جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۶

موضوع: جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۱ رمضان ۱۴۳۶

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.

اى خداى من! اى پروردگار من! من چه موقعیتى در دستگاه تو و در پیشگاه تو دارم؟ چه وزنى دارم، چه شأنى دارم، که حالا من را ببخشى یا من را نبخشى، چه کم مى‏شود خلاصه از تو که من را ببخشى، چى کم مى‏شود؟ چه نقصى بر تو مى‏آید که از من درنگذرى؟ حضرت در اینجا خودشان را یک پر کاهى به حساب مى‏آورند که در یک اقیانوسى افتاده و این اقیانوس این پر کاه را با خودش این طرف و آن طرف مى‏برد و این از خودش هیچ‏گونه اختیارى ندارد، هیچ اراده‏اى ندارد که بخواهد در قبال اراده این امواج مقاومت کند. یعنى با این حساب حضرت دارند با خدا تخاطب مى‏کنند.

یک شخصى که اصلا در این وادى به حساب نمى‏آید اصلا او را نمى‏بینند. ما مثلا در میان خودمان وقتى که صحبت مى‏کنیم یک شخص مى‏گوید مثلا من چه‏کارت مى‏کنم، فلان مى‏کنم تو خیال کردى، من به حسابت مى‏رسم؛ مى‏گوییم بابا تو کى هستى؟ اصلا چه رقمى هستى که ما بخواهیم به تو نگاه کنیم؟ مثلا تو چه رقمى هستى؟! آیا ما با خودمان و در محاورات خودمان، در صحبت‏هاى خودمان نمى‏گوییم؟ حالا حضرت دارند به خدا عرضه مى‏کنند خدایا ما اصلا در این دستگاه تو چه رقمى هستیم که حالا تو بخواهى ما را ببخشى یا نبخشى؟ حالا ببخشى چه از تو کم مى‏شود یعنى چه نقصانى پیدا مى‏کنى؟

چندى پیش داشتم در جایى صحبت مى‏کردم، مى‏گفتم که واقعا آدم از این دریاى بى‏کران ولایت در عجب است، آن در عجب بودن هم به خاطر جهالت خودمان است ها! ما وقتى که وارد مشهد مى‏شویم در همان مدخل ورودى فرودگاه یک روایتى که از امام رضا علیه‏السلام نقل شده نوشته‏اند، خود روایت که به عربى هست و به فارسى و انگلیسى هم ترجمه شده.

حضرت مى‏فرمایند: کسى که من را در غربتم زیارت کند؛ هم درجه من در بهشت خواهد بود درحالى‏که آمرزیده مى‏شود. انسان اصلا تصور یک همچنین مطلبى نمى‏تواند بکند، آخر چطور مى‏شود کسى که حضرت را زیارت کند و بعد حضرت مى‏فرمایند هم درجه من در بهشت خواهد بود. البته خب از آنجایى که خود مقام ولایت یک حقیقت ساریه و جاریه‏اى است در همه عوالم وجود و در هر مرتبه، معنایش این است که در آن طرف، من در هر مرتبه‏اى که آن شخص در آن مرتبه قرار دارد حضور دارم. چون مرتبه حضرت مرتبه‏اى است که ما لایتصور است، قابل تصور نیست، قابل توهم نیست، قابل تفکر نیست. آن سعه وجودى که مربوط به امام علیه‏السلام است آن سعه وجودى قابل ادراک ما نیست.

و همین‏طور افراد مختلف در آنجا برحسب مراتبى که دارند و برحسب آن درجات و سعه وجودى که به واسطه معرفت‏شان براى آنها پیدا مى‏شود در آنجا قرار مى‏گیرند؛ در همان جا حضور حضرت را احساس مى‏کنند و مشاهده مى‏کنند نه به چشم، بلکه به وجدان و به شهود و به احساس که یک حقیقتى است بالاتر از دیدن و رویت ظاهر، خود نفس وجود آن حضرت را در آن مرتبه احساس مى‏کنند.

و این نیست جز اینکه یک اقیانوس بى‏کرانى است ولایت امام علیه‏السلام، که هر کسى را در هر رتبه‏اى که هست در درون خودش هضم مى‏کند و فانى مى‏کند و در درون خودش محو مى‏کند. حضرت در اینجا مى‏خواهند بفرمایند یک قدم از تو به سمت ما برداشته بشود، تا اینکه آن پاسخ ما را ببینى و پاسخ ما را ادراک کنى و براى ما فرقى نمى‏کند. وقتى یک اقیانوس بى‏سر و تهى را شما مشاهده مى‏کنید، چه در این اقیانوس یک کشتى حرکت کند چه یک بلم حرکت کند چه تفاوتى دارد، دو تا بلم حرکت کند مگر از آب اقیانوس اضافه مى‏شود یا کم مى‏شود. یک اقیانوسى است که اصلا کشتى مثل یک پر کاهى مى‏ماند که در این فضا این پر کاه آمده و هضم شده و آنها را گرفته است.

و این مطلب را ما در ارتباط با بزرگان- رضوان الله علیهم- مشاهده مى‏کردیم که آنها نسبت به شاگردانشان یک همچنین وضعى داشتند. بعضى از شاگردانشان وقتى که مى‏آمدند پیش آنها در تصورشان این بود که ما آمدیم، ما! ما! این ما خیلى مثل اینکه مقام و موقعیت دارد ما آمدیم اینجا، آمدیم در این بیت، آمدیم در این مجلس، این آقا فرض کنید که ده تا شاگرد داشت الان شده یازده تا، یازدهمى چه یازدهمى و چه حسابى دارد. واحدٌ کألفٍ است. آن ده تا به یک طرف این یازدهمى به یک طرف. من اینها را مى‏دیدم ها!- اینها را براى شوخى عرض نمى‏کنم- ما اینها را مى‏دیدیم و حالاتشان را

مشاهده مى‏کردیم و در درون اینها سیر مى‏کردیم و براى خود تصوراتى مى‏کردیم، تصورات و توهماتى براى خودمان داشتیم.

یک وقتى یکى از اینها خدا حفظش کند الان هم است ان‏شاءالله خدا به همه ما توفیق بدهد که بتوانیم خلاصه این باقى عمرمان را با تنبه و توجه طى کنیم، حالا هر چه بود گذشت. مى‏گفت که صحبت یک شخصى بود از بزرگان حالا اسم نمى‏برم چون فوت کرده و مدتى شاگرد مرحوم آقا بود و هر هفته پیش ایشان مى‏آمد و … یک دفعه به من مى‏گفت که براى این مکتب همین بس که یک همچنین شخصیتى دارد مى‏آید در اینجا و خلاصه این پذیرفته و تسلیم شده و خلاصه در اینجا پا گذاشته، نه آقاى فلان و فلانى- یک اسم‏هایى مى‏برد- که اینها بود و نبودشان که تفاوتى نمى‏کند، بود نبودشان یکى است. خلاصه بى‏رودربایستى [بگویم که‏] آمدن این ارزش و بها داده به این مکتب و به این مدرسه و بیت و خلاصه دستگاه و اینها. ما یک قدرى در احوال او نظاره کردیم و یک نگاه بله چه عرض کنم عاقل اندر … در او انداختیم و چیزى نگفتیم. و اگر منتسب نبودم من به این بیت پاسخ او را مى‏دادم که هزار مانند این، پر کاهى در اینجا ارزش ندارد، پر کاهى ارزش ندارد.

اگر ارزشى داشته باشیم از صدقه سر این درگاه است که براى ما پیدا مى‏شود، نه اینکه بیاییم اینجا ارزش بدهیم. مرده شورِ آن مکتبى را ببرند که ارزشش با آمدن این و آن بخواهد پیدا شود. مگر اینجا هیئت است عزیز من؟ آقا بفرمایید، آقا بفرمایید، سر کوچه پارچه بزنند و نمى‏دانم سر خیابان پارچه بزنند، تو را بخدا بیایید آقا مجلس ما شرکت کنید فلان است. این حرف‏ها چیست؟! هزار مانند او باید به دریوزگى و گدایى و التماس و التجاء و ابتهال و گریه و ناله و زارى درآیند، تا نیم نگاهى از آن طرف بر اینها شود. حقانیت این مکتب به این است که این آمده؟! اولا این که نیامده بود و کى گفته آمده، حالا بر فرض هم که آمده به همان مقدار که آمده به همان مقدار ارزش دارد، بقیه چیزهایش که ارزش ندارد بقیه چیزهایش نوار است، ضبط صوت است، فایل است.

آن جوهره‏اى که پیدا کرده … این خیلى کلام امام سجاد عجیب است، حضرت مى‏فرماید و ما انا یا رب و ما خطرى، اصلا من کى هستم اینجا من کى هستم در این دستگاه تو که حالا بخواهم عرض اندام کنم که خدایا من را ببخش، نبخش؟ اصلا من کى هستم؟ تو با نبخشیدنت چه کم مى‏شود؟

من یک سوالى الان از رفقا مى‏کنم از دوستان مى‏کنم، این مسائلى که ما در این عالم مى‏بینیم، مطالبى که در این عالم مى‏بینیم، پدیده‏هایى که مى‏بینیم این مقدارى را که دیدیم و مورد مشاهده ماست، آن مقدارى را که ندیده‏ایم ببین چه خبر است، آن را ببین چه خبره! همین مقدارى که فعلا در مشاهده‏

ماست در عالم ماده، در همین آسمان و زمین، این مسائلى که داریم مشاهده مى‏کنیم خب با توجه به مسائل جدید و امثالهم چقدر براى ما عجیب است خب از آن طرف هم مى‏دانیم این کار خداست دیگر، خدا اینها را خلق کرده، خدا اینها را به وجود آورده، خدا از وجود خودش اینها را بروز داده، ظهور داده.

مثل یک خطاطى که نشسته و قلم به دست مى‏گیرد قبل از اینکه شما ببینید که این چه نوشته اطلاعى از ضمیر او ندارید، اصلا نمى‏دانید این که الان نشسته خطاط است یا فرض کنید سبزى‏فروش است، نمى‏دانید، فقط همین مى‏دانید کاغذ دست گرفته. یا اینکه فرض بکنید که فلان شغل را دارد، اما وقتى قلم را مى‏زند در مرکب و بر صفحه کاغذ مى‏آورد، آنجا! عجب این چیه، این کیست؟ چه دارد مى‏نویسد؟ تازه کى مى‏فهمد این را؟ آن کسى که خودش خطاط است مى‏فهمد، نه آن کسى که عادى است. آن کسى که عادى است مى‏گوید چقدر قشنگ است، خط قشنگى است. اما آن کسى که خطاط است مى‏گوید این کیست؟ آقا من این را تا حالا ندیده بودم، نشناخته بودم، اطلاعى از او نداشتم، نگاه کن چه کرده! دارد چه مى‏کند، خط دوم را که مى‏نویسد، سیاه مشق که مى‏کند دیگر مى‏گویید این دیگر اصلا کولاک کرده واقعا کولاک کرده.

من یادم است خدا رحمت کند ما وقتى که به کلاس مرحوم میرخانى مى‏رفتیم، خدا بیامرزدش، دو تا برادر بودند هر دو واقعا به نظر من مثل‏شان تابحال نیامده یعنى در خطاطها غیر از یک نفر که احتمالا میرزا غلامرضا کلهر باشد او از اینها [استادتر] است وگرنه اینهایى که تابحال آمدند مثل میرعماد و … نه بابا! اینها خیلى از آن [استادتر] بودند. وقتى که سرمشق به ما مى‏داد، آن موقع بیست و دو سه سالمان بود، جوان بودیم یعنى جوانتر از حالا بودیم یک وقت نگویید حالا پیر شدیم، خداى نکرده یک وقت نگوید …

ما وقتى مى‏آمدیم منزل مرحوم آقا بودند [مى‏گفتند] خب بیاورید ببینم دفترهایتان را بیاورید ببینم، این مرحوم آقا این سرمشق را که نگاه مى‏کردند یک دفعه یادم است یک ربع همین‏طور به این نگاه مى‏کردند و چشم برنمى‏داشتند، یک ربع! آخر گفتند که: این خط اعجاز است، اعجاز است. خب آن را خطاط مى‏فهمد دیگر مى‏گوید مثلا این چیست، خود مرحوم آقا هم خطشان خوب بود، البته خط خوبى داشتند و خطشناس هم بودند. توجه مى‏کنید آن مى‏فهمد که این چه خبر است.

این عوالمى که خداوند خلق کرده اینها همه بروزات ذات پروردگار است که در این عالم، همه شما دارید مشاهده مى‏کنید. حالا بیایید ببینید آن عالم بالاتر چه خبر است، قبل از او چه خبر است، که اصلا راجع به‏آن صحبت نکنیم اولى است تا اینکه برسد به آن عوالم لاهوت و جبروت و … که آنها دیگر

اصلا نمى‏دانیم چه خبر است. تمام اینها را نگاه بکنید چه مسأله‏اى در ذهن شما ایجاد مى‏شود؟ آن جلوه پروردگار و عظمت پروردگار و قدرت لایتناهى پروردگار نسبت به بروز اسماء و صفاتش، درست؟ حالا یک مرتبه خدا اراده کند همه اینها بشوند صفر. یعنى فقط خود خدا بماند بدون ظهور، یعنى بدون اینکه از او هیچ تراوشى و هیچ اثرى و هیچ بروزى در این عالم شده باشد، براى خدا چه فرقى مى‏کند؟ هیچ، صفر صفر صفر یعنى یک دفعه این عالم بشود عدم، عالم ماده بشود عدم، عالم مثال بشود عدم، عالم ملکوت بشود عدم، جبروت، لاهوت، همه اینها یک دفعه بشوند عدم، چطور اینکه از اول عدم بودند مگر نبودند؟ آیا این عوالم، هم‏تراز با پروردگار هم، وجودِ در عرض او داشتند یا نداشتند؟ نداشتند اگر داشتند که خب مى‏شد شرک و کفر. آن وقت در آنجا دو وجود اصیل و دو وجود قدیم مى‏شد که خب تالى فاسد خودش را دارد و بطلانش هم معلوم است.

آن وجود بحت و بسیط که در آن عالم لا اسم و لا رسم بود و هیچ اثرى نبود و هیچ نشانه‏اى نبود بلکه همان وجود بالصرافه حق بود و هیچ بروزى در آن موقع نبود و- در آن مرتبه نه در آن عالم، در آن عالم غلط است- در آن مرتبه هیچ‏گونه از اسم و از صفت و از فعل پروردگار نبود که از او تعبیر به همان مقام هو هویت و عالم عماء مى‏شود. وقتى که نبود چه نقصانى و چه انکسارى و چه وهنى براى خدا بود؟ هیچى!

ی‏ء،[۱] خدا بود و هیچ چیزى با خدا نبود در قبال خدا نبود، در معیت خدا نبود فقط او بود و بحت و بسیط و چیز دیگرى که عنوان شى‏ء بر او منطبق بشود تحقق نداشت. درست شد؟

خب آیا این دلالت بر نقصان خدا مى‏کند؟ خدا در آن موقع ناقص بود؟ مثل جنینى که ناقص است کم کم در شکم مادر کامل مى‏شود خدا هم آن موقع ناقص بود؟ یا مثلا مثل یک درختى که فرض کنید که باید به چهار پنج مترى برسد فعلا هنوز در دو مترى است باید سه متر دیگر ارتفاع پیدا کند؟ یا مثل فرض کنید که یک ماشین که از یک کارخانه مى‏خواهد بیاید بیرون مراحل اولیه‏اش هنوز ناقص است تا وقتى از آن خط تولید خارج مى‏شود و چیزهاى دیگر، این‏طورى بود خدا؟ یا اینکه نه پروردگار در همان موقع همانى بود که الان همان است و هیچ تفاوتى نکرده؟ آن خطاطى که مى‏آید این خط را مى‏نویسد چه به او اضافه مى‏شود؟ مى‏گوییم عجب خطاطى است این” عجب خطاطى” را ما مى‏گوییم، به او چه اضافه شد؟ هیچى! او همان است. اگر او را روى ترازو مى‏کشید قبل از نوشتنِ این خط وزنش‏

هشتاد و سه کیلو و سیصد گرم بود، الان هم برود روى ترازو همان است، یک گرم هم به او اضافه نمى‏شود نه کم مى‏شود و نه اضافه. بر این کسى که نوشته چیزى اضافه نمى‏شود همانى که هست، همانى که در درونش است، همان میزان از اطلاع و ادراک و خصوصیاتى که در او هست، همان است ما مى‏گوییم:” عجب!” ما مى‏گوییم:” عجب خطاطى است!”،” این دیگر کیست؟!”،” این چه حالتى دارد؟ این چه استادى است؟” ما داریم مى‏گوییم، در او چیزى اضافه نمى‏شود، او همان است. بروز او و اثر او و ظهور او به او اضافه نمى‏کند، ما را بر یک حقیقتى مطلع مى‏کند چیزى از او نه کم مى‏کند و نه اضافه، هیچى. یک کاغذى را برداشته و یک خطى را نوشته، تابلویى را برداشته و یک نقشى را در آن تابلو نقاشى کرده.

بعضى از این تابلوها را که مى‏کشیدند اصلا یک چیز عجیبى بود! نقاش‏هایى بودند، کسانى بودند. مى‏گویند یک وقت کمال الملک، ناصر الدین شاه را به منزلش دعوت کرده بود، بعد جلوى درب ورودى عکس یک نفر از این غلام سیاه‏هاى آفریقایى کشیده بود و در دستش یک نیزه بود، مى‏گویند ناصر الدین شاه وقتى درب را باز کرده بود- این هم قشنگ گذاشته بود جلوى درب ورودى که اعلى حضرت وقتى مى‏خواهند تشریف بیاورند …، نمى‏دانم چرا اعلى حضرت‏ها این‏قدر مى‏ترسند، ترسو هستند!- [ناصرالدین شاه‏] یک دفعه پرید بیرون و ترسید که مى‏خواهد با نیزه بزندش. البته خب حقش این بود که اول آن گماشته‏ها را بفرستد جلوتر! هفت هشت ده هزار تا را! این‏طرف و آن‏طرف، ببیند یک دفعه از نقاشى‏ها و فلان. خب به هر حال ناصرالدین‏شاه است دیگر! ناصرالدین‏شاه که نباید همین‏طورى برود! باید با کبکبه برود! اینها تنها بخواهند بروند اصلا نمى‏شود! نمى‏توانند راه بروند!

مى‏گویند او وقتى چشمش افتاده بود به این غلام سیاه پریده بود بیرون، گفته بودند این نقاشى است نترس بابا! هنوز عزرائیل سراغت نیامده، بیا تو این‏قدر نترس. یعنى این‏قدر این چهره مجسم بود، این‏قدر طبیعى بود، این‏قدر این واضح بود که خیال کرده بود با آن نیزه‏اى که در دستش است مى‏خواهد حمله کند.

یک هم‏چنین نقاشى و یک هم‏چنین [هنرمندى‏] این هنرى که الان دارد، این اعجابى که براى این هنر است هیچ چیزى به او اضافه نکرده، که اگر این را نکِشد یک نقصانى در او هست. بله! یک اثر تکاملى از خودش را به وجود مى‏آورد، به خودش چیزى اضافه نمى‏شود، ایجاد مى‏کند خارج از خودش، خارج از وجود خودش یک همچنین اثرى را ایجاد مى‏کند از درون خودش و از اثر خودش این را ایجاد خارجى مى‏کند. که البته خب در مورد پروردگار مسأله تفاوت مى‏کند، حالا این یک اثر بود، درمورد پروردگار نفس همان وجود است که ماهیت و شکل پیدا مى‏کند و صورت پیدا مى‏کند، نه اینکه فاصله‏اى باشد و خروجى باشد و تفاوتى باشد و بینونیتى باشد.

آن وقت در یک همچنین موقعیتى ما مى‏گوییم رسول خدا، رسول خدا خاتم پیغمبران، کسى که شق القمر مى‏کند، کسى که تمام عالم به انگشت او چه مى‏شود، به اشاره او چه مى‏شود؛ حضرت عیسى یک اشاره مى‏کند مرده زنده مى‏کند، عجب! عجب! این چشمهایمان آن‏چنان [گرد] مى‏شود: مرده زنده کرد بابا! حالا غیر از اینکه مرده زنده مى‏کند ایجاد مى‏کند، خلق مى‏کند … وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَهِ الطَّیْرِ … المائده، ۱۱۰ خلق مى‏کند، اصلا تو خلق مى‏کنى. این که مى‏گوییم و اذ تخلق یا وقتى شما نگاه به پیغمبر مى‏کنید مى‏بینید اشاره مى‏کند و ماه را دو نصف مى‏کند، نصف یک ماه در جاى خود مى‏ایستد و نصف دیگر حرکت مى‏کند و هفت مرتبه دور کعبه طواف مى‏کند و بعد مى‏آید نزول مى‏کند و از درون لباس رسول خدا عروج مى‏کند و مى‏رود دوباره به آن نصف خودش مى‏چسبد، این را همه نقل کردند، این قضیه چیست؟ که این نیمه دوم ماه مى‏آید به زمین و همه مى‏بینند رفت در این کُمّ رسول خدا در این آستین و از آستین دوباره رفت بالا این آستین مگر چقدر است؟ چند سانت است ده سانت است … نصف کره ماه چقدر است؟ حالا ما راجع به این یک تکه اصلا صحبت نمى‏کنیم چون شاید درک این مسأله خیلى مشکل باشد، همان قسمت اولش که نصف … آن را که دیگر همه دیدند، حتى گفتند که آمد به سمت زمین آن افرادى که در خارج بودند، در بیابان بودند و جزو این کاروانى‏ها بودند. آمد و چرخید و بعد هفت از دور، رفت به آن نیمه دیگر … آیه قرآن هم داریم دیگر اقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ القمر، ۱ همه هم دیدند، مشرکین هم دیدند. ما نگاه مى‏کنیم مى‏بینیم رسول خدا [این کار را کرد] این‏که ما داریم نگاه مى‏کنیم به اینکه رسول خدا این کار را کرد، رسول خدا همانجا یواش مى‏زند پشت سر ما، مى‏گوید به من نگاه نکنى، به آن کسى نگاه کن که دارد آنجا این کار را مى‏کند من وسیله هستم. یواش در گوش ما این مسأله را، یعنى در دل ما مى‏گوید. مى‏گوید من که الان دارم این کار را مى‏کنم تو به من نگاه نکن، منِ رسول خدا آمدم تو را از خودم به او حرکت بدهم، تو نگاه نکن به این اشاره من، تو نگاه نکن به اینکه من اراده کردم، نگاه کن که او اراده کرده اگر او اراده کرده پس من در اینجا چه کاره هستم؟ هیچ، دیگر من کاره‏اى نیستم. تمام هدف انبیاء و اولیا و ائمه و عرفا و بزرگان طریق همه براى این بوده که این دید ظاهر را که ما داریم به پایین نگاه مى‏کنیم بگیرند و منتقل به آن مبدا و آن اصل و حقیقتش بکنند.

یک دفعه در جایى بودیم مرحوم آقا- رضوان الله علیه- یک قضیه‏اى از آقاى حداد تعریف مى‏کردند که البته در یکى از همین سفرهایى که رفته بودند و مراجعت کردند و داشتند براى دوستانشان مى‏گفتند یک قضیه‏اى در آنجا اتفاق افتاد و خصوصیاتش را نگفتند و همین‏قدر که یک مسأله غیرعادى بود که توسط مرحوم آقاى حداد این ظهور پیدا کرده بود و یک مسأله‏اى که ممتنع بود، محال بود یعنى به حسب ظاهر وجودش و تحققش مستحیل بود، محال بود، یعنى اصلا امکان نداشت که این بخواهد یعنى با توجه به شرایط عادى نه محال عقلى.

وقتى که این انجام شد یک مرتبه یک حالتى در یک تعدادى از آن اشخاصى که در اینجا نشسته بودند پیش آمد که یک دفعه گفت: سبحان الله! یعنى شما مى‏توانید یک همچنین کارى انجام بدهید؟ سبحان الله! آقاى حداد برآشفتند گفتند: ساکت شو! استغفار کن، توبه کن، مگر من کردم این کار را که دارى به من نسبت مى‏دهى؟ یعنى برآشفتند و خطاب کردند مگر من این کار را انجام دادم که دارى به من نسبت مى‏دهى و مى‏گویى سبحان الله؟! خب کار خیلى غریبى بوده، کار از خارق عادت هم آن طرف‏تر بوده حتى، و رگهایشان قرمز شد، صورت‏شان برافروخته شد و گفتند استغفار کن! خجالت بکش! چه کن، چه کن، مگر من کردم؟!

دروغ نمى‏گویند، راست دارند مى‏گویند. مى‏گویند چرا این مسأله تو را فریفت و تو را گول زد، و تو را از آن ادراک واقع و ادراک حقیقت به ظاهر تنزل داد و آن واقعیت را از دیدگان تو پنهان کرد؟ چرا به آن واقعیت نگاه نمى‏کنى؟ امیرالمومنین علیه‏السلام تمام همتش و تمام قدرتش و تمام آرزویش و تمام امنیه‏اش این بود که مردم را از توجه به خود به آن طرف [سوق بدهد] خب چه کار کند؟ خدا على را على خلق کرده، با این خصوصیت، بخواهى نخواهى همین است، خب تبعا افراد چه مى‏شوند؟ یکى مى‏رود على اللّهى مى‏شود یکى نمى‏دانم فرض بکنید که آن‏طرف مى‏رود، یکى این‏طرف مى‏رود، یکى از این‏طرف مى‏افتد یکى از آن‏طرف، خب چرا نگاه نمى‏کنى به این‏که على دارد این کار را انجام مى‏دهد این دست دستِ او نیست، این دست دستِ بشرى نیست، این ظهور ظهورِ اوست، هى چشم و توجه مى‏آید به ظاهر و هى مى‏آید اینجا را مى‏بیند.

امام سجاد علیه‏السلام در اینجا مى‏خواهد بفرماید: اى مردم! اى مردم که شما خود را شیعه من مى‏دانید- ما شیعه کى هستیم؟ ما شیعه امام سجاد هستیم دیگر، امام چهارم- ببینید من چه جور دارم حقیقت را به شما یاد مى‏دهم، معرفت را چطور دارم در اختیار شما قرار مى‏دهم، واقعیت را چطور دارم به شما مى‏نمایانم. که منِ امام سجاد که در آن قضیه‏اى که در مدینه خواست اتفاق بیافتد یک ریسمان را

یک حرکت دادم تمام زمین و زمان به لرزه درآمد، منِ امام سجاد وقتى که در پیشگاه خدا قرار مى‏گیرم مى‏خواهم به شما ارتباط بین خلق و بین خدا را بنمایانم مى‏گویم و ما انا یا رب و ما خطرى، خدایا من اصلا چه جایگاهى در اینجا دارم؟ چه جایگاهى دارم؟ خب وقتى ما نگاه مى‏کنیم، مى‏بینیم امام سجاد علیه‏السلام راست مى‏گویند. شما آن امامت امام سجاد علیه‏السلام را بگیرید از امام سجاد آن ولایت را، آن امامت را، آن خصوصیت ربطیه یعنى رابطیه و واسطیه بین خالق، بین مبدأ و بین ظهور و بین مظهر، و آن بین خالق و بین مخلوق آن را شما بگیرید این امام سجاد مى‏شود چه؟ مى‏شود یکى از افراد دیگر، شما الان نگاه به یک امام سجاد بکنید تشخیص مى‏دهید این امام است؟

افرادى که مى‏آمدند خدمت مرحوم آقا، خدمت مرحوم آقاى حداد مى‏آمدند در منزلشان مى‏نشستند غذا مى‏خوردند سر سفره‏شان، چه تصورى از ایشان داشتند؟ به به به چه سید بزرگوارى همین، سید بزرگوارى، غیر از این بود؟! چقدر مودب است چقدر خوش اخلاق است. مى‏گفتند دیگر خب ما مى‏شنیدیم چقدر خوش اخلاق است! چقدر مودب است! چقدر این با افراد با همه به خوبى برخورد مى‏کند، کسى را از خودش نمى‏راند، همه را دعوت مى‏کند، در خانه‏اش به روى همه باز است. این‏طور بود دیگر. بیش از این چقدر فهم داشتند؟ یعنى اگر یک نفر مى‏آمد همان عمامه آقاى حداد را سرش مى‏گذاشت آن قباى ایشان را هم مى‏پوشید، آن عبا را هم مى‏پوشید و از نظر اخلاق و رفتار خودش را مى‏خواست کپى ایشان قرار بدهد، مردم چه فرقى مى‏گذاشتند؟ هیچى! هیچ فرقى نمى‏گذاشتند، هیچ تفاوتى نمى‏گذاشتند.

یک وقتى ما یک قضیه‏اى را مشاهده مى‏کردیم، خندمان گرفت. یک شخصى را برده بودند در یک جایى، بعد یک بنده خدایى خلاصه در یک زندانى فوت مى‏کند، در همان زمان‏هاى سابق، بعد آن قیافه‏اش و اینها را درست کرده بودند و آنجا گذاشته بودند. بعد افراد نمى‏دانم یکى از اقوامش و اینها رفته بود داشت توضیح مى‏داد اینجا این، اینجا این، اینجا این اتاق این‏طور مى‏کردند، چه مى‏کردند. بعد رفت سراغ این بنده خدایى که آنجا تمثالش را درست کرد بودن، د کائوچو بود نمى‏دانم، پلاستیک بود دیگر، از پلاستیک درست کرده بودند که من اطلاعى ندارم، بعد رفته بود و نشسته بود و گریه مى‏کرد یعنى او را گرفته بود! هاى هاى همین‏طور گریه مى‏کرد براى اینکه این مثلا با اینکه پلاستیک است …، چرا این را گرفتى؟ حالا بایست یک کنار و گریه کن، این پلاستیک را گرفته دارد گریه مى‏کند چون تمثال یک کسى است که حالا قبلا از بین رفته و فلان و این چیزها. توجه مى‏فرمایید؟

اینها چیست؟ اینها عالم توهم است دیگر. یعنى واقعا یک نفر بیاید همین کار را انجام بدهد، همین طرز صحبت کند ما چقدر …؟ ابدا! چه سید [بزرگوارى‏] حالا اگر شیخ هم باشد و عمامه‏اش [سفید باشد] چه سید [بزرگوارى‏] مى‏گوییم بابا این شیخ عمامه‏دار است، بین سیادت و بین عام بودنش هم ما فرق نمى‏گذاریم، یکى عمامه سیاه داشته باشد یا سبز حالا دیگر آن تو چه خبر است ما که نمى‏دانیم، حالا این واقعا مثل این [خدام‏] سامرا هستند مى‏گویند عمامه سیادت را مى‏فروشند یک ساعت دو ساعت اینهایى که در حرم هستند این کارها را مى‏کنند، آن کلاه را مى‏گذارد سرش و کلاه سیادت و صد تومان و دویست تومان خلاصه یک ساعت اینجا بایست و دلالى‏اش را بده و تقسیم کنند و … خب چه مى‏فهمیم ما؟ ما غیر از اینکه یک مقدار همین ظاهر براى ما نمایانگر یک مسأله است چه مى‏فهمیم؟ چه چیزى ادراک مى‏کنیم؟ هیچ، ادراک دیگرى نداریم. این مطلب هم همین است.

اگر از امام سجاد علیه‏السلام آمدیم آن امامت را گرفتیم، شد یک فرد عادى، یک فرد معمولى یعنى مثل یک فرد عادى مثل سایر افراد حرکت مى‏کند در کوچه و بازار و خیابان همین کارهایى را انجام مى‏دهد که ما انجام مى‏دهیم، همین رفتارى انجام مى‏دهد که ما داریم انجام مى‏دهیم توجه فرمودید؟ اینها خیلى مسائل دقیقى است ها! اصلا این سلوک یعنى همین این، سلوک عقلانى به این دارند مى‏گویند. این اصلا همین مسأله است که انسان را جلو مى‏برد.

در چند شب پیش که مشهد مشرف بودم در آن مجلس رفقا این مسأله را عرض کردم و عرض کردم که خیلى تفاوت است بین اینکه ما یک مطلب را از امام زمان علیه‏السلام … شما از امام زمان بالاتر کسى را سراغ دارید؟ نه! از امام زمان که دیگر کسى بالاتر نیست، حرفش دیگر تمام است، کلام امام دستور امام دیگر، امام علیه‏السلام در اینجا نشسته باشد و بگوید آقاى فلان شما برو این عمل را انجام بده این کار را باید بکنى خب انجام مى‏دهیم دیگر، وقتى انسان دستورى از امام بشنود خب باید برود انجام بدهد. گفتم اگر انسان پیش از اینکه امام به او بگوید که این عمل را انجام بده خودش بفهمد این عمل مورد رضاى امام است انجام بدهد صد مقابل اثرش بیشتر است از اینکه از امام بشنود و بعد برود انجام بدهد. چرا؟

چون در وقتى که انسان خودش احساس مى‏کند با عقلش، با ضمیرش، به این نتیجه مى‏رسد که این عمل ممضى و مورد رضاى امام علیه‏السلام است، اینجا با باطن و با آن حقیقت باطنى خودش بدون دخالت ظاهر و بدون دخالت و جمع شدن جاذبه‏هاى ظاهرى این عمل و این فعل از او صادر مى‏شود؛ این عمل آن برندگى که دارد و تاثیرى که دارد و عبورى که این را مى‏دهد بسیار بسیار بیشتر است از اینکه ما نگاه بکنیم بگوییم یا بقیه الله! یابن الحسن! یا حجه بن الحسن! حضرت در اینجا حضور دارند عرض ارادت کنیم چه مى‏فرمایید؟ برو این عمل را انجام بده، برو این کار را انجام بده، اینجا چیزهاى دیگر آمده دخالت کرده، اینجا امام زمان بودن و دیدن و آن عمامه و آن هیکل و آن مسأله و اینها آمده در اینجا همراه شده، گرچه در اینجا هم باید انسان انجام دهد البته اگر نداند که خب نداند، صحبت در آنجاست که بداند، بداند این عمل را اگر خدمت حضرت برسند هم مى‏گویند برو بکن، یا انجام نده دراین فرض ما داریم صحبت مى‏کنیم والا اگر شک داشته باشیم خب مسلم است آنجا باید فقط طبق نظر امام علیه‏السلام عمل کنیم. این خیلى اثر بیشترى دارد، چون دیگر در اینجا ظاهر نیامده تاثیر بگذارد، همین دیدن ظاهر نیامده تاثیر بگذارد.

لذا دراینجا خیلى مسائل هست، کلمات ائمه علیهم‏السلام چه مسائلى هست در آخر الزمان کسانى مى‏آیند، چه مراتبى دارند، علتش این است که اینها ندیدند و با همان باطن خودشان و با عقل خودشان و با همان یافته خودشان بدون توجه به ظاهر حرکت مى‏کنند همه اینها خب بالاخره همین است؛ که این قدرت و این صلابت و این استقامت در یک همچنین شرایطى براى انسان پیدا مى‏شود.

حالا این امام سجاد بدون این قضیه چه فرقى با بقیه مردم مى‏کند چه تفاوتى؟ یعنى ما اگر آن امامت و ولایت را از حضرت بگیریم، مى‏شود یکى از افراد دیگر. پس امام علیه‏السلام که در اینجا مى‏فرماید که و ما انا یا رب و ما خطرى، خدایا من در اینجا کى هستم؟ اهمیتم چیست؟ ارزشم چیست؟ چه موقعیتى من در اینجا دارم؟ خب حضرت راست دارد مى‏گوید. مى‏گوید آن ولایتى را که من دارم این ولایت مال توست، این ولایت مال من نیست، مى‏دهى مى‏گیرى، به این مى‏دهى از این مى‏گیرى، تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ آل‏عمران، ۲۶ سلطنت را به این مى‏دهى سلطنت را مى‏گیرى، ندیدیم ما؟ ما در آن زمانى که بودیم که همان زمان شاه مگر باور مى‏کردیم یک روزى اینها سلطنت را از دست بدهند، اصلا به ذهنمان نمى‏آمد. یک مرتبه چطور آمد و این دودمان به هم ریخت و پیچید و هزار و یک کار مى‏توانستند در آن موقع انجام بدهند و ندادند، دست‏شان بسته بود، فکرشان بسته بود. وقتى اراده بیاید از آنجا، آن اراده حق بیاید فکرها را مى‏بندد، دستها را مى‏بندد، مسائل و جریانات را به شکلى درمى‏آورد که اصلا خواهى نخواهى انسان به یک سمت و سوى دیگرى حرکت مى‏کند، مى‏گوید چرا این‏جورى شد مگر من اینجورى نگفتم، آقا من به تو این را گفتم تو چرا …، نه آقا تو این را گفتى، گاهى اوقات هم اتفاق مى‏افتد انسان در حساب خودش یقین دارد که یک مطلب را به فلان کس گفته و یک دفعه مى‏بیند یک چیز دیگر از آب درآمد. آقا شما این را گفتى، اینجا دیگر آدم‏

مى‏گوید که قضیه معلوم است یک چیز دیگر است خیلى اتفاق مى‏افتد حتى براى خود انسان هم خیلى اتفاق مى‏افتد. مگر ما باور مى‏کردیم؟ ولى وقتى اراده مى‏آید … وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ … آل‏عمران، ۲۶ بخواهیم به یک شب همه طومار را به هم مى‏پیچانیم، بخواهیم مى‏توانیم، هیچ کس هیچ کارى هم نمى‏تواند انجام بدهد هیچ کارى انجام نمى‏دهد. از آن بدتر براى آن جریان عراق و صدام بود، اگر یک در میلیون احتمال سرنگونى شاه بود راجع به صدام آن هم نبود، این دیگر جانورى بود که اصلا مى‏گفتیم اصلا مگر جبرئیل از پس او برمى‏آید؟! این یعنى یک چیز عجیبى بود یعنى واقعا خیلى عجیب بود، خیلى. از نظر قدرت روحى و قدرت نفسى واقعا از افراد کم‏نظیر بود، خیلى نفس قوى و پر جاذبه و پر تاثیر، منتهى در قساوت و در ظلمت و در کدورت و …

ولى وقتى قرار شد که از بالا بیاید و آن اسم قهار پرورگار نزول پیدا بکند و طومار او را بپیچد؛ دیگر هیچ چیزى مانع نشد. یک شب تمام مسائل حل شد، تمام مسائل. صبح بلند شدند نگاه کردند دیدند همه جا پر هستند و گرفتند و تمام شد و رفت. چه شد؟ نقشه‏ها چه شد؟ تدبیرها چه شد؟ تقسیم‏بندى‏ها چه شد؟ مى‏نشستند این‏طرف و آن‏طرف، در رادیوها ما مى‏شنیدم تحلیل مى‏کردند و از اینکه این آمده تدبیرى کرده که در مقابل آن دول دیگر بتواند بایستد اظهار رضایت مى‏کردند. چقدر ما ساده هستیم! چقدر واقع ساده هستیم! اینها همش به خاطر چیست؟ مى‏گفتند که بله! من خودم مى‏شنیدم، بله ایشان آمده و سه قسمت کرده و بسیار تقسیم جالبى، یک قسمت را به یکى داده و یک قسمت را به یکى، هر کدام اینها جدا و بسیار مى‏تواند این مقاومت کند و چه کند. بابا جان یک خرده اینجا را درست کنید، آخر تا کى ما همین‏طور مانند اطفال بیندیشیم؟ یک شب آقاجان اول و آخرش به یک شب، هم آن بالا و هم وسط و هم پایین همه اینها به هم پیچید و رفت و تمام شد و معلوم نشد خود این جناب کجا در رفت آخرش رفتند از چاه کشیدند بیرون و چه کردند. چرا؟ چون ما داریم از پایین به مطلب نگاه مى‏کنیم نه از بالا، هى چشم‏مان به پایین است، اینها این کار را کردند، هیچ نگاه نمى‏کنیم آن چه مى‏کند، آن بالا چه خبر است؟ به آنجا توجه نداریم، لذا هى مى‏پیچیم حرف مى‏زنیم این‏طرف مى‏کنیم آن‏طرف مى‏کنیم، وقتى یک دفعه به هم پیچید همه مى‏گویند ها! ها! چه شد، خب بابا از اول این‏قدر لازم نبود به یک راه دیگر بروى تا وقتى که مسأله جور دیگرى شد، هاج و واج بشوى، هیچ طورى نشد، تقدیر این‏جور بوده شما نمى‏فهمیدى شما خبر نداشتى.

و تنزع ملک ممن تشاء، الان هم همین است، رفقا ما نباید گول این ظواهر را بخوریم، توجه کردید؟ به هر کس بخواهد مى‏دهد و از هر کس بخواهد پس مى‏گیرد، امانت را دو روز در دست من و

شما مى‏سپارد فردا پس مى‏گیرد. امروز نفسى باقى است، نشستیم دور هم براى هم صحبت مى‏کنیم، مى‏گوییم، گوش مى‏دهیم، مى‏خندیم، توجه مى‏کنیم؛ فردا معلوم نیست چه خواهد شد، توجه کردید؟ فردا معلوم نیست چه خواهد شد. پس همان‏طورى که بزرگان گفتند دم را باید غنیمت شمرد، فعلا که نفسى مى‏آید و مى‏رود فعلا را باید غنیمت شمرد وگرنه از فردا کسى اطلاع ندارد و خبر ندارد.

امام علیه‏السلام هم همین را مى‏فرماید، مى‏فرماید تمام آنچه را که شما از من مى‏بینید و مى‏شنوید و احساس مى‏کنید، همه اینها صفر است و باید نگاه کنید به اینکه ببینید آن حقیقت و اصل و ریشه و منبع و سرچشمه این مطالب چیست که آن در چیست، آن در جاى دیگر است. لذا حضرت عرضه مى‏دارد به پروردگار و ما انا یا رب، اینها همه براى ماست ها! نمى‏گویم براى خود حضرت نیست، اول حضرت براى خودشان دارند مى‏گویند، ولى دارند حضرت به ما یاد مى‏دهند مى‏گویند شما که شیعیان من هستید شما که باید از من بیاموزید، ما باید از کى بیاموزیم؟ ما باید از امام بیاموزیم، کلام امام را بگیریم روى آن فکر کنیم، روى آن تامل کنیم و بعد به کار ببندیم نه اینکه همین‏طورى فقط صحبت کنیم، به کار ببندیم.

بدانید که وضعیت این است، منى که امام سجادتان هستم، منى که تمام عالم در دست من است، منى که واسطه بین خدا و خلق هستم، منى که تمام عوالم به اراده و ولایت من در حرکت و در تکاپو و در رشد و در تکامل است، من نسبت خودم را و واقعیت خودم را نسبت به نظام عالم که همان وجود پروردگار است این‏طور دارم مى‏بینم، دیگر شما خودتان حساب خودتان را برسید. من که امام هستم دارم مى‏گویم و ما انا یا رب و ما خطرى، خدایا من کى هستم این وسط؟ در این دریاى بى‏کران تو من چه کاره هستم و چه نقشى دارم، چه اهمیتى دارم؟ خب ما هم همین، ما هم همین هستیم.

یک وقتى در زمان مرحوم آقا ما در یک همچنین فکرها و تصوراتى بودیم، یعنى آن زمانى که مرحوم آقاى حداد در قید حیات بودند مطلب براى ما یک جورى بود یک قسمى بود که مثلا فرض کنید که انگار این حقیقت و واقعیت فقط منحصر در وجود ایشان است و به وجود ایشان این ربط برقرار است و با این و با قطع این ربط دیگر همه چیز تمام مى‏شود. یک هم‏چنین چیزى بعضى‏ها مى‏گفتند. بعد ما دیدیم نه مرحوم آقاى حداد به رحمت خدا رفتند و آب هم از آب تکان نخورد، مطلبى هم اتفاق نیفتاد. چرا؟ چون آن فیض برقرار است، این عبد صالح آمد و به حسب ظاهر از این حیات مادى پر به عالم ملکوت کشید اما فیض بوده، در یک ظهور دیگرى و در یک مظهر دیگرى همان بوده، لذا مى‏بینید تغییر نکرد همان‏طورى ادامه داشت.

بعد در زمان مرحوم آقا مى‏گفتیم نه دیگر این مسأله … آقاى حدادى هم نیست دیگر فقط منحصر … و خیلى عجیب بود براى بنده آن لحظات آخر حیات مرحوم آقا، وقتى که من در کنار ایشان بودم و احساس مى‏کردم مطالب دیگر [عادى‏] نیست، یک مرتبه این به نظرم آمد پس همه چیز تمام شد! تا یک هم‏چنین چیزى در نظرم آمد یک مرتبه یک احساسى از ایشان، یعنى توجهى از ایشان شد، همه چیز تمام شد یعنى چه؟! پس خدا کجا رفت؟ تا حالا خدا کجا بود؟ مثل اینکه آن قضیه اصلا فراموش شده بود، نه خدایى نه امامى، نه چیزى فقط یعنى ما بودیم؟ یعنى ظاهرا پس خدا کجا رفت؟ مگر امام نیست؟ مگر خدا نیست؟ مگر آن ربط نیست، مگر آن حقیقت نیست؟

و در هر زمانى انسان باید همان حقیقت توحید را و ظهورش را در هر زمانى باید احساس کند. خب البته آن مظهر تام داریم، غیر تام داریم، متکامل داریم، غیر متکامل داریم تا اینکه انسان از این ظاهر به آن باطن حرکت کند و سیر کند که تمام این سیر و حرکت در تحت این مسیر قرار بگیرد. یعنى وقتى که انسان خود را در این مسیر قرار مى‏دهد یعنى در این فضاى ولایى امام علیه‏السلام قرار مى‏دهد، این است! حالا هر صورتى که مى‏خواهد پیدا بکند آن صورت دیگر صورتى است که در اختیار انسان نیست، امروز در یک صورت، فردا در صورت دیگر و روز دیگر در صورت دیگر. مهم این است که انسان در این فضا هست یا نیست این مهم است، اگر در این فضا باشد و خود را در این فضا قرار دهد آنچه را که براى او مفید است به او خواهد رسید و این لطف خدا شامل او خواهد شد.

چند شب پیش بنده جایى بودم و یک مطلب در نظرم بود، که این مطلب را به عده‏اى که در آنجا هستند اعلام کنم و عرض کنم. اصلا متوجه این قضیه نبودم که این مطلب بعد از فلان قضیه مى‏خواهد اتفاق بیافتد و جایش این است که بعد اتفاق بیافتد نه قبل، هیچ اصلا متفطن نبودم، همین که مى‏خواستم بگویم یک دفعه دیدم که عجب این مطلب را که الان من مى‏خواهم بگویم با توجه به این قضیه‏اى که مى‏خواهد اتفاق بیفتاد خب جایش اینجا نیست، جایش بعد از این است و این خلاف است، یک خرده بیشتر فکر کردم دیدم نه درست است. همانجا نظرم را عوض کردم و آن اعلانى که کردم یک اعلانى کردم متاخر از آن مطلبى که به نظر بود که انجام بشود.

خب این از توفیقات چیست؟ از توفیقات ولایت است، وقتى که ما مى‏گوییم امام رضا خودت بیا دست ما را بگیر خب مى‏آید مى‏گوید بفرما، حتما باید امام رضا علیه‏السلام به صورت ظاهر قبا و عمامه و عبا بپوشد و بلند بشود بیاید بیاید در خانه و در بزند، یعنى ما این‏قدر ارزش براى تاثیر ولایت قائل نیستیم که حتما باید به شکل ظاهر و بصورت ظاهر و با یک قیافه خاص و خصوصیت باشد؟ خب پس‏

این با بقیه مردم چه فرق مى‏کند؟ با بقیه مردم چه تفاوت مى‏کند؟ همین که شما خود را در اختیار امام رضا علیه‏السلام قرار دادید و گفتید که امام رضا من چیزى نمى‏دانم، امام زمان من چیزى نمى‏دانم، من چیزى نمى‏فهمم من چیزى حالیم نیست و راست هم گفتیم با امام که شوخى نمى‏شود کرد. ما با هر کسى شوخى داشته باشیم با این یکى نمى‏شود شوخى کنیم، با امام حقیقى البته!! شوخى نمى‏شود کرد. وقتى که شوخى نداریم آنها مى‏آیند چه‏کار مى‏کنند؟ آنها هم مى‏آیند به آدم مى‏گویند آن چیزى را که باید انجام بشود.

دیدید بعضى وقتها مى‏خواهید یک مطلبى را بگویید یک دفعه پشیمان مى‏شوید، نسبت به آن سرد مى‏شوید: حالا نگفتیم هم نگفتیم، حالا بعد … کى شما را منصرف کرد؟ هیچ عاملى براى انصرافتان پیدا نمى‏کنید. خب یکى باید به آدم بگوید آقا به این دلیل نکن، نه کسى آمد پیش ما، نه کسى که در گوش ما حرفى زد و نه مطلبى را ما دیدیم، یک دفعه اصلا عوض شد حال عوض شد، حال عوض مى‏شود وقتى حال عوض شد: نه حالا نگفتى هم نگفتى! حالا ولش کن بگذار بعد! بعد مى‏بینى عجب در گفتنش چه مفاسدى بود، چقدر در گفتنش مفاسد بود. کى حال شما را عوض کرد؟ کى این مطلب را در ذهن شما تغییر داد و کى شما را نسبت به این مطلب سرد کرد؟ از یک جاى دیگر، چرا؟ چون شما خودتان را در اختیار قرار دادید. گفتید که امام زمان ما چیزى نمى‏دانیم خودت بیا به جاى ما هر چى به صلاح ماست به ذهن ما بیاور انجام بده، وقتى حضرت از ما صداقت ببیند خب چرا نکند؟ خب او دیگر امام نیست، اگر حضرت از ما صداقت ببیند چرا ما را راهنمایى نکند؟ صداقت ببیند ها! نه حقه‏بازى، نه تظاهر، نه ریا، نه حضرت در آن حریم‏ها وارد نمى‏شود. صداقت، صدق، صفا، بى‏کلکى، وقتى که ببیند خب امام یعنى همین، امام یعنى همین.

وقتى ما به این نقطه رسیدیم که غیبت امام علیه السلام با ظهور امام علیه‏السلام از این نقطه نظر تفاوتى ندارد آن موقع یک خبرهایى مى‏خواهد بشود، یک چیزهایى آن موقع براى آدم پیدا مى‏شود، که چه امام در غیبت باشد یا در ظهور باشد فرق نمى‏کند، چه موسى بن جعفر علیهماالسلام در زندان باشد چه در مدینه باشد تفاوت نمى‏کند، چه امام هادى و عسکرى علیهماالسلام در سامرا در حصر باشند و چه در خارج و در اختیار و در مصاحبت با مردم باشند تفاوتى نمى‏کند وقتى که ما به این نقطه رسیدیم آن وقت کم کم مسائل جنبه واقعى را براى انسان نشان مى‏دهد، آن جنبه حقیقى را نشان مى‏دهد.

ان‏شاءالله امیدواریم که خداوند ما را به حاقّ واقع و حقیقت ولایت عارف و متصل بگرداند و تمام اعمال و کردار ما را براساس انطباق با آن حاق واقع خودش تقدیر بفرماید.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

[۱] – روح مجرد، ص ۱۹۲٫

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن