جلسه ۱۳ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۵
موضوع: جلسه ۱۳ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۵ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱۳ رمضان ۱۴۳۵
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین
واللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
«وَانَا یاسَیِّدى عائِذٌ بِفَضْلکَ هارِبٌ مِنْک الَیکَ مُتَنَجِّزٌ ما وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً؛
اى سید و مولاى من، به فضل و کرامت تو من پناه مىبرم و از تو به سوى تو شتاب مىکنم، و به آنچه وعده دادى از بخشش و عفو، عفو از خطایا و ضلات، نسبت به کسانى که به تو حسنظن دارند، به آن وعده من پایبند و پایدارم و اساس امور خود را بر آن وعده قرار مىدهم.» خُب در این چند روز راجع به مسأله تنجز خدمت رفقا مطالبى عرض کردیم، و گفتیم که: این فقره از دعاى حضرتسجاد علیهالسّلام اصلًا به طور کلى برنامه سلوک انسان است، و سلوک بدون این فقره امکان ندارد.
باید در سلوک باور باشد، اعتقاد باشد، البتّه یقین صددرصدى به نحوى که به هیچ وجه تزلزلى در هیچ قسم و وقت براى انسان پیدا نشود آن یقین حالا در مراتب بالا براى انسان دست مىدهد. تبعاً آن یقینى که بزرگان راه رفته و سالکان مسیر پیموده و سالیان سال در این مکتب خون دل خورده و تجربه آموخته، به دست مىآورند، خُب با آنچه که امثال ما هنوز در اکابر و مکتب دست و پایى مىزنیم، تفاوت دارد، فرق مىکند. مثل آن شخصى که مرحوم آقا هم از او اسم نیاوردند ولیکن خُب ما مىدانیم که بود، یکى از بزرگانى بود، یکى از افرادى بود که خودش هم بعداً اتّفاقا داراى همین مجالسى شد و شاگردان و تلامذه … در یکى از همین شهرستانها و افرادى را حالا به زعم خود و به فکر خود تربیت مىکرد … فوت هم کرده دیگر، فذکر و اموتاکم بالخیر[۱].
بعد از مدتّها که پیش مرحومقاضى بود تازه مىآید به ایشان مىگوید: آقا این مطالبى که شما مىفرمایید حتمى است؟ یقینى است؟ واقعیت دارد …؟ دست شما درد نکند! حالا بعد از چند سال یک
شخصى … خُب حالا آن هم تقصیر ندارد بالاخره سعه وجودىاش همانقدر است، هر کسى یک میزان از فهم و ادراک و باور و درک دارد، همه افراد یکسان نیستند. بعضىها هستند به قول مرحومآقا روى هوا حرف را مىزنند روى هوا، آدم تا فِ را گفته این مىرود به فرحآباد، نیازى به تتمه ندارد، اصلًا سریع مطلب را مىگیرند؛ بعضىها هم هستند هى باید بگویى به کلّهشان، هى باید بگویى، بگویى، بگویى، تازه بعد از پنجاه جلسه مىگوید: تازه یک چیزهایى دارم مىفهمم! خُب بعضىها هم بعد از پنجاه جلسه همان دیوار هستند، هیچ فرقى با دیوار ندارند!
خُب افراد مختلف هستند، ظرفیتها مختلف است، سعهوجودى مختلف است، آمادگى افراد مختلف است، تمایلات افراد مختلف است، انگیزهها مختلف است، همّتها مختلف است، سلیقهها مختلف است، شوق و رغبت رسیدن به حقایق و کمال مختلف است! هر کدام اینها مختلف است و تفاوت دارد.
یکى از افرادى که فعلًا در قید حیات است و خدا سالمش بدارد یکى از علماى تهران، ایشان براى خود ما نقل کرد، بعد از فوت مرحومآقا که ما رفته بودیم منزلش براى بازدید؛ و سالهاى سال در همان مدرسه حجتیه با مرحومآقا در یک مدرسه بودند و بسیار مرد عالم و فاضل و خوشنفس و دیندار و متدینى است، یک مقدارى گریه کرد، خیلى گریه کرد و همینطور شاید دهدقیقه، یکربع، که ما نمىتوانستیم با ایشان صحبت کنیم، وقتى آرام شد گفت: ما با پدر شما خیلى داستان داشتیم، خیلى حکایتها داشتیم- که اسمشان را در روح مجرد آوردند[۲]– مىگفت: یک روز با هم رفتیم مجلس اخلاق مرحوم آقا شیخ عباس طهرانى- که ایشان در همین قم بود، و درس اخلاق داشت، مرد اهل دلى بود، حالا اهل توحید نبود، گرچه خُب مرحومآقا چیزهایى از او نقل مىکنند، ولى بالاخره اهل توحید یک حساب و کتاب دیگرى دارد، ولى بسیار اهل دل بود، اهل مکاشفه بود، اهل معنا بود، خلاصه خیلى با دیگران تفاوت داشت، خیلى تفاوت داشت- ایشان مىگفتند: با هم رفتیم به درس اخلاق ایشان- و بعداً هم ایشان داماد همان مرحومآقاشیخعباس شد- و بعد از اینکه جلسه اخلاق و سخنرانى ایشان تمام شد بیرون آمدیم، در راه، آقاسیدمحمدحسین رو کرد به من و گفت: فلانى امروز مطلبى را ما از ایشان به دست آوردیم که دیگر تا آخر عمر از آن عدول نخواهیم کرد.
یعنى ببینید یک نفر چقدر مىتواند در اعتقاد خودش محکم بایستد که با این ضِرس قاطع و با این استحکام و با این اتقان، آینده خودش را محقّق مىبیند و در جلوى چشم مىبیند و مىگوید: مطلبى را که امروز ایشان گفتند و تاثیرى که این کلام در من گذاشت، دیگر تا آخر عمر از بین نخواهد رفت، و
همینطور هم خُب شد، به همان کیفیّت و به همان موقعیت ایشان عمل کردند و بعد هم بالاخره به اساتید و مسائل و چیزهاى دیگرى که در راه براى ایشان پیش آمد برخورد کردند و به مطلوب رسیدند، دیگر مسأله تمام شد.
ببینید این از آنهایى است که روى هوا مىزنند یکى این است، که چطور انسان استعداد دارد و آمادگى دارد براى اینکه وقتى یک مطلب حقى را به نظرش صحیح مىآید دیگر مِنمِن بکند و حالا ببینم و حالا فلان.
بله انسان تا قبل از اینکه به یک حق برسد، سریع نباید هر چیزى را باور کند، این درست است، افراد زودباور همینطور هم زود دست برمىدارند، یعنى به همان اندازه که زود مىآیند پیش امام به همان اندازه هم زود از امام روى مىگردانند، آن کسى که پایدار هست که مطالب به جانش نشسته باشد، نفوذ کرده باشد، به قلبش نشسته باشد. این افراد اهل هاى و هوى نیستند، هیأت بازى و داد و بیداد و شلوغ و بیا و برو، اینها معمولًا مىآیند یک گوشه مىنشینند، صدایشان هم درنمىآید، نمىخواهند هم کسى آنها را بشناسد، نمىخواهند هم تظاهرى داشته باشند، ظهورى داشته باشند، در حال و هواى خودشان هستند! حالا مگر اینکه یک قضیه، تکلیفى به آنها محول شود، مطلب دیگرى است امّا خودشان معمولًا اینطور هستند، هى خودشان را بیایند مطرح کنند و اینها، این نیستند.
من در همین سالیان سالى که خدمت مرحومآقا بودم، اساتیدشان، البتّه آقاىانصارى را من کوچک بودم، دو سه بار من ایشان را دیده بودم در همان طفولیت چهارپنجسالگى، ولى آقاىحداد را، وضعیتشان را، بیا و برو و افرادى که با ایشان ارتباط داشتند و اینها، خلاصه در این مدت که ما این تجربه را در خدمت بزرگان دیدیم، مسأله این بوده: هر چه فرد نسبت به مسأله سلوک ادراک بیشترى داشته باشد و فهم بیشترى داشته باشد به همان اندازه کتمانش هم بیشتر است، تظاهرش هم کمتر است، و نمودش هم در بین افراد کمتر است، بیشتر هى سر به گریبان و جیب خود فرو مىبرد و به کار خود مىپردازد و از توجّه به کارهاى دیگران پرهیز مىکند.
اى واى بر ما، اى واى، ما فقط انگار تکلیفى که براى ما گفتند این است که: نگاه کن ببین بغل دستى چهکار مىکند، هیچ به خودت نگاه نکنىها، که خودت دارى چهکار مىکنى، کارهاى خودت چهجور است، اصلًا ما را موظف کردند، انگار سر ماه حقوق دادند که بیا نگاه کن ببین شخصى که آن گوشه نشسته الآن دارد چهکار مىکند! شخصى که آنا نشسته روبروى من، صبح کجا رفته، خانه که رفته، با که حرف زده، تلفن به که زده! آنى که الآن در آنجاست با که دارد صحبت مىکند، پس بروم به او بگویم: آقا به تو چه مىگفت؟ مسألهات چه بود و فلان و این حرفها!
اینجور آدم به هیچجا نمىرسد، آنهایى رسیدند و بردند که به کسى دیگر کار نداشتند، فقط به خودشان کار دارند، فقط نگاه به خودشان مىکنند، خودشان و در ارتباط با راهشان، چه باید بکنند والسلام، بغل دستىشان کیست، پشت سرشان کیست، جلویشان کیست، که مىآید، که مىرود، این که آمد از کجا آمد، آن که رفت براى چه رفت؟ رفت که رفت جهنم که رفت، چه کار دارى حالا براى چه رفت براى چه آمد، هر کسى دارد راه خودش را مىرود، هر کسى دارد مسیر خودش را مىرود، به ما چه مربوط است، جداً عرض مىکنم، این یک مسأله، مسأله مهم است.
ما بعد از فوت مرحومآقا همین کار را انجام دادیم، دیدیم بابا هر کسى مسیر خودش را دارد، ول کنیم برویم سراغ کار خودمان، برویم خودمان را بپائیم، برویم مسأله خودمان را داشته باشیم، البتّه تا یک مدت بنده خیلى صریح مواضع بطلان و انحراف را بیان کردم و بعد وقتى دیگر برایم اینطور تکلیف مشخص شد که دیگر باید رها کنم رها کردم، هر چه مىخواهد بشود بشود، و بیش از این دیگر ما تکلیفى نسبت به ارائه مطالب نداریم.
یکى مىخواهد خواب بماند، خُب خواب بماند بنده چه کارش کنم؟ آدم خواب را مىروند دست مىزنند بیدارش مىکنند؛ آقا پاشو و فلان و این حرفها. ولى یک کسى خودش را به خواب مىزند، به خواب مىزند دیگر چطورى مىتوانیم بیدارش کنیم. یکى خودش تجاهل مىکند به جهل، جاهل خُب جاهل، جهل بسیط آدم مىرود توجیه مىکند، قرائن و شواهد ….
یکى هم هست به او مىگویى، مىگوید: همین است، این همین است یعنى چه؟ یعنى نمىخواهم حرفت را بشنوم. مىگوییم: خیلى خُب خدا خیرت بدهد، نمىخواهى … همین است، ما همین هستیم، خُب ما همین هستیم، بسیار خب سنىها هم مىگویند: ما همین هستیم، عمر و ابوبکر هم مىگفتند: ما همین هستیم، همه مىگفتند: همین هستیم. بنىعباس هم مىگفتند: همین هستیم، بنىامیه هم مىگفتند: ما همین هستیم، یزید هم مىگفت: ما همین هستیم، باید با ما بیعت کنى، نکنى …، براى چه همین است، دیگر ما همین هستیم؟ یا باید بیعت کند یا اینجورى مىکنیم این کارها را … ما همین هستیم.
خُب این ما همین هستیم مثل اینکه همیشه هست، ظاهراً همیشه همه جا ما همین هستیم هست، مخلص همه ما همین هستیمها هم هستیم! مخلص همهشان هستیم، خیلى خُب ما همینیمها زیادند، آدم نباید وقتش را براى ما همینیمها بگذارد، خودشان به کارشان برسند، انسان برود به درد و بیمارى خودش بپردازد!
وقت براى ما همینیمها نباید بگذاریم، غصه ما همینیمها را نباید بخوریم، تفکّر نسبت به ما همینیمها نباید داشته باشیم، اینها افرادى هستند که همیشه در طول تاریخ در یک فضاى دُگم وتحجر و تعصب جاهلى در بند افتادند و حالا یا خدا دستشان را بعد مىگیرد یا نه، با همین کیفیّت از دنیا مىروند. دیگر، همین است دیگر، ما همینیم دیگر، یا خدا دستشان را مىگیرد و یا اینکه به همین وضعیت مبتلا هستند.
خدا نیاورد براى انسان، خدا نیاورد براى انسان، این که مرحومآقا مىفرمودند: تا قیامت اگر سجده شکر به جا بیاورید کارى انجام ندادید. واقعاً گاهى اوقات مو بر تن انسان همینطور راست مىشود که ما چه فرقى مىکردیم با بقیه، ما با آن افرادى که در زمان پیغمبر بودند آخر چه فرقى مىکردیم، تافته جدا بافته هستیم؟ نه بابا آنها هم مثل ما بودند، فکر ما، فهم ما، مثل ما بودند، تفاوتى نداشتند، چرا اینجور مىشود؟! چرا اینجور مىشود که به شخص مىگوید دودوتا؟ مىگوید: پانزدهتا، همین است دودوتا مىشود پانزدهتا، دو دوتا مىشود هفتتا، همین است! خُب این چطور مىشود انسان واقعاً در یک همچنین مسألهاى گیر مىافتد و این نشان مىدهد که: آدم باید به خدا پناه ببرد، نباید از خودش بداند، مبادا به دیگران فخر بفروشد به خاطر راه خودش، بله، باید خدا را شکر کند که مورد هدایت و دستگیرى واقع شده است. این مطلبى است!
خُب واجب هم هست، شوخى نیست، نه اینکه شکر کند، تا قیامت شکر کند کارى نمىتواند بکند، یک سجده انجام دادن که چیزى نیست، کارى ندارد. باید خدا را انسان شکر کند بر اینکه: خدا دستش را گرفته، راهنمایىاش کرده، حق را به او نشان مىدهد، در مسائل مختلف نگاه کنید، در قضایایى که پیش مىآید، ما اینها همه را در زمان پدرمان تجربه کردیم.
در مطالبى که نظر ایشان را افراد رعایت مىکردند هیچ گاه پشیمان نمىشدند، هیچگاه. چون مسئولیت با خودش است و بعد هم خُب مشخص مىشد بر اینکه مطلب از چه قرار است. در آن جاهایى که نظر ایشان مورد رعایت قرار نمىگرفت، سلیقههاى شخصى هم مىآمد و کمى در آن اعمال نظر دخالت مىکرد، خود سلیقه افراد دخالت مىکرد، خودشان به من مىگفتند حتّى در زمان خودشان: واى ما چرا در اینجا حرف آقا را گوش ندادیم، چرا ما در اینجا اینطورى کردیم، حالا چهکار کنیم؟ حالا که یک قضیهاى اتفاق افتاده چقدر ما در این قضیه دخیل هستیم؟
خُب بالاخره یک نفر هم یک نفر است! این لشگر عمرسعد که آمد براى کشتن زرارى رسولخدا، لشگر یک نفر یک نفرهایى بود که جمع شدند یکدفعه سىهزار نفر شدند، یکى از اینطرف آمد، یکى از آنطرف آمد، یکى از اینطرف آمد یکدفعه شدند سىهزار نفر، یکدفعه سىهزار
نفر که از زمین نمىجوشد؟ هر کدام از این سىهزار نفر در هر لرزهاى که بر تن بچههاى امامحسین علیه السّلام انداختند، باید حساب بدهند، هر کدام! ولو اینکه شمشیر هم نزده باشد، حالا آنهایى که شمشیر زدند که خُب آنها دیگر نورعلىنور هستند، دیگر آن که خیلى عالى و آنهایى که آمدند و دیگر کارهاى مهمتر و حالا شمر و فلان و اینها خُب آن دیگر اصلًا حسابشان را ما نمىگوییم. نه، همینقدر آمدند دل بچههاى پیغمبر را لرزاندند یا نه؟ همین یک نفر با اسبش، با شمشیرش با نیزهاش، این سىهزار نفر به همان اندازه باید حساب پس بدهند، هیچ راه ندارد.
حالا خدا با آنها در روز قیامت چه مىکند دیگر ما نمىدانیم، حالا اینها بعد توبه کردند، فلان کردند، یک عدهاى جزو توابین و رفتند حتّى کشته هم شدند و … ما دیگر نمىدانیم، خدا خودش مىداند چه کند. حساب حساب است دیگر، مسأله حساب است، روایت هم داریم از امامباقرعلیه السّلام ظاهراً روایت داریم، یک شخص آمد به حضرت عرض کرد، حضرت فرمودند: آیا با رفتن خودت دل اینها را نلرزاندى؟ به همین اندازه حساب دارى؟
وقتى که راه براى انسان روشن باشد، تصمیمى که انسان مىگیرد تصمیمى خواهد بود که دیگر تبعات مسائل و جریاناتى که اتّفاق مىافتد دامن این را نخواهد گرفت، چرا؟ چون تصمیم صحیح بوده.
هر قضیهاى که اتّفاق افتاده، هر کسى در اتّفاق افتادن این قضیه [نقش داشته] ولو یک نفر، ولو یک راى، باید حساب پس بدهد، شوخى هم ندارد. قضیه چیست؟ به خاطر این است که در دستگاه خدا مسائل همه زیر ذرهبین است.
در امامشناسى است یا معادشناسى است که مرحومآقا قضیه سعدابنوقاص را نقل مىکنند که در زمان أمیرالمؤمنین علیهالسّلام بیعت نکرد[۳] و رفت براى خودش جدا و کارى نداشت. در زمان ابىبکر نیامد دیگر، و أمیرالمؤمنین علیهالسّلام را یارى نکرد، بعد آنجا ایشان یک حرفى مىزنند مىگویند: جناب سعد شما فرمانده لشگر اسلام بودى- چون سعدابنوقاص تیرانداز خیلى ماهرى بود بسیار در تیراندازى … و در لشگر فرمانده گروه تیراندازها بود، و همین فاتح مدائن و ایران و اینها بود- ایشان مىگویند: چرا شما با این موقعیتى که داشتى و با اینها نیامدى و از حق دفاع نکردى؟ آیا على حق بود یا نبود ما از شما این سؤال را داریم؟ حق بود یا نبود؟ اگر نبود، خُب بسیار خُب، اگر على برحق نبود حرفى نداریم، مطلبى نیست، من على را حق ندیدم به این دلیل و به این دلیل و نیامدم! خیلى خُب، خدا هم هیچ کاریش ندارد. واقعاً اگر بینىوبینالله دو دوتا چهارتا مىکرد، مقدمات را در کنار هم قرار مىداد و به این نتیجه مىرسید که من به این نتیجه رسیدم و کسى هم پاسخگوى من نیست، و على
برحق نیست، نه على برحق است، نه ابوبکر، هیچ کدام! مىروم به راه خودم. خُب خدا هم کاریش ندارد.
ولى تو که مىدانى على برحق است، تو که در جریان غدیر بودى، تو که این همه از پیغمبر صلى الله علیه و آله راجع به أمیرالمؤمنین علیهالسّلام این مطالب را دیدى و شنیدى تو که در فلان قضیه حضور داشتى، مسائلى که رسولخدا مىگفتند، موقعیت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام و چیزها را مىدانستى، کسى که دیگر تو را نمىتواند گول بزند، تو که بچه پنجساله نیستى، کسى دیگر تو را نمىتواند گول بزند.
لذا پاسخ معاویه را نتوانست بدهد وقتى که رفت پیش معاویه[۴]، معاویه اصلًا تحویلش نگرفت گفت: برو پى کارت. معاویه آدم بافهمى بود، حسابى بحث مىکرد و استدلال مىکرد آدم چیزى نبود، گفت: اینها را براى من نمىخواهى بگویى، تو على را به حق درنیافتى؟ معاویه دارد به او مىگوید، مىگوید: تو نفهمیدى، من دارم مىگویم، منِ معاویه مىدانم على برحق است. به او نگفت، در دل خودش داشت مىگفت دیگر، اگر نمىدانست برحق است که بعد از أمیرالمؤمنین گریه نمىکرد براى على علیهالسّلام.
اگر مأمون نمىدید که امامرضا علیهالسّلام برحق است که بعد از شهادت امامرضا علیهالسّلام گریه نمىکرد، مىگفت: بیایید روضه علىبنموسى را بخوانید، مىآمدند و خودش … و بعد مىگفتند: که تو چرا گریه مىکنى؟ مىگفت: هیچ کس مثل من قدر این مرد را نمىداند که این که بود! خُب این پدرسوختهها، خودشان همه خبر داشتند چهکار کردند، خودشان از همه بهتر مىدانستند. امامرضا علیهالسّلام کارى کرد با مأمون، که بعد از شهادتش تا سالها همین مأمونى که فاسدترین، لعینترین، مجرمترین، فاسقترین شخص باید باشد تا بتواند امام برحق و شریفترین فرد روى زمین را با این قساوت از بین ببرد، این براى امامرضا علیهالسّلام گریه مىکند.
أمیرالمؤمنین علیهالسّلام در حکومتش چهکار کرد که بدترین فرد عالم، نمىدانم متقلبترین و خائنترین هر چه از این ترینها هست مىخواهید به او بگویید، بگویید. این بعد از شهادت أمیرالمؤمنین مىآید براى أمیرالمؤمنین گریه مىکند وقتى که صحبت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام مىشود با افرادى که مىروند مىبینند معاویه گریه کرد، خودش را هم به گریه نمىزد، خُب واقعاً گریهاش مىآمد، خُب مىآمد دیگر، براى چى خودش را به گریه بزند.
یعنى أمیرالمؤمنین علیهالسّلام کارى با معاویه کرده که معاویه مىداند این على کیست، معاویه مىداند در این جنگ، این مرد چه کرد، مردانگى على را معاویه فهمید. آنها پدرسوخته هستند دیگر، آن کلکهاى سیاسى و فلان و این حرفها، آنها بهتر از همه خلاصه افراد را مىشناسند، این سیاستمدارها که از همه کلکتر و پدرسوختهتر هستند، اینها خوب دور و ورىهایشان را مىشناسند. چرا؟ چون خودشان دستشان در کار است، مىفهمند کى کیست، آن معاویه مىفهمد این على کیست، تا جنگ نشود، تا على از مدینه نیاید بیرون به سمت شام تا آن جریان نشود، تا نحر را نگیرند، تا أمیرالمؤمنین نحر را آزاد نکند، تا دوباره لشگر معاویه را اجازه ندهد، تا قضیه آن یارو عمروعاص پیدا نشود و همینطور قضایایى که در هر روز [اتّفاق مىافتاد.] خُب این أمیرالمؤمنین علیهالسّلام چطورى خودش را نشان بدهد، در خانه بنشیند، درنیاید، با کسى حرف نزند، خُب مگر کسى او را مىشناسد؟
بله، سر سفره برنج زعفرانى و حلواى کذایى هم انسان مىخندد با همه تبسم مىکند، مىگوید: بله، این آدم خوشخنده، عجب آدم متبسم و چه خوشاخلاقى است، وقتى که یک مسأله پیدا شود، مسأله مالى پیدا شود، مسأله ارثى پیدا شود، از این قضایاى نامناسب پیدا شود، آنوقت معلوم مىشود خوشاخلاق کیست، بداخلاق کیست، بُتهدار کیست، آنى که اصل و بُتهدار است کیست، بىفرهنگ کیست با فرهنگ … اینها سر سفره برنج و خورشت کذا پیدا نمىشود، اینجا همه به هم مىخندند به به …، اینجاها نمىشود انسان آزمایش کند، باید جنگ شود، جنگ به آن نقطه حساس برسد که با یک ضربت کار جنگ تمام است، آن ضربت را نگه مىدارد و شکست مىخورد، که این کار را انجام مىدهد؟ واقعاً که انجام مىدهد؟ که انجام مىدهد؟!
باید این مسائل و این حوادث و این قضایا را به زبانهاى مختلف ترجمه کرد و براى رؤساى دولتهاى دنیا فرستاد، براى فرماندهان نظامى در سراسر دنیا فرستاد، براى سیاستمداران فرستاد، براى آنهایى که اداره امور ملّتها را به دست دارند، این کارها و این امور و این نمادهایى که از ائمه ما سراغ داریم، مگر از سیّدالشّهداء کم سراغ داریم، قدمبهقدم جریان امامحسین علیهالسّلام یک تابلوست، یک اعلان است، اعلان انسانیت، اعلان حرّیت، اعلان آزادى.
دشمنش است آمده او را بکشد، آمده راه را بر او بسته، تشنه است، یک ساعت بمانند همهشان مىمیرند، این مىگوید: به همه آب بدهید، خودش هم از اسب پیاده مىشود مشک آب را مىگذارد به دهن آن سربازى که از شدت تشنگى از حال رفته، که این کار را انجام مىدهد؟ واقعاً که انجام مىدهد؟ یعنى امروز در بشریت، در جامعه بشریت ما وقتى نگاه به مسائل بکنیم، به قضایا بکنیم، به ارتباطات کنیم، به داد و ستدها بکنیم، به کارهایى که امروز دارد انجام مىشود در ملل اسلامى، در ملل شیعى، در
ملل یهودى … یک نمونه سراغ دارید، یک نمونه، که به این فرهنگ بخورد، به این طرز تربیت بخورد، یک نمونه سراغ دارید؟!
یا اینکه نه، موشک مىآید از اینطرف مىرود اوه آنجا در دو بعد از نصف شب، زن و بچه مردم در خواب و مرض و فلان، مىزند در سر آن خانه و همه اهل خانه را تکهتکه مىکند و به هوا مىبرد! این انسانیت است؟ شما به این مىگویید انسانیت، این چه گناهى کرده؟ یک عده دیگر دارند مىجنگند این چه گناهى کرده.
یک کشور با یک کشور دارد جنگ مىکند، شما موشک مىزنى، طیاره دارد مىرود، زن و بچه مردم بىگناه، پیرمرد، پیرزن، بچه شیرخوار، نمىدانم آدمها عادى از یک طرف دارند مىروند یک موشک تَق مىزنى، تمام سیصد نفر تکهتکه مىشوند! چه تفکّرى مىآید یک همچنین کارى را انجام بدهد؟ مىخواهى بزنى، بلند شو برو در فرودگاه بزن طیاره را داغون کن، چرا مردم؟ چرا مردم باید تکهتکه شوند! خُب مىخواهى بکنى برو آن خانه را بزن و جنگ است بالاخره جنگ که نان و حلوا که خیر نمىکنند، تو بزن آن بزند … این کار از چه برمىخیزد، مىدانید چه؟ از اینکه ما از آموزههاى الهى و انسانى و توحیدى و فکرى به دور افتادیم، منظور از ما یعنى جامعه بینالملل، فقط رسیدن به مقصد و مقصود هدف است لا غیر، هر چه مىخواهد انجام شود بشود، هر چه مىخواهد بشود بشود!
واقعاً خیلى عجیب است، من جایى بودم صحبت از یکى از همین افرادى بود که از سیاستمدارانى که مدتها در افریقا بود و زندان بود و چه بود و فلان و این حرفها، اهل مبارزه با همین استعمارگران بود و بعد از زندان درآمد و بالاخره مسائل … کارهایى را که مىکرد مىشمردند این، این کار را کرده، فلان کرده، از این بخشیده، آن را فلان کرده، آن کسى را که او را به زندان انداخته آمده به او پست داده، آن کسى که حکم بردن به زندان او را داده، آمده او را مسئول کرده. گفتم: ببینید، الآن همه دنیا دارند این مرد را تحسین مىکنند، این که پیغمبر نیست، این که امام نیست، این مسیحى است، عملش یک عمل انسانى است و قابل تقدیر است، ما هم باید تقدیر کنیم ما که شیعه أمیرالمؤمنین علیهالسّلام هستیم مىگوییم: بارکالله! آن مسیحى است، ما مسلمان هستیم و شیعه هستیم، ولى چون کارى را که انجام داده کارى است که بر موازین فطرى قابل تحسین است، لذا همه دنیا تحسین مىکنند همه دنیا به او آفرین مىگویند، همه دنیا در تشییع جنازهاش شرکت مىکنند، چرا؟ چون مىبینند عملش [درست است]
ببینید، مردم دنیا حتّى سیاستمدارهایشان فطرت دارند، این نیست که فطرت نداشته باشند، یعنى آن گرچه مىگوید: من اهل این کار نیستم، من اگر به دشمنم ظفر پیدا کنم پدرش را درمىآورم، ولى در
باطنش دیگر نمىتواند او را محکوم کند، فطرتش نمىگذارد آن محکوم شود، فطرتش او را تحسین مىکند، خواهى نخواهى به او آفرین مىگوید، خواهى نخواهى به او نمره بیست مىدهد، خواهى نخواهى اخلاق او را ستایش مىکند و در تشییع جنازهاش هم شرکت مىکند.
این اخلاق چیست؟ اخلاق انبیاء. پیغمبر چه کار کرد؟ همین کار را کرد، مگر همین کار را نکرد؟ کدام فرد مشرک در مکه بدتر از ابوسفیان؟ این همه بر سر پیغمبر مصائب و مشکلات آورد، تمام جنگها زیر سر این ابوسفیان بود، جنگ بدر، جنگ احد، جنگ احزاب … تمام خدعهها، تمام مکرها، پول مىداد، پول به این، فلان و این حرفها، کشته شدن حمزه توسط زن همین ابوسفیان بود، و تمام توطئههایى که کردند.
یعنى اگر پیغمبر وارد مکه مىشد برطبق حکم ما و منطق ما اگر بود اوّل کس، دار که سهل است بایست به شکمش خمپاره مىزد، دار چیست؟ هزاردفعه این بایست اعدام و فلان و این چیزها مىشد. ببینید چه مىکند مىآید نه تنها اعلان عفو عمومى مىکند! عجب! بابا اینها تو را از مکه بیرون کردند، در شب لیلهالمبیت که أمیرالمؤمنین علیهالسّلام به جاى پیغمبر رفت گرفت [خوابید] خُب مىخواستند بکشند، اینقدر سنگ زدند از آنجا به این أمیرالمؤمنین علیهالسّلام و تکان نمىخورد، که پیغمبر کاملًا برود، مطمئن شود، بعد بلند شود شمشیر را بکشد:
– آقا چه خبرتان است، چهکار دارید مىکنید؟
– تو کى هستى دیگر؟
– من هر کسى هستم، من همین هستم که مىبینید!
– پیغمبر کو؟
– مگر او را به من سپردید؟ (أمیرالمؤمنین گفت مگر به من سپردید من چه مىدانم کجاست!)
– گفتند: ما تا حالا داشتیم به این سنگ مىزدیم … که این بلند شود و چهکار بکند.
این همه کارها انجام شد، تحریک منافقین … در سر پیغمبر شکمبه خالى کنند، همه زیر سر همین ابوسفیان بود. جداً اگر ما بودیم چه مىکردیم؟ خُب آقا معلوم است چه مىکردیم دیگر خُب معلوم است داریم چه مىکنیم! امّا پیغمبر حسابش با ما فرق مىکند، دیدگاهش با ما فرق مىکند، فکرش با ما فرق مىکند، منطقش با ما فرق مىکند، او یک منطقى دارد ما یک منطق داریم.
منطق ما؛ دِقّ دلى، حِقد، تقاصّ، کینه، اعمال قدرت، مسائل نفسانى، از بین بردن حریف، و به حساب ما ریشه فساد وتوطئه را در آوردن. پیغمبر چى؟ اینها همه بنده خدا هستند، تمام این کارهایى
که کردند از روى جهل کردند، الآن اسلام آمده، فصل جدیدى را باز کرده، الاسلامیجبماقبله[۵]؛ ما قبل خودش را اسلام مىپوشاند، از حالا به بعد چه مىکند! نه تنها اینها را همه را مىبخشد اعلان عفو، بلکه منزل همین اول فاسق و اول فاسد و شریر و لعین را مأمن و ملجأ براى افراد مىکند، هر کسى در این منزل بیاید کسى حق تعرض به او را ندارد. اینجاست که خود آنها هم هنگ مىکنند، یعنى خود افراد مکه مىمانند: این نباید یک آدم معمولى باشد، آدم معمولى این کارها را نمىکند این قضیه چیست؟ این داستان چیست؟ پادشاه نمىآید این کار را بکند، رئیسجمهور نمىآید این کار را بکند، یک حاکم نظامى، فرمانده نظامى نمىآید … بکشد و برود پى کارش و به مقصد برسد! این مىآید نه تنها اینکه مىبخشد، منزل را هم مأمن قرار مىدهد! پس این حسابش یک چیز دیگر است، پس برویم ببینیم این چیست؟ برویم ببینیم این چیست و این فرهنگ را از کجا آورده؟! آن فرد مسیحى هم که این کار را مىکند آن هم فرهنگ را از انبیاء مىگیرد، مىگوید: عیسى اگر بود این کار را مىکرد! او هم دارد مىگوید عیسى … و درست هم مىگوید و درست فهمیده، لذا تمام فطرتهاى زنده و آگاه دنیا او را تحسینش مىکنند با اینکه مسیحى است، یک مسیحى است، یعنى مسلمانها هم باید تحسینش کنند، باید بکنند.
کار درست، درست است. ببینید، آنى که من هى مىگویم: کار درست درست است، از هر کسى مىخواهد باشد، کار غلط، غلط است از هر کسى مىخواهد باشد. شراب نجس است، چه شراب در امریکا سرو شود یا شراب در ایران سرو شود، در هر دو نجس است، به لباس بخورد با آن نماز نمىتوانید بخوانید، تفاوت نمىکند. دروغ دروغ است، چه دروغ در استرالیا گفته شود، یا دروغ در عربستان گفته شود، یا دروغ در اینجا، دروغ دروغ است، دزدى دزدى است، قمار، قمار است، تقلب، تقلب است، خیانت، خیانت است، صدق، صدق است، صفا، صفا است، فطرت، فطرت است، مبانى فطرت در همه جا یکى است، در همه جا یکى است.
لذا مرحومآقاىحداد مىفرمودند: بعضىها راه نرفته سالک هستند، یعنى اصلًا از سلوک خبر ندارند که اصلًا راه چیست، مراقبه چیست، استاد چیست، برنامه چیست، تکلیف … اصلًا هیچى خبر ندارند، ولى عملى که انجام مىدهند عملى است که یک استاد به شاگرد دستور مىدهد، خُب این سالک
است دیگر، یعنى حالشان و نفسشان اصلًا نمىتواند دروغ بگوید، گرچه به ضررش باشد نمىتواند، خُب مگر سالک غیر از این باید انجام دهد؟
نمىتواند تقلب کند، اصلًا نمىتواند، مىگوید: آقا این قیمتش این است، این هم قیمتش این است، امّا به نظر من این را ببرى بهتر است، صاف به مشترى مىگوید. نمىگوید: بگذار این باد کرده، بُنجُل است بگذار این را اول ردش کنیم. نهنه، این خیلى جنس خوبى است باور کن، اصلًا گیر نمىآید!- باد کرده کسى نمىخرد- مىگوید: اوّل این باد کرده تمام شود آن جنس هنوز مشترى دارد. میگوید: نه آقاجان ببین این باد کرده روى دستم، صاف، این باد نکرده، این مشترى زیاد دارد، در این من سود خیلى مىبرم این سود کم مىبرم، همه را دارم به تو مىگویم، خودت هر کدام را مىخواهى انتخاب کن! که این کار را مىکند؟ اگر پیغمبر بود چه مىکرد؟ همین کار را مىکرد.
یک شب، شب سهشنبه بود راجع به همینگونه مسائل مرحومآقا داشتند صحبت مىکردند که: دادوستد در اسلام چطورى است، داد و ستد در مبانى دینى چگونه است، دادوستد در مبانى توحیدى چطورى است، راجع به این مطالب داشتند صحبت مىکردند، بعد وقتى که صحبتهایشان به اینگونه جاها رسید، یکدفعه یکى از همین دوستانى که نزدیک من نشسته بود که الآن در قید حیات است، رو کرد به من یکدفعه اینطورى کرد: بهبهبه! ما رو باش حالا مثلًا پانزدهسال است- نمىدانم چهارده سال چقدر آن زمان دیگر آنجا بود- مىگفت: مثل اینکه ما چهاردهپانزدهسال اصلًا در باغ نبودیم! خُب واقع همین است، واقع همین است، اگر مىخواهى به آن نقطه برسى بسمالله؛ این است، شرائط این است، اگر نه مراتب دیگر مىخواهى خیلى خُب، هر مرتبهاى یک اقتضائاتى دارد، یک شرایطى دارد بسیار خُب، اینقدر مىخواهى اینقدر، اینقدر مىخواهى اینقدر، تا سقف مىخواهى، تا عرش مىخواهى آن یک چیز دیگر است، این همین است اگر تا عرش مىخواهى باید نگاه کنى ببینى أمیرالمؤمنین چهکار مىکرد، چهکار مىکرد؟ صاف، همیشه راست بود، همیشه درست بود، هیچ وقت گول نزند، هیچ وقت خیانت نکند، در سرت جز صدق نباشد، جز صفا نباشد.
این پیغمبر مىآید خانه این ابوسفیان را برمىدارد مأمن مىکند، محل امنى مىکند.
امّا آن معاویه مىآید با امامحسن علیهالسّلام پیمان صلح مىبندد: این کار را مىکنیم، این کار را مىکنیم، فلان مىکنیم، حکومت تا وقتى که من زنده هستم بعد از فوتم به شما باید برسد، و به فرزندانم نمىرسد، کسى حق ندارد از مخالفین با ما، از موالیان على، پدرت را اعدام بکند، کسى حق ندارد … تمام اینها را امضا مىکند، همین که امضاى حضرت مىآید زیر [صلح نامه]، بلند مىشود مىآید در مسجد کوفه صاف صلح را زیرپایش مىگذارد، مىگوید: هر چه را گفتم زیر پاى من است، به قدرت
رسیدم هر کارى دلم مىخواهد [مىکنم]. آن حکومت، حکومت پیغمبر، این حکومت هم حکومت اهل دنیا، حکومت اهل دنیا همین است، همین که خر از پل گذشت، تمام شد، فراموش، آنچه را که گفتند، آنچه را که تعهد کردند، همه را زیر پا مىگذارى! ما آن موقع تعهد کردیم این حرفها را زدیم! الآن شرائط عوض شده! عجب! چرا آن موقع فکر این را نکردى که اگر شرائط عوض شود، گفتى همیشه. آن موقع مصلحت آنطور بود الآن مصلحت اینطور؛ خُب همه همینطور هستند هر کسى هر روز مىآید یک چیزى مىگوید بعد مىگوید مصلحت این بود، امروز این است. خُب خوب شد آن موقع ما مىفهمیدیم، افراد مىفهمیدند، اگر قرار بر این بود که تفکّر تغییر پیدا کند مسأله تغییر پیدا کند، خُب مىگفتید: آقا الآن فعلا اینطور است، بعداً بعد از چند سال دیگر ممکن است اصلًا ضد این شود، خُب قضیه چه مىشود؟!
مرحومآقا رضواناللهعلیه در همان زمانى که این مطالب را پیگیرى مىکردند و خودشان در کتاب وظیفهفردمسلمان نوشتند که چه مىکردند البتّه بخشى از آن مسائل را، محوریت همه مسائل و قضایایى که در آن موقع بود براساس صداقت و عدم کتمان حق بود براى تمام افراد دنیا، مىگفتند: ما به همه باید راست بگوییم، ما بر این اساس هستیم، پیش ببریم یا پیش نبریم یک مطلب دیگر است، ما باید راست بگوییم. افراد دیگر مىگفتند: نه، ما باید پیش ببریم، این پیش بردن خُب یک مقدماتى مىخواهد، یک اقتضائاتى مىخواهد، ایشان مىگفتند: پیش بردن در مسیر ما نیست، اعلاء کلمه حق و اعلان کلمه حق است این را ما باید بگوییم.
مگر پیغمبر در همهجا پیش برد؟ مگر پیش برد؟ مگر أمیرالمؤمنین در همهجا پیش برد؟ اگر أمیرالمؤمنین مىخواست پیش ببرد صفین که شکست نمىخورد، اگر امامحسین علیهالسّلام مىخواست پیش ببرد خُب کربلایى پیش نمىآمد، مىآمد با یزید بیعت مىکرد و یزید هم حکومت مدینه و کوفه و مکه و اینها همه را به امامحسین علیهالسّلام مىداد، وقتى پایههاى حکومت امامحسین تأیید مى شد، یک کودتا بر علیه یزید مىکرد حکومتش را مىانداخت، کارى نداشت.
ولى چرا امامحسین علیهالسّلام گفت: من یک ثانیه بر خلاف آن تکلیفم کارى انجام نمىدهم؟ پیش بردن و پیش نبردن ندارد، این نتیجهاش هم همین این، نتیجهاش کشته شدن است، اسارت است، این مسائل است! خُب باشد، باشد، مگر قرار بر این است که همه با سکته بمیرند، یا با وبا و دیفترى بمیرند، نه، یکى هم باید با شمشیر بمیرد، من از آنهایى هستم که با شمشیر مىمیرم، یکى با دیفترى مىمیرد، یکى با تصادف، یکى آجر به کلهاش مىخورد، هر کسى یک قسم باید از این طرف برود، مهم
رفتن نیست، مهم کیفیّت رفتن است، که در چه حالى دارى مىروى، این مهم است، آیا در راه حق هستى و دارى مىروى یا در راه باطل هستى، این مسأله است.
لذا با توجه به این مسأله انسان؛ همانطورى که عرض کردم نسبت به راه و نسبت به مسیر خودش باید با اطمینان باشد، و از خدا بخواهد که این اطمینانش قویتر شود، یقینش بالاتر شود، و آن یقینى را که به بزرگان و اهل راه خدا عنایت کرده به او هم عنایت کند. این مسأله است.
امشب شب بیستوهفتم ماه مبارک رمضان است و در بعضى از روایات داریم که شب احیاء هم هست، و خلاصه بیدارى و شب زندهدارى در این شب موکد است و مىتوان شب بیستوهفتم را همان تتمه این شبهاى قدر دانست که خداوند به عنوان یک فُرجه و رحمت براى بندگانش و سعهاى که داده است که آنهایى که در شبهاى قبل خلاصه آنطورى که باید و شاید تصمیم، جدیت، اهتمام، براى تغییر پیدا نکردند، یک فُرجهاى هم باز وجود دارد که خود را به آن قافله برسانند، و لذا شب بیستوهفتم را هم مىتوانیم جزو لیالى قدر در یک مجموعه به حساب بیاوریم، و خُب بزرگان توصیه به احیاى در امشب داشتند که خوب است انسان احیاء داشته باشد و هر آنچه را که در شبهاى قدر هست در امشب هم- البتّه غیر از آن نماز- انجام بدهد و از خداوند بخواهند که اگر سستى و تکاهلى در تصمیم و اراده او براى تغییر مسیر و راهش داشته است مورد لطف و کرامت قرار بگیرد.
دیگر تمام شد ماه رمضان تمام شد و حسرت همینطور بر دل ما ماند، من یادم است در یک همچنین شبهایى که گاهى خدمت مرحومآقا مىرسیدیم یک آهى از نهادشان، از دلشان برمىآمد، اصلًا مثل یک کسى که دارد بهترین عزیزش را از دست مىدهد گفتند: آقاسیدمحسن دیدى ماه رمضان تمام شد، دیدى تمام شد، همینطور دستمان خالى، ماه رمضان دارد مىرود. یعنى واقعاً احساس مىکردیم که چطور براى تمام شدن ماه رمضان ایشان دارند همینطور حسرت مىکشند و ناراحت از دست رفتن این ایّام مبارک هستند.
علىکلحال بالاخره داستان همین است دیگر، بالاخره بیش از یک ماه نیست، و در این روزهاى آخر باید از خدا جداً بخواهیم، جداً بخواهیم که مسیر ما را در آتیه و در آینده به همان مسیرى قرار بدهد که اولیاء خودش را در آن مسیر ثابت کرد. چون این مقدار را به خدا مىگوییم که: خدایا ما مىدانیم این مسیر حق است، این را دیگر یقین داریم، دیگر در این شک نداریم، اهل دنیا را دیدیم، دیگر چقدر ببینیم؟! سیاسیون را دیدیم، رفتارشان را دیدیم، اجتماعیون را دیدیم، اجتماع را دیدیم، مردم را دیدیم، اهل کسب و کار و دنیا و معاملات و اینها را دیدیم، اهل تزویر و ریا و خدعه و تقلب را دیدیم، همه را
دیدیم دیگر بس است، یعنى دیگر …، افراد عادى را دیدیم، مِلَل و نِحَل مختلف را دیدیم، داعیان به حق غیر متأهل و واجد براى دعوت را دیدیم، همه را داریم مىبینیم.
از میان همه فقط این احساس را واقعاً [داریم] خُب این را مىدانیم دیگر، اگر چه خودمان اهل عمل نیستیم، ولى مىدانیم که آنهایى که این وسط کارشان درست است فقط اینها هستند، فقط از این افراد اینقدر را که دیگر یقین داریم این را که دیگر نمىتوانیم انکار کنیم که وقتى که همه رفتارها را در کنار هم مىگذاریم، گفتارها را در کنار هم مىگذاریم، کردارها را در کنار هم مىگذاریم، مقایسه مىکنیم، مىبینیم نه، حساب اینها با بقیه فرق مىکند.
بالاخره ما هم بشر هستیم، ما هم عقل داریم، فهم داریم، فکر داریم، ما هم مىتوانیم مسائل را در فهم خودمان بسنجیم، مسأله مشکلى نیست، معما و پازل نیست که حالا یک کسى نتواند [بفهمد] نه آقاجان! انسان این مطالب را مىفهمد. یک وقت خودش را به کرى و کورى نزند، کلّهاش را در برف نکند، خودش را به خواب نزند، حالا آن یک حرف دیگر است، ولى اگر خودمان را به خواب نزنیم، نه، داریم مىبینیم، از خدا بخواهیم که خدا این فهم ما را به عمل مبدل کند، این فهم ما را به عینیت مبدل کند، این فهم ما را به وصول و به شهود مبدل کند، این فهم ما را و فکر ما را به اطمینان قلب مبدل کند و از آنچه را که به اولیاء و بزرگانش در این ماه قسمت کرده است، نصیب ما هم بفرماید.
اللهم صلى على محمد و آل محمد
[۱] – این روایت را مرحوم محدث ارموى در کتاب زندگى قاضى نورالله شوشترى از پیامبر نقل مى کند.( فیض الإله ص ۵۰).
[۲] – روح مجرد، ص ۱۲۲: حضرت آیه الله حاج سید ابراهیم خسروشاهى کرمانشاهى.
[۳] – امام شناسى، ج ۱۰، ص ۱۷۲ به بعد؛ و اسرار ملکوت، ج ۱، ص ۱۲۹ بعد.
[۴] ۳- امام شناسى، ج ۱۰، ص ۱۶۸ تا ۱۷۰٫
[۵] – یکى از قواعد فقهى که در بعضى از احکام شرعى نسبت به کافر مطرح مىگردد و مبناى عفو و رأفت اسلامى در خصوصکافرى که مسلمان مىشود قرار مىگیرد،« قاعده جب» مىباشد، مثلًا گفته مىشود: چنانچه کافر مسلمان گردد، قضاىعباداتى که در حال کفر به جا نیاورده همچون نماز و روزه، پرداخت زکاه، اجراى حدود و مجازات و اخذ دیه نسبت بهتخلفات دوران کفر از او ساقط مى گردد و مورد مؤاخذ واقع نمىگردد.