوشتش را تقسیم مىکنید، پوستش را برمىدارید و تقسیم مىکنید به قوم و خویشها و همسایهها. هیچکدام اینها به خدا نمىرسد، خدا مجرد است و قربانى ماده است و خدا نیاز ندارد به این قربانى، احتیاج ندارد. آنچه که به خدا مىرسد، آن مسئلهاى است که پشت این قضیه است. این قربانى براى چه بوده، آن به خدا مىرسد! هدف از این قربانى چه بوده است، براى چه قربانى کردید! براى چه قربانى کردید! آیا قربانى کردید در روز قربان به خاطر اینکه قربانى مستحب است یا درون این [نیت]، این هم بوده که اگر نکنید مىگویند آقا چرا امسال قربانى نکرده است؟ این خالص بوده یا اینکه قاطى شده و یک چیز دیگر ضمیمه شده است؟! یا اینکه مىگویند که خب هر سال آقا یک گوسفند، دو گوسفند، سه گوسفند قربانى مىکرد. امسال چرا نشد و چرا نداد؟ نفس در خودش یک احساس ذلتى مىکند و یک احساس خفتى مىکند. توجه کردید؟
این مىآید و کار را خراب مىکند. یعنى آن چیزى که باید بالا برود دیگر بالا نمىرود. چون نیت نیت کثرت است، کثرت که به سوى وحدت حرکت نمىکند، کثرت در عالم کثرت باقى مىماند، در عالم تعلقات، در عالم جزئیات، در عالم تقیدات، در عالم ماده و عالم اعتبارات باقى مىماند و به وحدت جلو نمىرود و حرکت نمىکند. پس چه بالا مىرود؟ هیچ! انسان قربانى مىکند ولى مىبیند حالى براى او به دست نیامد و تغییرى براى او پیدا نشد، سبک نشد، انبساط پیدا نکرد. چرا؟ چون انبساط و سبکى مربوط به بهجت و نور است درحالىکه قربانى او حامل نور نبوده و حامل کثرات و تعلّقات بوده است. کثرات هم براى کثرات است و چیزى در او اضافه نمىشود، عوض نمىشود.
انسان افطارى مىدهد، خب افطارى مستحب است و این همه استحباب راجع به افطارى وارد است. و این همه روایاتى که داریم که کسى مومنى را در ماه مبارک افطار دهد ولو به قدرى از خرما، و درست هم هست اینها و هست. حالا انسان مىآید افطارى مىدهد، بعد افراد را دعوت مىکند مىآیند اول یکى، ده تا، پنج تا، بیست تا، پنجاه تا، کمکم توسعه پیدا مىکند بعد کمکم مىشود افطارى فلان آقا، افطارى فلان آقا. سال بعد افطارى آقا، افطارى آقا رفتى؟! ما که توفیق داشتیم رفتیم، إنشاءلله که سال
دیگر هم خدا قسمت شما بکند و شما هم بروید. شما نرفتید افطارى آقا؟ ما خدا توفیق داد رفتیم، شما رفتید، شما نرفتید، اینها چیست؟ اینها همه تخیلات و همه توهمات است.
یک وقت انسان نگاه مىکند مىبیند تمام این کارهایى که دارد انجام مىدهد، همهاش براى دنیا شد، همهاش براى این و آن و حرفهاى این و آن و مسائل این و آن شد. خب نکند دیگر، براى چه خودش را معطل مىکند! وقتىکه دارد مىبیند وضع به این کیفیت دارد جلو مىرود، خب چرا باید انجام بدهد؟ انسان از هر جا مىخواهد قطع کند و جلویش را بگیرد تا جلوتر نرود.
آنچه که پشت این عمل هست و آن نیتى که پشت این است آن مهم است براى انسان که انسان به آن هدف برسد و به آن نیت برسد تا جایى که خواست انسان به طور کل از میان برمىخیزد، دیگر انسان خواست ندارد، احساس مىکند چون محبوب او این را مىپسندد این به آن سمت مىرود، نه اینکه تکلیفى آمده. محبوب او این را الان مىپسندد، حالا چه به او امر بکند یا نکند.
یک وقتى یک شخصى از علما که اهل فلسفه و حکمت هست یک مطلبى نوشته بود و من تعجب کردم و مطلب راجع به این بود که به انبیاء و معصومین همان تکلیفى تعلق مىگیرد که به ما تعلق مىگیرد. این حرف اصلا غلط محض است! انبیا و معصومین از مرتبه تکلیف خارج شدند. یعنى امام ننشسته که ببیند خدا به او امر مىکند که موقع نماز ظهر، نماز بخواند و او بلند شود و بخواند؛ او در به انتظار رسیدن وقت زوال ثانیه شمارى مىکند، دنبال تکلیف نیست. یعنى اگر خدا در همان موقع تکلیف را بردارد بگوید من امروز تکلیف را برداشتم خواستید بخوانید، نخواستید نخوانید؛ یعنى امام نمىخواند دیگر و تکلیف ندارد؟ دیگر خدا برداشته است.
یا اینکه نه براى او فرقى نمىکند و بلند مىشود و نماز ظهر و عصرش را مىخواند. او دنبال این نیست که از طرف خدا امریه بیاید، واجب است بر تو اى امام سجاد که الان نمازظهر را بخوانى و اگر نخوانى مستوجب عقاب خواهى شد. این ما هستیم که دنبال فرار از این مسائل هستیم و اگر بشود یک روزنهاى پیدا بکنیم و خلاصه یک رکعت هم کمتر یک رکعت است، یک فرجهاى هم به دست بیاوریم خلاصه یک سفرى خداوند نصیب کند و دو رکعت شکسته و …. گفتند چه نتیجهاى از سفرت گرفتى؟ گفت هیچى! فقط نتیجهاش این بود که نمازمان را دو رکعت خواندیم والّا هیچ گیرمان نیامد در این سفر. حالا دنبال این هستیم که یک مقدارى از تکلیفمان کم بشود.
خدا رحمت کند مرحوم قاضى را! ایشان گاهى اوقات مىفرمودند به دوستانشان که من ماتم گرفتم اگر آن دنیا نماز را از ما بردارند چه کار کنم؟! اگر آن دنیا بیایند بگویند دیگر لازم نیست نماز
بخوانى ما چه کار کنیم؟! حالا ما مىگوییم الهى شکر راحت شدیم و دیگر رفتیم آنجا و به مسائل دیگر بپردازیم. نماز براى این دنیا بود، نماز و روزه براى این دنیا بود و آن دنیا دیگر مطالب دیگرى است و آثار نماز و برکاتش هست آنطرف. او دارد مىگوید اگر نماز را از من گرفتند من چه کار کنم و این دنبال این است که مىگوید الهى شکر، خدا دیگر آن طرف از ما تکلیف و چیز دیگرى در این صورت نمىخواهد.
خب در نماز چه حالى براى او پیدا مىشود که یک همچنین حرفى را مىزند و چرا ما نمىزنیم؟ خب این یک مطلب است دیگر، یک همچنین شخصیتى که حرف هزل نمىزند، این چه احساسى دارد؟ واقعا من وقتىکه در خدمت مرحوم آقاى حداد بودم و مىدیدم نزدیک وقت نماز چه ظهر، چه مغرب، حال ایشان را که دارد تغییر مىکند، یعنى اصلا حالشان و وضعشان [طورى بود که اینها] دیگر با کسى صحبت نمىکردند. مثلا در همان [لحظات] آخر و در همان اوقاتى که متصل به [اذان هست]، انگار همهاش در حال انتظار بودند که این فرصت دست بدهد و آن اتصال خاص- آنها که دائم در اتصال بودند ولى آن اتصال خاص خب در نماز تفاوت مىکند- آن پیدا بشود.
خب چرا ما اینطور نیستیم؟ خب معلوم است که اینها در چه وضعیتى هستند، اینها اصلا در مقام تکلیف نیستند که خدا به اینها تکلیف کند. تکلیف از کُلفَت است. کلفت یعنى فشار، یعنى در محذور قرار دادن. یعنى واقعا آن أمیرالمؤمنینى که نماز مىخواند و متوجه نیست که در چه وضعیتى هست و با آن کیفیتى که نقل کردند و در تواریخ هست، این امیرالمؤمنین نمازش را براساس أمریه مىخواند؟ چون خدا بر او واجب کرده مىخواند و اگر واجب نمىکرد کارى ندارد مىرود دنبال کارهاى دیگر و مسائل دیگر؟! اینجاست که عبادت اصلا به طور کلى صورت دیگرى پیدا مىکند و فقط آن خواست محبوب براى او پیدا مىشود.
بعد در یکى از نوشتهها یا صحبتهایى که قبلا کرده بودم به این نکته اشاره کردم که مرحوم آقا بارها شده بود و حتى یک مرتبه جلوى خود ما بود که به آقاى حداد فرمودند: اگر این لیوان نجس باشد و شما به من بگویید این لیوان را بخور من این لیوان را مىخورم! خب این مطلبى بود که ایشان فرمودند و در این مسئله جاى شکى هم نیست و خود بنده هم حاضر بودم و در آن مجلس هم بودم. و الان مىبینم در بعضى از مقالات به این حرف من خرده مىگیرند. خب اینها بعید مىدانم مطلب را ندانند، به نظر مىرسد که از روى مسائل دیگرى این مطالب گفته مىشود.
خب اولا این مطلب را که مىگوید؟ که همچنین حرفى مىزند؟ یک شخصى مىزند که یک فرد عادى نیست، فرش فروش و پارچه فروش نیست. یک شخصى است که از نقطه نظر علمى و احاطه فنى اگر اعلم از علماى عصر خودش نبود، حداقل از نظر ظاهر هم تراز بود. خب این چیزى است که انسان این مطالب را مىتواند به دست بیاورد، پس بنابراین حرفى نیست که از روى سرسرى و یک لقلقهى لسان این حرف سر زده باشد.
اما خب چرا باید ما اینقدر کوتهنظر باشیم و بخواهیم خودمان را و وضعیت و شخصیت خودمان را نشان بدهیم با این مطالب. اولًا ایشان این حرف را زدند، ولى آیا براى یک بار در عمر خودشان این مسئله اتفاق افتاد؟ یک سوال بکند خب شما این حرف را به استادتان زدید بسیار خب، خب باید اتفاق هم بیافتد دیگر وقتى انسان یک چیزى مىگویدخب باید، آیا در تمام مدت عمر هفتاد ساله ایشان یک بار اتفاق افتاد که ایشان یک چیز نجس که هیچى! متنجسى هم، ایشان تناول کنند؟ ابدا! پس یک همچنین چیزى نبوده و اتفاق نیفتاده است. ثانیاً ایشان این حرف را به که زده است؟ به جنابعالى که مقاله مىنویسى زده است؟ اگر به تو مىزد خب در همان آن، مىگفتى بیا این را بردار بخور اگر راست مىگویى! این حرف را به کسى زده است که او را مانند امام خود مىداند در اطلاع و اشراف بر حقایق، دو دو تا چهارتا، برایش هم مشخص است و منجّز است. شما در آن قسمت مىتوانى تشکیک کنى؟ نه! [حالا بگویید] آقا شما که در اینجا تشخیص به این نحو دادى، تشخیص شما اشتباه است. خب بله! آنجا بیایید بحث کنیم که آقا تشخیص اشتباه است یا نه. اما این حرف را نیامده که به تو بزند که تو بگویى آقا بردار بخور.
مثل اینکه آقا فرض کنید که بنده بروم و وارد داروخانه بشوم، یک بچه ده سالهاى آنجاست. بگویم یکى از این دواها را بده من بخورم دلم درد مىکند، بچه ده ساله که دوا نمىفهمد چیست، به جاى این دواى معده دواى قلب مىدهد تا این قرص را مىخورم رو به قبله دراز مىکشم. خب به این بچه ده ساله هم مىگویند آقا دوا بده یا به که مىگویند؟ به آن دکتر داروساز که پشت آن میز هست به آن مىگویند که آقا الان معده من ناراحتى دارد یک دارویى بده. او هم بلند مىشود به فرض یک داروى معده که متناسب با وضعیت و حال من هست برمىدارد و آن دارو را مىدهد و من مىخورم و خوب هم مىشوم. ایشان این حرف را به که زده است؟ به من و شما زده است؟ صد سال نمىآید به من و شما بگوید آقا اگر این لیوان- لیوان فرض کنید نجس یا متنجس است- را بدهى من مىخورم. هیچ وقت به من که نمىگوید یا به شما که نمىگوید. مخاطب این حرفش که بوده است؟ مخاطب این حرف استادى
بوده که به اعتقاد خود ایشان اگر ایراد وارد است در آن قسمت وارد است، که در آنجا هم وارد نیست که به اعتقاد خود ایشان بر همه ضمائر، بر همه مطالب، بر همه خفیّات و بر همه مسائل مثل روز روشن آگاه و مطلع و بر همه چیز وارد است. به این آدم گفته اگر این را بگویى من مىخورم! خب آن چیز مهمى نبوده و یک چیز عادى است. خب بله! اگر بگوید آقا این نان را اگر شما بگویید مىخورم، خب مگر هنر کردى، نگفته هم مىخوریم! آقا این آب را اگر شما بگویید بخور من مىخورم، این هنر نیست! خب آب اشکال ندارد خوردن آب که مباح است، آقا این خورش را اگر شما بگویید مىخورم، خب خیلى ممنون نگفته هم ما مىخوریم همهاش هم مىخوریم این چیزى نیست.
آن چیزى که اطاعت شاگرد را در قبال استاد نشان مىدهد، خوردن و اجازه گرفتن خورش و پلو و آب و سیب و خربزه نیست، خب اینهایى که همه عادى و مباح است، این که اطاعت را نشان نمىدهد. آن چیزى که نشان مىدهد اطاعت و تسلیم محض در قبال استاد آن هم این استاد است، نه آنهایى که ….
و اگر صحبت این باشد که اصلا طرح این مسئله غلط است، اصلا طرح این قضیه چون اگر او امر بکند امر به معصیت است و امر به معصیت از انسان متمشى نباید بشود، اگر اینطور است بسیار خب بفرمایید ببینم خطاب به ذبح اسماعیل معصیت بود یا این که معصیت نبود؟ کشتن فرزند بدتر است و اسوء حالًا است یا یک متنجس را خوردن؟ اصلا ربطى به همدیگر ندارد. چرا خداوند امر به معصیت کرده است؟
یا بُنَیَّ إِنِّی أَرى فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ الصافات، ۱۰۲، من دارم در خواب مىبینم که تو را مىکشم، مىکشم نه اینکه نازت مىکنم، چاقو دستم گرفتم چاقوى تیز و دارم سرت را مىبرم و کرد، ناز نکرد! سرش را گرفت برید، حالا چاقو نبرید، آن یک مطلب دیگر است. إِنِّی أَرى فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى، حالا آن حضرت اسماعیل را ببینید آن چه وضعیتى داشته است: یا ابت افعل ما تومر، چرا درنگ مىکنى پدر؟! خب یکى به حضرت ابراهیم نگفت این چه امریه خلاف شرعى است که از طرف خدا صادر شده مگر کشتن فرزند، کشتن بچه معصوم، کشتن فرزند معصوم که جانشین ابراهیم است، مگر خلاف شرع نیست؟ قطعا خلاف شرع است، صد در صد بدون برو و برگرد و هیچ شبههاى ندارد، چرا خدا امر مىکند؟ براى چه؟
خدا مىتوانست یک امرهاى دیگرى مىکرد، یک مسائل دیگرى، کشتن فرزند چرا؟ مىگویند أوامر أوامر امتحانیه است و أوامر امتحانیه بر آن سوء نفس عمل تاثیرى ندارد. أوامر امتحانیه به نسبت به
آمر امتحانى است ولى نسبت به مأمور که امتحانى نیست. آن کسى که دارد این را انجام مىدهد اگر بداند امتحانى است که هنر نکرده، بنده هم مىروم انجام مىدهم، شما هم مىروى انجام مىدهى. وقتى من بدانم که این چاقو نمىبرد و خدا جلویش را مىگیرد خب کارى ندارد همه ما فردا سر بچههایمان را مىآییم برمىداریم انگار داریم با پنبه سرشان را مىبریم. مىدانیم امتحانى است دیگر، خب خودمان اطلاع داریم، خب هنر نکردیم، این دیگر امتحان نیست، این دیگر امرى براى چه بیاید! امر امتحانى موقفش در جایى است که مأمور اطلاع بر امتحان ندارد، اگر اطلاع بر امتحان داشته باشد دیگر این امر امر امتحانى نیست، خب چرا خدا امر به خلاف شرع کرد؟ چرا؟ و نظایرش را ما زیاد داریم.
در داستان حضرت خضر و کارى که حضرت خضر انجام داد در مسائل دیگر که البته اینها را اگر نظر رفقا باشد در همین برنامه در جلسات سالهاى قبل راجع به حجیت فعل ولى در ماه مبارک رمضان صحبت شد حالا تا خدا چه بخواهد که اینها را بتوانیم منتشر کنیم.
امام صادق علیهالسلام به هارون مکى فرمودند وقتىکه تنور روشن بود برو در تنور. آیا هارون مکى که رفت در تنور با اعتقاد بر این که آتش او را نمىسوزاند رفت؟ این که هنر نکرد دیگر، بنده هم مىروم اگر بدانم که امام صادق جلوى آتش را گرفته خب من مىگویم آقا من زودتر از او مىروم که امتثال امر امام هم کرده باشم. حالا شما بشین سر جایت بابا، تو عرضه این حرفها را ندارى، او هارون مکى است [که مورد خطاب امام علیهالسلام واقع مىشود]. هارون با این اعتقاد رفت که جزغاله مىشود، با این اعتقاد بلند شد رفت.
خب چرا امام صادق امر کرد؟ مگر هلاکت یک مومن خلاف شرع نیست؟ خب براى چه؟ آتش تنور دارد در مىآید و مىسوزاند. به آن خراسانى گفت یارو هى آمد حرف زد، حرف زد، خلاصه حضرت دید خیلى دارد حرف مىزند، معمولا زیاد حرف مىزنند. گفت بابا زیاد حرف نزن! اگر راست مىگویى بلند شو برو در تنور، که یا ابن رسول الله؟ من بروم؟ گفتند بله تو برو! جاى این حرف زدن بلند شو برو در تنور. یا ابن رسول الله از جان ما چه مىخواهى؟ مگر من چه گفتم؟ آمدم گفتم دوستان شما آنجا در خراسان هستند حضرت فرمودند دوستان ما به جاى خود یکىاش تو، بلند شو برو در تنور. ا! یا ابن رسول الله رحمى، مروتى آقا حرفهایمان را پس گرفتیم. عرض کردند حضرت خب دیگر مثل اینکه فقط اهل حرف است مثل بقیه. بله! فقط حرف مىزند. در همین حرفها بود که این هارون مکى آمد هنوز لنگه کفشش دستش بود گفت سلام، حضرت فرمودند قبل از اینکه بنشینى تشریف ببرید در آن تنور آنجا جایش گرمتر است، آنجا جایش بهتر است، اصلا نگفت بله، نگفت نه چرا براى چه؟ لنگه
کفش را گذاشت آنجا و رفت خودش آنجا صاف در تنور نشست. یکدفعه وحشت کرد فلانى چه شد! حضرت شروع کردند از مشهد و احوال مشهد و خراسان و آن وقت مشهد که نبود، از حال نیشابور بوده، هر جا بوده، سبزوار و بلخ که همه اینها را خراسان مىگفتند. خب شروع کردند به صحبت کردن، بعد یک مدتى گذشت حضرت فرمودند برو ببین رفیقت در چه حالى است؟ رفت دید نشسته دارد با آتشها بازى مىکند، کنار مىزند. حضرت فرمودند چند تا از اینها در همان خراسان پیدا مىشود؟ گفت دو نفر پیدا نمىشوند. حضرت فرمودند اگر پنج تا مثل اینها داشتم قیام مىکردم، پنج تا مثل این اگر داشتم. درست شد؟ خب چرا امام صادق امر به خلاف شرع مىکند؟ چرا؟ امام که امر به خلاف شرع نمىکند.
من در آنجا توضیح دادم کلامى که از امام صادر مىشود، نفس آن کلام شرع است. اشتباه ما اینجاست ما یک شرعى را جدا تصور کردیم، یک تکالیفى را جدا کردیم، یک عالم تکالیف و نمىدانم ان لله احکاما یشترک از اینهایى که تابحال خواندیم، بعد مىگوییم امام باید خودش را با آنها منطبق کند نگاه کند به آن عالم، نگاه کند به آن تکلیف، نگاه کند به اینکه خلاصه این تکلیف چه مصادیقى دارد، چه جزئیاتى دارد، آن چیزى که مىگوید درست باشد، منطبق باشد، این حرفها نیست. آن کلامى را که امام مىگوید، آن مطلبى را که انشاء مىکند، این نیست که بخواهد به آن عالم نگاه کند و لوحى باشد، محفوظى باشد، نوشتهاى باشد، اوراق را ورق بزند اینطرف و آنطرف. من اینها را همینطور نمىگویمها، گفتندها!!
یک بنده خدایى بود و فوت کرده است. یکدفعه راجع به این قضیه داشت صحبت مىکرد، واقعا ببینید آدم نمىداند بخندد، گریه کند، چه کار کند. اینکه وقتى حضرت بقیه الله ارواحنا فداه ظهور مىکنند خداوند یک عمودى از نور قرار مىدهد و حضرت در آن نور قرار مىگیرند و افرادى که به آن حضرت مراجعه مىکنند در دعاوى خودشان، در محاکم خودشان، حضرت دیگر حق را بیان مىکنند و دیگر نیازى به بیّنه و شاهد ندارند. آن شخص اینطور مىگفت: وقتىکه حضرت ظهور مىکنند یک عمودى از زمین، یک ستونى از نور از زمین مىرود به سمت آسمان، حضرت صندلى مىگذارند و در جاى آن نور مىنشینند و مىروند که آن نور مىخورد به حضرت مثل اینکه خورشید از پشت پنجره نور مىدهد. حضرت آنجا مىنشینند و وقتى آن نور به حضرت خورد دیگر هر کسى بیاید از آن حضرت سوال بکند مطالب دیگر روشن مىشود و واضح مىشود. یعنى وقتى این نور رفت کنار دیگر حضرت
هیچى نمىدانند، وقتىکه آمدند در آن صندلى [نشستند، علم پیدا مىکنند]. پیرمرد هشتاد ساله! توجه مىکنید! این مقدار معرفت ما از امام است، معرفت ما اینقدر است. درست؟
امام علیهالسلام کلامى را که انشاء مىکند آن کلام خودش شرع است، خود آن شرع است و خود او مُشرّع است. کارى را که مىگوید بکن آن نفس او در آن زمان تشریع است، یعنى تشریع کرد، همین! در دو دقیقه دیگر مىگوید نکن، آن تشریع است.
امام موسى بن جعفر الکاظم علیهالسلام به على بن یقطین مىفرمایند از این به بعد باید وضویت را مانند وضوى اهل تسنن بگیرى. نگفت چرا و براى چه، آخر من شیعه هستم! سعایت کرده بودند و هارون هم یک جواسیسى گذاشته بود براى اینکه نگاه کنند وضعیتش را. نگفت براى چه! تا امریه آمد از طرف موسى بن جعفر که شما از این به بعد باید وضو را مانند وضوى اهل تسنن بگیرى، گفت چشم. یعنى آن وضو در آن موقع براى او تشریع شد به این کیفیت، تشریع شد.
حالا سوال من در اینجا این است، خب به ظاهر و اصطلاحات ظاهرى که در کتابها نوشتند براى تقیه است، خب براى تقیه است بسیار خب، شما مىگویید براى تقیه است دیگر، حالا اگر على بن یقطین در همان موقع برود در بیابان هیچ کس حتى پرنده هم پر نمىزند، آنجا باید وضویش را به تشیع بگیرد یا به تسنن؟ هیچ کس نیست، باید به تسنن بگیرد. امام فرمودند از این به بعد، نگفتند تا وقتى خبر بعد بیاید یا نه، از این به بعد شما باید وضو را به وضوى اهل تسنن بگیرى. حالا رفت در یک جا مثلا در بیابان و اصلا هیچ کس نیست؛ نه ناظرى، نه جاسوسى، هیچ کس نیست؛ اگر وضو را به وضوى تشیع بگیرد باطل است، نمازش هم باطل است، خب خلاف امر امام کرده است. خب اینجا که تقیه نیست تقیه مال بغداد بود، تقیه مال در خانهات بود، هارون تماشا مىکرد و جواسیس بودند. مخالفت امام را کردى، کارى به تقیه ندارد قضیه.
یا اینکه در اتاقش رفته و در اتاق در را هم بسته است و ظرف آب در آنجا هست و لگن هم آنجا هست و مىخواهد وضو بگیرد، خب کسى تماشا نمىکند، کسى در اینجا نیست که ببیند، اگر وضو را مانند وضوى تشیع بگیرد آن وقت وضو باطل است. چرا؟ مخالفت با موسى بن جعفر علیهالسلام شده است. مخالفت با موسى بن جعفر حرام و وضو باطل مىشود، نماز هم باطل مىشود و باید نمازش را قضا هم بکند. توجه کردید؟
بعد از یک مدت حضرت مىفرماید حالا باید براساس تشیع وضو بگیرى، این شد تشریع مجدد. از این به بعد حالا در این زمان جلوى هارون اگر قرار است وضو بگیرد باید مثل تشیع بگیرد. چون امر
آمد از این به بعد، مگر اینکه حضرت بفرمایند وقتىکه جلوى هارون هستى آن موقع نه، به آن کیفیت اهل تسنن وضو بگیر. ولى وقتى حضرت مىفرمایند، دیگر مسئولیت از او سلب مىشود و مسئولیت مىافتد روى خود حضرت، او خودش مىداند و ما نمىدانیم.
وقتى حضرت مىفرمایند از این به بعد باید وضویت وضوى تشیع باشد، جلوى هارون هم اگر باشى باید وضو را به نحو تشیع بگیرى، گردنت هم اگر مىزند بزند. ها! عجب! پس تو شیعه هستى و جلوى ما دارى تقیه مىکنى؟ همه داشتند نگاه مىکردند الان اعدامت مىکنم و اعدام بکند، بکند! عمرش تا اینجا بوده و قرار است براى اینکه مخالفت با هارون کرده و اطاعت موسى بن جعفر کرده شهید بشود خب بشود. مگر ما در اینجا باید دنبال خلاصه حیات ظاهرى باشیم؟ ما باید در اینجا به دنبال انجام تکلیف باشیم، تکلیف چیست؟ مطلب چیست؟ آن را باید انسان به دست بیاورد. درست شد؟
پس بنابراین اینهایى که مىآیند این مطالب را مىگویند و این چیزها را مىگویند از هر دو جهت مسئله باطل است. اولًا اینکه ایشان که آمدند و گفتند این مسئله را و مطرح کردند، این مسئله را به که مطرح کردند؟ به یک شخصى مطرح کردند که بر تمام زوایاى وجودى در هر نقطهاى باشد اطلاع و اشراف دارد، به او آمدند مطرح کردند. به کسى مطرح کردند که بارها به ایشان گفته سفر و حضر براى من تفاوتى نمىکند، چه تو در اینجا باشى چه در جاى دیگرى باشى در مقابل من هستى. البته من خودم این مطلب را از ایشان هم نسبت به بعضى از افراد شنیده بودم که مىفرمودند اینجا یا جاهاى دیگر شما به موقعیت خودتان نگاه کنید ولى از نقطه نظر من براى من تفاوتى ندارد، به بعضىها مطلب را مىفرمودند.
على کل حال استاد ایشان یک همچنین فردى بوده چه در اینجا باشد، چه در ایران باشى یا هر جا باشى در جلوى من و در دیدگان من هستى. اون کسى که یک همچنین وضعیتى دارد خب پس معلوم است این شخص شخص عادى نیست، با من و امثال من تفاوت مىکند، این از این نقطه نظر.
و [ثانیاً] از نقطه نظر دیگر وقتى که یک همچنین مسئلهاى گفته شده است خب آیا اتفاق هم افتاده این مسئله یا اینکه نه این فقط بیان حال تسلیم و بیان حال رکون و اعتماد و سکون نسبت به آنچه که از آنطرف مىرسد براى انسان است.
اینجاست که انسان واقعا پى مىبرد که این عمل و این عبادت دیگر عبادتى است که در آن نفس دخالت ندارد و در آن هوا دخالت ندارد، خواست در آن دخالت ندارد، فقط و فقط همان جنبه انجذاب با محبوب و تلقى خواست محبوب است که براى انسان حاصل مىشود. خداوند إنشاءالله قسمت کند
که ما از این موانع عبور کنیم و از آنچه که موجب سدّ راه است براى آنها، این سدها را خدا خودش کنار بزند و اینها را بشکند.
خیلى عجیب است این فقرات دعاى أبىحمزه واقعا وقتىکه انسان اینها را مىخواند مىبیند امام سجاد علیهالسلام چقدر به تمام واقع آن حالت عجز و نیاز و موقعیت انسان را با عبارتهاى مختلف بیان مىکند. به یک نحو دیگرى مطلب را برمىگردانند دوباره برمىگردند سر حرف اول، دوباره مسئله را، آنقدر این کرّ و فرّ نسبت به این قضیه در این دعاى أبىحمزه هست که دیگر اصلا هیچ نقطهاى باقى نمىماند که انسان بگوید که من از این نقطه فارغ هستم، هیچ روزنهاى را امام علیهالسلام باقى نمىگذارند و انسان آن حالت عبودیت محضه را در این کلمات و در این بیانات مشاهده مىکند. خب دیگر ظاهرا زیاد صحبت کردیم و اینکه به این مقدار دیگر کافى است إنشاءالله.
اللهم صل على محمد و آل محمد