جلسه ۱۷ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۶

موضوع: جلسه ۱۷ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۱۷ رمضان ۱۴۳۶

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.

اى پروردگار من! مرا به پوشش خود بپوشان! و از توبیخ من به کرم وجه خودت درگذر!

در این‏جا امام علیه‏السلام لحن صحبت خود را با پروردگار و مناجاتشان را تغییر مى‏دهند. تا حالا عرضه مى‏داشتند أنا یا سیدى عائذ بفضلک، و ما أنا یا رب و ما خطرى، یا خیر من دعاه داع، یا الله فى جرأتى و مسألتى. همه را با «یا» که حرف ندا است و نداى معمولا بعید است آورده‏اند، البته در نداى قریب هم مى‏شود و عرب با «یا» استعمال کرده است. حضرت، خدا را مورد خطاب قرار داده‏اند: اى خداى من! اى پروردگار من! اى رب من! اى الله! این «یا» حکایت از یک نداى مقام عظمت و مقام کبریائیتى مى‏کند که کأنّ امام علیه‏السلام در این‏جا ساحت قدس پروردگار را در یک مرتبه مقام عزّ و جلال و کبریائیت و بهاء تصوّر مى‏کنند و قرار مى‏دهند و بعد حضرت با آن مقام و عظمت، به مناجات و دردِ دل و صحبت از ما فى الضمیر و آنچه که بین خود و بین خدا مى‏تواند مطرح باشد، بیان مى‏کنند و قاعده‏اش هم همین است.

ما در صحبت‏هاى خودمان و در مراوده‏هاى خودمان، در آن عبارت‏هایى که براى سلاطین هم به کار مى‏برند، همین را مى‏بینیم. مثلا فرض کنید که نسبت به پادشاه وقتى که وارد مى‏شوند نمى‏گویند شما این کار را کردید، مى‏گویند مقام منیع سلطنت این‏طور مقرر فرمودند، حالا پادشاه جلویش نشسته ها! یک مترى دو مترى جلوى او نشسته و دارد بیر بیر نگاهش مى‏کند. این مى‏گوید مقام منیع سلطنت این‏طور فرمودند و نمى‏گوید شما این‏طور گفتى! اگر بگوید شما این‏طور گفتى، او مى‏گوید مرتیکه حرف دهانت را بفهم که با چه کسى دارى حرف مى‏زنى، مى‏فهمى طرفت کیست؟

مى‏گویند یک وقت شیخ حرّ عاملى رفته بود پیش شاه عباس، و شیخ بهائى او را آورده بود که ایشان هم برود و گفته بود من مى‏خواهم شاه عباس را ببینم و او گفته بود خب بیا با هم برویم. خب‏

شیخ بهائى مرد بزرگى بود، از جبل عامل لبنان آمده بود، این‏ها خب مسائلى مى‏دانستند و رعایت‏هایى داشتند، خلاصه حفظ و حدود را رعایت مى‏کردند. اما شیخ حرّ عاملى نه! او حرّ بود- و بر وزن لر (مزاح)- لذا خیلى راحت بود و آمد پیش شاه عباس نشست و شروع کرد با شاه عباس حرف زدن و خودمانى شدن، انگار نه انگار این شاه است و خیر سرش تاجى دارد. شاه عباس رو کرد به او و گفت بین حرّ و بین خر چقدر فاصله است؟ گفت: به اندازه یک جانماز! یعنى یک متر فاصله بیشتر نبود! یعنى تو خر هستى و من هم حرّ هستم و فاصله ما یک جانماز است و یک متر. حالا این یک جورش بود دیگر، این هم یک قسمش بود دیگر، ایشان هم حضرت شاه عباس دیگر به روى مبارکش نیاورد، چون خودش گفته بود و مى‏خواست نگوید، حالا که گفته بگذار بخورد.

گاهى اوقات هم این خوردن‏ها خوب است. بله! این خوردن‏ها آدم را از آن عرش مى‏کشاند پایین، آخر آدم خیلى برود بالا مى‏زند دیگر به خدا و این کله‏اش مى‏خورد به عرش! خلاصه دیگر به خدا که هیچى، گاهى اوقات ما از خدا هم رد مى‏شویم، یعنى رد مى‏کنیم خدا را، دیگر نمى‏دانیم بالاتر از مقام هوهویت هم، مقامى هست یا نه؟ ظاهرا ما هم آنجا یک مقامى هم براى خودمان آن بالا باز مى‏کنیم و از هوهویت هم مى‏زنیم آن‏طرف‏تر و مى‏رویم بالاتر. فلهذا بعضى از اوقات هم یک هم‏چنین چیزهایى خوب است براى ماها. بله! یک وقتى یادمان نرود که وقتى ما را در آن قبر مى‏گذارند، بعد از دو روز دیگر خاک قبر را نمى‏توانند بزنند کنار، این را باید یادمان نرود. خدا به داد برسد از این همه انانیت که چطور انسان را مى‏گیرد.

خب این اقتضاء مقام سلطنت است، مقام منیع سلطنت این‏طور امر فرمودند، مقام منیع زعامت این‏طور مقرر فرمودند، مقام منیع چه این‏طور فرمودند. بله! این عبارت‏ها را ما به نکیر و منکر نمى‏توانیم تحویل بدهیم، آنها مقام منیع دیگر سرشان نمى‏شود، باید برویم یک عبارت‏هایى یاد بگیریم که بتوانیم از پس نکیر و منکر بربیاییم، از عهده آن اگر توانستیم بربیاییم آن شب اول قبر، خب رد شدیم، و الا با این عبارت‏ها و با این اصطلاحات و تبسم بر لب و بله، رضایت خاطر، آن طرفمان معلوم نیست به چه روزى خواهد گذشت. نسبت به این قضیه مسأله همین است، مطلب همین است.

مى‏گویند نادرشاه وقتى‏که مى‏رفت شکار، به دور و برى‏ها مى‏گفت، وقتى ما مى‏رویم شکار من نادرقلى هستم، آنجا نادرشاه نیستم؛ وقتى مى‏آییم در پایتخت و روى تخت مى‏نشینیم، نادرشاه هستم. یکى از این دربارى‏ها آمد و خُنَک‏بازى دربیاورد؛ جلوى همه برداشت و به او گفت نادرقلى، او هم‏

همانجا گردنش را زد و اصلا معطل نکرد. گفت: نادرقلى براى شکار است نه براى پایتخت و این‏جا. او از حدود و از خط قرمز خارج شد و کسى که از خط قرمز بگذرد، دیگر مسائل بر عهده خودش است.

