جلسه ۱۳ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۵

موضوع: جلسه ۱۳ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۵ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۱۳ رمضان ۱۴۳۵

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین‏

واللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

«وَانَا یاسَیِّدى عائِذٌ بِفَضْلکَ هارِبٌ مِنْک الَیکَ مُتَنَجِّزٌ ما وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً؛

اى سید و مولاى من، به فضل و کرامت تو من پناه مى‏برم و از تو به سوى تو شتاب مى‏کنم، و به آنچه وعده دادى از بخشش و عفو، عفو از خطایا و ضلات، نسبت به کسانى که به تو حسن‏ظن دارند، به آن وعده من پایبند و پایدارم و اساس امور خود را بر آن وعده قرار مى‏دهم.» خُب در این چند روز راجع به مسأله تنجز خدمت رفقا مطالبى عرض کردیم، و گفتیم که: این فقره از دعاى حضرت‏سجاد علیه‏السّلام اصلًا به طور کلى برنامه سلوک انسان است، و سلوک بدون این فقره امکان ندارد.

باید در سلوک باور باشد، اعتقاد باشد، البتّه یقین صددرصدى به نحوى که به هیچ وجه تزلزلى در هیچ قسم و وقت براى انسان پیدا نشود آن یقین حالا در مراتب بالا براى انسان دست مى‏دهد. تبعاً آن یقینى که بزرگان راه رفته و سالکان مسیر پیموده و سالیان سال در این مکتب خون دل خورده و تجربه آموخته، به دست مى‏آورند، خُب با آنچه که امثال ما هنوز در اکابر و مکتب دست و پایى مى‏زنیم، تفاوت دارد، فرق مى‏کند. مثل آن شخصى که مرحوم آقا هم از او اسم نیاوردند ولیکن خُب ما مى‏دانیم که بود، یکى از بزرگانى بود، یکى از افرادى بود که خودش هم بعداً اتّفاقا داراى همین مجالسى شد و شاگردان و تلامذه … در یکى از همین شهرستان‏ها و افرادى را حالا به زعم خود و به فکر خود تربیت مى‏کرد … فوت هم کرده دیگر، فذکر و اموتاکم بالخیر[۱].

بعد از مدتّها که پیش مرحوم‏قاضى بود تازه مى‏آید به ایشان مى‏گوید: آقا این مطالبى که شما مى‏فرمایید حتمى است؟ یقینى است؟ واقعیت دارد …؟ دست شما درد نکند! حالا بعد از چند سال یک‏

شخصى … خُب حالا آن هم تقصیر ندارد بالاخره سعه وجودى‏اش همان‏قدر است، هر کسى یک میزان از فهم و ادراک و باور و درک دارد، همه افراد یکسان نیستند. بعضى‏ها هستند به قول مرحوم‏آقا روى هوا حرف را مى‏زنند روى هوا، آدم تا فِ را گفته این مى‏رود به فرح‏آباد، نیازى به تتمه ندارد، اصلًا سریع مطلب را مى‏گیرند؛ بعضى‏ها هم هستند هى باید بگویى به کلّه‏شان، هى باید بگویى، بگویى، بگویى، تازه بعد از پنجاه جلسه مى‏گوید: تازه یک چیزهایى دارم مى‏فهمم! خُب بعضى‏ها هم بعد از پنجاه جلسه همان دیوار هستند، هیچ فرقى با دیوار ندارند!

خُب افراد مختلف هستند، ظرفیت‏ها مختلف است، سعه‏وجودى مختلف است، آمادگى افراد مختلف است، تمایلات افراد مختلف است، انگیزه‏ها مختلف است، همّت‏ها مختلف است، سلیقه‏ها مختلف است، شوق و رغبت رسیدن به حقایق و کمال مختلف است! هر کدام این‏ها مختلف است و تفاوت دارد.

یکى از افرادى که فعلًا در قید حیات است و خدا سالمش بدارد یکى از علماى تهران، ایشان براى خود ما نقل کرد، بعد از فوت مرحوم‏آقا که ما رفته بودیم منزلش براى بازدید؛ و سال‏هاى سال در همان مدرسه حجتیه با مرحوم‏آقا در یک مدرسه بودند و بسیار مرد عالم و فاضل و خوش‏نفس و دیندار و متدینى است، یک مقدارى گریه کرد، خیلى گریه کرد و همین‏طور شاید ده‏دقیقه، یک‏ربع، که ما نمى‏توانستیم با ایشان صحبت کنیم، وقتى آرام شد گفت: ما با پدر شما خیلى داستان داشتیم، خیلى حکایت‏ها داشتیم- که اسمشان را در روح مجرد آوردند[۲]– مى‏گفت: یک روز با هم رفتیم مجلس اخلاق مرحوم آقا شیخ عباس طهرانى- که ایشان در همین قم بود، و درس اخلاق داشت، مرد اهل دلى بود، حالا اهل توحید نبود، گرچه خُب مرحوم‏آقا چیزهایى از او نقل مى‏کنند، ولى بالاخره اهل توحید یک حساب و کتاب دیگرى دارد، ولى بسیار اهل دل بود، اهل مکاشفه بود، اهل معنا بود، خلاصه خیلى با دیگران تفاوت داشت، خیلى تفاوت داشت- ایشان مى‏گفتند: با هم رفتیم به درس اخلاق ایشان- و بعداً هم ایشان داماد همان مرحوم‏آقاشیخ‏عباس شد- و بعد از این‏که جلسه اخلاق و سخنرانى ایشان تمام شد بیرون آمدیم، در راه، آقاسیدمحمدحسین رو کرد به من و گفت: فلانى امروز مطلبى را ما از ایشان به دست آوردیم که دیگر تا آخر عمر از آن عدول نخواهیم کرد.

یعنى ببینید یک نفر چقدر مى‏تواند در اعتقاد خودش محکم بایستد که با این ضِرس قاطع و با این استحکام و با این اتقان، آینده خودش را محقّق مى‏بیند و در جلوى چشم مى‏بیند و مى‏گوید: مطلبى را که امروز ایشان گفتند و تاثیرى که این کلام در من گذاشت، دیگر تا آخر عمر از بین نخواهد رفت، و

همین‏طور هم خُب شد، به همان کیفیّت و به همان موقعیت ایشان عمل کردند و بعد هم بالاخره به اساتید و مسائل و چیزهاى دیگرى که در راه براى ایشان پیش آمد برخورد کردند و به مطلوب رسیدند، دیگر مسأله تمام شد.

ببینید این از آن‏هایى است که روى هوا مى‏زنند یکى این است، که چطور انسان استعداد دارد و آمادگى دارد براى این‏که وقتى یک مطلب حقى را به نظرش صحیح مى‏آید دیگر مِن‏مِن بکند و حالا ببینم و حالا فلان.

بله انسان تا قبل از این‏که به یک حق برسد، سریع نباید هر چیزى را باور کند، این درست است، افراد زودباور همین‏طور هم زود دست برمى‏دارند، یعنى به همان اندازه که زود مى‏آیند پیش امام به همان اندازه هم زود از امام روى مى‏گردانند، آن کسى که پایدار هست که مطالب به جانش نشسته باشد، نفوذ کرده باشد، به قلبش نشسته باشد. این افراد اهل هاى و هوى نیستند، هیأت بازى و داد و بیداد و شلوغ و بیا و برو، این‏ها معمولًا مى‏آیند یک گوشه مى‏نشینند، صدایشان هم درنمى‏آید، نمى‏خواهند هم کسى آن‏ها را بشناسد، نمى‏خواهند هم تظاهرى داشته باشند، ظهورى داشته باشند، در حال و هواى خودشان هستند! حالا مگر این‏که یک قضیه، تکلیفى به آن‏ها محول شود، مطلب دیگرى است امّا خودشان معمولًا این‏طور هستند، هى خودشان را بیایند مطرح کنند و این‏ها، این نیستند.

من در همین سالیان سالى که خدمت مرحوم‏آقا بودم، اساتیدشان، البتّه آقاى‏انصارى را من کوچک بودم، دو سه بار من ایشان را دیده بودم در همان طفولیت چهارپنج‏سالگى، ولى آقاى‏حداد را، وضعیتشان را، بیا و برو و افرادى که با ایشان ارتباط داشتند و این‏ها، خلاصه در این مدت که ما این تجربه را در خدمت بزرگان دیدیم، مسأله این بوده: هر چه فرد نسبت به مسأله سلوک ادراک بیشترى داشته باشد و فهم بیشترى داشته باشد به همان اندازه کتمانش هم بیشتر است، تظاهرش هم کمتر است، و نمودش هم در بین افراد کمتر است، بیشتر هى سر به گریبان و جیب خود فرو مى‏برد و به کار خود مى‏پردازد و از توجّه به کارهاى دیگران پرهیز مى‏کند.

اى واى بر ما، اى واى، ما فقط انگار تکلیفى که براى ما گفتند این است که: نگاه کن ببین بغل دستى چه‏کار مى‏کند، هیچ به خودت نگاه نکنى‏ها، که خودت دارى چه‏کار مى‏کنى، کارهاى خودت چه‏جور است، اصلًا ما را موظف کردند، انگار سر ماه حقوق دادند که بیا نگاه کن ببین شخصى که آن گوشه نشسته الآن دارد چه‏کار مى‏کند! شخصى که آن‏ا نشسته روبروى من، صبح کجا رفته، خانه که رفته، با که حرف زده، تلفن به که زده! آنى که الآن در آن‏جاست با که دارد صحبت مى‏کند، پس بروم به او بگویم: آقا به تو چه مى‏گفت؟ مسأله‏ات چه بود و فلان و این حرف‏ها!

این‏جور آدم به هیچ‏جا نمى‏رسد، آن‏هایى رسیدند و بردند که به کسى دیگر کار نداشتند، فقط به خودشان کار دارند، فقط نگاه به خودشان مى‏کنند، خودشان و در ارتباط با راهشان، چه باید بکنند والسلام، بغل دستى‏شان کیست، پشت سرشان کیست، جلویشان کیست، که مى‏آید، که مى‏رود، این که آمد از کجا آمد، آن که رفت براى چه رفت؟ رفت که رفت جهنم که رفت، چه کار دارى حالا براى چه رفت براى چه آمد، هر کسى دارد راه خودش را مى‏رود، هر کسى دارد مسیر خودش را مى‏رود، به ما چه مربوط است، جداً عرض مى‏کنم، این یک مسأله، مسأله مهم است.

ما بعد از فوت مرحوم‏آقا همین کار را انجام دادیم، دیدیم بابا هر کسى مسیر خودش را دارد، ول کنیم برویم سراغ کار خودمان، برویم خودمان را بپائیم، برویم مسأله خودمان را داشته باشیم، البتّه تا یک مدت بنده خیلى صریح مواضع بطلان و انحراف را بیان کردم و بعد وقتى دیگر برایم این‏طور تکلیف مشخص شد که دیگر باید رها کنم رها کردم، هر چه مى‏خواهد بشود بشود، و بیش از این دیگر ما تکلیفى نسبت به ارائه مطالب نداریم.

یکى مى‏خواهد خواب بماند، خُب خواب بماند بنده چه کارش کنم؟ آدم خواب را مى‏روند دست مى‏زنند بیدارش مى‏کنند؛ آقا پاشو و فلان و این حرف‏ها. ولى یک کسى خودش را به خواب مى‏زند، به خواب مى‏زند دیگر چطورى مى‏توانیم بیدارش کنیم. یکى خودش تجاهل مى‏کند به جهل، جاهل خُب جاهل، جهل بسیط آدم مى‏رود توجیه مى‏کند، قرائن و شواهد ….

یکى هم هست به او مى‏گویى، مى‏گوید: همین است، این همین است یعنى چه؟ یعنى نمى‏خواهم حرفت را بشنوم. مى‏گوییم: خیلى خُب خدا خیرت بدهد، نمى‏خواهى … همین است، ما همین هستیم، خُب ما همین هستیم، بسیار خب سنى‏ها هم مى‏گویند: ما همین هستیم، عمر و ابوبکر هم مى‏گفتند: ما همین هستیم، همه مى‏گفتند: همین هستیم. بنى‏عباس هم مى‏گفتند: همین هستیم، بنى‏امیه هم مى‏گفتند: ما همین هستیم، یزید هم مى‏گفت: ما همین هستیم، باید با ما بیعت کنى، نکنى …، براى چه همین است، دیگر ما همین هستیم؟ یا باید بیعت کند یا این‏جورى مى‏کنیم این کارها را … ما همین هستیم.

خُب این ما همین هستیم مثل این‏که همیشه هست، ظاهراً همیشه همه جا ما همین هستیم هست، مخلص همه ما همین هستیم‏ها هم هستیم! مخلص همه‏شان هستیم، خیلى خُب ما همینیم‏ها زیادند، آدم نباید وقتش را براى ما همینیم‏ها بگذارد، خودشان به کارشان برسند، انسان برود به درد و بیمارى خودش بپردازد!

وقت براى ما همینیم‏ها نباید بگذاریم، غصه ما همینیم‏ها را نباید بخوریم، تفکّر نسبت به ما همینیم‏ها نباید داشته باشیم، این‏ها افرادى هستند که همیشه در طول تاریخ در یک فضاى دُگم وتحجر و تعصب جاهلى در بند افتادند و حالا یا خدا دستشان را بعد مى‏گیرد یا نه، با همین کیفیّت از دنیا مى‏روند. دیگر، همین است دیگر، ما همینیم دیگر، یا خدا دستشان را مى‏گیرد و یا این‏که به همین وضعیت مبتلا هستند.

خدا نیاورد براى انسان، خدا نیاورد براى انسان، این که مرحوم‏آقا مى‏فرمودند: تا قیامت اگر سجده شکر به جا بیاورید کارى انجام ندادید. واقعاً گاهى اوقات مو بر تن انسان همین‏طور راست مى‏شود که ما چه فرقى مى‏کردیم با بقیه، ما با آن افرادى که در زمان پیغمبر بودند آخر چه فرقى مى‏کردیم، تافته جدا بافته هستیم؟ نه بابا آن‏ها هم مثل ما بودند، فکر ما، فهم ما، مثل ما بودند، تفاوتى نداشتند، چرا این‏جور مى‏شود؟! چرا این‏جور مى‏شود که به شخص مى‏گوید دودوتا؟ مى‏گوید: پانزده‏تا، همین است دودوتا مى‏شود پانزده‏تا، دو دوتا مى‏شود هفت‏تا، همین است! خُب این چطور مى‏شود انسان واقعاً در یک همچنین مسأله‏اى گیر مى‏افتد و این نشان مى‏دهد که: آدم باید به خدا پناه ببرد، نباید از خودش بداند، مبادا به دیگران فخر بفروشد به خاطر راه خودش، بله، باید خدا را شکر کند که مورد هدایت و دستگیرى واقع شده است. این مطلبى است!

خُب واجب هم هست، شوخى نیست، نه این‏که شکر کند، تا قیامت شکر کند کارى نمى‏تواند بکند، یک سجده انجام دادن که چیزى نیست، کارى ندارد. باید خدا را انسان شکر کند بر این‏که: خدا دستش را گرفته، راهنمایى‏اش کرده، حق را به او نشان مى‏دهد، در مسائل مختلف نگاه کنید، در قضایایى که پیش مى‏آید، ما این‏ها همه را در زمان پدرمان تجربه کردیم.

در مطالبى که نظر ایشان را افراد رعایت مى‏کردند هیچ گاه پشیمان نمى‏شدند، هیچ‏گاه. چون مسئولیت با خودش است و بعد هم خُب مشخص مى‏شد بر این‏که مطلب از چه قرار است. در آن جاهایى که نظر ایشان مورد رعایت قرار نمى‏گرفت، سلیقه‏هاى شخصى هم مى‏آمد و کمى در آن اعمال نظر دخالت مى‏کرد، خود سلیقه افراد دخالت مى‏کرد، خودشان به من مى‏گفتند حتّى در زمان خودشان: واى ما چرا در این‏جا حرف آقا را گوش ندادیم، چرا ما در این‏جا این‏طورى کردیم، حالا چه‏کار کنیم؟ حالا که یک قضیه‏اى اتفاق افتاده چقدر ما در این قضیه دخیل هستیم؟

خُب بالاخره یک نفر هم یک نفر است! این لشگر عمرسعد که آمد براى کشتن زرارى رسول‏خدا، لشگر یک نفر یک نفرهایى بود که جمع شدند یک‏دفعه سى‏هزار نفر شدند، یکى از این‏طرف آمد، یکى از آن‏طرف آمد، یکى از این‏طرف آمد یک‏دفعه شدند سى‏هزار نفر، یک‏دفعه سى‏هزار

نفر که از زمین نمى‏جوشد؟ هر کدام از این سى‏هزار نفر در هر لرزه‏اى که بر تن بچه‏هاى امام‏حسین علیه السّلام انداختند، باید حساب بدهند، هر کدام! ولو این‏که شمشیر هم نزده باشد، حالا آن‏هایى که شمشیر زدند که خُب آن‏ها دیگر نورعلى‏نور هستند، دیگر آن که خیلى عالى و آن‏هایى که آمدند و دیگر کارهاى مهمتر و حالا شمر و فلان و این‏ها خُب آن دیگر اصلًا حسابشان را ما نمى‏گوییم. نه، همین‏قدر آمدند دل بچه‏هاى پیغمبر را لرزاندند یا نه؟ همین یک نفر با اسبش، با شمشیرش با نیزه‏اش، این سى‏هزار نفر به همان اندازه باید حساب پس بدهند، هیچ راه ندارد.

حالا خدا با آن‏ها در روز قیامت چه مى‏کند دیگر ما نمى‏دانیم، حالا این‏ها بعد توبه کردند، فلان کردند، یک عده‏اى جزو توابین و رفتند حتّى کشته هم شدند و … ما دیگر نمى‏دانیم، خدا خودش مى‏داند چه کند. حساب حساب است دیگر، مسأله حساب است، روایت هم داریم از امام‏باقرعلیه السّلام ظاهراً روایت داریم، یک شخص آمد به حضرت عرض کرد، حضرت فرمودند: آیا با رفتن خودت دل این‏ها را نلرزاندى؟ به همین اندازه حساب دارى؟

وقتى که راه براى انسان روشن باشد، تصمیمى که انسان مى‏گیرد تصمیمى خواهد بود که دیگر تبعات مسائل و جریاناتى که اتّفاق مى‏افتد دامن این را نخواهد گرفت، چرا؟ چون تصمیم صحیح بوده.

هر قضیه‏اى که اتّفاق افتاده، هر کسى در اتّفاق افتادن این قضیه [نقش داشته‏] ولو یک نفر، ولو یک راى، باید حساب پس بدهد، شوخى هم ندارد. قضیه چیست؟ به خاطر این است که در دستگاه خدا مسائل همه زیر ذره‏بین است.

در امام‏شناسى است یا معادشناسى است که مرحوم‏آقا قضیه سعدابن‏وقاص را نقل مى‏کنند که در زمان أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام بیعت نکرد[۳] و رفت براى خودش جدا و کارى نداشت. در زمان ابى‏بکر نیامد دیگر، و أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام را یارى نکرد، بعد آن‏جا ایشان یک حرفى مى‏زنند مى‏گویند: جناب سعد شما فرمانده لشگر اسلام بودى- چون سعدابن‏وقاص تیرانداز خیلى ماهرى بود بسیار در تیراندازى … و در لشگر فرمانده گروه تیراندازها بود، و همین فاتح مدائن و ایران و اینها بود- ایشان مى‏گویند: چرا شما با این موقعیتى که داشتى و با این‏ها نیامدى و از حق دفاع نکردى؟ آیا على حق بود یا نبود ما از شما این سؤال را داریم؟ حق بود یا نبود؟ اگر نبود، خُب بسیار خُب، اگر على برحق نبود حرفى نداریم، مطلبى نیست، من على را حق ندیدم به این دلیل و به این دلیل و نیامدم! خیلى خُب، خدا هم هیچ کاریش ندارد. واقعاً اگر بینى‏وبین‏الله دو دوتا چهارتا مى‏کرد، مقدمات را در کنار هم قرار مى‏داد و به این نتیجه مى‏رسید که من به این نتیجه رسیدم و کسى هم پاسخگوى من نیست، و على‏

برحق نیست، نه على برحق است، نه ابوبکر، هیچ کدام! مى‏روم به راه خودم. خُب خدا هم کاریش ندارد.

ولى تو که مى‏دانى على برحق است، تو که در جریان غدیر بودى، تو که این همه از پیغمبر صلى الله علیه و آله راجع به أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام این مطالب را دیدى و شنیدى تو که در فلان قضیه حضور داشتى، مسائلى که رسول‏خدا مى‏گفتند، موقعیت أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام و چیزها را مى‏دانستى، کسى که دیگر تو را نمى‏تواند گول بزند، تو که بچه پنج‏ساله نیستى، کسى دیگر تو را نمى‏تواند گول بزند.

لذا پاسخ معاویه را نتوانست بدهد وقتى که رفت پیش معاویه‏[۴]، معاویه اصلًا تحویلش نگرفت گفت: برو پى کارت. معاویه آدم بافهمى بود، حسابى بحث مى‏کرد و استدلال مى‏کرد آدم چیزى نبود، گفت: این‏ها را براى من نمى‏خواهى بگویى، تو على را به حق درنیافتى؟ معاویه دارد به او مى‏گوید، مى‏گوید: تو نفهمیدى، من دارم مى‏گویم، منِ معاویه مى‏دانم على برحق است. به او نگفت، در دل خودش داشت مى‏گفت دیگر، اگر نمى‏دانست برحق است که بعد از أمیرالمؤمنین گریه نمى‏کرد براى على علیه‏السّلام.

اگر مأمون نمى‏دید که امام‏رضا علیه‏السّلام برحق است که بعد از شهادت امام‏رضا علیه‏السّلام گریه نمى‏کرد، مى‏گفت: بیایید روضه على‏بن‏موسى را بخوانید، مى‏آمدند و خودش … و بعد مى‏گفتند: که تو چرا گریه مى‏کنى؟ مى‏گفت: هیچ کس مثل من قدر این مرد را نمى‏داند که این که بود! خُب این پدرسوخته‏ها، خودشان همه خبر داشتند چه‏کار کردند، خودشان از همه بهتر مى‏دانستند. امام‏رضا علیه‏السّلام کارى کرد با مأمون، که بعد از شهادتش تا سال‏ها همین مأمونى که فاسدترین، لعین‏ترین، مجرم‏ترین، فاسق‏ترین شخص باید باشد تا بتواند امام برحق و شریف‏ترین فرد روى زمین را با این قساوت از بین ببرد، این براى امام‏رضا علیه‏السّلام گریه مى‏کند.

أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام در حکومتش چه‏کار کرد که بدترین فرد عالم، نمى‏دانم متقلب‏ترین و خائن‏ترین هر چه از این ترین‏ها هست مى‏خواهید به او بگویید، بگویید. این بعد از شهادت أمیرالمؤمنین مى‏آید براى أمیرالمؤمنین گریه مى‏کند وقتى که صحبت أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام مى‏شود با افرادى که مى‏روند مى‏بینند معاویه گریه کرد، خودش را هم به گریه نمى‏زد، خُب واقعاً گریه‏اش مى‏آمد، خُب مى‏آمد دیگر، براى چى خودش را به گریه بزند.

یعنى أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام کارى با معاویه کرده که معاویه مى‏داند این على کیست، معاویه مى‏داند در این جنگ، این مرد چه کرد، مردانگى على را معاویه فهمید. آن‏ها پدرسوخته هستند دیگر، آن کلک‏هاى سیاسى و فلان و این حرف‏ها، آن‏ها بهتر از همه خلاصه افراد را مى‏شناسند، این سیاستمدارها که از همه کلک‏تر و پدرسوخته‏تر هستند، این‏ها خوب دور و ورى‏هایشان را مى‏شناسند. چرا؟ چون خودشان دستشان در کار است، مى‏فهمند کى کیست، آن معاویه مى‏فهمد این على کیست، تا جنگ نشود، تا على از مدینه نیاید بیرون به سمت شام تا آن جریان نشود، تا نحر را نگیرند، تا أمیرالمؤمنین نحر را آزاد نکند، تا دوباره لشگر معاویه را اجازه ندهد، تا قضیه آن یارو عمروعاص پیدا نشود و همین‏طور قضایایى که در هر روز [اتّفاق مى‏افتاد.] خُب این أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام چطورى خودش را نشان بدهد، در خانه بنشیند، درنیاید، با کسى حرف نزند، خُب مگر کسى او را مى‏شناسد؟

بله، سر سفره برنج زعفرانى و حلواى کذایى هم انسان مى‏خندد با همه تبسم مى‏کند، مى‏گوید: بله، این آدم خوش‏خنده، عجب آدم متبسم و چه خوش‏اخلاقى است، وقتى که یک مسأله پیدا شود، مسأله مالى پیدا شود، مسأله ارثى پیدا شود، از این قضایاى نامناسب پیدا شود، آن‏وقت معلوم مى‏شود خوش‏اخلاق کیست، بداخلاق کیست، بُته‏دار کیست، آنى که اصل و بُته‏دار است کیست، بى‏فرهنگ کیست با فرهنگ … این‏ها سر سفره برنج و خورشت کذا پیدا نمى‏شود، این‏جا همه به هم مى‏خندند به به …، این‏جاها نمى‏شود انسان آزمایش کند، باید جنگ شود، جنگ به آن نقطه حساس برسد که با یک ضربت کار جنگ تمام است، آن ضربت را نگه مى‏دارد و شکست مى‏خورد، که این کار را انجام مى‏دهد؟ واقعاً که انجام مى‏دهد؟ که انجام مى‏دهد؟!

باید این مسائل و این حوادث و این قضایا را به زبان‏هاى مختلف ترجمه کرد و براى رؤساى دولت‏هاى دنیا فرستاد، براى فرماندهان نظامى در سراسر دنیا فرستاد، براى سیاست‏مداران فرستاد، براى آن‏هایى که اداره امور ملّت‏ها را به دست دارند، این کارها و این امور و این نمادهایى که از ائمه ما سراغ داریم، مگر از سیّدالشّهداء کم سراغ داریم، قدم‏به‏قدم جریان امام‏حسین علیه‏السّلام یک تابلوست، یک اعلان است، اعلان انسانیت، اعلان حرّیت، اعلان آزادى.

دشمنش است آمده او را بکشد، آمده راه را بر او بسته، تشنه است، یک ساعت بمانند همه‏شان مى‏میرند، این مى‏گوید: به همه آب بدهید، خودش هم از اسب پیاده مى‏شود مشک آب را مى‏گذارد به دهن آن سربازى که از شدت تشنگى از حال رفته، که این کار را انجام مى‏دهد؟ واقعاً که انجام مى‏دهد؟ یعنى امروز در بشریت، در جامعه بشریت ما وقتى نگاه به مسائل بکنیم، به قضایا بکنیم، به ارتباطات کنیم، به داد و ستدها بکنیم، به کارهایى که امروز دارد انجام مى‏شود در ملل اسلامى، در ملل شیعى، در

ملل یهودى … یک نمونه سراغ دارید، یک نمونه، که به این فرهنگ بخورد، به این طرز تربیت بخورد، یک نمونه سراغ دارید؟!

یا این‏که نه، موشک مى‏آید از این‏طرف مى‏رود اوه آن‏جا در دو بعد از نصف شب، زن و بچه مردم در خواب و مرض و فلان، مى‏زند در سر آن خانه و همه اهل خانه را تکه‏تکه مى‏کند و به هوا مى‏برد! این انسانیت است؟ شما به این مى‏گویید انسانیت، این چه گناهى کرده؟ یک عده دیگر دارند مى‏جنگند این چه گناهى کرده.

یک کشور با یک کشور دارد جنگ مى‏کند، شما موشک مى‏زنى، طیاره دارد مى‏رود، زن و بچه مردم بى‏گناه، پیرمرد، پیرزن، بچه شیرخوار، نمى‏دانم آدم‏ها عادى از یک طرف دارند مى‏روند یک موشک تَق مى‏زنى، تمام سیصد نفر تکه‏تکه مى‏شوند! چه تفکّرى مى‏آید یک همچنین کارى را انجام بدهد؟ مى‏خواهى بزنى، بلند شو برو در فرودگاه بزن طیاره را داغون کن، چرا مردم؟ چرا مردم باید تکه‏تکه شوند! خُب مى‏خواهى بکنى برو آن خانه را بزن و جنگ است بالاخره جنگ که نان و حلوا که خیر نمى‏کنند، تو بزن آن بزند … این کار از چه برمى‏خیزد، مى‏دانید چه؟ از این‏که ما از آموزه‏هاى الهى و انسانى و توحیدى و فکرى به دور افتادیم، منظور از ما یعنى جامعه بین‏الملل، فقط رسیدن به مقصد و مقصود هدف است لا غیر، هر چه مى‏خواهد انجام شود بشود، هر چه مى‏خواهد بشود بشود!

واقعاً خیلى عجیب است، من جایى بودم صحبت از یکى از همین افرادى بود که از سیاستمدارانى که مدت‏ها در افریقا بود و زندان بود و چه بود و فلان و این حرف‏ها، اهل مبارزه با همین استعمارگران بود و بعد از زندان درآمد و بالاخره مسائل … کارهایى را که مى‏کرد مى‏شمردند این، این کار را کرده، فلان کرده، از این بخشیده، آن را فلان کرده، آن کسى را که او را به زندان انداخته آمده به او پست داده، آن کسى که حکم بردن به زندان او را داده، آمده او را مسئول کرده. گفتم: ببینید، الآن همه دنیا دارند این مرد را تحسین مى‏کنند، این که پیغمبر نیست، این که امام نیست، این مسیحى است، عملش یک عمل انسانى است و قابل تقدیر است، ما هم باید تقدیر کنیم ما که شیعه أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام هستیم مى‏گوییم: بارک‏الله! آن مسیحى است، ما مسلمان هستیم و شیعه هستیم، ولى چون کارى را که انجام داده کارى است که بر موازین فطرى قابل تحسین است، لذا همه دنیا تحسین مى‏کنند همه دنیا به او آفرین مى‏گویند، همه دنیا در تشییع جنازه‏اش شرکت مى‏کنند، چرا؟ چون مى‏بینند عملش [درست است‏]

ببینید، مردم دنیا حتّى سیاستمدارهایشان فطرت دارند، این نیست که فطرت نداشته باشند، یعنى آن گرچه مى‏گوید: من اهل این کار نیستم، من اگر به دشمنم ظفر پیدا کنم پدرش را درمى‏آورم، ولى در

باطنش دیگر نمى‏تواند او را محکوم کند، فطرتش نمى‏گذارد آن محکوم شود، فطرتش او را تحسین مى‏کند، خواهى نخواهى به او آفرین مى‏گوید، خواهى نخواهى به او نمره بیست مى‏دهد، خواهى نخواهى اخلاق او را ستایش مى‏کند و در تشییع جنازه‏اش هم شرکت مى‏کند.

این اخلاق چیست؟ اخلاق انبیاء. پیغمبر چه کار کرد؟ همین کار را کرد، مگر همین کار را نکرد؟ کدام فرد مشرک در مکه بدتر از ابوسفیان؟ این همه بر سر پیغمبر مصائب و مشکلات آورد، تمام جنگ‏ها زیر سر این ابوسفیان بود، جنگ بدر، جنگ احد، جنگ احزاب … تمام خدعه‏ها، تمام مکرها، پول مى‏داد، پول به این، فلان و این حرف‏ها، کشته شدن حمزه توسط زن همین ابوسفیان بود، و تمام توطئه‏هایى که کردند.

یعنى اگر پیغمبر وارد مکه مى‏شد برطبق حکم ما و منطق ما اگر بود اوّل کس، دار که سهل است بایست به شکمش خمپاره مى‏زد، دار چیست؟ هزاردفعه این بایست اعدام و فلان و این چیزها مى‏شد. ببینید چه مى‏کند مى‏آید نه تنها اعلان عفو عمومى مى‏کند! عجب! بابا این‏ها تو را از مکه بیرون کردند، در شب لیلهالمبیت که أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام به جاى پیغمبر رفت گرفت [خوابید] خُب مى‏خواستند بکشند، اینقدر سنگ زدند از آن‏جا به این أمیرالمؤمنین علیه‏السّلام و تکان نمى‏خورد، که پیغمبر کاملًا برود، مطمئن شود، بعد بلند شود شمشیر را بکشد:

– آقا چه خبرتان است، چه‏کار دارید مى‏کنید؟

– تو کى هستى دیگر؟

– من هر کسى هستم، من همین هستم که مى‏بینید!

– پیغمبر کو؟

– مگر او را به من سپردید؟ (أمیرالمؤمنین گفت مگر به من سپردید من چه مى‏دانم کجاست!)

– گفتند: ما تا حالا داشتیم به این سنگ مى‏زدیم … که این بلند شود و چه‏کار بکند.

این همه کارها انجام شد، تحریک منافقین … در سر پیغمبر شکمبه خالى کنند، همه زیر سر همین ابوسفیان بود. جداً اگر ما بودیم چه مى‏کردیم؟ خُب آقا معلوم است چه مى‏کردیم دیگر خُب معلوم است داریم چه مى‏کنیم! امّا پیغمبر حسابش با ما فرق مى‏کند، دیدگاهش با ما فرق مى‏کند، فکرش با ما فرق مى‏کند، منطقش با ما فرق مى‏کند، او یک منطقى دارد ما یک منطق داریم.

منطق ما؛ دِقّ دلى، حِقد، تقاصّ، کینه، اعمال قدرت، مسائل نفسانى، از بین بردن حریف، و به حساب ما ریشه فساد وتوطئه را در آوردن. پیغمبر چى؟ این‏ها همه بنده خدا هستند، تمام این کارهایى‏

که کردند از روى جهل کردند، الآن اسلام آمده، فصل جدیدى را باز کرده، الاسلام‏یجب‏ماقبله‏[۵]؛ ما قبل خودش را اسلام مى‏پوشاند، از حالا به بعد چه مى‏کند! نه تنها این‏ها را همه را مى‏بخشد اعلان عفو، بلکه منزل همین اول فاسق و اول فاسد و شریر و لعین را مأمن و ملجأ براى افراد مى‏کند، هر کسى در این منزل بیاید کسى حق تعرض به او را ندارد. این‏جاست که خود آن‏ها هم هنگ مى‏کنند، یعنى خود افراد مکه مى‏مانند: این نباید یک آدم معمولى باشد، آدم معمولى این کارها را نمى‏کند این قضیه چیست؟ این داستان چیست؟ پادشاه نمى‏آید این کار را بکند، رئیس‏جمهور نمى‏آید این کار را بکند، یک حاکم نظامى، فرمانده نظامى نمى‏آید … بکشد و برود پى کارش و به مقصد برسد! این مى‏آید نه تنها این‏که مى‏بخشد، منزل را هم مأمن قرار مى‏دهد! پس این حسابش یک چیز دیگر است، پس برویم ببینیم این چیست؟ برویم ببینیم این چیست و این فرهنگ را از کجا آورده؟! آن فرد مسیحى هم که این کار را مى‏کند آن هم فرهنگ را از انبیاء مى‏گیرد، مى‏گوید: عیسى اگر بود این کار را مى‏کرد! او هم دارد مى‏گوید عیسى … و درست هم مى‏گوید و درست فهمیده، لذا تمام فطرت‏هاى زنده و آگاه دنیا او را تحسینش مى‏کنند با این‏که مسیحى است، یک مسیحى است، یعنى مسلمان‏ها هم باید تحسینش کنند، باید بکنند.

کار درست، درست است. ببینید، آنى که من هى مى‏گویم: کار درست درست است، از هر کسى مى‏خواهد باشد، کار غلط، غلط است از هر کسى مى‏خواهد باشد. شراب نجس است، چه شراب در امریکا سرو شود یا شراب در ایران سرو شود، در هر دو نجس است، به لباس بخورد با آن نماز نمى‏توانید بخوانید، تفاوت نمى‏کند. دروغ دروغ است، چه دروغ در استرالیا گفته شود، یا دروغ در عربستان گفته شود، یا دروغ در این‏جا، دروغ دروغ است، دزدى دزدى است، قمار، قمار است، تقلب، تقلب است، خیانت، خیانت است، صدق، صدق است، صفا، صفا است، فطرت، فطرت است، مبانى فطرت در همه جا یکى است، در همه جا یکى است.

لذا مرحوم‏آقاى‏حداد مى‏فرمودند: بعضى‏ها راه نرفته سالک هستند، یعنى اصلًا از سلوک خبر ندارند که اصلًا راه چیست، مراقبه چیست، استاد چیست، برنامه چیست، تکلیف … اصلًا هیچى خبر ندارند، ولى عملى که انجام مى‏دهند عملى است که یک استاد به شاگرد دستور مى‏دهد، خُب این سالک‏

است دیگر، یعنى حالشان و نفسشان اصلًا نمى‏تواند دروغ بگوید، گرچه به ضررش باشد نمى‏تواند، خُب مگر سالک غیر از این باید انجام دهد؟

نمى‏تواند تقلب کند، اصلًا نمى‏تواند، مى‏گوید: آقا این قیمتش این است، این هم قیمتش این است، امّا به نظر من این را ببرى بهتر است، صاف به مشترى مى‏گوید. نمى‏گوید: بگذار این باد کرده، بُنجُل است بگذار این را اول ردش کنیم. نه‏نه، این خیلى جنس خوبى است باور کن، اصلًا گیر نمى‏آید!- باد کرده کسى نمى‏خرد- مى‏گوید: اوّل این باد کرده تمام شود آن جنس هنوز مشترى دارد. میگوید: نه آقاجان ببین این باد کرده روى دستم، صاف، این باد نکرده، این مشترى زیاد دارد، در این من سود خیلى مى‏برم این سود کم مى‏برم، همه را دارم به تو مى‏گویم، خودت هر کدام را مى‏خواهى انتخاب کن! که این کار را مى‏کند؟ اگر پیغمبر بود چه مى‏کرد؟ همین کار را مى‏کرد.

یک شب، شب سه‏شنبه بود راجع به همین‏گونه مسائل مرحوم‏آقا داشتند صحبت مى‏کردند که: دادوستد در اسلام چطورى است، داد و ستد در مبانى دینى چگونه است، دادوستد در مبانى توحیدى چطورى است، راجع به این مطالب داشتند صحبت مى‏کردند، بعد وقتى که صحبت‏هایشان به اینگونه جاها رسید، یک‏دفعه یکى از همین دوستانى که نزدیک من نشسته بود که الآن در قید حیات است، رو کرد به من یک‏دفعه این‏طورى کرد: به‏به‏به! ما رو باش حالا مثلًا پانزده‏سال است- نمى‏دانم چهارده سال چقدر آن زمان دیگر آنجا بود- مى‏گفت: مثل اینکه ما چهارده‏پانزده‏سال اصلًا در باغ نبودیم! خُب واقع همین است، واقع همین است، اگر مى‏خواهى به آن نقطه برسى بسم‏الله؛ این است، شرائط این است، اگر نه مراتب دیگر مى‏خواهى خیلى خُب، هر مرتبه‏اى یک اقتضائاتى دارد، یک شرایطى دارد بسیار خُب، این‏قدر مى‏خواهى این‏قدر، این‏قدر مى‏خواهى این‏قدر، تا سقف مى‏خواهى، تا عرش مى‏خواهى آن یک چیز دیگر است، این همین است اگر تا عرش مى‏خواهى باید نگاه کنى ببینى أمیرالمؤمنین چه‏کار مى‏کرد، چه‏کار مى‏کرد؟ صاف، همیشه راست بود، همیشه درست بود، هیچ وقت گول نزند، هیچ وقت خیانت نکند، در سرت جز صدق نباشد، جز صفا نباشد.

این پیغمبر مى‏آید خانه این ابوسفیان را برمى‏دارد مأمن مى‏کند، محل امنى مى‏کند.

امّا آن معاویه مى‏آید با امام‏حسن علیه‏السّلام پیمان صلح مى‏بندد: این کار را مى‏کنیم، این کار را مى‏کنیم، فلان مى‏کنیم، حکومت تا وقتى که من زنده هستم بعد از فوتم به شما باید برسد، و به فرزندانم نمى‏رسد، کسى حق ندارد از مخالفین با ما، از موالیان على، پدرت را اعدام بکند، کسى حق ندارد … تمام این‏ها را امضا مى‏کند، همین که امضاى حضرت مى‏آید زیر [صلح نامه‏]، بلند مى‏شود مى‏آید در مسجد کوفه صاف صلح را زیرپایش مى‏گذارد، مى‏گوید: هر چه را گفتم زیر پاى من است، به قدرت‏

رسیدم هر کارى دلم مى‏خواهد [مى‏کنم‏]. آن حکومت، حکومت پیغمبر، این حکومت هم حکومت اهل دنیا، حکومت اهل دنیا همین است، همین که خر از پل گذشت، تمام شد، فراموش، آنچه را که گفتند، آنچه را که تعهد کردند، همه را زیر پا مى‏گذارى! ما آن موقع تعهد کردیم این حرف‏ها را زدیم! الآن شرائط عوض شده! عجب! چرا آن موقع فکر این را نکردى که اگر شرائط عوض شود، گفتى همیشه. آن موقع مصلحت آن‏طور بود الآن مصلحت این‏طور؛ خُب همه همین‏طور هستند هر کسى هر روز مى‏آید یک چیزى مى‏گوید بعد مى‏گوید مصلحت این بود، امروز این است. خُب خوب شد آن موقع ما مى‏فهمیدیم، افراد مى‏فهمیدند، اگر قرار بر این بود که تفکّر تغییر پیدا کند مسأله تغییر پیدا کند، خُب مى‏گفتید: آقا الآن فعلا این‏طور است، بعداً بعد از چند سال دیگر ممکن است اصلًا ضد این شود، خُب قضیه چه مى‏شود؟!

مرحوم‏آقا رضوان‏الله‏علیه در همان زمانى که این مطالب را پیگیرى مى‏کردند و خودشان در کتاب وظیفه‏فردمسلمان نوشتند که چه مى‏کردند البتّه بخشى از آن مسائل را، محوریت همه مسائل و قضایایى که در آن موقع بود براساس صداقت و عدم کتمان حق بود براى تمام افراد دنیا، مى‏گفتند: ما به همه باید راست بگوییم، ما بر این اساس هستیم، پیش ببریم یا پیش نبریم یک مطلب دیگر است، ما باید راست بگوییم. افراد دیگر مى‏گفتند: نه، ما باید پیش ببریم، این پیش بردن خُب یک مقدماتى مى‏خواهد، یک اقتضائاتى مى‏خواهد، ایشان مى‏گفتند: پیش بردن در مسیر ما نیست، اعلاء کلمه حق و اعلان کلمه حق است این را ما باید بگوییم.

مگر پیغمبر در همه‏جا پیش برد؟ مگر پیش برد؟ مگر أمیرالمؤمنین در همه‏جا پیش برد؟ اگر أمیرالمؤمنین مى‏خواست پیش ببرد صفین که شکست نمى‏خورد، اگر امام‏حسین علیه‏السّلام مى‏خواست پیش ببرد خُب کربلایى پیش نمى‏آمد، مى‏آمد با یزید بیعت مى‏کرد و یزید هم حکومت مدینه و کوفه و مکه و این‏ها همه را به امام‏حسین علیه‏السّلام مى‏داد، وقتى پایه‏هاى حکومت امام‏حسین تأیید مى شد، یک کودتا بر علیه یزید مى‏کرد حکومتش را مى‏انداخت، کارى نداشت.

ولى چرا امام‏حسین علیه‏السّلام گفت: من یک ثانیه بر خلاف آن تکلیفم کارى انجام نمى‏دهم؟ پیش بردن و پیش نبردن ندارد، این نتیجه‏اش هم همین این، نتیجه‏اش کشته شدن است، اسارت است، این مسائل است! خُب باشد، باشد، مگر قرار بر این است که همه با سکته بمیرند، یا با وبا و دیفترى بمیرند، نه، یکى هم باید با شمشیر بمیرد، من از آن‏هایى هستم که با شمشیر مى‏میرم، یکى با دیفترى مى‏میرد، یکى با تصادف، یکى آجر به کله‏اش مى‏خورد، هر کسى یک قسم باید از این طرف برود، مهم‏

رفتن نیست، مهم کیفیّت رفتن است، که در چه حالى دارى مى‏روى، این مهم است، آیا در راه حق هستى و دارى مى‏روى یا در راه باطل هستى، این مسأله است.

لذا با توجه به این مسأله انسان؛ همان‏طورى که عرض کردم نسبت به راه و نسبت به مسیر خودش باید با اطمینان باشد، و از خدا بخواهد که این اطمینانش قویتر شود، یقینش بالاتر شود، و آن یقینى را که به بزرگان و اهل راه خدا عنایت کرده به او هم عنایت کند. این مسأله است.

امشب شب بیست‏وهفتم ماه مبارک رمضان است و در بعضى از روایات داریم که شب احیاء هم هست، و خلاصه بیدارى و شب زنده‏دارى در این شب موکد است و مى‏توان شب بیست‏وهفتم را همان تتمه این شب‏هاى قدر دانست که خداوند به عنوان یک فُرجه و رحمت براى بندگانش و سعه‏اى که داده است که آن‏هایى که در شب‏هاى قبل خلاصه آن‏طورى که باید و شاید تصمیم، جدیت، اهتمام، براى تغییر پیدا نکردند، یک فُرجه‏اى هم باز وجود دارد که خود را به آن قافله برسانند، و لذا شب بیست‏وهفتم را هم مى‏توانیم جزو لیالى قدر در یک مجموعه به حساب بیاوریم، و خُب بزرگان توصیه به احیاى در امشب داشتند که خوب است انسان احیاء داشته باشد و هر آنچه را که در شب‏هاى قدر هست در امشب هم- البتّه غیر از آن نماز- انجام بدهد و از خداوند بخواهند که اگر سستى و تکاهلى در تصمیم و اراده او براى تغییر مسیر و راهش داشته است مورد لطف و کرامت قرار بگیرد.

دیگر تمام شد ماه رمضان تمام شد و حسرت همین‏طور بر دل ما ماند، من یادم است در یک همچنین شب‏هایى که گاهى خدمت مرحوم‏آقا مى‏رسیدیم یک آهى از نهادشان، از دلشان برمى‏آمد، اصلًا مثل یک کسى که دارد بهترین عزیزش را از دست مى‏دهد گفتند: آقاسیدمحسن دیدى ماه رمضان تمام شد، دیدى تمام شد، همین‏طور دستمان خالى، ماه رمضان دارد مى‏رود. یعنى واقعاً احساس مى‏کردیم که چطور براى تمام شدن ماه رمضان ایشان دارند همین‏طور حسرت مى‏کشند و ناراحت از دست رفتن این ایّام مبارک هستند.

على‏کل‏حال بالاخره داستان همین است دیگر، بالاخره بیش از یک ماه نیست، و در این روزهاى آخر باید از خدا جداً بخواهیم، جداً بخواهیم که مسیر ما را در آتیه و در آینده به همان مسیرى قرار بدهد که اولیاء خودش را در آن مسیر ثابت کرد. چون این مقدار را به خدا مى‏گوییم که: خدایا ما مى‏دانیم این مسیر حق است، این را دیگر یقین داریم، دیگر در این شک نداریم، اهل دنیا را دیدیم، دیگر چقدر ببینیم؟! سیاسیون را دیدیم، رفتارشان را دیدیم، اجتماعیون را دیدیم، اجتماع را دیدیم، مردم را دیدیم، اهل کسب و کار و دنیا و معاملات و این‏ها را دیدیم، اهل تزویر و ریا و خدعه و تقلب را دیدیم، همه را

دیدیم دیگر بس است، یعنى دیگر …، افراد عادى را دیدیم، مِلَل و نِحَل مختلف را دیدیم، داعیان به حق غیر متأهل و واجد براى دعوت را دیدیم، همه را داریم مى‏بینیم.

از میان همه فقط این احساس را واقعاً [داریم‏] خُب این را مى‏دانیم دیگر، اگر چه خودمان اهل عمل نیستیم، ولى مى‏دانیم که آن‏هایى که این وسط کارشان درست است فقط این‏ها هستند، فقط از این افراد اینقدر را که دیگر یقین داریم این را که دیگر نمى‏توانیم انکار کنیم که وقتى که همه رفتارها را در کنار هم مى‏گذاریم، گفتارها را در کنار هم مى‏گذاریم، کردارها را در کنار هم مى‏گذاریم، مقایسه مى‏کنیم، مى‏بینیم نه، حساب این‏ها با بقیه فرق مى‏کند.

بالاخره ما هم بشر هستیم، ما هم عقل داریم، فهم داریم، فکر داریم، ما هم مى‏توانیم مسائل را در فهم خودمان بسنجیم، مسأله مشکلى نیست، معما و پازل نیست که حالا یک کسى نتواند [بفهمد] نه آقاجان! انسان این مطالب را مى‏فهمد. یک وقت خودش را به کرى و کورى نزند، کلّه‏اش را در برف نکند، خودش را به خواب نزند، حالا آن یک حرف دیگر است، ولى اگر خودمان را به خواب نزنیم، نه، داریم مى‏بینیم، از خدا بخواهیم که خدا این فهم ما را به عمل مبدل کند، این فهم ما را به عینیت مبدل کند، این فهم ما را به وصول و به شهود مبدل کند، این فهم ما را و فکر ما را به اطمینان قلب مبدل کند و از آنچه را که به اولیاء و بزرگانش در این ماه قسمت کرده است، نصیب ما هم بفرماید.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

[۱] – این روایت را مرحوم محدث ارموى در کتاب زندگى قاضى نورالله شوشترى از پیامبر نقل مى کند.( فیض الإله ص ۵۰).

[۲] – روح مجرد، ص ۱۲۲: حضرت آیه الله حاج سید ابراهیم خسروشاهى کرمانشاهى.

[۳] – امام شناسى، ج ۱۰، ص ۱۷۲ به بعد؛ و اسرار ملکوت، ج ۱، ص ۱۲۹ بعد.

[۴] ۳- امام شناسى، ج ۱۰، ص ۱۶۸ تا ۱۷۰٫

[۵] – یکى از قواعد فقهى که در بعضى از احکام شرعى نسبت به کافر مطرح مى‏گردد و مبناى عفو و رأفت اسلامى در خصوص‏کافرى که مسلمان مى‏شود قرار مى‏گیرد،« قاعده جب» مى‏باشد، مثلًا گفته مى‏شود: چنانچه کافر مسلمان گردد، قضاى‏عباداتى که در حال کفر به جا نیاورده همچون نماز و روزه، پرداخت زکاه، اجراى حدود و مجازات و اخذ دیه نسبت به‏تخلفات دوران کفر از او ساقط مى گردد و مورد مؤاخذ واقع نمى‏گردد.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن