جلسه ۱۳ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۶
موضوع: جلسه ۱۳ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱۳ رمضان ۱۴۳۶
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.
به فضل خود بر من ببخش و به عفو خود بر من تصدق نما، اى پروردگار من! به پوشش خود مرا بپوشان و از توبیخ من به کرامت وجه خودت درگذر.
این فقرات همانطورى که خدمت رفقا عرض شد دلالت بر یک معناى بسیار مهم و عمیق و رقیق و دقیق سلوکى دارد، و انسان این مطلب را احساس مىکند که هر چه هست، اوست و همه خلائق در همه مراتب وجودى جنبه ربطى دارند و از خود هیچ استقلال ندارند. اشکالى که بر ما در بینش ما و نگاه ما نسبت به مراتب وجود هست، این است که ما به این حقیقت پى نمىبریم و از این حقیقت غفلت داریم، اشکال اینجاست.
وقتى مىگوییم أمیرالمومنین علیهالسلام در خیبر را کند، خدا در این پشت، خودش را از دیدگان ما مخفى کرده و خدایى را ما در اینجا به حساب نمىآوریم و اگر هم بیاوریم خیلى به او رنگ و لعاب نمىدهیم. خیلى بخواهیم احترام بگذاریم براى أمیرالمومنین علیهالسلام و امثال أمیرالمومنین علیهالسلام بگوییم اینها در عبادت پروردگار آنقدر بالا رفتند که خداوند توان یک همچنین امورى را به آنها عنایت کرده، یعنى این مقدار ما خدا را وارد این معرکه مىکنیم، وارد این قضیه مىکنیم که اینها در عبادت پروردگار آنقدر جلو رفتند و اینقدر مقرب شدند تا اینکه خداوند آنها را برگزید و از نعمات و فیوضات خاصه به اینها داد.
اما اینکه أمیرالمومنین علیهالسلام الان دارد این در را مىکند خودش هیچ است! اصلا ما این حرفها را نمىفهمیم! اینها حرفهاى صوفیه است! اینها حرفهاى وحدت وجودىهاست! اینها حرفهاى متصوفه است! اینها حرفهاى افراد قائل به حلول و امثال ذلک است! که البته هیچ ربطى ندارد و فقط همه چیز را به همدیگر مىچسبانیم.
اینکه پیغمبر با دست اشاره مىکند و ماه دو نصف مىشود؛ یا اینکه مىگوییم این حرفها تخیلات است و خب خودمان را راحت مىکنیم و از حساب و جواب و پاسخ و پرسش راحت مىکنیم،
یا اینکه اگر گفتیم نه تخیل نیست و واقعیت دارد، اینگونه توجیه مىکنیم که رسول الله داراى این مقام، داراى این خصوصیت، داراى این موقعیت، داراى این فیض و داراى این مرتبه وحى هست و در یک همچنین حال و موقعیتى است و بالاخره خداوند دعاى او را مستجاب مىکند و وقتىکه دعا مىکند خدایا ماه را دو نصف کن، خدا هم این عمل را براى او انجام مىدهد، چون او خیلى بالا رفته است، دعایش مستجاب است!
حالا اگر به جاى پیغمبر یک بچه چهار ساله پنج ساله بیاید و اشاره کند و ماه را دو نصف کند، همه ما هنگ[۱] مىکنیم، یعنى صاف قفل مىکنیم: چه شد؟ یعنى کارى که یک پیغمبر در مقام نبوت و در مقام عصمت و در مقام حیازت مراتب عالیه انجام داد، بچه که کسى نیست، بچه که باید برود توپش را بزند و ماشینش را کوک کند و دنبالش راه بیفتد، بچه بلند شود ماه را دو نصف کند، این اصلا معنا ندارد، مگر مىشود؟ آقا اینها خیالات است و درست نیست. حالا اگر آمد و انجام داد، مىمانیم پس چه شد؟ آنچه را که تحلیل مىکردیم براى خودمان در این اتفاق و در این امر غیرعادى، همهاش به هم مىریزد. ما مىگوییم حتما کسى که این کار را مىکند باید سالک، عارف و ولى الهى باشد؛ خب بچه که پیغمبر نیست، بچه که سلوک نکرده، بچه که عارف نیست، بچه که کارى انجام نداده است، یکى باید دستش را بگیرد تا از پله درست پایین بیاید، بچه یک همچنین [موقعیتى دارد]، نمىتوانیم درک بکنیم. اما اگر این حقیقت براى ما روشن شد، هضمش خیلى آسان است. چه اشکال دارد بچه هم بزند و ماه را دو نصف کند؟ هیچ اشکال ندارد، اصلا و ابدا، یک بچه هفت ساله، یک بچه ده ساله، یک بچه سه ساله بیاید و خورشید را نگه دارد، مگر آقا اصلا مىشود؟ اصلا مگر امکان دارد؟
یکدفعه در زمان حضرت سلیمان خورشید را نگه داشتند که حضرت نمازشان را بخوانند، به خاطر اینکه سان مىدیدند از لشگر و ارتش، نمازشان به تأخیر افتاد و یک مرتبه دیدند که خورشید دارد غروب مىکند؛ آصف بن برخیا وزیر حضرت سلیمان، خورشید را نگه داشت که حضرت نمازشان را بخوانند و نمازشان قضا نشود. دو بار هم در زمان بعد اتفاق افتاد که یکى در زمان خود رسول خدا بود. یکبار در همین مسجد ردّ الشمس که در مدینه است و الان این وهابىها آن را خراب کردهاند و صاف کردهاند، اصلا آسفالت کردهاند و هیچ اثرى از آن نیست و فقط یک زمین مسطحى است، اتفاق افتاد. ما چند دفعه که رفتیم اصلا دیگر صاف بود، اصلا خیلى عجیب است. بنده خدا! تو مىخواهى این مسجدى را که حکایت از اثر یک ولى خدا مىکند که او أمیرالمؤمنین علیهالسلام هست، از بین ببرى که
چه؟ حالا فرض را بر این مىگیریم که اگر یک همچنین کارى را ابوبکر یا عمر مىکرد، خراب مىکردید؟ بلند مىکردید و تا کره ماه اعلامیه و دفتر و کتاب و هزار تا [مقاله] درست مىکردید. و الحمدلله که آنها رد الشمس که سهل است، یک خروس را، یک قورباغه را هم نمىتوانند از اینجا بردارند و آنجا بگذارند؛ حاشا که با خورشید بخواهند یک همچنین کارى بکنند! اگر یک کارى یا یک فضیلت ظاهرى از آنها بروز مىکرد، کاه دود راه مىانداختند، بالاى مناره نقاره مىزدند. حالا این أمیرالمومنین علیهالسلام آمده مىگوید بابا من این کار را کردم، خب چرا خراب مىکنید؟ چرا مىزنید؟ براى چه؟ شما خیال مىکنید با خراب کردن یک مسجد، آن محبت على را مىتوانید از دلها بیرون ببرید؟ مگر مىتوانید؟
محبت امام معصوم، تعلق امام معصوم، ارتباط امام معصوم با دلها، یک ارتباط تکوینى است عزیزم نه ارتباط اعتبارى، ارتباط یک ارتباط تکوینى است. یعنى این ارتباط در ذات و کمون افراد نهفته است، این نیست که بخواهید بیاید دو کلمه حرف بزنید طرف علاقه پیدا کند، با دو کلمه حرف طرف برگردد، این ارتباط، ارتباط باطن است. انسان بفهمد نفهمد، بین خودش و بین این مسأله ولایت ربط دارد مىبیند، مسألهاى نیست که بخواهد [ایجاد] کند، بین حیوانات و ولایت ارتباط وجود دارد، بین نباتات و ولایت ارتباط وجود دارد، بین جمادات و ولایت ارتباط وجود دارد.
آن طرف مسیحى است یا نمىدانم غیر مسیحى است، وقتىکه مىگوید أمیرالمؤمنین مىآمد در این خرابه و به ما سر مىزد، تمام سنگریزهها و در و دیوار این خرابه با او شروع مىکردند به تسبیح کردن. این یک آدمى است که اصلا هیچى سرش نمىشود، چیزى حالیش نمىشود، مسألهاى نمىفهمد، [ولى این ارتباط ولایت با موجودات را ادراک مىکند]. این ارتباط ارتباط واقعى است، ارتباط تکوینى است، در ذات افراد این تعلق وجود دارد، در سرشت و کمون و ضمیر و نفس و حیثیت وجودى آن افراد این تعلق و این ارتباط وجود دارد، این چیزى نیست که شما بتوانى از کسى یا موجودى بگیرى، چه را مىخواهى بگیرى، اگر بخواهى بگیرى خودش عدم است، شما این ارتباط را بخواهى بگیرى آن شىء تبدیل به عدم مىشود، تبدیل به نیستى مىشود.
حالا یک مشت آدم نفهمِ احمق بلند مىشوند، خیال مىکنند حالا با این خراب کردن آن آثار أمیرالمؤمنین علیهالسلام را مىتوانند از بین ببرند. شعر خیلى قشنگى از شیخ مصلحالدین سعدى است:
یکى بر سر شاخُ بن مىبرید | خداوند بستان نظر کرد و دید | |
بگفتا که این مرد بد مىکند | نه بر من که بر نفس خود مىکند[۲] | |
نشسته سر شاخه دارد، بنش را با اره مى برد، خب مىافتى پایین، با این بن بریدن تو به جایى نمىرسى، خیال نکن آن درخت و شاخه کنده مىشود، خودت نابود مىشوى، خودت از بین مىروى، خودت استعدادهایت همه از بین مىرود، خودت که باید تربیت شوى در جهل و عناد مىمانى و عمرت به سر مىرسد و همه آن آمادگىها و بستر مناسب را براى اینکه تبدیل به یک انسان کامل بشوى، با خودت دفن مىکنى و همه را از بین مىبرى.
عناد، اولین اثر سوئى که براى انسان دارد اثرى است که بر خود انسان مىگذارد، حالا نسبت به بقیه یک مقدارى پردهپوشى شود، مطالب بیان نشود، حقایق گفته نشود، خب آن یک مطلب دیگر است. ولى اولین اثر عناد این است که خود انسان را مکدر مىکند، یعنى تکدّر ضمیر و تکدّر نفس براى انسان مىآورد، حالت استعداد و آمادگى براى تجرد را خفه مىکند و کور مىکند و از بین مىبرد. افرادى که معاند هستند نگاهشان کنید یک قیافههاى عجیبى دارند. کارى ندارم حتى شیعه، به اسم همین شیعه ولى معاند، حالا نمىرویم سراغ بقیه، از خودمان شروع مىکنیم، الحمدلله بله! قیافههایى که معاند هستند، معلوم هست، افرادى که وقتى به صحبت آنها نگاه مىکنى، مىگویى این صحبت، صحبت آدم معاند است، آدمى است که جلوى حق را دارد مىپوشاند، آدمى که نمىخواهد حق گفته شود.
بعضىها مىآیند پیش آدم و با آدم شروع مىکنند به حرف زدن، اما آنچه را که واقع هست نمىگویند، بعد که آدم چند تا سوال مىکند و سوال پیچشان مىکند، یکدفعه موضوع روشن مىشود، بابا زبانت دربیاید، بگو، چرا این را نمىگویى؟ چیزهایى که به نفع خودش است مطرح مىکند، حرفهایى که مىداند طرف مقابل را مىبرد به سمت و سوى خواست خودش، آنها را مطرح مىکند، اما آنچه را که واقع هست نمىگوید، تقصیر خودش را نمىگوید، کارى را که خودش کرده نمىگوید.
اما بعضىها نه! صاف مىآیند پیش ما و از اول مىگویند آقا! ما این کار را کردیم، این از این، ما این کار را کردیم و اینها کارهاى ما است، این کارهایى هم که دیدید کردم، خب این از ما. اینها کارشان راحت است، اینها سیرشان سیر راحت است، اینها حرکتشان در حرکت نفس راحت است، تجرد نفس براى اینها خیلى راحت پیدا مىشود، عبور اینها از موانع خیلى راحت است. اینجور افراد که اول عیب خودشان را مىگویند: آقا من در این قضیه این کار و این کار را کردم، طرف مقابل من هم البته این کارها را کرد، سیرشان راحت است. مىگوییم خیلى خب سى درصد تو و هفتاد درصد او، پنجاه درصد تو و پنجاه درصد او، هفتاد درصد تو و سى درصد او، درست شد؟
یا اینکه نه هى مىآییم، هى مىپیچانیم، هى مىپیچانیم و هى اینطرف و آنطرف مىرویم و هى عیبها را به آنطرف مىبرد مىبرد، مىگوییم عجب آدمى است، پس این طرف تو باید شمربن
ذىالجوشن باشد! اینطور که تو دارى مىگویى باید یزید بن معاویه باشد! والا غیر از آن نمىتواند یک همچنین کارى انجام بدهد. بعد تحقیق مىکنیم بابا بىچاره مظلوم اصلا این حرفها چیست؟ همهاش تقصیر خودش است، همه عیب و ایرادها تقصیر خودش است. یک یزید و شمرى براى آدم درست مىکند که آدم اگر تحقیق نکند، زار زار مثل ابر بهار به حالش گریه مىکند که چه ظلمى به او شده است. اینجور آدمها فایدهاى ندارند، اینها حرکتى ندارند، سیر ندارند و عین خر عصارى دور خودشان تا شب مىگردند و هیچ نتیجهاى از این حرکت عائدشان نخواهد شد، اینها این قسم هستند.
یک ردّ الشمس دیگرى بود در زمان بعد از رسول خدا و در زمان خلافت خود حضرت أمیرالمومنین و بعد از جنگ صفین که برمىگشتند، در بابل اتفاق افتاد. این هم مرتبه دوم. ما مىگوییم آقا أمیرالمومنین علیهالسلام ردّ الشمس کرده است، أمیرالمومنین چه کرده است، أمیرالمومنین این کار را انجام داده است. اینکه مىگوییم أمیرالمومنین علیهالسلام این کار را کرده خب بله! این ظهور، واقعى است، یعنى این ظهور از این مَظهر الان متجلى شده است، معاویه نمىتواند بیاید ردّ الشمس کند، عمروعاص و امثالهم ردّ الشمس نمىتوانند بکنند.
اما اینکه ما الان مىبینیم أمیرالمؤمنین علیهالسلام ردّ الشمس کرده، در اینجا ما دو دیدگاه نسبت به این مسأله مىتوانیم داشته باشیم؛ یکى اینکه نگاه کنیم ببینیم این على الان چه مقامى پیدا کرده است، چه موقعیتى پیدا کرده است و این مقام و این موقعیت به او این اقتدار را داده است، به او یک همچنین قدرتى داده و یک همچنین قوتى داده، که آمده یک همچنین کار غیر ممکنِ مرتبه عادى نه غیر ممکن عقلى، غیر ممکن به حسب عادى را ممکن کرده است. خب این یک دیدگاه است و اشکال هم ندارد و بالاخره این دیدگاه اهل ظاهر است و خب به همین جهت بین أمیرالمؤمنین و بین سایر افراد یک امتیازى در اینجا طبعا وجود پیدا مىکند.
مطلب عمیقتر و دیدگاهى دیگر، این است که انسان مىبیند این على در اینجا واسطه براى ظهور و تجلى خدا در این قضیه است. یعنى این واسطه و این ظهور الان دارد آن حقیقت و آن مُظهِر را در خارج متجلّى مىکند. یعنى ظهور و بروز آن مُظهِر است در خارج، ظهور آن تجلى است در خارج و مسأله به آن اصل و به آن حقیقت نسبت داده مىشود. که البته در اینجا هم خداوند بر حسب آن اراده تشریعى خودش و همینطور تکوینى خودش و مقام تربیت و تزکیه خودش مىآید و نشان مىدهد که باید از این مَظهر شما پیروى کنید، این مَظهر در اینجا باعث پیروى است، این مَظهر.
این قضیه وقتىکه درست شد و آماده شد، آنوقت اگر قرار باشد که این مَظهر را انسان در جاى خودش قرار بدهد و براى این ظهور، برنامه واقعى خودش را بار کند، دیگر وقتى امامت به امام جوادِ نه
ساله مىرسد، تعجب نمىکند، دیگر تعجب نمىکند. عجب آقا! امامت مگر مىشود؟! افرادى که آمدند در امامت امام جواد یا در امامت امام هادى تشکیک کردند، اینها همین اصحاب ائمه بودند، خارجى نبودند. یونس بن عبدالرحمان یکى از افرادى بود که مورد وثوق امام رضا علیهالسلام بود و واقعا مورد وثوق بود، ولى خب بالاخره در اینجا گیر کرد و البته خدا عبورش داد و کارش را درست کرد. ولى چرا؟ چون یونس گرچه از اصحاب امام بود، ولى از اصحابى که اهل معرفت هستند نبود، از اصحابى که اهل عمق هستند، عمق! از اصحابى که اهل آن معرفت، اهل آن بینش، اهل آن شناخت ولایت هستند، نبود. آن ولایت را در سن و سال تصوّر مىکرد و معتبر مىدانست، نه ولایتى را که در هر قالبى مىگنجد.
امام این است! امام آن کسى است که لولا الحجه لساخت الارض بأهلها، خب ما این را شنیدیم از ائمه، حجت اگر نباشد زمین اهلش را فرو مىبرد. شنیدند از امام که امام علم به ماکان و مایکون الى یوم القیامه دارد، شنیدند از امام. خب اینها همه افرادى بودند که از اصحاب ائمه بودند، پاى صحبتشان، درسشان، منزلشان، نهار و شام مىرفتند و مىشنیدند و مىدیدند. امام رضا علیهالسلام را مىدیدند، موسى بن جعفر علیهالسلام را دیدند. اینها این ائمه را در یک همچنین خصوصیاتى دیدند، کلمات آنها را دیدند. یکدفعه نگاه مىکنند، اه! آنکه ما راجع به موسى بن جعفر احساس مىکردیم، یکدفعه این بچه نه ساله مىشود امام، یعنى این امام است؟ اینها همراه با آن مقام علمى امام و مقام ولایى و مقام تجرّد و انس و قرب امام، براى وزن و قد و ریش سفید و عمامه و قبا و عبا و سن امام هم در کنار آنها، خواهى نخواهى و بفهمى نفهمى یک جایى داده بودند.
موسى بن جعفر در زندان است و هر کارى بخواهد بکند مىکند و واقعا هم معتقد بودند. مىدانستند امام که در زندان هست، براى او زندان و بیرون فرقى نمىکند، براى او فرقى نمىکند. در غل و زنجیر است، ولى تمام عوالم ملک و ملکوت را او مىگرداند. همان هارونى که روى تخت نشسته را او نگه داشته است. اراده او نباشد هارون در یک لحظه عدم است، نه اینکه از بین مىرود، یعنى شما نگاه به هارون مىکنید که روى تخت نشسته، یکدفعه مىبینید تخت خالى است و عدم شد! تمام شد. کجا رفت؟ کجا دفن شد؟ تمام کره زمین را بگردید، ببینید جنازهاش را پیدا مىکنید، بگردید. ولى وقتى امام اراده براى عدم بکند، شما دیگر هیچ کجاى کره زمین جنازه این مرتیکه را نمىتوانید پیدا کنید، هیچ کجا! کره ماه هم بروید بگردید، حضرت فرستاد کره ماه، بروید بگردید در کره ماه است؟ بروید در سایر کرات، یکدفعه مىشود عدم. امام در زندان است، در غل و زنجیر است، در سجده است، دارد ذکر یونسیه در سجده مىگوید یا اذکار دیگر، ما چه مىدانیم چه ذکرى امام مىگوید، ما که عقلمان نمىرسد
امام چه مىگوید. تمام عوالم ماسوى الله را دارد او مىگرداند، جبرائیل الان به نفس این امام زنده است، امام اراده کند جبرائیل عدم است، یعنى اصلا جبرائیلى وجود ندارد که به او بگوییم جبرائیل، عزرائیلى دیگر وجود ندارد که بیاید جانى را بگیرد، مىشود عدم.
آنوقت اینها این مطالب را مىدیدند، خب قبول هم مىکردند در حدود فهم خودشان، یکدفعه مىدیدند امام رضا علیهالسلام شهید شد و آن کسى که بعد از امام رضا هست یک طفل نه ساله است، مگر مىشود؟ یکدفعه همه هنگ مىکنند و مىمانند، خدایا چه به سرمان آمده است! این چه اوضاعى است! آخر بعد از امام که نمىشود زمین خالى از امام باشد، از آنطرف هم که مىگویند غیر از این شخص نیست، نمىدانم عموى حضرت آمده و دارد جوابهاى عوضى مىدهد، چرت و پرت مىگوید، از او سوال مىکنند، نمىدانم از سردرد مىپرسند، از روده جواب مىدهد، سوال از روده مىکنند از نمىدانم کجا مىگوید. توجه کردید؟ اصلا این کیست! این چیست!
بعد یکدفعه امام جواد علیهالسلام وارد مىشوند، وقتىکه آنها از سوالاتشان مىپرسند، حضرت شروع مىکنند دریا را راه مىاندازند، دریاى [معرفت] را. اصلا اینها گیج مىشوند که سوال چه بود، حضرت هزار تا شِقّه براى آن سوال درست مىکنند و مىگویند، کدام یک منظورتان است؟ هیچى بابا تسلیم! اصلا سوالمان را پس گرفتیم. این مىماند، چرا مىماند؟ چون قبلش را درست نکرده، زمینه قبلى را درست نکرده، امام را نشناخته، ظهور و تجلى حق را در این مَظهر و در این قالب نفهمیده است، این ظهور را به خود این مَظهر نسبت داده و وقتى این ظهور و این تجلى به مَظهر نسبت داده مىشود، یکدفعه وقتىکه یک چرخش پیدا مىشود و مسأله تغییر پیدا مىکند، یکدفعه در اینجا گیر مىکند، پس این چه شد؟ قضیه مىرسد به چه کسى؟ به امام زمان علیهالسلام. همه مىگویند امام جواد و امام هادى و ما اصلا سراغ امام زمان را نگرفتیم تا حالا.
اینها همه ظهور خداست. عمدا خدا مىآید و ولایت خودش را در یک طفل نه ساله متجلى مىکند به عنوان ولىّ، تا اینکه این مطلب را به ما بفهماند ولایت در قالب نمىگنجد عزیز من، ولایت در ظرف نمىگنجد، ولایت یک حقیقت تجردى است، یک حقیقت توحیدى است و توحید از نقطه نظر تکوین و از نقطه نظر تشریع در همه عوالم یکسان است، استثنا برنمىدارد. واقعه توحید و قضیه توحید و قانون توحید استثنا ندارد که در یک جا اعمال شود و در یک جاى دیگر اعمال نشود.
این حقیقت ولایت در امام زمان علیهالسلام در چه سنى بود؟ چهار سال یا پنج سال. شما الان یک طفل پنج ساله را در نظر بگیرید، ما عوالم ملکوت را مىگوییم پیشکش، عوالم ناسوت پیشکش، کرات کهکشان پیشکش، نمىدانم منظومه شمسى پیشکش، همه پیشکش، کره زمین پیشکش، نمىدانم
کشور ایران، بله! پیشکش، نمىدانم استان مرکزى پیشکش، نمىدانم همه اینها پیشکش، قم پیشکش، این خانه، این بچه پنج ساله اگر مىتواند این ستون را از اینجا بردارد بگذارد آنجا، آن ستون را بردارد بگذارد اینجا، ما به او ایمان مىآوریم، بکند! همه اینها پیشکش. یعنى آمدیم کمترینِ کمترین چیزى که ما مىتوانیم براى یک شخصى بگوییم که امام است را قرار دادیم. این بچه پنج ساله این ستونى را که در اینجا جلوى من است، بدون اینکه این سقف بیاید پایین، بدون اینکه بمب، نارنجک، دینامیت بگذارند و این سقف برود هوا، بدون این حرفها، جایش را با این ستون عوض کند، بدون اینکه این سقف ترک بردارد، اگر توانست؟
حالا بیایى بگویى براى این بچه پنج ساله اینجا که سهل است، قم که سهل است، کره زمین و کهکشان و منظومه شمسى و تمام این افلاک همه سهل است، برو در عالم ناسوت و ملکوت و جبروت و لاهوت، تمام این ماسوى الله به اراده آنى او بقا دارد. یعنى الان که من دارم صحبت مىکنم، من الان رفقا را نمىبینم، یکى قدش بلندتر است، آن یکى پشتش مخفى شده است، آن یکى کلهاش را اینطرف مىکند که ما را ببینید. بعضى اوقات من که اینجا نشستم یک چهاردیوارى را نمىتوانم تماشا کنم، یک چهار دیوارى که افراد و دوستانى که در اینجا هستند، این یکى پشت این است. چرا؟ این چشم من یک محدودیتى دارد، یک قانونى دارد، من هم که روى منبر نیستم، روى زمین نشستهام و محدودیت دید من همین است که این دوستانى که در جلو هستند اینها براى من رویت دارند، بیش از این مقدار ندارد. چشمم را که از اینجا برمىدارم، افرادى که در سمت چپ هستند قابل رویت نیستند، وقتى به سمت چپ نگاه مىکنم، دوستانى که در سمت راست هستند اینها را نمىبینم. چرا؟ محدودیت دارم، نقص دارم، این نقص من، این محدودیت من، این مغلوبیت در تحت شرائط و قوانین زمان و مکان، به من این اجازه را نمىدهد که در آن واحد، وقتى که دارم به سمت چپ نگاه مىکنم، دوستانى را که در سمت راست هستند ببینم، الان اینها هر کارى بکنند بنده نمىبینم، حالا هر کارى مىخواهید بکنید بکنید، وقتىکه نگاه به شما مىکنم اینها هر کارى دلشان مىخواهد بکنند یواشکى، من نمىبینم، براى اینکه هر دو را ببینم مجبور هستم سرم را برگردانم، دیدم را از این سمت به آن سمت برگردانم، این آن اقتضائات من است و آنچه را که من در اینجا مىبینم.
امام کسى است که در حال واحد که دارد غذا مىخورد، در همان حال واحد به تمام مخلوقات ماسوى الله دارد نگاه مىکند، ببینید چه خبر است، خیال مىکنم رفقا هم هنگ کردند، با این حرفى که زدم. مىخواهید هنگ بکنید مىخواهید هنگ نکنید، چه تأمل بکنید چه نکنید، مسأله ولایت یعنى این، یعنى همان حقیقت بسیطه و صرف الوجودى که چند شب پیش صحبت کردیم، یعنى ذات پروردگار.
آیا شما مىتوانید تصور بکنید ذات پروردگار در یک لحظه از یک ذره از آن خلائقى که خلق کرده، غافل باشد. مىشود همچنین چیزى؟ نه! چون مىگوییم خداست دیگر، یعنى خدا که این همه خلائق را خلق کرده، خلائق مادى، غیرمادى و مجرد و مثال، در یک لحظه از یک دانه غافل شود و نفهمد دارد چه کار مىکند، این اصلا محال است و دیگر معنا ندارد.
همین کار را امام دارد انجام مىدهد. همین عمل را و همین نحوه نگرش را و همین نحوه استیلا را و همین نحوه اعمال علّیت در بقاء را، هم در وجود هم در بقا را، امام علیهالسلام در هر آنى و در هر لحظهاى دارد انجام مىدهد. آن موسى بن جعفر در غل و زنجیر است و در زندان است، ولى تمام عوالم وجود دارد با نفَس او بقاء و حیات پیدا مىکند. یعنى اگر در آن حال امام علیهالسلام معدوم شود، تمام خلائق در عالم وجود همه معدوم خواهند بود، مگر اینکه امام بعدى بیاید، مگر اینکه امام رضا علیهالسلام بیاید و پست را از پدرش تحویل بگیرد، از موسىبن جعفر این پست رابطیت بین خدا و خلق را امام رضا تحویل بگیرد. امام رضا از دنیا برود، امام جواد تحویل مىگیرد تا اینکه الان به دست و به اراده حضرت بقیه الله- ارواحنا فداه- دارد این مسأله انجام مىشود. این قضیه امام به این کیفیت است.
حالا اگر فرض کنید، تصور کنید یک بچه پنج ساله اینجاست و شما وارد شوید بگویید این امام زمان است، چه مىشود؟ خدایا چه شد! چه شد! چرا؟ چون ما تا حالا در ظاهر داریم حرکت مىکنیم، ما فقط ظاهر مىبینیم، ما به توان خودمان نگاه مىکنیم و مىگوییم امام هم همین است حالا یک خرده بالاتر، به همین توان داریم نگاه مىکنیم. حالا فهمیدید امام به چه کسى مىگویند؟ حالا متوجه شدید؟ آنوقت ما شیعهها غیرت داریم نسبت به اماممان؟ غیرت داریم؟! امام به چه کسى مىگویند؟ لفظ امام را باید در کجا به کار برد؟ به که باید امام گفت؟ به کسى که در همان آنى که دارد با شما صحبت مىکند به تمام عوالم وجود اطلاع دارد که چه دارد مىگذرد، بالاتر از این، نه اینکه چه دارد مىگذرد و نگاه مىکند در مانیتور، نه خیر! آنچه را که براى آنها اتفاق مىافتد در وجود خودش اجرا مىکند و جامه عمل مىپوشاند، امام در تلویزیون و مانیتور نگاه نمىکند ببیند چه خبر است. ما، اینطور نیستیم، اگر بخواهیم ببینیم پشت آن اتاق چه خبر است، یک دوربین باید آنجا بگذاریم- چشممان که نمىبیند- یک مانیتور هم مىگذاریم اینجا، بعد مىبینیم در آن اتاق چه مىگذرد، پشت خانه چه مىگذرد، در حیاط چه مىگذرد، خودمان آنجا نیستیم.
امام خود آن عملى که دارد در خارج انجام مىشود، خود آن حادثهاى که دارد انجام مىشود، خود آن حادثه در وجودش دارد شکل پیدا مىکند نه اینکه تماشا کند، خود آن واقعه در وجود امام و در نفس امام دارد تحقق پیدا مىکند و شکل پیدا مىکند. اینها همه براى چیست؟ به خاطر جهل ماست.
اینجاست که ائمه و اولیاء آمدند ما را از این عرفان ظاهر و معرفت ظاهر به امام و ولایت و توحید بیرون بیاورند، عبور بدهند، بگویند درست است شما همینقدر مىآیى على را، امام حسن را، امام حسین را بر دیگران ترجیح مىدهى، با وجود على دنبال معاویه و عمروعاص نمىروى، بسیار خب کار خوبى مىکنى، با وجود امام حسن دیگر دنبال بقیه نمىروى، با وجود امام حسین دنبال یزید نمىروى، با وجود امام صادق دنبال منصور و آن ائمه اهل تسنن: حنبل و ابوحنیفه نمىروى، خب اینها به جاى خود همه درست، ولى به همین مقدار اکتفا نکن، اگر به همین مقدار اکتفا کنى آن وقت مثل یونس بن عبدالرحمان مىشوى که وقتى چشمش به امام جواد مىافتد مىماند: مگر مىشود این امام باشد! مىرود ماتم مىگیرد، اى داد بدبخت شدیم، اى داد غریب شدیم و بىکس شدیم، اماممان رفت، امام رضا رفت، امام دیگر نداریم، مىزند در سرش که بعد آنها مىآیند و نمىدانم حالا جریانش مفصل است و یک کتک هم مىخورد از یکى از آن اصحاب، همان کتک حالش را جا مىآورد. آن مىآید آنجا یکدفعه مىبینند یک شخصى آمد و گفت شما و شما و شما- و به اسم گفت- بیایید اینجا! خب بفرما دیگر این امام است، یک نفر را فرستاده و به اسم شما را صدا کرده، بلند شوید بیایید، شما که دنبال امام مىگردید بیایى. مىروند مىبینند وارد منزل امام رضا علیهالسلام شدند و حضرت امام جواد در آنجا تشریف دارند.
اینها مىگویند شما که دنبال ما هستید براى اینکه بالا بیایید، نه اینکه در یک مرتبه بمانید، حرکت کنید، توحیدتان قوى شود، تجردتان قوى شود، بصیرتتان قوى شود، بالاتر بیایید، وقتىکه بالاتر آمدید آنوقت دیگر موانع را رفع مىکنید، خودتان موانع را دیگر کنار مىزنید، خودتان جریانات را کنار مىزنید، خودتان قضایا و مطالبى که پیش مىآید آن مطالب را هضم مىکنید، حل مىکنید. بسیارى از مطالبى که براى ما اتفاق افتاده و اتفاق مىافتد، اینها همهاش به خاطر این است که ما آن حقیقت توحید را آنطور که باید درنیافتیم، آنوقت در قضایا و حوادثى که در این دنیا و در اجتماعات و مسائل مختلف براى ما به وجود مىآید، یکدفعه دچار نوسان و دچار اشتباه و قضاوت خلاف مىشویم. توجه مىکنید؟ این است قضیه!
اگر رفقا یادشان باشد در قضایاى قبل و مسائل قبل و خیلى قبل و قبل عرض کردم، مرحوم آقا را که تو به عنوان استاد برگزیدى و به عنوان یک عارف او را انتخاب کردى و از او دستور مىگیرى، فقط براى
دستور است یا در مسائل مهم و قضایاى مهم و حوادث و پدیدههاى مهم باید از او مدد بگیرى که نمىگیرى؟ آیا فقط پیش مرحوم آقا براى ذکر یونسیه آمدى؟ خب مىنشستى در خانهات، کتاب دعا را باز مىکردى، قرآن را باز مىکردى و در قرآن هم هست دیگر، … لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ الأنبیاء، ۸۷ دیگر نیازى به آمدن پیش مرحوم آقا نداشتى که هفتهاى یک مرتبه بیایى یک ساعت با ایشان صحبت بکنى و مست از اینکه در خدمت بزرگان و اولیا خدا هستى و همینطور سایر افراد.
براى چه روزى تو این فرد را و این شخصیت متمایز از سایر افراد را انتخاب کردى؟ براى آن روزى که بیاید که دیگر عقلت، فهمت، مقدار بینشات، نتواند به تو کمک کند؛ براى آن روز خواستى. چرا آن روز ترک کردى و گذاشتى رفتى؟ تمام اینها متعلق به آن روز است، همه اینها براى آن روز است. وقتىکه مىبینى ایشان نشسته، وقتىکه مىبینى او حرفى به تو نمىزند، وقتىکه مىبینى او تکلیفى را متوجه تو نمىکند، وقتىکه به تو نمىگوید برو، وقتىکه به تو نمىگوید حرکت کن، وقتىکه به تو نمىگوید برو آنجا، خب چرا بلند مىشوى سر خود مىروى؟ چرا این کار را مىکنى؟ چرا برمىخیزى؟ چرا حرکت مىکنى؟ چرا کار را بدون اجازه او انجام مىدهى؟ چرا در فلان مسأله بدون گرفتن نظر او و رأى او، از پیش خود اقدام مىکنى؟ چرا چرا خیلى زیاد است.
خب نتیجهاش چه مىشود؟ نتیجهاش این مىشود که او مىایستد و نگاهت مىکند، وقتى مىبیند تو دارى مىروى نمىگوید نرو، البته چرا، با اشاره و اینطرف و آنطرف مىگوید، چون اگر بگوید نرو و بروى آن دیگر مخالفت علنى است، او نمىخواهد که ضررى متوجه تو بشود، در خفا، در کنایه، به طور غیر صریح مطلب را مىرساند. منتهى چون ما این دید را نداریم، چون این بصیرت را نداریم، یکدفعه نگاه مىکنیم به یک حال و هوایى که دارد عوض مىشود، یک جریانى که دارد تغییر مىکند و یک اوضاعى که دارد عوض مىشود، هان این چیست؟ آقا دارد یک خبرهایى مىشود، یک چیزى مىشود.
من در همان زمانها در دل بعضى از دوستان و خیلى از آنها، آن حالت شوق و آن حالت غلیان و آن حالت عدم استقرار را که همراه با جماعت و افراد مىشوند را مشاهده مىکردم و تأسف مىخوردم و تأثر مىخوردم پس کجاست آن مجالستهاى با این بزرگ؟ پس کجا رفت آن شبهاى سه شنبه؟ پس چه شد آن صحبتها و آن مجالستها و آن حرفها؟ آیا فقط این حرفها مختص همان زمان بود؟ تو که آن موقع این حرفها را مىشنیدى و همینطور اشک از چشمانت مىآمد، هیچ با خود فکر نکردى که این حرفها براى یک روزى است که باید در آن روز این مطالب را بیاورى در ذهنت و به آنها ترتیب اثر بدهى و به آن جامه عمل بپوشانى؟ فقط همان موقع گریه و زارى کردن و تمام شد؟ آیا آن حرفها
متعلق به همان موقع است؟ این حرفها را پدر ما فقط آن موقع براى همان موقع زد، براى همان روز فلان، روز جمعه ساعت یازده یک ساعت قبل از ظهر، دیگر نه؟!
این حرفها را زد که تو را آماده بکند براى ده سال بعد، براى پنج سال بعد، براى هفت سال بعد که در آنجا خلاصه به راه خلاف نروى. این مطالب را براى ده سال دیگر داشت به تو زده مىشد و تو خیال مىکردى این حرفها براى همان موقع است. درحالى که باید اینها را مىگرفتى، روى آنها کار مىکردى، روى آن مانور مىدادى، مطالب را درمىآوردى، آنوقت دهسال بعد هم که مىشد راحت از جریان عبور مىکردى بدون اینکه صدمه بخورى، بدون اینکه مطلبى باشد.
این است قضیه که بزرگان حرفها را براى آن موقع نمىزنند، مطالبى را که بزرگان مىگویند، نصائحى را که آنها مىکنند، یکدفعه ممکن است براى پانزده سال دیگر شما باشد، یکدفعه این حرفها ممکن است براى بیست سال دیگر شما باشد، این حرفها ممکن است براى پنج سال دیگر شما باشد، لذا باید از الان این مطالب را گرفت و فهمید و روى آن مانور داد و عمل کرد، تا اینکه یکدفعه انسان یک حالت استعداد و آمادگى پیدا مىکند که وقتى مىرسد به یک جریان، یکدفعه رو مىکند به استادش و مىگوید: پس آقا این جریان چیست؟ استاد مىگوید: صدایت درنیاید و راه خودت را برو، مسیر خودت را طى کن، از مطلبى که براى تو روشن شده، به کسى هیچى نگو، سرت را بینداز پایین و برو.
این آمادگى که الان براى او است از ده سال پیش بوده، یعنى از ده سال پیش آن استاد، آن ولى خدا مىداند که چه جریاناتى براى این در شرف تکوین است و چه مسائلى دارد اتفاق مىافتد از ده سال پیش شروع مىکند تلنگر را زدن، تلنگر را زدن، تلنگر را زدن تا اینکه این کمکم کمکم آماده شود. اینطور نیست که یکدفعه انسان آماده شود، کمکم انسان به یک مرحلهاى از اقتدار نفسانى مىرسد و یک قدرت تحلیل و قدرت هضم و قدرت برخورد با مسائل مختلف و جریانات متمایز براى او حاصل مىشود، این قدرت یکدفعه پیدا نمىشود، ده سال کار دارد، هفت سال کار دارد، پنج سال کار دارد بسته به میزان استعداد تلقى شخص در شنیدن و عمل کردن به این مطالب.
این مطلبى است که اغلب ما از درک این مطلب آنطورى که باید و شاید اطلاع نداریم. آنهایى که در زمان پیغمبر بودند دچار همین اشکال و همین اشتباه شدند؛ آنهایى که در زمان أمیرالمؤمنین بودند دچار همین اشتباه شدند؛ خیلى از آنهایى که در زمان بزرگان و اولیاء خدا بودند دچار همین اشتباه شدند، البته خب بله در میان آنها شاگردانى بودندکه اینها نه! این اشتباه را مرتکب نشدند، مثل مرحوم آقا.
عرض کردم خدمتتان کرارا که ایشان مىفرمودند ما هر مطلبى را که آقاى حداد بیان مىکردند، آن مطلب را اول به خودمان مىگرفتیم که ایشان این حرف را دارند براى ما مىزنند. آخر آنجا بودند ما مىدیدیم افرادى در آنجا بودند وقتى آقاى حداد یک حرف مىزدند، آنها چایىشان را مىریختند: آقاى حدادى داشته باشیم و چایى و قهوه را بخوریم و با بقیهاش کارى نداریم! آقا به این حرفى که او دارد مىزند گوش بده! براى دیوار که نمىگوید! … ما کارى به این حرفها نداریم. من در همان موقع اعتراض مىکردم، به من مىگفتند برو جوجه! (به من مىگفت یکى از همینها) برو جوجه! دو روز است آمدى براى ما [اظهار نظر مىکنى]، گفتم چه جوجه چه خروس کارى به تو ندارم، این غلط است، این روش غلط است، حالا مىگویى جوجه یا خروس یا مرغ، مرغ که نیستیم، هر چه مىخواهى بگویى بگو، این راه غلط است، این روش غلط است و بعد هم معلوم شد که غلط است. همین مسأله آنها را به قعر هلاکت و قعر جهنم درانداخت و هنوز هم که هست بر همان قعر فرومىروند.
همین قضیه که ما نیازى به فهم این مطالب نداریم، ما نیاز به درک این مسائل نداریم، این حرفهایى است که زده مىشود، همین که ما اینجا هستیم پس این مسأله تمام است، در حالىکه مطلب به این شکل و به این کیفیت نیست. من خسته شدم دیگر رفقا اجازه به ما مىدهند که انشاءالله تتمه مطالب براى شبهاى بعد باشد و اگر خدا توفیق داد در خدمتشان باشیم.
اللهم صل على محمد و آل محمد
[۱] ۱ -Hang کلمه انگلیسى بمعناى تعلیق و اصطلاحا قفل شدن است
[۲] – بوستان سعدى، باب اول.