در این‏جا هم همین‏طور است. امام علیه‏السلام وقتى‏که مى‏خواهد بین خودش و بین پروردگار مناجات کند، در معرفى خودش و خدا، رعایت این مسأله را مى‏کند که خدا در چه مرتبه‏اى هست، در چه افقى هست و در چه عالمى هست، و اصلا اسم عالم، غلط است براى این مرتبه الوهیت، که او فوق مرتبه است و او موجد مرتبه است و موجد افق است و آفاق است، خدا که مرتبه ندارد.

از خداى متعال و آن مقام هوهویتش که در آن مقام لااسم و لارسم و لاحدّ و لاقید و لانعت و لاوصف است و هیچ در آنجا راه ندارد، تعبیر به مقام هو مى‏کنند. هو یعنى او، که ضمیر اشاره به یک ذاتِ غیب و یک حقیقت دور دست و دور از تفکر، دور از تعقل و دور از اعتبار و دور از توهم و دور از اشاره و دور از حس و امثال ذلک مى‏کند که از او تعبیر به هو مى‏کنند. هو یعنى او، او، آن شخص، آن ذات، آن حقیقتى که از اسم خارج است، از اتصاف خارج است، از ظهور خارج است، خارج از ظهور است، ظهور تازه در مرتبه مادون اوست، ظهور در مرتبه ابراز وجود اوست، پس او خارج و بالاتر و عمیق‏تر است از ظهور و بروزى که دارد. این مى‏شود مقامِ هو.

لذا امام علیه‏السلام وقتى‏که مى‏خواهد با خدا صحبت کند، مى‏گوید خدایا تو آن حقیقت دست نیافتنى هستى، آن واقعیتى هستى که اصلا دست به او نمى‏رسد، اشاره به او نمى‏شود کرد، احساس نمى‏شود کرد، در تفکر نمى‏آید، در تأمل و تعمل عقلى نمى‏گنجد، در آن مرتبه فقط به نحو اجمال و به نحو ابهام ما مى‏توانیم یک اشاره‏اى به آن مقام و به آن موقعیت کنیم. این در چه مقامى است؟ در مقام عزّ کبریائى اوست و در مقام جلال اوست که هیچ قرینى برنمى‏تابد و هیچ موافق و مرافق و مصاحبى را در کنار خود راه نمى‏دهد و در عزّ جلال خود و کمال خود مستغرق است.

دائما او پادشاه مطلق است‏ در کمال عزّ خود مستغرق است‏

یعنى آنچنان پروردگار، عزیز است و آن‏چنان پروردگار، منیع است که هیچ ذاتى را یاراى دسترسى به او و تفکر به او و تأمل در او نیست. این مقام، مقام عزّ است. عزّ یعنى عزیز، عزیز یعنى بى‏همتا، عزیز یعنى شخصى که در وجود، در قدرت، در مکنت، در بها و در عظمت، فرد است. عزیز مصر یعنى آن شخص صاحب مکنت و جلالى که فقط او حکم میراند و همه افراد را در تحت حکومت و مسئولیت خود قرار مى‏دهد، عزیز یعنى این. هو العزیز القدیر، آن شخصى است که پادشاه است و ذات پروردگار داراى این مقام عزّت و قدرت است.

خب همان‏طورى که شیخ عطار مى‏فرماید:

او به سر ناید ز خود آنجا که اوست‏ کى رسد عقل وجود آنجا که اوست‏[۱]

او در یک مقام و عظمتى است که در آن مقام، هیچ چیز راه ندارد و ثانى و دومى براى آن مقام اصلا قابل تصوّر نیست، هیچى! اوست و همه قوالب عدم هستند؛ اوست و همه ماهیات عدم هستند و اوست که به ماهیات لباس وجود مى‏بخشد و به قوالب، لباس تعین و تشخص مى‏دهد. پس او در یک مرتبه‏اى است که در آن مرتبه هیچ حقیقتى و هویّتى در آنجا راه ندارد، این مربوط به اوست. پس ما که هستیم؟ آن طرف مقابل هستیم. وقتى او در یک هم‏چنین موقعیتى است که ثانى برنمى‏تابد، دومى براى خود برنمى‏گزیند، مصاحب و قرینى براى خود انتخاب نمى‏کند، پس ما در این‏جا چه هستیم؟ همه ما عدم هستیم. پس امام علیه‏السلام مى‏فرماید این وضعیت ما خدایا و این هم وضعیت تو، تو در یک هم‏چنین موقعیتى هستى و ما هم در یک هم‏چنین موقعیتى هستیم.

راستى اگر ما به این مطالب یک خرده باور داشتیم، یک کمى باور داشتیم؛ نمى‏گویم آنچه را که اولیاء باور دارند، باور داشته باشیم، اصلا در آنجا بحثى نیست؛ واقعا اگر یک مقدارى، یک سر سوزنى، یک دانه جویى از این مطالبى را که امام علیه‏السلام مى‏فرماید باور داشتیم، دیگر در دنیا این‏طورى زندگى مى‏کردیم؟! که دیگر پیش هر کس و ناکسى، نود درجه تا رکوع خم بشویم، بلکه به حال سجده بیفتیم، هان؟! بلکه بلند شویم پیش این و پیش آن گردن کج کنیم، آقا این‏طور و آقا آن‏طور، پس معلوم است این‏ها را باور نداریم. فقط دلمان خوش است به این‏که در شبهاى ماه رمضان دعاى ابوحمزه و دعاى افتتاحى مى‏خوانیم، مى‏رود تا یازده ماه بعد، دوباره سر و کله‏مان در این مجالس پیدا مى‏شود و شب‏ها از نو و روزها هم از نو.

چقدر آمدیم در این فقرات تأمل کردیم! آخر بابا این فقرات را امام سجاد و ائمه براى دوازده ماه ما گفته‏اند، نه فقط براى ماه رمضان، آن هم به این آبکى، آن هم با این وضعیت و این‏طورى! بله! دعاى أبى‏حمزه خواندیم و به صحبت‏هاى آقا هم گوش دادیم و الحمدلله چه شب‏هاى خوبى بود، تمام شد. خیلى خب امشب ظاهرا- حالا دیگر نمى‏دانیم شب آخر هست یا نه به حسب ظاهر داریم مى‏گوییم- شب آخر است و ماه مبارک تمام شد، تمام و ما هنوز اندر خم یک کوچه مانده‏ایم، در این عبارات و در این معانى و در این مفاهیم، هنوز در این‏جا هستیم.

ائمه اینها را براى دوازده ماه ما گفتند، وقتى‏که حضرت دعاى ابوحمزه را انشاد مى‏کند، یعنى مى‏خواهد بگوید اى شیعیان من! شما باید در این دوازده ماه این فقرات دعاى أبى‏حمزه را- نمى‏گویم از حفظ کنید، که حفظ نمى‏کنید- حداقل هر یک ماهى، هر دو سه هفته‏اى یک نگاهى بیندازید. آنهایى که عربى مى‏دانند خب خود عربى، آنهایى که نمى‏دانند ترجمه‏اش را نگاه کنند، و بالاخره ببینند متوجه بشوند با توجه به مقدماتى که ما در این یک ماه خدمت رفقا عرض کردیم که این دعا را امام واقعا انشاد کرده است، نیامده در این‏جا امام بازى دربیاورد نعوذ بالله و فیلم بازى کند، در وهله اول این دعا را براى خودش فرموده است. اگر مى‏خواست این دعا را به ما بگوید خب یک‏دفعه مى‏رفت در مسجد مدینه مى‏گفت و کُتّاب مى‏نوشتند و بعد مى‏رفت خانه‏اش، دیگر شب‏ها خواندنش براى چیست؟ دیگر در را بستن و در اتاق رفتن و شب تا صبح در حال خودش دعاى أبى‏حمزه را بخواند، براى چیست! دیگر گریه کردن‏هایش را هم، براى ما کرده در اتاق، یا رفته در میان صحرا زیر آسمان این دعاها را خوانده است.

خب اصحاب نقل مى‏کنند که در کنار بیابان مى‏رفتند، در کنار یک درختى مى‏رفتند، وقتى‏که متوجه مى‏شدند، مى‏دیدند که یکى از این ائمه در حال راز و نیاز است. مگر أمیرالمؤمنین نمى‏رفت در بیرون مدینه در نخلستان‏ها و حتى بعضى‏ها تعقیب مى‏کردند حضرت را، چون ایشان دشمن داشتند و احتمال خوف مى‏دادند که بیایند صدمه و ضرر برسانند. کمیل مگر دنبال حضرت راه نیافتاد، اصبغ بن نباته مگر نمى‏گوید که در بعضى از شب‏ها که رفتم، صداى مناجات مى‏شنیدم و امثال ذلک. خب اینها را ائمه اگر مى‏خواستند براى ما بگویند، دیگر در نخلستان رفتنشان براى چه بود؟ دیگر در نیمه‏هاى شب دست به سِتار کعبه و پرده کعبه گرفتن و آن اشعار و آن مناجاتى که اصمعى نقل مى‏کند از على‏بن الحسین، براى چه بود؟ یعنى تا چقدر ما سر خودمان را در برف کنیم و نخواهیم به این مفاهیم و به این مطالب برسیم و هى بخواهیم با لیت و لعل و نمى‏دانم و شاید، از یک هم‏چنین معانى عمیق و رشیق و رقیق که باید نشست ساعت‏ها درباره‏اش فکر کرد، [دست برداریم و به سادگى بگذریم‏].

گاهى اوقات مى‏شود، بعضى از اوقات مى‏شود، بعضى از این فقرات را همین‏طور که تنها هستم و در تنهایى خودم [بر روى آن‏ها تأمل مى‏کنم‏]، وقتى یادم مى‏آید یک‏دفعه نگاه مى‏کنم مى‏بینم دو ساعت گذشته است و من در یک مفهوم این عبارت همین‏طور دارم حرکت مى‏کنم و سیر مى‏کنم و هر چه جلو مى‏روم باز مى‏بینم که امام جلوتر از من است و او جلوتر از من است، یک‏دفعه مى‏بینم عجب این معنا

روشن شد. خب پس معلوم است که او جلوتر از من است. باز همین‏طور معناى جدید، معناى جدید به ذهن مى‏آید.

نشسته‏ایم و مى‏گوییم آقا امام این‏ها را براى ما گفته، در مورد خودش که این حرف‏ها نیست. چرا نیست؟ چرا ما نباید این حقیقت توحید را در همه مراتب وجود تسرّى بدهیم و سارى و جارى کنیم. براى چه؟ این ظلمى است که ما داریم به مکتب ائمه علیهم‏السلام روا مى‏داریم که وظیفه و آن موقعیتى را که آنها در پى آن بودند، مسئولیتى را که در پى آن بودند، ما آن مسئولیت را خراب مى‏کنیم و آن مسئولیت را از آنها مى‏گیریم و این‏ها را تبدیل به یک انسان‏هاى روبات‏گونه مى‏کنیم که فقط در این دنیا آمدند و همین‏طور یک سرى مطالبى را گفتند که نه خودشان عمل مى‏کردند و نه نسبت به این مطالب آنها راه داشتند، فقط براى ما گفتند و بعد هم گذاشتند و رفتند و همین!

و این باعث مى‏شود و همین باعث مى‏شود و قسم به خدا این مطلب باعث مى‏شود که ما در آن مواردى که باید این‏ها را به کار ببندیم، دیگر به کار نمى‏بندیم.

بالاخره ما در این دنیا حدى داریم، مرتبه‏اى داریم، وقتى امام ما بیاید یک هم‏چنین حرفى بزند، وقتى ولى الهى یا امام معصوم بیاید یک هم‏چنین مطلبى بگوید، خب خود ما مى‏فهمیم که دیگر چطورى حرف بزنیم، با چه کسى چه بگوییم، چطورى صحبت کنیم. مرعوب شخصیت‏هاى کاذب نشویم، مرعوب موقعیت‏هاى کاذب و اعتبارى این دنیا نگردیم، بدانیم که همه مثل هم هستند و همه مانند دانه‏هاى یک شانه هستند و کسى بر دیگرى برترى ندارد و کرامت خود را به عنوان یک انسان در میان سایر افراد حفظ کنیم. آخر تو هم آدم هستى، تو هم انسان هستى، انسان کرامت دارد.

سیدالشهدا علیه‏السلام مى‏فرماید و در بعضى از تعابیر از أمیرالمؤمنین هم است: لا تکن عبد غیرک واقعا این عبارت‏هاى امام حسین از این عبارت‏هاى چکشى است، این فرمایشات امام حسین هست ها! اصلا مى‏آید با کلنگ مى‏کوبد بر این مغزها و بر این تخیلات و بر این شیشه‏هاى پف کرده از اعتبارات و توهّمات و مى‏کوبد و ریز مى‏کند و همه را مى‏ریزد زمین.

لا تکن عبد غیرک، فقد جعلک الله حرّا. اى انسان! اى بدبخت! چرا خود را بنده دیگرى قرار دادى؟ درحالى‏که خدا تو را حرّ آفرید، آزاد آفرید، چرا این کرامت خود را از دست مى‏دهى و خود را ذلیل یک بنده‏اى از بندگان من مى‏کنى، او هم مثل تو بنده من است، هم تو بنده من هستى هم او. عبودیت را براى من خرج کن، ذلت را براى من خرج کن، مسکنت و فقر را به پاى من بریز، نه به پاى یک کسى که او هم مثل تو است، گوشش را بگیرم، دماغش ور مى‏آید، یک میکروب برود در او، تمام‏

دنیا را جمع کند نمى‏تواند آن میکروب را بیرون بکشد؛ یک ویروس برود در بدنش، تمام خلقت روى زمین را از هر تکنیک و تکنولوژى و دستگاه جمع کند، آن را نمى‏تواند بیرون بکشد؛ خب بکنند دیگر، بیایید نگاه کنید، آیا گذشتگان براى ما عبرت نشد؟

این چیزهایى که واقعا ما در دوران حکومت شاه در زمان‏هاى قدیم مى‏دیدیم. باور کنید ما مى‏گفتیم اصلا مگر امکان دارد، مگر امکان دارد یک روزى این دستگاه و این حکومت و این امنیت و شاه برود و به هم بریزد، اصلا به مخیّله‏مان نمى‏آمد. یعنى وقتى آن‏چنان این‏ها با نیروى شیطانى و اهریمنى، بر فضا و بر جوّ، سلطه و حکومت داشتند، مى‏گفتیم آقا این حرف‏ها چیست؟! ولى وقتى اراده پروردگار مى‏آید و مشیّت او مى‏آید، دیگر تانک سرش نمى‏شود، توپ سرش نمى‏شود، طیاره سرش نمى‏شود، اراده و مشیّت خدا آمد و ریخت به هم و در هم شکست و دمار از ظالمین درآورد. بله!

آن نرفته نوبت شخص دیگر شد. در زمان حکومت همین صدام واقعا قضیه عجیب بود. یعنى اگر یک در میلیون احتمال به هم ریختن اوضاع شاه را مى‏دادیم، نسبت به این صدام آن یک در میلیون را هم احتمال نمى‏دادیم، او چه جانورى بود؟ واقعا یک جانورى بود که مى‏گفتیم نعوذ بالله، نعوذ بالله ملائکه هم از عهده‏اش شاید برنیایند- شوخى مى‏کنیم دیگر- این دیگر یک جانورى است که آقا مگر مى‏شود، به یک شب ریخت همه چیز به هم.

من یک وقت داشتم نگاه مى‏کردم و گوش مى‏دادم، البته یک برنامه‏اى بود مربوط به همان زمان‏هایى که داشتند در آن سازمان‏ها [از خودشان دفاع مى‏کردند.] آن نماینده‏اش داشت صحبت مى‏کرد در همان سازمان ملل و من گوش مى‏دادم و مى‏گفت که بابا شما بیایید یک سلاح پیدا کنید، یکى از این چیزهایى که مى‏گویید، سلاح کشتار جمعى پیدا کنید، هر کارى خواستید بکنید. مى‏گفتند: نه خیر! شما دارى و باید هم بروى. من گفتم پرونده این دیگر بسته شده است و هر چه زور بزند، دیگر فایده‏اى ندارد. از آن بالا دیگر این قضیه و پرونده‏اش مهر خورده، حالا هر چه مى‏خواهد بگوید و همین‏طور هم شد. آمد و آمد و زدند و ریختند، حالا نمى‏دانم بود یا نبود ما که خبر نداریم، ولى بالاخره دیگر پیچیده شده بود، کارنامه‏اش پیچیده شده بود.

و خوب این قضیه یادم است و خوب این مسأله یادم است، وقتى‏که آن مسئول عراق در سازمان ملل آمد، وقتى‏که به هم ریختند و دیگر آمدند و آمریکایى‏ها گرفتند و همه چیز را در بغداد و غیره تصرف کردند، از او پرسیدند که- آدم واقعا اصلا مى‏ماند، یعنى این‏ها همه براى انسان عبرت است، قضیه فقط مربوط به آنها نیست، بلکه براى تک تک ما، تک تک ما، در این دنیا مى‏آید، حالا یا به‏

حکومت برسیم یا نرسیم، بالاخره یک روزى انتها داریم و یک روزى پرونده ما تمام مى‏شود و این قانون استثنا نداشته و تا به حال هم استثنا نداشته و از این به بعد هم ندارد- خب نظر شما چیست؟ آمریکا آمد گرفت و همه چیز را گرفت و بغداد را گرفت و این هم درآمد گفت:The play is finished بازى تمام شد. گفتند این همین است، بازى تمام شد! و همه این‏ها بازى بوده که این بى‏چاره برود و ما این‏جا سرکار بودیم. هى آنجا زیاد مى‏شد، یک خرده این‏جا کم مى‏شد، قضیه این است که بازى تمام شد. این بازى براى ما هم هست، یک روزى هم براى ما تمام مى‏شود، براى همه تمام مى‏شود، تمام شدن محکم، این قضیه به این کیفیت و این‏ها آمدند راه را براى ما نشان دادند که آقاجان مطلب این است.

خب امام علیه‏السلام دارد به خدا مى‏گوید خدایا تو این هستى و من هم این هستم. وقتى همه را بیان کرد، حالا مى‏خواهد لحنش را عوض کند، مى‏گوید خدایا این مقام و موقعیتى که تو دارى و این وضعیتى که من دارم، حالا بیا خدایا با من این‏طور رفتار کن! لذا لحنش را از «یا» که دلالت بر نداى بعید است مى‏آورد به «أى» که دلالت بر نداى قریب و نزدیک مى‏کند. اى خدا! اى خدایى که تو این‏طور هستى! اى خدا که کنار من هستى! حالا که تو آن خدایى که داراى عظمت هستى و داراى آن عزّ و داراى آن کبریائیت و داراى آن رفعت و داراى آن مقام اطلاقى و مقام سرمدى و مقام صمدى که هیچ چیزى را در خود نمى‏پذیرى و من بنده صفرِ هیچ و پوچ که اراده ندارم و اختیار ندارم و همه چیز من تو هستى؛ حالا اى خدا بیا این کار را با من انجام بده: أى رب جللنى بسترک! خدایا بیا با آن مقام ستّاریتت ما را هم بپوشان، چشمت را درویش کن! وقتى به ما مى‏رسى، چشمت را این‏طورى باز نکن، چشمت را این‏طورى ببند، یک کمى روى هم بگذار.

گاهى اوقات من به خدا مى‏گویم، خدایا مى‏شود پنج دقیقه به من نگاه نکنى، پنج دقیقه چشمت را ببند بعد دوباره باز کن، دو دقیقه، دو دقیقه چشمت را ببند. خب بالاخره این‏طورى است دیگر که امام خودش را با خدا نزدیک مى‏کند و مى‏گوید خدایا من که هیچ هستم، من که صفر هستم، پس تو همه چیز هستى، پس تو آمدى آمدى در کنار من در این‏جا قرار گرفتى و به جاى «یا» از لفظ «أى» استفاده مى‏کند.

این همان مطلبى است که مرحوم آقا فرمودند که ما خدا را از آن مرتبه بعیدِ دورِ غیر قابل دسترسى و غولى که براى مردم درست کردند، آوردیم آوردیم بغل مردم نشاندیم. بابا این خدا این است، این‏قدر مهربان است، این‏قدر عطوف است، این‏قدر رحیم است، این‏قدر غفار است، این‏قدر بخشنده است. آوردیم خدا را همین بغل شما، حالا مى‏خواهى با او حرف بزن، حالا دیگر از خدا نترس،

حالا دیگر خدا لولو نیست، حالا دیگر خدا غول نیست، ببین چقدر خداى خوبى است و این یک مسأله واقعى است.

این مطالبى را که خدمتتان عرض مى‏کنم براى گذران وقت به شما نمى‏گویم، این‏ها تک تک دستورات سلوکى است. یعنى دستورى که بزرگان به تلامذه‏شان، به شاگردانشان و به افراد مى‏دادند، براى نصیحت و براى راه و برنامه، به این کیفیت است. با خدا به عنوان یک رفیق همیشه حرف بزنید نه به عنوان یک موجود ترسناک، نه به عنوان یک حقیقت و ذات غیرقابل دسترسى. وقتى بخواهید یک هم‏چنین حالى در نفس خودتان براى خدا قائل باشید، دیگر نمى‏توانید جلو بروید، جرأت رفتن جلو را ندارید، پاى براى حرکت به سمت جلو را دیگر ندارید، توان را ندارید. این‏طور نیست؟

همه ما امتحان کردیم، هر کسى امتحان نکرده دستش را بالا کند. آیا وقتى‏که داریم نماز مى‏خوانیم، نمى‏گوییم این خدا و ما کجا و او کجا، اى بابا! یا وقتى‏که مى‏خواهیم حج برویم، مى‏خواهیم برویم لباس احرام بپوشیم، لبیک بگوییم، چه کار کنیم، نمى‏گوییم این خدا و ما کجا و او کجا!

یک‏دفعه ما رفته بودیم منزل یکى از دوستان- خدا حفظشان کند- یکى از اطباء معروف مشهد، بسیار رفیق شفیق و از افرادى که مورد نظر مرحوم آقا بودند، آقاى دکتر خوارزمى- سلمه الله- آنجا نشسته بودیم یک شخصى آنجا بود، اهل علم بود، شیخ بود و او یک کاره یکى از همین آقایان بود، حالا دیگر بیشتر توضیح نمى‏دهم، چون بالاخره آن شخص هم از دنیا رفته و دیگر این‏که انسان غیبت موتى را نباید بکند، اما خود مطلبش مهم است. فرض کنید یک شخصى که خودش اهل علم است و خودش را مرجع به حساب مى‏آورد و رساله عملیه هم دارد. این شخص مى‏گفت ما به اتفاق ایشان در جحفه بودیم که نوبت تلبیه شد. ما تلبیه کردیم و احرام بستیم. بعد ایشان که احرام بست من یک‏دفعه دیدم رنگ ایشان برگشت و تغیّر براى‏شان پیدا شد، حالت اضطراب پیدا شد و دارد همین‏طورى [حال ایشان بدتر] مى‏شود. حالا پیرمرد است ها، روى ویلچر هم بود آن زمان و روى ویلچر مى‏رفت. بنده هم خودم ایشان را در یک سفر کربلائى که رفتم در حرم موسى‏بن جعفر علیه‏السلام با ویلچر دیدم که آمده بود.

خب ایشان در ویلچر بود و یک‏دفعه رنگش برگشت و متغیر شد، من دیدم خیلى حالت اضطراب دارد و من ترسیدم که یک وقتى اتفاقى بیافتد.

گفتم: آقا چرا وضع این‏طور است؟

ایشان گفت: خب چه کار کنم؟ چه کار کنم؟

گفتم: خب چه شده است؟

گفت: خب لبیک گفتم و احرام بستم.

گفتم: خب بستى که بستى! مگر چه شده است؟

گفت: حالا چطورى درمى‏آیم؟ حالا که احرام بستم، چطورى از احرام درمى‏آیم.

البته اگر بنده آنجا بودم جواب دیگرى مى‏دادم و مى‏گفتم: قربان نگران چه هستید؟ حالا از احرام درنیایید که درنیایید، مگر کسى منتظر شماست در مراجعت که ممکن است مشکلى پیدا بشود براى شما؟ خب درنیایید! حالا تا آخر عمر یکى در احرام باشد، خب باشد، نگران چه هستى؟ غذایت را که مى‏خورى، خوابت را هم که مى‏کنى، دیگر چه کار مى‏کنى؟ پیر هستى، دارى مى‏میرى، روى ویلچر هستى، دیگر این ترس و بازى‏ها براى چیست! البته ما در همان منزل آقاى دکتر این را به آن بنده خدا گفتیم که حالا درنیامد که درنیامد، مگر مى‏خواهد چه کار بکند؟ این که دست به او بزنى مى‏افتد، دم عیسوى هم خلاصه کارى نمى‏تواند بکند.

خلاصه عرض کنم حضورتان که حالا نگران چه هستى بابا! حالا از احرام درنمى‏آیى که درنمى‏آیى، توجه مى‏کنید! حالا این بنده خدا چه تصوّرى کرده است که حالا ما رفتیم در احرام، خب رفتى در احرام، چیست؟ یک حوله انداختى پشت، یکى هم بستى به نافت دیگر، بیش از این چه کار کردى؟ دیگر اعمال را انجام مى‏دهى.

نه! این احرام است. رفتیم در این احرام و در این جا این حرف را نباید بزنیم و این کار را نباید بکنیم. یک تصوّر و یک توهّم و یک تخیّل و یک فضائى که اصلا به جاى این‏که انسان وقتى وارد در احرام مى‏شود، خودش را وارد در بهشت ببیند، که از همه اعتبارات بیرون آمده است، از همه تعلقات خارج شده است، تعلّق به مال، تعلق به زن، به زن نباید نگاه کنى، صحبت نباید بکنى، صحبت باید عادى باشد، تعلق به مال نباید داشته باشى، تعلق به جاه، تعلق به زینت، ساعت جالب و جاذب اگر به دستت است ساعتت هم باید خارج کنى، انگشتر اگر انگشترى است که جلب توجه مى‏کند باید آن انگشتر را خارج کنى، اگر عمامه به سر دارى عمامه را باید کنار بگذارى، قبا و عبا را باید بیندازى، دو تا حوله، دو تا لباس سفید، دو تا پیراهن، دو تا چلوار، حوله هم تازه زیادى است، دو تا چلوار باید یکى بیندازى روى دوشت یکى هم به کمرت و باید به خود مثل سایر افراد ببندى، یک شکل، یک لباس، فقط و فقط در حال عبودیت. اگر مسائل دینى و حیا نبود خدا مى‏گفت آن دو تا را هم دربیاورید، مثل آدم و حوا همان‏طورى، ولى دیگر آن را نمى‏شود کارى کرد. ولى بالاخره خیلى عالى مى‏شود، قرار بشود [انسان برهنه در حج ظاهر گردد].

ولى الان همین کار را مى‏کنندها! همین انسان مترقى همین انسان قرن اتم، که خیلى ترقى کرده، خیلى مغزش باد کرده باد کرده، گلبول‏هایش عوض شده، پلاسمایش تغییر کرده، گلبول‏هاى سفید و قرمز و مغز همه عوض شده، روشن‏فکر شده، دیگر دین سابق الان به دردش نمى‏خورد و دین جدید باید بیاورد؛ همین انسان! همین انسان! لخت مادرزاد، جلوى زن و کودک و بچه مى‏آید در خیابان و رژه مى‏رود، همین انسان جلوى جوانش، زنش، پیرش، نمى‏دانم میان‏سالش، رژه مى‏رود همین انسان. این انسان، دیگر چیست؟ این دین قدیم براى قدیم است، براى این انسان نیست، این انسان روشن‏فکر جدید اقتضائات دیگرى دارد، توقعات دیگرى دارد.

یک سفرى خیلى سابق ما به اتفاق چند نفر از دوستان به پاریس رفته بودیم، که آنجا برنامه‏هایى بود. آن دوستان سوال کردند از یکى از همان افسرهایى که آنجا بود و گفتند که این‏جا چه برنامه‏اى است؟ گفت جایتان خالى نبود که امروز خلاصه از این افراد در این‏جا رژه داشتند، شما هم خوب بود این‏جا بودید و به فیض مى‏رسیدید، که این افراد این‏جا مى‏روند و مى‏آیند و راحت و خوب و بى‏خیال و هیچ باکى نیست، الان زن دارد نگاه مى‏کند، مرد نگاه مى‏کند، بچه ایستاده دارد نگاه مى‏کند، هیچ، راحت! این‏ها همان‏هایى هستند که دیگر این دین قدیم به دردشان نمى‏خورد! دین جدید باید بیاید با فرمول جدید و قانون جدید! زیرا دیگر این‏ها قدیمى شده و دِمُدِه شده، این انسان‏ها. صد رحمت، صد رحمت به همان انسان‏هاى هزار و چهارصد سال و سه هزار سال پیش، صد رحمت به آن‏ها که اقلا این‏جور نبودند، به این وضع و به این فلاکت و سقوط و انحطاط فرهنگى نبودند که بیایند مثل حیوان، مثل الاغ در خیابان راه بروند انگار نه انگار که الان ناظرى هست و خیلى خوش و خیلى خوب بدون هیچ‏گونه مسأله و مطلبى.

خب این‏جا امام علیه‏السلام مى‏گوید که أى رب جللنى، اى خداى من! اى خدایى که تو این‏قدر به من نزدیک هستى و من تو را این‏قدر نزدیک مى‏بینم، این‏قدر تو را به خودم نزدیک مى‏بینم، اى خدا حالا بیا من را به ستر خودت بپوشان، به مقام ستّاریت خودت بپوشان. آن مقامى که اختصاص به تو دارد و تو خودت عیوب بندگان را مى‏پوشانى و خطاهاى آنها را مى‏پوشانى.

در دعاى شریفه [جوشن کبیر] داریم که یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح، یا من لم یواخذ بالجریره، اى کسى که جمیل را ظاهر مى‏کنى و قبیح را مى‏پوشانى، کار قبیح را مى‏پوشانى، خطایى که از بنده‏ات سر بزند مى‏پوشانى! اما اگر کار نیکى بکند یک مسائلى به وجود مى‏آورى، یک جریاناتى به وجود

مى‏آورى که آن کار نیک را بقیه بفهمند و به گوش بقیه هم برسد، بقیه هم اطلاع پیدا کنند. خداى ما این‏طورى است، این‏طورى است.

در مناجات شعبانیه أمیرالمؤمنین علیه‏السلام عرضه مى‏دارد: الهى قد سترت علىّ ذنوبا فى الدنیا و أنا احوج إلى سترها علىّ منک فى الاخرى، خدایا تو گناهانى را بر من در این دنیا پوشاندى و من نیازمندتر هستم که در روز قیامت، تو بیایى آنها را بپوشانى! چرا؟ چون در روز قیامت روز حساب و کتاب است. در این دنیا آمدى پوشاندى و آبروى ما را جلوى افراد نگه داشتى، ولى آنجا مى‏خواهیم حساب پس بدهیم، آنجا خدا مى‏گوید تو گناه کردى و براساس این گناه باید جهنم بروى. من نیازم در آن دنیا به ستر این گناه بیشتر است، خیلى مطلبِ ها! خلاصه آن رگ خدا را مى‏خواهیم در این‏جا [تحریک‏] کنیم و خدا را به آن غیرتش، به آن غیرت خدایى و ربوبىِ خودش، در این‏جا مى‏خواهیم بیندازیم که و أنا احوج إلى سترها علىّ منک فى الاخرى. بعد حضرت مى‏فرماید إذ لم تظهرها لأحد من عبادک الصالحین، در دنیا براى بندگان صالحت حتى تو نشان ندادى، سرّ ما را به بندگان صالح- حالا نه به افراد عادى، آن بندگانى که صالح بودند- هم نشان ندادى.

من یک وقتى به مرحوم آقا- رضوان الله علیه- گفتم که آقا این قضیه و این مسأله‏اى که در این‏جا هست که براى بندگان صالح روشن نمى‏شود، چیست؟ خب مگر اولیاء خدا از بندگان صالح نیستند و این‏ها مگر اطلاع ندارند؟

ایشان فرمودند که این مسأله لم تظهرها لأحد من عبادک الصالحین مربوط مى‏شود به افراد مادون مقام ولایت، براى آنها نه! خدا افشا نمى‏کند. ولى آن ولى الهى که به مقام ولایت مى‏رسد، او از مرتبه بشرى دیگر خارج شده، او دیگر دیدگاهش دیدگاه عادى نیست، دیدگاهش دیدگاه بشرى نیست که بخواهد نگاه کند و تصمیم بگیرد و حالا مسأله‏اى در دلش پیدا بشود، نه! اصلا او از این افق خارج شده، او اصلا از این مسأله خارج شده، چه بداند چه نداند، هر دو براى او یکى است، تفاوتى نمى‏کند در حالش، تفاوتى نمى‏کند در روحیه‏اش، در عکس العملى که نشان مى‏دهد، در کارى که مى‏کند و در نحوه صحبتش.

ما وقتى‏که یک عیبى از یک شخصى ببینیم و با او بخواهیم روبرو شویم، حالمان نسبت به او تغییر مى‏کند، صحبت‏مان نسبت به او تغییر مى‏کند و خدا نکند که این افشاء و این بیان و این ظاهر کردن عیب، ظاهر کردن عمدى باشد. یعنى خودمان رفتیم و کارى کردیم که این عیب روشن شود، خودمان‏

اقدام کردیم، خودمان عملى انجام دادیم، خودمان دستگاهى را به کار بردیم که ما را بر عیوب مردم مطلع کند. واى واى! این دیگر خیلى عجیب است! خودمان یک نحوه مسائلى را در اختیار گرفتیم که ما را به عیوب مردم، به مطالب سرّ مردم، به مطالب و خطاهاى مردم و به آن لغزش‏هاى مردم برساند. این‏جا خدا پدر آدم را درمى‏آورد! این از مواردى است که خدا چنان مفتضح خواهد کرد، چنان چوب مى‏زند که یاد دوران طفولیتش بکند!

این مسأله خیلى مسأله مهمى است، یعنى این‏که خدا ببیند یک بنده‏اش کارى انجام داده که گناه، خلاف و خطاى یک بنده دیگرش را مطلع بشود. همه مردم خب خطا و خلاف مى‏کنند و گناه مى‏کنند و توبه مى‏کنند و خدا مى‏بخشد، تو چرا رفتى مطلع شدى؟ تو چرا رفتى سر درآوردى؟ به تو چه ربطى دارد که فلان شخص خطا کرده و تو حالا رفتى از آن سر درآوردى؟ تو چه کاره او بودى؟ تو قیّم او بودى، تو ولى او بودى، تو چه کاره بودى که رفتى از گناهى که کرده، یک دستگاهى بگذارى و ببینى او چه کارى کردى، بردارى بروى از بالاى پشت‏بام نگاه کنى ببینى چه کار مى‏کند، بردارى گوشت را بگذارى دم در، ببینى که این دارد چه کار مى‏کند.

یک وقت مرحوم آقا- رضوان الله علیه- یک قضیه‏اى براى‏شان پیش آمد و یک قضیه تربیتى براى یکى از دوستان مى‏خواستند انجام بدهند. آقا ما این‏قدر درس‏ها گرفتیم از این مرد بزرگ، مطالب شنیدیم، مسائل دیدیم، جریاناتى دیدیم، خیلى عجیب! خیلى عجیب! همین حرف را، همین مطالب امام سجاد علیه‏السلام، همین‏ها را ما بالعیان مى‏دیدیم و احساس مى‏کردیم در آن ارتباطات ایشان و تصرّفات ایشان. خلاصه بنده در جریان این قضیه بودم و البته واسطه من بودم براى این عمل. و ایشان مى‏خواستند یک کار تربیتى بکنند روى یکى از شاگردانشان که آن هم به رحمت خدا رفته است، یعنى در زمان حیات خودشان ایشان به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کند! آن هم مرد بسیار کارکرده و زحمت کشیده و راه رفته‏اى بود.

بعد قرار شد که یک شخصى، یک مطلبى را از آن مرحوم به گوش ایشان برساند. من گفتم که آقا! فلان کس مى‏خواهد بیاید و از ایشان یک مطلبى را به شما بگوید. ایشان گفتند بگو عصر ساعت فلان بیاید. آن شخص یعنى همان واسطه آمد. و ایشان به من فرمودند که تو هم بیا. خلاصه ما سه نفرى وارد همان حسینیه بالا در همان منزل ایشان شدیم، وقتى‏که وارد آن حسینیه شدیم، من دیدم ایشان در را بستند. هیچ وقت ایشان در را نمى‏بستند، همیشه مهمان که مى‏آمد، در باز بود و ما مى‏رفتیم و مى‏آمدیم و چایى مى‏بردیم و در باز بود و کسانى که آمده بودند مشخص بودند. من سراغ ندارم که یک وقتى براى‏

ایشان مهمانى آمده باشد و درِ حسنیه بسته باشد و ایشان در را بسته باشد. همیشه آن در باز بود و خودشان هم جایشان مشخص بود که کجا مى‏نشینند.

ما سه نفرى وارد شدیم. ایشان به این اکتفا نکردند که در را ببندند، رفتند، رفتند جلو، جلو، جلو تا آن آخر مجلس، دم منبر آنجا گرفتند نشستند که اصلا صدا نرود، به هیچ وجه نه تنها در بسته باشد، بلکه ما هم که صحبت مى‏کنیم یعنى من که واسطه بودم در این قضیه و آن شخصى هم که به عنوان واسطه از طرف او آمده بود و مى‏خواست یک مطلبى را بگوید، رفتیم در آنجا نشستیم. بعد یک مرتبه آقا به ما فرمودند: آهسته صحبت کنید! یعنى هم فاصله کم باشد، هم در بسته باشد و هم آهسته صحبت کنید. چرا؟ که یک وقتى ما صحبتى نکنیم که آبروى یک مومن در بین رفقاى خودش و شخصى که راه رفته، ریشى سفید کرده و در میان افراد عزت و احترام دارد، داراى شخصیتى است، حالا به خاطر یک خطایى که کرده و بر آن خطایش هم پافشارى کرده و بارها هم ایشان تذکر دادند نکن! نکن! و بالاخره مجبور شدند که این عمل تربیتى و این مسأله سلوکى و تزکیه را نسبت به ایشان انجام بدهند، آبرویش برود. حالا که انجام مى‏دهند باید حدود محفوظ باشد، ثغور باید محفوظ باشد، شئون یک شخص باید محفوظ باشد کسى نباید اطلاع پیدا کند.

ما هم آهسته صحبت مى‏کردیم و آن شخص پیغام را داد و من هم حرف خودم را زدم. بعد ایشان فرمودند که این مطلب را به این کیفیت برگردانید. یکى از رفقاى ما مى‏گفت که وقتى این در بسته بود، یک نفر در آنجا گوشش را آورده بود چسبانده بود به این در و سفت فشار مى‏داد و حالا هم خیال مى‏کرد که ما این‏جا نشسته‏ایم. بابا ما در کنار منبر نشستیم و ده متر یا پانزده متر فاصله است،- حالا نمى‏دانم آن حسینیه چند متر است، باید بیش از ده متر باشد، خلاصه این فاصله را دارد- و ما داریم آهسته حرف مى‏زنیم و او گوشش را چسبانده و اصلا نمى‏فهمد. که چه! توجه مى‏کنید؟ براى چه؟!

آقاجان! وقتى تو مى‏بینى در بسته است خداحافظ شما، دیگر چرا مى‏خواهى گوش بدهى، چه کار دارى! این‏ها همان چیزهایى است که آدم را گیر مى‏اندازد، توجه کردید و گیر هم افتاد، البته خب ان‏شاءالله امیدواریم که خدا از سر تقصیرات همه بگذرد و از این هم مثل خطاهاى دیگر که ما مى‏کنیم، بگذرد.

وقتى شما وارد یک جایى مى‏شوى و مى‏بینى که مسأله این‏طور است، چه کار دارى! بارها بنده عرض کرده‏ام و گفته‏ام یکى از کارهایى که من دیده‏ام و گاهى از روى نادانى و جهالت انجام مى‏شود، این است که، وقتى یک شخصى دارد با یکى صحبت مى‏کند، یکى این‏جا نشسته و چشم مى‏دوزد که‏

ببیند این چه دارد به او مى‏گوید. چه کار دارى؟ یا از آنجا دارد نگاه مى‏کند! سرمان به کار خودمان باشد، سرمان به رفتار خودمان باشد. این‏ها چیزهایى است که آدم را از آن مسائل اصلى نگه مى‏دارد و متوقف مى‏کند و نمى‏گذارد که جلو برویم، همانجا نگه مى‏دارد. ده سال، بیست سال، صد سال، هزار سال، همین هستیم، انسان با این حال یک سانت هم از این‏جا حرکت نمى‏تواند کند و خب معلوم است گاهى اوقات هم سرنوشتش به کجا خواهد رسید.

خدا مقامش مقام ستّاریت است. اذ لم تظهرها لاحد من عبادک الصالحین‏، خدایا براى بنده‏اى از بندگان صالحت، افشاء نکردى! فلا تفضحنى یوم القیامه على رؤوس الاشهاد، پس در روز قیامت در مقابل دیدگانِ بندگانت، مرا مفتضح نکن و عیوب من را بر من ببخشاى.

خب دیگر وقت گذشت و ظاهرا سخنان ما هم در این ماه به پایان رسید و تا این‏که خدا چه خواهد و ما هم نتیجه‏اى که در این مدت یک ماه گرفتیم، این بود که در آخر ماه بگوییم خدایا! حرف ما، همین حرف امام سجاد علیه‏السلام است، صفر، آن‏چنان صفرِ محکم و یک صفر این‏قدرى خدایا براى خودمان مى‏گذاریم و پرونده‏مان را به تو تسلیم مى‏کنیم، کارنامه‏مان را تسلیم مى‏کنیم، ما که صفر هستیم و هیچ نداریم، خواستى بر ما از این ماه رمضانت ببخشایى، کرم از توست، بزرگوارى از توست، نخواستى ببخشایى باز بندگان تو هستیم و اراده و اختیار ما به دست توست و چیزى از تو کم نشده است و حال که این چنین است، خدایا به بزرگوارى و کرامت خودت با ما رفتار کن.

در شب‏هاى آخر ماه مبارک مرحوم آقا- رضوان الله علیه- همیشه توصیه داشتند نسبت به شاگردانشان و مطالبى مى‏فرمودند. اغلب اوقات و اغلب سنوات بنده یادم هست که مى‏فرمودند که رفقا این حال و هواى ماه رمضان را از دست ندهند و این یک ماه که براى آنها آمده است این‏طور نباشد که وقتى تمام مى‏شود، دیگر به طور کل به فصل جدیدى مثل سابق برگردند. نه! این حالى که در این یک ماه براى آنها پیش آمده، نگه دارند و این رقّت قلب را حفظ کنند.

امروز یک روایت دیدم از امام باقر علیه‏السلام که حضرت فرمودند: تَعَرَّض لِرِقَّهِ القَلبِ بکثرَهِ الذّکرِ فى الخَلَواتِ. براى رقّت قلب به زیادى یاد خدا در خلوات روى آورید و استمداد بجویید، که این حالت رقّت و رحمت که براى شما پیدا شده، استمرار پیدا کند و بماند. باید مراقبه مى‏داشتیم، در این یک ماه کمتر صحبت مى‏کردیم، کمتر با افراد تماس داشتیم، کمتر نسبت به امور این‏طرف و آن‏طرف دخالت مى‏کردیم، کمتر از آنچه را که در طول سال به او مى‏پرداختیم، در این یک ماه به واسطه مسائلى که به روزه برمى‏گردد، انجام مى‏دادیم. و ما اثرش را هم دیدیم، خصوصیاتش را دیدیم، اثرش را هم‏

دیدیم، این حالت را حفظ کنیم، سخن زیاد نگوییم، اوقات را بیهوده نگذرانیم و مراقبه را در روزهاى دیگر بعد از ماه مبارک ادامه بدهیم و همین‏طور در سایر مطالبى که بزرگان تذکراتى راجع به مراقبه و امثال ذلک فرموده‏اند.

ایشان مى‏فرمودند حالتى که در ماه مبارک مى‏آید، مهمانى است که خداوند این مهمان را در قلب شما قرار داده. این مهمان را زود از قلب خود بیرون نکنید و عذر او را نخواهید، بلکه در خود نگه دارید و بگذارید که این حال براى شما باقى بماند. اگر انسان مراقبه را داشته باشد و به آنچه را که بزرگان فرمودند عمل بکند، این حال مى‏ماند، این‏طور نیست که از بین برود، مى‏ماند. منتها بسته به این است که انسان تا چقدر نسبت به مسأله اهتمام داشته باشد، این حال مى‏ماند و خب برکاتش و خصوصیاتش را هم انسان خواهد دید.

خب ما باید دیگر از خدا بخواهیم خدایا این یک ماه گذشت و ما نمى‏دانیم که آیا توفیق براى درک ماه رمضان آینده را داریم یا نداریم، ولى این‏قدر مى‏دانیم که رحمت تو، رحمت واسعه است و به کوتاهى ما نگاه نمى‏کنى. و ما از تو امید داریم و تمنا داریم که با همان دیدگاهى که اولیاء و بزرگان و اهل معرفت با تو روبرو مى‏شوند و با تو مناجات مى‏کنند ما را هم با همان دیدگاه در معرض خطاب خود قرار بدهى و مورد لطف و عنایت خود قرار بدهى.

اللهم صل على محمد و آل محمد

[۱] – عطار نیشابورى- منطق الطیر آغاز کتاب

او به سر ناید ز خود آنجا که اوست‏ کى رسد علم و خرد آنجا که اوست‏

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن