جلسه ۱۲ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۵
موضوع: جلسه ۱۲ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۵ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱۲ رمضان ۱۴۳۵
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
وَانَا یا سَیِّدِى عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ الَیْکَ مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً
اى مولاى من، من عائذ به فضل تو هستم، پناهنده به فضل و کرم تو هستم، نه به عدل تو، چنانکه قبلًا عرض کردیم، من به فضل تو پناهنده هستم چون تو هم متصف به عدل هستى و هم متصف به فضل هستى. من با آن عدلت کارى ندارم، من با آن فضلت کار دارم، با آن سنجشت کار ندارم با آن کرمت کار دارم، چون به هر دو متصف هستى، حالا که متصف هستى دیگر این را نمىتوانى از خودت نفى کنى، اگر نبودى خب! خدا مىگفت نخیر آقا من فضل ندارم من فقط عادلم هستم، کرم و فضل و اینها در کار ما نیست! من عادل هستم و با هر کسى هم بر اساس عدالت عمل مىکنم! مو را هم از ماست بیرون مىکشم، مو را هم از ماست بیرون مىکشم، خودتان مىدانید حالا! ما چه کار مىکردیم؟ ما با یک همچنین خدایى چه کار مىکردیم؟ هیچى صاف مىماندیم سینه مىزدیم و هیچ کارى از دستمان برنمىآمد، اى واى از دست این خدا، اى واى از دست این! سینه مىزدیم دیگر، چون خدا مىگوید من با فضل با شما برخورد نمىکنم، با کرم و بخشش و فضل و اغماض و چشمپوشى نه! ابدا، نخیر! یکى در مقابل یکى! ما اینطورى هستیم. اگر اینطور بود دیگر سنگ روى سنگ بند نمىشد، کارى انجام نمىشد، دیگر کارى نمىشد کرد، حرکتى دیگر نبود، شما یک گناه انجام مىدادید، خب وقتى که انسان یک گناه انجام بدهد خدا چه مىگوید؟ تاوانش را باید پس بدهى، تاوان این گناهى که انجام دادى باید پس بدهى، حالا خدا نکند انسان گناهانى انجام دهد که این جنبه عمومى دارد، جنبه اجتماعى دارد، غیبت یکى را بخواهد بکند، حالا یک وقت گناه، گناه شخصى است، مثلًا انسان نمازش قضا شده، خب انسان قضایش را به جا مىآورد، اما یک وقتى به یکى تهمت مىزند و این تهمت منتشر مىشود، انتشار پیدا مىکند خب چه کار مىکند؟ یک آبرویى از یک مومن رفته و یا یک غیبتى کرده کسى خبر ندارد، فقط تو مىدانستى این مطلب را کس دیگر مطلع نبود، چرا آمدى این عیب را پیش کس دیگرى گفتى؟ چرا؟ اگر او هم عیب تو را پیش شخص دیگرى بگوید خوشت مىآید؟ چرا آمدى تو این عیب را گفتى؟ آدم بیاید مدرک بگیرد اى واى! کار دیگر به کجا کشیده، آدم بیاید از یکى بدون اینکه او مطلع باشد ضبط بگذارد و
صدایش را ضبط کند، یا موبایلش را روشن کند و تصویرش را ضبط کند، لا اله الا الله، که بعد در یک وقتى بخواهد از این استفاده کند، چه مىشود قضیه؟ هان چه مىشود؟
در یک روایتى از رسول خدا داریم که فرمودند: اگر شخصى عیبى را از فردى ببیند و کتمان کند و در خودش نگه دارد، خداوند در روز قیامت عیب او را بر خلائق آشکار نخواهد کرد و اگر کسى عیبى را از یک شخصى ببیند و بیاید به افراد دیگر بگوید به اشخاص بگوید، حالا یک چیزى دیدى، آدم بابا! صبح تا شب صد تا خطا مىکند، صد تا اشتباه مىکند صد تا، بیاید همین را بردارد و برود فرض کنید که به آقاى فلانى بگوید، خداوند او را در روز قیامت در جلوى خلایق مفتضح خواهد کرد، مفتضح خواهد کرد و اصلًا این مسئله ستار العیوبى یک مسئله عجیبى است، خیلى عجیب است.
یکى از برنامهها و مبانى سلوک این است که انسان مطلبى را که از شخصى مىبیند از دهانش خارج نشود، قشنگ درست عکس آنچه که ما داریم بحمدلله به آن مىپردازیم!! ندیده مىگوییم چه برسد به اینکه یک چیزى ببینیم، عکس آن. بابا این زبان را نگذار باز شود، این دو تا لب را ببند، چرا باید باز شود؟ چرا باید عیب رفیق در جایى گفته شود، چرا باید یک مطلبى که تو دیدى و کسى دیگر ندیده و اگر هم دیده، یکى دیده، دو تا دیده، دیگر اوه! دیگر خلایق و بى بى سى که ندیده که بخواهى در بى بى سى بگویى و در اینطرف و آنطرف، هان؟ چرا باید اینطور باشد؟ خدا مىآید و تو را مىپیچاند، خدا خوب بلد است، قشنگ، خوب بلد است. واقعاً در همین دنیا ما حساب پس مىدهیم، در همین دنیا، حالا با آخرت کارى نداریم در همین دنیا خدا مىپیچاند، یک کارى مىکنى که همه خلایق مىفهمند، در همین دنیا.
خدا مىگوید بنده من خلاف کرده من از او اطلاع داشتم، اگر دلم مىخواست خودم فاش مىکردم به تو چه مربوط است؟ مگر تو خودت بنده من نیستى، مگر تو خودت فکر این را نمىکنى که ممکن است یک وقت همین قضیه به سرت بیاید، لذا هیچ چیزى در این سلوک به اندازه حفظ آبروى مومن و آبروى بنده در اینجا تاثیر ندارد، کارى که انسان انجام مىدهد و آبروى یک شخصى را نگه مىدارد، یک سرّى را احساس مىکند و بعد آن سرّ را نگه مىدارد، هیچ چیزى به اندازه این قضیه مهم نیست.
یک وقت کربلا مشرف بودیم بله اینطور که یادم مىآید،- خب قضیه دقیق در ذهنم بیاید که بگویم- بله، کربلا مشرف بودیم یک شب مرحوم پدرمان راجع به یکى از مرتبطین با ایشان در تهران- این قضیه مربوط به زمان سابق یعنى زمان شاه بود- صحبت مىکردند با مرحوم آقاى حداد، صحبت مىکردند، که بله این شخص اخیراً ازدواج کرده بود و یک مدتى هم از ازدواج او گذشته بود و یک
اختلافاتى هم بینشان پیش آمده بود یعنى بین پسرش با زنش، بعد خلاصه در یک قضیهاى یک جریانى احساسى شد که حالا شاید یک خلافى انجام شده یک جایى دیده بودند، در یک ماشینى دیده بودند چى بوده خلاصه، ایشان مىگفت آن شخص رفته بود و خلاصه اینطرف و آنطرف پیگیرى و خلاصه ثابت کرده بود جلوى همه که این خطا صورت گرفته، یعنى از همین پدر (داماد) این خطا صورت گرفته و آبروى آن زن بیچاره رفت و … على کل حال و بعد هم خب منجر به جدایى و این مسائل شد.
مرحوم آقاى حداد وقتى این قضیه را شنیدند خیلى ناراحت شدند و سرشان را انداختند پایین و بعد سرشان را بلند کردند و گفتند اگر جدا شدند که شدند، چرا آبروى یک مومن در اینجا رفت؟ چرا آبروى یک مومن برده شد؟ جدا شدند خب شدند، بالاخره جدا شوند یا هر چى، بالاخره این مسئله مربوط به طرفین است، چرا باید آبرویش را ببرد، خب حالا [مىتوانست بگوید] ما تا اینجا بودیم از اینجا به بعد دیگر شما راحت باش، شما برو زندگى خودت را بکن و ما هم زندگى خودمان را بکنیم، نمىتوانیم دیگر با هم باشیم. آمدن و اینطرف و آنطرف مطرح کردن و بعد به این کیفیت پخش کردن …، ببینید این اولیاء خدا، این عرفا تا کجاى مسئله را دارند مىبینند، مىگویند از نظر ظاهر، بسیار خب مسئله تمام شود، بالاخره حالا یک خطایى صورت گرفته دیگر، یک خطایى صورت گرفته، بشر است دیگر جایز الخطاست دیگر، چرا باید به این نحو مسئله فیصله پیدا کند، چرا باید به این نحو آبرو برود، چرا باید اینطور باشد؟
اینها همه براى ما درس است ها! همهاش براى ما درس است. حالا آن در آن قضیه، انسان دیگر در یک قضیه دیگر، این در یک قضیه دیگر، اینها همهاش براى انسان درس است، بنده شخصاً این مسئله را در زندگى خودم تجربه کردم و اثراتش را هم دیدم که وقتى یک قضیهاى انسان مىبیند، مطلبى را مشاهده مىکند حالا بیاید بگوید بهتر است یا اینکه نه در خودش نگه دارد [بهتر است] و اثرش را انسان مىبیند، یعنى اثر این کتمان، اثر این اخفاء، اثر این نگه داشتن را انسان مىبیند، انسان مىبیند که چطور اینکه آبروى یک نفر را نگه داشت سر یک بزنگاه هم خدا آبروى این را نگه داشت، همینجا همینجا آدم این موضوع را مشاهده مىکند در حالى که قشنگ خدا مىتوانست آبروى انسان را ببرد، قشنگ، خیلى راحت، خیلى خوب، ولى خدا مىگوید هان! تو آبرو نگه داشتى ما هم اینجا آبرویت را نگه مىداریم. ابزار کار و کلید و سیم و پریز و پیچ گوشتى هم دست خودش است، پیچ را سفت کند پیچ را شل کند، نمىدانم این را ببندد آن در را باز کند اینها همه دست خودش است.
یک دفعه یک مطلبى را به ذهن بیاورد، یک دفعه یک مطلبى را از ذهن ببرد، همه اینها مسائلى است که در دست خداست و انسان باید رعایت این مطالب را داشته باشد، خلاصه اگرانسان قرار باشد
که به عدل خدا پایبند باشد چه کار مىکند؟ به عدل خدا! اگر بخواهد به عدل خدا پایبند باشد چه کار کند؟ انسان یک خلافى کرده خدا مىگوید خیلى خب خلاف کردى من هم در اینجا مجازات تو را این قرار مىدهم، فاتحه دیگر! نه آبرویى براى کسى مىماند، نه چیزى مىماند.
این خلاف را انجام دادى صدایش را درنیاور، بیا بین خودت و بین من توبه کن و من مىگذرم، حالا اگر خدا قرار باشد بگوید نخیر، این خلافى که تو انجام دادى، ما این حرفها را نداریم، تو آمدى اینجا در مقابل تکلیف من در مقابل اوامر و نواهى من مخالفت کردى، من هم بلند مىشوم عین بالاى تپه مىبرمت آن بالا به همه خلائق مىگویم آهاى خلائق نگاه کنید این فرض کنید که دیشب این پریشب این پس پریشب فلان کار را کرد. خدا چشم آدم را باز نکند ها! یعنى وقتى که آدم تحمل ندارد و سعه ندارد اگر یک وقت چشم آدم باز شود خیلى مسائل رو مىشود ها! یعنى یک جورهایى قضایا یک قسمهایى مىشود ها! فکرش را بکنید.
حضرت ابراهیم هنوز جنبه نداشت ولى خدا چشمش را باز کرد، یک دفعه دید دو نفر دارند خلاف انجام مىدهند گفت آى فلان فلان شدهها آمدید …، خدایا بزن اینها را بکش، یک دفعه نمىدانم یک چیزى آمد خورد در سرشان، حالا در چه وضعى بودند دیگر نمىدانم خلاصه بیچارهها مردند، یک دفعه نگاه کرد (چشمش باز شده دیگر! حالا ببین اینهایى که چشمشان باز است اینها عرض کنم حضورتان که چیست قضیه؟ چه مىشود؟) دید یک جا دیگر هم دارد یک خلاف انجام مىشود گفت اینها هم که دارند خلاف مىکنند، آقا اینها بندگان عاصى تو و فلان و این حرفها این کارها چى چیه. خدا گفت چه خبرت است؟ دو دقیقه چشمت را باز کردیم دارى همه خلایق ما را کن فیکون مىکنى، ما داریم صبح تا شب، بیست و چهار ساعت هزار تا از این خلافها را داریم مىبینیم، از این چیزها داریم مىبینیم، ملائکه دارند مىبینند همه اینها چشم را درویش مىکنند و چشم روى هم مىگذارند و این حرفها، دو دقیقه چشمت را باز کردیم دو دقیقه هم که نه یک دقیقه، حالا در آن یک دقیقه عجیب است! همان سر بزنگاه خدا هم سر بزنگاه چشمش را باز کرده، خدایا تو هم بگذار یک نیم ساعت اینطرفتر چشمش را باز مىکردى، چه مىشد؟ (مزاح)
حالا به شما این را بگویم این اولیاء خدا بیست و چهار ساعت چشمشان باز است، ببینید حالا قضیه چه خواهد شد؟ قضیه چه خواهد شد؟ این که من مىگویم ما باید همیشه امام زمان علیه السلام را در کنار خودمان احساس کنیم براى همین است، به خاطر همین، ایشان یک لحظه از ما غفلت ندارند، حتى یک لحظه. ما از او غافل هستیم عین آن کبک عین آن کبک که سرش را در برف مىکند، خیال مىکنیم ما نمىدانیم او هم نمىداند. آنوقت ماشاءالله امام زمان تمام عالم کن فیکون را اینها را همه را
دارد الان اداره مىکند، همه آنها را دارد مىگرداند، اصلًا کجا دیگر متوجه ما و کارهاى ما است! نه عزیزم به محض اینکه یک نفر در این دنیا مىآید آن نسخه اصلىاش مىرود در نفس امام زمان آن نسخه اصلى! نسخه بدلش همین است که دارد با شما صحبت مىکند، همینى که دارد به حرفهاى من گوش مىدهد این نسخه بدل است، آن نسخه اصل در نفس امام زمان است، آنوقت مگر مىتواند امام علیه السلام از آن نسخه اصل غفلت داشته باشد، نسیان داشته باشد مگر یک همچنین چیزى مىشود؟
لذا ما نگاه مىکنیم فرض بکنید که به این مسئله که اصلًا مسئله مهمى نیست، که اصلًا در مقام قضاوت، یک قاضى در مقام قضاوت چگونه باید با یک قضیه برخورد کند؟ با مطالبى که اتفاق مىافتد با جرمهایى که اتفاق مىافتد، با خلافهایى که اتفاق مىافتد یا یک مجتهد در مقام فتوا آیا مىتواند یک حکم را نسبت به همه اعلام کند؟ آیا مىتواند یک فتوا را نسبت به همه بگوید یا اینکه هر شخصى ممکن است به مقتضاى خصوصیات خودش داراى موضوعهاى مختلف که هر موضوعى حکم به خاص خودش براى شما مترتب است، این مسئله است.
شخصى مىآید پیش امیرالمومنین علیه السلام زنى است که خلاف کرده خطایى از او سر زده، مىگوید یا على من خطا کردم، خلاف کردم، بیا به من حد جارى کن. امیرالمومنین علیه السلام مىگوید بلند شو برو پى کارت ببینم این هذیانها چیست که دارى مىگویى؟ حالا، این چرت و پرتها چیست؟- حالا به تعبیر خودمان- بلند شو برو ببینم من حوصله شنیدن این حرفها را ندارم، آن زن مىگوید من خلاف کردم، خطا کردم حکم خدا این است. مىروم پیش على و على دارد به من اینطورى مىگوید، دوباره مىرود و حضرت مىگوید بلند شو برو ببینم این حرفها چیست؟ خلاصه قضیهاش مفصل است، این یعنى چه؟ این یعنى من على آن مقام فضل و کرامت و صفح، صفح پروردگار را دارم احساس مىکنم، دارم به تو مىگویم این کار را بکن برو دیگر چرا ایستادهاى؟ اگر قرار است حد بزنم، خب من مىزنم بهتو، بلند شو برو گناه کردى بله! گناهت مخفى است، تا مخفى هست تا علنى نشده … که اگر بخواهد علنى شود آنوقت مسائل اجتماعى پیش مىآید، آنوقت قضیه فرق مىکند.
در ارتداد قضیه چیست؟ آیا هر کسى مرتد شد فوراً باید او را کشت؟- حالا انشاءالله ما این مطالب را در همین کتاب ارتداد توضیح مىدهیم- نه اینطور نیست، اگر کسى بخواهد مرتد شود حالا در فکرش این است در هر چه، عمداً عالماً مغرض هم باشد، هر چه مىخواهد باشد به کسى چه مربوط است؟ دلش مىخواهد مرتد شود، دلش مىخواهد دین را بگذارد کنار، بگذارد کنار! خودش مىداند و خداى خودش در آنطرف، یک وقت مىآید این مطلب را در جامعه منتشر مىکند آنوقت ها! تا وقتى که خودت به این مسئله مبتلایى ما کارى نداریم، یک وقتى مىآیى و این سم را در جامعه پخش مىکنى،
آدمى که وبا گرفته، آدمى که بیمارى اپیدمى گرفته این را برمىدارند یک جا در قرنطینه مىکنند، در بیمارستان در بخش مخصوص اینها را نگه مىدارند و دم درب تابلوى ملاقات ممنوع مىزنند، بیماران را نمىگذارند بروند که اینها تحت مراقبت باشند، حالا در خانهشان یا فرض کنید که در بیمارستان، نمىآورند این آدم را در اجتماع، در جاى شلوغ، بازار، مسجد، حسینیه، اجتماعات مختلف و رها کنند خب بقیه مىگیرند! خب بقیه هم مبتلا مىشوند! تا وقتى این بیمارى مال خودش است و کسى را مبتلا نمىکند و کسى را نمىکشد کاریش ندارند، مىبرند بیمارستان وبهاو سرم وصل مىکنند، اگر وبا و اینها باشد یک چند روزى تحت مراقبت مىگذراند ولى اگر این بلند شود بیاید در اجتماع آن ویروس را منتقل کند، آن میکروب را منتقل کند به وسائل مختلف، نوشیدنى، تنفسى و امثال ذلک، اگر منتشر کرد خب بقیه مریض مىشوند، آن موقع حکم فرق مىکند مىگویند چرا آمدى در اجتماع؟ براى چه آمدى؟
مریض بودى خیلى خب برو در خانهات ما مىفرستیم مداوایت کنند یا در بیمارستان در فلان بخش بستریت مىکنیم و تابلوى ورود ممنوع، ملاقات ممنوع هم برایت مىگذاریم تا انجام بدهى. اما کى گفته بلند شوى بیایى در حسینیه، کى گفته بلند شوى بیایى در مسجد؟ کى گفته بلند شوى بیاى در اجتماع و بقیه را آلوده کنى، این هم همینطور. لذا در مسئله ارتداد این نیست که هر شخصى تا از یک اعتقادى برگشت فوراً لب تیر برود نه! آن شرائط دارد، مسائل دارد، خصوصیات خودش را دارد، اگر قضیه پخش شود، عناد به خرج بدهد، غرضورزى به خرج دهد، هزار و یک شرط دارد، مگر همینطورى است به همین راحتى است؟!
حالا اگر خدا قرار باشد بگوید که آقاجان من فقط عادل هستم، خب آنوقت ما چه مىکردیم؟ چه رشدى بر ما مترتب مىشد؟ هیچى! دست روى دست مىگذاشتیم و همینطور نگاه مىکردیم چون بالاخره انسان خطا مىکند، [خدا مىگوید] فکر خطا هم اگر به ذهنت بیاید آن فکر خطا را ما به حساب مىآوریم، فکر خطا نباید به نظر بیاید، در حالتى که خب خدا گذشته، از این مسائل گذشته در همان حدیث رفع و امثال ذلک.
لذا خدا در اینجا مىآید یک نیروى محرکه به انسان مىدهد، آن نیروى محرکه که انسان را به حرکت درمىآورد صفت فضلش است، آن صفت فضل است. خدا مىگوید من با شما به عدلم رفتار نمىکنم، بخواهى جلوى من بایستى بخواهى قد علم کنى با آن صفت مىآیم جلو، اگر بیایى بگویى خدایا من این کارها را انجام دادم، من این مسائل را انجام دادم من این کارهاى خیر را انجام دادم، من این نیکویىها را کردم، من این کارها را انجام دادم من این نمازها را خواندم، همه این کارها را من انجام دادم، خدا مىگوید خیلى خب یکى یکى اینها را مىآوریم و چرتکه مىاندازیم این کارهایى که انجام
دادى، این برنامهها را یکى یکى ببینیم که کدامش براى من بوده، کدامش براى من نبوده، کدامش به خاطر مردم بوده، کدامش به خاطر خودت بوده.
یک وقت در همان زمان سابق، زمان مرحوم آقا که زمان جنگ هشت ساله بود، یک روز یک طلبهاى آمد مشهد، گفت- البته نه به بنده به اخوى گفتند- من مىخواهم آقا را ببینم و این مسئله خیلى برایم ضرورت دارد و خلاصه خیلى گیر کردهام، مرحوم آقا گفتند بگویید بیاید بالا، بعدازظهرى بود آمد بالا و خب خیلى مودب و خیلى با نزاکت و متواضعانه مطلبش را خیلى خوب مطرح کرد، گفت من الان مدتى است که در جبهه هستم، مىروم در جبهه و مىآیم و با افراد با سربازها و رزمندگان هستم، گفت به خیال خودم تا بحال این بوده که مىرفتم تبلیغ مىکردم حتى در خط مقدم هم بودم، جلو مىرفتم، عقب مىآمدم با اینها بودم تبلیغ هم مىکردیم و کار خودمان را هم انجام مىدادیم و خودمان هم مىجنگیدیم، تا اینکه یک قضیهاى براى من پیش آمد که وضعم را به هم ریخت، به خود گفتم این مدتى که من در اینجا بودم چه شد؟
خب بالاخره وضعیت جنگى بوده یعنى از آنطرف [تیر و توپ و …] مىزدند از این طرف هم مىزدند، مىگفت یک وقت رفته بودم براى تجدید وضو در همان جا که داشتم تجدید وضو مىکردم، یک دفعه این قضیه برایم پیش آمد که اگر همین الان یک توپى از آنجا بزنند، یک خمپارهاى بزنند، یک توپى یک موشکى هر چى، طیارهاى بیاید بمبى بزند و من در این حال اگر از بین بروم خب! این که خیلى زشت است، فرض بکنید که قضیه یک جورى است! پس خوب است که زودتر من بیایم بیرون که اگر یک وقت توپى زدند و بمبى زدند، در حال عادى و ارتباط و اینها باشیم. مىگفت وقتى که ما آمدیم بیرون و بعد نشستم با خودم فکر کردم گفتم خب اگر تو واقعاً براى خدا آمدهاى به جبهه، براى خدا آمدهاى براى دفاع، دیگر جایش فرق نمىکند که مردم ببینند تو در کجا بودى، در حال خواب بودى شهید شدى یا در حال جنگ بودى شهید شدى، یا فرض کنید که در دستشویى بودى و در حال تجدید وضو بودى، دیگر فرقى نمىکند در هر حالى انسان باشد شهید است دیگر، توپ است مىزنند دیگر. پس چه گیرى این وسط بوده، یک اشکالى در نیت من بوده، یک قضیهاى در نیت من بوده که خلاصه من با انضمام این نیت اضافى در کنار این بچهها بودم در کنار این رزمندهها بودم، در کنار اینها بودم آن نیت اضافى این است که در وضعیتى من قرار داشته باشم که اگر شهید شدم مورد مدح و مورد نیک برجستگى شخصیتى در قبال مردم قرار داشته باشم، دلم نمىخواست در هنگامى که خوابم برده آن موقع شهید شوم، موقعى که دارم مىجنگم موقعى که دارم حمله مىکنم آن موقع شهید شوم.
خب آنوقت مىگویند در خواب بودند یک دفعه توپ آمده و همه اینها را شهید کرده یا مثلًا …، این معلوم مىشود در نیت من [خللى] است و من آمدهام خدمت شما که نیتم را اصلاح کنم. خب طلبه خوبى بوده، آمده خواسته این مسئلهاش و نیتش را صاف کند، بالاخره انسان وقتى که مىرود براى جنگ، براى دفاع، براى شهادت وقتى که حرکت مىکند خب باید نیت نیت صادقانه باشد، نیت باید صاف باشد دیگر و به همان اندازه مسئله است، به همان اندازه خلاصه به انسان موقعیت مىدهند، خدایى نکرده یک وقت نباشد مانند داستان آن کسى که مرکبى را از سپاه مخالف دیده بود رفت که برود بزند و مرکب را غنیمت بیاورد و اتفاقاً خودش هم کشته شد، که حضرت فرمودند شهید راه چى شده، آنجورى نباشد قضیه، مطلب به آن کیفیت نباشد.
ایشان صحبت کردند یک مقدارى برایش که در وهله اول شما باید نسبت به راهى که مىروید، باید نسبت به آن راه ثابت قدم باشید، این مسئله خیلى مهم است. یک علت مهم این تشویش و اضطرابها و این خلجانها و تردیدها این است که ابتداى قضیه گیر دارد، آن یقین کافى، آن قطعیت، آن اطمینان، آن پایبندى، نسبت به راه و نسبت به مسیر از اول براى انسان نیست و بعد آن مسئله پیدا مىشود. البته براى انسان این مسئله مسئله ابتدایى است، و همانطورى که خدمت رفقا عرض شد در مراتب بالا دیگر قضیه قضیه فتح و ظفر و نجاح و پیروزى و اینها نباید مد نظر باشد، نفس خود انجام تکلیف و عمل به وظیفه ملاک مىشود، خب گاهى پیروزى در آن نیست، این که الان دارد این کار را انجام مىدهد آیا در راستاى تکلیف هست یا نیست تمام شد، مىخواهد حالا به نتیجه برسد مىخواهد نرسد.
اگر به شما بگویند که آقا امروز اگر بروید در حجره، در را باز کنید و مشغول رتق و فتق و معامله و تجارت و اینها شوید و شما امروز یک میلیون ضرر مىکنید، خب شما مىروید یا نمىروید؟ مىگویید نمىروم دیگر وقتى که قرار است من ضرر کنم، مگر مجبور هستم بروم در را باز کنم؟ مىنشینم در خانه، حداقل نفع نمىکنم ضرر هم نمىکنم. ولى آدمى که اتکاء به خدا دارد، آدمى که اعتقاد به چیز دیگر دارد، مىگوید آیا امروز تکلیف من رفتن هست یا نیست؟ من به ضرر و اینها کار ندارم، نگاه مىکند مىبیند تکلیفش هست [به خود مىگوید] براى چه در خانه هستى؟ بلند شو برو در را باز کن و به کار روزمره مشغول بشو و بعد هم چى؟ یک مرتبه مىبینى ضرر کردى.
حالا سوال، اگر ما این مطلب را قبلا در خواب نبینیم یا شخص صادق مصدقى به ما نگوید، مىرویم ما یا نمىرویم؟ خب مىرویم در را باز مىکنیم دیگر. کسى به ما نگفته ها! نه خوابى دیدیم، نه مکاشفهاى، نه مشاهدهاى و از این حرفها و مسائل پیش آمده و نه شخصى که به گفتار او ما اطمینان
داریم که حرفش خلاف نیست، قبل از این حرفها، مثل یک شخص عادى! ما مىرویم اصلًا به خیالمان هم نیست به فکر و خیالمان هم نیست که آیا این قضیه اتفاق مىافتد، مىرویم درب حجره را باز مىکنیم به کار و رتق و فتق و اینها مشغول مىشویم، بعد یک دفعه مىبینیم اى داد بیداد فلان جنس که از فلانى خریدیم یک میلیون سرمان را کلاه گذاشته یا اینکه این جنسى که خریدیم یک دفعه قیمت او پایین آمده، اى کاش این را نمىخریدیم، فردا مىخریدیم، این جنس را چه کار مىکنیم؟ ناراحت مىشویم! اى داد بیداد …، نه! کارى است که شده دیگر، مگر حتما آدم هر روز باید نفع ببرد تا اینکه آدم یک خرده نیشهایش باز شود؟ نه! یک روز هم نیشش بسته شود، باز شدن نیش خوب نیست، زیاد آدم بخندد خوب نیست، همیشه ابروهاش اینجورى بود یک روز هم یک خرده ابروهایش کج شود چه عیب دارد؟ همیشه نیشش زیاد باز بود تا گوش مىرسید حالا یک خرده منظمتر باشد، چه اشکال دارد؟ ایراد دارد؟ دوباره فردا باز مىشود مهم نیست، همیشه بسته نمىماند، دنیا همیشه یک جور که نمىماند!
چرا با فراز و نشیب دنیا چهره انسان هم اینجورى و آنجورى مىشود؟ یک فیلمى از آدم بگیرند، یک فیلم از دیروز که خندهها رفته تا بناگوش رسیده چون یک معامله خوبى انجام داده یک ده میلیون استفاده کرده، مثلًا خیلى خوشحال است! امروز خیلى خوب بود، امروز خیلى عالى بود …،
دیدهام هان! مثلًا وقتى که به خانه آمده خوشحال، امروز فلان شغل را پیدا کردیم، امروز فلان معامله را کردیم، امروز فلان قضیه را …، حسابى خلاصه سرمست و یک جعبه شیرینى هم مىخرد و با بچهها بازى مىکند و پشتک مىزند و بچه مىگویند عجب بابایى، عجب بابابزرگى، خدا کند هر روز یک همچنین معاملههایى بکند، هر روز یک همچنین جریاناتى باشد، چقدر این بابابزرگ خوب است، چقدر این بابا خوب است، چه خوش اخلاق شده امروز. اما امان از این وقتى که بیاید در خانه روضه بخواند.
یک بنده خدایى نقل مىکرد، مىگفت که ما را یک جا صدا کردند و گفتند شما از فلان پست و فلان شغل عزل شدید و دیگر تشریف نیاورید، (یک جا منبر مىرفت) مىگفت ما که برگشتیم منزل به روزگارى افتادیم که دختربچه به حال من داشت گریه مىکرد!! من گفتم اى خاک بر سرت کنند، آخه آدم هم این است، این است، یعنى واقعاً آدم در یک وضعیتى باید قرار بگیرد که وقتى بگویند آقا فلان جا دیگر نیا …، خب نیا که نیا به سم اسب حضرت ابوالفضل، خب نیا اصلًا برو یک جاى دیگر، آدم باید در این وضعیت قرار بگیرد؟ اسم تو را آدم مىگذارند؟ اصلًا تو آدم هستى؟ تو مرد هستى؟ مرد هستى؟ آن ریشهایت را بزن و چیزهاى دیگر بمال، آخر تو مردى؟ که آدم بیاید یک همچنین چیزى … اینها براى چیست؟ چون باور نیست، ما باور نداریم، مردم را داریم گول مىزنیم، خودمان داریم این حرفها را به
مردم مىگوییم ولى خودمان باور نداریم، خودمان شک داریم، با شک داریم با مردم صحبت مىکنیم، با شک داریم با مردم حرف مىزنیم، مطالبى را که خودمان شک داریم به صورت یقین داریم به مردم مىگوییم، چرا؟ خب نگوییم! اول خودمان به این مطلب برسیم بعد آنوقت بیاییم براى مردم بگوییم.
حالا آن روزى که بیایید که آدم یک ضرر بکند، حال ندارم، برو بابا ولمان کن، برو بابا، برو با آن بازى کن، برو پى کارت حالا فعلًا وقت ندارم، سرم درد مىکند و خانه را مىکند جهنم و برزخ و براى چى؟ یک میلیون ضرر کرده. خب کردى که کردى بابا این چه بساطى است؟ قرار بود این یک میلیون در جیب شما بیاید جایش عوض شده در جیب بغلى رفته، یک میلیون باور کنید از بین نرفته ها نه! نه! آن سر جایش است، جایش عوض شده یعنى در این جیب بغلى رفته، یک نیم متر این طرفتر، خیلى جاى دور نرفته که ماتم گرفتى، یک نیم متر این طرفتر است، خیلى دور نیست اگر یک وقت دور بود مىرفت هندوستان، مىرفت امریکا و استرالیا … ولى نه! نیم متر این طرفتر در جیب این یکى است، خودت هم دارى مىبینى در جیب آن است، خب این دیگر ناراحتى ندارد، ممکن است دوباره نیم متر جایش عوض شود بیاید اینجا و یک روزى همین قضیه انجام بشود.
چند روز پیش بود من داشتم با بعضى از دوستان صحبت مىکردم، گفتم: که من جداً مىگویم در این قضیه ماندهام، این مسابقاتى که هست این مسابقات فوتبال، این مسابقات نمىدانم ورزش دنیا، خب در آن حدى که جنبه ورزش دارد بسیار خب، فقط در آن حد قابل قبول است، اما این دیگر بساطى است که در این کشورهاست، این بزند و آن بزند این خودش را پاره پوره کند براى اینکه برنده شود، آن نمىدانم سکته بکند که چرا باخته، اینها خارج از شأن یک انسان است، خارج از شأن یک آدم است، خارج از شأن یک بشر است، خارج از شأن نوعدوستى است، وقتى انسان یک بازى مىکند یک مسابقهاى را انجام مىدهد خب نباید به این فکر کند، به همان اندازه که این از بردن از حریف خوشحال است طرف مقابل ناراحت است.
تازه بردنى که اصلًا هشتاد درصدش شانس است، شانس است دیگر، خودمان داریم مىبینیم شانس است، حالا خدا خواسته تو ببرى بسیار خب، این بردن به همان اندازه که تو راحت هستى و خوشحالى مىکنى و بوق! بوق! انگار چه شده، بابا یک توپى رفته در دروازه، انگار چه شده؟ انگار جبرائیل از آسمان آمده و کرات تسخیر شدهاند و … به همان اندازه که تو خوشحالى هستى، فکر نمىکنى که الان در آن فلان کشور آن زنها، آن مردها، آن بچهها آنها به همان اندازه ناراحت هستند؟ فکر این را نمىکنى؟ اگر انسان به این فکر بیفتد آنوقت خوشحال مىشود؟ شاید حالا یک مقدارى خوشحال بشود، اما نه اینقدر که بزند خودش را پاره پوره کند که چى؟ که نمىدانم فرض کنید که حالا زده و برده
و اینها، اگر فکر این را ما بکنیم که همه بندههاى خدا هستیم ما که در ایرانیم، آن که در عراق است، آن که در عربستان است، آن که در امریکا است، آن که در اروپاست، آن که در استرالیاست، آن که در افریقاست، همه بندههاى خدا هستند، همه یک ارتباط با خدا دارند، توجه کنید چه دارم مىگویم! همه یک ارتباط دارند هیچ کس بر دیگرى ترجیح ندارد، هیچ کسى بر دیگرى فخر نباید بفروشد، هیچ کس بر دیگرى نباید مباهات کند و افتخار بکند، زدیم و پدرشان را درآوردیم و کمرشان را شکستم، کسى بر دیگرى نباید فخر بفروشد، آنوقت انسان چه حالى پیدا مىکند؟ آنوقت آیا حاضر است که فرض بکنید که یک کارى انجام بدهد که فلان کشور، فلان مردم، فلان سرزمین بچهها، مردها، بزرگها، کوچکها، جوانها اینها موجب ناراحتىشان شود؟ یا اینکه نه! خب بالاخره در یک حدى خوشحالى عیب ندارد، حالا یک قدرى، بالاخره زده و برده و فلان اما نه در این حد.
آقا یک وقتى من تهران بودم، ما که خب الحمدلله توفیق دیدن اینگونه مسائل را تا حالا نداشتیم و خیال نمىکنم از این به بعد هم توفیقش را پیدا بکنیم، على کل حال یک شب من درجایى مهمان بودم پارسال بود، پیارسال بود نمىدانم کجا بودم، یک همچنین بازیهایى بود، یک همچنین چیزى بود و خلاصه یکى زده بود به ایران، یعنى به همین ما زده بود و خوب هم زده بود! آقا این یارو که پشت میز نشسته و دارد قضایا را نقل مىکند، از تلویزیون بود چون قیافهاش را دیدم، یک آدمى بود نمىدانم با چه وزنى بود، فقط دیدم تا بازى تمام شد شروع کرد گریه کردن این دستمال کاغذى را برداشت گفت ببخشید بنده حالم مساعد نیست نمىتوانم ادامه بدهم! یک خرده من نگاه به قیافهاش کردم بله! یک چیزى گفتیم حالا دیگر الان نمىشود گفت.
آخه اسم تو را مرد مىگذارند؟ واقعاً اسم تو را مرد مىگذارند؟ این قدر که الان مردانگى ماشاءالله ماشاءالله با صد و پنجاه کیلو وزن داریم از تو داریم مشاهده مىکنیم، اگر قضیه به عکس مىشد تو که خودت را پشت این میز جر میدادى، تو فکر این را نمىکنى که همین قضیه براى آن افرادى که مورد شکست قرار گرفتند … خب حالا ما اسم خودمان را مسلمان گذاشتیم، شیعه مىگذاریم، نمىدانم چه و اینها مىگذاریم، آنها که بیچارهها نه مسلمان هستند نه آن افتخارى که ما به آنها مىکنیم که ما شیعه هستیم. نصرانى هستند، یهودى هستند نمىدانم بودائى هستند، چیزهاى دیگر هستند، این روش اسلام است؟ روش اسلام این است، زدیم پدرت را درآوردیم در فلان مسابقه مثلًا فوتبال و حسابتان را رسیدیم! اینطورى باید برخورد کنیم؟ آیا روش اسلام این است؟ روش خدا و پیغمبر، ارتباطى که بین بنده و خدا داشته باشد آن ارتباط اقتضا مىکند انسان این طور باشد؟ یا اینکه بگوییم آقا یک مسابقه داریم مىدهیم همدیگر را بغل مىکنیم و مىبوسیم، اگر بیایند این کار را انجام بدهند بعد هم یک مسابقه
انجام مىشود، خیلى خب! آن گل مىزند این مىبازد بعد دوباره بگوییم و بخندیم تا اینکه باعث ارتباط بین ملتها بشود، باعث التیام بین مسائلى که بینشان وجود دارد این قضایا انجام شود کدام یک از اینها اخلاق اسلامى است؟ کدامش؟
زدن و گفتن و فلان و آى دیدید فلان کردند. بابا اینى که الان تو دارى مىگویى فردا یکى دیگر مىزند حسابى مىمالدت به هم و همینطور هم شده، آیا درست است؟ خدا مىگوید چى؟ براى بندگان من دارى چرخ مىکنى حالا فردا شب بخور، همچین بخور که نتوانى بلند شوى، آن هم بنده من است، مگر بندههاى من فقط منحصر به شما است؟ شماهاى مسلمان، شماهاى شیعه امیرالمومنین که هیچ بویى از على ندارید، هان؟ نه دیگران هم هستند، مسیحىهاى فلان کشور هم بندههاى من هستند، یهودىهاى فلان کشورها هم بندههاى من هستند، بودائىها هم بندههاى من هستند همه اینها بندگان من هستند، خب بیایید با همدیگر بازى بکنید، اشکال ندارد، مسئلهاى نیست، اما نه دیگر بیایید این حرفها را بزنید، نه اینکه بیایید این برخوردها را بکنید، نه اینکه بیایید اینگونه رفتار نشان بدهید، اینگونه رفتار ملتها را به هم نزدیک مىکند یا از هم دور مىکند؟ رفتار پیغمبر مردم را به هم نزدیک مىکرد، دور نمىکرد.
امیرالمومنین وارد مسجد مىشد و دید یک یهودى آمده بود، گفتند السلام علیک یا اخى الیهود، اى برادر یهودى خب این چه احساسى بود؟ نگفت بلند شو برو، برو تو یهودى هستى اصلًا نمىخواهم باهات حرف بزنم! برو از بیرون مسجد سوال دارى بپرس! اینطورى نبود که! بیا بگیر بنشین حرف دارى بزن حرفت را بزن، حرفت را بزن مسئلهات را بپرس، مطلب دارى بپرس، توجه کردید؟ این رفتار رفتار است و چیزهاى دیگر، و چیزهاى دیگر.
قدیمىها، پهلوانها، آنهایى که [مرد] بودند آنها رفتارشان رفتار دیگرى بود، اخلاق دیگرى داشتند، رفتار دیگرى داشتند، آنها لوطىگرى داشتند مشتىگرى داشتند، وقتى مىدیدند حریف از یک نقطه ضعیف است از آن نقطه ضعیف وارد نمىشدند، اینها مرد بودند! اینجا قضایا زیاد است و خیلى مسائل هست، مثلا فلان پهلوان در فلان جا چه کار کرد، فلان پهلوان اصلًا خودش را زد زمین. این پوریاى ولى که مىگویند پوریاى ولى! خب از همینجاست دیگر عین قضیه آن طیبى که من آنشب نقل کردم، قضیه پوریاى ولى هم این است، مفصل است همه هم شاید بدانید که رفته بوده در یک جایى و یک جوانى بوده پسرى بوده و خلاصه این ناراحت بوده و مىخواسته ازدواج بکند و آنها گفته بودند که اگر پوریاى ولى زدى زمین ما این دختر را بهتو مىدهیم، جریانش مفصل است و این متوجه مىشود فردا درجلوى همه خودش را مىزند زمین، البته یک جورى هم نمىزند که بفهمند که تعمدى بوده، بالاخره آنها همه فوت و فن را مىبینند تا اینکه این جوان برد، مىگوید تا من خوردم زمین یک دفعه
دیدم جلوى چشمم دیگر باز شد یک چیزهاى دیگر دارم مىبینم، خب خدا هم مىگذارد کف دست آدم، اینجا نفست را زمین زدى ما چشم دلت را باز کردیم، توجه مىکنید؟ این که مىگویم پوریاى ولى براى همین است ها و امثال ذلک هم زیاد بودند، زیاد بودند همین افراد.
آن زمان ما مىرفتیم پیش همان استاد خط، مرحوم میرخانى خدا بیامرزدش مرحوم سید حسین میرخانى، کلاس خط مىرفتیم او مىنشست براى ما از این چیزها مىگفت، یعنى هم به ما خط مىگفت و هم درس مىداد و هم از این قضایا و مسائل و چیزهایى که خودش دیده بود. چون خودش هم یک وقتى در این مسائل بود و چیزهایى تعریف مىکرد که دیگر امشب جاى گفتنش نیست.
اینها اهل اخلاق بودند، خودشان را به شکست وامىداشتند، ما چند نفر داریم در میان این جامعه که امروز که در رفتارشان، در ورزش، در ارتباطشان، آن روش بزرگان و این مرام و این موقعیت را بخواهند در اینگونه مسائل انجام بدهند، چند نفر داریم؟ واقعاً چند نفر داریم و چند نفر از افرادى که در کنار هستند آنها به همان رفتار گذشتگان و همان موقعیت گذشتگان عمل مىکنند و مردم عمل آنها را مشاهده مىکنند؟ دیگر چه باید عرض کنم بله، چند نفر را سراغ داریم؟
اخلاق توحیدى، اخلاق اسلامى، اخلاق عرفانى، اخلاق اولیاء خدا، این اخلاق در همه زمینهها جاذبه دارد، نه فقط در یک مورد به خصوص، پاى سفره و اینها، در همه زمینهها در زمینه روابط اجتماعى، در زمینه همسایگى، در زمینه مسائل ورزشى حتى این گونه مطالب، در زمینه مسائل سیاسى و در سایر امور، امور اجتماعى و غیر اجتماعى، در هر جا نگاه کنید مىبینید برنامه دارند، یک جا مىگوید اصلًا باید شکست بخورى، شکست بخورى، یک جا نه! نباید شکست بخورى، باید بیایى جلو به حسب موارد و مواقف مختلف، توجه مىکنید؟
خب آنوقت این مىشود آن روشى که باید انسان آن را انجام دهد، آن روش خداپسندانه، لذا همیشه ما باید از خدا بخواهیم با فضلش با ما برخورد کند، آن مسئله عدالت را خدا پیش نکشد، مسئله عدالت را جلو نیاورد، روى این جهت یکى از مبانى سلوک این است که انسان به فضل خدا تکیه کند، در شبهاى گذشته صحبت در این بود اتفاقاً بعضى از دوستان هم سوال کردند، نامه دادند به بنده که شما که مىگویید که انسان به اعمالش نباید نگاه کند خب ما این همه عمل انجام دادیم، اتکاء کردیم به عملمان، شما زدید زیر بار همه این مطالب و انسان باید به فضل خدا نگاه بکند و انسان باید یقین داشته باشد و باور داشته باشد و فلان و این حرفها.
ببینید وقتى که انسان یک مسئلهاى را تشخیص مىدهد عملى را که مىگویند باید انجام بدهى و انجام دهد این معلوم مىشود که خدا برایش این مسئله را در اینجا تکلیف کرده، فقط باید به این نگاه
کند، صحبت من در این نیست که عمل انسان را به جلو نمىبرد، نه! صحبت من این است تکیه بر عمل کردن غلط است، چون توفیق این عمل را هم خدا داده شما چرا این توفیق را به حساب خودت مىگذارى؟ من نمىگویم عمل نباید باشد باید عمل باشد، اما اگر بخواهى این عمل را به حساب خدا واریز کنى خدا مىآید اینجا جلویت را مىگیرد، مىگوید چه کسى به تو قدرت داد که بلند شوى نماز بخوانى؟ کى به تو قدرت داد بیدار بشوى تا توانستى به این توفیق برسى؟ اگر تو مىگرفتى و مىخوابیدى و من تو را بیدار نمىکردم خوب بود؟ مىتوانستى یا نه؟! اگر من این بیمارى را برایت مىآوردم، اگر من یاس را بر تو مستولى مىکردم، اگر این توفیق را پیدا نمىکردى اگر فلان قضیه در زندگىات اتفاق مىافتاد، اگر از این اگرها اگرها و اگرهایى که خلاصه ما داریم.
صحبت بنده در این است که انسان عملى که بزرگان گفتند انجام بدهد، باید انجام بدهد تا آنجایى که مىتواند و دستور است ولى نه اینکه این را به حساب بیاورد، خدایا این در مقابل این، این اگر اینطور باشد آن هم مىگوید خیلى خب حسابرسى مىکنیم این به آن در این فکر درتو بود، این مسئله در تو بود، این خطور در تو بود، این مسائل در تو بود، این را ما کنار گذاشتیم پنج درصد را گرفتیم بقیه همه را مىگذاریم کنار. اما اگر گفتیم خدایا ما این اعمال را انجام مىدهیم چون تو گفتى و بعد هم توفیقش را تو دادى اگر هم مىخواستى مىتوانستى این کار را نکنى، مىتوانستیم ما بخوابیم، مىتوانستیم این کار را انجام بدهیم، مىتوانستیم ذهنمان آشفته باشد از مسائل و قضایایى که در دور و برمان مىگذرد و نتوانیم موفق نشویم، حالش را نداشته باشیم اینها را همه را مىتوانستیم، تو توفیق دادى، اگر اینطور است خدا مىگوید حالا از تو قبول کردم، حالا از تو پذیرفتم، به حساب خدا نباید واریز کنیم، ما این را انجام دادیم در قبالش آن …، اگر اینطور باشد خب خدا هم مىگوید ما خوب حسابرسى هستیم، خوب حساب مىرسیم.
پس باید این را به عنوان یک اصل در نظر بگیریم. امشب دیگر فرصت نشد اصلا صحبت رفت در یک جاى دیگر و در یک بحثهاى دیگر، چیزهاى دیگرى مىخواستم بگویم و مورد نظرم بود حالا انشاءالله براى فرصت دیگرى، آنچه که در سلوک … این را مىخواهم عرض بکنم انشاءالله شب بعد راجع به این قضیه صحبت خواهیم کرد، اگر خدا بخواهد- اصل و اساس حرکت انسان اتکاء به فضل خداست نه اتکاء به عدل، اینجاست که بزرگان گفتند خودت را کنار بگذار و بیا، دع نفسک و تعال یعنى همین، سوال کردند از یک بزرگ که راه چیست و سیر کدام است و سلوک به چه گویند؟ پاسخ داد دع نفسک و تعال، خودت را بگذار و بیا، این یعنى چه؟ یعنى اتکا به فضل خدا این عبارت همین است، آن عبارت آن است و این عبارت امام سجاد علیه السلام است.
اتکاء به فضل خدا یعنى خودت را به حساب نیاور، کارى که من دارم مىکنم نگو، من این عمل را انجام دادم نگو، من این کار را کردم نگو، من این مسئله خیر را انجام دادم نگو، عمل خیر را انجام بده این را از یک ناحیه دیگرى بدان! و بعد نتیجهاش را خواهى دید در نفست خواهى دید که یک جور دیگر شدى، یک حال دیگر پیدا کردى، اما اگر آن عمل خیر را انجام بدهى بعد هم رویش حساب باز کنى مىبینى ها! نه! بد نبود، الحمدلله توفیق پیدا کردیم، الحمدلله توفیق پیدا کردیم که این عمل خیر را انجام بدهیم، یک خرده باد همچین یک خرده، دو کیلو اضافه مىشود، سه کیلو اضافه مىشود، البته وزن اضافه نمىشود همان باد اضافه مىشود.
این دع نفسک و تعال یعنى همین، اصل سلوک این است، یعنى از اول که شما حرکت مىکنید در راه خدا تا آن نقطه آخرى که مىخواهید برسید دع نفسک و تعال یعنى همین، خودت را بگذار و بعد بیا وارد خانه شو، خودت را بگذار بیرون بعد وارد چیز شو.
من! من با این علم، من با این شخصیت، من با این پرستیژ، من با این موقعیت دیدید ها؟ بعضىها وقتى مىخواهند بروند یک جا تنهایى نمىتوانند بروند، اصلًا انگار پایشان قدرت ندارد شش تا باید دورشان باشند، سه تا اینطرف و سه تا آنطرف، یکى کیفش را دست بگیرد، آن یکى فلان تا برود، یک جا تنها نمىتوانند بروند، حتماً باید یک جمعیتى یک چیزى بالاخره داشته باشند، بابا خودت مىخواهى تنها بیا، تنها نمىتوانى حرف بزنى ها! نمىتوانى نفس بکشى، خناق مىگیرى؟ حتماً باید شش تا اینطرف و آنطرف هوا را داشته باشند، همچین فضا را باید داشته باشند، خدا مىگوید شش تایى پیش من نیایید، ما که شصت تایى داریم مىرویم، تنها بیا! تنها بیا پیش من! و چقدر واقعاً لذتبخش است انسان احساس کند با یکى دارد صحبت مىکند که حساب و کتاب براى خودش برنمىدارد.
من این هستم، من آن هستم من در این موقعیت هستم تا طرف این طورى بکند پنج دقیقه نشده آدم بلند مىشود: خب اجازه مىفرمایید؟ دیگر فرصت نیست! ولى وقتى ببیند نه یکى دارد با آدم حرف مىزند نه نگاه به مالش مىکند، نه نگاه به علمش مىکند، نه نگاه به شخصیت و پرستیژش مىکند نه نگاه به موقعیت اجتماعى و خانوادگىاش مىکند، خودش تنها دارد با آدم صحبت مىکند، خودش تنها.
دیگر وقت گذشت مىخواستم یک قضیه را بگویم، انشاءالله در شب بعد یادآورى کنید که آنچه که مىخواستى بگویى چه بوده، دیگر ساعت دوازده و ربع است و کارى نکنیم که مورد مواخذه دوستان قرار بگیریم و خلاصه این مقدار توفیق هم سلب شود از ما، یک مقدارى رعایت بکنیم. نیم ساعت شد یا نه آقاى دکتر؟! (مزاح) خب نیم ساعت و چند ثانیه! آن ثانیهاش بیشتر از نیم ساعت شد! عرض کنم به یک زنى گفتند چند سالت است؟ حالا شصت سالش بود گفت هجده سال و چند ماه، گفت هجده سال
و چند ماه بیشتر نیست! حالا به من مىگویند شصت سال نه بابا! امیدواریم که خداوند ما را به این مسائل بیشتر آشنا کند، توفیق بدهد به برکت ماه رمضان، واقعاً این حال و هوایى که پیش آمده و حکایت از رحمت خدا مىکند، سرازیر شدن رحمت خدا و نزول رحمت خدا و باز شدن دربهاى سیر و حرکت به سوى خودش.
انسان این را احساس مىکند آقا اصلًا ماه رمضان یک همچنین مسئلهاى اتفاق افتاده انگار فضا تغییر کرده، جو تغییر کرده، مسائل تغییر کرده خداوند این توفیق را مستدام بدارد و صرفاً منحصر به ماه مبارک نباشد، فهم ما را نسبت به مطالب باز کند و توفیق اهتداى به هدایت اولیاء خدا را نصیب همه ما بگرداند.
اللهم صلى على محمد و آل محمد