جلسه ۱۷ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۶
موضوع: جلسه ۱۷ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱۷ رمضان ۱۴۳۶
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.
اى پروردگار من! مرا به پوشش خود بپوشان! و از توبیخ من به کرم وجه خودت درگذر!
در اینجا امام علیهالسلام لحن صحبت خود را با پروردگار و مناجاتشان را تغییر مىدهند. تا حالا عرضه مىداشتند أنا یا سیدى عائذ بفضلک، و ما أنا یا رب و ما خطرى، یا خیر من دعاه داع، یا الله فى جرأتى و مسألتى. همه را با «یا» که حرف ندا است و نداى معمولا بعید است آوردهاند، البته در نداى قریب هم مىشود و عرب با «یا» استعمال کرده است. حضرت، خدا را مورد خطاب قرار دادهاند: اى خداى من! اى پروردگار من! اى رب من! اى الله! این «یا» حکایت از یک نداى مقام عظمت و مقام کبریائیتى مىکند که کأنّ امام علیهالسلام در اینجا ساحت قدس پروردگار را در یک مرتبه مقام عزّ و جلال و کبریائیت و بهاء تصوّر مىکنند و قرار مىدهند و بعد حضرت با آن مقام و عظمت، به مناجات و دردِ دل و صحبت از ما فى الضمیر و آنچه که بین خود و بین خدا مىتواند مطرح باشد، بیان مىکنند و قاعدهاش هم همین است.
ما در صحبتهاى خودمان و در مراودههاى خودمان، در آن عبارتهایى که براى سلاطین هم به کار مىبرند، همین را مىبینیم. مثلا فرض کنید که نسبت به پادشاه وقتى که وارد مىشوند نمىگویند شما این کار را کردید، مىگویند مقام منیع سلطنت اینطور مقرر فرمودند، حالا پادشاه جلویش نشسته ها! یک مترى دو مترى جلوى او نشسته و دارد بیر بیر نگاهش مىکند. این مىگوید مقام منیع سلطنت اینطور فرمودند و نمىگوید شما اینطور گفتى! اگر بگوید شما اینطور گفتى، او مىگوید مرتیکه حرف دهانت را بفهم که با چه کسى دارى حرف مىزنى، مىفهمى طرفت کیست؟
مىگویند یک وقت شیخ حرّ عاملى رفته بود پیش شاه عباس، و شیخ بهائى او را آورده بود که ایشان هم برود و گفته بود من مىخواهم شاه عباس را ببینم و او گفته بود خب بیا با هم برویم. خب
شیخ بهائى مرد بزرگى بود، از جبل عامل لبنان آمده بود، اینها خب مسائلى مىدانستند و رعایتهایى داشتند، خلاصه حفظ و حدود را رعایت مىکردند. اما شیخ حرّ عاملى نه! او حرّ بود- و بر وزن لر (مزاح)- لذا خیلى راحت بود و آمد پیش شاه عباس نشست و شروع کرد با شاه عباس حرف زدن و خودمانى شدن، انگار نه انگار این شاه است و خیر سرش تاجى دارد. شاه عباس رو کرد به او و گفت بین حرّ و بین خر چقدر فاصله است؟ گفت: به اندازه یک جانماز! یعنى یک متر فاصله بیشتر نبود! یعنى تو خر هستى و من هم حرّ هستم و فاصله ما یک جانماز است و یک متر. حالا این یک جورش بود دیگر، این هم یک قسمش بود دیگر، ایشان هم حضرت شاه عباس دیگر به روى مبارکش نیاورد، چون خودش گفته بود و مىخواست نگوید، حالا که گفته بگذار بخورد.
گاهى اوقات هم این خوردنها خوب است. بله! این خوردنها آدم را از آن عرش مىکشاند پایین، آخر آدم خیلى برود بالا مىزند دیگر به خدا و این کلهاش مىخورد به عرش! خلاصه دیگر به خدا که هیچى، گاهى اوقات ما از خدا هم رد مىشویم، یعنى رد مىکنیم خدا را، دیگر نمىدانیم بالاتر از مقام هوهویت هم، مقامى هست یا نه؟ ظاهرا ما هم آنجا یک مقامى هم براى خودمان آن بالا باز مىکنیم و از هوهویت هم مىزنیم آنطرفتر و مىرویم بالاتر. فلهذا بعضى از اوقات هم یک همچنین چیزهایى خوب است براى ماها. بله! یک وقتى یادمان نرود که وقتى ما را در آن قبر مىگذارند، بعد از دو روز دیگر خاک قبر را نمىتوانند بزنند کنار، این را باید یادمان نرود. خدا به داد برسد از این همه انانیت که چطور انسان را مىگیرد.
خب این اقتضاء مقام سلطنت است، مقام منیع سلطنت اینطور امر فرمودند، مقام منیع زعامت اینطور مقرر فرمودند، مقام منیع چه اینطور فرمودند. بله! این عبارتها را ما به نکیر و منکر نمىتوانیم تحویل بدهیم، آنها مقام منیع دیگر سرشان نمىشود، باید برویم یک عبارتهایى یاد بگیریم که بتوانیم از پس نکیر و منکر بربیاییم، از عهده آن اگر توانستیم بربیاییم آن شب اول قبر، خب رد شدیم، و الا با این عبارتها و با این اصطلاحات و تبسم بر لب و بله، رضایت خاطر، آن طرفمان معلوم نیست به چه روزى خواهد گذشت. نسبت به این قضیه مسأله همین است، مطلب همین است.
مىگویند نادرشاه وقتىکه مىرفت شکار، به دور و برىها مىگفت، وقتى ما مىرویم شکار من نادرقلى هستم، آنجا نادرشاه نیستم؛ وقتى مىآییم در پایتخت و روى تخت مىنشینیم، نادرشاه هستم. یکى از این دربارىها آمد و خُنَکبازى دربیاورد؛ جلوى همه برداشت و به او گفت نادرقلى، او هم
همانجا گردنش را زد و اصلا معطل نکرد. گفت: نادرقلى براى شکار است نه براى پایتخت و اینجا. او از حدود و از خط قرمز خارج شد و کسى که از خط قرمز بگذرد، دیگر مسائل بر عهده خودش است.
در اینجا هم همینطور است. امام علیهالسلام وقتىکه مىخواهد بین خودش و بین پروردگار مناجات کند، در معرفى خودش و خدا، رعایت این مسأله را مىکند که خدا در چه مرتبهاى هست، در چه افقى هست و در چه عالمى هست، و اصلا اسم عالم، غلط است براى این مرتبه الوهیت، که او فوق مرتبه است و او موجد مرتبه است و موجد افق است و آفاق است، خدا که مرتبه ندارد.
از خداى متعال و آن مقام هوهویتش که در آن مقام لااسم و لارسم و لاحدّ و لاقید و لانعت و لاوصف است و هیچ در آنجا راه ندارد، تعبیر به مقام هو مىکنند. هو یعنى او، که ضمیر اشاره به یک ذاتِ غیب و یک حقیقت دور دست و دور از تفکر، دور از تعقل و دور از اعتبار و دور از توهم و دور از اشاره و دور از حس و امثال ذلک مىکند که از او تعبیر به هو مىکنند. هو یعنى او، او، آن شخص، آن ذات، آن حقیقتى که از اسم خارج است، از اتصاف خارج است، از ظهور خارج است، خارج از ظهور است، ظهور تازه در مرتبه مادون اوست، ظهور در مرتبه ابراز وجود اوست، پس او خارج و بالاتر و عمیقتر است از ظهور و بروزى که دارد. این مىشود مقامِ هو.
لذا امام علیهالسلام وقتىکه مىخواهد با خدا صحبت کند، مىگوید خدایا تو آن حقیقت دست نیافتنى هستى، آن واقعیتى هستى که اصلا دست به او نمىرسد، اشاره به او نمىشود کرد، احساس نمىشود کرد، در تفکر نمىآید، در تأمل و تعمل عقلى نمىگنجد، در آن مرتبه فقط به نحو اجمال و به نحو ابهام ما مىتوانیم یک اشارهاى به آن مقام و به آن موقعیت کنیم. این در چه مقامى است؟ در مقام عزّ کبریائى اوست و در مقام جلال اوست که هیچ قرینى برنمىتابد و هیچ موافق و مرافق و مصاحبى را در کنار خود راه نمىدهد و در عزّ جلال خود و کمال خود مستغرق است.
دائما او پادشاه مطلق است | در کمال عزّ خود مستغرق است | |
یعنى آنچنان پروردگار، عزیز است و آنچنان پروردگار، منیع است که هیچ ذاتى را یاراى دسترسى به او و تفکر به او و تأمل در او نیست. این مقام، مقام عزّ است. عزّ یعنى عزیز، عزیز یعنى بىهمتا، عزیز یعنى شخصى که در وجود، در قدرت، در مکنت، در بها و در عظمت، فرد است. عزیز مصر یعنى آن شخص صاحب مکنت و جلالى که فقط او حکم میراند و همه افراد را در تحت حکومت و مسئولیت خود قرار مىدهد، عزیز یعنى این. هو العزیز القدیر، آن شخصى است که پادشاه است و ذات پروردگار داراى این مقام عزّت و قدرت است.
خب همانطورى که شیخ عطار مىفرماید:
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست | کى رسد عقل وجود آنجا که اوست[۱] | |
او در یک مقام و عظمتى است که در آن مقام، هیچ چیز راه ندارد و ثانى و دومى براى آن مقام اصلا قابل تصوّر نیست، هیچى! اوست و همه قوالب عدم هستند؛ اوست و همه ماهیات عدم هستند و اوست که به ماهیات لباس وجود مىبخشد و به قوالب، لباس تعین و تشخص مىدهد. پس او در یک مرتبهاى است که در آن مرتبه هیچ حقیقتى و هویّتى در آنجا راه ندارد، این مربوط به اوست. پس ما که هستیم؟ آن طرف مقابل هستیم. وقتى او در یک همچنین موقعیتى است که ثانى برنمىتابد، دومى براى خود برنمىگزیند، مصاحب و قرینى براى خود انتخاب نمىکند، پس ما در اینجا چه هستیم؟ همه ما عدم هستیم. پس امام علیهالسلام مىفرماید این وضعیت ما خدایا و این هم وضعیت تو، تو در یک همچنین موقعیتى هستى و ما هم در یک همچنین موقعیتى هستیم.
راستى اگر ما به این مطالب یک خرده باور داشتیم، یک کمى باور داشتیم؛ نمىگویم آنچه را که اولیاء باور دارند، باور داشته باشیم، اصلا در آنجا بحثى نیست؛ واقعا اگر یک مقدارى، یک سر سوزنى، یک دانه جویى از این مطالبى را که امام علیهالسلام مىفرماید باور داشتیم، دیگر در دنیا اینطورى زندگى مىکردیم؟! که دیگر پیش هر کس و ناکسى، نود درجه تا رکوع خم بشویم، بلکه به حال سجده بیفتیم، هان؟! بلکه بلند شویم پیش این و پیش آن گردن کج کنیم، آقا اینطور و آقا آنطور، پس معلوم است اینها را باور نداریم. فقط دلمان خوش است به اینکه در شبهاى ماه رمضان دعاى ابوحمزه و دعاى افتتاحى مىخوانیم، مىرود تا یازده ماه بعد، دوباره سر و کلهمان در این مجالس پیدا مىشود و شبها از نو و روزها هم از نو.
چقدر آمدیم در این فقرات تأمل کردیم! آخر بابا این فقرات را امام سجاد و ائمه براى دوازده ماه ما گفتهاند، نه فقط براى ماه رمضان، آن هم به این آبکى، آن هم با این وضعیت و اینطورى! بله! دعاى أبىحمزه خواندیم و به صحبتهاى آقا هم گوش دادیم و الحمدلله چه شبهاى خوبى بود، تمام شد. خیلى خب امشب ظاهرا- حالا دیگر نمىدانیم شب آخر هست یا نه به حسب ظاهر داریم مىگوییم- شب آخر است و ماه مبارک تمام شد، تمام و ما هنوز اندر خم یک کوچه ماندهایم، در این عبارات و در این معانى و در این مفاهیم، هنوز در اینجا هستیم.
ائمه اینها را براى دوازده ماه ما گفتند، وقتىکه حضرت دعاى ابوحمزه را انشاد مىکند، یعنى مىخواهد بگوید اى شیعیان من! شما باید در این دوازده ماه این فقرات دعاى أبىحمزه را- نمىگویم از حفظ کنید، که حفظ نمىکنید- حداقل هر یک ماهى، هر دو سه هفتهاى یک نگاهى بیندازید. آنهایى که عربى مىدانند خب خود عربى، آنهایى که نمىدانند ترجمهاش را نگاه کنند، و بالاخره ببینند متوجه بشوند با توجه به مقدماتى که ما در این یک ماه خدمت رفقا عرض کردیم که این دعا را امام واقعا انشاد کرده است، نیامده در اینجا امام بازى دربیاورد نعوذ بالله و فیلم بازى کند، در وهله اول این دعا را براى خودش فرموده است. اگر مىخواست این دعا را به ما بگوید خب یکدفعه مىرفت در مسجد مدینه مىگفت و کُتّاب مىنوشتند و بعد مىرفت خانهاش، دیگر شبها خواندنش براى چیست؟ دیگر در را بستن و در اتاق رفتن و شب تا صبح در حال خودش دعاى أبىحمزه را بخواند، براى چیست! دیگر گریه کردنهایش را هم، براى ما کرده در اتاق، یا رفته در میان صحرا زیر آسمان این دعاها را خوانده است.
خب اصحاب نقل مىکنند که در کنار بیابان مىرفتند، در کنار یک درختى مىرفتند، وقتىکه متوجه مىشدند، مىدیدند که یکى از این ائمه در حال راز و نیاز است. مگر أمیرالمؤمنین نمىرفت در بیرون مدینه در نخلستانها و حتى بعضىها تعقیب مىکردند حضرت را، چون ایشان دشمن داشتند و احتمال خوف مىدادند که بیایند صدمه و ضرر برسانند. کمیل مگر دنبال حضرت راه نیافتاد، اصبغ بن نباته مگر نمىگوید که در بعضى از شبها که رفتم، صداى مناجات مىشنیدم و امثال ذلک. خب اینها را ائمه اگر مىخواستند براى ما بگویند، دیگر در نخلستان رفتنشان براى چه بود؟ دیگر در نیمههاى شب دست به سِتار کعبه و پرده کعبه گرفتن و آن اشعار و آن مناجاتى که اصمعى نقل مىکند از علىبن الحسین، براى چه بود؟ یعنى تا چقدر ما سر خودمان را در برف کنیم و نخواهیم به این مفاهیم و به این مطالب برسیم و هى بخواهیم با لیت و لعل و نمىدانم و شاید، از یک همچنین معانى عمیق و رشیق و رقیق که باید نشست ساعتها دربارهاش فکر کرد، [دست برداریم و به سادگى بگذریم].
گاهى اوقات مىشود، بعضى از اوقات مىشود، بعضى از این فقرات را همینطور که تنها هستم و در تنهایى خودم [بر روى آنها تأمل مىکنم]، وقتى یادم مىآید یکدفعه نگاه مىکنم مىبینم دو ساعت گذشته است و من در یک مفهوم این عبارت همینطور دارم حرکت مىکنم و سیر مىکنم و هر چه جلو مىروم باز مىبینم که امام جلوتر از من است و او جلوتر از من است، یکدفعه مىبینم عجب این معنا
روشن شد. خب پس معلوم است که او جلوتر از من است. باز همینطور معناى جدید، معناى جدید به ذهن مىآید.
نشستهایم و مىگوییم آقا امام اینها را براى ما گفته، در مورد خودش که این حرفها نیست. چرا نیست؟ چرا ما نباید این حقیقت توحید را در همه مراتب وجود تسرّى بدهیم و سارى و جارى کنیم. براى چه؟ این ظلمى است که ما داریم به مکتب ائمه علیهمالسلام روا مىداریم که وظیفه و آن موقعیتى را که آنها در پى آن بودند، مسئولیتى را که در پى آن بودند، ما آن مسئولیت را خراب مىکنیم و آن مسئولیت را از آنها مىگیریم و اینها را تبدیل به یک انسانهاى روباتگونه مىکنیم که فقط در این دنیا آمدند و همینطور یک سرى مطالبى را گفتند که نه خودشان عمل مىکردند و نه نسبت به این مطالب آنها راه داشتند، فقط براى ما گفتند و بعد هم گذاشتند و رفتند و همین!
و این باعث مىشود و همین باعث مىشود و قسم به خدا این مطلب باعث مىشود که ما در آن مواردى که باید اینها را به کار ببندیم، دیگر به کار نمىبندیم.
بالاخره ما در این دنیا حدى داریم، مرتبهاى داریم، وقتى امام ما بیاید یک همچنین حرفى بزند، وقتى ولى الهى یا امام معصوم بیاید یک همچنین مطلبى بگوید، خب خود ما مىفهمیم که دیگر چطورى حرف بزنیم، با چه کسى چه بگوییم، چطورى صحبت کنیم. مرعوب شخصیتهاى کاذب نشویم، مرعوب موقعیتهاى کاذب و اعتبارى این دنیا نگردیم، بدانیم که همه مثل هم هستند و همه مانند دانههاى یک شانه هستند و کسى بر دیگرى برترى ندارد و کرامت خود را به عنوان یک انسان در میان سایر افراد حفظ کنیم. آخر تو هم آدم هستى، تو هم انسان هستى، انسان کرامت دارد.
سیدالشهدا علیهالسلام مىفرماید و در بعضى از تعابیر از أمیرالمؤمنین هم است: لا تکن عبد غیرک واقعا این عبارتهاى امام حسین از این عبارتهاى چکشى است، این فرمایشات امام حسین هست ها! اصلا مىآید با کلنگ مىکوبد بر این مغزها و بر این تخیلات و بر این شیشههاى پف کرده از اعتبارات و توهّمات و مىکوبد و ریز مىکند و همه را مىریزد زمین.
لا تکن عبد غیرک، فقد جعلک الله حرّا. اى انسان! اى بدبخت! چرا خود را بنده دیگرى قرار دادى؟ درحالىکه خدا تو را حرّ آفرید، آزاد آفرید، چرا این کرامت خود را از دست مىدهى و خود را ذلیل یک بندهاى از بندگان من مىکنى، او هم مثل تو بنده من است، هم تو بنده من هستى هم او. عبودیت را براى من خرج کن، ذلت را براى من خرج کن، مسکنت و فقر را به پاى من بریز، نه به پاى یک کسى که او هم مثل تو است، گوشش را بگیرم، دماغش ور مىآید، یک میکروب برود در او، تمام
دنیا را جمع کند نمىتواند آن میکروب را بیرون بکشد؛ یک ویروس برود در بدنش، تمام خلقت روى زمین را از هر تکنیک و تکنولوژى و دستگاه جمع کند، آن را نمىتواند بیرون بکشد؛ خب بکنند دیگر، بیایید نگاه کنید، آیا گذشتگان براى ما عبرت نشد؟
این چیزهایى که واقعا ما در دوران حکومت شاه در زمانهاى قدیم مىدیدیم. باور کنید ما مىگفتیم اصلا مگر امکان دارد، مگر امکان دارد یک روزى این دستگاه و این حکومت و این امنیت و شاه برود و به هم بریزد، اصلا به مخیّلهمان نمىآمد. یعنى وقتى آنچنان اینها با نیروى شیطانى و اهریمنى، بر فضا و بر جوّ، سلطه و حکومت داشتند، مىگفتیم آقا این حرفها چیست؟! ولى وقتى اراده پروردگار مىآید و مشیّت او مىآید، دیگر تانک سرش نمىشود، توپ سرش نمىشود، طیاره سرش نمىشود، اراده و مشیّت خدا آمد و ریخت به هم و در هم شکست و دمار از ظالمین درآورد. بله!
آن نرفته نوبت شخص دیگر شد. در زمان حکومت همین صدام واقعا قضیه عجیب بود. یعنى اگر یک در میلیون احتمال به هم ریختن اوضاع شاه را مىدادیم، نسبت به این صدام آن یک در میلیون را هم احتمال نمىدادیم، او چه جانورى بود؟ واقعا یک جانورى بود که مىگفتیم نعوذ بالله، نعوذ بالله ملائکه هم از عهدهاش شاید برنیایند- شوخى مىکنیم دیگر- این دیگر یک جانورى است که آقا مگر مىشود، به یک شب ریخت همه چیز به هم.
من یک وقت داشتم نگاه مىکردم و گوش مىدادم، البته یک برنامهاى بود مربوط به همان زمانهایى که داشتند در آن سازمانها [از خودشان دفاع مىکردند.] آن نمایندهاش داشت صحبت مىکرد در همان سازمان ملل و من گوش مىدادم و مىگفت که بابا شما بیایید یک سلاح پیدا کنید، یکى از این چیزهایى که مىگویید، سلاح کشتار جمعى پیدا کنید، هر کارى خواستید بکنید. مىگفتند: نه خیر! شما دارى و باید هم بروى. من گفتم پرونده این دیگر بسته شده است و هر چه زور بزند، دیگر فایدهاى ندارد. از آن بالا دیگر این قضیه و پروندهاش مهر خورده، حالا هر چه مىخواهد بگوید و همینطور هم شد. آمد و آمد و زدند و ریختند، حالا نمىدانم بود یا نبود ما که خبر نداریم، ولى بالاخره دیگر پیچیده شده بود، کارنامهاش پیچیده شده بود.
و خوب این قضیه یادم است و خوب این مسأله یادم است، وقتىکه آن مسئول عراق در سازمان ملل آمد، وقتىکه به هم ریختند و دیگر آمدند و آمریکایىها گرفتند و همه چیز را در بغداد و غیره تصرف کردند، از او پرسیدند که- آدم واقعا اصلا مىماند، یعنى اینها همه براى انسان عبرت است، قضیه فقط مربوط به آنها نیست، بلکه براى تک تک ما، تک تک ما، در این دنیا مىآید، حالا یا به
حکومت برسیم یا نرسیم، بالاخره یک روزى انتها داریم و یک روزى پرونده ما تمام مىشود و این قانون استثنا نداشته و تا به حال هم استثنا نداشته و از این به بعد هم ندارد- خب نظر شما چیست؟ آمریکا آمد گرفت و همه چیز را گرفت و بغداد را گرفت و این هم درآمد گفت:The play is finished بازى تمام شد. گفتند این همین است، بازى تمام شد! و همه اینها بازى بوده که این بىچاره برود و ما اینجا سرکار بودیم. هى آنجا زیاد مىشد، یک خرده اینجا کم مىشد، قضیه این است که بازى تمام شد. این بازى براى ما هم هست، یک روزى هم براى ما تمام مىشود، براى همه تمام مىشود، تمام شدن محکم، این قضیه به این کیفیت و اینها آمدند راه را براى ما نشان دادند که آقاجان مطلب این است.
خب امام علیهالسلام دارد به خدا مىگوید خدایا تو این هستى و من هم این هستم. وقتى همه را بیان کرد، حالا مىخواهد لحنش را عوض کند، مىگوید خدایا این مقام و موقعیتى که تو دارى و این وضعیتى که من دارم، حالا بیا خدایا با من اینطور رفتار کن! لذا لحنش را از «یا» که دلالت بر نداى بعید است مىآورد به «أى» که دلالت بر نداى قریب و نزدیک مىکند. اى خدا! اى خدایى که تو اینطور هستى! اى خدا که کنار من هستى! حالا که تو آن خدایى که داراى عظمت هستى و داراى آن عزّ و داراى آن کبریائیت و داراى آن رفعت و داراى آن مقام اطلاقى و مقام سرمدى و مقام صمدى که هیچ چیزى را در خود نمىپذیرى و من بنده صفرِ هیچ و پوچ که اراده ندارم و اختیار ندارم و همه چیز من تو هستى؛ حالا اى خدا بیا این کار را با من انجام بده: أى رب جللنى بسترک! خدایا بیا با آن مقام ستّاریتت ما را هم بپوشان، چشمت را درویش کن! وقتى به ما مىرسى، چشمت را اینطورى باز نکن، چشمت را اینطورى ببند، یک کمى روى هم بگذار.
گاهى اوقات من به خدا مىگویم، خدایا مىشود پنج دقیقه به من نگاه نکنى، پنج دقیقه چشمت را ببند بعد دوباره باز کن، دو دقیقه، دو دقیقه چشمت را ببند. خب بالاخره اینطورى است دیگر که امام خودش را با خدا نزدیک مىکند و مىگوید خدایا من که هیچ هستم، من که صفر هستم، پس تو همه چیز هستى، پس تو آمدى آمدى در کنار من در اینجا قرار گرفتى و به جاى «یا» از لفظ «أى» استفاده مىکند.
این همان مطلبى است که مرحوم آقا فرمودند که ما خدا را از آن مرتبه بعیدِ دورِ غیر قابل دسترسى و غولى که براى مردم درست کردند، آوردیم آوردیم بغل مردم نشاندیم. بابا این خدا این است، اینقدر مهربان است، اینقدر عطوف است، اینقدر رحیم است، اینقدر غفار است، اینقدر بخشنده است. آوردیم خدا را همین بغل شما، حالا مىخواهى با او حرف بزن، حالا دیگر از خدا نترس،
حالا دیگر خدا لولو نیست، حالا دیگر خدا غول نیست، ببین چقدر خداى خوبى است و این یک مسأله واقعى است.
این مطالبى را که خدمتتان عرض مىکنم براى گذران وقت به شما نمىگویم، اینها تک تک دستورات سلوکى است. یعنى دستورى که بزرگان به تلامذهشان، به شاگردانشان و به افراد مىدادند، براى نصیحت و براى راه و برنامه، به این کیفیت است. با خدا به عنوان یک رفیق همیشه حرف بزنید نه به عنوان یک موجود ترسناک، نه به عنوان یک حقیقت و ذات غیرقابل دسترسى. وقتى بخواهید یک همچنین حالى در نفس خودتان براى خدا قائل باشید، دیگر نمىتوانید جلو بروید، جرأت رفتن جلو را ندارید، پاى براى حرکت به سمت جلو را دیگر ندارید، توان را ندارید. اینطور نیست؟
همه ما امتحان کردیم، هر کسى امتحان نکرده دستش را بالا کند. آیا وقتىکه داریم نماز مىخوانیم، نمىگوییم این خدا و ما کجا و او کجا، اى بابا! یا وقتىکه مىخواهیم حج برویم، مىخواهیم برویم لباس احرام بپوشیم، لبیک بگوییم، چه کار کنیم، نمىگوییم این خدا و ما کجا و او کجا!
یکدفعه ما رفته بودیم منزل یکى از دوستان- خدا حفظشان کند- یکى از اطباء معروف مشهد، بسیار رفیق شفیق و از افرادى که مورد نظر مرحوم آقا بودند، آقاى دکتر خوارزمى- سلمه الله- آنجا نشسته بودیم یک شخصى آنجا بود، اهل علم بود، شیخ بود و او یک کاره یکى از همین آقایان بود، حالا دیگر بیشتر توضیح نمىدهم، چون بالاخره آن شخص هم از دنیا رفته و دیگر اینکه انسان غیبت موتى را نباید بکند، اما خود مطلبش مهم است. فرض کنید یک شخصى که خودش اهل علم است و خودش را مرجع به حساب مىآورد و رساله عملیه هم دارد. این شخص مىگفت ما به اتفاق ایشان در جحفه بودیم که نوبت تلبیه شد. ما تلبیه کردیم و احرام بستیم. بعد ایشان که احرام بست من یکدفعه دیدم رنگ ایشان برگشت و تغیّر براىشان پیدا شد، حالت اضطراب پیدا شد و دارد همینطورى [حال ایشان بدتر] مىشود. حالا پیرمرد است ها، روى ویلچر هم بود آن زمان و روى ویلچر مىرفت. بنده هم خودم ایشان را در یک سفر کربلائى که رفتم در حرم موسىبن جعفر علیهالسلام با ویلچر دیدم که آمده بود.
خب ایشان در ویلچر بود و یکدفعه رنگش برگشت و متغیر شد، من دیدم خیلى حالت اضطراب دارد و من ترسیدم که یک وقتى اتفاقى بیافتد.
گفتم: آقا چرا وضع اینطور است؟
ایشان گفت: خب چه کار کنم؟ چه کار کنم؟
گفتم: خب چه شده است؟
گفت: خب لبیک گفتم و احرام بستم.
گفتم: خب بستى که بستى! مگر چه شده است؟
گفت: حالا چطورى درمىآیم؟ حالا که احرام بستم، چطورى از احرام درمىآیم.
البته اگر بنده آنجا بودم جواب دیگرى مىدادم و مىگفتم: قربان نگران چه هستید؟ حالا از احرام درنیایید که درنیایید، مگر کسى منتظر شماست در مراجعت که ممکن است مشکلى پیدا بشود براى شما؟ خب درنیایید! حالا تا آخر عمر یکى در احرام باشد، خب باشد، نگران چه هستى؟ غذایت را که مىخورى، خوابت را هم که مىکنى، دیگر چه کار مىکنى؟ پیر هستى، دارى مىمیرى، روى ویلچر هستى، دیگر این ترس و بازىها براى چیست! البته ما در همان منزل آقاى دکتر این را به آن بنده خدا گفتیم که حالا درنیامد که درنیامد، مگر مىخواهد چه کار بکند؟ این که دست به او بزنى مىافتد، دم عیسوى هم خلاصه کارى نمىتواند بکند.
خلاصه عرض کنم حضورتان که حالا نگران چه هستى بابا! حالا از احرام درنمىآیى که درنمىآیى، توجه مىکنید! حالا این بنده خدا چه تصوّرى کرده است که حالا ما رفتیم در احرام، خب رفتى در احرام، چیست؟ یک حوله انداختى پشت، یکى هم بستى به نافت دیگر، بیش از این چه کار کردى؟ دیگر اعمال را انجام مىدهى.
نه! این احرام است. رفتیم در این احرام و در این جا این حرف را نباید بزنیم و این کار را نباید بکنیم. یک تصوّر و یک توهّم و یک تخیّل و یک فضائى که اصلا به جاى اینکه انسان وقتى وارد در احرام مىشود، خودش را وارد در بهشت ببیند، که از همه اعتبارات بیرون آمده است، از همه تعلقات خارج شده است، تعلّق به مال، تعلق به زن، به زن نباید نگاه کنى، صحبت نباید بکنى، صحبت باید عادى باشد، تعلق به مال نباید داشته باشى، تعلق به جاه، تعلق به زینت، ساعت جالب و جاذب اگر به دستت است ساعتت هم باید خارج کنى، انگشتر اگر انگشترى است که جلب توجه مىکند باید آن انگشتر را خارج کنى، اگر عمامه به سر دارى عمامه را باید کنار بگذارى، قبا و عبا را باید بیندازى، دو تا حوله، دو تا لباس سفید، دو تا پیراهن، دو تا چلوار، حوله هم تازه زیادى است، دو تا چلوار باید یکى بیندازى روى دوشت یکى هم به کمرت و باید به خود مثل سایر افراد ببندى، یک شکل، یک لباس، فقط و فقط در حال عبودیت. اگر مسائل دینى و حیا نبود خدا مىگفت آن دو تا را هم دربیاورید، مثل آدم و حوا همانطورى، ولى دیگر آن را نمىشود کارى کرد. ولى بالاخره خیلى عالى مىشود، قرار بشود [انسان برهنه در حج ظاهر گردد].
ولى الان همین کار را مىکنندها! همین انسان مترقى همین انسان قرن اتم، که خیلى ترقى کرده، خیلى مغزش باد کرده باد کرده، گلبولهایش عوض شده، پلاسمایش تغییر کرده، گلبولهاى سفید و قرمز و مغز همه عوض شده، روشنفکر شده، دیگر دین سابق الان به دردش نمىخورد و دین جدید باید بیاورد؛ همین انسان! همین انسان! لخت مادرزاد، جلوى زن و کودک و بچه مىآید در خیابان و رژه مىرود، همین انسان جلوى جوانش، زنش، پیرش، نمىدانم میانسالش، رژه مىرود همین انسان. این انسان، دیگر چیست؟ این دین قدیم براى قدیم است، براى این انسان نیست، این انسان روشنفکر جدید اقتضائات دیگرى دارد، توقعات دیگرى دارد.
یک سفرى خیلى سابق ما به اتفاق چند نفر از دوستان به پاریس رفته بودیم، که آنجا برنامههایى بود. آن دوستان سوال کردند از یکى از همان افسرهایى که آنجا بود و گفتند که اینجا چه برنامهاى است؟ گفت جایتان خالى نبود که امروز خلاصه از این افراد در اینجا رژه داشتند، شما هم خوب بود اینجا بودید و به فیض مىرسیدید، که این افراد اینجا مىروند و مىآیند و راحت و خوب و بىخیال و هیچ باکى نیست، الان زن دارد نگاه مىکند، مرد نگاه مىکند، بچه ایستاده دارد نگاه مىکند، هیچ، راحت! اینها همانهایى هستند که دیگر این دین قدیم به دردشان نمىخورد! دین جدید باید بیاید با فرمول جدید و قانون جدید! زیرا دیگر اینها قدیمى شده و دِمُدِه شده، این انسانها. صد رحمت، صد رحمت به همان انسانهاى هزار و چهارصد سال و سه هزار سال پیش، صد رحمت به آنها که اقلا اینجور نبودند، به این وضع و به این فلاکت و سقوط و انحطاط فرهنگى نبودند که بیایند مثل حیوان، مثل الاغ در خیابان راه بروند انگار نه انگار که الان ناظرى هست و خیلى خوش و خیلى خوب بدون هیچگونه مسأله و مطلبى.
خب اینجا امام علیهالسلام مىگوید که أى رب جللنى، اى خداى من! اى خدایى که تو اینقدر به من نزدیک هستى و من تو را اینقدر نزدیک مىبینم، اینقدر تو را به خودم نزدیک مىبینم، اى خدا حالا بیا من را به ستر خودت بپوشان، به مقام ستّاریت خودت بپوشان. آن مقامى که اختصاص به تو دارد و تو خودت عیوب بندگان را مىپوشانى و خطاهاى آنها را مىپوشانى.
در دعاى شریفه [جوشن کبیر] داریم که یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح، یا من لم یواخذ بالجریره، اى کسى که جمیل را ظاهر مىکنى و قبیح را مىپوشانى، کار قبیح را مىپوشانى، خطایى که از بندهات سر بزند مىپوشانى! اما اگر کار نیکى بکند یک مسائلى به وجود مىآورى، یک جریاناتى به وجود
مىآورى که آن کار نیک را بقیه بفهمند و به گوش بقیه هم برسد، بقیه هم اطلاع پیدا کنند. خداى ما اینطورى است، اینطورى است.
در مناجات شعبانیه أمیرالمؤمنین علیهالسلام عرضه مىدارد: الهى قد سترت علىّ ذنوبا فى الدنیا و أنا احوج إلى سترها علىّ منک فى الاخرى، خدایا تو گناهانى را بر من در این دنیا پوشاندى و من نیازمندتر هستم که در روز قیامت، تو بیایى آنها را بپوشانى! چرا؟ چون در روز قیامت روز حساب و کتاب است. در این دنیا آمدى پوشاندى و آبروى ما را جلوى افراد نگه داشتى، ولى آنجا مىخواهیم حساب پس بدهیم، آنجا خدا مىگوید تو گناه کردى و براساس این گناه باید جهنم بروى. من نیازم در آن دنیا به ستر این گناه بیشتر است، خیلى مطلبِ ها! خلاصه آن رگ خدا را مىخواهیم در اینجا [تحریک] کنیم و خدا را به آن غیرتش، به آن غیرت خدایى و ربوبىِ خودش، در اینجا مىخواهیم بیندازیم که و أنا احوج إلى سترها علىّ منک فى الاخرى. بعد حضرت مىفرماید إذ لم تظهرها لأحد من عبادک الصالحین، در دنیا براى بندگان صالحت حتى تو نشان ندادى، سرّ ما را به بندگان صالح- حالا نه به افراد عادى، آن بندگانى که صالح بودند- هم نشان ندادى.
من یک وقتى به مرحوم آقا- رضوان الله علیه- گفتم که آقا این قضیه و این مسألهاى که در اینجا هست که براى بندگان صالح روشن نمىشود، چیست؟ خب مگر اولیاء خدا از بندگان صالح نیستند و اینها مگر اطلاع ندارند؟
ایشان فرمودند که این مسأله لم تظهرها لأحد من عبادک الصالحین مربوط مىشود به افراد مادون مقام ولایت، براى آنها نه! خدا افشا نمىکند. ولى آن ولى الهى که به مقام ولایت مىرسد، او از مرتبه بشرى دیگر خارج شده، او دیگر دیدگاهش دیدگاه عادى نیست، دیدگاهش دیدگاه بشرى نیست که بخواهد نگاه کند و تصمیم بگیرد و حالا مسألهاى در دلش پیدا بشود، نه! اصلا او از این افق خارج شده، او اصلا از این مسأله خارج شده، چه بداند چه نداند، هر دو براى او یکى است، تفاوتى نمىکند در حالش، تفاوتى نمىکند در روحیهاش، در عکس العملى که نشان مىدهد، در کارى که مىکند و در نحوه صحبتش.
ما وقتىکه یک عیبى از یک شخصى ببینیم و با او بخواهیم روبرو شویم، حالمان نسبت به او تغییر مىکند، صحبتمان نسبت به او تغییر مىکند و خدا نکند که این افشاء و این بیان و این ظاهر کردن عیب، ظاهر کردن عمدى باشد. یعنى خودمان رفتیم و کارى کردیم که این عیب روشن شود، خودمان
اقدام کردیم، خودمان عملى انجام دادیم، خودمان دستگاهى را به کار بردیم که ما را بر عیوب مردم مطلع کند. واى واى! این دیگر خیلى عجیب است! خودمان یک نحوه مسائلى را در اختیار گرفتیم که ما را به عیوب مردم، به مطالب سرّ مردم، به مطالب و خطاهاى مردم و به آن لغزشهاى مردم برساند. اینجا خدا پدر آدم را درمىآورد! این از مواردى است که خدا چنان مفتضح خواهد کرد، چنان چوب مىزند که یاد دوران طفولیتش بکند!
این مسأله خیلى مسأله مهمى است، یعنى اینکه خدا ببیند یک بندهاش کارى انجام داده که گناه، خلاف و خطاى یک بنده دیگرش را مطلع بشود. همه مردم خب خطا و خلاف مىکنند و گناه مىکنند و توبه مىکنند و خدا مىبخشد، تو چرا رفتى مطلع شدى؟ تو چرا رفتى سر درآوردى؟ به تو چه ربطى دارد که فلان شخص خطا کرده و تو حالا رفتى از آن سر درآوردى؟ تو چه کاره او بودى؟ تو قیّم او بودى، تو ولى او بودى، تو چه کاره بودى که رفتى از گناهى که کرده، یک دستگاهى بگذارى و ببینى او چه کارى کردى، بردارى بروى از بالاى پشتبام نگاه کنى ببینى چه کار مىکند، بردارى گوشت را بگذارى دم در، ببینى که این دارد چه کار مىکند.
یک وقت مرحوم آقا- رضوان الله علیه- یک قضیهاى براىشان پیش آمد و یک قضیه تربیتى براى یکى از دوستان مىخواستند انجام بدهند. آقا ما اینقدر درسها گرفتیم از این مرد بزرگ، مطالب شنیدیم، مسائل دیدیم، جریاناتى دیدیم، خیلى عجیب! خیلى عجیب! همین حرف را، همین مطالب امام سجاد علیهالسلام، همینها را ما بالعیان مىدیدیم و احساس مىکردیم در آن ارتباطات ایشان و تصرّفات ایشان. خلاصه بنده در جریان این قضیه بودم و البته واسطه من بودم براى این عمل. و ایشان مىخواستند یک کار تربیتى بکنند روى یکى از شاگردانشان که آن هم به رحمت خدا رفته است، یعنى در زمان حیات خودشان ایشان به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کند! آن هم مرد بسیار کارکرده و زحمت کشیده و راه رفتهاى بود.
بعد قرار شد که یک شخصى، یک مطلبى را از آن مرحوم به گوش ایشان برساند. من گفتم که آقا! فلان کس مىخواهد بیاید و از ایشان یک مطلبى را به شما بگوید. ایشان گفتند بگو عصر ساعت فلان بیاید. آن شخص یعنى همان واسطه آمد. و ایشان به من فرمودند که تو هم بیا. خلاصه ما سه نفرى وارد همان حسینیه بالا در همان منزل ایشان شدیم، وقتىکه وارد آن حسینیه شدیم، من دیدم ایشان در را بستند. هیچ وقت ایشان در را نمىبستند، همیشه مهمان که مىآمد، در باز بود و ما مىرفتیم و مىآمدیم و چایى مىبردیم و در باز بود و کسانى که آمده بودند مشخص بودند. من سراغ ندارم که یک وقتى براى
ایشان مهمانى آمده باشد و درِ حسنیه بسته باشد و ایشان در را بسته باشد. همیشه آن در باز بود و خودشان هم جایشان مشخص بود که کجا مىنشینند.
ما سه نفرى وارد شدیم. ایشان به این اکتفا نکردند که در را ببندند، رفتند، رفتند جلو، جلو، جلو تا آن آخر مجلس، دم منبر آنجا گرفتند نشستند که اصلا صدا نرود، به هیچ وجه نه تنها در بسته باشد، بلکه ما هم که صحبت مىکنیم یعنى من که واسطه بودم در این قضیه و آن شخصى هم که به عنوان واسطه از طرف او آمده بود و مىخواست یک مطلبى را بگوید، رفتیم در آنجا نشستیم. بعد یک مرتبه آقا به ما فرمودند: آهسته صحبت کنید! یعنى هم فاصله کم باشد، هم در بسته باشد و هم آهسته صحبت کنید. چرا؟ که یک وقتى ما صحبتى نکنیم که آبروى یک مومن در بین رفقاى خودش و شخصى که راه رفته، ریشى سفید کرده و در میان افراد عزت و احترام دارد، داراى شخصیتى است، حالا به خاطر یک خطایى که کرده و بر آن خطایش هم پافشارى کرده و بارها هم ایشان تذکر دادند نکن! نکن! و بالاخره مجبور شدند که این عمل تربیتى و این مسأله سلوکى و تزکیه را نسبت به ایشان انجام بدهند، آبرویش برود. حالا که انجام مىدهند باید حدود محفوظ باشد، ثغور باید محفوظ باشد، شئون یک شخص باید محفوظ باشد کسى نباید اطلاع پیدا کند.
ما هم آهسته صحبت مىکردیم و آن شخص پیغام را داد و من هم حرف خودم را زدم. بعد ایشان فرمودند که این مطلب را به این کیفیت برگردانید. یکى از رفقاى ما مىگفت که وقتى این در بسته بود، یک نفر در آنجا گوشش را آورده بود چسبانده بود به این در و سفت فشار مىداد و حالا هم خیال مىکرد که ما اینجا نشستهایم. بابا ما در کنار منبر نشستیم و ده متر یا پانزده متر فاصله است،- حالا نمىدانم آن حسینیه چند متر است، باید بیش از ده متر باشد، خلاصه این فاصله را دارد- و ما داریم آهسته حرف مىزنیم و او گوشش را چسبانده و اصلا نمىفهمد. که چه! توجه مىکنید؟ براى چه؟!
آقاجان! وقتى تو مىبینى در بسته است خداحافظ شما، دیگر چرا مىخواهى گوش بدهى، چه کار دارى! اینها همان چیزهایى است که آدم را گیر مىاندازد، توجه کردید و گیر هم افتاد، البته خب انشاءالله امیدواریم که خدا از سر تقصیرات همه بگذرد و از این هم مثل خطاهاى دیگر که ما مىکنیم، بگذرد.
وقتى شما وارد یک جایى مىشوى و مىبینى که مسأله اینطور است، چه کار دارى! بارها بنده عرض کردهام و گفتهام یکى از کارهایى که من دیدهام و گاهى از روى نادانى و جهالت انجام مىشود، این است که، وقتى یک شخصى دارد با یکى صحبت مىکند، یکى اینجا نشسته و چشم مىدوزد که
ببیند این چه دارد به او مىگوید. چه کار دارى؟ یا از آنجا دارد نگاه مىکند! سرمان به کار خودمان باشد، سرمان به رفتار خودمان باشد. اینها چیزهایى است که آدم را از آن مسائل اصلى نگه مىدارد و متوقف مىکند و نمىگذارد که جلو برویم، همانجا نگه مىدارد. ده سال، بیست سال، صد سال، هزار سال، همین هستیم، انسان با این حال یک سانت هم از اینجا حرکت نمىتواند کند و خب معلوم است گاهى اوقات هم سرنوشتش به کجا خواهد رسید.
خدا مقامش مقام ستّاریت است. اذ لم تظهرها لاحد من عبادک الصالحین، خدایا براى بندهاى از بندگان صالحت، افشاء نکردى! فلا تفضحنى یوم القیامه على رؤوس الاشهاد، پس در روز قیامت در مقابل دیدگانِ بندگانت، مرا مفتضح نکن و عیوب من را بر من ببخشاى.
خب دیگر وقت گذشت و ظاهرا سخنان ما هم در این ماه به پایان رسید و تا اینکه خدا چه خواهد و ما هم نتیجهاى که در این مدت یک ماه گرفتیم، این بود که در آخر ماه بگوییم خدایا! حرف ما، همین حرف امام سجاد علیهالسلام است، صفر، آنچنان صفرِ محکم و یک صفر اینقدرى خدایا براى خودمان مىگذاریم و پروندهمان را به تو تسلیم مىکنیم، کارنامهمان را تسلیم مىکنیم، ما که صفر هستیم و هیچ نداریم، خواستى بر ما از این ماه رمضانت ببخشایى، کرم از توست، بزرگوارى از توست، نخواستى ببخشایى باز بندگان تو هستیم و اراده و اختیار ما به دست توست و چیزى از تو کم نشده است و حال که این چنین است، خدایا به بزرگوارى و کرامت خودت با ما رفتار کن.
در شبهاى آخر ماه مبارک مرحوم آقا- رضوان الله علیه- همیشه توصیه داشتند نسبت به شاگردانشان و مطالبى مىفرمودند. اغلب اوقات و اغلب سنوات بنده یادم هست که مىفرمودند که رفقا این حال و هواى ماه رمضان را از دست ندهند و این یک ماه که براى آنها آمده است اینطور نباشد که وقتى تمام مىشود، دیگر به طور کل به فصل جدیدى مثل سابق برگردند. نه! این حالى که در این یک ماه براى آنها پیش آمده، نگه دارند و این رقّت قلب را حفظ کنند.
امروز یک روایت دیدم از امام باقر علیهالسلام که حضرت فرمودند: تَعَرَّض لِرِقَّهِ القَلبِ بکثرَهِ الذّکرِ فى الخَلَواتِ. براى رقّت قلب به زیادى یاد خدا در خلوات روى آورید و استمداد بجویید، که این حالت رقّت و رحمت که براى شما پیدا شده، استمرار پیدا کند و بماند. باید مراقبه مىداشتیم، در این یک ماه کمتر صحبت مىکردیم، کمتر با افراد تماس داشتیم، کمتر نسبت به امور اینطرف و آنطرف دخالت مىکردیم، کمتر از آنچه را که در طول سال به او مىپرداختیم، در این یک ماه به واسطه مسائلى که به روزه برمىگردد، انجام مىدادیم. و ما اثرش را هم دیدیم، خصوصیاتش را دیدیم، اثرش را هم
دیدیم، این حالت را حفظ کنیم، سخن زیاد نگوییم، اوقات را بیهوده نگذرانیم و مراقبه را در روزهاى دیگر بعد از ماه مبارک ادامه بدهیم و همینطور در سایر مطالبى که بزرگان تذکراتى راجع به مراقبه و امثال ذلک فرمودهاند.
ایشان مىفرمودند حالتى که در ماه مبارک مىآید، مهمانى است که خداوند این مهمان را در قلب شما قرار داده. این مهمان را زود از قلب خود بیرون نکنید و عذر او را نخواهید، بلکه در خود نگه دارید و بگذارید که این حال براى شما باقى بماند. اگر انسان مراقبه را داشته باشد و به آنچه را که بزرگان فرمودند عمل بکند، این حال مىماند، اینطور نیست که از بین برود، مىماند. منتها بسته به این است که انسان تا چقدر نسبت به مسأله اهتمام داشته باشد، این حال مىماند و خب برکاتش و خصوصیاتش را هم انسان خواهد دید.
خب ما باید دیگر از خدا بخواهیم خدایا این یک ماه گذشت و ما نمىدانیم که آیا توفیق براى درک ماه رمضان آینده را داریم یا نداریم، ولى اینقدر مىدانیم که رحمت تو، رحمت واسعه است و به کوتاهى ما نگاه نمىکنى. و ما از تو امید داریم و تمنا داریم که با همان دیدگاهى که اولیاء و بزرگان و اهل معرفت با تو روبرو مىشوند و با تو مناجات مىکنند ما را هم با همان دیدگاه در معرض خطاب خود قرار بدهى و مورد لطف و عنایت خود قرار بدهى.
اللهم صل على محمد و آل محمد
[۱] – عطار نیشابورى- منطق الطیر آغاز کتاب
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست | کى رسد علم و خرد آنجا که اوست |