جلسه ۱۳ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۶

موضوع: جلسه ۱۳ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۱۳ رمضان ۱۴۳۶

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.

به فضل خود بر من ببخش و به عفو خود بر من تصدق نما، اى پروردگار من! به پوشش خود مرا بپوشان و از توبیخ من به کرامت وجه خودت درگذر.

این فقرات همان‏طورى که خدمت رفقا عرض شد دلالت بر یک معناى بسیار مهم و عمیق و رقیق و دقیق سلوکى دارد، و انسان این مطلب را احساس مى‏کند که هر چه هست، اوست و همه خلائق در همه مراتب وجودى جنبه ربطى دارند و از خود هیچ استقلال ندارند. اشکالى که بر ما در بینش ما و نگاه ما نسبت به مراتب وجود هست، این است که ما به این حقیقت پى نمى‏بریم و از این حقیقت غفلت داریم، اشکال اینجاست.

وقتى مى‏گوییم أمیرالمومنین علیه‏السلام در خیبر را کند، خدا در این پشت، خودش را از دیدگان ما مخفى کرده و خدایى را ما در این‏جا به حساب نمى‏آوریم و اگر هم بیاوریم خیلى به او رنگ و لعاب نمى‏دهیم. خیلى بخواهیم احترام بگذاریم براى أمیرالمومنین علیه‏السلام و امثال أمیرالمومنین علیه‏السلام بگوییم این‏ها در عبادت پروردگار آن‏قدر بالا رفتند که خداوند توان یک همچنین امورى را به آنها عنایت کرده، یعنى این مقدار ما خدا را وارد این معرکه مى‏کنیم، وارد این قضیه مى‏کنیم که این‏ها در عبادت پروردگار آن‏قدر جلو رفتند و این‏قدر مقرب شدند تا این‏که خداوند آنها را برگزید و از نعمات و فیوضات خاصه به این‏ها داد.

اما این‏که أمیرالمومنین علیه‏السلام الان دارد این در را مى‏کند خودش هیچ است! اصلا ما این حرف‏ها را نمى‏فهمیم! این‏ها حرف‏هاى صوفیه است! این‏ها حرف‏هاى وحدت وجودى‏هاست! این‏ها حرف‏هاى متصوفه است! این‏ها حرف‏هاى افراد قائل به حلول و امثال ذلک است! که البته هیچ ربطى ندارد و فقط همه چیز را به همدیگر مى‏چسبانیم.

این‏که پیغمبر با دست اشاره مى‏کند و ماه دو نصف مى‏شود؛ یا این‏که مى‏گوییم این حرف‏ها تخیلات است و خب خودمان را راحت مى‏کنیم و از حساب و جواب و پاسخ و پرسش راحت مى‏کنیم،

یا این‏که اگر گفتیم نه تخیل نیست و واقعیت دارد، این‏گونه توجیه مى‏کنیم که رسول الله داراى این مقام، داراى این خصوصیت، داراى این موقعیت، داراى این فیض و داراى این مرتبه وحى هست و در یک هم‏چنین حال و موقعیتى است و بالاخره خداوند دعاى او را مستجاب مى‏کند و وقتى‏که دعا مى‏کند خدایا ماه را دو نصف کن، خدا هم این عمل را براى او انجام مى‏دهد، چون او خیلى بالا رفته است، دعایش مستجاب است!

حالا اگر به جاى پیغمبر یک بچه چهار ساله پنج ساله بیاید و اشاره کند و ماه را دو نصف کند، همه ما هنگ‏[۱] مى‏کنیم، یعنى صاف قفل مى‏کنیم: چه شد؟ یعنى کارى که یک پیغمبر در مقام نبوت و در مقام عصمت و در مقام حیازت مراتب عالیه انجام داد، بچه که کسى نیست، بچه که باید برود توپش را بزند و ماشینش را کوک کند و دنبالش راه بیفتد، بچه بلند شود ماه را دو نصف کند، این اصلا معنا ندارد، مگر مى‏شود؟ آقا این‏ها خیالات است و درست نیست. حالا اگر آمد و انجام داد، مى‏مانیم پس چه شد؟ آنچه را که تحلیل مى‏کردیم براى خودمان در این اتفاق و در این امر غیرعادى، همه‏اش به هم مى‏ریزد. ما مى‏گوییم حتما کسى که این کار را مى‏کند باید سالک، عارف و ولى الهى باشد؛ خب بچه که پیغمبر نیست، بچه که سلوک نکرده، بچه که عارف نیست، بچه که کارى انجام نداده است، یکى باید دستش را بگیرد تا از پله درست پایین بیاید، بچه یک هم‏چنین [موقعیتى دارد]، نمى‏توانیم درک بکنیم. اما اگر این حقیقت براى ما روشن شد، هضمش خیلى آسان است. چه اشکال دارد بچه هم بزند و ماه را دو نصف کند؟ هیچ اشکال ندارد، اصلا و ابدا، یک بچه هفت ساله، یک بچه ده ساله، یک بچه سه ساله بیاید و خورشید را نگه دارد، مگر آقا اصلا مى‏شود؟ اصلا مگر امکان دارد؟

یک‏دفعه در زمان حضرت سلیمان خورشید را نگه داشتند که حضرت نمازشان را بخوانند، به خاطر این‏که سان مى‏دیدند از لشگر و ارتش، نمازشان به تأخیر افتاد و یک مرتبه دیدند که خورشید دارد غروب مى‏کند؛ آصف بن برخیا وزیر حضرت سلیمان، خورشید را نگه داشت که حضرت نمازشان را بخوانند و نمازشان قضا نشود. دو بار هم در زمان بعد اتفاق افتاد که یکى در زمان خود رسول خدا بود. یک‏بار در همین مسجد ردّ الشمس که در مدینه است و الان این وهابى‏ها آن را خراب کرده‏اند و صاف کرده‏اند، اصلا آسفالت کرده‏اند و هیچ اثرى از آن نیست و فقط یک زمین مسطحى است، اتفاق افتاد. ما چند دفعه که رفتیم اصلا دیگر صاف بود، اصلا خیلى عجیب است. بنده خدا! تو مى‏خواهى این مسجدى را که حکایت از اثر یک ولى خدا مى‏کند که او أمیرالمؤمنین علیه‏السلام هست، از بین ببرى که‏

چه؟ حالا فرض را بر این مى‏گیریم که اگر یک هم‏چنین کارى را ابوبکر یا عمر مى‏کرد، خراب مى‏کردید؟ بلند مى‏کردید و تا کره ماه اعلامیه و دفتر و کتاب و هزار تا [مقاله‏] درست مى‏کردید. و الحمدلله که آنها رد الشمس که سهل است، یک خروس را، یک قورباغه را هم نمى‏توانند از این‏جا بردارند و آنجا بگذارند؛ حاشا که با خورشید بخواهند یک هم‏چنین کارى بکنند! اگر یک کارى یا یک فضیلت ظاهرى از آنها بروز مى‏کرد، کاه دود راه مى‏انداختند، بالاى مناره نقاره مى‏زدند. حالا این أمیرالمومنین علیه‏السلام آمده مى‏گوید بابا من این کار را کردم، خب چرا خراب مى‏کنید؟ چرا مى‏زنید؟ براى چه؟ شما خیال مى‏کنید با خراب کردن یک مسجد، آن محبت على را مى‏توانید از دلها بیرون ببرید؟ مگر مى‏توانید؟

محبت امام معصوم، تعلق امام معصوم، ارتباط امام معصوم با دل‏ها، یک ارتباط تکوینى است عزیزم نه ارتباط اعتبارى، ارتباط یک ارتباط تکوینى است. یعنى این ارتباط در ذات و کمون افراد نهفته است، این نیست که بخواهید بیاید دو کلمه حرف بزنید طرف علاقه پیدا کند، با دو کلمه حرف طرف برگردد، این ارتباط، ارتباط باطن است. انسان بفهمد نفهمد، بین خودش و بین این مسأله ولایت ربط دارد مى‏بیند، مسأله‏اى نیست که بخواهد [ایجاد] کند، بین حیوانات و ولایت ارتباط وجود دارد، بین نباتات و ولایت ارتباط وجود دارد، بین جمادات و ولایت ارتباط وجود دارد.

آن طرف مسیحى است یا نمى‏دانم غیر مسیحى است، وقتى‏که مى‏گوید أمیرالمؤمنین مى‏آمد در این خرابه و به ما سر مى‏زد، تمام سنگریزه‏ها و در و دیوار این خرابه با او شروع مى‏کردند به تسبیح کردن. این یک آدمى است که اصلا هیچى سرش نمى‏شود، چیزى حالیش نمى‏شود، مسأله‏اى نمى‏فهمد، [ولى این ارتباط ولایت با موجودات را ادراک مى‏کند]. این ارتباط ارتباط واقعى است، ارتباط تکوینى است، در ذات افراد این تعلق وجود دارد، در سرشت و کمون و ضمیر و نفس و حیثیت وجودى آن افراد این تعلق و این ارتباط وجود دارد، این چیزى نیست که شما بتوانى از کسى یا موجودى بگیرى، چه را مى‏خواهى بگیرى، اگر بخواهى بگیرى خودش عدم است، شما این ارتباط را بخواهى بگیرى آن شى‏ء تبدیل به عدم مى‏شود، تبدیل به نیستى مى‏شود.

حالا یک مشت آدم نفهمِ احمق بلند مى‏شوند، خیال مى‏کنند حالا با این خراب کردن آن آثار أمیرالمؤمنین علیه‏السلام را مى‏توانند از بین ببرند. شعر خیلى قشنگى از شیخ مصلح‏الدین سعدى است:

یکى بر سر شاخُ بن مى‏برید خداوند بستان نظر کرد و دید
بگفتا که این مرد بد مى‏کند نه بر من که بر نفس خود مى‏کند[۲]

نشسته سر شاخه دارد، بنش را با اره مى برد، خب مى‏افتى پایین، با این بن بریدن تو به جایى نمى‏رسى، خیال نکن آن درخت و شاخه کنده مى‏شود، خودت نابود مى‏شوى، خودت از بین مى‏روى، خودت استعدادهایت همه از بین مى‏رود، خودت که باید تربیت شوى در جهل و عناد مى‏مانى و عمرت به سر مى‏رسد و همه آن آمادگى‏ها و بستر مناسب را براى این‏که تبدیل به یک انسان کامل بشوى، با خودت دفن مى‏کنى و همه را از بین مى‏برى.

عناد، اولین اثر سوئى که براى انسان دارد اثرى است که بر خود انسان مى‏گذارد، حالا نسبت به بقیه یک مقدارى پرده‏پوشى شود، مطالب بیان نشود، حقایق گفته نشود، خب آن یک مطلب دیگر است. ولى اولین اثر عناد این است که خود انسان را مکدر مى‏کند، یعنى تکدّر ضمیر و تکدّر نفس براى انسان مى‏آورد، حالت استعداد و آمادگى براى تجرد را خفه مى‏کند و کور مى‏کند و از بین مى‏برد. افرادى که معاند هستند نگاهشان کنید یک قیافه‏هاى عجیبى دارند. کارى ندارم حتى شیعه، به اسم همین شیعه ولى معاند، حالا نمى‏رویم سراغ بقیه، از خودمان شروع مى‏کنیم، الحمدلله بله! قیافه‏هایى که معاند هستند، معلوم هست، افرادى که وقتى به صحبت آن‏ها نگاه مى‏کنى، مى‏گویى این صحبت، صحبت آدم معاند است، آدمى است که جلوى حق را دارد مى‏پوشاند، آدمى که نمى‏خواهد حق گفته شود.

بعضى‏ها مى‏آیند پیش آدم و با آدم شروع مى‏کنند به حرف زدن، اما آن‏چه را که واقع هست نمى‏گویند، بعد که آدم چند تا سوال مى‏کند و سوال پیچشان مى‏کند، یک‏دفعه موضوع روشن مى‏شود، بابا زبانت دربیاید، بگو، چرا این را نمى‏گویى؟ چیزهایى که به نفع خودش است مطرح مى‏کند، حرف‏هایى که مى‏داند طرف مقابل را مى‏برد به سمت و سوى خواست خودش، آن‏ها را مطرح مى‏کند، اما آن‏چه را که واقع هست نمى‏گوید، تقصیر خودش را نمى‏گوید، کارى را که خودش کرده نمى‏گوید.

اما بعضى‏ها نه! صاف مى‏آیند پیش ما و از اول مى‏گویند آقا! ما این کار را کردیم، این از این، ما این کار را کردیم و این‏ها کارهاى ما است، این کارهایى هم که دیدید کردم، خب این از ما. این‏ها کارشان راحت است، این‏ها سیرشان سیر راحت است، این‏ها حرکتشان در حرکت نفس راحت است، تجرد نفس براى این‏ها خیلى راحت پیدا مى‏شود، عبور این‏ها از موانع خیلى راحت است. این‏جور افراد که اول عیب خودشان را مى‏گویند: آقا من در این قضیه این کار و این کار را کردم، طرف مقابل من هم البته این کارها را کرد، سیرشان راحت است. مى‏گوییم خیلى خب سى درصد تو و هفتاد درصد او، پنجاه درصد تو و پنجاه درصد او، هفتاد درصد تو و سى درصد او، درست شد؟

یا اینکه نه هى مى‏آییم، هى مى‏پیچانیم، هى مى‏پیچانیم و هى این‏طرف و آن‏طرف مى‏رویم و هى عیب‏ها را به آن‏طرف مى‏برد مى‏برد، مى‏گوییم عجب آدمى است، پس این طرف تو باید شمربن‏

ذى‏الجوشن باشد! این‏طور که تو دارى مى‏گویى باید یزید بن معاویه باشد! والا غیر از آن نمى‏تواند یک هم‏چنین کارى انجام بدهد. بعد تحقیق مى‏کنیم بابا بى‏چاره مظلوم اصلا این حرف‏ها چیست؟ همه‏اش تقصیر خودش است، همه عیب و ایرادها تقصیر خودش است. یک یزید و شمرى براى آدم درست مى‏کند که آدم اگر تحقیق نکند، زار زار مثل ابر بهار به حالش گریه مى‏کند که چه ظلمى به او شده است. این‏جور آدمها فایده‏اى ندارند، این‏ها حرکتى ندارند، سیر ندارند و عین خر عصارى دور خودشان تا شب مى‏گردند و هیچ نتیجه‏اى از این حرکت عائدشان نخواهد شد، این‏ها این قسم هستند.

یک ردّ الشمس دیگرى بود در زمان بعد از رسول خدا و در زمان خلافت خود حضرت أمیرالمومنین و بعد از جنگ صفین که برمى‏گشتند، در بابل اتفاق افتاد. این هم مرتبه دوم. ما مى‏گوییم آقا أمیرالمومنین علیه‏السلام ردّ الشمس کرده است، أمیرالمومنین چه کرده است، أمیرالمومنین این کار را انجام داده است. این‏که مى‏گوییم أمیرالمومنین علیه‏السلام این کار را کرده خب بله! این ظهور، واقعى است، یعنى این ظهور از این مَظهر الان متجلى شده است، معاویه نمى‏تواند بیاید ردّ الشمس کند، عمروعاص و امثالهم ردّ الشمس نمى‏توانند بکنند.

اما این‏که ما الان مى‏بینیم أمیرالمؤمنین علیه‏السلام ردّ الشمس کرده، در این‏جا ما دو دیدگاه نسبت به این مسأله مى‏توانیم داشته باشیم؛ یکى این‏که نگاه کنیم ببینیم این على الان چه مقامى پیدا کرده است، چه موقعیتى پیدا کرده است و این مقام و این موقعیت به او این اقتدار را داده است، به او یک هم‏چنین قدرتى داده و یک هم‏چنین قوتى داده، که آمده یک هم‏چنین کار غیر ممکنِ مرتبه عادى نه غیر ممکن عقلى، غیر ممکن به حسب عادى را ممکن کرده است. خب این یک دیدگاه است و اشکال هم ندارد و بالاخره این دیدگاه اهل ظاهر است و خب به همین جهت بین أمیرالمؤمنین و بین سایر افراد یک امتیازى در این‏جا طبعا وجود پیدا مى‏کند.

مطلب عمیق‏تر و دیدگاهى دیگر، این است که انسان مى‏بیند این على در این‏جا واسطه براى ظهور و تجلى خدا در این قضیه است. یعنى این واسطه و این ظهور الان دارد آن حقیقت و آن مُظهِر را در خارج متجلّى مى‏کند. یعنى ظهور و بروز آن مُظهِر است در خارج، ظهور آن تجلى است در خارج و مسأله به آن اصل و به آن حقیقت نسبت داده مى‏شود. که البته در این‏جا هم خداوند بر حسب آن اراده تشریعى خودش و همین‏طور تکوینى خودش و مقام تربیت و تزکیه خودش مى‏آید و نشان مى‏دهد که باید از این مَظهر شما پیروى کنید، این مَظهر در این‏جا باعث پیروى است، این مَظهر.

این قضیه وقتى‏که درست شد و آماده شد، آن‏وقت اگر قرار باشد که این مَظهر را انسان در جاى خودش قرار بدهد و براى این ظهور، برنامه واقعى خودش را بار کند، دیگر وقتى امامت به امام جوادِ نه‏

ساله مى‏رسد، تعجب نمى‏کند، دیگر تعجب نمى‏کند. عجب آقا! امامت مگر مى‏شود؟! افرادى که آمدند در امامت امام جواد یا در امامت امام هادى تشکیک کردند، این‏ها همین اصحاب ائمه بودند، خارجى نبودند. یونس بن عبدالرحمان یکى از افرادى بود که مورد وثوق امام رضا علیه‏السلام بود و واقعا مورد وثوق بود، ولى خب بالاخره در این‏جا گیر کرد و البته خدا عبورش داد و کارش را درست کرد. ولى چرا؟ چون یونس گرچه از اصحاب امام بود، ولى از اصحابى که اهل معرفت هستند نبود، از اصحابى که اهل عمق هستند، عمق! از اصحابى که اهل آن معرفت، اهل آن بینش، اهل آن شناخت ولایت هستند، نبود. آن ولایت را در سن و سال تصوّر مى‏کرد و معتبر مى‏دانست، نه ولایتى را که در هر قالبى مى‏گنجد.

امام این است! امام آن کسى است که‏ لولا الحجه لساخت الارض بأهلها، خب ما این را شنیدیم از ائمه، حجت اگر نباشد زمین اهلش را فرو مى‏برد. شنیدند از امام که امام علم به ماکان و مایکون الى یوم القیامه دارد، شنیدند از امام. خب این‏ها همه افرادى بودند که از اصحاب ائمه بودند، پاى صحبتشان، درسشان، منزلشان، نهار و شام مى‏رفتند و مى‏شنیدند و مى‏دیدند. امام رضا علیه‏السلام را مى‏دیدند، موسى بن جعفر علیه‏السلام را دیدند. این‏ها این ائمه را در یک هم‏چنین خصوصیاتى دیدند، کلمات آن‏ها را دیدند. یک‏دفعه نگاه مى‏کنند، اه! آن‏که ما راجع به موسى بن جعفر احساس مى‏کردیم، یک‏دفعه این بچه نه ساله مى‏شود امام، یعنى این امام است؟ این‏ها همراه با آن مقام علمى امام و مقام ولایى و مقام تجرّد و انس و قرب امام، براى وزن و قد و ریش سفید و عمامه و قبا و عبا و سن امام هم در کنار آن‏ها، خواهى نخواهى و بفهمى نفهمى یک جایى داده بودند.

موسى بن جعفر در زندان است و هر کارى بخواهد بکند مى‏کند و واقعا هم معتقد بودند. مى‏دانستند امام که در زندان هست، براى او زندان و بیرون فرقى نمى‏کند، براى او فرقى نمى‏کند. در غل و زنجیر است، ولى تمام عوالم ملک و ملکوت را او مى‏گرداند. همان هارونى که روى تخت نشسته را او نگه داشته است. اراده او نباشد هارون در یک لحظه عدم است، نه این‏که از بین مى‏رود، یعنى شما نگاه به هارون مى‏کنید که روى تخت نشسته، یک‏دفعه مى‏بینید تخت خالى است و عدم شد! تمام شد. کجا رفت؟ کجا دفن شد؟ تمام کره زمین را بگردید، ببینید جنازه‏اش را پیدا مى‏کنید، بگردید. ولى وقتى امام اراده براى عدم بکند، شما دیگر هیچ کجاى کره زمین جنازه این مرتیکه را نمى‏توانید پیدا کنید، هیچ کجا! کره ماه هم بروید بگردید، حضرت فرستاد کره ماه، بروید بگردید در کره ماه است؟ بروید در سایر کرات، یک‏دفعه مى‏شود عدم. امام در زندان است، در غل و زنجیر است، در سجده است، دارد ذکر یونسیه در سجده مى‏گوید یا اذکار دیگر، ما چه مى‏دانیم چه ذکرى امام مى‏گوید، ما که عقلمان نمى‏رسد

امام چه مى‏گوید. تمام عوالم ماسوى الله را دارد او مى‏گرداند، جبرائیل الان به نفس این امام زنده است، امام اراده کند جبرائیل عدم است، یعنى اصلا جبرائیلى وجود ندارد که به او بگوییم جبرائیل، عزرائیلى دیگر وجود ندارد که بیاید جانى را بگیرد، مى‏شود عدم.

آن‏وقت این‏ها این مطالب را مى‏دیدند، خب قبول هم مى‏کردند در حدود فهم خودشان، یک‏دفعه مى‏دیدند امام رضا علیه‏السلام شهید شد و آن کسى که بعد از امام رضا هست یک طفل نه ساله است، مگر مى‏شود؟ یک‏دفعه همه هنگ مى‏کنند و مى‏مانند، خدایا چه به سرمان آمده است! این چه اوضاعى است! آخر بعد از امام که نمى‏شود زمین خالى از امام باشد، از آن‏طرف هم که مى‏گویند غیر از این شخص نیست، نمى‏دانم عموى حضرت آمده و دارد جواب‏هاى عوضى مى‏دهد، چرت و پرت مى‏گوید، از او سوال مى‏کنند، نمى‏دانم از سردرد مى‏پرسند، از روده جواب مى‏دهد، سوال از روده مى‏کنند از نمى‏دانم کجا مى‏گوید. توجه کردید؟ اصلا این کیست! این چیست!

بعد یک‏دفعه امام جواد علیه‏السلام وارد مى‏شوند، وقتى‏که آنها از سوالات‏شان مى‏پرسند، حضرت شروع مى‏کنند دریا را راه مى‏اندازند، دریاى [معرفت‏] را. اصلا این‏ها گیج مى‏شوند که سوال چه بود، حضرت هزار تا شِقّه براى آن سوال درست مى‏کنند و مى‏گویند، کدام یک منظورتان است؟ هیچى بابا تسلیم! اصلا سوال‏مان را پس گرفتیم. این مى‏ماند، چرا مى‏ماند؟ چون قبلش را درست نکرده، زمینه قبلى را درست نکرده، امام را نشناخته، ظهور و تجلى حق را در این مَظهر و در این قالب نفهمیده است، این ظهور را به خود این مَظهر نسبت داده و وقتى این ظهور و این تجلى به مَظهر نسبت داده مى‏شود، یک‏دفعه وقتى‏که یک چرخش پیدا مى‏شود و مسأله تغییر پیدا مى‏کند، یک‏دفعه در این‏جا گیر مى‏کند، پس این چه شد؟ قضیه مى‏رسد به چه کسى؟ به امام زمان علیه‏السلام. همه مى‏گویند امام جواد و امام هادى و ما اصلا سراغ امام زمان را نگرفتیم تا حالا.

این‏ها همه ظهور خداست. عمدا خدا مى‏آید و ولایت خودش را در یک طفل نه ساله متجلى مى‏کند به عنوان ولىّ، تا این‏که این مطلب را به ما بفهماند ولایت در قالب نمى‏گنجد عزیز من، ولایت در ظرف نمى‏گنجد، ولایت یک حقیقت تجردى است، یک حقیقت توحیدى است و توحید از نقطه نظر تکوین و از نقطه نظر تشریع در همه عوالم یکسان است، استثنا برنمى‏دارد. واقعه توحید و قضیه توحید و قانون توحید استثنا ندارد که در یک جا اعمال شود و در یک جاى دیگر اعمال نشود.

این حقیقت ولایت در امام زمان علیه‏السلام در چه سنى بود؟ چهار سال یا پنج سال. شما الان یک طفل پنج ساله را در نظر بگیرید، ما عوالم ملکوت را مى‏گوییم پیش‏کش، عوالم ناسوت پیش‏کش، کرات کهکشان پیش‏کش، نمى‏دانم منظومه شمسى پیشکش، همه پیشکش، کره زمین پیشکش، نمى‏دانم‏

کشور ایران، بله! پیشکش، نمى‏دانم استان مرکزى پیشکش، نمى‏دانم همه این‏ها پیشکش، قم پیشکش، این خانه، این بچه پنج ساله اگر مى‏تواند این ستون را از این‏جا بردارد بگذارد آن‏جا، آن ستون را بردارد بگذارد این‏جا، ما به او ایمان مى‏آوریم، بکند! همه این‏ها پیشکش. یعنى آمدیم کمترینِ کمترین چیزى که ما مى‏توانیم براى یک شخصى بگوییم که امام است را قرار دادیم. این بچه پنج ساله این ستونى را که در این‏جا جلوى من است، بدون این‏که این سقف بیاید پایین، بدون این‏که بمب، نارنجک، دینامیت بگذارند و این سقف برود هوا، بدون این حرف‏ها، جایش را با این ستون عوض کند، بدون اینکه این سقف ترک بردارد، اگر توانست؟

حالا بیایى بگویى براى این بچه پنج ساله این‏جا که سهل است، قم که سهل است، کره زمین و کهکشان و منظومه شمسى و تمام این افلاک همه سهل است، برو در عالم ناسوت و ملکوت و جبروت و لاهوت، تمام این ماسوى الله به اراده آنى او بقا دارد. یعنى الان که من دارم صحبت مى‏کنم، من الان رفقا را نمى‏بینم، یکى قدش بلندتر است، آن یکى پشتش مخفى شده است، آن یکى کله‏اش را این‏طرف مى‏کند که ما را ببینید. بعضى اوقات من که اینجا نشستم یک چهاردیوارى را نمى‏توانم تماشا کنم، یک چهار دیوارى که افراد و دوستانى که در این‏جا هستند، این یکى پشت این است. چرا؟ این چشم من یک محدودیتى دارد، یک قانونى دارد، من هم که روى منبر نیستم، روى زمین نشسته‏ام و محدودیت دید من همین است که این دوستانى که در جلو هستند این‏ها براى من رویت دارند، بیش از این مقدار ندارد. چشمم را که از این‏جا برمى‏دارم، افرادى که در سمت چپ هستند قابل رویت نیستند، وقتى به سمت چپ نگاه مى‏کنم، دوستانى که در سمت راست هستند این‏ها را نمى‏بینم. چرا؟ محدودیت دارم، نقص دارم، این نقص من، این محدودیت من، این مغلوبیت در تحت شرائط و قوانین زمان و مکان، به من این اجازه را نمى‏دهد که در آن واحد، وقتى که دارم به سمت چپ نگاه مى‏کنم، دوستانى را که در سمت راست هستند ببینم، الان این‏ها هر کارى بکنند بنده نمى‏بینم، حالا هر کارى مى‏خواهید بکنید بکنید، وقتى‏که نگاه به شما مى‏کنم این‏ها هر کارى دلشان مى‏خواهد بکنند یواشکى، من نمى‏بینم، براى این‏که هر دو را ببینم مجبور هستم سرم را برگردانم، دیدم را از این سمت به آن سمت برگردانم، این آن اقتضائات من است و آنچه را که من در این‏جا مى‏بینم.

امام کسى است که در حال واحد که دارد غذا مى‏خورد، در همان حال واحد به تمام مخلوقات ماسوى الله دارد نگاه مى‏کند، ببینید چه خبر است، خیال مى‏کنم رفقا هم هنگ کردند، با این حرفى که زدم. مى‏خواهید هنگ بکنید مى‏خواهید هنگ نکنید، چه تأمل بکنید چه نکنید، مسأله ولایت یعنى این، یعنى همان حقیقت بسیطه و صرف الوجودى که چند شب پیش صحبت کردیم، یعنى ذات پروردگار.

آیا شما مى‏توانید تصور بکنید ذات پروردگار در یک لحظه از یک ذره از آن خلائقى که خلق کرده، غافل باشد. مى‏شود هم‏چنین چیزى؟ نه! چون مى‏گوییم خداست دیگر، یعنى خدا که این همه خلائق را خلق کرده، خلائق مادى، غیرمادى و مجرد و مثال، در یک لحظه از یک دانه غافل شود و نفهمد دارد چه کار مى‏کند، این اصلا محال است و دیگر معنا ندارد.

همین کار را امام دارد انجام مى‏دهد. همین عمل را و همین نحوه نگرش را و همین نحوه استیلا را و همین نحوه اعمال علّیت در بقاء را، هم در وجود هم در بقا را، امام علیه‏السلام در هر آنى و در هر لحظه‏اى دارد انجام مى‏دهد. آن موسى بن جعفر در غل و زنجیر است و در زندان است، ولى تمام عوالم وجود دارد با نفَس او بقاء و حیات پیدا مى‏کند. یعنى اگر در آن حال امام علیه‏السلام معدوم شود، تمام خلائق در عالم وجود همه معدوم خواهند بود، مگر این‏که امام بعدى بیاید، مگر این‏که امام رضا علیه‏السلام بیاید و پست را از پدرش تحویل بگیرد، از موسى‏بن جعفر این پست رابطیت بین خدا و خلق را امام رضا تحویل بگیرد. امام رضا از دنیا برود، امام جواد تحویل مى‏گیرد تا این‏که الان به دست و به اراده حضرت بقیه الله- ارواحنا فداه- دارد این مسأله انجام مى‏شود. این قضیه امام به این کیفیت است.

حالا اگر فرض کنید، تصور کنید یک بچه پنج ساله این‏جاست و شما وارد شوید بگویید این امام زمان است، چه مى‏شود؟ خدایا چه شد! چه شد! چرا؟ چون ما تا حالا در ظاهر داریم حرکت مى‏کنیم، ما فقط ظاهر مى‏بینیم، ما به توان خودمان نگاه مى‏کنیم و مى‏گوییم امام هم همین است حالا یک خرده بالاتر، به همین توان داریم نگاه مى‏کنیم. حالا فهمیدید امام به چه کسى مى‏گویند؟ حالا متوجه شدید؟ آن‏وقت ما شیعه‏ها غیرت داریم نسبت به امام‏مان؟ غیرت داریم؟! امام به چه کسى مى‏گویند؟ لفظ امام را باید در کجا به کار برد؟ به که باید امام گفت؟ به کسى که در همان آنى که دارد با شما صحبت مى‏کند به تمام عوالم وجود اطلاع دارد که چه دارد مى‏گذرد، بالاتر از این، نه این‏که چه دارد مى‏گذرد و نگاه مى‏کند در مانیتور، نه خیر! آنچه را که براى آن‏ها اتفاق مى‏افتد در وجود خودش اجرا مى‏کند و جامه عمل مى‏پوشاند، امام در تلویزیون و مانیتور نگاه نمى‏کند ببیند چه خبر است. ما، این‏طور نیستیم، اگر بخواهیم ببینیم پشت آن اتاق چه خبر است، یک دوربین باید آنجا بگذاریم- چشممان که نمى‏بیند- یک مانیتور هم مى‏گذاریم این‏جا، بعد مى‏بینیم در آن اتاق چه مى‏گذرد، پشت خانه چه مى‏گذرد، در حیاط چه مى‏گذرد، خودمان آن‏جا نیستیم.

امام خود آن عملى که دارد در خارج انجام مى‏شود، خود آن حادثه‏اى که دارد انجام مى‏شود، خود آن حادثه در وجودش دارد شکل پیدا مى‏کند نه این‏که تماشا کند، خود آن واقعه در وجود امام و در نفس امام دارد تحقق پیدا مى‏کند و شکل پیدا مى‏کند. این‏ها همه براى چیست؟ به خاطر جهل ماست.

اینجاست که ائمه و اولیاء آمدند ما را از این عرفان ظاهر و معرفت ظاهر به امام و ولایت و توحید بیرون بیاورند، عبور بدهند، بگویند درست است شما همین‏قدر مى‏آیى على را، امام حسن را، امام حسین را بر دیگران ترجیح مى‏دهى، با وجود على دنبال معاویه و عمروعاص نمى‏روى، بسیار خب کار خوبى مى‏کنى، با وجود امام حسن دیگر دنبال بقیه نمى‏روى، با وجود امام حسین دنبال یزید نمى‏روى، با وجود امام صادق دنبال منصور و آن ائمه اهل تسنن: حنبل و ابوحنیفه نمى‏روى، خب این‏ها به جاى خود همه درست، ولى به همین مقدار اکتفا نکن، اگر به همین مقدار اکتفا کنى آن وقت مثل یونس بن عبدالرحمان مى‏شوى که وقتى چشمش به امام جواد مى‏افتد مى‏ماند: مگر مى‏شود این امام باشد! مى‏رود ماتم مى‏گیرد، اى داد بدبخت شدیم، اى داد غریب شدیم و بى‏کس شدیم، امام‏مان رفت، امام رضا رفت، امام دیگر نداریم، مى‏زند در سرش که بعد آنها مى‏آیند و نمى‏دانم حالا جریانش مفصل است و یک کتک هم مى‏خورد از یکى از آن اصحاب، همان کتک حالش را جا مى‏آورد. آن مى‏آید آنجا یک‏دفعه مى‏بینند یک شخصى آمد و گفت شما و شما و شما- و به اسم گفت- بیایید این‏جا! خب بفرما دیگر این امام است، یک نفر را فرستاده و به اسم شما را صدا کرده، بلند شوید بیایید، شما که دنبال امام مى‏گردید بیایى. مى‏روند مى‏بینند وارد منزل امام رضا علیه‏السلام شدند و حضرت امام جواد در آنجا تشریف دارند.

این‏ها مى‏گویند شما که دنبال ما هستید براى این‏که بالا بیایید، نه این‏که در یک مرتبه بمانید، حرکت کنید، توحیدتان قوى شود، تجردتان قوى شود، بصیرتتان قوى شود، بالاتر بیایید، وقتى‏که بالاتر آمدید آن‏وقت دیگر موانع را رفع مى‏کنید، خودتان موانع را دیگر کنار مى‏زنید، خودتان جریانات را کنار مى‏زنید، خودتان قضایا و مطالبى که پیش مى‏آید آن مطالب را هضم مى‏کنید، حل مى‏کنید. بسیارى از مطالبى که براى ما اتفاق افتاده و اتفاق مى‏افتد، این‏ها همه‏اش به خاطر این است که ما آن حقیقت توحید را آن‏طور که باید درنیافتیم، آن‏وقت در قضایا و حوادثى که در این دنیا و در اجتماعات و مسائل مختلف براى ما به وجود مى‏آید، یک‏دفعه دچار نوسان و دچار اشتباه و قضاوت خلاف مى‏شویم. توجه مى‏کنید؟ این است قضیه!

اگر رفقا یادشان باشد در قضایاى قبل و مسائل قبل و خیلى قبل و قبل عرض کردم، مرحوم آقا را که تو به عنوان استاد برگزیدى و به عنوان یک عارف او را انتخاب کردى و از او دستور مى‏گیرى، فقط براى‏

دستور است یا در مسائل مهم و قضایاى مهم و حوادث و پدیده‏هاى مهم باید از او مدد بگیرى که نمى‏گیرى؟ آیا فقط پیش مرحوم آقا براى ذکر یونسیه آمدى؟ خب مى‏نشستى در خانه‏ات، کتاب دعا را باز مى‏کردى، قرآن را باز مى‏کردى و در قرآن هم هست دیگر، … لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ‏ الأنبیاء، ۸۷ دیگر نیازى به آمدن پیش مرحوم آقا نداشتى که هفته‏اى یک مرتبه بیایى یک ساعت با ایشان صحبت بکنى و مست از این‏که در خدمت بزرگان و اولیا خدا هستى و همین‏طور سایر افراد.

براى چه روزى تو این فرد را و این شخصیت متمایز از سایر افراد را انتخاب کردى؟ براى آن روزى که بیاید که دیگر عقلت، فهمت، مقدار بینش‏ات، نتواند به تو کمک کند؛ براى آن روز خواستى. چرا آن روز ترک کردى و گذاشتى رفتى؟ تمام این‏ها متعلق به آن روز است، همه این‏ها براى آن روز است. وقتى‏که مى‏بینى ایشان نشسته، وقتى‏که مى‏بینى او حرفى به تو نمى‏زند، وقتى‏که مى‏بینى او تکلیفى را متوجه تو نمى‏کند، وقتى‏که به تو نمى‏گوید برو، وقتى‏که به تو نمى‏گوید حرکت کن، وقتى‏که به تو نمى‏گوید برو آنجا، خب چرا بلند مى‏شوى سر خود مى‏روى؟ چرا این کار را مى‏کنى؟ چرا برمى‏خیزى؟ چرا حرکت مى‏کنى؟ چرا کار را بدون اجازه او انجام مى‏دهى؟ چرا در فلان مسأله بدون گرفتن نظر او و رأى او، از پیش خود اقدام مى‏کنى؟ چرا چرا خیلى زیاد است.

خب نتیجه‏اش چه مى‏شود؟ نتیجه‏اش این مى‏شود که او مى‏ایستد و نگاهت مى‏کند، وقتى مى‏بیند تو دارى مى‏روى نمى‏گوید نرو، البته چرا، با اشاره و این‏طرف و آن‏طرف مى‏گوید، چون اگر بگوید نرو و بروى آن دیگر مخالفت علنى است، او نمى‏خواهد که ضررى متوجه تو بشود، در خفا، در کنایه، به طور غیر صریح مطلب را مى‏رساند. منتهى چون ما این دید را نداریم، چون این بصیرت را نداریم، یک‏دفعه نگاه مى‏کنیم به یک حال و هوایى که دارد عوض مى‏شود، یک جریانى که دارد تغییر مى‏کند و یک اوضاعى که دارد عوض مى‏شود، هان این چیست؟ آقا دارد یک خبرهایى مى‏شود، یک چیزى مى‏شود.

من در همان زمان‏ها در دل بعضى از دوستان و خیلى از آن‏ها، آن حالت شوق و آن حالت غلیان و آن حالت عدم استقرار را که همراه با جماعت و افراد مى‏شوند را مشاهده مى‏کردم و تأسف مى‏خوردم و تأثر مى‏خوردم پس کجاست آن مجالست‏هاى با این بزرگ؟ پس کجا رفت آن شب‏هاى سه شنبه؟ پس چه شد آن صحبت‏ها و آن مجالست‏ها و آن حرف‏ها؟ آیا فقط این حرف‏ها مختص همان زمان بود؟ تو که آن موقع این حرف‏ها را مى‏شنیدى و همین‏طور اشک از چشمانت مى‏آمد، هیچ با خود فکر نکردى که این حرف‏ها براى یک روزى است که باید در آن روز این مطالب را بیاورى در ذهنت و به آنها ترتیب اثر بدهى و به آن جامه عمل بپوشانى؟ فقط همان موقع گریه و زارى کردن و تمام شد؟ آیا آن حرف‏ها

متعلق به همان موقع است؟ این حرف‏ها را پدر ما فقط آن موقع براى همان موقع زد، براى همان روز فلان، روز جمعه ساعت یازده یک ساعت قبل از ظهر، دیگر نه؟!

این حرف‏ها را زد که تو را آماده بکند براى ده سال بعد، براى پنج سال بعد، براى هفت سال بعد که در آنجا خلاصه به راه خلاف نروى. این مطالب را براى ده سال دیگر داشت به تو زده مى‏شد و تو خیال مى‏کردى این حرف‏ها براى همان موقع است. درحالى که باید این‏ها را مى‏گرفتى، روى آن‏ها کار مى‏کردى، روى آن مانور مى‏دادى، مطالب را درمى‏آوردى، آن‏وقت ده‏سال بعد هم که مى‏شد راحت از جریان عبور مى‏کردى بدون این‏که صدمه بخورى، بدون این‏که مطلبى باشد.

این است قضیه که بزرگان حرف‏ها را براى آن موقع نمى‏زنند، مطالبى را که بزرگان مى‏گویند، نصائحى را که آن‏ها مى‏کنند، یک‏دفعه ممکن است براى پانزده سال دیگر شما باشد، یک‏دفعه این حرف‏ها ممکن است براى بیست سال دیگر شما باشد، این حرف‏ها ممکن است براى پنج سال دیگر شما باشد، لذا باید از الان این مطالب را گرفت و فهمید و روى آن مانور داد و عمل کرد، تا این‏که یک‏دفعه انسان یک حالت استعداد و آمادگى پیدا مى‏کند که وقتى مى‏رسد به یک جریان، یک‏دفعه رو مى‏کند به استادش و مى‏گوید: پس آقا این جریان چیست؟ استاد مى‏گوید: صدایت درنیاید و راه خودت را برو، مسیر خودت را طى کن، از مطلبى که براى تو روشن شده، به کسى هیچى نگو، سرت را بینداز پایین و برو.

این آمادگى که الان براى او است از ده سال پیش بوده، یعنى از ده سال پیش آن استاد، آن ولى خدا مى‏داند که چه جریاناتى براى این در شرف تکوین است و چه مسائلى دارد اتفاق مى‏افتد از ده سال پیش شروع مى‏کند تلنگر را زدن، تلنگر را زدن، تلنگر را زدن تا این‏که این کم‏کم کم‏کم آماده شود. این‏طور نیست که یک‏دفعه انسان آماده شود، کم‏کم انسان به یک مرحله‏اى از اقتدار نفسانى مى‏رسد و یک قدرت تحلیل و قدرت هضم و قدرت برخورد با مسائل مختلف و جریانات متمایز براى او حاصل مى‏شود، این قدرت یک‏دفعه پیدا نمى‏شود، ده سال کار دارد، هفت سال کار دارد، پنج سال کار دارد بسته به میزان استعداد تلقى شخص در شنیدن و عمل کردن به این مطالب.

این مطلبى است که اغلب ما از درک این مطلب آن‏طورى که باید و شاید اطلاع نداریم. آنهایى که در زمان پیغمبر بودند دچار همین اشکال و همین اشتباه شدند؛ آنهایى که در زمان أمیرالمؤمنین بودند دچار همین اشتباه شدند؛ خیلى از آنهایى که در زمان بزرگان و اولیاء خدا بودند دچار همین اشتباه شدند، البته خب بله در میان آنها شاگردانى بودندکه این‏ها نه! این اشتباه را مرتکب نشدند، مثل مرحوم آقا.

عرض کردم خدمتتان کرارا که ایشان مى‏فرمودند ما هر مطلبى را که آقاى حداد بیان مى‏کردند، آن مطلب را اول به خودمان مى‏گرفتیم که ایشان این حرف را دارند براى ما مى‏زنند. آخر آنجا بودند ما مى‏دیدیم افرادى در آنجا بودند وقتى آقاى حداد یک حرف مى‏زدند، آنها چایى‏شان را مى‏ریختند: آقاى حدادى داشته باشیم و چایى و قهوه را بخوریم و با بقیه‏اش کارى نداریم! آقا به این حرفى که او دارد مى‏زند گوش بده! براى دیوار که نمى‏گوید! … ما کارى به این حرف‏ها نداریم. من در همان موقع اعتراض مى‏کردم، به من مى‏گفتند برو جوجه! (به من مى‏گفت یکى از همین‏ها) برو جوجه! دو روز است آمدى براى ما [اظهار نظر مى‏کنى‏]، گفتم چه جوجه چه خروس کارى به تو ندارم، این غلط است، این روش غلط است، حالا مى‏گویى جوجه یا خروس یا مرغ، مرغ که نیستیم، هر چه مى‏خواهى بگویى بگو، این راه غلط است، این روش غلط است و بعد هم معلوم شد که غلط است. همین مسأله آنها را به قعر هلاکت و قعر جهنم درانداخت و هنوز هم که هست بر همان قعر فرومى‏روند.

همین قضیه که ما نیازى به فهم این مطالب نداریم، ما نیاز به درک این مسائل نداریم، این حرف‏هایى است که زده مى‏شود، همین که ما این‏جا هستیم پس این مسأله تمام است، در حالى‏که مطلب به این شکل و به این کیفیت نیست. من خسته شدم دیگر رفقا اجازه به ما مى‏دهند که ان‏شاءالله تتمه مطالب براى شب‏هاى بعد باشد و اگر خدا توفیق داد در خدمتشان باشیم.

اللهم صل على محمد و آل محمد

 

[۱] ۱ -Hang کلمه انگلیسى بمعناى تعلیق و اصطلاحا قفل شدن است

[۲] – بوستان سعدى، باب اول.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن