جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۶
موضوع: جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱ رمضان ۱۴۳۶
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.
اى خداى من! اى پروردگار من! من چه موقعیتى در دستگاه تو و در پیشگاه تو دارم؟ چه وزنى دارم، چه شأنى دارم، که حالا من را ببخشى یا من را نبخشى، چه کم مىشود خلاصه از تو که من را ببخشى، چى کم مىشود؟ چه نقصى بر تو مىآید که از من درنگذرى؟ حضرت در اینجا خودشان را یک پر کاهى به حساب مىآورند که در یک اقیانوسى افتاده و این اقیانوس این پر کاه را با خودش این طرف و آن طرف مىبرد و این از خودش هیچگونه اختیارى ندارد، هیچ ارادهاى ندارد که بخواهد در قبال اراده این امواج مقاومت کند. یعنى با این حساب حضرت دارند با خدا تخاطب مىکنند.
یک شخصى که اصلا در این وادى به حساب نمىآید اصلا او را نمىبینند. ما مثلا در میان خودمان وقتى که صحبت مىکنیم یک شخص مىگوید مثلا من چهکارت مىکنم، فلان مىکنم تو خیال کردى، من به حسابت مىرسم؛ مىگوییم بابا تو کى هستى؟ اصلا چه رقمى هستى که ما بخواهیم به تو نگاه کنیم؟ مثلا تو چه رقمى هستى؟! آیا ما با خودمان و در محاورات خودمان، در صحبتهاى خودمان نمىگوییم؟ حالا حضرت دارند به خدا عرضه مىکنند خدایا ما اصلا در این دستگاه تو چه رقمى هستیم که حالا تو بخواهى ما را ببخشى یا نبخشى؟ حالا ببخشى چه از تو کم مىشود یعنى چه نقصانى پیدا مىکنى؟
چندى پیش داشتم در جایى صحبت مىکردم، مىگفتم که واقعا آدم از این دریاى بىکران ولایت در عجب است، آن در عجب بودن هم به خاطر جهالت خودمان است ها! ما وقتى که وارد مشهد مىشویم در همان مدخل ورودى فرودگاه یک روایتى که از امام رضا علیهالسلام نقل شده نوشتهاند، خود روایت که به عربى هست و به فارسى و انگلیسى هم ترجمه شده.
حضرت مىفرمایند: کسى که من را در غربتم زیارت کند؛ هم درجه من در بهشت خواهد بود درحالىکه آمرزیده مىشود. انسان اصلا تصور یک همچنین مطلبى نمىتواند بکند، آخر چطور مىشود کسى که حضرت را زیارت کند و بعد حضرت مىفرمایند هم درجه من در بهشت خواهد بود. البته خب از آنجایى که خود مقام ولایت یک حقیقت ساریه و جاریهاى است در همه عوالم وجود و در هر مرتبه، معنایش این است که در آن طرف، من در هر مرتبهاى که آن شخص در آن مرتبه قرار دارد حضور دارم. چون مرتبه حضرت مرتبهاى است که ما لایتصور است، قابل تصور نیست، قابل توهم نیست، قابل تفکر نیست. آن سعه وجودى که مربوط به امام علیهالسلام است آن سعه وجودى قابل ادراک ما نیست.
و همینطور افراد مختلف در آنجا برحسب مراتبى که دارند و برحسب آن درجات و سعه وجودى که به واسطه معرفتشان براى آنها پیدا مىشود در آنجا قرار مىگیرند؛ در همان جا حضور حضرت را احساس مىکنند و مشاهده مىکنند نه به چشم، بلکه به وجدان و به شهود و به احساس که یک حقیقتى است بالاتر از دیدن و رویت ظاهر، خود نفس وجود آن حضرت را در آن مرتبه احساس مىکنند.
و این نیست جز اینکه یک اقیانوس بىکرانى است ولایت امام علیهالسلام، که هر کسى را در هر رتبهاى که هست در درون خودش هضم مىکند و فانى مىکند و در درون خودش محو مىکند. حضرت در اینجا مىخواهند بفرمایند یک قدم از تو به سمت ما برداشته بشود، تا اینکه آن پاسخ ما را ببینى و پاسخ ما را ادراک کنى و براى ما فرقى نمىکند. وقتى یک اقیانوس بىسر و تهى را شما مشاهده مىکنید، چه در این اقیانوس یک کشتى حرکت کند چه یک بلم حرکت کند چه تفاوتى دارد، دو تا بلم حرکت کند مگر از آب اقیانوس اضافه مىشود یا کم مىشود. یک اقیانوسى است که اصلا کشتى مثل یک پر کاهى مىماند که در این فضا این پر کاه آمده و هضم شده و آنها را گرفته است.
و این مطلب را ما در ارتباط با بزرگان- رضوان الله علیهم- مشاهده مىکردیم که آنها نسبت به شاگردانشان یک همچنین وضعى داشتند. بعضى از شاگردانشان وقتى که مىآمدند پیش آنها در تصورشان این بود که ما آمدیم، ما! ما! این ما خیلى مثل اینکه مقام و موقعیت دارد ما آمدیم اینجا، آمدیم در این بیت، آمدیم در این مجلس، این آقا فرض کنید که ده تا شاگرد داشت الان شده یازده تا، یازدهمى چه یازدهمى و چه حسابى دارد. واحدٌ کألفٍ است. آن ده تا به یک طرف این یازدهمى به یک طرف. من اینها را مىدیدم ها!- اینها را براى شوخى عرض نمىکنم- ما اینها را مىدیدیم و حالاتشان را
مشاهده مىکردیم و در درون اینها سیر مىکردیم و براى خود تصوراتى مىکردیم، تصورات و توهماتى براى خودمان داشتیم.
یک وقتى یکى از اینها خدا حفظش کند الان هم است انشاءالله خدا به همه ما توفیق بدهد که بتوانیم خلاصه این باقى عمرمان را با تنبه و توجه طى کنیم، حالا هر چه بود گذشت. مىگفت که صحبت یک شخصى بود از بزرگان حالا اسم نمىبرم چون فوت کرده و مدتى شاگرد مرحوم آقا بود و هر هفته پیش ایشان مىآمد و … یک دفعه به من مىگفت که براى این مکتب همین بس که یک همچنین شخصیتى دارد مىآید در اینجا و خلاصه این پذیرفته و تسلیم شده و خلاصه در اینجا پا گذاشته، نه آقاى فلان و فلانى- یک اسمهایى مىبرد- که اینها بود و نبودشان که تفاوتى نمىکند، بود نبودشان یکى است. خلاصه بىرودربایستى [بگویم که] آمدن این ارزش و بها داده به این مکتب و به این مدرسه و بیت و خلاصه دستگاه و اینها. ما یک قدرى در احوال او نظاره کردیم و یک نگاه بله چه عرض کنم عاقل اندر … در او انداختیم و چیزى نگفتیم. و اگر منتسب نبودم من به این بیت پاسخ او را مىدادم که هزار مانند این، پر کاهى در اینجا ارزش ندارد، پر کاهى ارزش ندارد.
اگر ارزشى داشته باشیم از صدقه سر این درگاه است که براى ما پیدا مىشود، نه اینکه بیاییم اینجا ارزش بدهیم. مرده شورِ آن مکتبى را ببرند که ارزشش با آمدن این و آن بخواهد پیدا شود. مگر اینجا هیئت است عزیز من؟ آقا بفرمایید، آقا بفرمایید، سر کوچه پارچه بزنند و نمىدانم سر خیابان پارچه بزنند، تو را بخدا بیایید آقا مجلس ما شرکت کنید فلان است. این حرفها چیست؟! هزار مانند او باید به دریوزگى و گدایى و التماس و التجاء و ابتهال و گریه و ناله و زارى درآیند، تا نیم نگاهى از آن طرف بر اینها شود. حقانیت این مکتب به این است که این آمده؟! اولا این که نیامده بود و کى گفته آمده، حالا بر فرض هم که آمده به همان مقدار که آمده به همان مقدار ارزش دارد، بقیه چیزهایش که ارزش ندارد بقیه چیزهایش نوار است، ضبط صوت است، فایل است.
آن جوهرهاى که پیدا کرده … این خیلى کلام امام سجاد عجیب است، حضرت مىفرماید و ما انا یا رب و ما خطرى، اصلا من کى هستم اینجا من کى هستم در این دستگاه تو که حالا بخواهم عرض اندام کنم که خدایا من را ببخش، نبخش؟ اصلا من کى هستم؟ تو با نبخشیدنت چه کم مىشود؟
من یک سوالى الان از رفقا مىکنم از دوستان مىکنم، این مسائلى که ما در این عالم مىبینیم، مطالبى که در این عالم مىبینیم، پدیدههایى که مىبینیم این مقدارى را که دیدیم و مورد مشاهده ماست، آن مقدارى را که ندیدهایم ببین چه خبر است، آن را ببین چه خبره! همین مقدارى که فعلا در مشاهده
ماست در عالم ماده، در همین آسمان و زمین، این مسائلى که داریم مشاهده مىکنیم خب با توجه به مسائل جدید و امثالهم چقدر براى ما عجیب است خب از آن طرف هم مىدانیم این کار خداست دیگر، خدا اینها را خلق کرده، خدا اینها را به وجود آورده، خدا از وجود خودش اینها را بروز داده، ظهور داده.
مثل یک خطاطى که نشسته و قلم به دست مىگیرد قبل از اینکه شما ببینید که این چه نوشته اطلاعى از ضمیر او ندارید، اصلا نمىدانید این که الان نشسته خطاط است یا فرض کنید سبزىفروش است، نمىدانید، فقط همین مىدانید کاغذ دست گرفته. یا اینکه فرض بکنید که فلان شغل را دارد، اما وقتى قلم را مىزند در مرکب و بر صفحه کاغذ مىآورد، آنجا! عجب این چیه، این کیست؟ چه دارد مىنویسد؟ تازه کى مىفهمد این را؟ آن کسى که خودش خطاط است مىفهمد، نه آن کسى که عادى است. آن کسى که عادى است مىگوید چقدر قشنگ است، خط قشنگى است. اما آن کسى که خطاط است مىگوید این کیست؟ آقا من این را تا حالا ندیده بودم، نشناخته بودم، اطلاعى از او نداشتم، نگاه کن چه کرده! دارد چه مىکند، خط دوم را که مىنویسد، سیاه مشق که مىکند دیگر مىگویید این دیگر اصلا کولاک کرده واقعا کولاک کرده.
من یادم است خدا رحمت کند ما وقتى که به کلاس مرحوم میرخانى مىرفتیم، خدا بیامرزدش، دو تا برادر بودند هر دو واقعا به نظر من مثلشان تابحال نیامده یعنى در خطاطها غیر از یک نفر که احتمالا میرزا غلامرضا کلهر باشد او از اینها [استادتر] است وگرنه اینهایى که تابحال آمدند مثل میرعماد و … نه بابا! اینها خیلى از آن [استادتر] بودند. وقتى که سرمشق به ما مىداد، آن موقع بیست و دو سه سالمان بود، جوان بودیم یعنى جوانتر از حالا بودیم یک وقت نگویید حالا پیر شدیم، خداى نکرده یک وقت نگوید …
ما وقتى مىآمدیم منزل مرحوم آقا بودند [مىگفتند] خب بیاورید ببینم دفترهایتان را بیاورید ببینم، این مرحوم آقا این سرمشق را که نگاه مىکردند یک دفعه یادم است یک ربع همینطور به این نگاه مىکردند و چشم برنمىداشتند، یک ربع! آخر گفتند که: این خط اعجاز است، اعجاز است. خب آن را خطاط مىفهمد دیگر مىگوید مثلا این چیست، خود مرحوم آقا هم خطشان خوب بود، البته خط خوبى داشتند و خطشناس هم بودند. توجه مىکنید آن مىفهمد که این چه خبر است.
این عوالمى که خداوند خلق کرده اینها همه بروزات ذات پروردگار است که در این عالم، همه شما دارید مشاهده مىکنید. حالا بیایید ببینید آن عالم بالاتر چه خبر است، قبل از او چه خبر است، که اصلا راجع بهآن صحبت نکنیم اولى است تا اینکه برسد به آن عوالم لاهوت و جبروت و … که آنها دیگر
اصلا نمىدانیم چه خبر است. تمام اینها را نگاه بکنید چه مسألهاى در ذهن شما ایجاد مىشود؟ آن جلوه پروردگار و عظمت پروردگار و قدرت لایتناهى پروردگار نسبت به بروز اسماء و صفاتش، درست؟ حالا یک مرتبه خدا اراده کند همه اینها بشوند صفر. یعنى فقط خود خدا بماند بدون ظهور، یعنى بدون اینکه از او هیچ تراوشى و هیچ اثرى و هیچ بروزى در این عالم شده باشد، براى خدا چه فرقى مىکند؟ هیچ، صفر صفر صفر یعنى یک دفعه این عالم بشود عدم، عالم ماده بشود عدم، عالم مثال بشود عدم، عالم ملکوت بشود عدم، جبروت، لاهوت، همه اینها یک دفعه بشوند عدم، چطور اینکه از اول عدم بودند مگر نبودند؟ آیا این عوالم، همتراز با پروردگار هم، وجودِ در عرض او داشتند یا نداشتند؟ نداشتند اگر داشتند که خب مىشد شرک و کفر. آن وقت در آنجا دو وجود اصیل و دو وجود قدیم مىشد که خب تالى فاسد خودش را دارد و بطلانش هم معلوم است.
آن وجود بحت و بسیط که در آن عالم لا اسم و لا رسم بود و هیچ اثرى نبود و هیچ نشانهاى نبود بلکه همان وجود بالصرافه حق بود و هیچ بروزى در آن موقع نبود و- در آن مرتبه نه در آن عالم، در آن عالم غلط است- در آن مرتبه هیچگونه از اسم و از صفت و از فعل پروردگار نبود که از او تعبیر به همان مقام هو هویت و عالم عماء مىشود. وقتى که نبود چه نقصانى و چه انکسارى و چه وهنى براى خدا بود؟ هیچى!
یء،[۱] خدا بود و هیچ چیزى با خدا نبود در قبال خدا نبود، در معیت خدا نبود فقط او بود و بحت و بسیط و چیز دیگرى که عنوان شىء بر او منطبق بشود تحقق نداشت. درست شد؟
خب آیا این دلالت بر نقصان خدا مىکند؟ خدا در آن موقع ناقص بود؟ مثل جنینى که ناقص است کم کم در شکم مادر کامل مىشود خدا هم آن موقع ناقص بود؟ یا مثلا مثل یک درختى که فرض کنید که باید به چهار پنج مترى برسد فعلا هنوز در دو مترى است باید سه متر دیگر ارتفاع پیدا کند؟ یا مثل فرض کنید که یک ماشین که از یک کارخانه مىخواهد بیاید بیرون مراحل اولیهاش هنوز ناقص است تا وقتى از آن خط تولید خارج مىشود و چیزهاى دیگر، اینطورى بود خدا؟ یا اینکه نه پروردگار در همان موقع همانى بود که الان همان است و هیچ تفاوتى نکرده؟ آن خطاطى که مىآید این خط را مىنویسد چه به او اضافه مىشود؟ مىگوییم عجب خطاطى است این” عجب خطاطى” را ما مىگوییم، به او چه اضافه شد؟ هیچى! او همان است. اگر او را روى ترازو مىکشید قبل از نوشتنِ این خط وزنش
هشتاد و سه کیلو و سیصد گرم بود، الان هم برود روى ترازو همان است، یک گرم هم به او اضافه نمىشود نه کم مىشود و نه اضافه. بر این کسى که نوشته چیزى اضافه نمىشود همانى که هست، همانى که در درونش است، همان میزان از اطلاع و ادراک و خصوصیاتى که در او هست، همان است ما مىگوییم:” عجب!” ما مىگوییم:” عجب خطاطى است!”،” این دیگر کیست؟!”،” این چه حالتى دارد؟ این چه استادى است؟” ما داریم مىگوییم، در او چیزى اضافه نمىشود، او همان است. بروز او و اثر او و ظهور او به او اضافه نمىکند، ما را بر یک حقیقتى مطلع مىکند چیزى از او نه کم مىکند و نه اضافه، هیچى. یک کاغذى را برداشته و یک خطى را نوشته، تابلویى را برداشته و یک نقشى را در آن تابلو نقاشى کرده.
بعضى از این تابلوها را که مىکشیدند اصلا یک چیز عجیبى بود! نقاشهایى بودند، کسانى بودند. مىگویند یک وقت کمال الملک، ناصر الدین شاه را به منزلش دعوت کرده بود، بعد جلوى درب ورودى عکس یک نفر از این غلام سیاههاى آفریقایى کشیده بود و در دستش یک نیزه بود، مىگویند ناصر الدین شاه وقتى درب را باز کرده بود- این هم قشنگ گذاشته بود جلوى درب ورودى که اعلى حضرت وقتى مىخواهند تشریف بیاورند …، نمىدانم چرا اعلى حضرتها اینقدر مىترسند، ترسو هستند!- [ناصرالدین شاه] یک دفعه پرید بیرون و ترسید که مىخواهد با نیزه بزندش. البته خب حقش این بود که اول آن گماشتهها را بفرستد جلوتر! هفت هشت ده هزار تا را! اینطرف و آنطرف، ببیند یک دفعه از نقاشىها و فلان. خب به هر حال ناصرالدینشاه است دیگر! ناصرالدینشاه که نباید همینطورى برود! باید با کبکبه برود! اینها تنها بخواهند بروند اصلا نمىشود! نمىتوانند راه بروند!
مىگویند او وقتى چشمش افتاده بود به این غلام سیاه پریده بود بیرون، گفته بودند این نقاشى است نترس بابا! هنوز عزرائیل سراغت نیامده، بیا تو اینقدر نترس. یعنى اینقدر این چهره مجسم بود، اینقدر طبیعى بود، اینقدر این واضح بود که خیال کرده بود با آن نیزهاى که در دستش است مىخواهد حمله کند.
یک همچنین نقاشى و یک همچنین [هنرمندى] این هنرى که الان دارد، این اعجابى که براى این هنر است هیچ چیزى به او اضافه نکرده، که اگر این را نکِشد یک نقصانى در او هست. بله! یک اثر تکاملى از خودش را به وجود مىآورد، به خودش چیزى اضافه نمىشود، ایجاد مىکند خارج از خودش، خارج از وجود خودش یک همچنین اثرى را ایجاد مىکند از درون خودش و از اثر خودش این را ایجاد خارجى مىکند. که البته خب در مورد پروردگار مسأله تفاوت مىکند، حالا این یک اثر بود، درمورد پروردگار نفس همان وجود است که ماهیت و شکل پیدا مىکند و صورت پیدا مىکند، نه اینکه فاصلهاى باشد و خروجى باشد و تفاوتى باشد و بینونیتى باشد.
آن وقت در یک همچنین موقعیتى ما مىگوییم رسول خدا، رسول خدا خاتم پیغمبران، کسى که شق القمر مىکند، کسى که تمام عالم به انگشت او چه مىشود، به اشاره او چه مىشود؛ حضرت عیسى یک اشاره مىکند مرده زنده مىکند، عجب! عجب! این چشمهایمان آنچنان [گرد] مىشود: مرده زنده کرد بابا! حالا غیر از اینکه مرده زنده مىکند ایجاد مىکند، خلق مىکند … وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَهِ الطَّیْرِ … المائده، ۱۱۰ خلق مىکند، اصلا تو خلق مىکنى. این که مىگوییم و اذ تخلق یا وقتى شما نگاه به پیغمبر مىکنید مىبینید اشاره مىکند و ماه را دو نصف مىکند، نصف یک ماه در جاى خود مىایستد و نصف دیگر حرکت مىکند و هفت مرتبه دور کعبه طواف مىکند و بعد مىآید نزول مىکند و از درون لباس رسول خدا عروج مىکند و مىرود دوباره به آن نصف خودش مىچسبد، این را همه نقل کردند، این قضیه چیست؟ که این نیمه دوم ماه مىآید به زمین و همه مىبینند رفت در این کُمّ رسول خدا در این آستین و از آستین دوباره رفت بالا این آستین مگر چقدر است؟ چند سانت است ده سانت است … نصف کره ماه چقدر است؟ حالا ما راجع به این یک تکه اصلا صحبت نمىکنیم چون شاید درک این مسأله خیلى مشکل باشد، همان قسمت اولش که نصف … آن را که دیگر همه دیدند، حتى گفتند که آمد به سمت زمین آن افرادى که در خارج بودند، در بیابان بودند و جزو این کاروانىها بودند. آمد و چرخید و بعد هفت از دور، رفت به آن نیمه دیگر … آیه قرآن هم داریم دیگر اقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ القمر، ۱ همه هم دیدند، مشرکین هم دیدند. ما نگاه مىکنیم مىبینیم رسول خدا [این کار را کرد] اینکه ما داریم نگاه مىکنیم به اینکه رسول خدا این کار را کرد، رسول خدا همانجا یواش مىزند پشت سر ما، مىگوید به من نگاه نکنى، به آن کسى نگاه کن که دارد آنجا این کار را مىکند من وسیله هستم. یواش در گوش ما این مسأله را، یعنى در دل ما مىگوید. مىگوید من که الان دارم این کار را مىکنم تو به من نگاه نکن، منِ رسول خدا آمدم تو را از خودم به او حرکت بدهم، تو نگاه نکن به این اشاره من، تو نگاه نکن به اینکه من اراده کردم، نگاه کن که او اراده کرده اگر او اراده کرده پس من در اینجا چه کاره هستم؟ هیچ، دیگر من کارهاى نیستم. تمام هدف انبیاء و اولیا و ائمه و عرفا و بزرگان طریق همه براى این بوده که این دید ظاهر را که ما داریم به پایین نگاه مىکنیم بگیرند و منتقل به آن مبدا و آن اصل و حقیقتش بکنند.
یک دفعه در جایى بودیم مرحوم آقا- رضوان الله علیه- یک قضیهاى از آقاى حداد تعریف مىکردند که البته در یکى از همین سفرهایى که رفته بودند و مراجعت کردند و داشتند براى دوستانشان مىگفتند یک قضیهاى در آنجا اتفاق افتاد و خصوصیاتش را نگفتند و همینقدر که یک مسأله غیرعادى بود که توسط مرحوم آقاى حداد این ظهور پیدا کرده بود و یک مسألهاى که ممتنع بود، محال بود یعنى به حسب ظاهر وجودش و تحققش مستحیل بود، محال بود، یعنى اصلا امکان نداشت که این بخواهد یعنى با توجه به شرایط عادى نه محال عقلى.
وقتى که این انجام شد یک مرتبه یک حالتى در یک تعدادى از آن اشخاصى که در اینجا نشسته بودند پیش آمد که یک دفعه گفت: سبحان الله! یعنى شما مىتوانید یک همچنین کارى انجام بدهید؟ سبحان الله! آقاى حداد برآشفتند گفتند: ساکت شو! استغفار کن، توبه کن، مگر من کردم این کار را که دارى به من نسبت مىدهى؟ یعنى برآشفتند و خطاب کردند مگر من این کار را انجام دادم که دارى به من نسبت مىدهى و مىگویى سبحان الله؟! خب کار خیلى غریبى بوده، کار از خارق عادت هم آن طرفتر بوده حتى، و رگهایشان قرمز شد، صورتشان برافروخته شد و گفتند استغفار کن! خجالت بکش! چه کن، چه کن، مگر من کردم؟!
دروغ نمىگویند، راست دارند مىگویند. مىگویند چرا این مسأله تو را فریفت و تو را گول زد، و تو را از آن ادراک واقع و ادراک حقیقت به ظاهر تنزل داد و آن واقعیت را از دیدگان تو پنهان کرد؟ چرا به آن واقعیت نگاه نمىکنى؟ امیرالمومنین علیهالسلام تمام همتش و تمام قدرتش و تمام آرزویش و تمام امنیهاش این بود که مردم را از توجه به خود به آن طرف [سوق بدهد] خب چه کار کند؟ خدا على را على خلق کرده، با این خصوصیت، بخواهى نخواهى همین است، خب تبعا افراد چه مىشوند؟ یکى مىرود على اللّهى مىشود یکى نمىدانم فرض بکنید که آنطرف مىرود، یکى اینطرف مىرود، یکى از اینطرف مىافتد یکى از آنطرف، خب چرا نگاه نمىکنى به اینکه على دارد این کار را انجام مىدهد این دست دستِ او نیست، این دست دستِ بشرى نیست، این ظهور ظهورِ اوست، هى چشم و توجه مىآید به ظاهر و هى مىآید اینجا را مىبیند.
امام سجاد علیهالسلام در اینجا مىخواهد بفرماید: اى مردم! اى مردم که شما خود را شیعه من مىدانید- ما شیعه کى هستیم؟ ما شیعه امام سجاد هستیم دیگر، امام چهارم- ببینید من چه جور دارم حقیقت را به شما یاد مىدهم، معرفت را چطور دارم در اختیار شما قرار مىدهم، واقعیت را چطور دارم به شما مىنمایانم. که منِ امام سجاد که در آن قضیهاى که در مدینه خواست اتفاق بیافتد یک ریسمان را
یک حرکت دادم تمام زمین و زمان به لرزه درآمد، منِ امام سجاد وقتى که در پیشگاه خدا قرار مىگیرم مىخواهم به شما ارتباط بین خلق و بین خدا را بنمایانم مىگویم و ما انا یا رب و ما خطرى، خدایا من اصلا چه جایگاهى در اینجا دارم؟ چه جایگاهى دارم؟ خب وقتى ما نگاه مىکنیم، مىبینیم امام سجاد علیهالسلام راست مىگویند. شما آن امامت امام سجاد علیهالسلام را بگیرید از امام سجاد آن ولایت را، آن امامت را، آن خصوصیت ربطیه یعنى رابطیه و واسطیه بین خالق، بین مبدأ و بین ظهور و بین مظهر، و آن بین خالق و بین مخلوق آن را شما بگیرید این امام سجاد مىشود چه؟ مىشود یکى از افراد دیگر، شما الان نگاه به یک امام سجاد بکنید تشخیص مىدهید این امام است؟
افرادى که مىآمدند خدمت مرحوم آقا، خدمت مرحوم آقاى حداد مىآمدند در منزلشان مىنشستند غذا مىخوردند سر سفرهشان، چه تصورى از ایشان داشتند؟ به به به چه سید بزرگوارى همین، سید بزرگوارى، غیر از این بود؟! چقدر مودب است چقدر خوش اخلاق است. مىگفتند دیگر خب ما مىشنیدیم چقدر خوش اخلاق است! چقدر مودب است! چقدر این با افراد با همه به خوبى برخورد مىکند، کسى را از خودش نمىراند، همه را دعوت مىکند، در خانهاش به روى همه باز است. اینطور بود دیگر. بیش از این چقدر فهم داشتند؟ یعنى اگر یک نفر مىآمد همان عمامه آقاى حداد را سرش مىگذاشت آن قباى ایشان را هم مىپوشید، آن عبا را هم مىپوشید و از نظر اخلاق و رفتار خودش را مىخواست کپى ایشان قرار بدهد، مردم چه فرقى مىگذاشتند؟ هیچى! هیچ فرقى نمىگذاشتند، هیچ تفاوتى نمىگذاشتند.
یک وقتى ما یک قضیهاى را مشاهده مىکردیم، خندمان گرفت. یک شخصى را برده بودند در یک جایى، بعد یک بنده خدایى خلاصه در یک زندانى فوت مىکند، در همان زمانهاى سابق، بعد آن قیافهاش و اینها را درست کرده بودند و آنجا گذاشته بودند. بعد افراد نمىدانم یکى از اقوامش و اینها رفته بود داشت توضیح مىداد اینجا این، اینجا این، اینجا این اتاق اینطور مىکردند، چه مىکردند. بعد رفت سراغ این بنده خدایى که آنجا تمثالش را درست کرد بودن، د کائوچو بود نمىدانم، پلاستیک بود دیگر، از پلاستیک درست کرده بودند که من اطلاعى ندارم، بعد رفته بود و نشسته بود و گریه مىکرد یعنى او را گرفته بود! هاى هاى همینطور گریه مىکرد براى اینکه این مثلا با اینکه پلاستیک است …، چرا این را گرفتى؟ حالا بایست یک کنار و گریه کن، این پلاستیک را گرفته دارد گریه مىکند چون تمثال یک کسى است که حالا قبلا از بین رفته و فلان و این چیزها. توجه مىفرمایید؟
اینها چیست؟ اینها عالم توهم است دیگر. یعنى واقعا یک نفر بیاید همین کار را انجام بدهد، همین طرز صحبت کند ما چقدر …؟ ابدا! چه سید [بزرگوارى] حالا اگر شیخ هم باشد و عمامهاش [سفید باشد] چه سید [بزرگوارى] مىگوییم بابا این شیخ عمامهدار است، بین سیادت و بین عام بودنش هم ما فرق نمىگذاریم، یکى عمامه سیاه داشته باشد یا سبز حالا دیگر آن تو چه خبر است ما که نمىدانیم، حالا این واقعا مثل این [خدام] سامرا هستند مىگویند عمامه سیادت را مىفروشند یک ساعت دو ساعت اینهایى که در حرم هستند این کارها را مىکنند، آن کلاه را مىگذارد سرش و کلاه سیادت و صد تومان و دویست تومان خلاصه یک ساعت اینجا بایست و دلالىاش را بده و تقسیم کنند و … خب چه مىفهمیم ما؟ ما غیر از اینکه یک مقدار همین ظاهر براى ما نمایانگر یک مسأله است چه مىفهمیم؟ چه چیزى ادراک مىکنیم؟ هیچ، ادراک دیگرى نداریم. این مطلب هم همین است.
اگر از امام سجاد علیهالسلام آمدیم آن امامت را گرفتیم، شد یک فرد عادى، یک فرد معمولى یعنى مثل یک فرد عادى مثل سایر افراد حرکت مىکند در کوچه و بازار و خیابان همین کارهایى را انجام مىدهد که ما انجام مىدهیم، همین رفتارى انجام مىدهد که ما داریم انجام مىدهیم توجه فرمودید؟ اینها خیلى مسائل دقیقى است ها! اصلا این سلوک یعنى همین این، سلوک عقلانى به این دارند مىگویند. این اصلا همین مسأله است که انسان را جلو مىبرد.
در چند شب پیش که مشهد مشرف بودم در آن مجلس رفقا این مسأله را عرض کردم و عرض کردم که خیلى تفاوت است بین اینکه ما یک مطلب را از امام زمان علیهالسلام … شما از امام زمان بالاتر کسى را سراغ دارید؟ نه! از امام زمان که دیگر کسى بالاتر نیست، حرفش دیگر تمام است، کلام امام دستور امام دیگر، امام علیهالسلام در اینجا نشسته باشد و بگوید آقاى فلان شما برو این عمل را انجام بده این کار را باید بکنى خب انجام مىدهیم دیگر، وقتى انسان دستورى از امام بشنود خب باید برود انجام بدهد. گفتم اگر انسان پیش از اینکه امام به او بگوید که این عمل را انجام بده خودش بفهمد این عمل مورد رضاى امام است انجام بدهد صد مقابل اثرش بیشتر است از اینکه از امام بشنود و بعد برود انجام بدهد. چرا؟
چون در وقتى که انسان خودش احساس مىکند با عقلش، با ضمیرش، به این نتیجه مىرسد که این عمل ممضى و مورد رضاى امام علیهالسلام است، اینجا با باطن و با آن حقیقت باطنى خودش بدون دخالت ظاهر و بدون دخالت و جمع شدن جاذبههاى ظاهرى این عمل و این فعل از او صادر مىشود؛ این عمل آن برندگى که دارد و تاثیرى که دارد و عبورى که این را مىدهد بسیار بسیار بیشتر است از اینکه ما نگاه بکنیم بگوییم یا بقیه الله! یابن الحسن! یا حجه بن الحسن! حضرت در اینجا حضور دارند عرض ارادت کنیم چه مىفرمایید؟ برو این عمل را انجام بده، برو این کار را انجام بده، اینجا چیزهاى دیگر آمده دخالت کرده، اینجا امام زمان بودن و دیدن و آن عمامه و آن هیکل و آن مسأله و اینها آمده در اینجا همراه شده، گرچه در اینجا هم باید انسان انجام دهد البته اگر نداند که خب نداند، صحبت در آنجاست که بداند، بداند این عمل را اگر خدمت حضرت برسند هم مىگویند برو بکن، یا انجام نده دراین فرض ما داریم صحبت مىکنیم والا اگر شک داشته باشیم خب مسلم است آنجا باید فقط طبق نظر امام علیهالسلام عمل کنیم. این خیلى اثر بیشترى دارد، چون دیگر در اینجا ظاهر نیامده تاثیر بگذارد، همین دیدن ظاهر نیامده تاثیر بگذارد.
لذا دراینجا خیلى مسائل هست، کلمات ائمه علیهمالسلام چه مسائلى هست در آخر الزمان کسانى مىآیند، چه مراتبى دارند، علتش این است که اینها ندیدند و با همان باطن خودشان و با عقل خودشان و با همان یافته خودشان بدون توجه به ظاهر حرکت مىکنند همه اینها خب بالاخره همین است؛ که این قدرت و این صلابت و این استقامت در یک همچنین شرایطى براى انسان پیدا مىشود.
حالا این امام سجاد بدون این قضیه چه فرقى با بقیه مردم مىکند چه تفاوتى؟ یعنى ما اگر آن امامت و ولایت را از حضرت بگیریم، مىشود یکى از افراد دیگر. پس امام علیهالسلام که در اینجا مىفرماید که و ما انا یا رب و ما خطرى، خدایا من در اینجا کى هستم؟ اهمیتم چیست؟ ارزشم چیست؟ چه موقعیتى من در اینجا دارم؟ خب حضرت راست دارد مىگوید. مىگوید آن ولایتى را که من دارم این ولایت مال توست، این ولایت مال من نیست، مىدهى مىگیرى، به این مىدهى از این مىگیرى، تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ آلعمران، ۲۶ سلطنت را به این مىدهى سلطنت را مىگیرى، ندیدیم ما؟ ما در آن زمانى که بودیم که همان زمان شاه مگر باور مىکردیم یک روزى اینها سلطنت را از دست بدهند، اصلا به ذهنمان نمىآمد. یک مرتبه چطور آمد و این دودمان به هم ریخت و پیچید و هزار و یک کار مىتوانستند در آن موقع انجام بدهند و ندادند، دستشان بسته بود، فکرشان بسته بود. وقتى اراده بیاید از آنجا، آن اراده حق بیاید فکرها را مىبندد، دستها را مىبندد، مسائل و جریانات را به شکلى درمىآورد که اصلا خواهى نخواهى انسان به یک سمت و سوى دیگرى حرکت مىکند، مىگوید چرا اینجورى شد مگر من اینجورى نگفتم، آقا من به تو این را گفتم تو چرا …، نه آقا تو این را گفتى، گاهى اوقات هم اتفاق مىافتد انسان در حساب خودش یقین دارد که یک مطلب را به فلان کس گفته و یک دفعه مىبیند یک چیز دیگر از آب درآمد. آقا شما این را گفتى، اینجا دیگر آدم
مىگوید که قضیه معلوم است یک چیز دیگر است خیلى اتفاق مىافتد حتى براى خود انسان هم خیلى اتفاق مىافتد. مگر ما باور مىکردیم؟ ولى وقتى اراده مىآید … وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ … آلعمران، ۲۶ بخواهیم به یک شب همه طومار را به هم مىپیچانیم، بخواهیم مىتوانیم، هیچ کس هیچ کارى هم نمىتواند انجام بدهد هیچ کارى انجام نمىدهد. از آن بدتر براى آن جریان عراق و صدام بود، اگر یک در میلیون احتمال سرنگونى شاه بود راجع به صدام آن هم نبود، این دیگر جانورى بود که اصلا مىگفتیم اصلا مگر جبرئیل از پس او برمىآید؟! این یعنى یک چیز عجیبى بود یعنى واقعا خیلى عجیب بود، خیلى. از نظر قدرت روحى و قدرت نفسى واقعا از افراد کمنظیر بود، خیلى نفس قوى و پر جاذبه و پر تاثیر، منتهى در قساوت و در ظلمت و در کدورت و …
ولى وقتى قرار شد که از بالا بیاید و آن اسم قهار پرورگار نزول پیدا بکند و طومار او را بپیچد؛ دیگر هیچ چیزى مانع نشد. یک شب تمام مسائل حل شد، تمام مسائل. صبح بلند شدند نگاه کردند دیدند همه جا پر هستند و گرفتند و تمام شد و رفت. چه شد؟ نقشهها چه شد؟ تدبیرها چه شد؟ تقسیمبندىها چه شد؟ مىنشستند اینطرف و آنطرف، در رادیوها ما مىشنیدم تحلیل مىکردند و از اینکه این آمده تدبیرى کرده که در مقابل آن دول دیگر بتواند بایستد اظهار رضایت مىکردند. چقدر ما ساده هستیم! چقدر واقع ساده هستیم! اینها همش به خاطر چیست؟ مىگفتند که بله! من خودم مىشنیدم، بله ایشان آمده و سه قسمت کرده و بسیار تقسیم جالبى، یک قسمت را به یکى داده و یک قسمت را به یکى، هر کدام اینها جدا و بسیار مىتواند این مقاومت کند و چه کند. بابا جان یک خرده اینجا را درست کنید، آخر تا کى ما همینطور مانند اطفال بیندیشیم؟ یک شب آقاجان اول و آخرش به یک شب، هم آن بالا و هم وسط و هم پایین همه اینها به هم پیچید و رفت و تمام شد و معلوم نشد خود این جناب کجا در رفت آخرش رفتند از چاه کشیدند بیرون و چه کردند. چرا؟ چون ما داریم از پایین به مطلب نگاه مىکنیم نه از بالا، هى چشممان به پایین است، اینها این کار را کردند، هیچ نگاه نمىکنیم آن چه مىکند، آن بالا چه خبر است؟ به آنجا توجه نداریم، لذا هى مىپیچیم حرف مىزنیم اینطرف مىکنیم آنطرف مىکنیم، وقتى یک دفعه به هم پیچید همه مىگویند ها! ها! چه شد، خب بابا از اول اینقدر لازم نبود به یک راه دیگر بروى تا وقتى که مسأله جور دیگرى شد، هاج و واج بشوى، هیچ طورى نشد، تقدیر اینجور بوده شما نمىفهمیدى شما خبر نداشتى.
و تنزع ملک ممن تشاء، الان هم همین است، رفقا ما نباید گول این ظواهر را بخوریم، توجه کردید؟ به هر کس بخواهد مىدهد و از هر کس بخواهد پس مىگیرد، امانت را دو روز در دست من و
شما مىسپارد فردا پس مىگیرد. امروز نفسى باقى است، نشستیم دور هم براى هم صحبت مىکنیم، مىگوییم، گوش مىدهیم، مىخندیم، توجه مىکنیم؛ فردا معلوم نیست چه خواهد شد، توجه کردید؟ فردا معلوم نیست چه خواهد شد. پس همانطورى که بزرگان گفتند دم را باید غنیمت شمرد، فعلا که نفسى مىآید و مىرود فعلا را باید غنیمت شمرد وگرنه از فردا کسى اطلاع ندارد و خبر ندارد.
امام علیهالسلام هم همین را مىفرماید، مىفرماید تمام آنچه را که شما از من مىبینید و مىشنوید و احساس مىکنید، همه اینها صفر است و باید نگاه کنید به اینکه ببینید آن حقیقت و اصل و ریشه و منبع و سرچشمه این مطالب چیست که آن در چیست، آن در جاى دیگر است. لذا حضرت عرضه مىدارد به پروردگار و ما انا یا رب، اینها همه براى ماست ها! نمىگویم براى خود حضرت نیست، اول حضرت براى خودشان دارند مىگویند، ولى دارند حضرت به ما یاد مىدهند مىگویند شما که شیعیان من هستید شما که باید از من بیاموزید، ما باید از کى بیاموزیم؟ ما باید از امام بیاموزیم، کلام امام را بگیریم روى آن فکر کنیم، روى آن تامل کنیم و بعد به کار ببندیم نه اینکه همینطورى فقط صحبت کنیم، به کار ببندیم.
بدانید که وضعیت این است، منى که امام سجادتان هستم، منى که تمام عالم در دست من است، منى که واسطه بین خدا و خلق هستم، منى که تمام عوالم به اراده و ولایت من در حرکت و در تکاپو و در رشد و در تکامل است، من نسبت خودم را و واقعیت خودم را نسبت به نظام عالم که همان وجود پروردگار است اینطور دارم مىبینم، دیگر شما خودتان حساب خودتان را برسید. من که امام هستم دارم مىگویم و ما انا یا رب و ما خطرى، خدایا من کى هستم این وسط؟ در این دریاى بىکران تو من چه کاره هستم و چه نقشى دارم، چه اهمیتى دارم؟ خب ما هم همین، ما هم همین هستیم.
یک وقتى در زمان مرحوم آقا ما در یک همچنین فکرها و تصوراتى بودیم، یعنى آن زمانى که مرحوم آقاى حداد در قید حیات بودند مطلب براى ما یک جورى بود یک قسمى بود که مثلا فرض کنید که انگار این حقیقت و واقعیت فقط منحصر در وجود ایشان است و به وجود ایشان این ربط برقرار است و با این و با قطع این ربط دیگر همه چیز تمام مىشود. یک همچنین چیزى بعضىها مىگفتند. بعد ما دیدیم نه مرحوم آقاى حداد به رحمت خدا رفتند و آب هم از آب تکان نخورد، مطلبى هم اتفاق نیفتاد. چرا؟ چون آن فیض برقرار است، این عبد صالح آمد و به حسب ظاهر از این حیات مادى پر به عالم ملکوت کشید اما فیض بوده، در یک ظهور دیگرى و در یک مظهر دیگرى همان بوده، لذا مىبینید تغییر نکرد همانطورى ادامه داشت.
بعد در زمان مرحوم آقا مىگفتیم نه دیگر این مسأله … آقاى حدادى هم نیست دیگر فقط منحصر … و خیلى عجیب بود براى بنده آن لحظات آخر حیات مرحوم آقا، وقتى که من در کنار ایشان بودم و احساس مىکردم مطالب دیگر [عادى] نیست، یک مرتبه این به نظرم آمد پس همه چیز تمام شد! تا یک همچنین چیزى در نظرم آمد یک مرتبه یک احساسى از ایشان، یعنى توجهى از ایشان شد، همه چیز تمام شد یعنى چه؟! پس خدا کجا رفت؟ تا حالا خدا کجا بود؟ مثل اینکه آن قضیه اصلا فراموش شده بود، نه خدایى نه امامى، نه چیزى فقط یعنى ما بودیم؟ یعنى ظاهرا پس خدا کجا رفت؟ مگر امام نیست؟ مگر خدا نیست؟ مگر آن ربط نیست، مگر آن حقیقت نیست؟
و در هر زمانى انسان باید همان حقیقت توحید را و ظهورش را در هر زمانى باید احساس کند. خب البته آن مظهر تام داریم، غیر تام داریم، متکامل داریم، غیر متکامل داریم تا اینکه انسان از این ظاهر به آن باطن حرکت کند و سیر کند که تمام این سیر و حرکت در تحت این مسیر قرار بگیرد. یعنى وقتى که انسان خود را در این مسیر قرار مىدهد یعنى در این فضاى ولایى امام علیهالسلام قرار مىدهد، این است! حالا هر صورتى که مىخواهد پیدا بکند آن صورت دیگر صورتى است که در اختیار انسان نیست، امروز در یک صورت، فردا در صورت دیگر و روز دیگر در صورت دیگر. مهم این است که انسان در این فضا هست یا نیست این مهم است، اگر در این فضا باشد و خود را در این فضا قرار دهد آنچه را که براى او مفید است به او خواهد رسید و این لطف خدا شامل او خواهد شد.
چند شب پیش بنده جایى بودم و یک مطلب در نظرم بود، که این مطلب را به عدهاى که در آنجا هستند اعلام کنم و عرض کنم. اصلا متوجه این قضیه نبودم که این مطلب بعد از فلان قضیه مىخواهد اتفاق بیافتد و جایش این است که بعد اتفاق بیافتد نه قبل، هیچ اصلا متفطن نبودم، همین که مىخواستم بگویم یک دفعه دیدم که عجب این مطلب را که الان من مىخواهم بگویم با توجه به این قضیهاى که مىخواهد اتفاق بیفتاد خب جایش اینجا نیست، جایش بعد از این است و این خلاف است، یک خرده بیشتر فکر کردم دیدم نه درست است. همانجا نظرم را عوض کردم و آن اعلانى که کردم یک اعلانى کردم متاخر از آن مطلبى که به نظر بود که انجام بشود.
خب این از توفیقات چیست؟ از توفیقات ولایت است، وقتى که ما مىگوییم امام رضا خودت بیا دست ما را بگیر خب مىآید مىگوید بفرما، حتما باید امام رضا علیهالسلام به صورت ظاهر قبا و عمامه و عبا بپوشد و بلند بشود بیاید بیاید در خانه و در بزند، یعنى ما اینقدر ارزش براى تاثیر ولایت قائل نیستیم که حتما باید به شکل ظاهر و بصورت ظاهر و با یک قیافه خاص و خصوصیت باشد؟ خب پس
این با بقیه مردم چه فرق مىکند؟ با بقیه مردم چه تفاوت مىکند؟ همین که شما خود را در اختیار امام رضا علیهالسلام قرار دادید و گفتید که امام رضا من چیزى نمىدانم، امام زمان من چیزى نمىدانم، من چیزى نمىفهمم من چیزى حالیم نیست و راست هم گفتیم با امام که شوخى نمىشود کرد. ما با هر کسى شوخى داشته باشیم با این یکى نمىشود شوخى کنیم، با امام حقیقى البته!! شوخى نمىشود کرد. وقتى که شوخى نداریم آنها مىآیند چهکار مىکنند؟ آنها هم مىآیند به آدم مىگویند آن چیزى را که باید انجام بشود.
دیدید بعضى وقتها مىخواهید یک مطلبى را بگویید یک دفعه پشیمان مىشوید، نسبت به آن سرد مىشوید: حالا نگفتیم هم نگفتیم، حالا بعد … کى شما را منصرف کرد؟ هیچ عاملى براى انصرافتان پیدا نمىکنید. خب یکى باید به آدم بگوید آقا به این دلیل نکن، نه کسى آمد پیش ما، نه کسى که در گوش ما حرفى زد و نه مطلبى را ما دیدیم، یک دفعه اصلا عوض شد حال عوض شد، حال عوض مىشود وقتى حال عوض شد: نه حالا نگفتى هم نگفتى! حالا ولش کن بگذار بعد! بعد مىبینى عجب در گفتنش چه مفاسدى بود، چقدر در گفتنش مفاسد بود. کى حال شما را عوض کرد؟ کى این مطلب را در ذهن شما تغییر داد و کى شما را نسبت به این مطلب سرد کرد؟ از یک جاى دیگر، چرا؟ چون شما خودتان را در اختیار قرار دادید. گفتید که امام زمان ما چیزى نمىدانیم خودت بیا به جاى ما هر چى به صلاح ماست به ذهن ما بیاور انجام بده، وقتى حضرت از ما صداقت ببیند خب چرا نکند؟ خب او دیگر امام نیست، اگر حضرت از ما صداقت ببیند چرا ما را راهنمایى نکند؟ صداقت ببیند ها! نه حقهبازى، نه تظاهر، نه ریا، نه حضرت در آن حریمها وارد نمىشود. صداقت، صدق، صفا، بىکلکى، وقتى که ببیند خب امام یعنى همین، امام یعنى همین.
وقتى ما به این نقطه رسیدیم که غیبت امام علیه السلام با ظهور امام علیهالسلام از این نقطه نظر تفاوتى ندارد آن موقع یک خبرهایى مىخواهد بشود، یک چیزهایى آن موقع براى آدم پیدا مىشود، که چه امام در غیبت باشد یا در ظهور باشد فرق نمىکند، چه موسى بن جعفر علیهماالسلام در زندان باشد چه در مدینه باشد تفاوت نمىکند، چه امام هادى و عسکرى علیهماالسلام در سامرا در حصر باشند و چه در خارج و در اختیار و در مصاحبت با مردم باشند تفاوتى نمىکند وقتى که ما به این نقطه رسیدیم آن وقت کم کم مسائل جنبه واقعى را براى انسان نشان مىدهد، آن جنبه حقیقى را نشان مىدهد.
انشاءالله امیدواریم که خداوند ما را به حاقّ واقع و حقیقت ولایت عارف و متصل بگرداند و تمام اعمال و کردار ما را براساس انطباق با آن حاق واقع خودش تقدیر بفرماید.
اللهم صلى على محمد و آل محمد
[۱] – روح مجرد، ص ۱۹۲٫